eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
1_4947486696435351682.mp3
4.1M
💔اربعین قسمت خوبان شد و من جا ماندم😭 💔رفیقام یکی یکی رفتن و تنها ماندم😭😭😭😭 #مداحی_واحدبسیار_زیبا اللهم عجل لولیک الفرج #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_22😍✋️ چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کر
😍✋ عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت _یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه! _داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن! _امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه! ناباور خندیدم _چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟ عطیه پوفی کرد _بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم... بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ... حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!... کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس!... تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من ! انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش _نمیشه همه جا گفت محیا... نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی! گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها! عطیه _علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه... ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه! چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش پر از درد بود از حرفهایی که زده شده! لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه _بدو شوهر جونت اومد حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق _من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی _ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه _هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد... تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود... عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !... سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود.. امیرعلی _ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی.... توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ... دستهایی که هنوز سرمای دستهای امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم: _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: _نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم: _عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی! پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد _حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر... برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردیدو دلخوری گفت: _مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: _اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد... سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ... من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم _آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد... نمی خواستم این تردید چشمهاش رو! لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: _میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: _خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم! وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون! یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ... اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ... چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ... بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ... با ناز گفتم: _دستت دردنکنه آقا... نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم...حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم _پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید _دوباره رفتم که ترسم بریزه رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه.. نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالاخوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی ...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواشتر شد_ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات میکنم عطیه بی حیا صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه لبخند بچگونه ای زدم_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد_امان ازدست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری عطیه _ یخ زدم زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش_جون تو اصال قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟ دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه_ رتبه ام خوب نبود _خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی دستهاش رو به هم کشید_ خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشالله رشته خوبی قبول بشی من چشمهام درآد خنده ام گرفت _خیلی بی ادبی عطیه عمو احمد: _دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت عطیه_ سهم چایی محیاهم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین _واقعا چایی نمی خوری؟ همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت _یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟ همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت... عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت _حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم: _ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت: دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی یعنی میدونی... پریدم وسط حرفش حاالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو! دلخور گفتم: _امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید _درست می گی ببخشید ! لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: بخشیدم! بازم لبهاش خندید،امروز چه روز خوبی شده بودپراز خنده بدون اخم امیرعلی! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ب
😍✋ _حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟ از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت! بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده من ... خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد! مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ... عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون؟! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم _قند می خوام نبات دوست ندارم! نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است! شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: _طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره! لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ... این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ... پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام ... شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ... پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ... انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم .. موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد! چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود... همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!... حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد محسن: _چته تو شوهر ندیده! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوارفت محمد در رو باز کرد _خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: _دارم براتون دوقلوهای خنگ محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: _خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت! دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ... چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم _سلام...ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید _سلام دستم رو جلو بردم _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون بچگانه گفتم: _امیرعلی دستم شکست انگار کلافه تر شد! _چیزه محیا! ببین... من.... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
❌♨️سیاسی ترین وبه روز ترین اخبار #بدون_سانسور ♨️❌ http://eitaa.com/joinchat/812056594Cc2eb666b29 #عکس_نوشته و کلیپ سخنرانی های #جنجالی مانند👇🏻👇🏻👇🏻 🔴شیطان در پیاده روی اربعین دیده شده!!! برخی حسینی می روند، گمراه و از پیروان دجال بصره بازمی گردند،متاسفانه اکثر ایرانی هایی که به دام این #فرقه افتادند در پیاده روی اربعین گرفتار شدند!! 📛 مراقب موکب هایی با این واژه ها باشید👇🏻👇🏻👇🏻 جزییات در کانال (لینک سنجاق شده در کانال) http://eitaa.com/joinchat/812056594Cc2eb666b29
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌چند قانون زندگی _از کسی ناراحت هستی خودت برو بهش بگو _ حرف ناحقی رو که نمی‌پسندی تائید نکن. _هیچ‌وقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه‌ داری چون این کار بخوای نخوای دو روویه _ سعی کن هر روز یاد بگیری _هرگز هرگزدر صحبت با دیگران راجع به خودت بد حرف نزن _ سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس. _از بله گفتن هم نترس _اول با خودت مهربون باش به خودت برس هرکی ام هرچی گفت اعتنا نکن _ سعی کن ببخشی، اما فراموش نکن :) _هرگز سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت پایین نیار. _به کسانی لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن _با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی نکن.(دو روو نباش) _عاشقی کن چون این حس قشنگترین نعمت دنیاس 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
CPR ICUقرارعاشقی-بخشش اتاق عمل.mp3
22.11M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸در جـیـب هایـت ✨یک مشت امید بریز 🌸از چــوب لبــاسی ✨چــنــد رویــا بــردار 🌸روی گلدان زندگی ات ✨آبــی بــپــاش 🌸و کفش همت بپـوش  ✨باقی درست خواهد شد 🌸خـورشیـد هست ✨امــیــد هست 🌸خـــدا هست سلام.... 🌼 صبحتون معطر به مهر خدا 🌼 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(3).mp3
3.31M
خداوند در شرایط سخت که فکر می‌کردی توان انجام کاری را نداری به تو قدرت عطا کرد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۴۱ ‍ -فاخته یه چیزی بگو ... من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی دوباره تکان
‍📚 رمان قسمت 42 ‍ در جایش غلتی زد. با دیدن نیما که روی زمین اتاقش خواب بود سریع بلند شد و نشست. دیشب را به یاد آورد آنقدر حالش بد شده بود فقط صدای داد نیما را می شنید اما انگار دست روی گلویش گذاشته بودند نفسش بالا نمی آمد. دوباره غمگین نگاهش کرد.چه فایده آنهمه دلواپسی.....او قبلا هم این حالتها را برای کسی دیگر داشته است. موهایش دیگر حوصله اش را سر برده بوند.چه فایده داشت اصلا تا آن سر شهر بلند باشد ،وقتی عطرش به مشام کسی نمی رسد.روبروی آینه اش رفت. از قیافه زرد خود جا خورد. صورتش لاغر شده بود و چشمانش بیحال بود.شور و شوقی برایش نمانده بود.بدون شانه زدن موهایش را بافت و همان مدلی که مادرش همیشه می پیچید جمعش کرد. آه از دست این اشکهای مزاحم. یاد مادرش افتاد. با خودش گفت حق داشتی هیچ وقت پدر را نخواستی، او هم قبلا زن دیگری داشت. دوباره نگاهش به نیما افتاد.چقدر دوست داشت دست در مو های مجعدش کند و فر درشت موهایش را با انگشت بپیچاند.انگشتانش را قفل انگشتان مردانه اش کند و آرام سر روی شانه اش بگذارد...آه کشید ...یادش آمد اینها همه آرزوست...نه اینکه بر آورده نشود اما ....بیخیال آنهمه فکر داشت به سمت در اتاق می رفت که ناگهان دستش کشیده شد و دقیقا روبروی نیما روی زمین افتاد. دستش را کشیده بود و حالا با چشمان خواب آلودش نگاهش می کرد.چرا اینهمه نگاهش می کرد. سرش را پایین انداخت. لعنت به دستهایش که باز هم گرم بود و آتشش می زد. دستانش را دوطرف صورتش گذاشت، گونه هایش گر گرفت -بدون روسری داشتی می رفتی بیرون؟ سر از حرفش در نیاورد.اصلا حوصله اش را نداشت. سرش را تکان داد تا از حصار دستهایش خلاص شود اما محکمتر دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش رنگ التماس داشت -فاخته ....چرا اینجوری می کنی. به من نگاه کن با سماجت هر چه تمامتر نگاهش را از او گرفت. سرش را محکمتر بالا آورد و با اخم تشر زد -بهت می گم به من نگاه کن فاخته اگر می دانست با نگاه نکردنش چه دردی به جانش میریزد.نگاهش را به چشمان نیما داد. باز هم چشمه اشکش جوشید ....آخ از دست این اشکها.....نگاهش غمگین شد -چرا باز گریه می کنی خودش هم نمی دانست دردش چیست.هر موقع نگاهش می کرد به همان زن حسودی اش میشد.همان زنی که در یکی از عکسها دستش لای موهای نیما بود. غرور دخترانه اش نیما را فقط برای خودش می خواست. نیما فقط برای خودش باشد؛ از تمام سهم نداشته هایش چه میشد نیما فقط برای او بود. همینطور اشکش می آمد. -به چی قسمت بدم فاخته....تو رو قرآن اینجوری گریه نکن.....بازم حالت بد میشه... به اندازه کافی ترسوندی منو دیشب.....عزیز دل نیما اینبار بغضش پر صدا ترکید. دروغ می گفت او عزیز دل نیما نبود.نمی دانست چرا زبانش بند آمده است.شاید حرفی هم نبود بزند.دوباره صدای التماسش بلند شد -تو رو خدا فاخته....نکن اینجوری....من یه غلطی یه زمانی کردم.. چوبشم خوردم...تو دیگه اینجوری تنبیهم نکن. سرش را آرام روی سینه اش گذاشت. همانجا که قلبش می کوبید.همین جا را می خواست... همین یک وجب جا در قلبش را برای خودش می خواست. بالاخره چشمه اشکش خشک شد....روی سینه نیما آرام شد...آه لعنت به نیما که دل فاخته دست از سرش بر نمی داشت.سرش را از روی سینه نیما برداشت.زیر چشمی نگاهش کرد و بلند شد.باید یک حرفی می زد والا دق می کرد -من هیچ گله ای از هیچ کاریت ندارم فقط دلم برای خودم میسوزه...برای خودم که دیگه می تونم گریه کنم آمد جوابش را بدهد در اتاق زده شد.شالش را از روی شوفاژ برداشت و روی سرش انداخت. نیما در را باز کرد. دوستش فرهود پشت در بود. سلام داد او هم آرام جوابش را داد لحظه ای اندازه یک پلک زدن کوتاه چشمانش در چشمان فرهود افتاد. فرهود سریع نگاهش را گرفت. آخ لعنت به این چشمها ...چشمهایش چشمهای رویا بود...همانجور محزون....همانجور غمگین... چشمهایش مثل چشمان عشقش بود. نیما موشکافانه نگاهش میکرد انگار می خواست از وسط نصفش کند. -من دارم میرم دنبال همون کاری که گفتی. خبری داشتم بهت زنگ می زنم. سریع خداحافظی کرد و در را بست. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 43 ‍‍ به محض بسته شدن در، شالش را از سرش کشید و روی تخت پرت کرد.بدون توجه به نیما در کمدش را باز کرد لباس و حوله برداشت.نیما هم مثل کودکی دنبالش راه افتاد.انگار فقط مامور این بود که دنبال فاخته راه بیافتد و منتظر توجهی از جانب او باشد.جلوی در حمام مکثی کرد دوباره برگشت و به اتاقش رفت.از داخل کشوی میز توالت یک قیچی برداشت و دوباره به راهش ادامه داد.نیما هم مثل سایه دنبالش می رفت با دیدن قیچی در دستش، شصتش خبردار شد باز هم دیواری کوتاهتر از موهایش گیر نیاورده است.شاید هم فهمیده بود رگ حیات نیما لابلای موهایش گیر کرده است. سریع جلویش پیچید و راهش را به حمام سد کرد.فاخته خواست از او بگذرد اما نشد...اجازه نداد... ابروهایش اخم داشت...چشمانش ترس...التماس .. خواهش -قیچی می خوای واسه چی عجب آدمی بود این پسر. او که هیچوقت برای هیچ چیز باز خواستش نکرد حالا چرا دائم طلب کار است -می خوام موهامو کوتاه کنم؛ حرفیه؟ دسته قیچی را گرفت که فاخته هم سریعتر به آن چسبید. قیچی را می خواست با زور از دستش در بیاورد. تا دید زورش به این زورگو نمی رسد داد زد -ای بابا !!!به تو چه ربطی داره دلم می خواد کوتاه کنم...اصلا قیچی برداشتم برم تو حموم فرو کنم تو قلبم همینجور ایستاده بود و در چشمان عصبانی فاخته نگاه می کرد -تو خیلی بیجا می کنی! بده به من قیچی رو از یک لحظه غفلت نیما استفاده کرد و قیچی را از دستش کشید.تقصیر خودش بود.می خواست زیاد به فاخته زل نزند.از او جا خالی داد و سریع به حمام رفت و در را بست.محکم به در حمام کوبید -وای به حالت یه سانت از موهات کوتاه بشه.خودم خون تو می ریزم صدای باز شدن دوش آمد .ای فاخته بد جنس... شکنجه گر خوبی بود .محکم در موهایش چنگ انداخت .حال درونش از موهای آشفته اش پیدا بود.پشت در حمام ایستاده بود و هر دو سه دقیقه یکبار به در می کوبید -زود بیا بیرون دیگه آنقدر کلافه اش کرده بود که از همان زیر دوش فریاد زد -برو پی کارت دوباره به در کوبید -فاخته می یای بیرون یا درو بشکونم آخر سر عصبانی شد و دوش را بست -اومدم بابا...خفم کردی پشت در حمام ایستاده بود. تا از در بیرون آمد،نیم تنه اش را وارد حمام کرد و سطل آشغال را وارسی کرد. با دیدن یک دست بلند موی سیاه پاهایش سست شد. سریع بیرون آمد و به سمت فاخته رفت از پشت حوله را از سرش کشید.موهایش با حوله کشیده شد و صدای داد فاخته هوا رفت -چی کار داری می کنی کمند موهای خیسش آویزان ماند و آب از آن چکه می کرد.پس آنهمه مو از کجا کم شده بود.نگاهی به صورت قرمز فاخته انداخت. لبخند موذیانه ای روی لبهای فاخته نشست.هر چه سعی کرد نتوانست موهایش را کوتاه کند اما برای حرص دادن نیما از چتریهایش کوتاه کرد. کمی به قیافه ناراحتش جدیت بخشید و حوله را از دست نیما کشید -بده به من یخ کردم حوله را روی موهایش انداخت. پشتش را به او کرد که برود اما در حصار دستانش گیر کرد.اصلا نیما دوست داشت او را با گرمای وجودش بسوزاند.از برگهای نازک احساسش باز داشت دود بلند میشد.میسوخت و حسرت می خورد. همیشه جوری میشد دوستت دارم در دهانش می ماسید.زمزمه غمگین نیما را کنار گوشش شنید -دیگه هیچوقت این کارو نکن ... نکن فاخته.. آتیشم نزن داشت دیگر خفه میشد.نیما را داشت و نداشت.برای او بود و نبود.کاش فاخته هم موهایش طلایی بود .... آنوقت شاید او را در عشق گول می زد. دوباره شروع شد.....بغض کردن و حرف نزدن. .. آه کشیدن و دم نزدن...باز هم آن زن زیبا جلوی چشمانش به رقص در آمد....انگار به ریش نداشته فاخته می خندید... دست روی دستهایش گذاشت و فشار داد تا این زنجیر محکم را باز کند -بزار برم ...ولم کن هیچ چیز نمی گفت و فقط او را محکم گرفته بود.صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد.از جایش تکان نخورد. فاخته کلافه از سکوت او آخر قفل دستانش را باز کرد -برو به تلفنت جواب بده.. شاید از طرف آدم مهمی باشه او هم بلد بود پس. .....خورد کردن غرور نیما رو خوب یاد گرفته بود....دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد. ناچارا به سمت گوشی رفت. فاخته از فرصت استفاده کرد و به اتاقش رفت اما گوشش به صداهای بیرون بود.چه کسی بود به نیمای او زنگ زده بود. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 44 ‍ دکمه پاسخ را فشار دادی -بله صدای همهمه نمی گذاشت صدای آنطرف واضح به گوشش برسد -الو نیما....آب دستته بزار زمین .....بیا دم خونت.... سریع بیا ها... بجنب.... -چی شده فرهود ...اتفاقی افتاده اینبار صدای بلند فرهود را شنید -ببین نیما سند خونه رو هم بیار... زود باش سریع به اتاقش رفت و لباس پوشید. باید بیخیال منت کشی از فاخته میشد.سند خانه دستش نبود پیش پدرش بود.کاپشنش را هم پوشید و از در اتاق بیرون رفت.به صدای سشوار ،در اتاق فاخته را زد.داشت موهای زیبایش را خشک می کرد.امروز که موهایش را کوتاه نکرده بود انگار جانش را نجات داده بود.رفت و پشت سرش ایستاد.جلاد از آینه هم نگاهش نمی کرد. سشوار را خاموش کرد و بلند شد.بازوی لاغرش را در دست گرفت و به سمت خودش برگرداند -باید یه سر برم بیرون ...بر میگردم....اخم نکن دیگه....درم از پشت قفل کن باشه اشک فاخته دوباره در آمد.اصلا نمی فهمید چرا تا حرف می زد فاخته گریه می کرد -گریه نکن دیگه....زود بر می گردم داشت می رفت اما دوباره برگشت.چند ثانیه ای نگاهش کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.در را که باز کرد چشمش به پسر همسایه افتاد.نمی دانست چرا حس بدی به این آدم دارد.سلام داد .آرام جوابش را داد و در را بست.خودش در را قفل کرد.سوار ماشینش شد و با آخرین سرعت به سمت خانه خودش به راه افتاد. آرام و قرار نداشت.دلش گواه بد می داد.جلوی برج همهمه بود و فرهود با مرد مسن چاقی که یک پیپ هم کنج لبش بود حرف می زد.فرهود تا چشمش به نیما افتاد رو به همان مرد مسن کرد و با دست نشانش داد -بفرمائید صاحب این خونه ایشونن زنی با فیس و افاده رو ترش کرد -در هر صورت این خونه رو ما خریدیم آقا...امروز هم اینجا اسباب می یاریم نیما با زور آب دهانش را قورت داد.اینها چه می گفتند. رو به فرهود کرد -جریان چیه فرهود نگاه نگرانش را بین او و مرد مسن رد و بدل کرد -چه جوری بگم....اومدم خبر از مهتاب بگیرم همون جور که گفتی. ...فقط آروم باشیا نیما....ظاهر اون عفریته خونه رو وکالتی حالا به چه دوز و کلکی فروخته به این آقا.متاسفانه همه وسایل خونت رو هم فروخته. سرت کلاه گذاشته به چه بزرگی.خونه به اون گرونی رو سیصد میلیون داده به این آقا خشکش زده بود.با ناباوری به دهان فرهود چشم دوخته بود.خانه نازنینش .یادگار برادرش....ای داد بی داد....این خانه را اول پدر برای نریمان خریده بود که بعد از فوت دلخراشش به اسم نیما برگشت.آبروریزی از این بیشتر .....افتضاح پشت افتضاح...تا کی باید تاوان این اشتباه را می داد.کاش همان موقع با آبرو ریزی از خانه بیرونش می انداخت. فقط خواست مدارا کند تا بی سر و صدا گورش از زندگیش پاک شود اما چه مفت همه چیز را باخته بود...خانه اش را..دل فاخته را.....به آن همه کاره بی همه چیز باخت....به همین راحتی.با احساس تیر بدی در ناحیه قلبش دستش را روی قلبش گذاشت.فرهود سریع به سمتش رفت -درست میشه نیما .. سند داری ..مدرک داری...کلی همسایه شاهد ماجرا هستن... همین نگهبانی..... نیما اما پاهایش تحمل وزنش را نداشت.این دیگر چه بلائی بود. فرهود بازویش را گرفت و فریاد -یه لیوان آب بیارین لطفا همانجا روی زمین نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. لیوان آبی به لبش نزدیک شد -بخور این آبو ...درست میشه... اینا قبل اینکه تو بیای اینقدر لات بازی در آوردن زنگ زدم پلیس. اجاره اینجا فقط سیصد میلیونه.... هیچ کاری نمی تونن بکنن.نهایت اینه که باید پولشونو جور کنی پولشان را چطور جور می کرد. باید با سرافکندگی پیش پدر می رفت و دسته گلی را که آب داده است تعریف می کرد. سیصد میلیونش کجا بود تا یکجا به آنها بدهد. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 45 ‍‍ دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش حالا باید هی اینور و آنور می دوید.زن فریاد می کشید و بد و بیراه می گفت،پسرش از یک طرف و آن مرد هم جور دیگر فضا را متشنج میکرد.حالا باید در این میان قد بلند میکرد و صدایش را کلفت؛ عربده می کشید و می گفت خانه مال من است. اما توانی نداشت.دوباره با درد بیشتری قلبش را فشار داشت.اینبار صدای داد فرهود آمد -یکی کمک کنه بزارمش تو ماشین...حالش خیلی بده روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و به مصیبت وارده فکرد می کرد. قرار بود برود و شکایت کنند هر دو طرف. سرش خیلی درد می کرد و نفس که می کشید قفسه سینه اش تیر می کشید فرهود هم دست به سینه بالای سرش ایستاده بود -چه جوری پیداش کنم نفس عمیقی کشید -یه وکیل سراغ داشتم باهاش صلاح و مشورت کردم. شانس بیاری تا حالا نرفته باشه اونور آب. سند و مدرک داری الکی که نیست. پیداش میشه بالاخره دستی در موهایش کشید -خیلی کم آبروم تو اون ساختمون رفته بود. ببین چی شد -خب دیگه! کاریه که شده....باید از اول سفت و سخت جلوش وایمیسادی....الانم دیگه حرص الکی برای چی می خوری دوباره دستی در موهایش کشید.اصلا نمی دانست باید چه کار کند.پرستاری نزدیک تخت آمد. -شما بفرمایید بیرون...احتیاج به همراه نیست بلند شد و نشست -مرخصم؟ پرستار نگاهی به او انداخت -خیر ...امشب باید بمونین....دراز بکشین لطفا بلند گفت -چی....من حالم خوبه نمیمونم بیمارستان پرستار اخم کرد -من تصمیم نگرفتم که .. دکتر تشخیص دادند..نوار قلبتون خوب نبوده به فرهود نگاه کرد تا چیزی بگوید.او هم شانه بالا انداخت.دوباره رو به پرستار کرد -خانوم! من خانومم خونه تنهاست.. خبر نداره اینجام -خب زنگ بزنین بهش...خانومتون بچه شیرخواره نیستن که... وضعیتتون رو بهش بگین عصبانی شد -ای بابا.. چرا مرغتون یه پا داره. ..می گم حالم خوبه بدون جوابی بیرون رفت. فرهود دست در جیب پالتویش کرد -زنگ بزن بهش خبر بده کلافه دستی به صورتش کشید و به فرهود خیره شد.دوست نداشت او برای فاخته کاری انجام دهد .از روی تخت بلند شد تا راه بیافتد.فرهود بازویش را گرفت -چی کار داری می کنی جواب نداد و کفشهایش را پوشید. هنوز دو قدم نرفته بود که دوباره قلبش را گرفت و ایستاد. فرهود دوباره به سمت تخت هدایتش کرد و کمک کرد تا بنشیند -حتما یه دلیلی داره می گن باید بمونی.....عاشق چشم و ابروی توی عنق نیستن که -فاخته خونه تنهاست -خب یه شب تنها می مونه نگاهش کرد.امکان نداشت... فاخته از تنهایی می ترسید بویژه که الان از او هم ناراحت بود -فرهود -جانم نفس عمیقی کشید. ظاهرا چاره ای نداشت -برو دنبال فاخته ببرش خونه مادرم اینا.نمی خوام خونه تنها باشه....ولی بهش نگو من بیمارستانم دست روی شانه اش گذاشت -خیالت راحت خیالش که راحت نبود اما چاره ای هم نداشت. نه اینکه فرهود قابل اعتماد نباشد. فاخته زیادی برایش اهمیت داشت.اصلا دوست نداشت هیچ کس او را ببیند.به اندازه کافی از طرف مهتاب نقره داغ شده بود آخرین ظرف را هم شست و شیر آب را بست که زنگ آیفون زده شد.حتما نیما بود دیگر. همین چند لحظه پیش داشت با خودش فکر می کرد چرا حالا نیما کم به خانه مادرش می رود آنها یکسر نمی آیند فقط تلفنی حالش را می پرسند. به سمت آیفون رفت ،نگاهی به ساعت که حدودا ده شب بود انداخت و جواب داد -بله -شب بخیر فاخته خانوم. فرهودم دوست نیما.بی زحمت اگه میشه حاضر شین بیاین پایین .نیما نمی تونه امشب بیاد. از من خواست شما رو ببرم خونه حاج آقا شب تنها نباشین با تعحب پرسید -خب چرا خودش زنگ نزد شما اومدین. برین بهش بگین من نمیرم .ممنون زحمت افتادین -خودش نمی تونست زنگ بزنه.خواهش می کنم فاخته خانوم... خوبیت نداره من اینجوری پشت درم. ..مردم منتظرن فقط واسه آدم حرف در بیارن حرصش در آمد -خب بفرمائید برین... به نیما هم بگین اینقدر خودشو نکشه نگران منه انگار فرهود هم حرصش در امده بود. -لا اله الا الله... فاخته خانوم...نیما بیمارستانه خواهش کردم ازتون بلند داد زد -چی....بیمارستان برای چی...هم... همین الان می یام گوشی را گذاشت. هول و دستپاچه به اتاقش رفت و مقداری وسیله در کوله اش ریخت و پایین رفت. نیمای عزیزش بیمارستان بود. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
javadmoghaddam-@yaa_hossein.mp3
4.32M
#اربعین 🎵باز زدم آقا به تو رو 🎤جواد #مقدم #شور #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ "هــمراه و هــمدم هـم بـاشید" 🍃 زمانی که زن و یا مردی احساس کند همسرش در تصمیم‌گیری‌ها در کنارش نیست و یا با عجله تصمیم‌گیری و پیشی می‌گیرد تصور خواهد کرد مورد توجه نبوده و دچار یأس و ناکامی می‌شود. 👈 برقراری یک ارتباط عاطفی مناسب لازم به نظر می‌رسد در این شرایط باید همسر را به یک گفتگوی موثر دعوت کرده و به دور از هرگونه توهین و تحقیر خواسته‌ها مطرح شود. 👈 چنانچه زوجین بر روی یک خط فکری قرار گیرند و سعی کنند با یکدیگر هماهنگ شوند در مدت زمان کمتری بر مشکلات و اختلاف نظرها فائق خواهند آمد. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
تمامِ آدمهايى كه از ارتفاع ميترسند، يك روز يك جا يك لحظه داشتند سقوط ميكردند و دستشان را به اميدِ گرفته شدن دراز كردند اما نبوده دستى نبوده تكيه گاهى و طورى با سر زمين خوردند، كه حالا از يك پله ى نيم مترى هم ترس دارند! هواى اين آدمها را بايد داشت اگر دستشان را نميگيريد، هُلشان هم ندهيد! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_26😍✋ _حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟ از چایی تعارفی عمو احمد
😍✋ آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد _بیخیال دوست نداری دست بدی نده پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم _قصه نباف دستهام سیاه بود میدونم که باید دستهام رو میشستم میدونم که پریدم وسط حرفش _خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب ولی زود نگاه ازم گرفت _به هر حال میدونم اشتباه اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد. کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا.. نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دستهای سیاهش! لحنم رو شیطون کردم _خب حالاانگار رفتی خونه غریبه.. بعدش هم با من که میتونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم ناب از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش _خسته نباشی نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد _محیا خانوم دستات روسیاه کردی بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم _مهم نیست میشورم خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی! چین ظریفی افتاد روی پیشونیش _بدت نمیاد ؟ باپرسش خندیدم _ازچی؟ دستهای گره کرده امون رو بالا آورد _ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده با بهت خندیدم _بیخیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟ اخمش بیشترشد _سوال پرسیدم محیا! لبخندم جمع شدو نگاهم مات که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم _بوش اذیتت نمیکنه؟ از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم! تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی! آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟ نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو! نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود ! بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا بیرون داد باهم رفتیم توی خونه در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال _صبر کن کجا میری؟ نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت _میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم _صبر کن محیا باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب ! نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم _دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام ! امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار رو نکنم ! حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم: کجا میری؟ چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم... محمد:نترس شوهرت نمیخوادفرارکنه! محسن بالودگی گفت:هرچنداگه فرارهم کنه من یکی بهش حق میدم. هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشترخجالت کشیدم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین! خب دخترم سوال پرسید محسن هنوزم می خندید _بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک دلم میسوزه برای این یکی یدونتون! چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند! نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود. _خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: حتما تعمیرگاه راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض _امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟ مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود _مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه! _چه خوب دلم تنگ شده برای همه مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش. دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم _سلام بابابزرگ خوبین؟ دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید _ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی لبم رو گزیدم _ ببخشید! بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد - پس پسرم کو اونم کم پیدا شده با گیجی گفتم _پسرتون؟ بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من! خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از احوالش! فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم -با عمه میاد مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام. مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود. اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو دادم نفیسه با لبخند نزدیکم شد _سلام محیا جون خوبی؟ صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟ لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش _نه قربونش برم نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم _سلام خوبی بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود _از احوالپرسی های شما _طعنه میزنی؟ سکوت کردم _هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1