eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سرم رو بردم جلو و بازوش رو محکم بشکون گرفتم...يه داد الکي کشيد و بعدم دستش رو گرفت رو بازوش محمد-: به چه جرمي بود؟ -: جزاي محبت هاي الکي بود... اومد جلوتر. محمد-: الکي؟-: اوهوم...محمد-: من به هيچکس الکي محبت نميکنم...هيچ وقت... کلافه بودم.-: من از محبت هاي برادرانه ام بدم مياد... چون برادري نداشتم که بتونم درکشون کنم... کاش ميشد بگم تو هيچوقت نميتوني براي من برادر باشي... چنگ زد لاي موهاش برگشتم و درو باز کردم که برم بيرون...محکم منو چرخوند طرف و خودش و قبل از اينکه بتونم آناليز کنم موقعيت رو.... سرم رو چسبوند به سينه اش و روي موهام رو بوسيد ... يا حسين مظلوم...منو اين خانواده ميکشن آخر...حالا کجا فرار کنم؟رفتيم بيرون...بابا هم اومده بود...محمد گرم احوال پرسي با بابا شد...-: من ميرم چاي دم کنم.مامان-: نه دخترم خيلي خسته ايم...بموند واسه بعد...الان اگه اجازه بديند بريم بخوابيم...محمد راهنماييشون کرد سمت اتاق و بعد اومد بيرون...محمد-: برم به مازيار و شايان زنگ بزنم و بگم کار تعطيل به مدت يه هفته...سرمو تکون دادم.محمد رفت تو استديوش... بيخيال ظرفا شدم دويدم تو اتاق محمد...سريع بايد يه فکري ميکردم...آهان...يه بالش از رو تخت برداشتم...يه پتو هم از تو کمد. سريع گذاشتمشون رو زمين و خوابيدم. روي سرم رو کشيدم... بعد ديدم خيلي مصنوعي ميشه... سرم رو باز کردم...اونقدر حالم بد بود که مطمئن بودم خندم نميگيره ...خودم رو زدم به خواب... خداروشکر يه ربعي طول کشيد تا محمد بياد...اينطوري باور ميکرد که خوابم برده ...در اتاق باز شد. چشمام رو بيشتر به هم فشار دادم.فقط صداي قلبم بود...خدا کنه رسوام نکنه. سکوت طولاني حاکم شد...از صداي خش خش تشخيص دادم که محمد بالاخره راه افتاد.صدا داشت بهم نزديک ميشد. دستي رو موهام کشيده شد.محمد-:يعني تو الان خوابي؟ جوابي ندادم.محال بود باهاش روي يه تخت بخوابم...کار دست خودم ميدادم...از صداها فهميدم که بلند شد و رفت.روي تخت دراز کشيد...اووووف...الحمدلله رب العالمين...آخيش...ديگه خودمو واسه خواب آماده کردم...تند تند دعا هامو خوندم...کم کم چشمام داشت گرم ميشد...هنوز بين خواب و بيداري بودم که ديدم رو هوام... يا خدا...محمد بلندم کرده بود...با پتو...عجب زوري داره اين بشر...نبايد لو ميدادم بيدارم...آروم راه افتاد و من رو گذاشت روي تخت... وااااي نه...اي خدا شانسه ما داريم؟ تو که خودتو زدي به خواب... چه مرگته ديگه؟ حس ميکردم صورتش جلو صورتمه... نفس هاش رو صورتم پخش ميشد ...اگه بگم زندگي تازه ميگرفتم دروغ نگفتم...کاش ميشد اين نفس ها رو يه جا نگه دارم واسه روزهايي که قراره تنگي نفس بگيرم....يه خورده تو همون حالت موند و بعدش اونم دراز کشيد..زير چشمي نگاهش کردم.پشتش رو کرده بود به من...فاصله اش هم ازم زياد بود...راحت ترين خواب عمرم رو کردم...صبح با صداي اذان بيدار شدم.جانم همشون خسته بودنو نتونستن بیدارشن. آروم آروم رفتم پايين تخت و وضوگرفتم و نماز خوندم و برگشتم لعنتي هر کاري مي کردم خوابم نميبرد...ميترسيدم نگاهش کنم و...ولي عاقبت جلوي دلم کم آوردم و نگاهش کردم...آروم خوابيده بود...نفس هاي عميق ميکشيد و قفسه سينه اش بالا و پايين ميشد...چقدر دلم ميخواست سرم رو بذارم روي سينش و به صداي قلبش گوش کنم...ولي نه...همين نفس هاش بيچارم کرده بود...سرم رو بردم نزديک تر و دقيق تر گوش دادم...يهو مغزم يه جرقه اي زد...سريع دويدم پايين و گوشيو چنگ زدم و آروم نشستم رو تخت دوباره...ضبط گوشيم رو روشن کردم و گرفتمش جلوي بيني و دهن محمد... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عين احمقا...ولي خب نياز داشتم به اين صدا...بالاخره دل کندم و ضبط رو متوقف کردم زل زدم بهش...باز اين بغض جون برگشت...ديگه واسم مهم نبود...من که رفتني بودم پس حداقل بايد نميذاشتم حسرت چيزي تو دلم بمونه...آروم رفتم جلوتر...بسم الله گفتم تا بيدار نشه.لبهام رو گذاشتم روي گونه اش...صداي قلبم داشت کرم ميکرد...از ترس اينکه بيدار شه ازش جدا شدم و زدم بيرون...اه... من به تو ميگم جنبه نگاه کردن بهش رو نداري ميگي نه...بيا تحويل بگير...دفعه آخري باشه که از اين غلطا ميکنيااا... صدايي که ضبط کرده بودم رو آوردم و گوشيو چسبوندم گوشم...زياد واضح نبود ولي من تشخيص ميدادم...لبخند رضايت رو لبم نشست...ميدونستم دير بيدار ميشن به خاطر خستگي ...من بي جنبه هنوزم تپش قلب داشتم به خاطر اون حرکتي که زدم ...واااي قربونت خدا...آرزو به دل نميميرم ديگه...يه لحظه سست شدم و خودم رو کوبيدم رو مبل...با مشت زدم روي زانوم. -: کوفتت بشه ناهيد...بعد هم گريه کردم...تا ميتونستم گريه ميکردم... از اتق خوابمون صدای پا اومد فهميدم که محمد بيدار شده بدو رفتم دستشويي...آب يخ رو وسط زمستون باز کردم ودست وصورتمو شستم بعدش هم زدم بيرون...تو نوبت ايستاده بود... محمد-: سلا بانو...-: سلام. صبحت بخیر. رفتم تو آشپزخونه. اولين بارش بود تا اين موقع ميخوابيد ساعت ۹ بود ديگه...يکم بعد هم محمد اومدو با هم ميز رو چيديم... صبحونه رو که آماده کرديم اونام ديگه بيدار شدن و اومدن سر ميز...واي عاشق حرف زدنشون بودم...بايد تمرين ميکردم...مامان-: ماشالا...دختر ۱۹ ساله اي که هم درسشا بوخونه و هم خونه داري کنه نيس تو دنيا... فقط عروس گل خودمِس...خنديدم -: شما لطف دارين مامان جان... مامان-: محمد که اذيتت نيمي کنه؟ ميکنه؟کمکت چي؟ميکنه؟به جاي من محمد جواب داد. محمد-: نه مامان... همه کارا رو خودش ميکنه طفلکي... گاهي براي اين که ديگه خسته نشه غذا ميخرم تا ديگه آشپزي نکنه ولي قايمکي...اگه بفهمه نميذاره بخرم .سکوت حاکم شد... راستي برادر شوهرم کجا بود؟ اومدم بپرسم که... داداش حامد چرا نيومده؟ دقيقا من و محمد هم زمان با هم همين جمله روگفتيم...به همديگه نگاه کرديم...محمد شونه اي بالا انداخت و بعد چهار تايي خنديديم. بابا-: والا ما اين همه مدت نيومديم گفتيم اين حامد درس وامتحاناتش تموم شه با خيال راحت بيايم...تازه درگير نمره ها و کارنامه اش شده... يکي دو روز ديگه خودش مياد... صبحونه رو که خورديم پا شدم که ظرف هاي الان و از ديشب مونده رو بشورم که مامان نذاشت...مامان -: امروز مسئوليت خونه و ناهار با آقايون... آماده شو عروسکم ميخوايم بريم بيرون خريد... چشمي گفتم ودويدم آماده شدم... زديم بيرون...انصافا همه جا رو خوب بلد بودوخیلی تیز وفرز بود. کلي چيز ميز خريديم. کلي کيف کرديم. براي من هم کلي خريدکرد.هرچي ميگفتم نميخواد دارم ميگفت محمد همچين يه دفعه اي عاشق و بي قرار و مجنون شد که وقت نکردم واسه عروسم خريد کنم. تو دلم ميگفتم کاش واقعيت داشت. ساعت نزديکاي ۳ بود. ديگه از پا افتاده بوديم هر دو تا مونم... داشتيم آروم آروم قدم ميزديم از پاساژ بيايم بيرون و بريم خونه... مامان-: بعد ناهيد خيلي آدم گنده دماغي شده بود... فکر نميکردم ديگه سر به راه شه... خداروشکر که تو رو بهش هديه داد ...چيزي نگفتم.مامان-: ولي حالا عشق و اميد به زندگي رو توي برق چشماش ميبينم...تو دلم گفتم اين برق همون عشق به ناهيدشه ديگه...تو افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشيد و ايستاد. برگشتم ببينم چه خبره... ايستاده بود جلوي ويترين يه مغازه و لباس هاش رو نگاه ميکرد...با زور کشوندمش تا دیگه برگردیم خونه.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 بعضی‌ها یه عادت غلط دارند که تمام مسائل زندگیشون را با خانواده خودشون در میون میذارند. اینکار تا وقتی که همه چیز آروم باشه، مشکلی نداره. اما اگه یه وقت خدای نکرده مشکلی پیش بیاد، مجبوری به همه جواب پس بدی! مطمئن باش همسرت دوست نداره که خانواده تو در جریان همه چیز زندگیش باشند! پس بهتره همه چیز، چه خوب و چه بد، بین خودتون دو نفر بموند 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
درست این است که قلب حاکم باشد و عقل وزیر ... بدون رضایت قلب نه کاری کنید نه جایی بروید قلبتان که تایید کرد بدون مشورت عقل نه کاری کنید و نه جایی بروید همیشه پشت سر قلبتان و شانه به شانه عقلتان حرکت کنید #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ کل راه تا خونه رو حرف من آروم وبیصدانشسته بودم ولي مامان قربون صدقم ميرفت و گاهي بي هوا ميبوسيدم .نميدونم چرا اين قدر مهرم به دلش نشسته بود...کاش واقعا عضو اين خانواده بودم... عاشقانه دوسشون داشتم... رفتيم خونه...ساعت چهار بود.کلي شاکي بودن.مرغ پخته بودن براناهار بعد ناهار تا من چايي بيارم مامان خريدا رو باز کرد و دونه دونه همه رو نشون داد. چايي آوردم... تا شب گفتيم و خنديديم و فيلم ديديم و تخمه شکونديم...فرداش رفتيم پارک واسه شام...يه شب هم علي اينا برا شام دعوتمون کردن خونشون ...فهميده بودن مامان و باباي محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم .بعد ۳ روز حامد هم اومد...دو روزي هم موندن و بعدش رفتن...به من حسابي خوش گذشت...خيلي خونواده باحالي بودن...با مامان حسابي صميمي و جيک تو جيک شدم اونم که میدونست من همش لبو ميشم همش آروم حرفاي خاک بر سري دم گوشم ميزد و من... بعدشم کيف ميکرد...شب ها هم که بهترين شبام بود...محمد راحت ميگرفت ميخوابيد.خب هم اين که احساسي به من نداشت وهم اینکه مثل من که بي جنبه نبود. تو اين پنج روز خيلي بيشتر محمد رو شناختم... خيلي خوش ميگذشت بهمون... باهام خيلي مهربون تر شده بود... منم حسابي شلوغ ميکردم و سر به سرش ميذاشتم... احساس ميکردم خيلي چيزا تغيير کرده بين من و محمد... خدا خير بده همشون رو. « محمد » هفته دوم اسفند ماه بود...تقريبا آخراي کلاس شايان اينا بود و من هم بايد بعدش بلافاصله ميرفتم سراغ ناهيد... نميدونم چرا دلم ميخواست اين کلاسا تا ابد طول بکشه...دير وقت بود...به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نميام. ساعت ۱۲ بود. کليد رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم... سوئيچ رو انداختم روي اپن...سر چرخوندم ديدم عاطفه tv ميبينه... همه چراغ ها خاموش بود و يه فيلم کمدي هم داشت پخش ميشد.فقط نور tv بود که روي صورت عاطفه افتاده بود.صدا شو همچين بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد. رفتم جلو تر و يه سرفه مصلحتي کردم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ .سريع سرش چرخيد طرفم...رفتم جلو...به پام بلند شد در حاليکه خودم هم مينشستم. دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش...عاطفه-: سلام خسته نباشي...-: سلامت باشي...نيم خيز شد.نذاشتم پا شه...دوباره نيم خيز شد.عاطفه-: بذار برات چايي بيارم...دستش رو هنوز ول نکرده بودم.نذاشتم بلند شه دوباره. -: هيچي نميخوام کوچولو...اومديم دو دقه خودتونو ببينيم...خنديد...لپاش چال افتاد. سريع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان ميگرفت. دستش رو هم ول کردم...نمی دونم چرا اینقدر لذت میبردم از لبخندش دوست داشتم همیشه خوشحال باشه. فيلم ديدنش يادش رفته بودو منو نگاه میکرد...سرم رو بردم عقب...خودم رو روی مبل کشيدم پايين تر.. -: عاطفه؟ عاطفه-: بله؟ حالم خوب نبود باز...-: من از فردا سه روز نيستم...ميخواي بري شهرتون؟ بیخود ميکنه بره...مگه من ميذارم؟! عاطفه-: کجا ميخواي بري؟ -: از فردا ظهر مي خوام برم صدا سيما..يه کار تيتراژ بهم سپردن.بايد سه روزه تمومش کنيم. بايد شبانه روزي کار کنيم. کمي سکوت کرد...اصلا نگاهش نميکردم .ميترسيدم از نگاه کردن بهش تازگيا...عاطفه-: خب... خب تو که استديو داري...-: استديوي من در اون حد پيشرفته نيست....کار حساسيه...بايد اونجا کار کنيم و متأسفانه وقت نداريم. به خاطر همينه که ۳ روز تمام بايد اونجا باشيم. عاطفه-: باشه...هر طور که صلاحه... ولي من دانشگاه دارم... بايد همين جا بمونم...نفس راحتي کشیدم...چشامو بستم و سرم رو تکيه دادم به پشتي مبل...درون خودم داشتم جست و جو ميکردم دليل حالم رو...خسته بودم...از صبحم سر پا بودم...ولي حالا احساس آرامش عجيبي داشتم...چند دقیقه ای تو حال خودم بودم که عاطفه آروم شالم رو از گردنم کشيد...بعدش مو هاي سرم رو مرتب کرد...لذت غريبي بردم....بي اراده لبخند اومد رو لبم...عاطفه-: بيداري؟ فکر کردم خوابي !جواب ندادم. عاطفه-: محمد؟-:محمد! نه... مخمد...خنديد. عاطفه-:پاشو برو استراحت کن تا ظهر بيدارت نميکنم حسابی بخواب که قراره سرت شلوغ بشه...بدون حرف بلند شدم...-: حال ندارم... بيا کتم رو درآر...
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ باز خنديد و گونه هاش...ضربان قلبم رفت بالا...بلند شد و اومد طرفم نميدونستم چه مرگمه... داشت يکي از آستينام رو میکشيد که دستش خورد به دستم...أه لعنت به تو محمد...چه مرگته آخه؟اختيار داشت از دستم در ميرفت... کشيدم عقب. -: مرسي خودم در مي آرم... طفلکي با تعجب نگاهم کرد... سريع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم. خودم داشتم خودم رو زنداني ميکردم. کتم رو در آوردم و پرت کردم روي زمين....پريدم روي تخت دو نفره ام چنگي لاي موهام زدم و دراز کشيدم. خسته و پريشون بودم...سريع خوابم برد.صبح پا شدم و تيز سر جام نشستم. به ساعتم نگاه انداختم.لباسم رو عوض نکرده بودم ديشب...آخي کوچولو همونطور که گفته بود بيدارم نکرده بود...ساعت ۱۱ بود... بلند شدم و رفتم بيرون.عاطفه امروز تعطیل بود .فک کنم باز مشغول درس خوندن بود... وسايلم رو برداشتم و رفتم حموم... وقتي بیرون اومدم ديدم چه سفره خوشگلي چيده رو زمين...نگام کرد...باز شال سر کرده بود...فکر ميکردم تو مدتي که مامان اينا هستن عادت ميکنه...عاطفه-: سلام خوب خوابيدي؟ اخم کردم بهش... چشاش گرد شد...عاطفه-: چي شده؟ باز اخم کردم و رفتم نشستم رو مبل. داشت خنده ام ميگرفت ولي مهارش کردم.اومد جلوم ايستاد...عاطفه-: چي شده؟ميشه بگي باز چيکار کردم؟سرش پايين بود...آخ دلم داشت ضعف ميرفت يه ريز...نخواستم ناراحتش کنم...-: آره ميشه بگم...باز شال سرت کردي. عاطفه-: خب آخه... حرفشو قطع کردم. با ناراحتي مصلحتي ساختگي گفتم -:لازم نيست واسم دليل بياري...من تو رو مجبور به کاري نميکنم....اگه از نظر تو من اينقدر...ادامه ندادم... سريع با يک حرکت کاملا بچگونه شالش رو از سرش کشيد...عاطفه-: اه...بيابگیر پرت کرد سمت من ...واي دلم ميخواست فقط لپاشو گاز بگيرم. شالو گرفتم وگذاشتم روی صورتم بوی زندگی می داد.خدایا من چمه! ديگه نتونستم نقشم رو ادامه بدم.دستم روکوبيدم رو پام و سرم رو بردم عقب و قهقهه زدم.اونقدر خنديدم که دل درد گرفتم....نگاهش کردم... خنديد.عاطفه-: ديوونه...بعدش رفت سر سفره نشست...عاطفه-: بيا يه چيز بخور...اين سه روزمعلوم نيست يادت باشه چيزي بخوري يا نه...حوله ام رو از دوشم کشيدم... رفتم تو بالکن آويزونش کردم و برگشتم نشستم سر سفره -: نگران نباش...من به اين جور کارا عادت دارم...اصلا خوراکم همين کاراي ديقه ۹۰ ايه...شروع کرديم به خوردن...انصافاخيلي چسبيد... خيلي گرسنه بودم...بعد نذاشت سفره رو جمع کنم...راهيم کرد و زدم بيرون. ماشين رو تو پارکينگ صداسيما پارک کردم و رفتم تو استديويي که قرار بود توش کار کنيم...بچه ها همه اومده بودن... رسيدم و با همه شون دست دادم و احوال پرسي کردم...۴ نفر بوديم.مازيار-:نگا...يه فرش و موکت هم نذاشتن بشينيم روش.ترسیدن بخوابيم کارشون عقب بيفته...نگو تهيه کننده برنامه اي که قراره واسش کاري بسازيم دم دره.با دستپاچگي نگامون مي کرد.تهيه کننده-: الان ميگم براتون يه چيز بيارن...بعدم رفت.۴ تايي بهم نگاه کرديم و زديم زير خنده...من و مازيار و شايان و بشير... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
گاهی ... فقط بیخیال باش ... وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی ؛ روزت را برایِ عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن ! دنیا همین است ؛ همه ی بادهای آن موافق ، همه ی اتفاقات آن دلنشین ، و همه روزاش خوب - نیستن !! اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ... پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری ! گاه گاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن . فراموش نکن ؛ تو مجاز به انتخابِ آدم هایی، نه تغییرِ آنها ... . . . 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
عشق بازی با خدا _شکایت از خدا.mp3
22.19M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون پرازخیر وبرکت در پناه پروردگار امروزتون بخیر و نیکی حال دلتون خوب وجودتون سلامت زندگیتون غرق درخوشبختی روزتون پراز حس خوب زندگی🌹😊 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
راز زندگی شاد-دانایی در روابط.mp3
9.6M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_دو_رمان 😍 #برای_من_بخو
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ متن و شعر رو دادن دستم...ديشب هم ديده بودمش ولي واقعيتش اصلا فکر نکرده بودم واسش..همش ميخوندمش بايد يه لحن و ريتم و آهنگ توپ پيدا ميکردم و بعد کار رو شروع ميکرديم. بچه ها مشغول تست دستگاه ها و آماده کردنشون شدن...يه ساعت بعد هم برامون يه فرش آوردن و انداختن يه گوشه استديو...تقريبا دو برابر استديوي من بود...خيلي هم مجهز بود...بچه ها رفته بودن تونخ دستگاه ها. منم هم به کار اونا سرک ميکشيدم و هم تو ذهنم دنبال يه آهنگ خوب بودم...اونقدر راه رفتم و فکر کردم که نزديک اذان مغرب شد ...نميخواستم از سر باز کنم خب .اگه ميخواستم کلي آهنگ تو ذهنم بود ولي ميخواستم يه چيز توپ در بياد...ديدم فايده نداره نميتونم تمرکز کنم...رفتم وضو گرفتم و نمازخونه رو پيدا کردم و نماز مغرب و عشاء رو خوندم...ذهنم يکم آروم شد...برگشتم تو استديو ...بچه ها همه کاراشون تموم شده بود...منتظر من بودن تا ملوديم رو تنظيم کنم و کار رو شروع کنيم... منم که مغزم هنگ کرده...هرکي هم نظر ميداد به دلم نمينشست...تا اينکه برامون شام آوردن. نشستيم و داشتيم غذا ميخورديم و منم درگير بودم... هنوز نصف غذامو نخورده بودم که يه چيز توپ به ذهنم رسيد و بي اراده زير لب زمزمه کردم...بعد يه بشکن زدم و بلند تر خوندم...مازيار-: عالي بود...همه با هم و خودم زود تر از همه غذامون رو ول کرديم و دويديم سرکار...تمام شب تا صب و فردا صب تا شب رو سر کار آهنگسازي بوديم... ملوديم رو کاملا تنظيم نکرده بودم...فقط يه طرح کلي داده بودم که ماکت اش رو بسازيم...ضبط و خوندن اصلي رو گذاشته بوديم واسه روز آخر... چون همش داشتم حذف و اضافه مي کردم به آهنگ و لحن. استراحتمون فقط وقتاي نماز بود.غذا ها مونم که يکي دو قاشق بيشتر نميخورديم...اونم نه در حال آرامش...در حين کار...فقط درگير اين بوديم که کار رو تموم کنيم سر وقت ولي عالي جمعش کنيم...يه چيز خوب در بياد...بعد نماز صبح اومديم تو استديو و شروع کرديم براي ضبط...بايد فردا صب قبل ۷ تحويلش ميداديم...استراحت نکرده بودم طبعا رو صدام تاثیر میذاشت براهمین نهایت سعی خودمو کردم که تاحد ممکن حرف نزنم وبه حنجرم استراحت بدم کارمون خيلي طول کشيد. تقصير من بود. راضي نميشدم و همش لحن رو عوض ميکردم... تحريرا رو کم و زياد ميکردم. ديگه از نفس افتاده بودم...یعنی هممون صندلي رو بردم تو اتاق و ميکروفون رو آوردم پائين و بقیه شو نشسته خوندم... ساعت از ۴ عصر هم گذشته بود...ناهار هم نخورده بودیم. تقريبا يه ساعته تمومش ميکردم ديگه... بالاخره تموم شد کار تازه کار شايان و بشير شروع شد.تنظيم و ميکس و ... بايد ميموندم و نظر ميدادم... ولي خداييش... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خيلي حرصشون دادم...باز هم هر از گاهي از جايي از خوندنم خوشم نمي اومد...ميپريدم و دوباره ميخوندم يا لحن و تحرير رو عوض ميکردم...گاهي هم نظر ميدادم که چيزي به آهنگ اضافه يا کم بشه... استقبال ميکردن و دوباره کار از اول...ساعت ۱۲:۳۰شب بود که گوشيم زنگ خورد....علي بود-: جونم علي جون؟ علي-: سلام... چطوري پسر؟-: خوبم...تو خوبي؟چه خبرا؟ علي-: سلامتي...کجايي؟خواب که نبودي؟چقدر صدا مياد! -: استديوي صداسيمام علي... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتيم...يه کار سپردن بهمون...علي-: يعني الان عاطفه تنهاست؟ -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست... علي-: خب ديوونه مي آورديش پيش مامان من...برم دنبالش؟-:لازم نکرده..خودم الان ميرم خونه خنديد. علي-: باشه بابا... چرا اينقدر خشن ميشي؟ راستي هفته بعد مرتضي همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوري... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسي...علي-: خب ديگه کاري باري؟ -: نه مرسي قربونت خداحافظ...برگشتم رو به مازيار.-: مازيار، شرمنده ميشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتي زنگم نزدم... بشير-: محمد ازدواج کردي بالاخره؟ خنديدم. -: آره خيلي وقته...بشير-: آخه اصلا همسرتونونديدم چند وقته... نميدونستم ...چند وقته ازدواج کردي؟اسمشون چی بود نا....حرفشو قطع کردم و قاطعانه گفتم-: پنج شش ماهه.... اسمش عاطفه خانومه...شايان-: بشير گير،نده... برات توضيح ميدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها...شايان-: نه بابا... اتفاقا تو بري بهتره... اين جا باشي باز تز ميدي کار ما رو زياد ميکني... برو...مام اينو تحويل ميديم.... ديگه چيزي نمونده....فقط فردا صب ۷ تونستي بيا...هممون به حرف شايان خنديديم... با همه روبوسي کردم و خداحافظي کرديم و زدم بيرون...ماشينو از پارکينگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خيلي خوب بود... شيشه رو کشيدم پايين...از سرماي زمستون خبري نبود... بوي بهار مي اومد... تا برسم خونه ساعت ۱:۳۰ رو هم گذشته بود...درو باز کردم و رفتم تو... ديدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من...عاطفه که زود ميخوابيد هميشه... شايد درس ميخونه...درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد. بازش کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... ميز هارو جابه کرده بودیم هم اون درس مي خوند و هم من داشتم شروع ميکردم واسه دکتري بخونم... ولي نذاشتم همه وسايلشو از اتاقم ببره و يه بار ديگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسيله ديگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... يعني tv هم روشن بود و صداش تقريبا زياد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بودرفتم جلو... پرده بالکن بالا و پايين ميرفت و نور ماه هم حسابي روشن کرده بود همه جا رو...پرده حرير رو زدم کنار.... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خداي من ،عاطفه پتو پيچيده بود دور خودش و يه گوشه بالکن جمع شده بود...زل زده بود به زمين ...رد نگاهشو گرفتم...سايه ام رو زمين افتاده بود...-: عاطفه؟رفتم جلو تر...خودشو جمع کرد و صداي هق هق اش بلند شد...بدجور ترسيده بود...دوباره رفتم جلوتر ...بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توي پتوش...رفتم نشستم کنارش-:عاطفه منم مخمد...نترس خانومم...ديدم هندزفري تو گوششه...سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا...صورتش خيس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار ميداد...هندزفري رو کشيدم بيرون از گوشش...-: عاطفه...منم...کوچولو نترس...آروم چشماشو باز کرد... نگام کرد...مات و مبهوت بود...ديگه گريه نميکرد.گوشي و هندزفريشو کشيدم بيرون... هندز فريشو درآوردم...صداي من بود...قلبم لرزيد...آهنگو قطع کردم...نگاهش کردم همونطور مونده بود...کلافه بودم -: چي شده؟چرا اين جا نشستي؟يهو ترکيد...اشکاش همين طوري مي باريدن...دستاش پتو رو ول کردن.خودم رو کشيدم جلوتر... نور ماه خيلي قشنگ افتاده بود روصورتش....دستاش رو مشت کرد و محکم کوبيد به سينم....يه بار دو بار...همينطور پشت سرهم و به شدت گريه ميکرد عاطفه-: خيلي نامردي! خيلي بي احساسی نميگي من مردم تو اين مدت يا زندم؟ نميگي شايد از تاريکي وحشت داشته باشم؟ نميگي شايد اين ۳ شب رو خواب به چشام نيومده باشه و يه ريز گريه کرده باشم و با هر صدايي تا مرز سکته رفته باشم؟نميفهمي اينا رو؟آخرين مشتش رو به سينم کوبيد. دستش رو گرفتم راست ميگفت...چرا من احمق به فکرم نرسيده بود ممکنه بترسه تنهايي تو تاريکي؟ من خاک بر سر حتي يه زنگ هم بهش نزده بودم...دستش رو از دستم کشيد بيرون... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 همسرت را ببخش💞 بعد از یک مشاجره سخت، اینگونه همسرتان را ببخشید 💌 اگر واقعا خشمتان در حدی است که نمی توانید بنشینید و با همسرتان چهره به چهره شوید، برایش یک نامه بنویسید یا پیام بفرستید و توضیح دهید چرا و چقدر از او صدمه دیده اید. 💌 یک زمان اختصاص دهید و با هم بحث کنید، ببینید چکار باید کرد که در آینده شاهد این موقعيت ها نباشید. 💌 به امتیازات و نکات مثبت همسرتان بیشتر توجه کنید. همانگونه که مرور اشتباه دیگران باعث غلیان احساسات و هیجانات منفی می شود، مرور خوبی هایشان نیز باعث ایجاد محبت بیشتر به آنها می گردد. 💌 وقتی همسرتان به خاطر اشتباهش از شما عذرخواهی کرد، برای بخشش وی خیلی سرسختی به خرج ندهید و با بخشش به موقع فرصت اصلاح رفتار را به وی بدهید. ✍ "فراموش نکنید همان اندازه که بخشش سریع و بی قید و شرط همسرتان مهم است، نحوه برخورد پس از آن نیز بسیار مهم است. اگر همسرتان را بخشیدید، نباید طوری با او برخورد کنید که حس به رخ کشیدن اشتباه، سرکوفت و یا شرمندگی در او زنده شود". 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگـے درست مثل نقاشی کردن است؛ خطوط را با امید بکش، اشتباهات را با مُدارا پاک کن، قلم مو را در صبر زیاد غوطه ور کن، و با عشق رنگ بزن. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❤️ رمان صدای پای خدا ❤️ نویسنده: تعداد صفحات:256 نفس، دختری هجده ساله با قلب و دلی پاک، ازخانواده‌ای مذهبی، طی جریاناتی پا روی اعتقادات خود و خانواده‌اش می‌گذارد و با پسری از جنس کینه و نفرت دوست می‌شود. این کینه، دامن زندگی دخترک را می‌گیرد و زندگی آرام و زیبایش را، به کلی تغییر می‌دهد و در آخر، این صدای پای خداست که به گوش می‌رسد... ژانر: @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_پنجم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه-: ميدونم اينجا اضافيم... ميدونم داري لحظه شماري ميکني تا ناهيد برگرده و من گورم رو گم کنم ولي...ولي حداقل...گريه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ ميزد...من چقدر بي فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ايستادمو گفتم :تو هيچوقت اضافي نبودي نيستي...نخواهي بود...گريه ميکرد عين ابر بهار...چقدر بهش سخت گذشته بود...فقط خيره شده بودم تو چشماش که خيلي زيبا تر به نظر ميرسيدن...اونم خيره به من... هيچي نميتونستم بگم...هيچ عذري هم پذيرفته نبود...يه زنگ که ميتونستم بزنم...يه قطره اشک سر خورد و افتاد روي لبش...لبش رو همونطور که گريه میکرد ليس زد... مثل بچه ها!...من ديگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگيرم... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود...دماي بدنم داشت ميرفت بالا و ضربان شديد قلبم آرامش رو ازم گرفته بود... اختيارم از دستم رفت. رفتم جلوتر...میخواستم آرومش کنم .صداي ضربان قلب دو تا مونم داشتم ميشنيدم...باز دوباره گريه اش شروع شد ولي اين بار با شدت بيشتر...قصد نداشتم جدا شم...اون هيچ عکس العملي نشون نمیداد...هيچي... بعد يه مدت طولاني ازش جدا شدم... خيره شدم تو چشماش... پيشوني ام رو چسبوندم به پيشونيش و محکم تر گرفتمش .از چشاش معلوم بودکه بد جور ازم دلخوره هلم داد و دويد رفت.يه دستي به موهام کشيدم... رفتم تو و درو بستم... اصلا از کارم پشيمون نبودم... راضي هم بودم...رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود میخواستم ببینمش ولی بيخيال شدم... اومدم تو اتاق خودم . خواب به چشام نمي اومد...تا صبح يک ريز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پيدا کردم... تکليفم با خودم روشن شد...به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پيدا کردم خودمو...با صداي اذان به خودم اومدم...وضو گرفتم و نماز خوندم ...يه مدت زيادي تو سجده موندم بعد نماز و کلي دعا کردم...ازش خواستم کمکم کنه تو اين راه...بعد راز و نياز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم. هميشه هروقت عصبي و کلافه و پريشون بودم خوابم نميبرد ولي امشب از آرامش بيش از حد خوابم نبرد...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به علي زنگ زدم...بعد از چند تا بوق برداشت...علي-: سلام... خير باشه اول صبحي؟-: سلام خيره...علي-: خب الحمدلله... چه خبر شده؟ -: علي خبراي عالي... علي-: چي شده؟چيه محمد؟ قلبم داشت مي لرزيد ولي گفتم...با هر زحمتي که بود...-:علي...من...عاشق شدم...يه مدت طولاني سکوت کرد...علي-: چي؟؟؟؟؟؟-: علي... عاشق شدم... عاشق عاطفه...خيلي وقته اين حسو دارم ولي تازه ازش خبردار شدم...علي-: محمد تو حق نداشتي عاشق بشي...دنيا رو سرم خراب شد-:چرا؟ علي-: چون تو تصميم خودت رو قبلا گرفتي...اين همه مدت هم ناهيد و هم عاطفه رو بازي دادي. حالا راحت نميتوني قيد همه چيزو بزني. محمد هر جور شده بايد احساست رو مهار کني.بايد پا رو دلت بذاري...بهت گفته بودم زود با ناهيد حرف بزن.گوش نکردي...ولي حالا هم دير نشده...تو حق داشتن عاطفه رو نداري...بايد ناهيد رو برگردوني... مرد باش...از اول هم قرار همين بود... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ با صدايي که به زحمت از گلوم خارج ميشد گفتم-: علي...ديگه نتونستم چيزي بگم...قطع کردم... بغض داشت خفم ميکرد... چرا؟چرا حالا که دليل تمام آشفتگي هام رو فهميدم...ميخواستم محکم باشم... نذاشتم اشکام بريزن.چرا حالا که فهميدم عاشقشم؟ نميتونم.خدايا بدون اين کوچولو نميتونم... نميتونم به کس ديگه اي فکر کنم... اين کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگيم...خدايا تو ميدوني من خيلي وقته که دل بهش باختم...ولي چرا حالا که فهميدم انقدر ميخوامش بايد ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داري امتحانم ميکني؟ دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش...من نميخوام بذارم بره...نميذارم...حالم خيلي خراب بود. کي اين زندگي لعنتي قرار بود روي خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ ۳ روز گذشت...عاطفه خودش رو کاملا ازم قايم ميکرد...گاهي وقتا که اتفاقي موقع رفتن و اومدن به يا از دانشگاه ميديدمش فقط سرش رو مينداخت زير و يه سلام آروم ميکرد و ميرفت...امروز کلاس داشتن...ميدونستم بيرون در مياد بالاخره...ولي نمي اومد...لعنتي... داشت عذابم ميداد...حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قايم ميکنه...مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه...نديدنش داغون ترم ميکرد... دلم براش يه ذره شده بود...ميخواستمش...احتياج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش... کاش مي فهميد...کلافه بودم... اومدم بزنم بيرون...همين که درو باز کردم ناهيدو ديدم پشت در...به زور يه سلامي کردم...رفتم بيرون ...اصلا نميخواستم ببينمش... من فقط عاطفه رو ميخواستم. باز بغض به گلوم چنگ زد...از اون شبي که به علي زنگ زدم ديگه جواب تلفن ها رو ندادم...هزار تا call missed داشتم...کلي اس ام اس اما اصلا دلم نميخواست نگاهشون کنم...بي هدف و سرگردان...خيابون ها رو ميگشتم... همه سعيم اين بود که نذارم بغضم بترکه...تا شب فقط خيابون ها رو دور زدم...يه دفعه به خودم اومدم ديدم جلوي در آپارتمان علي ام...بهترين جا بود الان واسم... ساعت ۷:۳۰ بود. رفتم تو و زنگشونو زدم...بدون جواب دادن باز کرد...رفتم تو...با آسانسور رفتم بالا...حال استفاده از پله رو نداشتم. برعکس هميشه...در باز بود و علي منتظر...داغون بودم.-: سلام.... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي-: سلام... بيا تو...کسي نيست... رفتم داخل و تکيه دادم به مبل... ناي نشستن هم نداشتم... داشتم ميسوختم. علي اومد روبروم ايستاد...با پام ضرب گرفته بودم رو زمين...ديگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم...شکست ...بد شکست ...محکم و با تمام قدرت علي رو بغل کردم...-: علي... ميخوامش... حداقل تو بفهم لامصب...نميتونم ازش دست بکشم ...۵ ماهه همه زندگيم شده...تا حالا هيچوقت همچين حس قشنگي رو تجربه نکرده بودم... بفهم لامصب... بفهم ...علي ميزد پشتم... محکم تر منو گرفت...علي-: خيلي وقته فهميدم ...ولي داداش...تو بايد با ناهيد حرف بزني...باهاش حرف بزن ببين ميخوادت يا نه...اگه بخوادت بايد مردونگي به خرج بدي... بايد رو حرف و تصميمي که از اول گرفتي واستي ... بايد ... نذار حرفت دوتا شه مرد ...کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف ميزدي...ولي حالا هم ميتوني... فقط زود تر...نذار بيشتر از اين طول بکشه... نذار دو تا تونم داغون بشين...بايد مردونگي کني داداشم ...بايد...براي اولين بار بود که اينطوري گريه ميکردم...تا حالا بابامم اشکام رو نديده بود...تا ميتونستم تو بغل علي گريه کردم. تا ميتونستم...علي هم فقط واسم دعا مي کرد...ايشالا که هرچي به صلاحه.شايد امتحان باشه...نبايد وا ميدادم... نبايد...با اومدن پدر و مادرش ديگه موندن رو جايز ندونستم و رفتم بيرون... تو ماشين گوشي رو برداشتم و شماره شايان رو گرفتم ...شايان-: الو...کجايي تو پسر؟-: سلام شايان... اين کلاسا کي تموم ميشه؟شايان-: يکي دو جلسه بيشتر نمونده...چيزي شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟-: نه چيزي نيست...يکم حالم خوش نبود اين چند روز...شايان-: حتما بعد اون ۳ روز بيخوابي و بي خوراکي مريض شدي...-: آره فک کنم... شايان تو جمعه ديگه زحمت نکش...نميخواد بياي من خودم هستم...يه جلسه برگزار ميکنم و کلاسو تمومش ميکنم...شايان-: نه بابا ميام... اگه عجله داري خب همين يه جلسه اي تموم مي کنم...-: نه نه... آخه ميخوام خودم اين جلسه آخرو باشم...ميخوام با خانومم برم مسافرت...بابا بذار يه خورده هم افتخار نصيب من بشه... شايان-: آخه-: آخه نداره ديگه قبول کن... شايان-: آخه منم يه کاري داشتم. با تعجب پرسيدم -: چه کاري؟ شايان نفس عميقي کشيد.شايان-: هيچي بيخيال...مهم نيست..باشه، پس خودت جمعش کن ديگه...-: مرسي قربونت... کاري نداري؟ شايان-: نه...خداحافظ... قطع کردم و نفس عميقي کشيدم... بايد هر طور شده تموم ميکردم اين عذابا رو مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسيد...قبلابه عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شايانم نمياد...تا اينکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهيد اومد تو...خودم درو واسش باز کردم...خيلي استرس داشتم... ميدونستم که به خاطر ناهيدم که شده تو اتاق نميمونه و مياد بيرون ...دلم براش يه ذره شده بود...عاطفه ديدنش رو هم برام حرام کرده بود...بلاخره اومد بيرون...با ناهيد دست داد و سلام احوال پرسي کرد. ناهيد-: حسرت به دلم موند که يه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم...هر دو خنديدن... اصلا بهم نگاه نميکرد... ناهيد به من نگاه کرد. ناهيد-: آقا شايان نيومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشينن. -: امروز من به جاي شايان هستم خدمتتون... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دکتر الهی قمشه‌‌ای: برای خنديدن وقت بگذاريد، زيرا موسيقی قلب شماست. برای گريه کردن وقت بگذاريد، زيرا نشانه يک قلب بزرگ است. برای خواندن وقت بگذاريد، زيرا منبع کسب دانش است. برای رؤيا پردازی وقت بگذاريد، زيرا سرچشمه شادی است. برای فکر کردن وقت بگذاريد، زيرا کليد موفقيت است. برای کودکانه بازی کردن وقت بگذاريد. زيرا ياد آور شادابی دوران کودکی است. برای گوش کردن وقت بگذاريد، زيرا نيروی هوش است. برای زندگی کردن وقت بگذاريد، زيرا زمان به سرعت میگذرد و هرگز باز نمیگردد. مأموريت ما در زندگی بدون مشکل زيستن نيست، با انگيزه زيستن است. شاد و سرشار از عشق باشید ❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆