eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۳۴🍃 نویسنده: ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن.. "آفرین دختر خوب" "سپاس استاد" "باز گفتی استاد" "نه نگفتم کی گفت" و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد.. صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت.. وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود.. کارامو انجام دادم.. ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر.. انگاری سوپرایزش افتاده بود شب.. داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد.. +جان مامان.. -خوبی سها.. +خوبم مامان چخبرا.. -سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟! +چطور مامان؟!خیلی نمونده.. -نمیدونم دلم برات تنگ شده +قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام.. نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی.. نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم.. دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود.. جواب ندادم.. حاضر شدم و رفتم پایین.. چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد.. میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود.. یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم.. کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش.. عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من.. با لبخند گفتم "سلام" -سلام سها بانو.. لبخند از عنوان جدید.. -بریم؟! +بله بریم.. چند ثانیه ای به سکوت گذشت.. خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد... نگاهی به صفحش کرد و رد داد.. چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع.. یک بار دو بار سه بار با هفتم دیگه صدای منم در اومد.. +خب چرا جواب نمیدین.. -چون نباید جواب بدم.. +من مزاحمم بله.. با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت -چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین.. صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم: به من چه.. +سها خانوم مثل بچها؟! -نه ولی خب نباید دخالت میکردم.. +باعشه.. حرصم گرفت که توضیحی نداد.. رسیدیم جلوی در خونه ی سحر.. پیاده شدم و منتظر استاد موندم.. با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در.. آیفون رو زد.. جییغ سحر بلند شد.. +بیاین تو.. با خنده رفتیم.. در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی.. انگار برای جشن طراحی شده بود.. سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون.. منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد.. +چخبره سحر اینجا... -اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه.. +وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم... عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم.. آروم زیر گوشم گفت؛ -خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم.. راست میگفتا... من چقد خنگ شده بودم.. تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام" با یه تیپ لوس و عجق وجق.. نگاه بدش اصلا به دلم ننشست.. سحر دوید و رفت سمتش.. بازوشو بغل گرفت و گفت؛ "آرمین نامزدم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال🌺💐🌸 از بابت نرسیدن به موقع وقت عصرگاهی رمان عذرخواهی میکنم رمان تقدیم نگاه محبت آمیز شما👇🏻
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_سی_و_نهم . . . ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم ن
. . . همیشه بعد گریه کردن آروم میشم اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم جمعیت زیادی اومده که پذیرایی یکم مشکل میکرد البته از یکمم هم بیشتر همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم... با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم . . مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن البته من که نماز خون نیستم ولی به نفع اونایی که میخونن چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره آدم خسته میشه حدود یک بود که برگشتیم خونه از خستگی رو پا بند نبودم یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم خیلی زودخوابم برد . . . گم شده بودم تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته از خواب پریدم صبح شده بود وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود 😢😢😢 ساعتو نگاه کردم 8 بود خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم یه آبی به صورتم زدم و رفتم پایین مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن حلما_سلام صبح بخیر😊😊 بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍 عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂 حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂 حسین_نوچ نمیشه😉😊 نشستم سر میز مشغول خوردن شدم وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه حلما_باباییی بابا_جانم حلما_هیچی😐 راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب حلما_نه‌نه چیزی نیست حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی حلما_خستگی نداشت که 😊😊 حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین حسین_اووهوم همینطوره خوش حالم که متوجه شدی بابا و حسین رفتن سر کار شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک تا شب برنامه خاصی ندارم حس حاله بیرون هم نیست گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم یه چند روزی بود سرنزده بودم دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود حوصله خوندشونو نداشتم بیخیال خارج شدم یه شماره ناشناس پیام داده بود عکس نداشت ولی شمارش آشنا بود پیامو باز کردم . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . انگار آب یخ ریختن رو سرم دستام میلرزید خودشه برای چی به من پیام داده مونده بودم چیکار کنم وای همه چیز اومد جلو چشمم این دوست داشتن نبود دیگه یه حس بد یاداونموقه ای افتادم که فهمیدم بخاطر پول بابام‌میخواست به من نزدیک شه تنم شروع کرد به لرزیدن این آدم ارزش جواب دادن نداره دودل بودم که چیکار کنم بلاکش کردم شمارشم گذاشتم تو بلاک لیست ولی همین پیام کافی بود برای بهم ریختن من اونهمه وقت طول کشید احساساتمو ترمیم کنم حالا با یه پیام بعد این همه وقت شدم همون حلمای ضعیف . . . سعی کردم بهش فکر نکنم یاد شب افتادم که قراره بریم هیت یه دل سیر گریه میکنم اونجا فقط آرامش میخوام همین.. . . . مامان_حلما جان حلما_جونم مامان مامان_آماده شو بریم دیگه نزدیک هفته ساعت حلما_باشه الان اماده میشم😔 بی حوصله پاشدم لباس مشکیامو تنم کردم حوصله آرایش هم نداشتم دلم خواست چادر سر کنم اول برش داشتم باز بیخیال شدم انداختمش رو تخت خودمو تو اینه نگاه کردم یه خلعی حس میکنم که نمیدونم چطور پرمیشه حجابم مشکلی نداشت چون حوصله نداشتم واقعا به خودم برسم به چادرم که رو تخت افتاده بود نگاه کردم دلم میخواد منم بفهممش دلم میخواد امام حسین منم دوست داشته باشه😔😔 تصمیمو گرفتم چادرمم سر کردمو رفتم بیرون مامان با تعجب نگاهم کرد خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم _گفتم زشته تو مراسم امام حسین بهش احترام نزارم چادرو بخاطر همین سر کردم☺️ مامان_آفرین دخترم ماشالا ببین چقدر خانوم تر شدی باچادر _بریم مامان😘 سعی کردم درست سرش کنم یاد مشهد افتادم که تمام موهام زده بود بیرون و همش غر میزدم اما الان سعی کردم درست سر کنم سختمه یکم اجباری هم در کار نبوده ولی نمیدونم چرا باهاش یکم آرامش گرفتم😊 تا خونه زینب اینا راهی نبود تصمیم گرفتیم پیاده بریم پنج دقیقه بعد رسیدم جلو درشون . . زینب و مامانش اومدن به استقبالمون زینب منو با چادر دید کلی ذوق کرد اول فکر کرد بخاطر خوندن کتاباست بهش گفتم هنوز فرصت نکردم بخونم و بخاطر مراسم سر کردم بازم کلی ازم تعریف کردو گفت خیلی کاره خوبی کردی ازش خواستم اگه کاری هست الان انجام بدم و موقه شروع مراسم منم بشینم پیش بقیه فکر کنم متوجه شد حاله خیلی خوبه ندارم با شروع مراسم یه گوشه ای نشستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن روضه خونده میشد گریه من شدت میگرفت برای اولین بار تهه دلم خواست منم یکی مثل زینب باشم دلم خواست به خدا نزدیک بشم اما چجوری خیلی دورم این که اراده ی این همه تغییر رو تو خودم نمیبینم . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دستیابی به اول رمانها و نیز لینک قسمتها به کانال ریپلای مراجعه کنید👇🏻 @repelay
. . . همیشه آخره مراسم علی میگه اربعین جا نمونید از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرین و صدای ناله ها اوج میگیره همشون از تهه دل زار میزنن منم تهه دلم خواست اما جدیش نمیگیرم اخه امام حسین اینهمه عاشقاشو میزاره منو دعوت میکنه😢 توهمین فکرا بودم برقا روشن شد سری اشکامو پاک کردم خودمو جمعو جور کردم رفتم تو اشپزخونه _زینب جون ببخشید امشب اصلا نتونستم کمکت کنم زینب_نه عزیزم این چه حرفیه سبک شدی؟ حلما_آره خیلی بهترم😊 _میگما داداشت صداش خیلی خوبه هاا😁 تا حالا دقت نکرده بودم زینب_آررره ماشالا داداشِ منه دیگه😁 خو اخه تو سایه این بچه رو با تیر میزدی😂 حلما_کدوم بچه🤔😐 زینب_علی دیگه حلما_آهااان😂 انقد ضایع بود؟ زینب_اوهوم انقد😂 حلما_الان باید تجدیدنظرکنم😄😄 زینب_که سایشو باتیر نزنی دیگه؟ حلما_اوهوم😂😂☺️ زینب_ای شیطون بیا بریم این شیرارو پخش کنیم الان میرن مهمونا _بریم بالاخره همه ی مهمون ها رفتن و کارا انجام شد حسابی خسته بودم و خوابم میومد نمیدونم مامان زینب به مامان میگفت که چشم های مامان برق میزد و حسابی ذوق زده بنظر میرسید...🤔😬 اخیش بالاخره حرفشون تموم شد مامان_ حلما جان آماده شو بریم دخترم _ چشم 😘 مامان_ دخترم ببین داداشت کجاست پیداش نمیکنم صداش کن بیاد بریم که دیر وقته معلومه که حسین کجاست حتما پیش علی دیگه😕 باید تو بخش مردونه باش چادرمو مرتب کردم و راه افتادم سمت مردونه فکر کنم دیگه همه رفتن جلوی در وایسادم و حسین رو صدا زدم ولی نشنید 😐 ناچارا رفتم داخل همون طور که حدس میزدم همه رفتن پس اینا کجان؟ علی_ چیزی شده حلما خانم؟ اینجا چیکار میکنید؟ واییی ترسیدم 😑😑 این از کجا مثل جن پیداش شد اخه _ دنبال حسین می‌گشتم فکر کردم باید پیش شما باشه علی_ بله پیش من بود تلفنش زنگ زد رفت بیرون جواب بده بنده خدا انگار صداش گرفته اخی مادر به فداش😅 ناخودآگاه گفتم صدایی خوبی دارید مداحی هاتون... یهو خشکم زد 😮😮 من دارم چی میگم الان پیش خودش چی فکر میکنه؟؟؟ سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : یعنی فکر کنم مداح موفقی میتونید بشید بیچاره انگار یکم خجالت کشید همون جور که سرش پایین بود گفت لطف دارید حسین_ عه حلما تو اینجا چیکار میکنی؟ اخیش بالاخره پیداش شد سریع گفتم دنبال تو می‌گشتم داداش بریم که مامان منتظره حسین_ برو خواهری الان میام زیر لب خداحافظی گفتم و سریع رفتم بیرون وای چقدر بد شد حالا پیش خودش چه فکری میکنه نه به اون موقه که سلام هم نمیدادم بهش نه الان که شروع کردم به تعریفش حالا میگه این دختره خله😂😢😏 . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۳۴🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد
💔 ۳۵🍃 نویسنده: ☺️ تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم.. +جانم عزیزم الهی خوب باشین... با خنده بغلش کردم.. -مرسی مهربون توعم ایشالا استاد با خنده میون حرفامون گفت: +الهی آمین! و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد.. بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد.. از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم.. سحر هم دیگه حواسش به من نبود.. فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه... اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود.. اخه من اینجا چیکار میکردم.. منکه کل خلافم عاشق شدن بود.. عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم.. بلند شدم رفتم دستشویی.. مشت مشت آب خنک زدم به صورتم.. باید زودتر میرفتم.. جای من نبود.. تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم.. اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم.. پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه.. که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد.. التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد... که اینطور هم شد.. انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم.. +جانم!! -منو برسونید.. +الان؟؟ -بله لطفا.. +چرا؟! -چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام.. منو ببرید.. همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین.. +باشه باشه بریم!! راه افتادم و پشت سرم اومد.. از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم.. و زیر لب گفتم "لعنت بهتون" بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم.. بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام.. گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش.. +سهاااا!گریه چرا؟؟؟ قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت: "بح جناب صادقی کبیر" جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه.. "وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم" 💌 ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۶🍃 نویسنده: ☺️ ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد.. +حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من) -ژاله بیخیال توروخدا +هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله.... استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه.. اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت.. -ادامه بدی همینجا نابودت میکنم.. بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت: "بریم سها" آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم.. بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم.. دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده.. تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم.. +اون خانوم... -الان نپرس سها... بهت میگم... +سحر از جریان بین ما.... -خبر نداره.. نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم.. +استاد اون زن... -انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته.. امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب.. +دلم طاقت نداره.. -اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه.. آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم.. جلوی در دانشگاه نگه داشت.. پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در.. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد.. برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم.. +ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود.. چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم.. -میترسم..شب بخیر.. زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه.. چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی.. به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن.. با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام... اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه.. بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا.. اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم.. هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم.. +میتونم بشینم اینجا؟! خودم رو جمع و جور کردم.. هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه.. ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود.. -بله بفرمایید.. +سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟! توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!! دلم میحواست به یکی اعتماد کنم.. یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه... هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت.. +خودمم گاهی بهش فکر میکنم.. لبخند رضایت اومد روی لباش.. خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم.. واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود.. -یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود.. مشتاق نگاهش کردم... انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد.. دوست داشتن روزای "زلالم" رو.. -خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم.. اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه.. خندید.. خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه.. منم که درگیر هرکسی نمیشدم.. تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره.. یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی... پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده.. اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن... دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود... سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم... نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره.. اما سهای تصورات من یهو عوض شد.. یهو دیگه اون سها نبود.. سادگیش عوض شد.. معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود... سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد.. -سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم.. ولی سها خانوم به اینجام رسید
(به پیشونیش اشاره) از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن... میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده.. درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست.. ولی درکش میکردم.. میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم" به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من.. خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد.. من میدونستم اذیته و حالش بده.. میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد.. تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم.. "تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد" -یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن.. ولی یه چیزی آزارم میده.. اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست.. خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه.. چرا سها نیست؟! چیشده که نیست؟! مگه عاشق نیست.. مگه اون عاشقش نیست.. چرا خوب نیست پس.. کجا رو اشتباه رفته.. ها سها؟! رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت: گریه میکنی؟! چرا اخه؟!!!! بخاطر حرفای من!!! دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم.. -ببخشید سها خانوم من شرمندم.. با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم.. +خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین.. از حال خوبم تا حال بد.. از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم.. همش حقیقت بود.. ولی.. بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد.. حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم.. حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم.. جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم.. برای دلم.. برای حال بدم.. بلند شدم.. کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود.. پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل.. اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم.. قدم زنون رفتم و رفتم.. اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود.. ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۷🍃 نویسنده: ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم.. صدای شکمم رو شنیدم.. خندم گرفت.. تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود.. ضعف به کل بدنم غالب شده بود.. همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم.. تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم.. از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم.. با خنده وارد شدم... مثل همیشه شلوغ بود.. اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم.. منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی.. همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن.. سرمو گذاشتم روی میز.. به اقای پارسا فکر کردم.. که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم.. +خانوم سفارش شما.. سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم.. با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم.. اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش.. صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ" کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو.. مامانش هم پشت سرش وارد شد.. سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد.. پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه.. دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا.. انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من.. همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد.. که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد.. به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم.. و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن.. لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد.. چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد.. ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛ "بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا