📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍 #برای
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دنيا رو سرم خراب شد ... رفتم و يه دل سير گريه کردم ... به خاطر قولي که به شما دادم هيچي بهش نميگم فقط ...علي -: به خدا قسم منم فقط به خاطر قولي که بهت دادم نميگم ميخوايش ... وگرنه تکون خوردنتو هم بهش گزارش ميدادم ...-: علي تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و ميخواد بره ... ميفهمي اينو ؟ يا بيشتر برات توضيح بدم ...علي –: خب عصباني بوده ... اومده توو ناهيد خانومو ديده و با يه حلقه بينتون ... چرا تو جور ديگه فکر نميکي ...چرا هميشه يه طرف قضيه رو ميبيني ؟ تو خودت عاطفه رو ميديدي با من و حلقه چه فکري ميکردي؟ عصباني نميشدي؟ چيزي بهش نميگفتي ؟ فکم منقبض شد -: تو غلط کردي با اون حلقه ات که بخواد بين تو و زن من باشه ... همشون خنديدن . شايان -: ببين محمد همه این اتفاقا از اشتباه منه من هیچ چیز راجع به قضیه شما وناهيدخانم نمی دونستم وبعدش هم که ناهید بمن گفت خیلی ناراحت بودم ازدست خودم بیارینش تا من براش توضیح بدم ...علي -: برو بيارش محمد ...ناهيد -: اره ... بيارينش ... خودش ببينه قضيه چي بوده ... ببينين هممون داريم عذاب ميکشيم ...-: فردا امتحان داره ... الانم من بايد برم خونه ... شبها تنهايي ميترسه... کلافه دستي به موهام کشيدم . بلند شدم و باز هم تبريک گفتم و خداحافظي کردم و زدم بيرون . اين دوماه جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم . بدجور بي قرارش بودم...گاهي ساعتها صداي نفس هاشو گوش ميدادم . ارومم ميکرد . تازه کشف کرده بودم اينو که صداي نفساش ارومم ميکنه ... خيلي اروم ... واقعا عين بچه ها ميموند .با اينکه ميدونست شبها بغلش میکنم ومیبرمش تو رختخوابش بازم تو اون اتاق ميخوابيد . خودمم که روي مبل ميخوابيدم. دوست نداشت پيشش بخوابم خب. بدجوري بي قرارش بودم . شبها تاريک نشده برميگشتم که يه وقت نترسه. اهنگام یکی به یکی ميرفتن تو بازار ولي اصلا حواسم جمع کارم نبود . اصلا . حتي تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم. حرفاي امشب ناهيد و علي در مورد عصباني بودنش بهم زندگي دوباره داد . همه انرژيم رو برگردوند . بايد ميرفتم سراغش.دلتنگي ديگه امونم نميداد. داشتم از غصه ميترکيدم . بعد از امتحاناش بايد باهاش اشتي ميکردم . دلم براش پر ميکشيد . ديگه طاقت نداشتم ولي نميتونستم هم بگم که دوسش دارم وميخوامش. نميتونستم.حتي اگه يه در صد هم از من بدش بياد با گفتن حرفم ميزاشت و ميرفت ولي اگه نگم تا پايان قراريه ساله مون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نميخواستم ريسک کنم . ممکن بود اين سه ماه باقي مونده از بودنش محروم بشم . اه لعنتي ... اخه اين ماه چقدر زود گذشت ؟ چرا اينقدر سريع؟ فقط سه ماه ؟ يعني سهم من از زنم فقط سه ماهه ديگس؟با مشت کوبيدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدي تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت . ساعت پنج عصر بود . عاطفه تو اتاقش بود . صبح اخرين امتحانش رو داده بود ولي بازم تو اتاقش بود . داشتم رو اهنگسازي کار جديد فکر ميکردم . ريتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز . فکر کنم بهترين بهونه بود . در زدم . جواب نداد .قلبم نه همه وجودم ضربان گرفته بود. اخه کوچولو قهر کني يانکني زن خودمي . جونمم برات ميدم . بدون اجازه من هم کاري نميکني . نميتوني بکني . در رو باز کردم و رفتم تو . نشسته بود پشت ميزش . داشت چيزي مينوشت . در رو بستم و تکيه دادم به در.توجهي نکرد و اصلا برنگشت . حقم بود .يه سرفه مصلحتي کردم . مشغول نوشتن بود . هندزفري هم نداشت . با لحن داش مشتي گفتم .-: قديما ضعيفه ها از صد کيلو متري شوورشون رو ميديدن از ذوق بالا پايين ميپريدن ...خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخيد طرفم . حتي نگاهمم نکرد . حرفي نزد . زمينو نگاه ميکرد . اهي کشيدم . -: بماند که ضعيفه ما چشم ديدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش . با اين حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد . -: هيچ خوبي اي هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبي من رو ببخشي ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشماش پر شد . اومد جلوتر . عاطفه -: ميخوام برم بيرون ...از جلو در کشيدم کنار . در رو باز کرد . ميخواست بره بيرون که دستشو گرفتم . به دستم نگاه کرد. سريع ولش کردم -: ببخشيد حواسم نبود اجازه ندارم ...دستشو گرفت جلوي دهنش و دويد تو اتاق دونفريمون . تحمل ديدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتم ناراحتيشو ببينم . بايد همين امروز اشتي ميکردم باهاش . رفتم تو اون اتاق . نشسته بود لبه تخت و گريه ميکرد. دستاش رو صورتش بودن . قلبم بدجور تير ميکشيد . نشستم کنارش ودم گوشش اروم زمزمه کردم -: کيو واسطه بيارم تا بخشيده بشم ؟ تا باهام حرف بزني ...عاطفه -: محمد بسه ... توروخدا-: باشه ... ديگه هيچي نميگم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اينکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم . شکه شدم . دلم يه ذره شده بود... عاطفه -: محمد ببخش... منو ببخش...خيلي باهات بد حرف زدم ... ولي حالا تو اومدي معذرت خواهي ... ببخشيد ...-: بغل کردنش تنهاآرزوی این روزام شده بودگفتم: هيس ... هيچي نگو فقط همينجا بمون ... فقط همينو ازت ميخوام ...شايد حدود يه ساعت تو بغلم موند . بغض تو گلوم بود . بدجور اذيتم ميکرد . بغض دلتنگيم بود . خدايا هزار مرتبه شکرت . ازم جدا شد و خيلي وقت بود که گريه نميکرد . با لبخند نگاهش کردم. سرشو انداخت پايين . عاطفه -: ببخشيد محمد ... دستمو بردم جلو تا دستشو بگيرم اجازه هست ؟ با حالت قهر ميخواست بره که دستشو کشيدم . -: خب کوچولو قهر نکن ديگه ... نشست دستشو محکم گرفتم تو دستم . به حلقه اي که خودش تو دستش انداخته بود نگاه کردم . شرمندگي همه وجودم رو گرفت . دستشو بوسیدم... ميخواست دستشو بکشه بيرون که محکم گرفتم دوتاشم . دونه دونه انگشتاشو بوسيدم . همه سعيم اين بود که بهش بفهمونم چقدر دوسش دارم ولي نميتونستم رک و راست بگم . عاطفه -: مخمد دارم اب ميشم از خجالت ...دست ازادم رو گذاشتم پشت گردنش و پيشوني اشو بوسيدم . سرشو تکيه دادم به گردنم -: کوچولوي من ؟ عاطفه -: بله اقا مخمد ؟ عاشق مخمد گفتنش بودم. عاشقش بودم-: يه دستور دارم ...عاطفه -: بفرمايد ...-: ميخوام اهنگسازي کار جديدم رو شروع کنم ...پيانوش با شماست ...سرش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد . چشماشو بوسيدم . عاطفه -: با من ؟ پيانوي اهنگ محمد نصر؟ بيخيال ...-: همچين ميگي محمد نصر فکر ميکنم کسيم واسه خودم ...عاطفه -: هستي خو ...-: نيستم ... باشه ؟ پيانوشو شما ميزني واسم ... دو هفته هم وقت داري ... ببينم چيکار ميکني با اعتراض گفت -: ولي محمد ... نذاشتم ادامه بده -: ولي و اما و اگر ...اخه ... فلان ... بيسار ... هيچي نداريم ... شوورت بهت دستور داده ...شمام بهش ميگي چي؟ چشماشو رو هم فشارداد و يه لبخند قشنگي زد گفت عاطفه -: چشم ...دوباره خونه ام پر از زندگي شد . فرشته ام برگشت دو هفته تموم روي سازها و اهنگ کار کردم . عاطفه پيانوشو ميزد و من گيتار. ميخواستم فقط گيتار و پيانو استفاده کنم. تزئين اهنگ هم به عهده ي عاطفه بود. گيتار زدن رو هم يادش ميدادم. ماکت کار که اماده شد نوبت خوندن من بود ديگه دوستام و نياوردم دوتايي باهم کار ميکرديم. خيلي خوب زد پيانوشو... واقعا خوشم اومد. بنظر مي اومد تو کاراي موسيقيايي و کلا هنري ذوق و استعداد عجيبي داره .. چنان با عشق کار ميکرد که به دستگاه هاي استديوم حسوديم ميشد. حتي براي ضبط به بچه ها نگفتم بيان ... به عاطفه ياد دادم . چند بار با هم تمرين کرديم بعدش دويدم تو در رو بستم ايستادم پشت ميکروفن که تنظيم بود. هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با دست راستم گرفتمش . عاطفه هم هدفون رو گذاشت رو گوشش و خم شد تو دستگاه ها . عاطفه -: اماده اي ...و خنديد -: اماده ام ... شروع کرديم. ميخوندم. همش ميخوندم و بر ميگشتم گاهي هم يه متن رو چند بار ميخوندم همش از اول و از اول . خودش هم از حفظ بدون اين که کوچک ترين سعي و تلاش واسه حفظ کردنش کنم همراهم لب میزد ولي بلند نميخوند هضرب اهنگ رو ميگرفت برام درست و بدون کوچکترين اشکالي کاملا درست درست ضرب ميگرفت . نيازي نداشتم ولي خيلي کمکم ميکرد . همين ضرب گرفتنش برام ثابت کرد که کاملا کار کرده رو موسيقي . با اون استادشون . اخ که اونو گيرش مي اوردش . بايد هيستوري گوششو ديليت ميکردم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يهو کوبيد رو پيشونيش . عاطفه -: مخمد واي اشتباه خونديش ...اصلا فکر اون پسره گند ميزد به اعصابم . يه استغفرلله گفتم . عاطفه -: از سر؟ محمد -: از سر...با تلاش هاي بي وقفه مون کار بالاخره اماده شد . يه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم . بعد مقايسه کنم . شروع شد . همراهيم مي کرد . اولش فقط زمزمه ميکرد . و رفته رفته صداش بلندتر ميشد و باهام ميخوند . لذت غريبي ميبردم . انگار که صداش تو صدام حل شده بود .خيلي قشنگ باهام میخوند. تموم که شد رفتم بيرون . عاطفه رو کشيدم تو دد روم . هميشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. يکيش رو گذاشتم رو گوشش . ميکروفون رو با قدش تنظيم کردم . زدم ضبط وتا اهنگ پلي بشه گفتم: قسمتاي اضافه اش رو بعدا حذف مي کنيم حالا . در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم . دستشو گرفتم تو دستم . اهنگ پلي شد . ميدونست ازش چي ميخوام . هيچي نپرسيد . اهنگ پلي شد . شروع کرديم به خوندن . دوتايي باهم . فوق العاده بودو هيجان زيادي همه وجودم روگرفته بود . واقعا عالي بود و در همون حين تصميم گرفتم که چند روز اينده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم . واقعا لذت بردم . گاهي باصداي خودش ميخوند و بعضي قسمتها صداش رو بم ومردونه ميکرد . الحق که اگه ميخواست با صداي بم بخونه کسي متوجه دختر بودنش نميشد . تموم شد . دويدم و ضبط رو متوقف کردم . با لبخند بزرگي تو برگشتم تو دد روم -: يه دونه اي ...خنديد و لپاش چال افتاد . اي جانم . با عشوه ي خاصي که قلبم رو از جا کند گفت -: اق محمد يه چيزي جديد بگو ... ميدونستم خب ...دستم رو براش باز کردم . با نگاهم التماس ميکردم که بياد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو ميکروفون . ژست دويدن گرفت . دلم ضعف مي رفت براش . دويد طرفم . که از زير دستم رد شد و رفت بيرون . خنديدم . داشت غش ميکرد از خنده منو دق مي داد اخر . لبخند به لبم بود. زبونشو برا درآورد . با حالت قهر رومو برگردوندم . دوباره اومد تو اتاق ضبط و ايستاد جلوم نه حرفي ميزد نه کاري ميکرد . نگاهش کردم . لباشو غنچه کرد و بالحن بچگونه گفت . -: دستاتو باز کن خب ...-: با دستاي من چيکار داري...بيا ...-: من بدون دعوت جايي نميرم که ... با يه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار . همه اش ميخنديد . گذاشتمش زمين . نفس نفس مي زديم . ... سه روز بعدي رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند . همه رو ريختم توي يه فلش . عين يه گنج ازشون مراقبت ميکردم . تا دست کسي بهش نخوره. رفتم کارو تحويل صداسيما دادم . يه سر هم به علي زدم . هيچ حرفي درباه اشتيمون بهش نزدم . توي صدا و سيما همو ديدیم . اونجا علي بهم گفت امشب مهمون يه برنامه هستم که علي هم مجريشه . چند روز بود جواب تلفنامونداده بودم وخبر نداشتم . علي هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب بايد اونجا باشم. زدم بيرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اينور اونور کردم . عاطفه برام چاي اورد و نشست کنارم . عاطفه -: خسته نباشي ...-: سلامت باشي ... عاطي خانوم امشب بازم ميريم مهموني...عاطفه -: کجا ؟ ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
SND14594334.mp3
2.9M
وصال حیدر و یارش مبارک,وصال یاس و دلدارش مبارک,از الطاف و عنایات الهی,رسیده حق به حقدارش مبارک.فرا رسیدن سالروز پیوند مبارک حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) بر شما خوبان مبارک.الهی که همیشه تنتون سالم,لبتون خندون,دلتون شاد,حاجاتتون روا و عاقبتتون بخیر باشه🙏❤️
🌹😍سالروز ازدواج امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) بر شما عزیزان مباارک ❤️❤️❤️
😍ان شاء الله خوشبختیِ همه ی جوانان وعاقبت بخیرشون ❤
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خـدای من🙏
ﺑﺮﺍی ﺩﻟـﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ🌙
ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ✨
تا آرام گیرد این قلب نا آرام❤️
خدای من به حضورت✨❤️✨
به نگاهت به یاریت نیازمندم🙏
سال هاست به این نتیجه رسیده ام که "تو"🌙✨✨
آن مشترک مورد نظر هستی❤️
که همیشه در دسترسی ...✨
🙏«اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ»🙏
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
قرارعاشقی-لطف خدا.mp3
12.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
درانتخاب همنشین دقت کنیم.mp3
4.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چيزه ... ازين برنامه هايي که توي پارکها و جشن هايي که صداسيما هر سال برگزار ميکنه .امشب اولين شبشه -: اها ازاونايي که هرکي خواست ميتونه شرکت کنه ؟ -: بله... علي هم مجريه ... منم امشب بايد سه تا کار زنده اجرا کنم ...-: باشه ... حالا چرا اينقدر زود شروع کردن ويژه برنامه هاي ماه رمضونو ... -: زود نيس که ... پس فردا اولين روز ماه رمضونه ديگه ...اهي کشيد -: چقدر زود گذشت ... پارسال دقيقا اخرين روز ماه رمضون بود که اقا مرتضي بهم زنگ زد ...اروم زمزمه کردم -: چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنونم ازش... ممنونم ازش ...عاطفه -: چي ؟ چي شد؟ -: هيچي داشتم يه چي میخوندم ...شب که شد راه افتاديم به سمت محل برگزاي مراسم . يه پارک بزرگي بود . علي داشت روي سن صحبت ميکرد . با هم رفتيم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جايگاه تماشا چيا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. يه مدت بعد علي هم اومد . سه تا کاري که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن . مشکلي نبود.وبراي اولي رفتم رو سن. چشمام بي امان دنبال عاطفه ميگشت . پيداش کردم. کنار مازيار و خانومش نشسته بود . علي باهام يه سلام و احوالپرسي سوري کرد . يکم صحبت کرديم . علي از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم . اولي رو رو اجرا کردم و بعدیه برنامه هم دومي. سومي موند براي حسن ختام برنامه . پخش مستقيم بود از تي وي.نزدیک دو ساعت طول کشيد که علي خداحافظي کرد . من براي پايان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم . تموم که شد دوربين ها هم خاموش شدن . جمعيت داشتن متفرق ميشدن.يه عده از مردم جمع شده بودن پايين سن . علي اومد کنارم برامون گل اورده بودن . به رسم ادب از سن رفتيم پايين بين جمعيت.گلها رو گرفتيم و کلي تشکر کرديم . باز هم عکس و امضا. در گير و سرگرم بوديم . يه پيرزن داشت قربون صدقه من و علي مي رفت . ما هم با تشکر و لبخند نگاش ميکرديم . بعد مثل همه ادماي ديگه شروع کرد به نصيحت علي برا ي زن گرفتن . خيلي با مزه حرف ميزد . علي هم سر به زير شده بود. همه ميخنديدن. علي همش ميگفت علي:چشم...چشم... علي-: مادر جان همه که محمد خوش شانس نيستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه ميگشتم . جايگاه مهمونا خالي بود تقريبا . ماني جلوش ايستاده بود و با لبخند نگاش ميکرد . من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولي و خاص رو تشخيص ميدادم حالم داشت بد ميشد.رگ گردنم باز قلبمه شده بود . عاطفه سرشو انداخت پايين و جوابشو داد .ماني ازش چشم نميگرفت. ميخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولي مجبور بودم بايستم و جواب بدم و دعاهاي اون پيرزن واسه خوشبختيمونو بدم.نگاهم از عاطفه و ماني جدا نميشد . ماني يه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه . انگار سطل اب يخ ريختن رو سرم . ماني بدون اينکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون . عاطفه به نشونه تاييد نميدونم چي سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما .چشم تو چشم شديم. سريع نگاهشو دزديد . چادرش رو روي سرش مرتب کرد و از ماني خداحافظي کرد. اومد سمت ما . ديگه از همه خداحافظي کرديم و از جمعيت زدم بيرون. رفتم سمت عاطفه . دلم نميخواست دعوا راه بندازم.سکوت کردم. کشيدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر ميتونستيم بريم سمت ماشين. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن . صبر کردم و همه که رفتن عاطفه رو چسبوندم به ديوار و کف دستامم گذاشتم رو ديوار دو طرف سرش . نگاهم کرد . زل زدم تو چشماش. فکر اين که ماني اونطوري به چشماي زن من نگاه کنه خونم رو به جوش مي اورد -: چي ميگفت بهت؟ لبخند زد. سرشو کج کرد . قلبم هری ریخت بد جور ضربان گرفته بود . گل رو گرفت بالا . عاطفه -: برات گل اورده بود...سرت شلوغ بود داد من بدم بهت-: گل رو که اخر داد...از اول چي ميگفت بهت؟ مهربون خنديد -: راست حسيني بگو ...يکم نگاهم کرد. عاطفه -: داشت عذرخواهي ميکرد ...دقيقتر شدم-: واسه چي؟ عاطفه -:به خاطر شب عروسيه مازيار... از رفتارش معذرت خواهي کرد...فکم منقبض شد -:چه غلطي کرده بود مگه ؟ هول شد . توضيح داد -: هيچي به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره ميکردن ...اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفاي اونا رو نشنوم ... يکم ... فقط یه خرده ... راحت و صميمي صحبت کردچون متوجه شده بود ناراحت شدم ...اومده بود عذر خواهی ...يه ابرومو دادم بالا-: ماني رو چه به ويژه برنامه ماه رمضون ؟ عاطفه -: گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهميده که تو اينجا اجرا داري... اومده که عذرخواهي کنه ...نفس راحتي کشيدم عاطفه -: باز داشتي زود قضاوت ميکردي؟ -: من غلط بکنم ...سرمو بردم جلو و پيشونيش رو بوسيدم . دستشو گرفتم تو دستم و راه افتاديم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به