🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد
ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم....
-: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون "
" فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون "
سوره يس
دو آيه اخر سوره ياسين .
تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود:
صداي خنده خدا را مي شنوي ؟
دعاهايت را شنيده ...
و به آنچه محال ميپنداري ميخندد...
اميدوارم راضي بوده باشين ....
يه دنيا ممنون از همه شما...
يا حق
#پايان 😇
#سپاس_از_همراهیتون 🙃
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلامدوستان عزیز و گرامی این رمانم تموم شد جلد دومم داره منتها پی دی افش موجوده میزارم کانال ریپلای هرکی دوست داره دانلود کنهوبخونهامیدوارم از رمان خوشتتون اومده باشه دوستتون دارم یه عالمممممممه کوچک وخدمتگذار شما مدیر کانال 🌹🌹🌹
🌺 رمان برای من بخون برای من بمون
(جلد اول )🌺
نویسنده : هاوین امیریان
خلاصه :
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طوراتفاقی با پسری همکلاس میشه که … )ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …(تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه بایه تلفن رقم می خوره ….
پایان خوش
#ژانر_عاشقانه_مذهبی_اجتماعی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
جلد دومرمان(برای من بمون برای من بخون)بنام بارون عطر نفسهات هم اکنون تو کانالریپلای قرار گرفت🙏🌹🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_اول_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم تو
ریپلای به قسمت اول رمان برای عزیزان تازه وارد خوش اومدین🌹👆👆👆
"لوئيز هی" می گويد:
دليل اينكه نمی خنديد،آن نيست كه پير شده ايد، شما پير مي شويد چون نمی خنديد!
خنديدن یک نيايش است!
اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه چگونه نيايش كنی.
سرور و شادی، خدای درون فرد است كه از اعماق او برخاسته و متجلی می شود!
خنده موسيقی زندگی است.
هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم، دنيای بهتری خواهيم داشت!
"شكسپير" می گويد:
افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند، موجوداتي برتر هستند!
یادت نگه دار این فرمول را :
شادی اگر تقسيم شود
دو برابر می شود!
غم اگر تقسيم شود
نصف می شود!
پس ضرر نمی كنی! از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كن،تمرین کن!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی خدایا فقط باش.mp3
7.37M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر
ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم
کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه
با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐
بهترین ها-در انتظار من است.mp3
3.61M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
🍃به نام او🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_اول
بله؟
- سلام سهیلا جان، کجایی؟
- ســلام زن دایــی جــون، ببخشــید کلاســم کمــی طــول کشــید الان راه مــی افــتم، گفتــین میــدان
بهارستان کوچه میخک، پلاك 35؟
- آره عزیزم، الان دانشگاهی؟
- بله.
- به علیرضا می گم بیاد دنبالت.
با دستپاچگی گفتم:
- نه، نه، اصلاً، زحمتشون می شه، خودم میام.
- با ماشین می آد سهیلا جون، پیاده که نمی خواد بیاد! قرار شد تعارف با هم نداشته باشیم ها!
از اصرار زن دایی کفري شدم و زیر لب غر زدم: «اَه، این زن دایی هم چقدر گیره!»
- چیزي گفتی سهیلا جون؟
واي چه گوشهاي تیزي داشت!
- من؟! نه! راستش من هنـوز یـ ه کـم د یگـه کـار دارم معلـوم ن یسـت کـ ی تمـوم بشـه، بـرا ي همـ ین نمـ ی
خوام مزاحم پسردایی بشم!
- باشه هر طور مایلی، پس منتظرت هستیم فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
نفس عمیقـ ی کشـ یدم و تکیـ ه دادم بـه ن یمکـت، بـا خـودم گفـتم : «فرمانیـ ه کجـا بهارسـتان کجـا !» نگـاه ی
بـه اطـراف کـردم وجـود دختـر و پسـر جـو ان بـر روي یکـی از نیمکـت هـاي پـارك تـوجهم را جلـب
کــرد! ظــاهراً در همــ ین چنــد دقیقــه اي کــه بــا زن دا یــی مشــغول صــحبت بــودم آمــده بودنــد . در
احوالشون کنجکاو شدم، هر از گاهی پسر حرفی می زد و دختر از خنده ریسه می رفت.
درســت شــبیه مــن و بهــزاد ! آن روزهــا خــودم را جــزو خوشــبخت تــر ین آدمهــاي روي زمــین مــی
دانسـتم، امـا صـد حیـف کـه تمـام آن خـاطرات شـیرین بـه یکبـاره تبـدیل بـه کـابوس سـیاهی شـد کـه
هنوز هم رهایم نمی کند.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دوم
رو بــه روي در ســفید رنــگ یـک ســاختمان شــمالی ایســتادم. دو طبقـه و تقریبــاً نوســاز بــا نمــاي آجــرسـفال، ناگهـان بـا خانـه قبلـی خودمـان مقایسـه کـردم. اصـلاً قابـل قیـاس نبـود، اینجـا نهایتـاً دویسـت متـر در جنـوب تهـران امـا خونـه مـا هـزار و دویسـت متـر در یکـی از بهتـرین منـاطق تهـران! از ظـاهر خانه برمی آمد وضع اقتصادي دایی متوسط رو به پایین باشد.
یـه لنگـه ابـرویم را بـالا دادم و بـا غـرور خانـه دایـی را ور انـداز کـردم. امـا یـادآوري اوضـاع کنــونی ام تلنگــري شــد کــه باعــث خــالی شــدن بــاد آن همــه فــیس و افــاده شــد . ســرخورده تــر از همیشه زنگ در را زدم.
- بله؟
بـا صـدا ي مـرد جـوان در پشـت آ یفـون دچـار اسـترس شـدم . احتمـالاً پسـر دا یـی ام بـود، آب دهـانم را قـورت دادم، هرچـی بـه مغـزم فشـار آوردم فـامیلی ِِمـادرم یـادم نمـی آمـد بـا صـداي عصـبی مـرد بـه خودم آمدم...
- پــس چــرا جــواب نمــی دیــد؟ و بعــد هــم محکــم گوشــی را گذاشــت. وا رفــتم. اینکــه گوشــی راگذاشـت؟! از کـم حوصــلگیش حرصـم گرفـت، تــوي هـواي ســرد مـرا پشـت در کاشــته بـود ! حــداقل کمـی تحمـل مـی کـرد! پشـتم را بـه در کـردم و بـا عصـبانیت زیـر لـب چنـد تـا فحـش نثـارش کـردم
«گند دماغ، بد اخلاق، عنق عوضی، عجب مهمون داري می کنن!»
- با کی هستین خانم؟! من عوضیم؟!
برگشتم بطرفش و بدون اینکه به خودم بیام گفتم:
- پس چی، من؟! بی شعور نمی دونی تو هواي سرد من رو پشت در...
تازه به خودم آمدم خراب کاري کرده بودم اساسی!
کی اینجا آمده بود؟ چرا من نفهمیدم؟
مـردي حـدود 30 سـاله بـا بلـوز و شـلوار گـرمکن سـفید و سـیاه، قـدي متوسـط در مقایسـه بـا مـن کـه قدم صد و شصت و هشـت بـود چنـدان بلنـد بـه نظـر نمـی رسـید، بینـی سـر بـالا و کـوچکش بـا صـورت اســتخوانی و لــبش کــاملاً همخــوانی داشــت چشــمانی مشــکی بــا ابروهــاي گــره خــورده ... در ذهــنم
جرقــه اي زد علیرضــا بــود، چقــدر عــوض شــده بــود نــه شــبیه دایــی بــود نــه زن دایــی!
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سوم
ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون همزمان با هم گفتیم:
- سلام پسردایی
- سلام سهیلا خانم!
من خندیدم و او به لبخندي محجوبانه اکتفا کرد.
سـکوت بینمـان برقـرار شـد گـویی ذهـن هـر دوي مـا بـه گذشـته هـا پرکشـید. ده سـالی مـی شـد کـه یکدیگر را ندیده بودیم. بالاخره سکوت کوتاه ما توسط او شکسته شد.
- ببخشید دیر شما را شناختم.
- شـما هـم مـن رو ببخشـید، چهـره تـون خیلـی عـوض شـده اصـلاً بجـا نیـاوردم، راسـتش فکـر کـردم که اشتباه اومدم!
- حالا خواهش می کنم بفرمایین داخل!
- متشکرم.
وارد حیاطی کوچـک و تمیـزي شـدیم، دو تـا باغچـه کوچـک بـا درختـانی لخـت و بـی بـرگ کـه موسـم زمستان را یـاد آوري مـی کردنـد در وسـط حیـاط نگـاه هـر بیننـده اي را بـه سـوي خـودش مـی کشـید! سـاختمان آجـر سـفالی کـه دیوارهـاي آن بـه طـرز جـالبی بـا برگهـاي چسـب کـه پوشـیده شـده بودنـد
زیبایی خاصی به حیاط داده بود.
- بفرمایین دختر عمه خیلی خوش آمدین.
- ممنون ببخشید بد موقع اومدم.
- خواهش می کنم این چه حرفیه.
- زن دایی نیستن؟
- نه، مراسم خـتم یکـی از دوسـتاش رفتـه، تـا نـیم سـاعت دیگـه برمـی گـرده . شـما بفرمـایین بشـینین، من الان برمی گردم!
روي مبـل نشسـتم و بـا سـرعت، تمـام خانـه را از نظـر گذرانـدم ! پـذیرایي دو قـالی دوازده متـري کـرم و یــک نــه متــر ي قهــوه اي رنــگ خــورده بــود . دو تــا اتــاق خــواب، یکــی در نزدیکــی آشــپزخونه و دیگـري در کنـار پلــه هـاي بــاریکی کـه بــه طبقـه دوم راه داشـت و یــک دسـت مبــل راحتـی معمــولی قهوه اي رنـگ بـا پـرده هـا ي نبـاتی، در عـین سـادگی و ارزانـی جلـوه اي زیبـا بـه خانـه داده بـود . کمـی روي مبــل جــا بــه جــا شــدم . خانــه گرمشــان کلافــه ام کــرده بــود بــراي رهــایی از گرمــا روســري و
پــالتویم را درآوردم. علیرضـــا کمـــی طـــول داد، ســـرم رو انــداختم پـــا یین و انگشـــتم رو دور حلقـــه نـامزدیم کـه خیلـی دوسـتش داشـتم، چرخانـدم و منتظـر شـدم تـا پسـر دایـی عزیـز از آشـپزخانه دل
بکند و بیاد. به گمانم کمی خجالتی بود.
- خیلی خوش...
سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم!
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام از امروز ان شاءالله با دو رمان در خدمت شما خواهیم بود یکی ظهر یکی غروب لطفا دوستان خود را به کانال دعوت کنید 🙏🙏
بیوگرافی رمان دو روی سکه👇👇👇
قضیه یه دختره اس که توی یه خونواده ای بزرگ شده که بی بند و بارن!
تو یه سری اتفاقایی که براش میوفته خونوادشو از دست میده و مجبوره بره خونه داییش که آدمای مذهبی ای هستند
و یه پسر مقید دارن زندگی کنه!!!!…
#رمانبرگرفته از یک داستان واقعی است.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❣💕💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"خـودخـواهـی؛ ممنــوع..."
🍃 هیچ وقت یك طرفه به قاضی نروید و برای عملی كردن راهی كه به نظر خودتان موثر است، پافشاری نكنید. به دنبال راهی بگردید كه برای هردوی شما آرامشبخش است.
👈 اگر با هم در مورد موضوعی اختلاف نظر دارید، راحتترین راه این است كه قهر یا تهدید كنید و در كمال بیمیلی همسرتان را مجبور كنید كه كاری را كه شما میخواهید انجام دهد.
👈 اما این راه آسان آینده زندگی مشترکتان را با سختیهایی روبهرو خواهد كرد؛ پس كمی از مواضع خود كوتاه بیایید و از همسرتان هم بخواهید كه سازگاری داشته باشد.
✅ گرفتن تصمیمی كه به نفع هردوی شما باشد آسان نیست اما تنها راهی است كه میتواند آینده زندگی شما را به جای جنگ و دعوا به سمت گفتوگو و همكاری ببرد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
داستان در مورد شخصی است که عاشق دختر همسایشان شده است. او برای رسیدن به عشقش هر کاری می کند ولی نهایتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) می شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتی بسیار تامل برانگیز در این داستان وجود دارد. من جمله اینکه زیارت وجود مقدس حضرت می تواند نصیب هر کسی بشود (و این نیست که خاص عرفا یا خواص باشد) و ثانیا برای دیدار حضرت لازم نیست که حتما درخواست بسیار عارفانه ای داشته باشی. ظاهرا کیفیت درخواست مهم است نه نوع درخواست. اینکه هرچه می خواهی را خالصانه طلب کنی.
داستانی جدید که برای اولین بار در این کانال میخوندید قراره با موافقت و تایید مسجد جمکران چاپ بشه ان شاءالله
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_اول
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت، داستان درهاي بسته است ،داستان کوچه ای بن بست ،اما میدانی،گاهی پشت کوچه هاي بن بست ،خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبري من یاد گرفته ام که به آن خیابان پرتردد و زیبا فکر کنم ،نه دیواري که راه مرا سد کرده.
داستان زندگی من از محبوبه شروع شد، دختري که در همسایگی ما زندگی می کرد، و پدرش از تجار نجف بود، من و محبوبه از کودکی باهم ،هم بازي بودیم ،راستش آن زمان فکرش را هم نمی کردم که روزي عاشق محبوبه شوم
. همیشه با هم دعوا داشتیم یادم است که یکبار النگویش را شکستم ،همان النگویی که پدرش از سفر هند برایش آورده بود، پدرش چنان چشم غره اي به من رفت که من و دختر
همسایه مان آتیه فرار را بر قرار ترجیح دادیم.
بالاخره کودکی دنیای خودش را دارد.
اما عاشقی....
راستش من اصلا" عشق را نمیفهمیدم ولی چشم هاي عسلی او خوب مرا عاشق کرد، آن زمان مثل همیشه پشت بام خانه می نشستم و به بهانه خوردن قهوه به سه خانه آنورتر خیره می شدم، دقیقا" زیر درخت بید روي آن نیمکت چوبی، آنجا پاتوق محبوبه بود.
آنقدر زیرچشمی نگاهش می کردم تا ببینم او هم به من نگاه می کند یا نه!؟ حدس من درست بود، او بیشتر از آنکه کتاب بخواند، حواسش به من بود.
اصلا" محبوبه باعث شد معتاد قهوه شوم.
و قرار عاشقی ما شد غروب آفتاب. او زیر شاخه هاي چتر گونه بید و من زیر سقف آسمان.
گاهی قهوه نداشتم و با آب خالی به پشت بام می رفتم، خوب می دانستم که نباید این قرار عاشقی به هم بریزد، من یک سال بدون غیبت بر قرار عاشقی حاضر شدم، اما دیگر محبوبه اي نبود، سه روز ندیدنش قلبم را جریحه دار کرده بود، اما چه میشد کرد؟
تا بوده همین بوده و تا هست همین است. که عاشق در بی خبری و بی قراري و انتظار بمیرد و دم نزند.
نویسنده ؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.........
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
#قسمت_دوم
شب سوم هم گذشت و صبح فرا رسید. صبح آن روز از خواب بلند شدم و به دیوارکاه گلی تکیه دادم.سرم را روي زانوانم گذاشتم و فکرم به هر سو رفت. آیا به سفر رفته یا نه؟ می آید یا نمی آید؟ سفرش چقدر طول می کشد؟ و شاید اصلا" با من قهر کرده؟ شاید هم در خانه نشسته و دیگر غروب آفتاب را دوست ندارد.
با خودم می گفتم: اي کاش این شاید ها باید بود، تا کمی خیالم راحت شود.
توي، همین فکرها بودم که برادر بزرگترم قارون مثل اجل معلق بالای سرم حاضر شد.
- دوباره به آن فکر می کنی؟
- صبح به خیر.
- صبح، شب، غروب، ظهر، تمام کن این بازیهاي کودکانه را محمد.
- کاش تمام شدنی بود!
- بگو نمی خواهم تمامش کنم، بگو مدتهاست کارم شده قهوه خوردن و روي بام نشستن.
- کارم شده روي بام نشستن، خوب است؟
- همیشه همینطور بودی، لجوج و خودسر
گفتم؛ توهم همینطور.
و سرم را از فرط بی حوصلگی به زیر انداختم ،قارون کمی نزدیکتر آمد، دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- به خاطر خودت می گویم، فکر کردن به آن خانواده برایت نان و آب نمی شود.
- تا عاشق نشوي، درد مرا نمی فهمی.
برای اینکه به چشم هایش نگاه کنم ، با دست چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت ؛
- بهانه جویی را کنار بگذار پسر، اگر قرار بود قبولت کنند، در همان سه باري که خواستگاري رفتیم قبول می کردند.
از جایم بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و از پنجره چوبی به بیرون نگاه کردم، راستش
حرف زدن و توي صورت قارون نگاه کردن برایم سخت بود. قارون ادامه داد:
- چرا دیگر نجاري نمی آیی؟ فقط به پشت بام می روي، چرا تو عوض شدي محمد؟ بهانه جویی نکن پسر.
لب و لوچه کج کردم و گفتم ؛
- حرفهایت تکراري است قارون، خودت بهتر می دانی که پدرش موافقت نکرده، وگرنه محبوبه که مرا دوست دارد.
-ما محتاج نان شبیم، و آنها غذاي شبشان به همه زندگی ما می ارزد، آري پدرش بیهوده نمی گوید، ما فقیریم محمد، فق..........یر، چگونه یک تاجر میتواند دخترش را به فقیر بدهد؟
حرف هاي قارون تازگی نداشت، دوست داشت مثل آدم هاي عاقل و دنیا دیده حرف بزند، از پنجره اتاق ، به کوچه باغ روبرو نگاه میکردم، کوچه باغی که به نخیله ختم می شد، گوشم پر بود از این حرف ها، بعد از لحظه اي گفتم:
- اشتباه می کنی، فقیر کسی است که درهم و دینار را از عشق تشخیص.... محبوبه.
- چه گفتی؟!
ناگهان محبوبه را دیدم که از کوچه باغ روبرو رد شد.
در دلم گفتم ؛کدام سفري سه روزه تمام می شود!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_سوم
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد!
قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم.
با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم:
- محبوبه
لحظه اي ایستاد.
با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت.
شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛
- محبوبه
اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم:
- کجا بودي؟!
جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم:
- مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی!
- محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند.
هنوز سرش پائین بود، گفتم:
- محبوبه تو را چه شده؟
پوشیه اش را انداخت و گفت:
- فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است.
- فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟
-........
- محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل.....
- آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟
- فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند.
سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛
-هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است .
- چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟
دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت:
- فقط برو، همه چیز تمام شده.
- دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم.
محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد...
#تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
این متن خیلی آرامش بخشه🌹
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن.
خاطراتت را نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ، نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم!
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش.
تو چه میدانی؟
شاید ...
روزی ...
ساعتی ...
آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار!
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
به آینده لبخند بزن...
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد " آرامش سهم توست
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی دیدار شمس و مولانا.mp3
13.2M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
قدرزندگیمونوبدونیم.mp3
4.78M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع