📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_پنجم با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم اس
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_ششم
- یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔
یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 😰
- خب؟
- یکی از ما برای مسخره کردنت😜 از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی.
- خب... 🙂
- تا چند روز مسخرت می کردیم.😅 اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته.😓
حرفـی نمیزنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـیاش اشـک را تـا پشـت چشـمانم😢 مـیآورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد.
- الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟
نفس میکشم و از تنهایی قبر😰 فرار میکنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم:
- الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـهی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است.
- کی؟ خدا؟☝️
سـرش را دوبـاره صـاف میکنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه میدهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم.😌 دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه🕌 اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب😊😍 و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمیآیم.
- غیر از خدا کسـی رو هم می شناسـی؟🤔 صاحب دیگه سـراغ داری؟ یـه کـس دیگـه کـه موجـود آفریـده باشـه؟ یه دنیـای دیگه بـا موجودات دیگه؟
حـس میکنـم کـه دارد گذشـته را میفهمـد و میگویـد، مـرور میکنـد و میگویـد، خیـال میکنـد و میگویـد. دارد اعتقـاد درونـیاش را کـه مدتها ندیده گرفته بود کلمه میکند و اعتراف میکند.
- نه نشـنیدم. فرید رو که توی قبر گذاشـتند، برایش از همون خدایی☝️ گفتنـد کـه تـو برامـون میگفتـی. اون حاج آقـای اردوی مشـهد برامـون گفـت و مـا بهـش خندیدیـم😓 و گفتیـم متحجـر! مادربزرگـم میگفـت:
- افکار پوسیدهی امل😑. همون خدایی که خیلی جاها فریاد زدند و من تـوی دلـم❤️ و ذهنـم خفهش کردم. میدونـی، فرید، خیلی وقتها خدا رو زیـر سـؤال می بـرد،😓 خیلـی هـم دورو بـر خـدا نمیپلکیـد. می گفـت:
- ادعـای قدیمی هاسـت. چـی میگفـت: افیـون توده هاسـت. حـالا تـو میگی طرف حسابش خدا شده!😧🙁
- بهش نمازم خوندن دیگه؟
- غسـلش هـم دادنـد. بـه سـبک شـماها کفـن هـم کردنـد. آره راسـت میگی سـر قبر حلالیت طلبیدند، گفتند هر کس حقی داره ببخشـه تـا خـدا هـم اونو ببخشـه. همون جا براش روضه هـم خوندند. می دونی فرید خیلی وقت ها روضه رو هم مسخره می کرد.😐
دنیا مسـخره اسـت؟ آدم ها مسـخره اند؟ مدل زندگی ها مسـخره شده اسـت؟ خدایـا ایـن بسـاطی کـه پهـن کردی قـرار بود چـه اتفاقـی را رقم بزند که حالا به این قصه های پرغصه کشیده شده است؟😞 تو که کم آدم ها نگذاشـتی، هر چه خواسـتند و نخواسـته بودند مهیا کردی، راه و روش هم که ارائه کردی پس چه مرگمان شده است؟🤔 چرا اول از هر چیز تو را از فکر و خیال و زندگیمان حذف میکنیم؟ 🙄
- تو چی میگی جواد؟ چی فکر میکنی؟🤔
- راسـت بگـم. مـن خـدا☝️ رو قبـول دارم. ادا درمـیآوردم میگفتـم: دنیـا تصادفـه. عقـل یـه بچـه هـم خـدا رو قبـول داره😒. امـا نمی خـوام زیـر بـار حرفـاش بـرم. فکـر می کنـم محـدودم میکنـه.😐 می خـوام آزاد باشـم. راحت بچرخم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_ششم - یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔 یادم ا
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_هفتم
دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد.😥 سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم. 😣
- مگه الآن چه چیزی عوض شده؟🤔
می نشیند. چشمان خسته ام را باز نمی کنم.
- نگاه کن منو. 🙄
پلک هایـم را سـخت از هـم جدا می کنم. اشـک بی اجـازه روی صورتم می چکد. 😢
- تـو فکـر می کنـی کـه مـن یـه عوضـی ام؟ یـه کافـر احمقـم؟😯 تو چـی فکر می کنی؟🙁🤔
- مـن فکـر می کنـم کـه چـرا اولیـن کسـی کـه دلمـان می خواهـد کنـار بذاریمش! اولین کسی که باهاش قهر می کنیم! اولین کسی که سرش داد می زنیم. اولین کسی که دعوامون می شه باهاش خداست.☝️ چرا؟ ☹️
تکیه می دهد به دو دستش و سرش را رو به سقف می گیرد:
- بگو. حرف بزن. امشب به سؤال و جوابم کاری نداشته باش. حرف بزن... حرف بزن. 😌
- واقعا دلم می خواد شماها بگید. من نمی دونم. تا حالا باهاش دعوا نکردم. قهر نکردم... شاید شک کردم...🤔 خسته شدم...😞 اما...
- دروغ می گی. دروغ می گی.😐 دقیقا ما رو می فهمی. اما دلت نمی خواد باورکنی. بگو بقیه اش رو.
حرفـی نـدارم بزنـم. انـگار همـه ی وجـود خـودم تشـنه ی خلـوت شـده اسـت.😔 اطرافم، طراوتش را از دسـت می دهد. ذهنم از تکاپو می افتد. کاش می شـد مـن هـم بخوابـم.💤😴
می ترسـم تـا امشـب تمـام شـود مـن هـم تمام شوم. بی رمق دراز می کشم. حالم آنقدر به هم ریخته هست که دلم بخواهد تا ابد سکوت🤐 کنم و دیگر حرف نزنم. می آید روی صورتم.
- تـو رو قـرآن نخـواب، تنهایـی دیوونـه می شـم. اگـه بگـم می ترسـم از تنهایی و خواب، باور میکنی.😰😫
دسـتم را دراز می کنـم. آرام می کشـمش بـه سـمت زمیـن. مجبـورش می کنم تا سـرش را روی دسـتم بگذارد. چقدر بشـریت بی پناه است. کاش خدا را داشت.🙁 لذت آغوش گرمش🤗😍، حتما آرامش می کرد.
- خـدا رو نمی خواهیـد چـون فکـر می کنیـد جلـوی خوشـی هاتون رو می گیـره. کاش قبـول می کردیـد کـه خـدا آدم رو آفریـده تـا از دنیـا لذت ببـره،😍😇 در حالـی کـه این ها خوشـی نیسـت؛ هوسـه.😈 لذت تمامـی ندارد. خسـتگی و دل زدگـی نـداره. بـا روح آدم جـوره. هوسـه کـه وقتـی تمـوم می شه، تنهایی و دربه دری می آره.
مقابـل خـواب💤 مقاومـت می کنـد. رگه هـای خونـی تمـام سـفیدی چشمانش را پر کرده است. خدا وعده ی لذت می دهد. آدم ها عجله دارند. آدم ها خود خواهند. قیـد خـدا را می زننـد بـه خاطـر یـک انسـان دیگـر،😒 بـه خاطـر یـک لیـوان نوشـیدنی،😟 چنـد میلیـون کاغـذ بـه اسـم پـول.😪 قیـد خـدا کـه همـه چیز است می زنند به خاطر تمام آن چیزهایی که زود هیچ می شود. دستش را روی صورتش می کشد و می گوید:
- حرف بزن. برام حرف بزن.😴
دارد خوابـش می بـرد.💤 حرفـی نمی زنـم. می گـذارم تـا صبـح تلافـی ایـن چند شب نخوابیده را بخوابد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول هفته تون عالی
خدایا🌳🌸
هفته پیش رو را
برای دوستانم
یک هفته سلامتی
یک هفته لبخند
یک هفته پیشرفت
یک هفته موفقیت و🌳🌹
یک هفته خیروبرکت مهیا کن
دنیایمان درست مثل
بازار مس گرهاست
عده ای از
صدای تیشه هاخسته اند،
وعده ای دیگر به نوای
به ظاهرگوش خراش
میرقصند...
این ما هستیم که انتخاب
میکنیم لحظه هایمان
چگونه بگذرد🍁🍂
🍂|❀ ❀|🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفدهم بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هجدهم
فصل چهارم
با صدای اذان صبح از خوب بیدارشدم .وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم ,احساس عجیبی داشتم.وقتی نمازم تمام شد به حیاط رفتم و کنارگلهای رز نشستم .حرفهای پویا خواب را از چشمانم ربوده بود به فکرفرورفته بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد .مادرم پشت سر ایستاده بود به او نگاهی کردم و گفتم:
-سلام مامان صبح بخیر
-سلام عزیزم .اگه نمازت رو خوندی برو بخواب
-نمازخوندم ولی خوابم نمیبره یک احساس عجیبی دارم انگار قراره امروز اتفاق خاصی بیفته
-برو بخواب عزیزم هراتفاقی که بخوادبیفته,بالاخره رخ میده .توکلت به خدا باشه ان شاءالله که خیره.
حرفهای مادرم کمی قلبم را آرام کرد .به اتاقم رفتم و روی تخت دزار کشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.صبح با صدای سهیل که مرا صدامیزد بیدارشدم .صدایش به گوش میرسید که می گفت :
-آبجی بیام داخل اتاقت؟آبجی خوابی؟
در حالی که چشمانم هنوز گرم خواب بود گفتم :
-بیا داخل داداشی چه کارم داری سرصبحی؟
-آبجی تو عمو پویا رو دوست داری ؟
مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم:
-چیییی؟
-میگم تو عمو پویا رو دوست داری؟
با عصبانیت گفتم:
-آقا سهیل این حرف ها واسه بزرگترهاست .شما هنوز بچه ای برو بیرون بزارمنم بخوابم .
-چرا عصبانی میشی؟با گوشای خودم شنیدم که بابا با عمو احمد درمورد تو و پویا صحبت میکردن .حالا که نمیخوای بدونی من میرم
-وایسا ببینم .سهیل جون میشه به ابجی بگی بابا چی گفت ؟
-اگه بگم ,میزاری با گوشیت بازی کنم؟
-مگه تو تبلت و رایانه نداری چرا با اونا بازی نمیکنی؟
تبلتم خرابه .بابا قرار امروز بده درستش کنند.حالا گوشیت رو میدی یا برم؟
-باشه میدم.حالا بگو چی شنیدی؟
-بابا گفت باید ببینم نظز ثمین چیه؟اگه قبول کنه من حرفی ندارم .واسه همین من اومدم تا نظرت رو بپرسم.حالا گوشیتو بده بازی کنم
-سهیل فعلا برو بیرون ,بعدا گوشی رو بهت میدم
قبول نیست تو قول دادی .اگه گوشیتو ندی نمیگم مامان چی گفته؟
-وای از دست تو بچه .بیا این هم گوشی .حالا حرف بزن
-مامان گفت ثمین از اول قراربود با رامین ازدواج کنه مامان گفت ما به خواهرم قول دادیم.
-خب بابا چی گفت؟
- گفت هرچی نظر ثمین باشه .مامان هم قبول کرد.
خب حالا برو بیرون .فقط یک لحظه گوشی رو بده زنگ بزنم بعد بهت میدم؟
-قول دادیا
-باشه برو
وقتی سهیل از اتاق خارج شد شماره پویا رو گرفتم تا با او صحبت کنم در همان هنگام پریا به من زنگ زد و گفت :
-سلام عروس خانم ,هنوز خوابی؟ِ
-اره همین الان بیدار شدم اتفاقی افتاده؟
-ثمین نکنه خبر نداری؟
-از چی باید خبر داشته باشم
-از اینکه ما قراره فردا شب خواستگاری بیایم .
-
چی؟خواستگاری؟
-پس معلومه خبر نداری ,پاشو عزیزم .طفلک داداشم از دیشب تا حالا یک لحظه پلکاشو رو هم نگذاشته ,من خودم شاهدم دیشب تا صبح توی حیاط قدم میزد .
-حالا چرا نخوابیده؟
-معلومه دیگه از فکر و خیال تو .وای یادم رفت بگم واسه چی زنگ زدم ,ثمین جان زنگ زدم فقط یک کلمه ازت بشنوم .تو به پویا علاقه داری یا نه؟
-چرا این سوال رو میپرسی؟
-اخه عمو گفته هرچی نظر ثمین باشه.و اگه تو اجازه بدی قرارخواستگاری گذاشته میشه.حالا بگو ببینم اجازه هست؟
-راستش.......خب راستش .......من به آقا پویا علاقه دارم اینو خودشون هم میدونند ولی نظرم همون نظر پدر و مادرمه.
-ولی و اما نداره .ما فرداشب خدمت میرسیم عروس گلم .فعلا خداحافظ.
-یاعلی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هجدهم فصل چهارم با صدای اذان صبح از خوب بیدا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نوزدهم
هنوز باورم نمیشد نگرانی دیشبم بی خود نبود.سریع از روی تخت بلندشدم وبه سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم,فکرمیکردم همش خواب و خیاله ولی انگار واقعیت داشت .صورتم را خشک کردم و بعد رفتم به آشپزخانه.روبه روی پدرم روی صندلی نشستم ,مادرم مشغول چایی ریختن بود.
پدرم گفت:
-ثمین جان یک حرفهایی هست که باید بهت بگم.نیم ساعت پیش احمدزنگ زد .اجازه خواست تا فردا شب واسه خواستگاری بیان .منم بهشون گفتم باید نظر تو رو بپرسم .حالا قبل اینکه نظرتو بگی این رو هم بگم که مامانت و حنانه خانم در مورد ازدواج تو و رامین قول و قرارایی گذاشتن ,خودت خوب میدونی که از بچگی عزیزجون رامین رو مرد زندگی تو انتخاب کرد.حالا با این اوصاف حالا تو باید تصمیم بگیری پویا و یا رامین؟تصمیمتو که گرفتی بهم خبر بده
-باباجون من با همه احترامی که واسه عزیزجون و مامان و حتی خاله و رامین قائلم باید بگم من به رامین هیچ علاقه ای نداشته ندارم و نخواهم داشت .از همون اول کسی نظر منو نپرسید وگرنه همون موقع میگفتم
-پس منظورت اینه میخوای با پویا ازدواج کنی؟
از خجالت سرم را پایین انداخته و چیزی نگفتم.مادرم که به شدت از دستم عصبانی بود گفت:
-ثمین داری اشتباه میکنی . من نمیگم پویا بده ولی رامبن خیلی از پویا سرتره .درست تصمیم بگیر
-مامان جان ببخشید ولی همسر لباس نیست که هرموقع دلمو زد بتونم عوضش کنم و یا دورش بندازم .من به رامین هیچ علاقه ای ندارم و به ازدواج با اون هم اصلا فکرنمیکنم برعکس هرموقع میبینمش یا یادش می افتم حالم بد میشه .تنها حسی که بهش دارم حس تنفره همین .در مورد اقا پویا هم باید بگم نظر من همون نظر شماست ولی توروخدا مامان دیگه ور مورد ازدواج من با رامین صحبت نکنید .خواهش میکنم ازتون.
پدرم که از حرفهای من خرسند بود گفت :
درست میگی دخترم.باید عاقلانه تصمیم بگیری ,پس من به احمدشون خبر میدم فردا شب بیان ,شما که حرفی نداری خانوووم؟
-مادرم که از حرفهای من ناراحت شده بود گفت:
-نه حرفی ندارم.شما پدر و دختر عین همین یکدنده و لجباز
هنوز ناراحتی در چهره مادرم موج میزد سریع از جای خود بلندشدم .دست مادرم را بوسیدم و گفتم:
-مامان جون الهی من قربون اخم کردنت بشم.مگه همیشه شما نمیگفتید که شما و پدر باعشق ازدواج کردید ,مگه شما بهم نمی گفتید چون پدر آدم معتقد و متدین و مهربونی بود باهاش ازدواج کردم در صورتی که پدر هیچ شباهتی به خانواده شما نداشته .شما خودتون گفتید خان بابا میخواست شما رو مجبورکنه با پسر خان روستا بالایی ازدواج کنید ولی شما پاتون رو توی یک کفش کردید که فقط با پدرکه اون زمان
یک دکتر ساده تو روستابود ازدواج میکنید.حالا من هم ازتون میخوام اجازه بدید مثل شما خودم مرد مناسب زندگیم رو انتخاب کنم.
-هرکسی روکه دوست داری انتخاب کندرضمن من هنوز هم عاشق پدرت هستم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام دوستان و همراهان همیشگی وقتتون بخیر کانال جدیدمون بنام عطر ناب خدا امروز تاسیس شد ازتون میخوام مثل همیشه مارو همراهی کنید منتظر حضور سبزتون هستیم
http://eitaa.com/joinchat/986710047Cac4beb4d23
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نوزدهم هنوز باورم نمیشد نگرانی دیشبم بی خود نب
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیستم
مادرم در حالی که گونه هایش گل انداخته بود سریع از سرمیز بلند شد و گفت:
-من میرم سهیل رو بیدارکنم بیاد صبحونه بخوره
پدرم قهقهه زنان گفت :کجا خانوم خوشگلم .بیا اینجا بشین .این دخترخانم میره دنبال داداشش
-واقعا که عماااد بچه شدیی؟شما با دخترت خوش باش.
مادر که از آشپزخانه خارج شد من نگاهی به پدر کردم وهردوبلند خندیدیم.
در تمام طول روز به پویا فکرمیکردم .نزدیک های 6 عصر بود که صدای گوشی ام مرا به خود آورد.پویا پشت خط بود .تماس رو برقرارکردم :
-سلام .ثمین خانم .حالتون چطوره ؟
-سلام ممنونم من خوبم شما چطورید؟
-من که انگار رو ابرا قدم میزنم از خوشحالی کم مونده بال دربیارم
-خوشحالم که خوشحالید ولی دلیل خوشحالیتون چیه؟
-معلومه دیگه بخاطر شما .بخاطر قرارفرداشب.
-کدوم قرار؟
-قرارفرداشب دیگه,خواستگاری!
-خب به سلامتی حالا اون عروس خوشبخت کیه؟
-یعنی میخواین بگید خود عروس خانم خبرنداره؟
-اگه منظورتون از عروس منم که باید بهتون بگم با عرض تاسف من جوابم منفی بود .چطوری بهتون نگفتن؟
-ثمین خانم اگه دارید شوخی میکنید اصلا جالب نیست
-اقا پویا مگه من با شما شوخی دارم؟
پویا حرفهایم را باور کرده و تماس را قطع کرد .هرچه با او تماس گرفتم ,گوشی را جواب نداد .به ناچار با پریا تماس گرفتم .پریا لحظاتی بعد گوشی را برداشت و گفت
-سلام عروس خانم
-سلام پریا .یک سوال داشتم .پریا داداشت خونه است ؟
-خونه بود ولی همین الان مثل دیوونه ها عصبانی از خونه رفت بیرون .چطور مگه؟
-چیز مهمی نیست یعنی امیدوارم نباشه.ببین عزیزم میشه باهاش تماس بگیری و بگی با من تماس بگیره منتظرما کارمهمی دارم .
-باشه عزیزم الان زنگ میزنم.
-ممنونم .فعلا
تماس رو قطع کردم .خیلی نگرانش بودم با خودم میگفتم کاش سر به سرش نمیزاشتم .
توی حیاط شروع کردم به قدم زدن تا شاسد کمی از نگرانیم کم بشود..پشت سرهم با او تپاس میگرفتم ولی جواب نمیداد.در همان حین زنگ در حیاط به صدا در آمد .چادرم را سرم کردم و دم در رفتم.در را که باز کردم چشمم به پویا افتاد که بسیارعصبانی و آشفته روبه رویم ایستاده .گفتم:
سلام.خیلی بهتون زنگ زدم
-میشه بگید چه اتفاقی افتاده .دیشب که جوابتون مثبت بود ؟ثمین خانم قلبم داره از کار میفته
-هیچاتفاقی نیفتاده.من باهاتون شوخی کردم .ببخشید میدونم شوخی بچگانه ای بود .متاسفم
-متاسفید!!!میدونید تا اومدم اینجا چی به سرم اومد.مردم و زنده شدم .واقعا ازتون انتظارنداشتم.
حرفهایش را که زد بدون خداحافظی سوار ماشین شد و رفت.
محکم در حیاط را به هم کوبیدم .ان شب تا صبح در اتاق قدم زدم و به رفتار زشتم فکرکردم .بعد نماز صبح کمی خوابیدم ..صبح با صدای مادرم از خواب بیدارشدم که میگفت:
ثمین پاشو دیگه باید باهم بریم خرید .نکنه یادت رفته امشب چه خبره
-مامان من حوصله خرید ندارم .میشه تنها برید ؟
-معلومه که نه ,باید باهم بریم برای مهمونی امشب خرید کنیم زود آماده شو
-چشم
دست و صورتم را شستم و آماده شدم..درحیاط منتظر مادر ایستادم و به پویا فکرکردم به اینکه امشب چگونه با او روبه رو شوم .چطور میتوانستم حرفهای بد دیروزم را فراموش کنم..کاش وقتی پویا با همه احساس و ذوق و شوقش با من تماس گرفت با او صادقانه صحبت میکردم نه اینکه با او چنین شوخی سخیفی انجام دهم و کلی ای کاش های دیگر که ارزشی نداشت.
باصدای مادرم به خودم آمدم که میگفت:
-به چی فکرمیکنی؟بریم؟
-اره مامان جان شما بفرمایید تو ماشین من هم اومدم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_هفتم دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـا
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_هشتم
قبـل از اینکـه بخوابـم😴 همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار.😐 هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد.😰 فریـادم بـه هوا مـی رود.😩 از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود.😣😞 دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند.😶😣 این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین🌍 دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم.😣 دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم. 😕
- بله
- آقا جواد. مهدوی هستم. معاون مدرسه.
فقط تو را می خواستم.🤗😍 در را بـاز می کنـم. سـرم سـودایی شـده و بیـن همـه ی آدم هـای اطرافـم، مهدی مهدوی است که می فهمدم. منتظـر می شـوم تـا طـول حیاط را طی کند. امـا در را کمی باز می کند و همان جا می ایستد. جلو نمی آید. مجبور می شوم که بروم توی حیاط تـا تعارفـش کنـم، از خفه گـی خانـه بـه روشـنایی حیـاط مـی روم، جلـو می آید. وقتی که می بیندم چشمانش را تنگ می کند.😑 دستم را که می فشارد، با دست چپش زیر چشمم را لمس می کند.
- چه کردی با خودت؟😳🙄
خبر ندارد که چه کرده با من این افکار و اوهام؛ وگرنه از دیروز تا حالا رهایم نمی کرد. دسـتم را رها نمی کند. راه می افتم سـمت سـاختمان. دنبالم می آید و مقابل در مکث می کند. می گویم:
- کسی نیست. تنهام.
همـان اول سـالن روی مبـل می نشـیند. بـه کم نـوری فضـا اعتـراض نمی کند. من هم چراغ روشن💡 نمی کنم.
- دیـروز چـه بی صـدا رفتـی؟ اومـدم نبـودی؟😒 تلفنـت خاموشـه. تـوی پروندت هم آدرس خونه ی قبلی بود.
نگاهش می کنم و حرفی را که دوست ندارم نمی زنم.
- خوبی جواد؟
مسخره ام می گیرد. احوال نمی پرسید. می خواست حالم را بداند.
- خوبم!... تا خوبی رو چی تعریف کنی؟😏😔
نگاهـش را از روی صورتـم برنمـی دارد. حتمـا از تـه ریشـی کـه درآمـده تعجـب😳 کـرده و از موهـای ژولیـده و چشـم های ترسـانم، بـه ایـن سـؤال رسیده است.🤔 چند لحظه سکوت برای هر دوی ما خوب است.
- نگرانت شدم جواد... نگرانتم.😟 چه کار می تونم برات بکنم؟
چـه خـوب کـه نگرانـم شـده اسـت. عقـده ای نیسـتم، اما نیـاز دارم که کسـی مـرا بـه خاطـر خـودم بخواهـد.❤️ وجـودم را درک کنـد. پلـه نبیندم. برای من و همه هم پله باشد. صدایم که می کند سـرم را تکان می دهم. این چند روز مثل دیوانه ها همه اش با خودم حرف زده ام. 😪
- چه جوری باشم نگرانیت برطرف می شه؟
- این جوری نباش جواد... 😟😐
فقط نگاهش می کنم.
- انقـدر خـراب و به هـم ریختـه. چهار روزه مدرسـه نیومـدی؟😳😠 جواب پیام و تماس رو نمی دی؟ فقط این طور نباش. 😐
خنـده ام می گیـرد امـا حوصلـه ی خندیـدن نـدارم. فقـط لبخنـد تمسخری می زنم. 😏
- چیـه؟ 😐 بـه قـول تـو دنبـال هـوای نفسـم باشـم خوبـه؟😒 هـر غلطـی دلـم می خـواد بکنـم خوبـه؟😥 بـده دنبـال جـواب سـؤالم هسـتم؟🙁 دارم مثـل گمشـده ها دنبـال جواب می گردم. دنبال اصالتـم... آقای مهدوی ما این جا چه کاره ایم؟ من کی ام؟ کجام؟ چه کاره ام؟ دیوونه شدم از بس به این این چیزا فکر کردم.🤔😣
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1