🌹 امیرالمؤمنین فداش بشم خیلی دقیق به این موضوع اشاره می کنن که خانم ها هر موقع خواستن بدی های شوهرشون رو بگن،
✅👌"چند تا از خوبی های شوهرشون" رو هم ذکر کنن.
🔵 هر موقع خواستی از شوهرت انتقاد کنی، بگو آقای من! این دو تا خوبی رو داری اما این ده تا بدی رو هم داری!
🚷 اگه یه خانمی گفت که شوهرِ من همش بدی هست، خدا همچین زنی رو دور میندازه...
زندگیش سیاه خواهد شد...♨️
🔅 این سنّتِ خداست...
👈 شما که دوست نداری از چشم خدا بیفتی. درسته؟ ☺️
✅🔷🌺🌷💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سیزدهم باکلافگی ر
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهاردهم
به امیرعلی که روبه روم نشسته بودنگاه کردم. چشماش وبسته بودم و باناراحتی سرش وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود.
به کیک دوقولویی که دنیابرام خریدبودنگاه کردم ،بستش وبازکردم ویکی ازکیکاروبرداشتم
وبه سمت امیرعلی رفتم. دستم وسمتش دراز
کردم وگفتم:
+بیا کیک بخور.
چشماش وبازکردونیم نگاهی بهم انداخت وبا صدای آرومی گفت:
امیر:ممنون میل ندارم.
دوباره گفتم:
+بخوردیگه خوشمزس.
سری تکون دادوگفت:
امیر:کیک دوقولودوست ندارم.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم،پوزخندی زدم و گفتم:
+کیک دوقولودوست نداری یادوست داریوازدست یهبی حیادوست نداری؟
سرش وآوردبالاوباچشم های گردشده نگاهم کرد. خواست چیزی بگه که صدای شخصی مانع شد.
_سلام امیرجان چی شده؟
باتعجب به زنی که هم سن وسال مهین جون بودنگاه کردم.امیرعلی ازجاش بلندشد وبه زن دست دادوگفت:
امیر:سلام خاله جان، مامان کجاست؟
اوم پس خالشه،خالش گفت:
_طاقت نیاورد همین که واردشدیم رفت پیش دکتر.
امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت:
امیر:من میرم دنبالش.
خالش سری تکون دادو باناراحتی نشست رو صندلی. چشمش به من که کنجکاو نگاهش می کردم خورد وگفت:
_سلام عزیزم شمادوست مهتابی؟
لبخندی زدم وگفتم:
+سلام،بله من هالین دوست مهتاب هستم البته خدم...
اجازه ندادحرفم وکامل کنم،گفت:
_خوشبختم.
لبخندی زدم وگفتم:
+همچنین.
آهی کشیدوروزانوهاشخم شدوسرش وتو دستاش گرفت. معلوم بودخیلی حالش بدبود. کنارش نشستم ودستم وروی شونش گذاشتم. سرش وبالاآوردوباغصه نگاهم کرد،نمی دونستم چجوری بایدآرومش کنم، سعی کردم جمله بندیم ودرست کنم.
+اوم،ناراحت نباشید؛خوب میشه احتمالافشار عصبیه . انگارنورامیدی تودلش روشن شد،سریع گفت:
_جدی؟دکترگفت احتمالا برای فشارعصبیه؟
خب گندزدم،سرم و خاروندم ولبخندمسخره ای زدم وگفتم:
+نه،طبق فرضیات خودم میگم.
لبخندش جمع شد،پوفی کشیدودوباره سرش و انداخت پایین. آخه یکی نیست به من بگه توکه بلدنیستی دلداری بدی چرانخود میشی.
ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم، گفته بودن نبایدبریم داخل وبایدازپشت شیشه ببینیمش.
ازپشت شیشه نگاهش کردم وزیرلب گفتم:
+بمیرم الهی،آخه حیف تونیست که روتخت بیمارستانی؟
باشنیدن صدای گریه به عقب برگشتم،مهین جون بودکه داشت گریه می کرد. سریع رفتم سمتش و گفتم:
+سلام مهین جون.
بیچاره انقدرحالش بد بودجواب نداداصلابعید میدونم شنیده باشه. امیرعلی بانگرانی نگاهشون می کرد،بیچاره مونده بودچیکارکنه،ازیک طرف
مامانش ازیک طرفم خاله. روبه امیرکردم وگفتم:
+چی شد؟مهین جون پیش دکتررفتن؟
امیر:رفتن ولی دکتر گفتن فعلاجواب آزمایش نیومده.
پوف کلافه ای کشیدم و جلوی مهین جون نشستم، دستم وگذاشتم رودسته ی ویلچرش وگفتم:
+مهین جونم؟
جوابم ونداد؛دستم وگذاشتم رو دستش وگفتم:
+مهین جونم گریه نکن دیگه،هنوزکه چیزی مشخص نشده،ان شاء الله که چیزی نیست ودرحد یه فشارعصبیه.
بالاخره به حرف اومد:
مهین:دعاکن هالین جان، دعاکن مهتابم چیزیش نشه،دعاکن.
لبخندمحزونی زدم وگفتم:
+باشه من دعامی کنم ولی شماهم گریه نکنید مهتاب چشم بازکنه و شمارواینجوری ببینه که حالش بدترمیشه. سری تکون دادوچیزی نگفت. آهی کشیدم وازجام بلندشدم وکنارخاله که درحال گریه بود نشستم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پانزدهم
باصدای امیرعلی،چشم ازمهین جون که داشت ذکرمی گفت برداشتم.
امیر:چی شدخاله؟ حسین اومدخونه؟
خاله بینیش وبالاکشیدووباناراحتی گفت:
_نه والا.
امیرسری تکون دادو گفت:
امیر:یعنی خبریم ازش ندارید؟
خاله سریع گفت:
_خبرکه داریم ازش، بالاخره امروزجواب گوشیش وداد.
امیر:خب خداروشکر، چی گفت حالا؟
خاله نیم نگاهی بهم انداخت که سریع سرم وانداختم پایین که مثلامن به حرفاشون گوش نمیدم.
_بهش گفتم میای خونه یانه گفت فعلامی خواد تنهاباشه.
امیر:تکلیف چیه؟می خواد بااین دخترهمسایتون ازدواج کنه؟
خاله شونه ای بالاانداخت وگفت:
_زیربارنمیره ولی امروز گفت یکی ودوست داره فقط هم بااون ازدواج می کنه،به زودیم میره خواستگاریش.
امیر:شماموافقی؟
_والااگه دخترخوبی باشه چراکه نه.
وای خدافقط همین و کم داریم،حسین بلندشه
بره زن بگیره،مهتاب به هوش بیادواین خبرو بشنوه دق می کنه که. باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم. پرستاری به سمتمون اومدوباصدای تودماغیش گفت:
_بستگان مهتاب آریاشمایید؟
امیرسریع ازجاش بلند شدوگفت:
امیر:بله،چیزی شده؟
مهین جون بانگرانی ویلچرش وبه سمت پرستارکشید.پرستاردستش وتوهوا تکون دادوگفت:
_نه فقط دکترگفت که دونفرازنزدیکانشون برن اتاقشون.
پرستاربعدازاین حرف رفت. مهین جون دست امیرو گرفت وباهول گفت:
مهین:بریم،بریم دیگه امیر بریم ببینیم دخترم چشه.
خاله سریع گفت:
_منم میام،من طاقت نمیارم.
امیرعلی باشرمندگی به دوتاشون نگاه کرد وگفت:
امیر:شرمنده بااجازتون باهالین خانم میرم. باتعجب نگاهش کردم ولی اون یه نیم نگاهم بهم انداخت.
مهین جون سریع گفت:
مهین:چی میگی امیر؟
من مامانشم حقمه بیام وبدونم که دخترم چشه. امیرعلی پوف کلافه ای وکشیدوگفت:
امیر:میدونم حقتونه ولی مامان جان شماحالتون الان خوب نیست من قول میدم دکترهرچی گفت به شمابگم.
مهین جون باناراحتی نگاهش کرد،امیرلبخند غمگینی زدوخم شد دست مامانش وبوسید، باصدای آرومی گفت:
امیر:دعاکن مامان جان.
مهین جون اشکش چکید، بغض بدی گلوم وگرفته بودواقعافکراینکه مهتاب چیزیش بشه اذیتم می کرد. امیرروکردبه من وگفت:
امیر:هالین خانم همراهم میاید؟
باخودم گفتم اگه نمیخواستم بیامم توانقدرمظلوم گفتی که طاقت نمیارم جیگر.
وسط بغض ازطرزفکرم خندم گرفت،لبم وگاز گرفتم وگفتم:
+بله بریم.
سری تکون دادوراه افتاد، سریع رفتم کنارش ایستادم وباهم به سمت اتاق دکتر رفتیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_سوم
منتظر استاد صابری به برگه های مقابلش زل زده بود ، با صدای در نگاه چرخاند همه ایستادند و احترام گذاشتند .
استاد صابری : بفرمایید . خواسته بودین جلسه ای تشکیل بدیم
مهدا : بله قربان من چنین درخواستی داشتم .
ـ خب بفرما
مهدا با لپ تاپش عکس و مشخصات هیوا را روی صفحه ی نمایشگر انداخت و گفت :
قربان اول از همه به گره کور پرونده برسیم
.
.
هیوا جاوید . متولد ۱۳۶۵ تهران
در یک خانواده متمکن و مشهور بدنیا اومده
پدرش یکی از اصلی ترین سهام داران شرکت .... هستن
یک خواهر و دو برادر داره
خواهرش هانا جاوید دختر آزادیه نویسندگی تئاتر خونده و در حال حاضر جایی مشغول به کار نیست
.
.
.
و شخصیتی که ذهن همه رو درگیر میکنه کارن ، دوست پسر خواهرش که ظاهرا خیلی بهم نزدیکن
کارن مدیر عامل یکی از شرکت های ... هست . فرار های مالیاتی زیادی داره و متاسفانه خیلی از معاملاتش به برخی سیاست مدارا میرسه .....
.
شرکتش علاقه ی زیادی به واردات داره .... یکی از معاملات مشکوکش با طرف ترکی باعث شده هیوا که متوجه یه چیز عحیب شده بوده بخواد یه روز تمام شرکت بمونه تا دست کارن رو کنه ...
سید هادی : طرف ترکی برای چی اون جا بوده ؟
ـ هنوز اطلاعات زیادی ندارم اما به گزارش آگاهی که چند روز قبل از مرگش رو گفته این قسمت توجهم رو جلب کرد ... قطعا بی ربط نبوده
ـ خب پیشنهادت چیه ؟
ـ ما به نفوذی نیاز داریم
ـ و اون نفوذی ؟
ـ هنوز مطمئن نیستم ولی بنظرم بشه روی هانا حساب کرد
نوید : محاله ... شما نمیشناسینش
یاسین : من با سروان فاتح موافقم ... من قبل از دادن پرونده به ایشون خودم هم مطالعه کردم هم تحقیق و به چیز عجیبی برخوردم .... هانا جاوید خیلی تحت تاثیر مرگ خواهرش قرار گرفته .... میشه به این دلیل ...
سید هادی : نباید ناجوانمردانه عمل کرد و اونو گول زد ... ما حق نداریم جان اونو بخطر بندازیم
یاسین : نه سید منظورم اینکه شاید طالب باشه بدونه خواهرش چرا کشته شده !
مهدا : اول از همه باید تا اثبات عدم خودکشی پیش بریم ... این دلایل فرضی برای خودمون هم فقط یه تصوره
سید هادی : موافقم
مهدا : بهتره روی خودکشی تمرکز کنیم من با امیر رسولی کسی که هیوا بهش علاقه داشته چندین بار صحبت کردم ...
نتیجه ای که من گرفتم اینکه هیوا هم بخاطر معتقد بودن و هم به دلیل ترسی که داشته محال بوده خودکشی کرده باشه ...
نوید : ما نتونستیم اثبات کنیم
ـ الان باید بتونیم ! این گروهی که الان برای آقای حسینی تهدید به حساب میان همین کسانی هستن که زنده بودن هیوا به نفعشون نبوده ... هیوا چی میدونسته که باید کشته میشده !
نوید : مشکل اینکه ما به پرونده پزشکی قانونی دسترسی نداشتیم ...
ـ غیر ممکنه پس این گزارش روی پر...
یاسین : گزارش مشاهدات خانم .... در ربع ساعت بازدید از جسد
ـ باید مشکوک تر از این باشه ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟
ـ دستور اومد
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_چهارم
مهدا : من پرونده رو میخوام آقا یاسین هر طور شده !
ـ مطمئنین با جاوید ها به سرنخ پرونده خودمون میرسیم ؟
ـ اطمینان برای عبد نیست ولی میتونیم امیدوار باشیم
سرهنگ صابری : چیزایی که ستوان فاتح میخواد رو در اختیارش بذارید
ضمنا ستوان ...
ـ بله قربان .
ـ اگر بخوای مستقیم ورود کنی باید اسم مستعار داشته باشی با بچه های احراز هویت صحبت میکنم از این به بعد میتونی به سامانه اطلاعات دسترسی داشته باشی اما با راهنمایی سید هادی ...
ـ چشم ، متشکرم قربان .
بعد از اتمام جلسه هر کسی به بررسی وظیفه ی خودش پرداخت .
مهدا طبق دستور استاد صابری برای گرفتن مجوز و ثبت هویت جدید با سیدهادی به همکارشان مراجعه کردند .
مهدا : آقا سید بنظر شما بررسی احوالات خاندان جاوید میتونه ما رو به نتیجه برسونه ؟
ـ امیدوارم ولی کار ساده ای نیست ، از طرفی گروه مروارید خیلی داره پیش روی میکنه !
ـ میتونیم مروارید و بچنگ بیاریم .... باید بدونیم این همه دختر و زن بی سرپرست چطور جذب وهابیت شدن ...
ـ باید ذهنتو متمرکز کنی ما نباید مرواریدو دست کم بگیریم یا ازش غافل بشیم ...
ـ من باور دارم مروارید با کارن در ارتباطه ...
ـ منم تقریبا مطمئنم ولی این که این زنو هیج کس ندیده بهش قدرت داده .... چطور میشه که رئیس چنین گروهی رو هیچ کس ندیده باشه ... !؟
ـ آقا هادی همیشه میگفتین ، برای پنهان شدن باید آشکار شد ...
ـ نتونستم کسیو حدس بزنیم ... شاید بزرگترین ضعف ما عدم حضور یه زن امنیتی قوی بود ...
ـ خانم مظفری ؟
ـ ایشون خیلی وقت نیست به گروه ما اضافه شدن ... تو حتما میتونی این رازهای موشکافانه ی زنانه رو متوجه بشی !
ـ ان شاء الله
ـ توکل بر خدا ان شاء الله مرواریدو بدست میاریم ...
+ سرگرد ؟
ـ بله ؟
+ احراز هویت ستوان فاتح انجام شد ... از این به بعد مجوز بررسی در مورد پرونده رو دارن ... و با نام سروان مریم رضوانی فعالیت میکنن و بعنوان بازرس به نیروی انتظامی رفتار و آمد خواهند داشت ... خوبه ؟!
مهدا با شنیدن نام جدیدش لبخندی زد که هادی را خنداند و رو به او گفت :
خاله ام اگه بدونه چقدر خوشحال میشه !
+ فقط قربان ؟
ـ مشکلی هست ؟
ـ از این به بعد باید چند بار به آگاهی .... سر بزنن تا موقعیتشون اثبات بشه و مسئولین مرتبط بشناسنشون و اینکه بهتره از پرونده های اجتماعی و فساد اخلاقی شروع کنید برای شناخته شدنتون بهتره ...
.
راستی خانم فاتح ؟
ـ بفرمایید
+ شما هنوز اسلحه حمل نمیکنین ؟
ـ خیر
+ از این به بعد لازمه باید .........
.
.
ـ خب من شرایطشو ندارم ...
+ باید خودتون شرایط رو فراهم کنید
ـ متوجهم
ـ شاید مجبور باشید گاهی چند روز سرکار بمونید !
ضمنا شرایط جسمیتون ....
ـ میتونم با این شرایط کنار بیام ... مشکلی ندارم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀✨🥀
💠 یکی از ابزارهای توسل و تقرب به پروردگار، توجه به ارواح مطهر شهیدان🌹 است.
💠 یعنی ما در این شبهای #ماه_رمضان اگر میخواهیم توسل بجوییم، 📿تضرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم
بایستی ارواح متعالی آنها را شفیع قرار بدهیم. خانوادههای #شهدا 🌹از ارواح شهیدان عزیزشان، استمداد کنند ✨برای تقرب به خداوند✨
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈