eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد در كلاس را باز كردم و سر جایم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ایزدي وارد شد و این بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخیزند و سر كلاس توجه كنند. یك پلیور آبي رنگ به تن كرده و شلوار همیشگي اش را به پا داشت زیر لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي میز گذاشت و روبه ما گفت : - خوشحالم كه اكثرتون با موفقیت ریاضي رو پاس كردید . این ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحدیان گفتند یا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرین هاي ریاضي 2 را دارم. بعد شماره تمرین ها را پرسید . نگاهش كردم موهایش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ریش و سبیلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اش پر از سادگي و معصومیت بود. دماغش كوچك وزیبا بود. ابروان پر پشت و پیوسته اش كمي به سمت شقیقه ها متمایل بودند. كیفیتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چیزي مثل محبت در دلت مي جوشید. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پیش آقاي ایزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرین ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفیدش را روي بیني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرینها حل شد آهسته پرسید : اشكالي ندارید ؟ عصباني نگاهش كردم . یادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسیدم چطور مرا سنگ روي یخ كرده بود. با غیظ صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتیم براي ناهار بیرون برویم. بعد از ناهار كلاس داشتیم و نمي توانستیم به خانه برویم. تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه در یك رستوران غذا بخوریم . پنج نفري سوار ماشین من شدیم و حركت كردیم. به جز آیدا و پاني ، شادي یكي از بچه هایي كه تازه با هم آشنا شده بودیم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هیكل داري بود با صورت زیبا و دلنشین با صدا مي خندید و خیلي مهربان بود. او هم گاهي ماشین پدرش را مي آورد و تقریبا خانه اش نزدیك خانه من و لیلا بود. براي همین قرار گذاشتیم نوبتي ماشین بیاوریم و دنبال دو نفر دیگر برویم تا با هم به دانشگاه بیاییم. وقتي همه وارد رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم مشغول صحبت بودیم كه شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نیاورده بودند كه یكي از دوستان شروین كه پسری لاغر و بلند قد بود سر میز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر میز ما بنشینید؟ لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شدیم بعد شادي خیلي جدي گفت : - مي شه خواهش كنم شما برید سر جاتون بشینید؟ پسرك كه حسابي خیط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كردیم تا نخندیم. غذایمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتیم تا سر كلاس برویم. كم كم هوا گرمتر مي شد و بوي بهار در همه جا مي پیچید. كلاسها هم تق و لق بود و نزدیك شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطیل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسیدن بهار ماندیم. در خانه ما هم مي شد فرا رسیدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ریز نقش و مهرباني كه همیشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هایمان به عهده خودمان بود كه همیشه سهیل به طریقي از ریزش در مي رفت ولي من با اشتیاق اتاقم را تمیز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جدید فرصت داشتیم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اینكه كلاسها روز قبل تعطیل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهایم بودم. اواسط روز بود كه سهیل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟ خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زیر كار دررو؟ با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببینم براي فردا برنامه اي داري ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟ لب تخت نشست و گفت : فردا شب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتیم. گفتم شاید خدا بخواد تو نیاي! خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نیام تو رو هم راه نمیدن . سهیل جدي نگاهم كرد و گفت : تازگي ها این طوریه . پرهام حرفي به تو زده ؟ - چطور مگه ؟ سهیل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خیلي فرق كرده … آهسته گفتم : یك حرفهایي زده ولي من هنوز جوابي ندادم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ برادم با صدایي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهایي ؟ با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بین پسر و دخترایي كه بزرگ مي شن …. پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم. سهیل كه تازه حال مي فهمیدم چقدر غیرتيه گفت : چه غلطا لازم نكرده فردا بریم خونشون . در حالیكه به قهقه مي خندیدم گفتم : وا تو غیرتي هم بودي ما خبر نداشتیم… بعدبه قیافه عصباني سهیل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نیار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچین پیشنهادي بدي دوست داري آرام دیگه نیاد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟ سهیل ناراحت سر به زیر انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم : - پرهام كار بدي نكرده اصل شاید من قبول نكنم شاید هم قبول كنم تو كه نباید اینطوري با قضیه برخورد كني تازه پرهام پسر خوبي است كه این پیشنهاد را داده مي تونست مثل خیلي از پسرها از موقعیت سوء استفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضیه خواستگاري هم براي یك دختر به سن من خود به خود پیش مي آد حال پرهام فامیله … سهیل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبیه كه این حرف رو زده ولي چي كار كنم یك جورایي خوشم نمي آد. همانطور كه آشغال ها را درون كیسه مي ریختم ، گفتم: میل خودته مي خواي فردا بریم مي خواي نریم . سهیل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسید : - مامان و بابا مي دونن؟ سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم. سهیل آهسته گفت : فردا مي ریم . فرداي آن شب وقتي وارد خانه دایي علي شدیم مهماني شروع شده بود. خانه دایي علي هم مثل ما ویلایي و بزرگ بود و با توجه به سلیقه زري جون پر از قالي و قالیچه شده بود. آن شب دایي حضور نداشت و فقط زري جون و یك خدمتكار به مهمان ها مي رسیدند. دختر و پسرهاي زیادي در گروههاي دو یا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشیده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من و سهیل در گوشه اي نشستیم ، پرهام با بشقابي پر از چیپس به طرفمان آمد و گفت : - سهیل بیا با بچه ها آشنا شو . در كمال حیرت از من دعوت نكرد و من هم سر جایم باقي ماندم . بعد از چند دقیقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بودیم من با دقت افراد حاضر در سالن را زیر نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فامیل زري جون بودند. ولي بیشتر مهمانها را براي اولین بار بود كه مي دیدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشیده بودند و قیافه هاي عجیبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثریت قیافه هاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسیدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت : - چقدر كت و شلوار به تو مي آد. - برگشتم و نگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پیش با اینكه زیادبه من اعتنا نمي كرد، راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت : - به چي مي خندي ؟ با خنده گفتم : به تو، اصلا این حرفها بهت نمي آد. ناراحت پرسید : چرا ؟ سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم یادته چند سال پیش عارت مي امد با من حرف بزني ، یادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بدید وقتي سهیل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نمیشه چون تو دختري ؟…. انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام. پرهام با صدایي گرفته گفت : حال مي خواي انتقام اون موقع رو بگیري ؟ گفتم : نه اصلا فقط این حرفها خنده ام مي اندازه . پرهام جدي پرسید : فكراتو كردي ؟ نگاهش كردم و گفتم : ببین من كه نمي خوام تو رو اذیت كنم مي دونم تو هم دوست داري از این وضعیت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در این مورد تصمیم بگیرم به نتیجه اي نمي رسم . در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هیكل چاق كه موهایش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جیغ مانند گفت : - پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي یك گوشه و حرف میزني ؟ پرهام با بیزاري گفت : خوب باید چكار كنم ؟ دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي … بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نیمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي باید بگویم ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-برات نوشتم كه. -واقعا اين كارو كردی؟يعني به جاي من جواب دادي؟مي كشمت! چشمانش را گرد مي كند و مي گويد: -يادم باشه به مصطفي بگم كه يك قاتل بالقوه هستي. و در مقابل چشم هاي حيرت زده من از اتاق مي رود.همراهم را خاموش مي كنم.تا صبح مي نشينم به مرور سال هايي كه در آرامش كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگيى و اين دو سالي كه بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای كه همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج كرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علي ازدواج كرد و پدر كه اين دو سال سر سنگيني هايم را با محبت رد مي كرد. و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است. مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم. حدودا بايد ساعت سه باشد. دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش. از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد. غلت مي زنم. متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم. شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي، زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد چگونه زندگي كند. اولين كاري كه مي كند حذف خالق است. بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد، مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد، بلند مي شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم. گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند. مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد. اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود، از زنگ خوردن كه مي ايستد، تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند. واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم. -سلام. كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم، با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟ مي خواهم بگويم:خوبم، اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم. -نمي دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم، همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون، اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم. خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم. البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
_چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه. گلویش را صاف می کند: _البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سر انجام نمی رسه. لبم را می گزم ومطمئنم که دقیقا فهمیدم چه گفته وعمدی هم گفته: _حالا از مسیر وروشنی ونتیجه بگذریم... بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده وتعریف هایی که مفصل پدر وعلی برایم گفته اند.دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم وچه طور بگویم؟یعنی پدر وعلی برای او هم ازمن حرفی زده اند؟ از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفس عمیقی می کشد و گوشی را جابه جا می کنداین را از خش خش گوشی می فهمم. به دیوار روبه رویم زل زده ام ومنتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم. سکوتش که طولانی می شود دست وپا می زنم که حرف بزنم. _خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه _درست می گید. هر چندتوی زنوگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم. بلند می شوم وپنجره را باز می کنم.نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت میکنم.حالم این جا بهتر است. _منظورم از ندیدن اینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی. شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شایددوست شون نداریم؛اما به هرحال برای حفظ زندگی لازمه. حالا من گوشی را جابه جا میکنم و او سکوت کرده. _قبول دارم اما به جا ودرستش رو. حرف دیگری نمی زند.سردی هوا ارز برتنم می نشاند.می گوید: -کنار اومدن با حقیقت گاهی سخت می شه. چون خیلی وقت ها باید از دیدن دوست داشتنی هات دست بکشی. باید تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. باید بی خیال بعضی علاقه ها و سلیقه هات بشی؛اما کنار گذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرایط تحمیلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نیست. درست می گوید، ولی کار سختی است مخالف جریان آب شنا کردن. وقتی تعداد زیادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پای بند بودن به اصل ها، توان و فکر زیاد می خواهد. نمی دانم چه بگویم. تماس را که قطع می کنم، سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهایی نمی شود از دالان هایش گذشت. یاد پرچین های پر پیچ پارک می افتم. کسی که درون پرچین بازی می کند حیران است، ولی آن که لبه پرچین راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بیند!حتما باید کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛کسی که همه چیز را می بیند و می داند و با دستش به من سر گردان، مسیر را نشان می دهد. با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت همیشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پیشنهاد کوه می دهد. آرامش کوه و‌طراوت سحر چشیدنی است. پدر با نشاط همیشگی اش، را همان انداخته برای این کوه پیمایی. نماز را صبح خواندیم و به راه زدیم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است. کنار جوی آبی که از قله تا این جا کشیده شده است قدم برمی دارم. نسیم سحری که به آب می خورد سرمای بیشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پیچم و دستانم را زیر بغلم فرو می برم. هیچ کس حاضر نیست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبیحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که این کوه ها برایش هیچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش پایین کشیده و اورکت سبز سیرش را پوشیده است. کوله پشتی سنگین روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پیچیده است. شال و کلاه را ریحانه برایش بافته است. با بلوزی که حالا زیر کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برایم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گیرم و به نظم قدم هایشان می دوزم. کم کم هوا دارد روش تر می شود. سرم پر است از حرف هایی که می خواهم بزنم؛اما می ترسم، می ترسم از اینکه درست نباشد شاید راست بگویم اما درست و به جا نه! کمی می ایستند و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چیز زیر پای من است. علی چند قدمی عقب می کشد و دست ریحانه را می گیرد و هم پا می شوند. متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ریحانه. چند قدم می رویم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بیند لبخندی می زند و دستم را می گیرد. وقتی به پدر تکیه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گوید: -چند ماهی می شود کوه نیامده بودیم. -با شما بله؛ولی با بقیه جای شما خالی دو هفته پیش تپه نوردی کردیم. پدر همچنان مرا با خود می برد. -هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگیه. مخصوصا این که رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پیدا کنی. دلت می خواد با عدد، با مقایسه، با آیه، با قسم به جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها را متوجه عمق محبتت کنه. قدم هایشان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پابه پایش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شویم. -لیلا جان!قرار نیست با ازدواجت چیزی عوض بشه. پیش ما همه چیز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو...دنیات می خواد رنگ آمیزی بشه. پر رنگ تر، پر شور تر... کمی حال و هوات معطر می شه. آرامش کنار همسرت شکل می گیره.تمام این شورهای زنانه ی دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارایی هایی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پیدا می شه. نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شادی این هوا به وجد مي آيند. دوباره نفس عميقي مي كشم.دلم نمي آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار مي دهد و ميگويد: -مصطفي اين قدرجوان مرد هست كه من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده كه كمي جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هرچه از من و علي شنيدي دوباره از خودش هم بپرس. بخواه كه جواب سؤال هاتو بده.با اين كه نياز نبود اماعلي رو فرستادم توي دانشگاه و درو همسايه هم تحقيق كرده. خيالت راحت بابا. حرف هاي پدررا مي شنوم.بالأخره يك سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ وفعلا علي هم صحبت و هم فكرش. خوبي ها و بدي هايش را ريخته اند روي دايره. خيلي از سؤالاتم را لابلاي اين حرف ها جواب گرفته ام؛اما باز هم... علي معتقد است كه معناي توكل را نمي دانم كه اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايي نگه مان مي دارد و مي گويد: -از اين جا مي شه طلوع رو خيلي خوب ديد. چند لحظه همين جابمونيم. دلم از شكوه خورشيد به تپش مي افتد. بي طاقت مي شوم و چند قدني از بقيه جلوتر مي روم.پدر بازويم را مي گيرد و به مقابلم اشاره مي كند. تا لب دره فاصله اي ندارم.نگهم مي دارد. زير لب براي خودم زمزمه مي كنم: -خيلي خوبي.خيلي زيبايي. با شكوهي! نمي توانم دركم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست.تواناست. طاقت نمي آورم و دستانم را دو طرف باز مي كنم و فريادم را در دل كوه رها مي كنم.نمي شود لذت برد و اعلام جهاني نكرد.حالا خورشيد تمام قد طلوع كرده است. صداي فرياد من هم تمام كوه را برداشته است.مادر را درآغوش مي گيرم.اشك كنار چشمش را پاك مي كند و آرام كنار گوشم مي گويد: -زنده باشي عزيزم. دلم نمي خواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. كوه زيباست. خدا ظيباست. واي كه همه چيز زيباست. راه مي افتيم به سمت بالاتر. جابي كه براي نشستن مناسب است و پدر و علي بساط آتش را راه مي اندازند.صبحانه را مادر مي چيند. چاي را هم علي آماده مي كند. حاضرنيستم از كنار آتس تكان بخورم. سر سفره وقتي مي نشينم كه همه چيز آماده است. صحبت هايشان كه گل مي كند از جمع فاصله مي گيرم. چند قدم مانده به دره مي ايستم. يدسر خم مي كنم، وحشتناك است. مطمئن نيستم جايي ايستاده ام چه قدر زير پايم محكم است. توي زندگي ام بايد كجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمي خورم يا زير پايم خالي نمي شود وپرت نمي شوم. با صداي مادر، سرم را به عقب برمي گردانم. -تنهايي حال مي ده؟ دستش دو ليوان چاي سيب است. كنارم مي ايستد. نگاهي به پايين مي اندازد: -حالت خوبه اومدي اين لب ايستادي؟ عقب تر مي نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چاي گرم مي كنم. -ليلا جان مي دوني چرا ازدواج كردن خوبه؟ خنده ام مي گيرد و مي گويم: -احيانا شما يكي از طراح هاي سؤالاي كنكورنيستيد؟ مي خندد. ليوان را به لبم مي چسبانم. گرما و شيريني، جانم را تازه مي كند. -غالب افراد نمي دونن چرا دارن ازدواج مي كنن. همين هم زندگي آينده شون روآسيب پذير مي كنه؛ اما تو فكر كن اون وقت مي بينيكه شوق پيدا كردن به يار توي دلت مي افته. سرم را پايين مي اندازم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَارْغَبْ و به سوی خدای خود همیشه متوجه و مشتاق باش... آیه 8 سوره شرح💙🌵 🍁| @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ بلند شدم تا سهیل را پیدا كنم از دور دیدمش كه با دختر جواني صحبت مي كرد. وقتي دیدم سهیل با صورتي برافروخته در حال صحبت است ترجیح دادم مزاحم نشوم. مجلس شلوغ و گرم شده بود عده اي از پسران ترانه اي مي خواندند و دختران دست میزدند. معلوم بود كه از هم دانشگاهي هاي پرهام هستند. چون همدیگر را مي شناختند گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر وصدا و جنب و جوششان شدم. چند دقیقه گذشت كه صداي غریبه اي خلوتم را بهم زد : - ببخشید… سرم را برگرداندم . یكي از دوستان پرهام بود. پسري باقد متوسط و هیكل درشت . آهسته گفت : شما چرا تنها نشسته اید ؟ قبل از اینكه حرفي بزنم ، پرهام با قیافه اي در هم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و گفت : - بیا امیر كارت دارم . و پسرك را همراه خودش كشید و برد. دوباره به منظره جلوي چشمم خیره شدم. بعضي از دختران با آرایش هاي غلیظ سعي در زیباتر كردن صورتهایشان داشتند. با حركات حساب شده سعي مي كردند كه یا توجه كسي را به خود جلب یا شر مزاحمي را از سرشان كم كنند. به نظرم همه چیز تصنعي و زشت مي آمد قبل از اینكه شام را بدهند بلند شدم و به طرف سهیل كه هنوز با آن دختر موسیاه حرف میزد رفتم آهسته گفتم : ببخشید، سهیل…. سهیل سر برگرداند و با دیدن من گفت : گلرخ خانم ، خواهرم مهتاب … دخترك كه سهیل گلرخ صدایش كرده بود آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو اورد . دستش را فشردم و با ادب گفتم خوشبختم . بعد به سهیل اشاره كردم و سهیل دنبالم آمد . نزدیك در آشپزخانه ایستادم و به سهیل كه منتظر نگاهم مي كرد گفتم : سهیل سوئیچ رو بده به من سرم درد گرفته مي خوام برگردم. سهیل پا به پا شد و گفت : هنوز شام ندادن زري جون ناراحت میشه … . فور ي گفتم : خودم بهش مي گم ، در ضمن من به تو كاري ندارم آخر شب یا پرهام مي رسونتت یا همین جا مي موني یا با آژانس بر مي گردي . من حالم داره از اینجا بهم میخوره. سهیل با سرعت دست در جیب كرد و كلید هاي ماشین را در دستم گذاشت و گفت : - قربون خواهر خانوم خودم. پس خودت از زري جون و پرهام عذرخواهي كن. وقتي به زري جون گفتم كه سرم درد مي كنه و مي خواهم برگردم خانه قبول كرد ولي پرهام با ناراحتي گفت : بهت خوش نگذشت ؟ با ملایمت گفتم : چرا ولي من تا حال اینجور جاها نرفته بودم حالم داره بهم مي خوره . پرهام ناراحت گفت : پس حداقل بذار برسونمت . همانطور كه به طرف در مي رفتم گفتم : نه زشته مهمونات رو بگذاري و بیایي. من خودم مي رم تازه اول شبه رسیدم خونه بهتون زنگ مي زنم. آن شب تا صبح در رختخوابم غلتیدم و فكر كردم . من اصلا نمي توانستم با پرهام زندگي كنم. پرهام اهل این مهماني ها بود. از تیپ و حركات دوستانش مي شد فهمید چه طرز تفكري دارد و این مدت فقط به خاطر درگیري عاطفي كمي معقول به نظر مي رسید اما واقعیت این بود كه پرهام هم یكي از آنها بود. دختر و پسراني كه پشتوانه مال پدرانشان آنها را لوس و خوشگذران بار آورده بود. كساني كه دغدغه فكري شان خرید كفش و لباس و تغییر مدل مو وآرایش جدید بود. چطور مي شد به چنین پسري تكیه كرد؟ اگر با پرهام ازدواج مي كردم وضعیتم معلوم بود. صبح تا بعدازظهر پرهام دم دست پدرش مي چرخید آخر ماه هم دایي ام پول خورد خوراك و رخت و لباس ما را میداد. . نه من اهل این زندگي نبودم. اما میدانستم كه پرهام جز این كاري بلد نیست . تا صبح صداي ترقه و گاهي بمب مي آمد و باعث مي شد خوابم نبرد و فكر كنم. كم كم جهت فكري ام مشخص شد من از مرد زندگي ام انتظار داشتم با دسترنج خودش زندگي مان را اداره كند نه با پول توجیبي اش. خدا را شكر كردم با رفتن به این مهماني چشمم باز شده بود و واقعیت را درك كرده بودم. وقتي سرانجام چشمانم روي هم افتاد اطمینان داشتم كه باید چه جوابي به پرهام بدهم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل هفتم به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول هر سال اول خانه عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیلهای دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانه دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانه دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بست کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن. بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بود تخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی! دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم. بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم. خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم رو به علامت تصدیق، تکان دادم. موقع رفتن بسته کادو پیچ را از کیفم در آوردم و داخل جیب کاپشن پرهام که جلوی در آویزان بود، انداختم. وقتی جواب منفی داده بودم، بی معنی بود که هدیه ای از پرهام قبول کنم. در آن روزها، وقتی عمو فرخ برای بازدید ما به خانه مان آمد فهمیدیم که به زودی امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم. تنها کسی که زیاد خوشحال نشد، مینا خانم زن عمو محمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و گفت: کدوم دختری حاضر شده زن تو بشه؟ با این حرف همه ساکت شدند، ولی خاله مهوش نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: - مینا خانم مگه پسر من چشه؟ خیلی ها آرزو دارن زنش بشن. مینا قری به سر و گردنش داد و گفت: - اینو شما می گین. به نظر من الان امید خیلی بچه است. چطور می خواد زن بگیره؟ این بار عمو محمد با ناراحتی گفت: حتما خودش فکراشو کرده، تو چکار داری؟ و با این حرف طبق معمول، مینا خانم قهر کرد و لب برچید. بعد مهمانی بهم خورد هر کس پی کارش رفت، وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت: - این مینا چرا انقدر حسوده؟ بابا با خنده گفت: چون خودش عقده داره. مینا در خانواده خیلی فقیری بزرگ شده و هنوز هم نمی تواند درک کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال، می شود راحت زندگی کرد. هنوز در همان روزها زندگی می کنه. مادرم با ناراحتی گفت: یک کم هم دلم براش می سوزه. بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش نداره. سهیل با حرص گفت: خوب اخلاقشو عوض کنه. تعطیلات با سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن، خوردن و خوابیدن. البته گاهگاهی با شادی و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه امان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاه ها باز شود. حتی حوصله مهمانی رفتن نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی برای عید دیدنی می رفتند. سهیل هم مثل همیشه نبود. احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا تلفن زنگ می زد فوری گوشی را بر می داشت. شبها چراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و معلوم نبود چه می کند. روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می کرد. از آن شور و حال و شیطنت هایش خبری نبود. سیزدهمین روز فروردین همه با هم به خارج از شهر رفتیم. اما نزدیک ظهر، باران تندی گرفت وکاسه و کوزه خیلی ها را به هم زد. در دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر می گردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی سنگین شده، پرهام نیامده بود و زری جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید. سهیل هم گوشه ای در افکارش غرق شده بود و مثل سالهای پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادی و نشاط جمع نمی شد. وقتی باران گرفت، انگار همه خوشحال شدند. با سرعت وسایل را جمع کردیم و هر کس روانه خانه خودش شد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
جا برای منِ گنجشک زیاد است ولی به درختان خیابان تو عادت دارم ... 💜| @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-نمي دونم شما منظورت از يار چيه؟من از كجا مي تونم مطمئن بشم ك مرد زندگيم يارو همراه خوبيه؟ ليوانش را كه حالا خالي شده مقابلش روي زمين مي گذارد. -اومدنت توي دنيا، زمان اومدنت، مكان اومدنت، توي چه خانواده و كشور و شهري بياي. همه برنامه ريزي خدا بوده. براي بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرلني، تا كوچكي، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم كه... چرا مي خواهد مرا قانع كند. من كه آزاري برايشان ندارم؛يعني اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهك مي شود. دستش را بالا مي آورد و صورتم را نوازش مي كند. طاقت نمي آورد و در آغوشش مي كشدن و مي بوسدم. سرم را رها نمي كند. حرفش را ادامه مي دهد: -تمام اين ها، هم نياز روحي رواني و هم نياز جسمي تو رو برطرف مي كنن. بدون همراهي و همدلي شون زندگي غيرممكن و وحشتناكه.بالأخره توبايد اين دنيا رو بگذروني. مهم اينه كه با چه كيفيتي باشه.اين به شىط يه همراه خوبه...پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوبو بچه ي خوب؛اما بعضي از اينا نقششون حياتي و اثر گذاره. الان توي موقعيت تو، بهترين ياركه روحتو آروم مي كنه و تو مي توني تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلي هات رو باهاش برطرف كني، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم كه باهات همراه باشن،توي يه سني اون نياز اصلي روحيت رو جواب گو نيستن. متوجه حرفام ميشي ليلي؟ متوجه حرف هايش مي شوم. دلم مي فهمد كه يك يار و دوستي متفاوت مي خواهد اما نميتوانم با ترسم نسبت به آينده كنار بيايم. افكارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توي ليوان خالي ام مي اندازم. بايدذهنم را جمع كنم، ذوب كنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم. سنگ ریزه ها لیوانم را پر کرده است. صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آید که آشناست. مامان به سرعت بلند می شود. -بالاخره آقا مصطفی هم آمد. سرم را بر نمی گردانم.بالاخره! یعنی چی این حرف. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم تا جیغ نکشم. اگر بدانم این برنامه کار چه کسی بوده...تمام حدسم می رود روی... -علی واجب القتل است. نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی دیگر... از چشم همه دور می شوم. این نشانه ی اعتراض من است. پشت صخره ی بلندی پناه می گیرم. برای آرام کردن خودم هر چه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛ یعنی من هم به این نقطه ی کره زمین پرتاب شده ام؟ تصادفی یا برنامه ریزی شده و دقیق این جا قرارم دادی تا مثل یک جزئی، کنار تمام اجزا سر جایم قرار بگیرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هیچ چیزی متولد نمی شود و فهم و شعور به کار نمی افتد. سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم است ، بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ایستاده می فهمم که قدش از من بلند تر است. -مزاحم خلوتتون شدم؟ هنوز آرام نگرفته ام. صدایم آرام است اما زبانم تند. -مگه به همین قصد برنامه نریختید؟ مظلومانه جواب می دهد: -هر چند من بی گناهم و مهره چیده شده ی این برنامه، اما ببخشید. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
عقب می روم و به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می دهم. او هم همین کار را می کند. -سنگ هاتون به هدف می خورد؟ مگر چند دقیقه است که آمده و من متوجه نشده ام. باید بیشتر هواسم به اطرافم باشد.دستانم را بغل می کنم. -بی هدف پرت می کردم -فکر نکنم خیلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که یک‌وقت نزنید سر من رو بشکنید. لبم را گاز می گیرم، می فهمم خیلی بد صحبت کرده ام. -آدم عصبی مزاجی نیستم و هیچ وقت هم چنین قصد وحشتناکی ‌نمی کنم، اما... حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفیدش، سنگریزه های جلوی پایش را به بازی می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند. -بچه که بودم، توی فامیل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که یکی از آرزوهای دست اولم داماد شدنه. راست می گوید. چه ذوقی داشتیم از دیدن عروس و پیراهنش. یک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خیال لباس عروس و تاج و گل و آرایشش می خوابیدم. فکر کنم خوشحال ترین افراد مجالس عروسی ،بچه ها هستند. -هر چی بزرگ تر می شدم یک دلیل دیگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهمیدم که یکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهمیت ندی نمی تونی بری بالاتر... من هم همین حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نیازی که در همه ی افراد در این سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم باید چه معامله ای سرش در بیاورم. -شاید خیلی ها به ازدواج نگاه پایه ای نداشته باشد. فقط براشون یه هوس باشه، اما این تمام حقیقت نیست، فقط یه واقعیتی از حقیقت ازدواج. بعضی هم اجزا رو‌می بینم. زیبایی، خونه و ماشین و مهر سنگین و جشن مفصل و از این حرف ها. نگاهم را از سنگ سیاه روبه رویم نمی گیرم. بوته ای به زحمت از زیرش بیرون آمده و برگ های ریزش را به جریان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سر جایش ایستاده است. نه این و نه آن... -اونم آدم هایی که مثالشونو زدید، خودخواهن، مرد سراغ یه خانم می ره چون می خوادش و با شرایطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. این زندگی بیشتر آدم‌هایی که دور و برم می بینم. -خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خود خواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛اما اگه از روی عقل و فهم باشد، یعنی مسیر درست و دقیقی داشته باشه، می شه خوش بختی! امیدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم. چند قدمی فاصله می گیرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهایم خسته شده. می نشینم. خاری جلویم است که سرش گل زیبایی خودنمایی می کند. می خواهم گل را لمس کنم اما از خارها می ترسم. می آید و گل را لمس می کند. کنارش می نشیند. روبه روی من است. دوست ندارم این جا بنشیند. نمی خواهم تا نخواسته ام با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی‌جایش را تغییر می‌دهد. حالا زاویه قائمه پیدا کرده ایم. لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای . چرا این قدر لباس کم پوشیده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم: -با ازدواج کردن دنبال چه چیزی هستید؟ هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند. -نیمه ی دیگر که باقی مسیرم رو با هم بریم. -از کجا که من باشم؟ مسیرتون هم درست باشه؟ دستش را از خار آزاد می کند و خیلی رک می گوید: -از کجا که شما نباشید؟... البته شاید شما ندونید که نیمه ی دیگر منم یا نه؛ اما توی همین روال به نتیجه می رسیم. مسیر هم که مشخصه. مکث و سکوتش طول می کشد.داریم افکار و درونیاتمان را برای هم می گوییم. تهِ آرزوهایشان را، تا شاید به یک افق برسیم. -آدم تا بچه است حوصله نداره تنهایی بازی کنه، دنبال یه دوست می گرده تا بازیش رو شور و هیجان بده. یه دوستی که زیاد هم اهل دعوا و تنش نباشه. وقتی نوجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش یه دوست همراه می خواد تا حرفایی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هایی رو توی دلش جا گرفته با اون تقسیم کنه. دوستی که خیلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بینه زندگی نه بازیه و نه فقط دغدغه هایی که با چند ساعت رفیق بازی تموم شه. زندگی یه مسیره که تو یه مدت زمان باید طی بشه. مسیرش هم خیلی مهمه. ظاهرا برنامه ریزی برای یه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری،چه جسمی...اما واقعیت اینه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای یا نه، ابهام زندگی نگهت می داره... ٭--💌 💌 --٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه زندگی می گوید. نگاهم به دستانش است. بین سنگ ریزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای یه قل و دو قل جمع می کند. یک سنگ سفید و گرد که رگه های قرمز دارد پیدا می کند. خیلی قشنگ است با دقت تمیزش می کند. می گیرد سمت من ؛ خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم ؛ می اندازد توی دستم. خیلی زیباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشیده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برایش کشیده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی زیباترین فصل زندگیه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره. با این که دنبال کسی می گردی که مسیر رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره ؛ اما باز هم می بینی این مسیر یه همراه متفاوت می خواد. یکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده. هر دو انگار خجالت میکشیم. رویم را بر می گردانیم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرامتری ادامه می دهد؛ -یکی که هم دیگه رو بفهمید و هم قدمت بشه. بهش تکیه کنی بهت تکیه کنه. یکی که اگر توی مسیر خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دریافت هات رو براش بگی تا بلند بشه. دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمین نگهم داشته. می خواهم زودتر تکلیف این گفت و شنود ها معین شود. می گوید: -ببخشید اگر حرف هام اذیتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنید حداقل بگید قبول دارید یا نه؟ ته دلم می خندم ؛ حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو رو قبول کنم یا نه. کسی درونم نهیب می زند که زیادی خودت را تحویل نگیر؛ او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان یک همراه بپذیرد یا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آید: -یکی که کنارم هم احساس آرامش داشته باشید. هم اندازه خودت تا کنارش بفهمي داري بزرگ مي شي . آدمِ تنها خيلي كوچيكه؛ اما وقتي كنار يكي قرار مي گيره كه دوستش داره، كم كم مجبور مي شه خودخواهيش رو خورد كنه و شكل ديگه بده. نفسي مي گيرد و با دستانش كمي پيشاني اش را ماساژ مي دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمي خواهم قبل از اينكه دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده ي خدا كلا خيلي خوب فكر مي كند. من اين طور نيستم. اين بار حرف هاي ذهنم را به زبان مي آورم. -همه ي حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلي خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش كلا متفاوت مي شم. من آينده ام رو براي خودم مي خوام، براي اين كه خودم بزرگ بشم. حتي گاهی وقت ها دلم مي خواد زندگي عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس مي كنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب كرده ام. رو مي كند به سمت دره و با صدايي كه به زحمت مي شنوم مي گويد: -خودخواهي بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمي ري. دنبال اين كه خوب بشي و اشتباهاتت رو جبران كني. زندگي با اشتباهات زياد، خراب مي شه. كاش همه آدم ها كمي خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمي دادن. رو برمي گرداند به سمت خار و نگاهش به آن مي چسبد. -فقط بايد مواظب بود خودخواهي رشد سرطاني نكنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهم مي شه و فكر مي كنه مي تونه جاي خدا بشينه و دنيا رو اداره كنه . من مطمئنم شما خودتون رو جاي خدا نمي خوايد. خودتون رو براي خدا مي خوايد. بي محابا مي پرسم: -از كجا مي دونيد كه خودخواهي من سرطاني نيست. لبخند صداداري مي زند: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ آن شب، بعد از خوردن شام، در حال مرتب کردن جزوه ها و وسایلم بودم که مادرم وارد اتاق شد. با یک نگاه به صورتش حس کردم ناراحت است. نشستم کنارش و گفتم: چی شده مامان؟ سرش را تکان داد و گفت: خودم هم نمی دونم چی شده! بعد دستم را گرفت و گفت: مهتاب، بین تو و پرهام اتفاقی افتاده؟ فوری پرسیدم:چطور مگه؟ مادرم نگاهم کرد و گفت: حالا چیزی بوده یا نه؟ دلم نمی خواد از حال دخترم بی خبر باشم. در دل به مادرم حق دادم که بخواهد ازحال فرزندش با خبر باشد. بنابراین شمرده و آهسته همه چیز را برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد، مادرم پرسید: - برای همین امروز پرهام نیامده بود؟ سرم را تکان دادم. دوباره پرسید: پس برای همین هم زری انقدر تو هم بود… چند لحظه هر دو ساکت بودیم. تا اینکه مادرم سکوت را شکست و پرسید: مهتاب، چرا جواب رد دادی؟ آهسته گفتم: مامان، تو رو خدا تعصب فامیلی نداشته باش. مادرم در حالیکه این حرف حسابی ناراحتش کرده بود، گفت: این چه حرفیه؟ اگه هر کس دیگه ای هم بجای پرهام بود، من این سوال رو ازت می پرسیدم. می خوام بدونم دلایلت چیه. دوباره با صبر و حوصله دلایل رد کردن پرهام را برایش توضیح دادم. سرانجام مادرم گفت: - خودت می دونی. ولی به نظر من پرهام پسر خیلی خوبیه. هم مادر و پدرش دیده و شناخته است. هم خودش پسر پاک و سالمی است، آینده روشنی هم داره. - با خنده گفتم: البته با حساب روی پولهای دایی! - مادرم عصبانی گفت: نه خیر پس! یک پسر 25 ساله که هنوز کار نداره برای تو از حساب پس اندازش زندگی درست می کنه. همین برادرت هم اگه بخواد زن بگیره باید بابات کمکش کنه. فکر کردی خودش پول داره؟ - با خنده گفتم: اما دوست دارم زن کسی بشم که خودش پول داشته باشه وگرنه چرا زن پسره بشم؟ می رم زن پدرش می شم. - مادرم همانطور که از در خارج می شد، گفت: همین طور هم میشه. اگر بخوای داماد خودش پول داشته باشه و به باباش متکی نباشه ، باید با یک آدم بالای چهل سال ازدواج کنی. از این بحث ها زیاد با مادرم داشتم. مادرم همیشه می گفت تو زیاد رویایی هستی. همه پسرها یا اول زندگی دستشون تو جیب باباشونه یا باید بری با بدبختی و سختی زندگی کنی. این حرف ها هم مال تو فیلم هاست و برات نون و آب نمی شه. آخر شب با لیلا و شادی تلفنی حرف زدم و قرار شد فردا شادی دنبالمان بیاید. آن شب با افکاری مغشوش و بهم ریخته به خواب رفتم و تا صبح کابوس دیدم. صبح وقتی شادی دنبالم آمد، هنوز کسل و خواب آلود بودم. آن روز درس سختی به نام معادلات داشتیم و من اصلا حوصله نداشتم. بدون خوردن صبحانه، ازخانه خارج شدم. وقتی سوار ماشین شادی شدم، خواب آلودگی ام از بین رفته بود. با اشتیاق لیلا و شادی را بوسیدم و عید را دوباره به هم تبریک گفتیم. وقتی جلوی در دانشگاه رسیدیم، طبق معمول، شلوغ بود. اما با اینکه اکثر بچه ها آمده بودند، کلاس ها تق و لق بود و استادها یک خط در میان آمده بودند. استاد ما هم نیامده بود و بچه ها خوشحال از تعطیلی کلاس و دیدار یکدیگر، مشغول صحبت و خنده بودند. همانطور که با لیلا و شادی حرف می زدیم و تابلوی اعلانات را می خواندیم، خبر برگزاری مسابقه نقاشی و کاریکاتور توجه لیلا را جلب کرد. نقاشی لیلا خیلی خوب بود و همیشه در مسابقات مدرسه مقام می آورد. با هیجان رو به ما کرد و گفت: چه عالی! جایزه اش سه تا سکه است، به امتحانش می ازره. شادی بی حوصله جواب داد: برو بابا! دلت خوشه ها! لیلا بی خیال جواب داد: خوب تو نیا، خودم می رم. الحمدلله برای ثبت نام در مسابقه نباید راه دوری برم، همین جاست. به لیلا که چشم به من داشت، گفتم: من هم باهات میام. شادی هم خواه نا خواه دنبالمان راه افتاد. دفتر فرهنگی، مسئول برگزاری مسابقه بود و برای ثبت نام باید به ساختمان روبرو می رفتیم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت: - مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم. - پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی. لیال فوری گفت:حال تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن “بفرمایید” هر سه وارد شدیم. آقای ایزدی تنها دراتاق نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود. با دیدن ما، سلام کرد. با خجالت جوابش را دادیم و همانطور سر پا جلوی میزش ماندیم. آقای ایزدی نگاهی به ما انداخت و گفت: - بفرمایید، بنده در خدمتم. - لیلا ساکت سر به زیر انداخت، شادی هم خودش را مشغول مطالعه برگه های نصب شده روی دیوار کرد. کمی جا به جا شدم و گفتم: راستش اطلاعیه مسابقه نقاشی را دیدیم، دوستم می خواست ثبت نام کند. - آقای ایزدی با لبخند گفت: آهان! مسابقه نقاشی… بعد دستش را داخل کشوی میز کرد و با چند ورق کاغذ بیرون آورد. ورقه ها را به طرف ما دراز کرد و گفت: بفرمایید، این فرم رو باید پر کنید. لیلا همچنان سر به زیر داشت. به ناچار دستم را دراز کردم تا ورقه ها را بگیرم، ناگهان در کسری از ثانیه دستم به دستان آقای ایزدی خورد، ورقه ها روی زمین ریخت. آقای ایزدی که حسابی دستپاچه شده بود، خم شد تا برگه ها را بردارد. لیلا و شادی داشتند با هم پوستری مربوط به محیط زیست را می خواندند. از بی توجهی شان حرصم گرفته بود. لیلا برای مسابقه آمده بود، اما خودش را کنار کشیده بود. وقتی آقای ایزدی ورقه ها را جمع کرد، روی میز مقابلم گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. صورتش از خجالت قرمز شده بود، نگاهش لبریز از پاکی و سادگی بود. قلبم بی دلیل می کوبید و حس می کردم صدایش تمام اتاق را پر کرده، با صدایی لرزان تشکر کردم. آقای ایزدی هم با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: - معذرت می خوام. قصدی نداشتم. خنده ام گرفت. چقدر این پسر پاک بود. چنان عذرخواهی می کرد انگار چه اتفاقی افتاده، لحظه ای سهوا گوشه انگشتانمان به هم برخورد کرده بود. اگر شخص دیگری بود، خیلی عادی از کنار قضیه می گذشت و اصلا مسئله را قابل عذرخواهی کردن، نمی دانست. اما آقای ایزدی تمام رفتارهایش با بقیه فرق داشت. در فکر بودم که لیلا آهسته به پهلویم زد و نجوا کرد: - نیشتو ببند! با خجالت دریافتم که افکارم، ناخودآگاه باعث خنده ام شده، وقتی لبخندم را تبدیل به اخم ملایمی کردم. متوجه شدم که آقای ایزدی سر به زیر انداخته و لبخند می زند. نمی دانم در رفتار و نگاهش چه سری بود که آنقدر دستپاچه و مضطربم می کرد. در صورتیکه آقای ایزدی اصلا جزو تیپهای مورد پسندم نبود، ولی چیزی در حرکاتش بود که بی آنکه خودم بخواهم، جلبم می کرد. چیزی که در دیگر پسران تا به حال ندیده بودم. سادگی اش بود یا پاکی اش، معصومیت و بی گناهی چشمانش بود یا خجالت زیادش، نمی دانم چه بود. ولی هر چه بود باعث می شد ضربان قلب من تند تر بشود. وقتی به طرف خانه بر می گشتیم به بیهودگی فکرهایم خندیدم. من کجا و آقای ایزدی کجا! کسی که حتی نمی دانستم اسمش چیست و چکاره است؟ بعد به خودم نهیب زدم که دست از این فکرها بردارم. شاید آقای ایزدی ازدواج کرده باشد، شاید نامزد داشته باشد. تازه اصلا این موارد هم که در میان نباشد من به او چه کار دارم؟ مگر حرفی به من زده؟ مگر اظهار توجهی کرده؟ پس چرا من آنقدر درباره اش فکر می کنم؟ به خانه هم که رسیدیم هنوز در فکر بودم. چرا نگاهم که در نگاهش گره می خورد نمی توانستم چشم از او برگیرم. مثل همیشه که از رفتار خودم راضی نبودم، برس را محکم به موهایم می کشیدم. موهایم بلند و کمی موج دار بود، برای همین حسابی دردم می گرفت. وقتی هم که کارم تمام شد، گلوله ای مو از برس جدا کردم، ولی دلم خنک شده بود. باید دست ازاین افکار احمقانه بر می داشتم. من در یک خانواده ثروتمند و روشنفکر بزرگ شده بودم و اینطور که معلوم بود آقای ایزدی هیچ کدام از این شرایط را نداشت بنابراین این رابطه حتی در صورت آغاز به جایی ختم نمی شد، پس همان بهتر که شروع نمی شد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل هشتم همه چیز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقایع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزید. آن روز باز هم جلسه حل تمرین داشتیم دو ماه از سال جدید مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پیش مي رفت و به زمان امتحان نزدیك مي شدیم. وقتي صبح ماشین را جلوي در پارك میكردم. شروین كه دم در ایستاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدایم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم . با خنده گفت : خانم مجد شما خیلي سایه ات سنگینه . جدي پرسیدم : كاري داشتید. ؟ همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خیلي وقته با شما كار دارم اگه یك لحظه فرصت بدید…. از دور آقاي ایزدي را دیدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم : - الان كه نمي شه . شروین فوري گفت : پس بعد از كلاس. پشت سر آقاي ایزدي وارد كلاس شدیم و سر جایمان نشستیم. لیلا آهسته گفت : - پس كجا موندي ؟ روي یك تكه كاغذ نوشتم › شروین كارم داره ‹ لیلا آهسته گفت : چه كار داره ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم میشه . وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ایزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم : ساكت ! ایزدي داره نگاه میكنه. لیلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم. سرگرم یادداشت كردن جواب مسایل بودم كه دوباره سنگیني نگاه ایزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. این بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگرداندیم. قلبم محكم مي كوبید. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزید و نمي گذاشت چیزي بنویسم. لیلا آهسته گفت : - چته چرا مثل لبو شدي ؟ جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنیدم : مي خواي بدوني شروین چه كار داره ؟ … وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلایي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزیدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ایزدي را مي دیدم كه ماسكش را برداشت و در جیبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نیامده بود. حسي در دلم پیچیده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. لیلا با آیدا و شادي بیرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسایلم را جمع كردم شروین را دم در كلاس منتظر دیدم. در دل به خودم و شروین لعنت فرستادم. چرا آقاي ایزدي من و شروین را در حال حرف زدن دیده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروین مرا از افكارم بیرون آورد: - خانم مجد …. سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم … پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنید كه مي ترسم حرفم را بزنم. با غیظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نباید بترسید. سري تكان داد و خندید ، بعد گفت : نه فقط یك پیشنهاده …. راستش از روز اول تشكیل كلاسها من خیلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون … چطور بگم ؟ شما یك جورایي جسور هستید .. یعني سواي بقیه دختر ها هستید سنگین و متین و با دل و جرئت . بي صبرانه گفتم : منظور ؟ دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشیم… عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟ با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خیلي › هاي كلاس ‹ هستید .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چیه . یعني با هم دوست باشیم، بیرون بریم، مهموني ،كوه ، سینما ، … چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها ! با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتید . من اهل این كارا نیستم. ناباورانه نگاهم كرد ادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقیه دخترا نمي رید ؟ مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده … با بیزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمیاد . چه كار باید كرد ؟ لحظه اي سكوت شد بعد شروین كه حسابي بهش بر خورده بود گفت : - تو انگار خیلي باورت شده كسي هستي ! خیلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام میمیرن … حرفش را بریدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟ شروین دست هایش را به هم كوبید و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خیلي دلت بخواد … همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد دیگه هم مزاحم من نشو ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت... [ یا لطیف،این را از نرمی نوازشهایت فهمیده ام ... ] 🌿| @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-منو ببخشيد كه ديدم ؛ اما تقصيري نداشتم. ازصبح موقع طلوع آفتاب كه اون طور كوه رو به صدا در آورده بوديد. از بي اختيار شيدايي كردنتون، حرف هاتون، ذوقي كه كرده بوديد. از حرف هايش داغ مي شوم ؛ از تصوركارهاي صبحم. بي اختيار دستم مي رود سمت چادرم و رو مي گيرم. كوه كه تنها بود!دره هم تنها بود!مصطفي كي آمده بود؟ پس چرا من نديدم. واي خدا؛يعني من را ديده. لبم را مي گزم. مرده شور جاذبه ي زمين را ببرند كه تمام توان من را گرفته و نمي گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار مي گردم. بي اختيار مي پرسم: -شما، شما چرا اونجا بوديد؟ مي خندد و مي گوید: -چون قرار كوه پيمايي داشتم با پدر حضرت عالي. منتهي شما چند باري استراحت كوتاه كرديد، به تون نزديك شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم. صداي يا الله علي كه مي آيد سر برمي گرداند و بلند مي شود. اين هم تدبير الهي است. علي آمده با سيني چاي و ميوه و شيريني كنارش. يادم باشد بپرسم از كي تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هواي چاي و ميوه ي ما دو تا را دارد. از كلمه ما دو تایی كه در ذهنم نقش مي بندد، لبم را مي گزم. علي مي نشيند كنار من. -چرا رنگت پريده؟ نگاهش نمي كنم . خجالت مي كشم . چاي را دستم ميدهد. -اگه اذيتي آتش بس چند ساعته اعلام كنم. لبم را مي گزم و آرام كنار گوشش زمزمه مي كنم: -ساده اي اگه فكر كني زنده مي ذارمت. نقشه مي كشي؟ وصيت نامت رو بنويس. علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد: -بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم. نيم خيز مي شود كه برود. -از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟ مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟ اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟ دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد: -ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد. دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند. -خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه. سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛ و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند. بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم. دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم: -همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون. خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گیرد مقابلم و می گوید: -خواهش می کنم این سیب رو بخورید. سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم. اما او می گوید: -امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید. سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود. -اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم. -راستش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم‌با همین محبت و حرمت نگه داشتنه. من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay