eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهاردهم فصل سوم. عصر شده بود و من از تنهایی خست
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو به راه افتادم هرچه نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میتپید .بالاخره بعد از دقایقی مقابل درخانه رسیدم ,زیر لب دعا میکردم پویا در را باز کند . دستم را روی زنگ گذاشتم و با دلهره زنگ را به صدا درآوردم .برخلاف خواسته قلبیم پریا در را باز کرد .وارد حیاط شدم .پریا که از دیدن من متعجب شده بود گفت : -سلام ,چه عجب ما تونستیم شما رو زیارت کنیم -سلام خوبی؟امروز بیکاربودم اومدم دنبالت بریم بیرون .کار که نداری؟ -قربونت.حالا بیا بریم داخل .تا تو یه چیزی بخوری منم آماده میشم . -باشه بریم .عمو و خاله خوبن؟ همراه هم به داخل خانه رفتیم .پریا در حالی که برایم شربت می آورد گفت : -اونا هم خوبن ,مامان و بابا رفتن بیمارستان ,پویا هم رفته دنبال کارای چاپ رمانش.ثمین جان تا تو شربت بخوری منم آماده شدم به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم به امید دیدار پویا آمده بودم و حالا با نبودن او انگار غمی بزرگ تمام وجودم را فراگرفته بود.خوب میدانستم غمی که در دلم رخنه کرده بخاطر ندیدن محبوب است.زیر لب با شرمنگی و خجالت از خدامیخواستم تا پویا زودتر برگردد و من بتوانم لحظه ای او را ببینم . با پریا از خانه خارج شدیم .هنوز چندقدمی نرفته بودیم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم باورم نمیشد انقدر زود دعایم مستجاب شود حس خوبی وجودم را در بر گرفت.با خجالت گفتم:سلام .حالتون خوبه؟ -سلام ثمین خانم ممنونم .از این طرفا؟خانواده خوب هستند؟ _ممنونم همه خوبن .امروز از سفر برگشتند. -چه خوب ,به سلامتی .چشمتون روشن .جایی میرید برسونمتون؟ پریا سریع گفت : -داداش نیکی و پرسش؟میرفتیم خرید ,ثمین تو که مشکلی نداری پویا برسونتمون؟ -نه مشکلی نیست فقط ممکنه ایشون خسته باشند -ثمین جان,شما خان داداش منو نمیشناسی .اونم مثل من عاشق خرید کردن و قدم زدن هستش پس نگران نباش سوار ماشین پویا شدیم .من که روی صندلی عقب نشسته بودم متوجه نگاههای پویا به خودم میشدم .او آینه را طوری تنظیم کرده بود که بتواند راحت مرا ببیند .متوجه میشدم که هرگاه پویا زیرچشمی به من نگاه میکند پریا لبخند میزند ولی به روی خودش نمی آورد .دقایقی بعد ما به مرکز خرید رسیدیم .من و پریا در کنارهم راه میرفتیم و پویا نیز پشت سر ما حرکت میکرد.مدتی نگذشته بود که پریا ما را به بهانه خسته شدن تنها گذاشت .حال من مانده بودم و پویا .از اضطراب و خجالت درمانده شده بودم با خود میگفتم مگر دستم به پریا نرسد و دل او را با عناوین مختلف مستفیض میکردم .در حال درگیری با پریای ذهنم بودم که پویا گفت : -ببخشید ثمین خانم با اجازه اتون تصمیم دارم با خانواده صحبت کنم و واسه امرخیر مزاحمتون بشیم .البته اگه از نظر شما مشکلی وجود نداشته باشه؟ در حالی که از خجالت گونه هایم سرخ شده بود بی آنکه حرفی بزنم از پویا دور شدم و به سمت ماشین رفتم وقتی که به پریا رسیدم به او گفتم : -پریا لطفا دفعه بعد منو تو چنین موقعیتی قرارنده .الکی به بهانه خستگی منو تنها گذاشتی یادم می مونه .بعدا حتما جبران میکنم -حالا انگار چی شده ؟باشه عزیزم تو بعدا جبران کن .نالا چرا انقدر عصبانی هستی,پویا چیزی گفته؟ نه ,فقط.... پویا که تازه به ما رسیده بود و سط حرفم پرید و گفت :فقط اینکه من از ایشون خواستم با اجازه اشون با خانواده ها در مورد ازدواجمون صحبت کنم ولی ایشون بدون گفتن حتی یک کلمه حرف,اومدن اینجا.پریا تو بگو من حرف بدی زدم که ناراحت شدن؟ پریا در حالی که چشمانش از خوشحالی برق میزد رو به من کرد و گفت -آره ثمین ؟بخاطر حرف پویا ناراحت شدی؟ -پریا تو دیگه چرا این حرف رو میزنی ,معلومه که ناراحت نشدم مخصوصا وقتی شرط خودم همین بوده . -خب پس مبارکه دیگه من که دوباره از خجالت گونه هایم سرخ شده بود لبخندی زدم و سوار ماشین شدم ,سپس پویا در حالی که میخندید سوار شد و به پریا گفت : -اگه گفتی بعد شنیدن این خبر خوش چی میچسبه؟ -چسب نواری؟ -نخیییر -پس چسب رازی -نه ,خودتو لوس نکن یک بار دیگه بیشتر فرصت نداری واسه حدس زدن. -باشه باشه.جواب میشه چسب چوب -پریا جان به مغز فندقیت فشار نیار عزیزم .بزار آک بمونه.الان یه بستنی میچسبه.نظرتون چیه بریم کافی شاپ ؟ اگه ثمین موافق باشه من حرفی ندارم .ثمین جان نظرت چیه؟ -من حرفی ندارم. هرسه باهم به کافی شاپ دوست پویا رفتیم و لحظاتی را باهم خوشگذراندیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پانزدهم سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتیم پدرم وقتی انها را دید با خوشحالی به سمتمان آمد و پویا را در آغوش گرفت و گفت : - پسرم چقدر شبیه دوران جوانی پدرت شده ای مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.چقدر باوقار و خوش قیافه هستی البته امیدوارم مثل پدرت اهل دل هم باشی ؟ پویا نگاهی به من انداخت و گفت : -اهل دل که بله شدیدا.عموجان از شما بخاطر تعریفهاتون ممنونم شما به من لطف دارید چنددقیقه بعد مادرم نیز به سمت ما آمد .پدرم که متوجه مادرم شد گفت : -سلاله جان بیا ببین این دخترخانم مهربون ',دختر احمد دوست قدیمیه منه .قیافه اش که باباش رفته امیدوارم اخلاقش به محیا خانوم رفته باشه پادرم در حالی که لبخند میزد به پریا گفت : -سلام عزیزدلم .حالت خوبه؟ -سلام خاله جان .ممنونم من خوبم شما خوب هستید ؟ -مرسی عزیزم من هم خوبم .اقا پویا شما چطوری خوب هستید ؟ پویا -ممنونم شما خوب هستید ؟ -متشکرم ,به بزرگی خودتون ببخشید که ثمین جان و آقا عماد شما رو به داخل خونه دعوت نکردن . نگاهی به پدرم کرد و گفت :پریاجون هم با کمالات و زیباست و البته خوش اخلاق مثل پدر و مادرشه.بچه ها بفرمایید داخل . همگی باهم به داخل خانه رفتیم .دقایقی بعد پدرم که از پویا خوشش آمده بود به او پیشنهاد داد که باهم شطرنج بازی کنند و پویا هم با اشتیاق از ان استقبال کرد . انها به بازی کردن مشغول شدند و من و پریا انها را تشویق کردیم .من طرفدار پدر و پریا طرفدار پویا بود. پدر و پویا 4 مرتبه باهم مسابقه دادند ک هرکدام 2 بار برنده شدند و من خوش حال بودم از اینکه هردونفری که برایم مهم و عزیز بودند برنده بازی بودند. بعد از بازی پویا گفت : -عموجان اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم و بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم . -کجا عموجان بمونید ,زنگ میزنم احمدشون هم بیان دور هم باشیم -ممنونم ان شاءالله در یک فرصت مناسب خدمت میرسیم .شما تازه از مسافرت برگشتید بهتره استراحت کنید -هرطور مایلید,خوشحال میشدیم شام رو با ما میخوردید,خانووووم بیا مهمونامون قصد رفتن کردن مادرم که در آشپزخانه مشغول بود بیرون آمد و گفت : -کجا پویا جان هنوز تازه از راه رسیدید مگه میزارم به این زودی برید من تدارک شام دیدم الان میخواستم به آقا عماد بگم با احمداقا تماس بگیره ممنون خاله جان ولی شما تازه از سفر رسیدید ,خسته اید .یک شب دیگه حتما مزاحمتون میشیم . -نه ,ما به اندازه کافی استراحت کردیم .اگه اینطور بود تدارک شام نمیدیدم . پدر گوشی تلفن را برداشت و با عمو احمد تماس گرفت و انها را برای شام دعوت کرد و عمو با کمال میل قبول کرد . پدر و پویا به حیاط رفتند پدر مشغول رسیدگی به درخت ها شد و پویا کنار باغچه روی نیمکت نشست . من و پریا هم به مادر در تهیه غذا کمک می کردیم .خورشید در حال غروب کردن بود هوا تاریک شده بود رو به مادرم کردم ک گفتم: - مامان جان اگه بامن کاری نداری برم به قرارم برسم ؟ -برو عزیزم فعلا کاری ندارم پریا گفت : ثمین کجا قرارداری منم بیام ؟ -اره چراکه نه بیا بریم -بگم پویا بیاد مارو برسونه؟ -نه لازم نیست بیا بریم میگم بهت -پریا جون اول باید وضو بگیریم -وا ثمین وضو واسه چی مگه تو مسجد قرارداری؟با حاج اقا قرارمیزاری کلک -نه بابا از اون مهمتره,حالا بیا وضو بگیر تا بگم پریا که متعجب شده بود وارد سرویس بهداشتی شد و وضو گرفت . باهم به اتاقم رفتیم وقتی لباسهایم را عوض کردم جانمازم را پهن کردم و چادر سر گذاشتم .پریا که تازه فهمیده بود منظور من چیست قهقهه کنان خندید و گفت : - بگم خدا چیکارت کنه ثمین ,از اول مثل یه دختر خوب بگو میخوام نماز بخونم دیگه .کلی باخودم فکرکردم با کی قرارداری که نیاز به وضو گرفتن هم داره .راستی تو خونه مابودی هم نماز میخوندی؟ -عزیزم هیچ قراری مهمتر از قراربا خدا نیست .من از 9 سالگی هیچ وقت قرارم با خدا رو فراموش نکردم و بیشتر وقت ها نمازم رو سر وقت میخونم .حتی وقتی خونه شما بودم .حالا حاضری نماز بخونیم؟ - من بر عکس تو خیلی وقتا خدا رو فراموش کردم .الان باعث یادم بیاد خدایی هم هست که همیشه هوامو داشته ولی من فراموشش کردم .,ثمین شاید باورت نشه ولی پویا برعکس من هیچ وقت نمازش قضا نمیشد و من همیشه به حالش غبطه میخوردم .خب دیگه نمازمون رو بخونیم. هردو به نماز ایستادیم .در برابر خالق قرارگرفتن بهترین حس دنیاست آرامش به تمام وجودم سرازیر شد و من آرام بودم با وجود داشتن خدایی چون او. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شانزدهم در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتی
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که خیلی کنجکاو شده بودم ببینم پویا در چه حالی است به حیاط رفتم .با دیدن صحنه رو به رویم متعجب ایستادم پویا را دیدم که پشت سر پدر ایستاده و نماز جماعت میخوانند پدرم عادت داشت همیشه تابستان ها نماز مغرب و صبح را در حیاط میخواند.معتقد بود زیر سقف آسمان به خدا نزدیک تر است . روی نیمکت کنار باغچه نشستم و منتظر شدم تا نمازشان تمام شود .در همان حین تلفن پدرم به صدا در آمد .پدرم که تازه نمازش به اتمام رسیده بود .برای پاسخ دادن به گوشی از ما دور شد. به پویا گفتم :قبول باشه.نمیدونستم شما هم نماز میخونید .اخه تو اون چندروز که مهمونتون بودم ندیدم نماز بخونید.البته همین چنددقیقه قبل پریا گفت که همیشه نماز میخونید. -شما که همیشه پیش من نبودید تا ببینید نماز میخونم یا نه؟من تا الان که 26 سال سن دارم حتی یک رکعت نماز قضا ندارم .ثمین خانم باید یک اعترافی بکنم ,توی خونه ما همیشه نماز خونده نمیشه .الان که پشت سر عمو نماز خوندم احساس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا خوش به حالتون که توی خونتون همیشه یادی از خدا هست ,اگه میبینید من نماز خوندنم هیچ وقت ترک نمیشه بخاطر اینه که توی دبیرستان یک دبیر یا بهتره بگم یک مشوق عالی داشتم .دبیر فیزیکم بود که بر خلاف رشته اش آدم متدین و مذهبی بود .من عاشقش بودم ,اوایل بخاطر تحسین معلمم نماز میخوندم ولی بعد از یک مدتی برام شد یک قرار یک عشق دوطرفه ,یک کار خیلی مهم که تا الان حتی یکبار هم نشده فراموشش کنم. -پس من تو انتخابم اشتباه نکردم شما متدین وخداشناس هستید صفتی که بسیار برای من مهمه و تو اولویت هام هستش. -منم خیلی ازتون ممنونم که منو لایق دونستید ناگفته نمونه عاشق همین هندونه زیر بغل گذاشتناتون شدم لبخندی زدم و گفتم : -نفرمایید قصد چنین جسارتی نداشتم. پدر به سمت ما آمد و گفت :خب بچه ها بفرمایید بریم داخل .تا بیست دقیقه دیگه مهمونای عزیزم میرسند. سریع به آشپزخانه رفتم و گفتم: -مامان مهمونا تا 20 دقیقه دیگه میرسند .کاری هست که انجام بدم -تا شما چایی رو دم کنی منم نمازم رو بخونم و بیام مدتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه به صدا در آمد ,پدرم آیفون را زد و به استقبال عمو احمدشان رفت .من از اینکه خانواده هایمان باهم دوستی قدیمی داشتند بسیار شادمان بودم . عمو و خاله وارد شدند به سمتشان رفتم و با انها احوال پرسی کردم .مادر مهمان ها را به پذیرایی دعوت کرد . آن شب به خنده و شادی گذشت و من در طول شب متوجه نگاههای همیشگی پویا و لبخندهایش به خودم بودم و حتی بعد از رفتن انها هنوز نگاههایش از جلو چشمانم کنار نمیرفت .مدتی از رفتن پویا نگذشته بود که احساس دلتنگی به سراغم آمد .احساسی که باعث میشد از معبودم شرم کنم که این گونه دل و ایمانم را جوانی نامحرم ربوده است..دلتنگی پویا خواب را از چشمانم ربوده بود همانند دلم.گوشیم را برداشتم تا با او تماس بگیرم ولی عقلم مانعم میشد و قلبم مرا وادار به این کار میکرد .در جدال بین عقل و عشق عقل برنده شد .گوشی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم .چشمانم را بستم تا بتوانم فکردلتنگی را از خود دور کنم .در همان حین برایم پیامکی آمد .با شتاب گوشی را برداشتم .پویا نوشته بود: -نمیدونم امشب چه اتفاقی افتاده که دلتنگتون شدم .باهاتون تماس میگیرم لطفا جواب بدید. در همان حین کهذپیامکش را میخواندم تماس گرفت .با استرس تماس رو برقرارکردم و گفتم -سلام -سلام.ببخشید این موقع تماس میگیرم -نه خواهش میکنم بفرمایید -واقعیتش علاوه بر رفع دلتنگی میخواستم ازتون اجازه بگیرم پدرم با عمو در مورد ازدواجمون صحبت کنه -من با در جریان گذاشتن خانواده هامون مشکلی ندارم .ولی فکرنمیکنید واسه ازدواج خیلی زوده که تصمیم بگیریم ؟فکرکنم بهتره یه خورده دیگه هم فکرکنید ؟ -من خوب فکرکنم یا شما؟ من تصمیم خودم رو خیلی وقته گرفتم .لطفا شماهم بامن رو راست باشید اگه هنوز نیاز به فکرکردن داریدو یا پشیمون شدید فقط بگید؟ -نه من فکرام رو کردم و مطمئن باشید من به جز شما با کسی دیگه ازدواج نمیکنم.و اگه شما میخواین ته دلتون از طرف قرص باشه به عمو بگید با پدرم صحبت کنن.من با هرنظری که پدرم داشته باشن .موافقمِ -واقعا ازتون ممنونم که حال منو درک میکنید ,پس فعلا خوابهای خوب ببینید .شبخوش -شماهم همینطور .خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_چهارم از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن
با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. 😳🤔 - جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟🙄🤔 - یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره. - بگو. بازم بگو. نمی خواهد سکوت کنم. چقدر حال خودم طالب این سکوت🤐 شده است. اما حالا که آرام شده نباید بگذارم دوباره به هم بریزد: - من فرید رو نمی شناسم. کلا آدم عاقل😉 اون ور خوشه. ☺️ - فرید چه طور؟🙄 من را با خدا اشـتباه گرفته اسـت.😶 مگر کسـی می تواند جایگاه تعیین کنـد. مگـر کسـی از درون و تمـام کارهـای افـراد خبـر دارد کـه بخواهـد تعیین درجه کند؟ خدا خیلی از ظاهرها👺 را کنار می گذارد و با ترازوی نیت افراد سنجش را انجام می دهد. کاش می شد برایش بگویم فرید را رهـا کـن، او خـودش اسـت و اعمالـی کـه حـالا تـوی چنتـه دارد و بـا خودش حسـاب می شـود. دسـت خودت را به جایی محکم بگیر که زمین نخوری. اما نمی گویم. 😶 - تو دوستش بودی. - شماها عقل رو چی تعریف می کنید؟🤔 -می خوای یه کم بخوابی؟ - جوابمو بده. جوابمو بده. بچه نیستم که نفهمم. 😐 - عقل؟ چه جور بگم؟ به تعریف من آدم عاقل😉 دنبال کاری که براش سود نداشته باشه نمی ره. 🙂 - الآن کارای فرید سود داشت یا نه؟ - نمی دونم چه کار می کرده. خودت بگو؟ - دخترایی که دوسـتش بودند.😶 ماهایی که دوسـتش بودیم🙄 نتونستیم هیچ غلطی بکنیم. فقط سر قبرش زار زدیم... پول و پله ی ننه باباش💵 هم این دوسـه روزه شـد غذا تو حلق آدمای مفت خور.😑 دسـته گل های💐 چند صد تومانی رو قبرش که باد همه رو برد. بقیه کاراشم که همش بـا هـم بـه لعنـت خـدا نمـی ارزه. شـراب🍷... سـیگار 🚬و زیر شـکم و شـکم سر و تهش بود. اینا به دردش می خورده؟ به کارش می آد؟ خداتون چه جوری حساب می کنه؟🤔🤔 دوباره صدایش می لرزد. چقدر بد حساب و کتاب کرد. آدم زنده هم تـرس می گیـردش. چه برسـد بـه مرده ای که صاحب این کارهاسـت.😐 قضـاوت سـخت اسـت. چطـور بعـد از پـرواز پـدر، هرکـس کـه می آمد، دلداری ام می داد و طوری تعریف می کرد که حسـرت می خوردیم که حیـف از مـا و خـوش بـه حال آن دنیایی ها😟. بدهکاری و بسـتانکاری آدم هـا هـم در ایـن دنیـا اسـیری دارد و هـم در آن دنیـا. بـا حـال او انـگار دارد پرده از حال و روز خودم برداشته می شود. - یه سؤال دارم خواستی جواب بده، نخواستی هم نده. حرکتی نمی کند. کاش کمی می خوابید. - فکر می کنی اگر فرید برگرده چه کار می کنه؟😳🤔 سـکوتش را نمی شـکند. تـکان نمی خـورد، امـا از بی نظمـی نفـس کشـیدنش متوجـه می شـوم کـه هنـوز بیـدار اسـت. دارد بـه چـه فکـر می کند؟ برایش آرام می گویم: - منظورم اینه اگر سختی قبر و تنهایی و ترسش رو تحمل کنه 😥 و بعد الآن بـه صـورت معجـزه زنـده بشـه، باز دوباره همـون کارهای قبلش رو می کنه؟ درست و غلطش رو کار ندارم، کلی می گم. سـکوتش را ادامه می دهد. خم می شـوم روی صورتش. بیدار اسـت و مات.😳 - می خوای بخواب بعدا صحبت می کنیم. - به نظرت آدمی که قبر رو یه بار تجربه کرده. بعد که زنده بشه... حرفش را نیمه می گذارد. انگار از اول هم نمی خواسـته این را بگوید. آن قـدر می گـذرد کـه فکـر می کنـم سـکوت پایانی بین مان شـروع شـده است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_پنجم با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم اس
- یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔 یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 😰 - خب؟ - یکی از ما برای مسخره کردنت😜 از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. - خب... 🙂 - تا چند روز مسخرت می کردیم.😅 اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته.😓 حرفـی نمی‌زنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـی‌اش اشـک را تـا پشـت چشـمانم😢 مـی‌آورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد. - الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟ نفس می‌کشم و از تنهایی قبر😰 فرار می‌کنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم: - الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـه‌ی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است. - کی؟ خدا؟☝️ سـرش را دوبـاره صـاف می‌کنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه می‌دهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم.😌 دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه🕌 اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب😊😍 و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمی‌آیم. - غیر از خدا کسـی رو هم می شناسـی؟🤔 صاحب دیگه سـراغ داری؟ یـه کـس دیگـه کـه موجـود آفریـده باشـه؟ یه دنیـای دیگه بـا موجودات دیگه؟ حـس می‌کنـم کـه دارد گذشـته را می‌فهمـد و می‌گویـد، مـرور می‌کنـد و می‌گویـد، خیـال می‌کنـد و می‌گویـد. دارد اعتقـاد درونـی‌اش را کـه مدت‌ها ندیده گرفته بود کلمه می‌کند و اعتراف می‌کند. - نه نشـنیدم. فرید رو که توی قبر گذاشـتند، برایش از همون خدایی☝️ گفتنـد کـه تـو برامـون می‌گفتـی. اون حاج آقـای اردوی مشـهد برامـون گفـت و مـا بهـش خندیدیـم😓 و گفتیـم متحجـر! مادربزرگـم می‌گفـت: - افکار پوسیده‌ی امل😑. همون خدایی که خیلی جاها فریاد زدند و من تـوی دلـم❤️ و ذهنـم خفه‌ش کردم. می‌دونـی، فرید، خیلی وقت‌ها خدا رو زیـر سـؤال می بـرد،😓 خیلـی هـم دورو بـر خـدا نمیپلکیـد. می گفـت: - ادعـای قدیمی هاسـت. چـی می‌گفـت: افیـون توده هاسـت. حـالا تـو می‌گی طرف حسابش خدا شده!😧🙁 - بهش نمازم خوندن دیگه؟ - غسـلش هـم دادنـد. بـه سـبک شـماها کفـن هـم کردنـد. آره راسـت می‌گی سـر قبر حلالیت طلبیدند، گفتند هر کس حقی داره ببخشـه تـا خـدا هـم اونو ببخشـه. همون جا براش روضه هـم خوندند. می دونی فرید خیلی وقت ها روضه رو هم مسخره می کرد.😐 دنیا مسـخره اسـت؟ آدم ها مسـخره اند؟ مدل زندگی ها مسـخره شده اسـت؟ خدایـا ایـن بسـاطی کـه پهـن کردی قـرار بود چـه اتفاقـی را رقم بزند که حالا به این قصه های پرغصه کشیده شده است؟😞 تو که کم آدم ها نگذاشـتی، هر چه خواسـتند و نخواسـته بودند مهیا کردی، راه و روش هم که ارائه کردی پس چه مرگمان شده است؟🤔 چرا اول از هر چیز تو را از فکر و خیال و زندگیمان حذف می‌کنیم؟ 🙄 - تو چی می‌گی جواد؟ چی فکر می‌کنی؟🤔 - راسـت بگـم. مـن خـدا☝️ رو قبـول دارم. ادا درمـی‌آوردم می‌گفتـم: دنیـا تصادفـه. عقـل یـه بچـه هـم خـدا رو قبـول داره😒. امـا نمی خـوام زیـر بـار حرفـاش بـرم. فکـر می کنـم محـدودم میکنـه.😐 می خـوام آزاد باشـم. راحت بچرخم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_ششم - یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔 یادم ا
دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد.😥 سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم. 😣 - مگه الآن چه چیزی عوض شده؟🤔 می نشیند. چشمان خسته ام را باز نمی کنم. - نگاه کن منو. 🙄 پلک هایـم را سـخت از هـم جدا می کنم. اشـک بی اجـازه روی صورتم می چکد. 😢 - تـو فکـر می کنـی کـه مـن یـه عوضـی ام؟ یـه کافـر احمقـم؟😯 تو چـی فکر می کنی؟🙁🤔 - مـن فکـر می کنـم کـه چـرا اولیـن کسـی کـه دلمـان می خواهـد کنـار بذاریمش! اولین کسی که باهاش قهر می کنیم! اولین کسی که سرش داد می زنیم. اولین کسی که دعوامون می شه باهاش خداست.☝️ چرا؟ ☹️ تکیه می دهد به دو دستش و سرش را رو به سقف می گیرد: - بگو. حرف بزن. امشب به سؤال و جوابم کاری نداشته باش. حرف بزن... حرف بزن. 😌 - واقعا دلم می خواد شماها بگید. من نمی دونم. تا حالا باهاش دعوا نکردم. قهر نکردم... شاید شک کردم...🤔 خسته شدم...😞 اما... - دروغ می گی. دروغ می گی.😐 دقیقا ما رو می فهمی. اما دلت نمی خواد باورکنی. بگو بقیه اش رو. حرفـی نـدارم بزنـم. انـگار همـه ی وجـود خـودم تشـنه ی خلـوت شـده اسـت.😔 اطرافم، طراوتش را از دسـت می دهد. ذهنم از تکاپو می افتد. کاش می شـد مـن هـم بخوابـم.💤😴 می ترسـم تـا امشـب تمـام شـود مـن هـم تمام شوم. بی رمق دراز می کشم. حالم آنقدر به هم ریخته هست که دلم بخواهد تا ابد سکوت🤐 کنم و دیگر حرف نزنم. می آید روی صورتم. - تـو رو قـرآن نخـواب، تنهایـی دیوونـه می شـم. اگـه بگـم می ترسـم از تنهایی و خواب، باور میکنی.😰😫 دسـتم را دراز می کنـم. آرام می کشـمش بـه سـمت زمیـن. مجبـورش می کنم تا سـرش را روی دسـتم بگذارد. چقدر بشـریت بی پناه است. کاش خدا را داشت.🙁 لذت آغوش گرمش🤗😍، حتما آرامش می کرد. - خـدا رو نمی خواهیـد چـون فکـر می کنیـد جلـوی خوشـی هاتون رو می گیـره. کاش قبـول می کردیـد کـه خـدا آدم رو آفریـده تـا از دنیـا لذت ببـره،😍😇 در حالـی کـه این ها خوشـی نیسـت؛ هوسـه.😈 لذت تمامـی ندارد. خسـتگی و دل زدگـی نـداره. بـا روح آدم جـوره. هوسـه کـه وقتـی تمـوم می شه، تنهایی و دربه دری می آره. مقابـل خـواب💤 مقاومـت می کنـد. رگه هـای خونـی تمـام سـفیدی چشمانش را پر کرده است. خدا وعده ی لذت می دهد. آدم ها عجله دارند. آدم ها خود خواهند. قیـد خـدا را می زننـد بـه خاطـر یـک انسـان دیگـر،😒 بـه خاطـر یـک لیـوان نوشـیدنی،😟 چنـد میلیـون کاغـذ بـه اسـم پـول.😪 قیـد خـدا کـه همـه چیز است می زنند به خاطر تمام آن چیزهایی که زود هیچ می شود. دستش را روی صورتش می کشد و می گوید: - حرف بزن. برام حرف بزن.😴 دارد خوابـش می بـرد.💤 حرفـی نمی زنـم. می گـذارم تـا صبـح تلافـی ایـن چند شب نخوابیده را بخوابد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول هفته تون عالی خدایا🌳🌸 هفته پیش رو را برای دوستانم یک هفته سلامتی یک هفته لبخند یک هفته پیشرفت یک هفته موفقیت و🌳🌹 یک هفته خیروبرکت مهیا کن
دنیایمان درست مثل بازار مس گرهاست عده ای از صدای تیشه هاخسته اند، وعده ای دیگر به نوای به ظاهرگوش خراش میرقصند... این ما هستیم که انتخاب میکنیم لحظه هایمان چگونه بگذرد🍁🍂 🍂|❀ ❀|🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفدهم بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ فصل چهارم با صدای اذان صبح از خوب بیدارشدم .وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم ,احساس عجیبی داشتم.وقتی نمازم تمام شد به حیاط رفتم و کنارگلهای رز نشستم .حرفهای پویا خواب را از چشمانم ربوده بود به فکرفرورفته بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد .مادرم پشت سر ایستاده بود به او نگاهی کردم و گفتم: -سلام مامان صبح بخیر -سلام عزیزم .اگه نمازت رو خوندی برو بخواب -نمازخوندم ولی خوابم نمیبره یک احساس عجیبی دارم انگار قراره امروز اتفاق خاصی بیفته -برو بخواب عزیزم هراتفاقی که بخوادبیفته,بالاخره رخ میده .توکلت به خدا باشه ان شاءالله که خیره. حرفهای مادرم کمی قلبم را آرام کرد .به اتاقم رفتم و روی تخت دزار کشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.صبح با صدای سهیل که مرا صدامیزد بیدارشدم .صدایش به گوش میرسید که می گفت : -آبجی بیام داخل اتاقت؟آبجی خوابی؟ در حالی که چشمانم هنوز گرم خواب بود گفتم : -بیا داخل داداشی چه کارم داری سرصبحی؟ -آبجی تو عمو پویا رو دوست داری ؟ مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم: -چیییی؟ -میگم تو عمو پویا رو دوست داری؟ با عصبانیت گفتم: -آقا سهیل این حرف ها واسه بزرگترهاست .شما هنوز بچه ای برو بیرون بزارمنم بخوابم . -چرا عصبانی میشی؟با گوشای خودم شنیدم که بابا با عمو احمد درمورد تو و پویا صحبت میکردن .حالا که نمیخوای بدونی من میرم -وایسا ببینم .سهیل جون میشه به ابجی بگی بابا چی گفت ؟ -اگه بگم ,میزاری با گوشیت بازی کنم؟ -مگه تو تبلت و رایانه نداری چرا با اونا بازی نمیکنی؟ تبلتم خرابه .بابا قرار امروز بده درستش کنند.حالا گوشیت رو میدی یا برم؟ -باشه میدم.حالا بگو چی شنیدی؟ -بابا گفت باید ببینم نظز ثمین چیه؟اگه قبول کنه من حرفی ندارم .واسه همین من اومدم تا نظرت رو بپرسم.حالا گوشیتو بده بازی کنم -سهیل فعلا برو بیرون ,بعدا گوشی رو بهت میدم قبول نیست تو قول دادی .اگه گوشیتو ندی نمیگم مامان چی گفته؟ -وای از دست تو بچه .بیا این هم گوشی .حالا حرف بزن -مامان گفت ثمین از اول قراربود با رامین ازدواج کنه مامان گفت ما به خواهرم قول دادیم. -خب بابا چی گفت؟ - گفت هرچی نظر ثمین باشه .مامان هم قبول کرد. خب حالا برو بیرون .فقط یک لحظه گوشی رو بده زنگ بزنم بعد بهت میدم؟ -قول دادیا -باشه برو وقتی سهیل از اتاق خارج شد شماره پویا رو گرفتم تا با او صحبت کنم در همان هنگام پریا به من زنگ زد و گفت : -سلام عروس خانم ,هنوز خوابی؟ِ -اره همین الان بیدار شدم اتفاقی افتاده؟ -ثمین نکنه خبر نداری؟ -از چی باید خبر داشته باشم -از اینکه ما قراره فردا شب خواستگاری بیایم . - چی؟خواستگاری؟ -پس معلومه خبر نداری ,پاشو عزیزم .طفلک داداشم از دیشب تا حالا یک لحظه پلکاشو رو هم نگذاشته ,من خودم شاهدم دیشب تا صبح توی حیاط قدم میزد . -حالا چرا نخوابیده؟ -معلومه دیگه از فکر و خیال تو .وای یادم رفت بگم واسه چی زنگ زدم ,ثمین جان زنگ زدم فقط یک کلمه ازت بشنوم .تو به پویا علاقه داری یا نه؟ -چرا این سوال رو میپرسی؟ -اخه عمو گفته هرچی نظر ثمین باشه.و اگه تو اجازه بدی قرارخواستگاری گذاشته میشه.حالا بگو ببینم اجازه هست؟ -راستش.......خب راستش .......من به آقا پویا علاقه دارم اینو خودشون هم میدونند ولی نظرم همون نظر پدر و مادرمه. -ولی و اما نداره .ما فرداشب خدمت میرسیم عروس گلم .فعلا خداحافظ. -یاعلی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هجدهم فصل چهارم با صدای اذان صبح از خوب بیدا
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ هنوز باورم نمیشد نگرانی دیشبم بی خود نبود.سریع از روی تخت بلندشدم وبه سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم,فکرمیکردم همش خواب و خیاله ولی انگار واقعیت داشت .صورتم را خشک کردم و بعد رفتم به آشپزخانه.روبه روی پدرم روی صندلی نشستم ,مادرم مشغول چایی ریختن بود. پدرم گفت: -ثمین جان یک حرفهایی هست که باید بهت بگم.نیم ساعت پیش احمدزنگ زد .اجازه خواست تا فردا شب واسه خواستگاری بیان .منم بهشون گفتم باید نظر تو رو بپرسم .حالا قبل اینکه نظرتو بگی این رو هم بگم که مامانت و حنانه خانم در مورد ازدواج تو و رامین قول و قرارایی گذاشتن ,خودت خوب میدونی که از بچگی عزیزجون رامین رو مرد زندگی تو انتخاب کرد.حالا با این اوصاف حالا تو باید تصمیم بگیری پویا و یا رامین؟تصمیمتو که گرفتی بهم خبر بده -باباجون من با همه احترامی که واسه عزیزجون و مامان و حتی خاله و رامین قائلم باید بگم من به رامین هیچ علاقه ای نداشته ندارم و نخواهم داشت .از همون اول کسی نظر منو نپرسید وگرنه همون موقع میگفتم -پس منظورت اینه میخوای با پویا ازدواج کنی؟ از خجالت سرم را پایین انداخته و چیزی نگفتم.مادرم که به شدت از دستم عصبانی بود گفت: -ثمین داری اشتباه میکنی . من نمیگم پویا بده ولی رامبن خیلی از پویا سرتره .درست تصمیم بگیر -مامان جان ببخشید ولی همسر لباس نیست که هرموقع دلمو زد بتونم عوضش کنم و یا دورش بندازم .من به رامین هیچ علاقه ای ندارم و به ازدواج با اون هم اصلا فکرنمیکنم برعکس هرموقع میبینمش یا یادش می افتم حالم بد میشه .تنها حسی که بهش دارم حس تنفره همین .در مورد اقا پویا هم باید بگم نظر من همون نظر شماست ولی توروخدا مامان دیگه ور مورد ازدواج من با رامین صحبت نکنید .خواهش میکنم ازتون. پدرم که از حرفهای من خرسند بود گفت : درست میگی دخترم.باید عاقلانه تصمیم بگیری ,پس من به احمدشون خبر میدم فردا شب بیان ,شما که حرفی نداری خانوووم؟ -مادرم که از حرفهای من ناراحت شده بود گفت: -نه حرفی ندارم.شما پدر و دختر عین همین یکدنده و لجباز هنوز ناراحتی در چهره مادرم موج میزد سریع از جای خود بلندشدم .دست مادرم را بوسیدم و گفتم: -مامان جون الهی من قربون اخم کردنت بشم.مگه همیشه شما نمیگفتید که شما و پدر باعشق ازدواج کردید ,مگه شما بهم نمی گفتید چون پدر آدم معتقد و متدین و مهربونی بود باهاش ازدواج کردم در صورتی که پدر هیچ شباهتی به خانواده شما نداشته .شما خودتون گفتید خان بابا میخواست شما رو مجبورکنه با پسر خان روستا بالایی ازدواج کنید ولی شما پاتون رو توی یک کفش کردید که فقط با پدرکه اون زمان یک دکتر ساده تو روستابود ازدواج میکنید.حالا من هم ازتون میخوام اجازه بدید مثل شما خودم مرد مناسب زندگیم رو انتخاب کنم. -هرکسی روکه دوست داری انتخاب کندرضمن من هنوز هم عاشق پدرت هستم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام دوستان و همراهان همیشگی وقتتون بخیر کانال جدیدمون بنام عطر ناب خدا امروز تاسیس شد ازتون میخوام مثل همیشه مارو همراهی کنید منتظر حضور سبزتون هستیم‌ http://eitaa.com/joinchat/986710047Cac4beb4d23
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نوزدهم هنوز باورم نمیشد نگرانی دیشبم بی خود نب
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ مادرم در حالی که گونه هایش گل انداخته بود سریع از سرمیز بلند شد و گفت: -من میرم سهیل رو بیدارکنم بیاد صبحونه بخوره پدرم قهقهه زنان گفت :کجا خانوم خوشگلم .بیا اینجا بشین .این دخترخانم میره دنبال داداشش -واقعا که عماااد بچه شدیی؟شما با دخترت خوش باش. مادر که از آشپزخانه خارج شد من نگاهی به پدر کردم وهردوبلند خندیدیم. در تمام طول روز به پویا فکرمیکردم .نزدیک های 6 عصر بود که صدای گوشی ام مرا به خود آورد.پویا پشت خط بود .تماس رو برقرارکردم : -سلام .ثمین خانم .حالتون چطوره ؟ -سلام ممنونم من خوبم شما چطورید؟ -من که انگار رو ابرا قدم میزنم از خوشحالی کم مونده بال دربیارم -خوشحالم که خوشحالید ولی دلیل خوشحالیتون چیه؟ -معلومه دیگه بخاطر شما .بخاطر قرارفرداشب. -کدوم قرار؟ -قرارفرداشب دیگه,خواستگاری! -خب به سلامتی حالا اون عروس خوشبخت کیه؟ -یعنی میخواین بگید خود عروس خانم خبرنداره؟ -اگه منظورتون از عروس منم که باید بهتون بگم با عرض تاسف من جوابم منفی بود .چطوری بهتون نگفتن؟ -ثمین خانم اگه دارید شوخی میکنید اصلا جالب نیست -اقا پویا مگه من با شما شوخی دارم؟ پویا حرفهایم را باور کرده و تماس را قطع کرد .هرچه با او تماس گرفتم ,گوشی را جواب نداد .به ناچار با پریا تماس گرفتم .پریا لحظاتی بعد گوشی را برداشت و گفت -سلام عروس خانم -سلام پریا .یک سوال داشتم .پریا داداشت خونه است ؟ -خونه بود ولی همین الان مثل دیوونه ها عصبانی از خونه رفت بیرون .چطور مگه؟ -چیز مهمی نیست یعنی امیدوارم نباشه.ببین عزیزم میشه باهاش تماس بگیری و بگی با من تماس بگیره منتظرما کارمهمی دارم . -باشه عزیزم الان زنگ میزنم. -ممنونم .فعلا تماس رو قطع کردم .خیلی نگرانش بودم با خودم میگفتم کاش سر به سرش نمیزاشتم . توی حیاط شروع کردم به قدم زدن تا شاسد کمی از نگرانیم کم بشود..پشت سرهم با او تپاس میگرفتم ولی جواب نمیداد.در همان حین زنگ در حیاط به صدا در آمد .چادرم را سرم کردم و دم در رفتم.در را که باز کردم چشمم به پویا افتاد که بسیارعصبانی و آشفته روبه رویم ایستاده .گفتم: سلام.خیلی بهتون زنگ زدم -میشه بگید چه اتفاقی افتاده .دیشب که جوابتون مثبت بود ؟ثمین خانم قلبم داره از کار میفته -هیچاتفاقی نیفتاده.من باهاتون شوخی کردم .ببخشید میدونم شوخی بچگانه ای بود .متاسفم -متاسفید!!!میدونید تا اومدم اینجا چی به سرم اومد.مردم و زنده شدم .واقعا ازتون انتظارنداشتم. حرفهایش را که زد بدون خداحافظی سوار ماشین شد و رفت. محکم در حیاط را به هم کوبیدم .ان شب تا صبح در اتاق قدم زدم و به رفتار زشتم فکرکردم .بعد نماز صبح کمی خوابیدم ..صبح با صدای مادرم از خواب بیدارشدم که میگفت: ثمین پاشو دیگه باید باهم بریم خرید .نکنه یادت رفته امشب چه خبره -مامان من حوصله خرید ندارم .میشه تنها برید ؟ -معلومه که نه ,باید باهم بریم برای مهمونی امشب خرید کنیم زود آماده شو -چشم دست و صورتم را شستم و آماده شدم..درحیاط منتظر مادر ایستادم و به پویا فکرکردم به اینکه امشب چگونه با او روبه رو شوم .چطور میتوانستم حرفهای بد دیروزم را فراموش کنم..کاش وقتی پویا با همه احساس و ذوق و شوقش با من تماس گرفت با او صادقانه صحبت میکردم نه اینکه با او چنین شوخی سخیفی انجام دهم و کلی ای کاش های دیگر که ارزشی نداشت. باصدای مادرم به خودم آمدم که میگفت: -به چی فکرمیکنی؟بریم؟ -اره مامان جان شما بفرمایید تو ماشین من هم اومدم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_هفتم دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـا
قبـل از اینکـه بخوابـم😴 همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار.😐 هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد.😰 فریـادم بـه هوا مـی رود.😩 از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود.😣😞 دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند.😶😣 این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین🌍 دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم.😣 دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم. 😕 - بله - آقا جواد. مهدوی هستم. معاون مدرسه. فقط تو را می خواستم.🤗😍 در را بـاز می کنـم. سـرم سـودایی شـده و بیـن همـه ی آدم هـای اطرافـم، مهدی مهدوی است که می فهمدم. منتظـر می شـوم تـا طـول حیاط را طی کند. امـا در را کمی باز می کند و همان جا می ایستد. جلو نمی آید. مجبور می شوم که بروم توی حیاط تـا تعارفـش کنـم، از خفه گـی خانـه بـه روشـنایی حیـاط مـی روم، جلـو می آید. وقتی که می بیندم چشمانش را تنگ می کند.😑 دستم را که می فشارد، با دست چپش زیر چشمم را لمس می کند. - چه کردی با خودت؟😳🙄 خبر ندارد که چه کرده با من این افکار و اوهام؛ وگرنه از دیروز تا حالا رهایم نمی کرد. دسـتم را رها نمی کند. راه می افتم سـمت سـاختمان. دنبالم می آید و مقابل در مکث می کند. می گویم: - کسی نیست. تنهام. همـان اول سـالن روی مبـل می نشـیند. بـه کم نـوری فضـا اعتـراض نمی کند. من هم چراغ روشن💡 نمی کنم. - دیـروز چـه بی صـدا رفتـی؟ اومـدم نبـودی؟😒 تلفنـت خاموشـه. تـوی پروندت هم آدرس خونه ی قبلی بود. نگاهش می کنم و حرفی را که دوست ندارم نمی زنم. - خوبی جواد؟ مسخره ام می گیرد. احوال نمی پرسید. می خواست حالم را بداند. - خوبم!... تا خوبی رو چی تعریف کنی؟😏😔 نگاهـش را از روی صورتـم برنمـی دارد. حتمـا از تـه ریشـی کـه درآمـده تعجـب😳 کـرده و از موهـای ژولیـده و چشـم های ترسـانم، بـه ایـن سـؤال رسیده است.🤔 چند لحظه سکوت برای هر دوی ما خوب است. - نگرانت شدم جواد... نگرانتم.😟 چه کار می تونم برات بکنم؟ چـه خـوب کـه نگرانـم شـده اسـت. عقـده ای نیسـتم، اما نیـاز دارم که کسـی مـرا بـه خاطـر خـودم بخواهـد.❤️ وجـودم را درک کنـد. پلـه نبیندم. برای من و همه هم پله باشد. صدایم که می کند سـرم را تکان می دهم. این چند روز مثل دیوانه ها همه اش با خودم حرف زده ام. 😪 - چه جوری باشم نگرانیت برطرف می شه؟ - این جوری نباش جواد... 😟😐 فقط نگاهش می کنم. - انقـدر خـراب و به هـم ریختـه. چهار روزه مدرسـه نیومـدی؟😳😠 جواب پیام و تماس رو نمی دی؟ فقط این طور نباش. 😐 خنـده ام می گیـرد امـا حوصلـه ی خندیـدن نـدارم. فقـط لبخنـد تمسخری می زنم. 😏 - چیـه؟ 😐 بـه قـول تـو دنبـال هـوای نفسـم باشـم خوبـه؟😒 هـر غلطـی دلـم می خـواد بکنـم خوبـه؟😥 بـده دنبـال جـواب سـؤالم هسـتم؟🙁 دارم مثـل گمشـده ها دنبـال جواب می گردم. دنبال اصالتـم... آقای مهدوی ما این جا چه کاره ایم؟ من کی ام؟ کجام؟ چه کاره ام؟ دیوونه شدم از بس به این این چیزا فکر کردم.🤔😣 . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_هشتم قبـل از اینکـه بخوابـم😴 همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند
سـرش داد زده ام.😥 ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که سـرخ می شـود.😡 چشـمانم را می بندم. سـکوتش که طولانی می شود چشـمان خسـته ام را بـاز می کنـم، سـرش را انداختـه پاییـن. همیشـه بعـد از گذشـتن، می فهمـم کـه چـه کـرده ام.🙁 گذشـتن زمانم. گذشـتن از مـکان. گذشـتن از فرصت هایـم. دیـر فهمـم اصلا... سـکوتش آزارم می دهد. - برای چی اومدی؟😶 انگار می خواهد حرف هایش را با سطل از ته چاه بیرون بکشد. - می دونـی جـواد جـان! شـاید حرف هـای امـروز من خیلـی به مذاقت خوش نیاد،😒 ولی می تونم یه خواهش ازت بکنم؟🙄 حـس می کنـم آن قـدر دور اسـت کـه نمی توانـم درسـت ببینمـش. لب هایم را التماس می کنم تا تکانی بخورد و کلامی پاسخش بدهم، امـا لجوجانـه برهـم نشسـته اند.🤐 حرکتـی نیسـت تـا حرفـی باشـد. مـرا می فهمد و این خوب است. خودش ادامه می دهد... - روی حرفام زود قضاوت نکن، یعنی بذار که ذهنت فرصت تجزیه و تحلیل داشته باشه. بعد جواب هر سؤالی را که پیدا نکردی به من بگـو. امـا الآن کـه داریـم حـرف می زنیـم تفسـیرش نکـن. فقـط همراهم شو. سرش را بالا می آورد. حرفی نمی زنم. - نوجـوون کـه بـودم یـه کتـاب خونـدم کـه اگـه درسـت یـادم باشـه،🤔 اسـمش« نـان و گل سـرخ🌹» بـود. تـا چنـد روز فکـرم مشـغول پسـره ی👦 داسـتان بـود. نمی دونـم چـرا ایـن دوسـه روز، یاد اون افتادم. پسـری که مهم تریـن چیـز بـراش، پـول شـراب پـدرش 🍷و پـول خوراکـش🍪 بـود. بـرای این که به دربه دری و بی پولی و گرسنگی غلبه کنه، به هر چیز درست✅ و نادرسـتی❌ چنـگ مـی زد و بـا قانـون خودش می جنگیـد. این یه روش ثابت شـده ی جهانیه🌎 برای هر انسـانی که دنبال لذته. راحت بگم یه تعریـف کوتـاه از زندگـی: سـختی + تـلاش کـردن.😥 صد تـا کتاب دیگه هـم حاضـرم بهـت معرفی کنـم؛ چـه داسـتان ایرانی، چه داسـتان های خارجی. همه اش یک حرف رو می زنه. اونم قاعده ی خلقته. حرصم می گیرد، می پرم وسط حرفش: - قاعـده ی سـختی + تـلاش. قاعـده ی بدبختـی و بیچارگـی + جنگیدن برای زمین نخوردن!😪 نـگاه از مـن می گیـرد و مـی دوزد به گلدان شکسـته. مکث می کند. نه می پرسد، نه می گویم. نفس بیرون می دهد: - قـرار بـود صبرکنـی جـواد.😐 مـن حـرف بی ربطـی نـزدم. دارم می گم این قانـون خلقتـه. حتـی اونـی کـه از نظـر سیاسـی بـه جایگاهـی می رسـه، قبلش کلی سـختی کشـیده. پدر و مادر تو از اول همین زندگی رو که نداشـتند؛ بپرس سـختی های زیادی سـر راهشون بوده. به خاطر تموم کردن این سختی ها تلاش کردن... اما تلاش با مبارزه فرق داره. طاقت نمی آورم. - دقیقا چی می خوای بگی؟🤔🙄 - تـلاش می شـه داسـتان نـان🍪 و گل🌹 سـرخ کـه هدفش رسـیدن بـه غذا و پـول و سـرپناه بـوده و می رسـه.😊 ولـی تـوی ادبیـات مـا زندگـی معنـیش مبـارزه بـرای رسـیدن بـه غـذا و پـول نیسـت؛ چـون وسـط ایـن مبـارزه ممکنـه تـو حـق کسـی رو هـم بخوری، آبروی کسـی رو هم ببـری، پولی رو هم بدزدی.😰 شاید مثل فرید دوستت، چون می‌خواست لذتمند زندگی کنه. هر کاری می کنه درست✅ و غلط❌، فقط برای لذت بردن. حرف هایش درست است، اما نمی خواهم قبول کنم. 😐😒 - قاعده ی تو چیه مهدی؟🤔 - من؟ چرا همه ش دنبال قاعده ی اینو و اونی؟🙄😕 - پس چی؟ - بگـو قاعـده ی درسـت!✅ لذتـی که آسـیب نزنه. پشـت سـرش آینده رو سیاه نکنه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_نهم سـرش داد زده ام.😥 ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که
- ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی: - اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید؟ یادمـه... خـوب هـم یادمـه. چنـان سـفیدی صورتـش پررنـگ شـد کـه اولش ترسـیدم. اما خودم انقدر خراب بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم. می گویم: - قیافه ت از این سؤال من خیلی دیدنی شده بود. انگار تو ذهن شما اصلا یـه همچیـن چیـزی وجـود نـداره. بهـم گفتی تـو ادبیات مـا، دور، باطلـه. اصلا ممکـن نیسـت... کاش ازم می پرسـیدی مگـه چنـد بـار دور خـوردم؟ اصـلا چـرا دور خـوردم؟ چه طـور زندگـی کـردم کـه به قول شما به دور باطل رسیدم؟ دوبـاره نگاهـش می کشـد تـا گلـدان شکسـته. بلنـد می شـود و مـی رود گل افتـاده را برمـی دارد. گل را آرام روی میـز می گذارد. دنبـال سـطل آشـغال می گردد. گوشـه ی سـالن پیدایش می کند. تکه های گلدان را می اندازد. کاسـه ی سـفالی روی میز را برمی دارد. با دسـت خاک ها را جمع می کند و توی کاسه می ریزد و گل را جا می دهد. نگاهش دنبال آب می گـردد. همیشـه همیـن بـوده، آشـغال های کنـار سـطل را جمـع می کنـد، وسـواس تمیـزی دارد؛ گلـدان شکسـته را سـامان می دهـد، گل های پژمرده را زنده می کند، طبیب می شود برای شکستگی ها. آن بار سر کلاس گفته بود که خوشی اگر به علاوه ی سعی باشد، یعنی اولا حرکـت و تـلاش کـردی؛ ثانیـا هم اگر از راحتیت گذشـتی و مقابل فشـارها و سـختی ها صبر کردی به نتیجه می رسـی. اما نگفته بود که تلخی هوس ها این قدر کشـنده اسـت و مثل زهر می ماند. نگفته بود که ممکن اسـت وسـط عیشـت مرگ بیاید و نا کارت کند. نگفته بود که مرگ بی خبر می آید. چشـمانم را اگـر ببنـدم. تمـام حرف هـای مهـدی را قبـول می کنـم؛ امـا وقتـی چشـمانم را بـاز می کنـم. دیدنی هـای زیـادی هسـت که چشـم و ذهنـم را پـر می کنـد و مـن نمی توانم از لذت دیدنشـان چشـم بپوشـم. آن چیزهـا انقـدر پر زرق و بـرق هسـتند کـه جـا بـرای ندیدنی هـا باقـی نمی مانـد. آن هـا را بـاور می کنـم. ندیدنـی را ندیـده ام، بـه آنهـا دقـت نکرده ام تا بتوانم بپذیرم. چشمانم را باز می کنم. کامـم تلـخ می شـود. تلخ تـر از هر چیـزی. با هر چه در این دنیا می شـود کنار آمد جز این مرگ غریب. کاسه ی سفالی را روی میز می گذارد و مقابلم می نشیند. نگاهش را از صورتم می گیرد و می گوید: - شاید خیلی چیزها و سختی ها رو بتونی حلش کنی. بهترین راه هم اینـه کـه خـودت رو بـه بی خیالـی و فراموشـی بزنی. پولی رو کـه خوردی، آبرویـی کـه بـردی، حرومـی رو که بـالا دادی رو فراموش کنی، اما بالاخره یه زمانی میرسه که هیچ کس نمی تونه برات کاری بکنه. اینکه بگی انشاءالله راهی برای فرار از این تلخی پیدا می کنم، شاید برای خیلی از رنج ها کاربرد داشته باشه اما برای مرگ و مریضی و... نداره. پاهایـم را جمـع می کنـم و بغلشـان می کنـم. تمام تنم می لـرزد. فرید در گـور را نمی توانـم تصـور کنـم کـه الآن چـه حالی دارد. یعنـی بدنش ورم کرده، سیاه شده، متلاشی شده، کرم ها... دیوانه می شوم. این تصویرها رهایم نمی کند. دوباره فریاد می زنم... - وای... خدایا به دادم برس. تو رو خدا حرف بزن. مـی دود مقابلـم. دوطـرف صورتـم را می گیـرد و اشـک کـی آمـد؟ ترس و اشـک همـراه ایـن چنـد روزه ام شـده اند. او چـرا گریـه می کنـد؟ رهایـم می کند و می رود برایم آب بیاورد. لیوان را می گیرم و می خورم. آرام نمی شـوم. سـرم را به پشـتی مبل می گذارم. داشت چه می گفت؟ درسـت می گفـت. لذت...هوس...درسـت...دور... باطـل... راست...سختی...مبارزه... چقـدر خـوب اسـت که درونـم را نمی خواند. افـکارم را نمی داند. خط خودش را می رود. همین خوب است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام یکشنبه دهم اذر ماه🌴 امروز عقربه ی احساسمان را روی حال خوب کوک کنیم✅ امیدوارم💁‍♀ چشماتون👀 جز زیبایی❤️ چیزی نبیند و دستاتون🙌 سرشار از نعمت و برکت🏆 و بخشندگی 🍁
حواسمون باشه دل آدما شيشه نيست که روي اون "ها" کنيم بعد با انگشت قلب بکشيم وايسيم آب شدنش رو تماشا کنيم ولذت ببریم..! رو شيشه نازک دل آدما اگه قلبي کشيدي بايدبامحبت کاملش کنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیستم مادرم در حالی که گونه هایش گل انداخته
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ همراه مادرم برای خرید به فروشگاه رفتم ,من که چندان دل و دماغ خریدکردن نداشتم به مادرم گفتم: -مامان شما برید من چنددقیقه دیگه میام. -باشه ,زودبیای منتظرتم -چشم مادرم که رفت دوباره سعی کردم با پویا تماس بگیرم ولی او حاضر نبود جواب تماسهای مرا بدهد.بنابراین به اجبار دوباره با پریا تماس گرفتم -الو,سلام -سلام پریاجان .خوبی -مرسی.تو چطوری عروس خانوم -عروس و کوفته.ممنون منم خوبم.پریا دستم به دامنت کمکم کن -جون تو دامن پام نیست . -پریااااا.جون ثمین کمکم کن . -باشه عزیزم چون جون زنداداشم رو قسم دادی کمکت میکنم.حالا بگو چیکارکنم. -از دست این زبون تو من اخرش خودمو میکشم.ببین دیروز صبح پویا بهم زنگ زد منم واسه اینکه باهاش شوخی کنم گفتم جواب منفیه.از اون موقع تا حالا جوابم رو نمیده .حالا ازت خواهش میکنم .اگه تو خونه است گوشیتو بده بهش تا ازش عذرخواهی کنم .میتونی این لطف رو درحقم کنی؟ -آره چراکه نه .واسه همونه که امروز انقدر بدعنق شده شادوماد.گوشی قطع نکن تا برم تو اتاقش -باشه .ممنون جبران میکنم صدای پریا به گوش میرسید که به پویا میگفت دوستت پشت خطه پویا:دوست من؟ -اره بیا بگیر چندلحظه بعد پویا گوشی را گرفت و جواب داد: -الو بفرمایید -سلام.ثمینم لطفا قطع نکنید باید باهاتون صحبت کنم. -سلام .بعید میدونم حرفی مونده باشه.بفرمایید گوشم با شماست -ببینید میدونم گفتنش کاراشتباهم رو جبران نمیکنه ولی میخوام باور کنید که واقعا متاسفم.به جون خودم قسم فقط میخواستم یه کوچولو باهاتون شوخی کنم و اصلا قصد اذیت کردنتون رو نداشتم.منو ببخشید و حلالم کنید -کافیه.لازم نیست عذربخواین درضمن یادتون باشه بارآخریه که جون عزیزترین فرد زندگیم رو قسم میخورید ,حالا واسه اینکه کاراشتباهتون رو جبران کنید بایدنهار مهمونم کنید -ولی من امشب یک مهمون خیلی مهم دارم و باید برای روبه رو شدن با ایشون آماده بشم -یعنی از من هم مهمتره؟ -فکرکنم .همینطور باشه -پس من دیگه مزاحمتون نمیشم .شب خوبی داشته باشید -بله خیلی از شما ممنونم,شما هم همینطور صدای خنده پویا بلند شدو لبخند را مهمان صورتم کرد .وقتی خنده اش قطع شد گفت : ثمین خانم .منم بخاطر اینکه امروز شما رو نگران کردم متاسفم .البته ناگفته نمونه وقتی می دیدم نگرانم شدید خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد. -خواهش میکنم.با اجازه اتون منم باید برم.روز خوش -شب میبینمتون .یاعلی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_یکم همراه مادرم برای خرید به فروشگاه رفت
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ تماس را قطع کردم ..وجودم انگار جانی تازه گرفته بود .قلبم دوباره شروع به تپیدن کرده بود .درحالی که به حرفهای پویا میخندیدم ازماشین پیاده شدم و پیش مادرم رفتم و به او گفتم: -ببخشید منتظرتون گذاشتم .حالا از کجا شروع کنیم. مادرم که از رفتارمن متعجب شده بود گفت: -چیه ثمین ؟نه به چنددقیقه پیش که بایک من عسل هم نمیشد خوردت نه به الان ؟ همه اتفاق های گذشته ,از قضیه آشنایی با پویا تا رفتار و صحبتهای نسنجیده دیروزم به پویا را برای مادرم تعریف کردم.دوست نداشتم حرفی بین من و مادرم پنهان بماند همانطور که در این چند سال از زندگیم هیچ چیزی را از او مخفی نکرده بودم و مادرم هم مثل همیشه با گفته ها و راهنمایی هایش به من آرامش می داد.و همانند یک دوست مرا درک میکرد.وقتی حرفهایم درمورد پویا تمام شد روبه من کرد و گفت : -ثمین جان من همیشه به تو اطمینان داشتم و دارم.از اینکه در مورد رابطه ات با پویا بهم گفتی ازت ممنونم.امیدوارم هرچه زودتر این ازدواج سربگیره تا دختر شیطون من یه خورده آرامش بگیره و پسرمردم رو انقدر اذیت نکنه .دلم به حال پویا میسوزه که عاشق دختر لجباز و یکدنده ی مثل تو شده .خدا به جوونیش رحم کنه -واااماماااان. من واقعا لجبازم؟؟ مامان از این حرفها جلو اقا پویا نزنیا.اون وقت فکرمیکنه حالا چه آش دهن سوزی هست!!!! از خوشحالی سر از پا نمیشناختم .و البته سراسیمه و دل نگران هم بودم .دل نگران اتفاقاتی که امشب قراربود بیفتد.بعد از خرید به خانه برگشتیم . به اتاقم رفتم تا برای مراسم شب آماده شوم .هیجان زده بودم و سردرگم.نمیدانستم باید چه کارهایی انجام دهم ,برای همین بعد مدتها به مهسا زنگ زدم -سلام.مهسا جونم خوبی؟ -سلام .ثمین خانم پارسال دوست امسال هیچی.چه عجب یادی از من کردی بیمعرفت .میدونی چندوقته به من زنگ نزدی ؟ -واقعا شرمنده ام هرچی بگی حق داری خواهری.راستش تو این چندوقته اتفاق های زیادی واسم افتاده که یک روز باید مفصلا برات تعریف کنم.ولی از همه مهمترش اینه که امشب واسم خواستگارمیاد خیلی نگرانم.دوست دارم امشب کنارم باشی و کمکم کنی .هرچی باشه تو همچین شبی رو تجربه کردی -ثمین یه جوری حرف میزنی انگار تا حالا واست خواستگارنیومده؟چرا انقدر نگرانی ؟ -بله مهسا جون چیزی که زیاد اومده خواستگاربوده ولی این یکی باهمه اونا فرق داره -بگو ببینم این یارو کیه که خدا زده پس سرش و میخواد تو رو بگیره؟ -اگه بگم باورت نمیشه -حالا بگو, شایدم شد؟ -آقای پویا مولایی,نویسنده مورد علاقه تو .اگه امضا میخوای زود بیا -برو خودتو مسخره کن ,بگو این داماد بدبخت کیه؟ -مهساااااا .من تا به حال چندباربهت دروغ گفتم و تو رو سرکارگذاشتم؟ -هزاربار -مهسااا!!!!واقعا که.منو بگو به کی زنگ زدم .بامن کارنداری.فعلا -باشه بابا چرا ناراحت میشی .ای کلک بالاخره تورتو پهن کردی؟جون ثمین راست میگی دیگه ؟ -اره به جون مهسا.حالا کی میای؟ -هووووی از جون عمه ات مایه بزار نه من .جون من واسه خیلیا عزیزه .یکیش خودت.الان راه میفتم -واسه من خیلی عزیزی جون خودم .بجنب بیا.دوست دارم -وظیفته میام. بای . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️