eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت63🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک
💔 🍃 نویسنده: 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد.. پوووفی کردم و جوابشو ندادم... آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها.. بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد، رو به علی و حسام گفت؛ -امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما.. +فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو.. و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود.. که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود.. -چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم... بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر.. بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد.. علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛ -کاش پروانه رو آوورده بودم.. خندیدم.. داداش خانواده دوستم.. +چرا انقدر یهویی اخه.. -نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا.. دیدم تولدته، گفتم بیایم... +دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم... سبحان دهن لق که نه دهن گشاد.. دنبال حسام گشتم.. کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد.. چه یهو همه باهم صمیمی شدن.. +چیه نگاش میکنی؟! -بسه سبحان عح بیمزه... رو به علی ادامه دادم.. -چرا اینو آووردین اصن... باز ننه من غریبم بازیش شروع شد... -خانوم دکتل... سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت.. +دلد.. سبحان خودشم خنده ش گرفته بود... -اذیتم متُنه.. و اشاره کرد سمت من.. +بدرک دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن.. -حقته سبحان، چته بچه بشین خو.. +هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ.. مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود.. گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون.. -سها؟؟؟ +منم بگم درد؟؟! خندید.. -نه الان جدیم.. +عه مگه بلدی.. -سها.. +درد.. -سها جدیم گفت.. +خب بگو.. -میگم چیزه این، این، ... همچنان که سرشو میخاروند.. -این سانازه.. +خب.. -میگم میشه بهش بگی... قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت.. "بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد" ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت64🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم
💔 🍃 نویسنده: 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم.. پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر.. آروم دست علی رو گرفتم.. +جونم.. لبخند مصنوعی زدم.. -هیچی.. لبخند زد و رو به سحر گفت.. +چ جالب.. باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت.. +جالبی برای یه لحظشه.. دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان "سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده" سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر.. و چشمکی که چاشنی کارش شد.. حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید.. حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت.. -بح سپهر خان.. و استاد هم با تعجب پرسید.. +منو میشناسین.. -نه حاجی شما کی ای؟! داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا.. استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود.. ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن.. و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود.. ازش رد شد... دوست نداشتم توی اون جمع بمونم.. سر دردم دوباره شروع شد.. بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم.. چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه.. چقد بی معرفت بودن.. سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه.. نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره.. -این همون سپهره؟! سبحان جدی رو میشناختم.. سبحان ولسوز رو میشناختم.. سبحان مهربون.. -خودشه!! +میگی برام؟؟!! -نمیدونستم متاهله!!! دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد.. متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود.. لبخند زدم.. علی بفهمه چه حالی میشه!!! چند ثانیه ای گذشت.. -امروز تولدته!! +میدونم.. -حسام بخاطر تو اومده!! +میدونم!! -میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟! +میدونم!! دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم.. و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت65🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و س
💔 🍃 نویسنده: 📚 با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت.. +پاشو بریم کیک هم برات آووردن خندیدم.. -حالا کیک کار کدومتون بوده؟! +اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده -سبحان امیدوارم.... برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم.. رفتیم سمت بچها.. کیک دست محسن بود.. -خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره... همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد... برگشتم سبحانو نگاه کردم.. دست پاچه شد دوید پشت سر حسام.. مظلومانه گفت.. -من هیچکارم تقصیر اینه.. درست حدس زده بودم.. یه عکس از بچگیم بود.. تقریبا سه سالگیم.. موهام ژولیده پولیده.. سرما خورده بودم و آب بینیم....... خودمم حالم بد شد.. سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که.. برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم... دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم.. -ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!! +تولدت مبارک باشه بهترین بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم.. خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس.. -تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد.. -همش خاطره میشه! دوست داشتم به کدوم قیمت؟! مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟! یا مثلا این میگرن لعنتی.. یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت.. ولی خب تقصیر استاد چی بود "خودکرده را تدبیر نبود که نبود" تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم.. اولین هدیه رو حسام داد.. یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود.. هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود.. -عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟! +محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه.. -استاد شما هم فهمیدین +متاسفانه محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت -خیلی دهن لقی.. قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت.. و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد.. و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم.. هرچند که با لذت میخورد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🏖سست‌ترین کلمه "شانس" است، به امید آن نباشید. 🏖محکم‌ترین کلمه "پشتکار" است، آن را داشته باشید. 🏖سالم‌ترین کلمه "سلامتی" است، به آن اهمیت بدهید. 🏖شایع‌ترین کلمه "شهرت" است، دنبالش نروید. 🏖ضروری‌ترین کلمه "تفاهم" است آن را ایجاد کنید. 🏖دوستانه‌ترین کلمه "رفاقت" است، از آن سواستفاده نکنید. 🏖اصلی‌ترین کلمه "اطمینان" است، به آن اعتماد کنید. 🏖ضعیف‌ترین کلمه "حسرت" است، آن را نخورید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_یکم نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخ
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه روز بچه ها اومدن یه سری از فامیلا هم اومدن این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت دلتنگ حرم میشدم تا حدی که گریم میگرفت چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه . . از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁 کلی ذوق کردم حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂 گوشیم زنگ خورد سمیرا بود _سلام سمیرا جوون سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄 سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا حلما_😑😑باشه عزیزم میام فقط کجا سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو حلما_باشه میبینمت😘 حلما_مامااااان ماماااان کوشی مامان_جانم حلما تو اشپزخونم حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون فقط عصر زودبیا 😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳 حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم یکم استین مانتوم کوتاه بود اینجوری که نمیشه ساقامم زدم روسری بلند سرمه اییم سر کردم یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ چادرمم سرکردم 😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن خودمم کم عجیب نیست برام😄 ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_دوم یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه
. . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایاشکرت😍 چقدر خانوم شدی نه برو خدابه همرات❤️ حلما_عشق منی خدافظ😘 سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود زدم به شیشه ماشینش اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅 حلما_سلام خانوم ☺️ سمیرا_وااااای نگاهش کننننن سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍 _گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب حلما_مرسیی عشقم سمیرا_بشین بریم بانو😘 حلما_برویم سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔 حلما_تاثیرات کربلاست😍😁 اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم سمیرا_بنظره من که میتونی 😍 وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚 حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️ سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂 نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍 حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂 حلما_اخ اخ اره بدو بدو سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست نسبت به نگین و سپیده معتقدتره چون خونوادش تقریبا مذهبین مانتویی ولی اصلا جلف نیست بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐 رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂 حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬 مریمو سپیده باهم گفتن چاادر حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐 نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂 سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟ حلما_ان شاالله با یاری خدا مریم_وای حرف زدنشوووو سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁 یکم مسخره بازی در اوردن هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂 بعد از ناهار گرم صحبت بودن من کلافه شدم یکم موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_سوم . . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایا
. . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره تو این مدت اکثرا خونه بودم هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت... از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده و همه چی مثل گذشتست اما یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم میترسم اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه . . یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد... . . . نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم مامان_حلماجان _جونم مامان😘 مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین _کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟ نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه مامان_ان شاالله که خیره هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون حلما_اخ جووون عروسیی😋😋 مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌 حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂 مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂 حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌 مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕 حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر از صد نفر بپرسید متضاد کلمه موفقیت چیست اکثرشان می‌گویند شکست.  اما این اشتباهی بزرگ است؛  متضاد کلمه موفقیت ،  تلاش نکردن است #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت66🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت.. +پا
💔 🍃 نویسنده: 📚 امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم.. انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن.. روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه.. ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم.. برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون.. هوا همیشه خنک بود.. دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون.. روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی... چقدر هیجان داشتم... چه روزایی گذروندم.. درس خوندنام.. معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر.. تلاشم برای انتقالی.. رفتن پیش استاد و اولین بار.. خونه ی سحر.. بیمارستان.. آقای پارسا.. اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم.. همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم.. ایستادم و به سردردش نگاه کردم.. -هیچ وقت از یادم نمیری.. صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد.. ماشین سانتافه ی سفید.. آشنا بود!نه؟؟ همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم.. چقدر بد.. رفتم سمتش.. روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات.. برم.. درو باز کردم و نشستم.. -سلام استاد.. +سلام خانوم درویشان پور.. چقدر شیرین بود حس احترام.... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1