eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ❣💕❣💕❣❣💕❣ "طلاق عاطفی و راه‌های پیش‌گیری از آن!" 🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارت‌های دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است. 👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است. 👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید. 👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونه‌ای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت می‌شود. 👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانه‌ای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید. 👈 یادگیری و به کار بردن مهارت‌های گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث می‌شود رنجش‌ها در دل انباشته نشود و همه‌ی دلخوری‌ها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد. 👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم. از "تنهایی" میترسیدم, یاد گرفتم "خود را دوست بدارم" از "شکست" میترسیدم, یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست" از "نفرت" میترسیدم, یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد" از "درد" میترسیدم, یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است" از "سرنوشت" میترسیدم, یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم" از "گذشته" میترسیدم, فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد" و در آخر از "تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد"... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
YEKNET.IR - shoor 4 - shabe 7 safar 1398 - hosein taheri.mp3
5.52M
🔳 #شور احساسی #اربعین 🌴ای که مرا خوانده ای 🌴راه نشانم بده 🎤 #حسین_طاهری ⏯ #شور http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم! _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم! اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره! باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم لحن امیرعلی کنایه داشت! نگاهی به خیابون خلوت انداختم _چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره! نگاهش میخ چشمهای خندونم بود _با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم _مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش _ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ... به دستهاش نگاه کردم _بریم یه آب معدنی بخریم دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید _محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم _بله آقا؟ سرش رو تکون داد _هیچی! یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره! دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش ... خواست مانع بشه که گفتم: _چادرم تمییزه!! صداش گرفته بود _ می دونم نمی خوام خیس بشه! _ خب بشه مهم نیست! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره! بی هوا دستهام رو محکم گرفت _بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم! _چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد _ببخشید راستش من ... -باز چی شده امیرعلی؟! اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیاجان نه.... -پس چرا بازم یکدفعه ... !؟ پریدوسط حرفم: _بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟! به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و متفکر کنارم نشسته بود... آروم گفتم: امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت:جونم؟! لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد... باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ... به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد لب زدم_ ممنون نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! - من ممنونم خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! بالشت و پرت کردم سمت عطیه _جمع کن دیگه اون کتابها رو حوصله ام سررفت باته مدادش شقیقه اش رو خاروند -_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره -بامزه! خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: _ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟ -جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو... تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب بیخود کردی دعوتم کردی ابروهاش رو بالاداد _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلاتو چرا اینجایی؟! پاشو برو پیش امیرعلی.. پوفی کردم _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه عطیه _خب برو پیش مامان بابا! -به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟!عمه و عمو خوابیدن.. اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد – آخیش پاشو برو شوهرت اومد! لبخند دندونمایی زدم _ چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست _محیا؟! این چه وضعیه؟! تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی؟!.. اومدی و من نبودم!! اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم ... هینِ بلندی گفتم روسری و چادر که نداشتم لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین: _ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد _خب حالا دفعه بعد حواست باشه لبخندی زد _حالا چرا پا برهنه...؟! تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید –امان از شما دوتا ...حالا بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش _راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم هم متعجب شدم ..هم خوشحال ...!! کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم _راجع به چی اونوقت؟! به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش _میگم... اجازه بده لباسم و عوض کنم نیم خیز شدم _برم بیرون؟! خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!! _نمیخواد بشین! از لحن شیطونش خنده ام گرفت... امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم.... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ پاهات و دراز می کنی؟! گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ... بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! باصدای گرم و آرومی گفتم: اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم... امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خندبازشدولبخند کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید -میزاری حرف بزنم؟ جمع کردم لبهام رو _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... -شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ... وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم ... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ... ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ... با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ... ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ... میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهشو مهمون کردم! – خب نتیجه؟! لبخند محوی صورتش و پر کردولب زد _من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلامتوجه لباسهای نامرتبم نشدی! آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یه بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی منو؟! _کاری نکردی که منتظر بخشش منی!! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد... یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد! پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز _خیلی قشنگه... ممنون!! -نقره است... ببخشید که طلا نیست .. میدونم وظیفم بود که طلا بخرم ولی... پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: _مرسی امیرعلی ...بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ محیا خانوم درسته نمی تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من! دلخور نگاهش کردم _ من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟! اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم... باورنمی کنی از عطیه بپرس ... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم _دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم بازم چین انداخت به پیشونیش _نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی! چشمهام گرد شد _امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟! آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا _من معذرت می خوام .... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟مگه میشه؟ با حرص گفتم: _بله میشه نمونه اش منی که جلوت نشستم ... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید -حالا چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم _ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پرازارامش! زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود -ممنون با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود ... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! -ببخشید نزاشتم بخوابی -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم عزیزم!؟ چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حالا راضی بود از بودنم! خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد! -خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم ... نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند ..هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح! -الو محیا...؟؟؟ صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم ... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره!! -جونم امیر علی چی شده؟!! صداش روشنیدم _جونم عمو ...جان اروم گلم! -امیرعلی اون بچه کیه؟!می گی چی شده؟ صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد... -امیرعلی؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
meysammotiee-@yaa_hossein.mp3
7.13M
#اربعین 🎵ای آقا عمود چندمی؟ 🎤میثم #مطیعی http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عادت هایی که معجزه می کند: با ملایمت= سخن بگویید عمیق= نفس بکشید شیک= لباس بپوشید صبورانه= کار کنید نجیبانه= رفتار کنید همواره= پس انداز کنید عاقلانه= بخورید کافی= بخوابید بی باکانه= عمل کنید خلاقانه= بیندیشید صادقانه= عشق بورزید هوشمندانه= خرج کنید خوشبختی یک سفر است نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید.... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆