eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیایمان درست مثل بازار مس گرهاست عده ای از صدای تیشه هاخسته اند، وعده ای دیگر به نوای به ظاهرگوش خراش میرقصند... این ما هستیم که انتخاب میکنیم لحظه هایمان چگونه بگذرد🍁🍂 🍂|❀ ❀|🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفدهم بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ فصل چهارم با صدای اذان صبح از خوب بیدارشدم .وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم ,احساس عجیبی داشتم.وقتی نمازم تمام شد به حیاط رفتم و کنارگلهای رز نشستم .حرفهای پویا خواب را از چشمانم ربوده بود به فکرفرورفته بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد .مادرم پشت سر ایستاده بود به او نگاهی کردم و گفتم: -سلام مامان صبح بخیر -سلام عزیزم .اگه نمازت رو خوندی برو بخواب -نمازخوندم ولی خوابم نمیبره یک احساس عجیبی دارم انگار قراره امروز اتفاق خاصی بیفته -برو بخواب عزیزم هراتفاقی که بخوادبیفته,بالاخره رخ میده .توکلت به خدا باشه ان شاءالله که خیره. حرفهای مادرم کمی قلبم را آرام کرد .به اتاقم رفتم و روی تخت دزار کشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.صبح با صدای سهیل که مرا صدامیزد بیدارشدم .صدایش به گوش میرسید که می گفت : -آبجی بیام داخل اتاقت؟آبجی خوابی؟ در حالی که چشمانم هنوز گرم خواب بود گفتم : -بیا داخل داداشی چه کارم داری سرصبحی؟ -آبجی تو عمو پویا رو دوست داری ؟ مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم: -چیییی؟ -میگم تو عمو پویا رو دوست داری؟ با عصبانیت گفتم: -آقا سهیل این حرف ها واسه بزرگترهاست .شما هنوز بچه ای برو بیرون بزارمنم بخوابم . -چرا عصبانی میشی؟با گوشای خودم شنیدم که بابا با عمو احمد درمورد تو و پویا صحبت میکردن .حالا که نمیخوای بدونی من میرم -وایسا ببینم .سهیل جون میشه به ابجی بگی بابا چی گفت ؟ -اگه بگم ,میزاری با گوشیت بازی کنم؟ -مگه تو تبلت و رایانه نداری چرا با اونا بازی نمیکنی؟ تبلتم خرابه .بابا قرار امروز بده درستش کنند.حالا گوشیت رو میدی یا برم؟ -باشه میدم.حالا بگو چی شنیدی؟ -بابا گفت باید ببینم نظز ثمین چیه؟اگه قبول کنه من حرفی ندارم .واسه همین من اومدم تا نظرت رو بپرسم.حالا گوشیتو بده بازی کنم -سهیل فعلا برو بیرون ,بعدا گوشی رو بهت میدم قبول نیست تو قول دادی .اگه گوشیتو ندی نمیگم مامان چی گفته؟ -وای از دست تو بچه .بیا این هم گوشی .حالا حرف بزن -مامان گفت ثمین از اول قراربود با رامین ازدواج کنه مامان گفت ما به خواهرم قول دادیم. -خب بابا چی گفت؟ - گفت هرچی نظر ثمین باشه .مامان هم قبول کرد. خب حالا برو بیرون .فقط یک لحظه گوشی رو بده زنگ بزنم بعد بهت میدم؟ -قول دادیا -باشه برو وقتی سهیل از اتاق خارج شد شماره پویا رو گرفتم تا با او صحبت کنم در همان هنگام پریا به من زنگ زد و گفت : -سلام عروس خانم ,هنوز خوابی؟ِ -اره همین الان بیدار شدم اتفاقی افتاده؟ -ثمین نکنه خبر نداری؟ -از چی باید خبر داشته باشم -از اینکه ما قراره فردا شب خواستگاری بیایم . - چی؟خواستگاری؟ -پس معلومه خبر نداری ,پاشو عزیزم .طفلک داداشم از دیشب تا حالا یک لحظه پلکاشو رو هم نگذاشته ,من خودم شاهدم دیشب تا صبح توی حیاط قدم میزد . -حالا چرا نخوابیده؟ -معلومه دیگه از فکر و خیال تو .وای یادم رفت بگم واسه چی زنگ زدم ,ثمین جان زنگ زدم فقط یک کلمه ازت بشنوم .تو به پویا علاقه داری یا نه؟ -چرا این سوال رو میپرسی؟ -اخه عمو گفته هرچی نظر ثمین باشه.و اگه تو اجازه بدی قرارخواستگاری گذاشته میشه.حالا بگو ببینم اجازه هست؟ -راستش.......خب راستش .......من به آقا پویا علاقه دارم اینو خودشون هم میدونند ولی نظرم همون نظر پدر و مادرمه. -ولی و اما نداره .ما فرداشب خدمت میرسیم عروس گلم .فعلا خداحافظ. -یاعلی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هجدهم فصل چهارم با صدای اذان صبح از خوب بیدا
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ هنوز باورم نمیشد نگرانی دیشبم بی خود نبود.سریع از روی تخت بلندشدم وبه سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم,فکرمیکردم همش خواب و خیاله ولی انگار واقعیت داشت .صورتم را خشک کردم و بعد رفتم به آشپزخانه.روبه روی پدرم روی صندلی نشستم ,مادرم مشغول چایی ریختن بود. پدرم گفت: -ثمین جان یک حرفهایی هست که باید بهت بگم.نیم ساعت پیش احمدزنگ زد .اجازه خواست تا فردا شب واسه خواستگاری بیان .منم بهشون گفتم باید نظر تو رو بپرسم .حالا قبل اینکه نظرتو بگی این رو هم بگم که مامانت و حنانه خانم در مورد ازدواج تو و رامین قول و قرارایی گذاشتن ,خودت خوب میدونی که از بچگی عزیزجون رامین رو مرد زندگی تو انتخاب کرد.حالا با این اوصاف حالا تو باید تصمیم بگیری پویا و یا رامین؟تصمیمتو که گرفتی بهم خبر بده -باباجون من با همه احترامی که واسه عزیزجون و مامان و حتی خاله و رامین قائلم باید بگم من به رامین هیچ علاقه ای نداشته ندارم و نخواهم داشت .از همون اول کسی نظر منو نپرسید وگرنه همون موقع میگفتم -پس منظورت اینه میخوای با پویا ازدواج کنی؟ از خجالت سرم را پایین انداخته و چیزی نگفتم.مادرم که به شدت از دستم عصبانی بود گفت: -ثمین داری اشتباه میکنی . من نمیگم پویا بده ولی رامبن خیلی از پویا سرتره .درست تصمیم بگیر -مامان جان ببخشید ولی همسر لباس نیست که هرموقع دلمو زد بتونم عوضش کنم و یا دورش بندازم .من به رامین هیچ علاقه ای ندارم و به ازدواج با اون هم اصلا فکرنمیکنم برعکس هرموقع میبینمش یا یادش می افتم حالم بد میشه .تنها حسی که بهش دارم حس تنفره همین .در مورد اقا پویا هم باید بگم نظر من همون نظر شماست ولی توروخدا مامان دیگه ور مورد ازدواج من با رامین صحبت نکنید .خواهش میکنم ازتون. پدرم که از حرفهای من خرسند بود گفت : درست میگی دخترم.باید عاقلانه تصمیم بگیری ,پس من به احمدشون خبر میدم فردا شب بیان ,شما که حرفی نداری خانوووم؟ -مادرم که از حرفهای من ناراحت شده بود گفت: -نه حرفی ندارم.شما پدر و دختر عین همین یکدنده و لجباز هنوز ناراحتی در چهره مادرم موج میزد سریع از جای خود بلندشدم .دست مادرم را بوسیدم و گفتم: -مامان جون الهی من قربون اخم کردنت بشم.مگه همیشه شما نمیگفتید که شما و پدر باعشق ازدواج کردید ,مگه شما بهم نمی گفتید چون پدر آدم معتقد و متدین و مهربونی بود باهاش ازدواج کردم در صورتی که پدر هیچ شباهتی به خانواده شما نداشته .شما خودتون گفتید خان بابا میخواست شما رو مجبورکنه با پسر خان روستا بالایی ازدواج کنید ولی شما پاتون رو توی یک کفش کردید که فقط با پدرکه اون زمان یک دکتر ساده تو روستابود ازدواج میکنید.حالا من هم ازتون میخوام اجازه بدید مثل شما خودم مرد مناسب زندگیم رو انتخاب کنم. -هرکسی روکه دوست داری انتخاب کندرضمن من هنوز هم عاشق پدرت هستم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام دوستان و همراهان همیشگی وقتتون بخیر کانال جدیدمون بنام عطر ناب خدا امروز تاسیس شد ازتون میخوام مثل همیشه مارو همراهی کنید منتظر حضور سبزتون هستیم‌ http://eitaa.com/joinchat/986710047Cac4beb4d23
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نوزدهم هنوز باورم نمیشد نگرانی دیشبم بی خود نب
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ مادرم در حالی که گونه هایش گل انداخته بود سریع از سرمیز بلند شد و گفت: -من میرم سهیل رو بیدارکنم بیاد صبحونه بخوره پدرم قهقهه زنان گفت :کجا خانوم خوشگلم .بیا اینجا بشین .این دخترخانم میره دنبال داداشش -واقعا که عماااد بچه شدیی؟شما با دخترت خوش باش. مادر که از آشپزخانه خارج شد من نگاهی به پدر کردم وهردوبلند خندیدیم. در تمام طول روز به پویا فکرمیکردم .نزدیک های 6 عصر بود که صدای گوشی ام مرا به خود آورد.پویا پشت خط بود .تماس رو برقرارکردم : -سلام .ثمین خانم .حالتون چطوره ؟ -سلام ممنونم من خوبم شما چطورید؟ -من که انگار رو ابرا قدم میزنم از خوشحالی کم مونده بال دربیارم -خوشحالم که خوشحالید ولی دلیل خوشحالیتون چیه؟ -معلومه دیگه بخاطر شما .بخاطر قرارفرداشب. -کدوم قرار؟ -قرارفرداشب دیگه,خواستگاری! -خب به سلامتی حالا اون عروس خوشبخت کیه؟ -یعنی میخواین بگید خود عروس خانم خبرنداره؟ -اگه منظورتون از عروس منم که باید بهتون بگم با عرض تاسف من جوابم منفی بود .چطوری بهتون نگفتن؟ -ثمین خانم اگه دارید شوخی میکنید اصلا جالب نیست -اقا پویا مگه من با شما شوخی دارم؟ پویا حرفهایم را باور کرده و تماس را قطع کرد .هرچه با او تماس گرفتم ,گوشی را جواب نداد .به ناچار با پریا تماس گرفتم .پریا لحظاتی بعد گوشی را برداشت و گفت -سلام عروس خانم -سلام پریا .یک سوال داشتم .پریا داداشت خونه است ؟ -خونه بود ولی همین الان مثل دیوونه ها عصبانی از خونه رفت بیرون .چطور مگه؟ -چیز مهمی نیست یعنی امیدوارم نباشه.ببین عزیزم میشه باهاش تماس بگیری و بگی با من تماس بگیره منتظرما کارمهمی دارم . -باشه عزیزم الان زنگ میزنم. -ممنونم .فعلا تماس رو قطع کردم .خیلی نگرانش بودم با خودم میگفتم کاش سر به سرش نمیزاشتم . توی حیاط شروع کردم به قدم زدن تا شاسد کمی از نگرانیم کم بشود..پشت سرهم با او تپاس میگرفتم ولی جواب نمیداد.در همان حین زنگ در حیاط به صدا در آمد .چادرم را سرم کردم و دم در رفتم.در را که باز کردم چشمم به پویا افتاد که بسیارعصبانی و آشفته روبه رویم ایستاده .گفتم: سلام.خیلی بهتون زنگ زدم -میشه بگید چه اتفاقی افتاده .دیشب که جوابتون مثبت بود ؟ثمین خانم قلبم داره از کار میفته -هیچاتفاقی نیفتاده.من باهاتون شوخی کردم .ببخشید میدونم شوخی بچگانه ای بود .متاسفم -متاسفید!!!میدونید تا اومدم اینجا چی به سرم اومد.مردم و زنده شدم .واقعا ازتون انتظارنداشتم. حرفهایش را که زد بدون خداحافظی سوار ماشین شد و رفت. محکم در حیاط را به هم کوبیدم .ان شب تا صبح در اتاق قدم زدم و به رفتار زشتم فکرکردم .بعد نماز صبح کمی خوابیدم ..صبح با صدای مادرم از خواب بیدارشدم که میگفت: ثمین پاشو دیگه باید باهم بریم خرید .نکنه یادت رفته امشب چه خبره -مامان من حوصله خرید ندارم .میشه تنها برید ؟ -معلومه که نه ,باید باهم بریم برای مهمونی امشب خرید کنیم زود آماده شو -چشم دست و صورتم را شستم و آماده شدم..درحیاط منتظر مادر ایستادم و به پویا فکرکردم به اینکه امشب چگونه با او روبه رو شوم .چطور میتوانستم حرفهای بد دیروزم را فراموش کنم..کاش وقتی پویا با همه احساس و ذوق و شوقش با من تماس گرفت با او صادقانه صحبت میکردم نه اینکه با او چنین شوخی سخیفی انجام دهم و کلی ای کاش های دیگر که ارزشی نداشت. باصدای مادرم به خودم آمدم که میگفت: -به چی فکرمیکنی؟بریم؟ -اره مامان جان شما بفرمایید تو ماشین من هم اومدم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_هفتم دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـا
قبـل از اینکـه بخوابـم😴 همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار.😐 هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد.😰 فریـادم بـه هوا مـی رود.😩 از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود.😣😞 دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند.😶😣 این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین🌍 دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم.😣 دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم. 😕 - بله - آقا جواد. مهدوی هستم. معاون مدرسه. فقط تو را می خواستم.🤗😍 در را بـاز می کنـم. سـرم سـودایی شـده و بیـن همـه ی آدم هـای اطرافـم، مهدی مهدوی است که می فهمدم. منتظـر می شـوم تـا طـول حیاط را طی کند. امـا در را کمی باز می کند و همان جا می ایستد. جلو نمی آید. مجبور می شوم که بروم توی حیاط تـا تعارفـش کنـم، از خفه گـی خانـه بـه روشـنایی حیـاط مـی روم، جلـو می آید. وقتی که می بیندم چشمانش را تنگ می کند.😑 دستم را که می فشارد، با دست چپش زیر چشمم را لمس می کند. - چه کردی با خودت؟😳🙄 خبر ندارد که چه کرده با من این افکار و اوهام؛ وگرنه از دیروز تا حالا رهایم نمی کرد. دسـتم را رها نمی کند. راه می افتم سـمت سـاختمان. دنبالم می آید و مقابل در مکث می کند. می گویم: - کسی نیست. تنهام. همـان اول سـالن روی مبـل می نشـیند. بـه کم نـوری فضـا اعتـراض نمی کند. من هم چراغ روشن💡 نمی کنم. - دیـروز چـه بی صـدا رفتـی؟ اومـدم نبـودی؟😒 تلفنـت خاموشـه. تـوی پروندت هم آدرس خونه ی قبلی بود. نگاهش می کنم و حرفی را که دوست ندارم نمی زنم. - خوبی جواد؟ مسخره ام می گیرد. احوال نمی پرسید. می خواست حالم را بداند. - خوبم!... تا خوبی رو چی تعریف کنی؟😏😔 نگاهـش را از روی صورتـم برنمـی دارد. حتمـا از تـه ریشـی کـه درآمـده تعجـب😳 کـرده و از موهـای ژولیـده و چشـم های ترسـانم، بـه ایـن سـؤال رسیده است.🤔 چند لحظه سکوت برای هر دوی ما خوب است. - نگرانت شدم جواد... نگرانتم.😟 چه کار می تونم برات بکنم؟ چـه خـوب کـه نگرانـم شـده اسـت. عقـده ای نیسـتم، اما نیـاز دارم که کسـی مـرا بـه خاطـر خـودم بخواهـد.❤️ وجـودم را درک کنـد. پلـه نبیندم. برای من و همه هم پله باشد. صدایم که می کند سـرم را تکان می دهم. این چند روز مثل دیوانه ها همه اش با خودم حرف زده ام. 😪 - چه جوری باشم نگرانیت برطرف می شه؟ - این جوری نباش جواد... 😟😐 فقط نگاهش می کنم. - انقـدر خـراب و به هـم ریختـه. چهار روزه مدرسـه نیومـدی؟😳😠 جواب پیام و تماس رو نمی دی؟ فقط این طور نباش. 😐 خنـده ام می گیـرد امـا حوصلـه ی خندیـدن نـدارم. فقـط لبخنـد تمسخری می زنم. 😏 - چیـه؟ 😐 بـه قـول تـو دنبـال هـوای نفسـم باشـم خوبـه؟😒 هـر غلطـی دلـم می خـواد بکنـم خوبـه؟😥 بـده دنبـال جـواب سـؤالم هسـتم؟🙁 دارم مثـل گمشـده ها دنبـال جواب می گردم. دنبال اصالتـم... آقای مهدوی ما این جا چه کاره ایم؟ من کی ام؟ کجام؟ چه کاره ام؟ دیوونه شدم از بس به این این چیزا فکر کردم.🤔😣 . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_هشتم قبـل از اینکـه بخوابـم😴 همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند
سـرش داد زده ام.😥 ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که سـرخ می شـود.😡 چشـمانم را می بندم. سـکوتش که طولانی می شود چشـمان خسـته ام را بـاز می کنـم، سـرش را انداختـه پاییـن. همیشـه بعـد از گذشـتن، می فهمـم کـه چـه کـرده ام.🙁 گذشـتن زمانم. گذشـتن از مـکان. گذشـتن از فرصت هایـم. دیـر فهمـم اصلا... سـکوتش آزارم می دهد. - برای چی اومدی؟😶 انگار می خواهد حرف هایش را با سطل از ته چاه بیرون بکشد. - می دونـی جـواد جـان! شـاید حرف هـای امـروز من خیلـی به مذاقت خوش نیاد،😒 ولی می تونم یه خواهش ازت بکنم؟🙄 حـس می کنـم آن قـدر دور اسـت کـه نمی توانـم درسـت ببینمـش. لب هایم را التماس می کنم تا تکانی بخورد و کلامی پاسخش بدهم، امـا لجوجانـه برهـم نشسـته اند.🤐 حرکتـی نیسـت تـا حرفـی باشـد. مـرا می فهمد و این خوب است. خودش ادامه می دهد... - روی حرفام زود قضاوت نکن، یعنی بذار که ذهنت فرصت تجزیه و تحلیل داشته باشه. بعد جواب هر سؤالی را که پیدا نکردی به من بگـو. امـا الآن کـه داریـم حـرف می زنیـم تفسـیرش نکـن. فقـط همراهم شو. سرش را بالا می آورد. حرفی نمی زنم. - نوجـوون کـه بـودم یـه کتـاب خونـدم کـه اگـه درسـت یـادم باشـه،🤔 اسـمش« نـان و گل سـرخ🌹» بـود. تـا چنـد روز فکـرم مشـغول پسـره ی👦 داسـتان بـود. نمی دونـم چـرا ایـن دوسـه روز، یاد اون افتادم. پسـری که مهم تریـن چیـز بـراش، پـول شـراب پـدرش 🍷و پـول خوراکـش🍪 بـود. بـرای این که به دربه دری و بی پولی و گرسنگی غلبه کنه، به هر چیز درست✅ و نادرسـتی❌ چنـگ مـی زد و بـا قانـون خودش می جنگیـد. این یه روش ثابت شـده ی جهانیه🌎 برای هر انسـانی که دنبال لذته. راحت بگم یه تعریـف کوتـاه از زندگـی: سـختی + تـلاش کـردن.😥 صد تـا کتاب دیگه هـم حاضـرم بهـت معرفی کنـم؛ چـه داسـتان ایرانی، چه داسـتان های خارجی. همه اش یک حرف رو می زنه. اونم قاعده ی خلقته. حرصم می گیرد، می پرم وسط حرفش: - قاعـده ی سـختی + تـلاش. قاعـده ی بدبختـی و بیچارگـی + جنگیدن برای زمین نخوردن!😪 نـگاه از مـن می گیـرد و مـی دوزد به گلدان شکسـته. مکث می کند. نه می پرسد، نه می گویم. نفس بیرون می دهد: - قـرار بـود صبرکنـی جـواد.😐 مـن حـرف بی ربطـی نـزدم. دارم می گم این قانـون خلقتـه. حتـی اونـی کـه از نظـر سیاسـی بـه جایگاهـی می رسـه، قبلش کلی سـختی کشـیده. پدر و مادر تو از اول همین زندگی رو که نداشـتند؛ بپرس سـختی های زیادی سـر راهشون بوده. به خاطر تموم کردن این سختی ها تلاش کردن... اما تلاش با مبارزه فرق داره. طاقت نمی آورم. - دقیقا چی می خوای بگی؟🤔🙄 - تـلاش می شـه داسـتان نـان🍪 و گل🌹 سـرخ کـه هدفش رسـیدن بـه غذا و پـول و سـرپناه بـوده و می رسـه.😊 ولـی تـوی ادبیـات مـا زندگـی معنـیش مبـارزه بـرای رسـیدن بـه غـذا و پـول نیسـت؛ چـون وسـط ایـن مبـارزه ممکنـه تـو حـق کسـی رو هـم بخوری، آبروی کسـی رو هم ببـری، پولی رو هم بدزدی.😰 شاید مثل فرید دوستت، چون می‌خواست لذتمند زندگی کنه. هر کاری می کنه درست✅ و غلط❌، فقط برای لذت بردن. حرف هایش درست است، اما نمی خواهم قبول کنم. 😐😒 - قاعده ی تو چیه مهدی؟🤔 - من؟ چرا همه ش دنبال قاعده ی اینو و اونی؟🙄😕 - پس چی؟ - بگـو قاعـده ی درسـت!✅ لذتـی که آسـیب نزنه. پشـت سـرش آینده رو سیاه نکنه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_نهم سـرش داد زده ام.😥 ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که
- ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی: - اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید؟ یادمـه... خـوب هـم یادمـه. چنـان سـفیدی صورتـش پررنـگ شـد کـه اولش ترسـیدم. اما خودم انقدر خراب بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم. می گویم: - قیافه ت از این سؤال من خیلی دیدنی شده بود. انگار تو ذهن شما اصلا یـه همچیـن چیـزی وجـود نـداره. بهـم گفتی تـو ادبیات مـا، دور، باطلـه. اصلا ممکـن نیسـت... کاش ازم می پرسـیدی مگـه چنـد بـار دور خـوردم؟ اصـلا چـرا دور خـوردم؟ چه طـور زندگـی کـردم کـه به قول شما به دور باطل رسیدم؟ دوبـاره نگاهـش می کشـد تـا گلـدان شکسـته. بلنـد می شـود و مـی رود گل افتـاده را برمـی دارد. گل را آرام روی میـز می گذارد. دنبـال سـطل آشـغال می گردد. گوشـه ی سـالن پیدایش می کند. تکه های گلدان را می اندازد. کاسـه ی سـفالی روی میز را برمی دارد. با دسـت خاک ها را جمع می کند و توی کاسه می ریزد و گل را جا می دهد. نگاهش دنبال آب می گـردد. همیشـه همیـن بـوده، آشـغال های کنـار سـطل را جمـع می کنـد، وسـواس تمیـزی دارد؛ گلـدان شکسـته را سـامان می دهـد، گل های پژمرده را زنده می کند، طبیب می شود برای شکستگی ها. آن بار سر کلاس گفته بود که خوشی اگر به علاوه ی سعی باشد، یعنی اولا حرکـت و تـلاش کـردی؛ ثانیـا هم اگر از راحتیت گذشـتی و مقابل فشـارها و سـختی ها صبر کردی به نتیجه می رسـی. اما نگفته بود که تلخی هوس ها این قدر کشـنده اسـت و مثل زهر می ماند. نگفته بود که ممکن اسـت وسـط عیشـت مرگ بیاید و نا کارت کند. نگفته بود که مرگ بی خبر می آید. چشـمانم را اگـر ببنـدم. تمـام حرف هـای مهـدی را قبـول می کنـم؛ امـا وقتـی چشـمانم را بـاز می کنـم. دیدنی هـای زیـادی هسـت که چشـم و ذهنـم را پـر می کنـد و مـن نمی توانم از لذت دیدنشـان چشـم بپوشـم. آن چیزهـا انقـدر پر زرق و بـرق هسـتند کـه جـا بـرای ندیدنی هـا باقـی نمی مانـد. آن هـا را بـاور می کنـم. ندیدنـی را ندیـده ام، بـه آنهـا دقـت نکرده ام تا بتوانم بپذیرم. چشمانم را باز می کنم. کامـم تلـخ می شـود. تلخ تـر از هر چیـزی. با هر چه در این دنیا می شـود کنار آمد جز این مرگ غریب. کاسه ی سفالی را روی میز می گذارد و مقابلم می نشیند. نگاهش را از صورتم می گیرد و می گوید: - شاید خیلی چیزها و سختی ها رو بتونی حلش کنی. بهترین راه هم اینـه کـه خـودت رو بـه بی خیالـی و فراموشـی بزنی. پولی رو کـه خوردی، آبرویـی کـه بـردی، حرومـی رو که بـالا دادی رو فراموش کنی، اما بالاخره یه زمانی میرسه که هیچ کس نمی تونه برات کاری بکنه. اینکه بگی انشاءالله راهی برای فرار از این تلخی پیدا می کنم، شاید برای خیلی از رنج ها کاربرد داشته باشه اما برای مرگ و مریضی و... نداره. پاهایـم را جمـع می کنـم و بغلشـان می کنـم. تمام تنم می لـرزد. فرید در گـور را نمی توانـم تصـور کنـم کـه الآن چـه حالی دارد. یعنـی بدنش ورم کرده، سیاه شده، متلاشی شده، کرم ها... دیوانه می شوم. این تصویرها رهایم نمی کند. دوباره فریاد می زنم... - وای... خدایا به دادم برس. تو رو خدا حرف بزن. مـی دود مقابلـم. دوطـرف صورتـم را می گیـرد و اشـک کـی آمـد؟ ترس و اشـک همـراه ایـن چنـد روزه ام شـده اند. او چـرا گریـه می کنـد؟ رهایـم می کند و می رود برایم آب بیاورد. لیوان را می گیرم و می خورم. آرام نمی شـوم. سـرم را به پشـتی مبل می گذارم. داشت چه می گفت؟ درسـت می گفـت. لذت...هوس...درسـت...دور... باطـل... راست...سختی...مبارزه... چقـدر خـوب اسـت که درونـم را نمی خواند. افـکارم را نمی داند. خط خودش را می رود. همین خوب است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام یکشنبه دهم اذر ماه🌴 امروز عقربه ی احساسمان را روی حال خوب کوک کنیم✅ امیدوارم💁‍♀ چشماتون👀 جز زیبایی❤️ چیزی نبیند و دستاتون🙌 سرشار از نعمت و برکت🏆 و بخشندگی 🍁
حواسمون باشه دل آدما شيشه نيست که روي اون "ها" کنيم بعد با انگشت قلب بکشيم وايسيم آب شدنش رو تماشا کنيم ولذت ببریم..! رو شيشه نازک دل آدما اگه قلبي کشيدي بايدبامحبت کاملش کنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیستم مادرم در حالی که گونه هایش گل انداخته
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ همراه مادرم برای خرید به فروشگاه رفتم ,من که چندان دل و دماغ خریدکردن نداشتم به مادرم گفتم: -مامان شما برید من چنددقیقه دیگه میام. -باشه ,زودبیای منتظرتم -چشم مادرم که رفت دوباره سعی کردم با پویا تماس بگیرم ولی او حاضر نبود جواب تماسهای مرا بدهد.بنابراین به اجبار دوباره با پریا تماس گرفتم -الو,سلام -سلام پریاجان .خوبی -مرسی.تو چطوری عروس خانوم -عروس و کوفته.ممنون منم خوبم.پریا دستم به دامنت کمکم کن -جون تو دامن پام نیست . -پریااااا.جون ثمین کمکم کن . -باشه عزیزم چون جون زنداداشم رو قسم دادی کمکت میکنم.حالا بگو چیکارکنم. -از دست این زبون تو من اخرش خودمو میکشم.ببین دیروز صبح پویا بهم زنگ زد منم واسه اینکه باهاش شوخی کنم گفتم جواب منفیه.از اون موقع تا حالا جوابم رو نمیده .حالا ازت خواهش میکنم .اگه تو خونه است گوشیتو بده بهش تا ازش عذرخواهی کنم .میتونی این لطف رو درحقم کنی؟ -آره چراکه نه .واسه همونه که امروز انقدر بدعنق شده شادوماد.گوشی قطع نکن تا برم تو اتاقش -باشه .ممنون جبران میکنم صدای پریا به گوش میرسید که به پویا میگفت دوستت پشت خطه پویا:دوست من؟ -اره بیا بگیر چندلحظه بعد پویا گوشی را گرفت و جواب داد: -الو بفرمایید -سلام.ثمینم لطفا قطع نکنید باید باهاتون صحبت کنم. -سلام .بعید میدونم حرفی مونده باشه.بفرمایید گوشم با شماست -ببینید میدونم گفتنش کاراشتباهم رو جبران نمیکنه ولی میخوام باور کنید که واقعا متاسفم.به جون خودم قسم فقط میخواستم یه کوچولو باهاتون شوخی کنم و اصلا قصد اذیت کردنتون رو نداشتم.منو ببخشید و حلالم کنید -کافیه.لازم نیست عذربخواین درضمن یادتون باشه بارآخریه که جون عزیزترین فرد زندگیم رو قسم میخورید ,حالا واسه اینکه کاراشتباهتون رو جبران کنید بایدنهار مهمونم کنید -ولی من امشب یک مهمون خیلی مهم دارم و باید برای روبه رو شدن با ایشون آماده بشم -یعنی از من هم مهمتره؟ -فکرکنم .همینطور باشه -پس من دیگه مزاحمتون نمیشم .شب خوبی داشته باشید -بله خیلی از شما ممنونم,شما هم همینطور صدای خنده پویا بلند شدو لبخند را مهمان صورتم کرد .وقتی خنده اش قطع شد گفت : ثمین خانم .منم بخاطر اینکه امروز شما رو نگران کردم متاسفم .البته ناگفته نمونه وقتی می دیدم نگرانم شدید خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد. -خواهش میکنم.با اجازه اتون منم باید برم.روز خوش -شب میبینمتون .یاعلی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_یکم همراه مادرم برای خرید به فروشگاه رفت
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ تماس را قطع کردم ..وجودم انگار جانی تازه گرفته بود .قلبم دوباره شروع به تپیدن کرده بود .درحالی که به حرفهای پویا میخندیدم ازماشین پیاده شدم و پیش مادرم رفتم و به او گفتم: -ببخشید منتظرتون گذاشتم .حالا از کجا شروع کنیم. مادرم که از رفتارمن متعجب شده بود گفت: -چیه ثمین ؟نه به چنددقیقه پیش که بایک من عسل هم نمیشد خوردت نه به الان ؟ همه اتفاق های گذشته ,از قضیه آشنایی با پویا تا رفتار و صحبتهای نسنجیده دیروزم به پویا را برای مادرم تعریف کردم.دوست نداشتم حرفی بین من و مادرم پنهان بماند همانطور که در این چند سال از زندگیم هیچ چیزی را از او مخفی نکرده بودم و مادرم هم مثل همیشه با گفته ها و راهنمایی هایش به من آرامش می داد.و همانند یک دوست مرا درک میکرد.وقتی حرفهایم درمورد پویا تمام شد روبه من کرد و گفت : -ثمین جان من همیشه به تو اطمینان داشتم و دارم.از اینکه در مورد رابطه ات با پویا بهم گفتی ازت ممنونم.امیدوارم هرچه زودتر این ازدواج سربگیره تا دختر شیطون من یه خورده آرامش بگیره و پسرمردم رو انقدر اذیت نکنه .دلم به حال پویا میسوزه که عاشق دختر لجباز و یکدنده ی مثل تو شده .خدا به جوونیش رحم کنه -واااماماااان. من واقعا لجبازم؟؟ مامان از این حرفها جلو اقا پویا نزنیا.اون وقت فکرمیکنه حالا چه آش دهن سوزی هست!!!! از خوشحالی سر از پا نمیشناختم .و البته سراسیمه و دل نگران هم بودم .دل نگران اتفاقاتی که امشب قراربود بیفتد.بعد از خرید به خانه برگشتیم . به اتاقم رفتم تا برای مراسم شب آماده شوم .هیجان زده بودم و سردرگم.نمیدانستم باید چه کارهایی انجام دهم ,برای همین بعد مدتها به مهسا زنگ زدم -سلام.مهسا جونم خوبی؟ -سلام .ثمین خانم پارسال دوست امسال هیچی.چه عجب یادی از من کردی بیمعرفت .میدونی چندوقته به من زنگ نزدی ؟ -واقعا شرمنده ام هرچی بگی حق داری خواهری.راستش تو این چندوقته اتفاق های زیادی واسم افتاده که یک روز باید مفصلا برات تعریف کنم.ولی از همه مهمترش اینه که امشب واسم خواستگارمیاد خیلی نگرانم.دوست دارم امشب کنارم باشی و کمکم کنی .هرچی باشه تو همچین شبی رو تجربه کردی -ثمین یه جوری حرف میزنی انگار تا حالا واست خواستگارنیومده؟چرا انقدر نگرانی ؟ -بله مهسا جون چیزی که زیاد اومده خواستگاربوده ولی این یکی باهمه اونا فرق داره -بگو ببینم این یارو کیه که خدا زده پس سرش و میخواد تو رو بگیره؟ -اگه بگم باورت نمیشه -حالا بگو, شایدم شد؟ -آقای پویا مولایی,نویسنده مورد علاقه تو .اگه امضا میخوای زود بیا -برو خودتو مسخره کن ,بگو این داماد بدبخت کیه؟ -مهساااااا .من تا به حال چندباربهت دروغ گفتم و تو رو سرکارگذاشتم؟ -هزاربار -مهسااا!!!!واقعا که.منو بگو به کی زنگ زدم .بامن کارنداری.فعلا -باشه بابا چرا ناراحت میشی .ای کلک بالاخره تورتو پهن کردی؟جون ثمین راست میگی دیگه ؟ -اره به جون مهسا.حالا کی میای؟ -هووووی از جون عمه ات مایه بزار نه من .جون من واسه خیلیا عزیزه .یکیش خودت.الان راه میفتم -واسه من خیلی عزیزی جون خودم .بجنب بیا.دوست دارم -وظیفته میام. بای . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_دوم تماس را قطع کردم ..وجودم انگار جانی
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ استرسی تمام وجودم را فراگرفته بود ,برای آرامش یافتنم به بهترین کتاب دنیا,قران,پناه بردم .لحظاتی بعد در اتاقم بازشد.مهسا خودش را سریع رسانده بود .به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم -سلام.مساجونم.,کم کم از استرس میمیرم .حالا باید چیکارکنم؟ -سلام عروس خانم.اول بزار چادرمو دربیارم ,خستگیمو رفع کنم .بعد واست توضیح میدم از کجا شروع کنی . -مهسا لوس نشو دیگه بگو چیکارکنم؟ -جاولبجونم برات بگه که اول باید بری دست و صورتتو بشوری و یکم به این قیافه چپرچلاغت برس چرا رنگت انقدر پریده .قرارخواستگار بیاد نه گرگ بیابون که اینقدر رنگت پریده .دوم باید یک لباس ,مناسب امشب بپوشی.حالا برو اینکارا رو انجام بده تا بعد -از دست تو .باشه الان اماده میشم. لحظاتی بعد همه لباسهای توی کمدم روی زمین پخش و پلا شده بود .همیشه انتخاب لباس برایم سخترین کاردنیا بود .یک به یک لباسها را پوشیدم ولی هیچ کدام به نظرم جالب نبود. دست به دامن مهسا شدم ,مهسا همیشه خوش سلیقه بود .به او گفتم: -مهسا تو همیشه خوش سلیقه ای ,میشه واسم انتخاب کنی .خیلی سردرگم شدم. -چراکه نه .ببین ثمین جان تو باید یک لباس سفید و پوشیده و البته زیبا بپوشی -مهسا من لباس سفید زیاددارم ولی هیچ کدوم پوشیده و مناسب خواستگاری نیست حالا چیکارکنم؟ -بزاریه خورده فکرکنم در همان حین مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت : -سلام بچه ها ,اینجا چقدر بهم ریخته شده.دنبال چی میگشتید حالا؟ مهسا در جواب مادرم گفت: -سلام خاله.این عروس خانم که اون قدر هول و هراس داره که حتی نمیتونه لباس انتخاب کنه .البته لباس مناسب هم نداره -اوی واای .ثمین چرا صبح رفتیم خرید یه لباس نخریدی؟ -نمیدونم مامان اصلا یادم نبود -حالا چه مدل لباسی میخوایید ؟این همه لباس یکیو انتخاب کمید دیگه .اینکه ناراحتی نداره ؟ -مامان مهسا میگه سفید و پوشیده باشه .من لباس سفید پوشیده ندارم. مادرم درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت:بزارید یه خورده فکرکنم. دقایقی بعد مادرم با یک لباس سفید داخل شد نگاهی به ما کرد و گفت : -بچه ها این لباس چطوره؟شاید یه خورده قدیمی باشه ولی به نظر من زیباست . مهسا که از تعجب دهانش بازمانده بود ,گفت: -وای خاله این لباس خیلی قشنگه .صاحب این لباس خدشگل کیه؟ -راستش مال خودمه.شب اولی که عماد اومده بود خواستگاریم پوشیدم.این لباس رو حنانه از ایتالیا واسم خریده بود.من و عماد با این لباس کلی خاطره های قشنگ داریم .به نظر من که هنوز هم زیباست.حالا ثمین جان اگه دوسش داری بپوش وگرنه حالا حتما لازم نیست سفید باشه یک رنگ دیگه امتحان کن. مادرم لباس را روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی - ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی: - اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید
مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش.😑 دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد✋ و می گوید: - بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام... صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم... ❣️❣️❣️❣️ نوشـابه🍺 را که از روی میز برمی دارم دسـتی پول می گذارد و درخواسـت نوشـابه می دهـد. صدایـش آشناسـت، سـر برمی گردانـم. مصطفـی محبـی اسـت. نوچـه‌ی آقـای مهـدوی. ازش خوشـم می آیـد خرخـوان شـری اسـت و ازش متنفرم؛😒😑 چون هر جای مدرسـه که اتفاقی می افتد ایـن نخالـه😈 هـم هسـت. یـک دیوانه‌ی تمام عیـار که همیشـه موهایش را کوتـاه نگـه مـی دارد. مـن کـه معتقـدم اگـر مثل آدم می گذاشـت بلند باشد،👨 برایش صف می کشیدند. از آن لذت حرام کن هاست. 😐 - ا سلام جواد! چطوری؟ چنان سفت بغلم می کند که انگار...😏 - تسلیت می گم. باور کن چند بار اومدم تا دم خونه تون اما خب روم نشد. خوبی؟ الآن حـال مـن شـبیه خوب هاسـت؟😐 بد هـا را یک جـا در خـودم جمـع کرده ام. - بشین بشین. منم اومدم یه چیزی بخورم. نمی گفـت هـم می خواسـتم بنشـینم. مثـل مـن یـک نوشـابه🍺 می خـرد و مقابلم صندلی را عقب می کشـد و می نشـیند. خوب اسـت که ادای مادر مهربان😅 را درنمی آورد و راحتم. - تو هم با آقای مهدوی قرار داری؟🤔 - نه! چه قراری؟🙄 - کـوه دیگـه! دو هفتـه اسـت زده زیـر برنامه مـون نمـی آد تـا بالاخـره بـا تهدید و خواهش قبول کرده الآن بریم. منتظر تماسشم. مصطفـی مهـره ی مارمولـک دارد چـون رییسـش مهـدوی، مهـره ی مـار دارد.😂 نمی‌ِدانـم چـه گفـت کـه بـا همین شـلوار تنگ لـی👖 راه افتادم و الآن هـم نصـف کـوه⛰ را بـالا آمده ایـم. خـوب اسـت کـه کفـش کتانـی👟 پایم بود. حال و حوصله ی بچه ها را ندارم به خصوص که اصلا دوزار هم قبولشـان ندارم.😒 آقای مهدوی مثل بچه ها شـده اسـت کنارشـان. یـک شیشـه ی نوشـابه پیـدا می کننـد و هـدف🎯 می گذارنـد. از داد و قـال و خنده هایشـان😃 نمی فهمـم کـه کـی مـن هـم یـک سـنگ برداشـته ام تا نشانه بروم. دو گروه شده ایم؛ مهدویون😁 و افکاریون🤔. آن ها سرگروهشان از بچه هـای قدبلنـد سـوم اسـت کـه فامیلـش «افـکاری» اسـت.😅 مصطفی هم می شـود داور و گزارشـگر. قرار می شـود گروه بازنده کولی😰 بدهـد. مصطفـی شـور مسـابقه اسـت بـا داوری مسـخره😬 و حرف هـای تفرقه اندازش و شیشه ای که سروته گرفته به عنوان میکروفون. 😅 - هر گروهی که من رو کول می کنه بگه تا برنده اعلامش کنم. - تو که نمره ی انضباط نمی خوای؟😬 - مـن طبـق عدالـت رفتـار می کنـم. اصـلا حقـوق بشـر رو مـن نوشـتم و نمی تونـم خلافـش رفتـار کنـم. حـالا اعـلام کنیـد کـی کولـی مـیده تـا بتونم درست داوری کنم. 😈 آقای مهدوی، سنگی طرف مصطفی پرت می کند و می گوید: - حداقل اینجا بذار از دست اجنبی ها راحت باشیم. سازمان ملل با این داوری و عدالتت! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_یکم مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش.😑 دستش را به نشانه ی تسلیم با
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند. - از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟ - حس برجام خوردگی دارم! برو بچه... - اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک! آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی. - تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو. مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید: - می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید: - خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد. - و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دلگیر نباش❤️ دلت که گیر باشد رها نمیشوی! • • یادت باشــــد؛ 🎋خــــــــدا،بندگان خود را با آنچه بدان دلـــــ💓 بسته اند می آزمایـــــد
صبح را آغاز می کنیم☀️ با یگانه خدایی ❤️ که در دلهای ماست 💞 و در اعماق وجودمان منزل دارد 🌺 خدای عاشقی که ❤️ هر روز عشق را 💕 ترویج می کند برکل جهان🌺 سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️😊🌺 امروزتون سرشار از مهر خدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_سوم استرسی تمام وجودم را فراگرفته بود ,بر
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ از لباس بسیار خوشم آمده بود کمی از اینکه ازدید بقیه قدیمی باشه میترسیدم ولی با این حال دل را به دریا زدم و لباس را پوشیدم .بیش از حدتصورم در تن زیبا بود .,یک لباس پوشیده سفید که پوشیده شده از سنگ و مروارید بودو دامنش پر بود از گلهای سفید که با مروارید طراحی شده بود .با مهسا پیش مادرم رفتم برق تحسین در چشمانش دیده میشد با هیجان گفت : -چه قدر بهت میاد عزیزم .خیلی خوشگل شدی . درحالی که لبخند میزدم گفتم:چقدر تو دلم دعا کردم سایزم بشه.خیلی ممنون مامان خیلی لباس قشنگیه مهسا روکرد به من و گفت: -اگه گفتید دیگه چی کم داره؟ -نمیدونم تو بگو -خوب فکرکن -مهسا وقت گیر آوردیا .چه میدونم.تو بگو زود ؟ -اقا پویا رو کم داره عزیزم .مگه نه خاله؟ مادرم که میخندید گفت: -حق باتوئه مهسا جان .جای اقای داماد خالیه من که از حرفهای مادرم خجالت کشیده بودم .با عجله به اتاقم برگشتم .جلوی آینه ایستادم .حق با مادرم و مهسابود جای پویا واقعا خالیه.ناگهان دلم برایش تنگ شد .دلم میخواست بااو تماس بگیرم ولی شرم دخترانه ای مانعم میشد.در افکارم غرق بودم که گوشی ام لرزید .به تصویر نگاهی انداختم.پویا پشت خط بود .لبخند روی لبم نشست. -سلام. -سلام .ثمین خانم حالتون خوبه؟ -خوبم ممنونم شما خوبید؟ -راستش زنگ زدم یه سوال بپرسم ازتون -بفرمایید .اتفاقی افتاده؟ -نه نگران نباشید.واقعیتش میخواستم واستون هدیه بخرم .میخواستم بدونم اگه من واستون با انتخاب خودم حلقه بخرم ناراحت میشید؟پریا معتقده باید خودتون انتخاب کنید. -اولا لازم به خرید هدیه نیست دوما چرا باید بخاطر محبتتون ناراحت بشم -به قول پریا همیشه رسم بوده که حلقه ازدواج رو عروس خانم به سلیقه خودش انتخاب کنه.واسه همین گفتیم شاید ناراحت بشید. در همان حین که به حرفهای پویا گوش میدادم مهسا وارد اتاق شد وگفت: -کیه؟ من که هم به حرفهای پویا گوش میدادم و هم مهسا, گفتم: - آقا پویا میخوام یه چیزی بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید -نه خواهش میکنم بفرمایید -راستش خرید حلقه واسه بعد خواستگاری یعنی وقتی که جواب عروس مثبت باشه نه خواستگاری -یعنی منظورتون اینه که ممکنه جوابتون منفی باشه -معلومه که نه ما قبلا دراین مورد حرف زدیم اصلا ولشکنید هرحلقه ای که به نظرتون زیباست بخرید .من به انتخابتون احترام میزارم -حالا که فکرمیکنم میبینم حق باشماست بهتره صبرکنم تا حلقه رو همراه شما بیام و بخرم ,پس اگه ایرادی نداره واستون انگشتر میخرم. -هرطور راحتید ولی بازم میگم لازم به خرید هدیه نیست ,نمیخوام خودتون رو به زحمت بندازید. -چه زحمتی ,تا نیم ساعت دیگه میبینمتون بانو .خدانگهدار -خدانگهدار تماس را قطع کردم .مهسا گفت : -حالا این پویا خان چیکارداشت ؟ -طفلکی میخواست بره واسم حلقه بخره -اَخییییی.طفلک چه عجله ای هم دارهههه. صدای خنده مهسا بلند شد -کوفته به چی میخندی .عاقامون باراولشه هل شده -بعله بقیه دوبار ازدواج میکنن واسه همون تجربه دارن. -مهسااااا جان ببند عزیزم -بی ادب خودت دهنتو ببند .حالا از شوخی گذشته چقدر دوسش داری؟ -خیلی .هیچ وقت فکرنمیکردم کسی رو انقدر دوست داشته باشم. -پس شازده بدجوری دل شما رو برده؟ -بلیا.یه جورایی هردو بلند زدیم زیر خنده!!! سهیل وارد اتاق شد و گفت : -آبجی مامان میگه بیا پایین کم کم مهمونا میرسند -باشه داداشی شما برو ماهم الان میایم روبه مهسا کردم و گفتم: -میشه شب رو هم بمونی؟ -شرمنده خواهری ,من دیگه باید برم.الان دیگه امیرعلی میادخونمون.خودت که میدونی چقدر حساسه باید قبل اون خونه باشم .یادت نره آخر شب بهم خبر بدی؟ -باشه بهت زنگ میزنم به اقاتون سلام برسون -خب دیگه من برم خوش بگذره فعلا -ممنون از کمکت به تو هم خوش بگذره.خداحافظ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_چهارم از لباس بسیار خوشم آمده بود کمی ا
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی صدای بازشدن درخانه به گوشم رسید انگار ته دلم خالی شد پاهایم حسی برای ایستادن نداشت .مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت : -ثمین جان چرا نمیای با مهمونا احوالپرسی کنی ؟غریبه که نیستن بیا زشته -باشه مامان جان میام شگا برو از روی صندلی بلند شدم چادرم را سرم کردم و پشت سر مادرم از آشپزخانه خارج شدم .زیر لب صلوات میفرستم تا آرامش پیدا کنم. وقتی به جمع نزدیک شدم گفتم -سلام خوش اومدید به سمت خاله رفتم و با او و پریا روبوسی کردم .خاله گفت -سلام به روی ماهت عروس خوشگلم .هزارالله اکبر چقدر نازشدی ثمین جان -ممنون خاله جون .شما لطف دارید عمو لبخند زد و گفت : -سلام دخترم.ماشاءالله پسرم مثل خودم خوش سلیقه است. صدای خنده همه بلند شد چشمم به پویا افتاد که لبخند بر لب داشت و سر به زیر به گلهای قالی نگاه میکرد. روی مبل کنار مادرم نشستم خاله در حالی که لبخند میزد رو به مادرم گفت :سلاله جان میبینی پسرم چه خوش سلیقه است .چه عروس زیبایی برام انتخاب کرده .عروسم مثل پنجه آفتاب می مونه . -شما لطف داری محیا جان .آقا پویا هم ماشاءالله باوقار و آقاست خداحفظش کنه واستون -از قدیم گفتن خدا در و تخته رو خوب جورمیکنه . پریا که متوجه نگاه های پویا به من شده بود گفت : -باباجون فکرکنم بهتره بریم سر اصل مطلب .داداشم طفلک آتیش عشق وجودش رو گرفته .میترسم کم کم بسوزه ها درست نمیگم عروس خانم؟ من که خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .کمی بعد همه خندیدند.و پویا که رنگش از خجالت سرخ شده بود ,گفت : -ببخشید من چندلحظه میرم بیرون ,یادم اومد یه تلفن مهم دارم . پویا از سرجاش بلندشد تا به حیاط برودکه عمو گفت : -پویا جان یک لحظه صبرکن میخوام چیزی بگم بعد برو -چشم بابا -عماد فکرکنم قرارنیست این خواستگاری مثل خواستگاری های دیگه روال خودش رو بره ,با اجازه شما ثمین جان هم بره با پویا تو حیاط و حرفهای آخرشون رو بزنند ,قول و قرارها بمونه بعد اومدنشون.نظرتون چیه؟ -به نظر من که ایرادی نداره .ثمین جان شماهم با پویاجان برو -چشم باباجان من جلو رفتم و پویا پشت سرم به داخل حیاط آمد. کناراستخر روی صندلی نشستیم پویا سر صحبت را بازکرد و گفت : -نمیدونید چقدر نفس کشیدن تو فضای اونجا واسم سخت بود. -برای منم سخت بود.بگم خدا پریا رو چیکل کنه با اون حرفاش -واسه پریا بعدا دارم حسابی.تلافی نکنم پویا نیستم. بگذریم از این حرفا .شما بگید دوست دارید همسر آینده اتون چه طور باشه ؟یعنی مرد ایده آل شما چه جور آدمیه؟ -مرد ایده آل من !!خب باید بگم دوست دارم همسر آینده ام اخلاق خوبی داشته باشه .اعتقاداتش با اعتقادات من همخوانی داشته باشه .منو درک کنه.این حرفها چه سودی داره وقتی من مرد ایده آل خودمو پیداکردم بهتره شما بگید همسر ایده ال تون باید چه جور آدمی باشه ؟ -خب به قول شما این حرف ها چه سودی داره وقتی منم همسر آینده ام رو انتخاب کردم .فکرکنم بهتره بریم داخل و شما جوابتون رو بدید تا این قضیه به خیر و خوشی تموم بشه -به نظرتون زشت نیست بعد پنج دقیقه حرف زدن بگیم به تفاهم رسیدیم -نه اصلا زشت نیست.من که باهمون نگاه اول عاشق شما شدم و فهمیدم که نیمه گمشده ام رو پیداکردم. -امیدوارم پشیمون نشی -نمیشم خیالتون راحت پویا درحالی که لبخند میزد ,گفت : -پس بهتره بریم داخل ,بفرمایید حق تقدم با خانمهاست . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️