📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_پنجم باخودم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_ششم
باسردردشدیدی که داشتم آروم چشمام وبازکردم.
سرسجاده م نشستم وسرم وتودستام گرفتم.
آخ که چه دردی داشتم،عواقب گریه های زیاد دیشبه.دوباره بغض کردم، سریع آب دهنم وقورت دادم که بغض کوفتی بره پایین.
باچشم های نیمه بازبه ساعت نگاه کردم، شش صبح بود.واای افتاب طلوع نکرده؟ صدای زنگ اذان رو نشنیدم؟؟
ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. بعدازشستن صورتم و وضو گرفتن،نمازصبحم و خوندم.اما با هر سجده ای مغزم میومد تو پیشونیم .سرم سنگین شده بود.خلاصه دورکعت نمازخوندم و به خداگفتم: خدایا من هیچی بلد نیستم. ولی توکمکم کن راه بیوفتم. همونقدر فهمیدم که حالم با توخوبه.ولی این دلم بدجور غصه داره توارومم کن.تو فقط میفهمی چم شده..
سجاده جیبی کوچیکمو جم کردم وگذاشتم جلوی اینه.چادررنگی که همون روزای اول تو کمد پیدا کرده بودم وباهاش نمازمی خوندم، روی سرم بود. به سمت در اتاق اومدم.خواستم ازاتاق برم بیرون که چشمم خورد به آیینه.باهمون دردبه سمتش رفتم ودستمالی برداشتم ومحکم رو نوشتش کشیدم بلکه پاک بشه.نمیخواستم کسی بیاد اتاقم و بدونه تو دلمچه خبره. به آیینه نگاه کردم،چشمام به طرزفجیعی پف کرده بودواشک توچشمام جمع شده بود.
آهی کشیدم وازاتاق رفتم بیرون.
هنوز افتاب طلوع نکرده بودمعمولا هرکی تو اتاق خودش نماز و دعا میخوند.
توی خونه همه جاتاریک بودولی چاره ای نداشتم باید قرص می خوردم تابهتربشم.
ازپله هاپایین رفتم. سمت اشپزخونه ، تواون تاریکی نوری رو دیدم.باتعجب به سمت نوررفتم، امیرعلی بودکه تاکمرخم شده بودتو صفحه لب تاپ. لبخندغمگینی به این استایلش زدم. دستم ورو گلوم گذاشتم ومحکم فشاردادم که بغضم بره پایین،حالم داشت ازاین بغض به هم میخورد.
چادر رنگیمو روی سرم مرتب کردم باخودم گفتم. هالین بیخیال شو.سریع عقب گردکردم که صداش مانع حرکتم شد:
امیر:هالین خانم؟
لبم جویدم وباکلافگی به سمتش برگشتم.باتعجب گفت:
امیر:بیدارید؟
باصدای لرزون گفتم:
+بله.
احتمالا از روی صدام فهمید حال ندارم،برای همین پرسید:
امیر:حالتون خوبه؟
همون جور بی حال گفتم:
+بله یه کمسرم دردمی کنه.
آهانی گفت وچندلحظه متفکرایستاد، راهمو به سمت پله هاکج کردم،خواستم برم که دیدم همزمان لبتاپو بست وازجاش بلندشدگفت:
امیر:یه لحظه صبر کنید.
رفت سمت یخچال.
از شدت درد،دستم وروسرم گذاشتم؛اصلانمی تونستم بایستم به سمت صندلی غذاخوری رفتم وبعد ازمرتب کردن چادرم روی پاهام پشت میز نشستم.بعدازچندلحظه دریخچال بسته شدو به سمتم اومد.
دستش وبه سمتم درازکردو بفرمایی گفت ،به بسته قرص تودستش نگاه کردم وگفتم:
+چیه این؟
امیر:این،مسکنه.
لبخندمحوی زدم و قرص وازدستش گرفتم.
+ممنون.
امیر:خواهش می کنم.
ازآشپزخونه رفت بیرون،بالبخندغمگینی به قرص نگاه کردم.کاش میدونستی دردم چیه؟آه کشیدم وازپارچ مسی روی میز تولیوان آب ریختم وبعد ازخوردن،سرم ورو میزگذاشتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هفتم
"امیرعلی"
تمام طرحهای مربوط به ماموریتم و مطالعه کرده بودم و کارم تموم شده بود، یهو یاد ظرفا افتادم بلندشدم ورفتمپایین،یک ساعتی از وقتی قرص روبه هالین خانم دادم،گذشته بود،اروم رفتم اشپزخونه سراغ ظرفهای سحری،دیشب به جز طرحهای کاری که باید مینوشتم. ازفکر و خیال خوابم نبرد، باخودم میگفتم شایددلم دروازه شده و همین مانع باشه توماموریتم موفق بشم.خیلی روضه گوش کردم و توسل کردم،ذکراستغفاربرداشتم با تسبیح یادگار اربعینم، شاید راهم بازبشه،باخودم قرارداشتم روزه بگیرم برای کنترل دلم. دلی که بیخود اسیر شده بود. اسیر دختری که ازمن بدش میاد...
بشقاب ولیوان وقاشق غذاموبااروم ترین حالت ممکن شستمشون که کسی بیدار نشه.
چشمام ازبیخوابی خسته بودن.دستم ورو چشمام گذاشتم وماساژدادم.خونه ازنورخورشیدروشن شده بود.
هالین خانم سرش وگذاشته بودرومیز،چادررنگی شو روی خودش کشیده بود، لبخندمحوی ناخود آگاه رولبم نشست،چقدر خوبه که رعایت میکنه دیگه مثل قبل نیست که احساس می کردم چقدر توخونه بودن وبرخوردامون ازاردهنده شده بود، منتظربودم ماموریت دوری بدن و قبول کنم تااز فضای جدید خونه دور باشم.اما حالا...
خوابش برده بود، به ساعت نگاه کردم،نزدیک هشت بود.منم بایدبرم ماشین وتحویل بدم.یه سر گلزارشهدابزنم وهم براسیاه پوشی امشب یه سری هیات بزنم،کم کم مامان ومهتاب میومدن.
دلم نمیومد هالین خانم وبیدارکنم که صبحانه
آماده کنه.به سمت یخچال رفتم ووسایل صبحانه روبرداشتم ورومیزگذاشتم وطوری رفتار کردم که انگار من زودتر صبحونه خوردم.
*
"هالین"
ازشنیدن صدای ظرف وظروف چشمام وبازکردم.
سرم وبلندکردم وچادر رنگیمواز چشام کنار زدم، امیرعلی بود.
ظرفای صبحونه رو روی میز چیده بود وداشت زیرکتری روروشن می کرد.ازجام بلندشدم وگفتم:
+کمک میخواید؟
سریع برگشت وگفت:
امیر:عه،بیدارتون کردم؟بهترشدید؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+ایرادنداره.ممنون
به میزنگاه کردم،صبحانه رو آماده کرده بود.
بالبخندگفتم:
+زحمت صبحونه روچرا کشیدید!
بی توجه به حرف من کلافه بودوگفت:
امیر:پوف،آخرش وقت نکردم این فندک گازو درست کنم.
اروم گفتم:دیگه قِلقِشو یاد گرفتم..
سرم خوب شده بود. قرصه کارخودش وکرده بود.ولی رفتن امیر علی از ذهنم بیروننمی رفت
پشت میزنشسته بودم و با قاشق به کنار ظرف میزدم و فکر میکردم.
باصدای بلندامیرعلی ازجام پریدم:
امیر:شد،بالاخره شددد.
لبخند محوی زدم و نمیدونم چطور بی مقدمه سوالی که ذهنم ومشغول کرده بودوپرسیدم:
+کی میرید؟
باتعجب گفت:
امیر:بله؟
باکلافگی گفتم:
+میگم کی میرید؟ ماموریت!
آهانی از سر تعجب کردگفت وبعدازمکثی گفت:
امیر:ان شاءالله فردا ظهرمیرم.
وزیرلب گفت: بعدش راحت میشید.
خواستم بگم اینطور نیست.. که همون لحظه مهین جون با ویلچرش رسید مانع شدحرفی بزنیم.
*
از دیشب که هیات رفتیم تاالان که امیرداره میره من فقط گریه کردم، احساس میکنم همه کس و کارم و دارم از دست میدم وهیچکس ودیگه تو این دنیا ندارم.به عمرم برا خانوادم انقدر گریه نکردم وانقدرحس دلتنگی و غربت نداشتم. از دیروز هرچی دعای محفوظ ماندن از بلاها و سفر مسافر و.. از مفاتیح کتابخونه مهتاب واز گوگل سرچ کرده بودم همه روخوندم ..دل بی قرارم ارومنمی گیره..
بالاخره وقت رفتن شد،امروزمهین جون خودش ناهاردرست کرد،منم از خداخواسته سعی کردم از اتاق نرم بیرون. توان رو به روشدن با امیر رو نداشتم. امیری که از هیات اومدیم شارژشده. امروزم از صحبتاشون موقع ناهار بامهتاب فهمیدم به خودش رسیده.ارایشگاه رفته ومدام شعرحافظ میخونه.
من امادلیل گریه وبی حالیم وکارخونه وخستگی گفتم ومهتاب تجربه ی اولین هیات اومدن رو ترجمه کرد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم
باصدای دربه خودم اومدم،بابغض گفتم:
+بله؟
مهتاب:منم،بیام تو؟
گفتم:اوممم نه،نه دارم لباس عوض می کنم.
مهتاب:پس داری حاضر میشی زودباش عزیزم.
اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت پنجره رفتم وحیاط ونگاه کردم. امیرعلی همچنان که داشت باگوشی حرف می زدومیخندید کیف لپتابشوگزاشت صندوق عقب ۲۰۶،بابغض گفتم: کجا میری مگه منو امانت دستت نسپردن؟!
بالبخندغمگینی به سمت اینه رفتم شالم ومرتب کردم، چادرم روی سرم انداختم.تواینه نگاه کردم پوششم مرتب بود گوشی و کیفم برداشتم ازاتاق رفتم بیرون.
داشتم باسرعت ازپله هاپایین می رفتم که سرم گیج رفت.نرده ی پله روگرفتم نفهمیدم کی پام سُرخورد.کمرم بدجوری خورد به لبه پله اخر،اخی گفتم :
+باید پاشی هالین، اخرین باره باید بری
سریع بلندشدم و خودمو رو به راه کردم.
جلوی در ورودی مهین جون ومهتاب ودیدم که داشت کفش می پوشید مهین جون بادیدنم با تعجب گفت:
مهین:خوبی هالین جان؟چونم ازبغض لرزید،
سریع بغضم وقورت دادم وباصدایی که ازته چاه
درمیومدگفتم:
+خوبم چیزه روی پله ها سرخوردم کمرم درد گرفت ولی خوبم. بریم؟
معلوم بودقانع نشده ولی گفت:
مهین:بریم عزیزم.
کفشام وپوشیدم و به مهتاب که باناراحتی زل زده بودبه زمین گفتم:
+چیزی شده؟
شونه ای بالاانداخت و گفت:
مهتاب:ناراحتم دیگه داداشم تایک ماه پیشم نیست.
لبخندمحزونی زدم و چیزی نگفتم.
مهتاب دسته ی ویلچر مهین جون وگرفت و به سمت ماشین رفتیم.
امیربادیدنمون گوشی وقطع کردوبالبخندی گفت:
امیر:خب بریم؟
باخودم گفتم:
+بایدم خوشحال باشه، اون که عاشقم نیست،
من عاشقم، حقم داره کدوم پسرمذهبی
عاشق دختری مثل من میشه؟
سوارماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم.
امیر فقط حرف میزد تاجو اروم بشه :اونجاراحت انتن ندارم.خودممیام منطقه مسکونی زنگمیزنم یا تماس تصویری میگیرم.خوبه؟ هیچکس جواب نداد
فقط مداحی ارومی بودکه تا مقصدپخش می شد.
****
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:هالین کجایی؟
فقط نگاهش کردم که باخنده گفت:
مهتاب:رسیدیم.
به امیرعلی که ازآیینه چشمم به من بود نگاه
کردم و سرمو پایین انداختم اونم متوجه
نگاهم شدروش وبرگردوند.
امیر:پیاده شین.رسیدیم
ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فرودگاه رفتیم. امیرکیفشو ازصندوق دراوردوبعد سویچ روبه مهتاب داد.
گوشیش وازجیبش درآوردوبایکی تماس گرفت.
بعدازچنددقیقه چندتا پسرکه ظاهرشون مثل
امیر علی مذهبی بوداومدن،اوناهم مثل امیرعلی لباس شخصی بودن.امیر یک قدم از ما فاصله گرفت.
بعدازسلام علیک،یکی ازپسراگفت:
_داداش چند دقیقه دیگه پروازماست.
بازبغض لعنتی بیخ گلوم وگرفت،گوشه چادررو توی دستم مشت کردم وگفتم توقوی هستی هالین نبایدچیزی بروزبدی..
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:هالین خوبی تو؟رنگت پریده
لبم وجویدم و نگاهش کردم وگفتم:
+خوبم.
چشماش گردشدوگفت:
مهتاب:هالین،چی شده؟گریه می کنی؟
سریع یه بهونه جورکردم:
+آره خوبم گفتم که کمرم دردمیکنه.
مهتاب:میخوای بریم خونه عزیزم؟
سرم وتکون دادم وگفتم:
+نه نه،خوبم،امیراقا روبدرقه کنیم میریم.
بانگرانی نگاهم کردوزیرلب باشه ای گفت.
امیرسمت مامانش رفت جلوی ویلچر زانوزد وبه گوشه ی چادرش بوسه ای زد با لبخند وچشمای پر ازمحبتش ازش خداحافظی کرد.
نوبت به مهتاب رسید،بعدازکمی شوخی با محبت ازش خداحافظی کرد.اما من بایدخودمومشغول می کردم تااین لحظه تلخ رو نبینم.بطری اب معدنی رو ازکیفم دراوردم وبه بهانه پرکردنش به سمت ابسرد کن گوشه ی سالن انتظار راه افتادم.
خیلی دور نبود،بطری از اب پرشد،داشتم درشو می بستم که صدای امیرعلی رو نزدیک خودم شنیدم.
امیر:هالین خانم!!
دلم ریخت، به سمتش برگشتم و سرم و پایین انداختم نمیخواستم تو چشمش نگاه کنم.
امیرعلیم اومد جلوتربه من که رسیدسرش وانداخت پایین چشمم به دستاش و تسبیح کربلاش افتاد ودرحالیکه با تسبیح خاکیش خودشو مشغول میکرد وباصدای آرومی گفت:
امیر:هالین خانم، خوبی بدی دیدین حلال کنید.
نمیدونستم چی بگم، تنهاحرفی که به زبونم
اومدوگفتم:
+اقا امیرعلی ،من بی حیانیستم.
بالاخره سرش وآوردبالا،چشماش گردشده بودو باهنگ نگاهی به من انداخت.صدای دوستش می اومد: امیرجان پروازمارو خوندن.نمیای؟
امیرسرشوانداخت پایین گفت:
امیر:هالین خانم، من..معذرت میخوام.. شماپاکید،به"پاکی گل نرگس"
بنددلم پاره شدانگار کوهی تو وجودم فرو ریخت. همون لحظه نخ تسبیح خاکیش پاره شد بی توجه ،باقی مونده ی تسبیح رو تو جیبش گذاشت و گفت
امیر: خدانگهدار. و رفت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🔔 قـــــضاوت ممـــــنوع❌
هر پرهیزڪاری گذشتهای دارد و هر
گناه ڪاری آینده ای پس قـضاوت
نڪن میدانـــــــــــم اگـــــر↶↶↶
قـــــضاوت نادرستی در مورد ڪسی
بڪنم دنیا تمام تلاشش را میڪند تا
مرا در شــرایط او قرار دهد تا به من
ثابت ڪند در تاریڪی هـــمه ی ما
شـــبیه یڪدیگریـــم...
✍ محتاط باشیم در ســــرزنش و
قـضاوت ڪردن دیگــران وقتی نه از
دیـروز او خــــبر داریم نه از فـــردای
خـــــودمان!!
💐سلامتی #امام_زمان عجل الله فرجه صلوات💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هفدهم
ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم .
حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟
ـ سلام
ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟
ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم
ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟
ـ نه نزدیکم بهش
ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده
ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی
جیغ می کشد و میگوید :
خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون
ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا
ـ بگو
ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟
ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟
صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت :
فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست .
ـ فاطمه هم پیشته ؟
ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی !
ـ سلام برسون ، چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن
با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ...
ـ نمیخوام بشنوم حسنا
ـ داری تند میری اون...
ـ نه حسنا هیچ وقت
ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته
ـ ممنون
ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟
ـ نه الان حالشو ندارم
ـ دلت باز میشه ها
ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش
ـ به خواهر شوهرم سلام برسون
ـ ایش
ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم
ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام
ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک...
+ مااااااااامانییییییی !
ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن
ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هجدهم
بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد .
وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند .
گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم .
ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید .
مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟
ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟
ـ بله
ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش
ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین
ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش
ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا
ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا
ـ خدانگهدارتون
کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد .
محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟
با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟
بغضم را فرو میدهم و می گویم :
سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟
ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی.....
ـ نه بابا قربونت برم
جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم :
چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟
دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید :
الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود
ـ منم همین طور عزیزم .
کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم .
انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم .
ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم
عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
✴️ 👈چهارشنبه 👈21 خرداد 1399👈18 شوال 1441👈 10 ژوئن 2020
🕋مناسبت های دینی اسلامی.
🎆امور اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت.
🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید و معامله خانه و اپارتمان.
✳️شروع به بنایی و تعمیر خانه.
✳️و ختنه و نام گذاری نوزاد نیک است.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است.
💉💉حجامت خون دادن فصد موجب قوت بدن است.
💇♂💇اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه است.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 19 سوره مبارک مریم علیها السلام است.
قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا....
و مفهوم ان این است که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای خوب و دلپسند برایش بیاورد ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐✨🌸✨🦋✨🌺✨🍀✨💐
✨🍀✨🌺✨💐
🌼✨🦋✨🌹
✨💐
💐 شیخ رجبعلی خیاط :
🌺اگر از دست نفس اماره راحت نشدي:
🌼🍃از خدا كمك بخواه و به ريسمان او چنگ بزن و توسل به اماما كن و اين آيه را بخوان:
⚜«إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي»⚜
#قران کریم-سوره ي يوسف -آيه ي 53
🌼🍃وبدان اگر خدا نخواهد از دست نفس اماره راحت نمي شوي🍃🌺
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم باصدای
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_نهم
زیرلب زمزمه کردم:
♡من خود به چشمخویشتن دیدم که جانم می رود.♡
امیر به سمت دوستاش رفت مهین ومهتابم رفتن .من موندم با دونه ی تسبیحی که از رشته تسبیح کربلای امیر روی زمین مونده بود. برش داشتم و به عنوان تنهایادگارش توی مشتم گرفتم. با تصویر امیرکه هرلحظه دورتر میشدخداحافظی کردم...
ازفرودگاه بیرون اومدیم. مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:هالین جان من ومامان میخوایم بریم خریداگه حالت خوبه بیابریم.
حالم افتضاح بود، امیرم رفت من خوب باشم؟!
سرم وتکون دادم وگفتم:
+نه،من میرم خونه.
مهین:عزیزم رفتی خونه نبات داغ بخور وکمرتو گرم نگه دار..
هه!کمر؟لبخندزورکی ای زدم وگفتم:
+باشه ممنون.
مهتاب:بریم برسونیمت.
+نه اگه اجازه بدید تنهامیرم.
مهتاب:باشه عزیزم. پس دربست بگیر لز همین تاکسیهای فرودگاه..
مهین: اره عزیزم. مراقب خودت باش دخترم.
باشه ای گفتم وآروم آروم به سمت سرخیابون رفتم ودربست گرفتم.آدرس وگفتم وسرم و
به پنجره چسبوندم و به این فکرکردم که چطوری برمتوی اون خونه. یهو به راننده گفتم، اقا اول برو گلزار شهدا..
نمیدونم چقدر زمان بردکه توگلزارشهدا وکنار شهیدگمنام بودم وباهاش دردل کردم.از همه چیم گفتم و گفتم و گریه کردم.تااروم گرفتم...
تاکسی گرفتم واومدم خونه، چقدر درو دیوار خونه بوی غریبی می داد،تنها راه پناه بردن به اتاقم بود، از پله هابالااومدم ،چشمم به در بسته اتاق امیرعلی افتاد داغ دلم تازه شد.وارداتاق شدم وبه سمت کمدرفتم،سریع لباسام وعوض کردم روتخت نشستم،آهی کشیدم وزل زدم به روبه رو،خیلی کلافه بودم.ازالان دلتنگی قلبم و به دردآورده بود،زیرلب بابغض نالیدم:
+هنوزیک روز نگذشته من حالم بده،خدایا
خودت کمک کن.خودمو به خودت سپردم.
باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم،
نمیدونم چراعین دیوونه ها فکرکردم امیرعلیه،به سمت گوشی پریدم وبدون اینکه شماره رونگاه کنم باهیجان جواب دادم:
+سلام
شایان:سلام گل دختر، خوبی؟
بادم خوابید،لبخندم جمع شد،باصدای آرومی گفتم:
+سلام. میگذره،
شایان:من که خوبمولی توخوب به نظر نمیای.
+خب، مهم نیست،کارت و بگو.
شایان:والاسه تاخبردارم.
+خب؟
روتخت لم دادم ومنتظر موندم حرفش وبزنه،تمام حواسم بود که شایان هم نامحرمه باید رعایت کنم.
شایان:اول اینکه خانواده سامی،بابات وانداختن
زندان.
مکثی کردومنتظرعکس العملم موند؛بابیخیالی
گفتم:
+خب ،خبر بعدیت چیه؟
شایان:دومی اینکه امشب من وخانوادم همراه خانم جون میریم خواستگاری دنیا.
لبخندی زدم،خوشحال بودم که اونا هم به یک ارتباط صحیح و حلال میرسن گفتم:
+خوشحالم که به هم می رسید.
خندیدوگفت:
شایان:منم همینطور.
+خبربعدیت ؟
شایان:خبرسومم اینکه فرداظهرباباومامانم
خانم جون ومیبرن شمال که ازاین تشنج ها دور باشه.
سریع گفتم:
+پس من کی ببینمش؟ دلم براش تنگ شده.
شایان:نگران نباش تا آخرهفته برمیگردن.
آهانی گفتم،گفت:
شایان:خب عزیزم خواستم همین خبرهاروبهت بدم، خیلی مراقب خودت باش، کاری نداری؟
+نه،ممنون.خداحافظ
شایان:بای
انگارفهمیدحوصله ندارم،ادامه نداد،قطع کرد.
رفتم سراغ پوشه موسیقای گوشی، یک مداحی فاطمیه گذاشتم و باهاش زمزمه کردم.. مادر ای مادر.. واای
کمی نگذشت که احساس سبکی رو حس کردم ازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون،بایدیک چیزی
برای شام حاضرمی کردم. باید این روزا روبه خوبی بگذرونم. باید طبیعی باشم...
یا زهرایی گفتم وبعداز وضوگرفتن رفتم اشپزخونه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتادم
منتظرزل زده بودیم به مهین جون ومنتظر بودیم حرف بزنه.
مهتاب:وای مامان جان بگیددیگه.
باکلافگی گفتم:
+مهین جون بگودیگه.
لبش وبازبون ترکردو بامِن مِن شروع کردبه حرف زدن:
مهین:خالت زنگ زد.
مهتاب پلکش پرید، سریع گفت:
مهتاب:پسرخاله چیزیش شده؟
مهین جون باتعجب نگاهش کرد،مهتاب تمام سعیش وکردسوتیش وجمع کنه:
مهتاب:یاخدایی نکرده شوهرخاله وخودخاله اصلاچیزیش شده؟
خندم گرفت؛آخه مجبوری حرف میزنی؟
مهین جون چشم غره ای به مهتاب رفت وگفت:
مهین:والازنگ زده بود برای...
بازساکت شد،وای چرا نمیگه؟خب بگو دیگه!
باحرص گفتم:
+وای مهین جون میشه بگین؟!
خندیدوگفت:
مهین:حرص میخوری خوشگل ترمیشیا.
پوف کلافه ای کشیدموچیزی نگفتم.
مهین جون که دیدمن ومهتاب بدجورقاطی کردیم،خندیدوحرفش وکامل کرد:
مهین:زنگ زده بودبرای خواستگاری،خالت می گفت حسین پیله کرده من مهتاب ومیخوام.
باخوشحالی خندیدم، چه عجب!بالاخره این
بشر پاپیش گذاشت. باخوشحالی به مهتاب
نگاه کردم،مهتاب فقط هنگ زل زده بودبه مهین جون.
مهین:خب دخترم،نظرت؟
مهتاب باصدایی که ازته چاه درمیومدگفت:
مهتاب:نه!
چشمام گردشد،چی میگه؟ نه یعنی چی؟وا!
ازجاش بلندشدوبا سرعت به سمت اتاقش رفت.
مهین:ای وای چرااینجوری کرد؟حالاجواب ماهرخ و چی بدم؟
مهین جون کم مونده بوداشکش دربیاد،دلم نیومدبهش نگم،به زور دهن بازکردم وگفتم:
+مهین جون؟
بااسترس نگاهم کردو گفت:
مهین:بله؟
آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم:
+اوممم،مهتاب حسین ودوست داره!
باتعجب نگاهم کردو گفت:
مهین:مطمئنی؟
+بله.
مهین:پس چرانه میاره؟
لبم وجویدم وگفتم:
+نمیدونم؛شایدبخاطر بیماری ای که داره.
مهین جون آهی کشیدوویلچرش وبه سمتم
آورد.
دستم وگرفت،باتمناگفت:
خاله:میری باهاش حرف بزنی یا من برم؟
لبخندی زدم وگفتم:
+بله،حتما،الان میرم.
لبخندمحزونی زدوگفت:
مهین:ممنونم.
ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
درزدم،صدای آرومش اومد:
مهتاب:بله؟
دروبازکردم ورفتم تو. صورتش ازاشک خیس
بود. کنارش روتخت نشستم وبامهربونی گفتم:
+چرانه میاری؟من وتو که خوب میدونیم چقدر
دوستش داری.
مهتاب:می ترسم!
باتعجب گفتم:
+ازچی؟
بینیش وبالاکشیدو گفت:
مهتاب:وسط راه ولم کنه،وقتی کچل شدنم و دید ازم بدش بیاد.
خندم گرفت،گفتم:
+این تفکرات بچگانه ازتوبعیده مهتاب.
بابغض گفت:
مهتاب:من میدونم زیاد عمرنمی کنم دلم نمیخواد
اسیرمن بشه.
باکلافگی گفتم:
+وای وای مهتاب چرا چرندمیگی؟اولاکه عمر دست خداس توکه این وبایدبهتربدونی دوما
اون قرارنیست اسیر بشه اون عقل داره
باعقل وقلب خودش توروانتخاب کرده حسبن تحصیلکرده ست.حتما فکر همه جاشو کرده
پس حرفی نمیمونه. دستش وروصورتش
کشیدوگفت:
مهتاب:نمیدونم،نمیدونم هالین،ببخشیداگه میشه
بروبیرون بایدفکرکنم.لبخندی زدم و بوسیدمش.
+باشه عزیزم.
ازاتاقش رفتم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.
دروبازکردم وبه سمت میزم رفتم وپشت میز نشستم.
باناراحتی به روزشماری که برای اومدن امیرعلی درست کرده بودم نگاه کردم،بابغض زیرلب گفتم:
+یک هفتس که نیستی!
رفتمسراغ گوشی، نت و روشن کردم. سرچ زدم: عشق..
تصویر قشنگی بالا اومد:
♡"عشق سوزان است بسم الله رحمن رحیم"♡
سیوش کردم و گذاشتم صفحه اول گوشیم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_یکم
کیک سیبی که درست کرده بودم وبرداشتم
وهمراه چای به سمت حال رفتم.این بارمهین جون بودکه منتظرزل زده بود به مهتاب. کنارشون نشستم و سینی روگذاشتم رومیز. روکردم به مهتاب و گفتم:
+قصدنداری حرف بزنی؟
آب دهنش وقورت دادوگفت:
مهتاب:فکرام وکردم.
مهین:خب؟نتیجه؟
مهتاب:اوممم،بیان!
مهین جون باخوشحالی گفت:
مهین:یعنی قبول کردی؟
مهتاب گفت:
مهتاب:نه فعلافقط میخوام بیان.
مهین:هرچی خدابخواد.
تیکه های کیک و برداشتم وتوظرف گذاشتم وجلوشون گذاشتم.
باخنده عین بزرگای فامیل گفتم:
+بفرماییددهنتون وشیرین کنید.
مهتاب خنده ی آرومی کردوکیک وتودهنش
گذاشت.
*
وارداتاق شدم وگوشیم وبرداشتم.
بایدزنگ میزدم شایانببینم خانم جون کی
میاد،دلتنگی فشارآوردهبود. شماره ی شایان وگرفتم،بعدازچندتابوق بالاخره جواب داد:
شایان:سلام عزیزم.
+سلام.چخبر؟چه می کنید؟
شایان باخنده گفت:
شایان:درگیریم دیگه برای خریدواینا.
لبخندی زدم وآهانی گفتم.
شایان:خب کارت چیه گل دختر؟
+میگم خانم جون کجاست؟
شایان:فرداظهرمیان.
باخوشحالی گفتم:
+ایول.
خندیدوگفت:
شایان:فرداکه نه ولی پس فرداحتماقرار میزارم ببینیدهمدیگرو.
لبخندی ازسرخوشحالی زدم وگفتم:
+باشه ان شاالله. ممنون
شایان:هالین؛دنیاصدا میزنه اگه کارنداری من
برم.
+باشه.نه بسلامت
شایان:مراقب خودت باش،بای.
خوشحال بودم خانم جون وبعداز مدتهامی دیدم.
لبخندی زدم وخداروشکر کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نونزدهم
از این بیمارستان متنفر بودم تمام عزیزانم را از من گرفته بود ، هیوا مامان بزرگم و ... ، همیشه ترسناک ترین جای شهر برایم این بیمارستان بود .
دنبال تخت محدثه می دویدم و نامش را صدا میکردم این صحنه ها چقدر تکراری ست و من چقدر از این حالات بی زارم .
با دستانی که از اضطراب می لرزد شماره مرصاد را میگیرم ...
یک بار
دو بار
.
.
اشک می ریزم و دنبال شماره انیس خانم می گردم او هم جواب نمی دهد ، آنقدر ترسیده بودم که دچار ریفلاکس شده بودم ...
ناچار به حسنا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه صدای همیشه شادش در گوشم پیچید .
ـ بگو هانی جان
ـ حسنا
ـ چیشده هانا ؟ حالت خوبه ؟
ـ حس...نا... محدثه
ـ یا صاحب زمان ، محدثه چی شده ؟!!! مرصاد کجاست ؟ خاله انیس ؟ کدوم بیمارستانی ؟
آدرس بیمارستان را می دهم و بی حال روی صندلی می نشینم کیفم روی زمین می افتد اما هیچ تلاشی برای برداشتنش نمیکنم .
پرستاری جلو می آید و می گوید :
شما همراه خانم محدثه حسینی هستین ؟
اصلا نای جواب دادن نداشتم و فقط سرم را تکان میدهم .
ـ خانم چه نسبتی با ایشون دارین ؟! باید عمل بشن ، اگر اقوام درجه یک هستین بیاین رضایت بدین ، ممکنه دیر بشه !!
چقدر این جمله آشناست ! پنج سال پیش در این بیمارستان پرستاری همین سوال را از من پرسید ... اما نتیجه آن عمل ..... !
هر بار با یادآوری آن سال و آن اتفاق قلبم به درد می آید و شعله غم وجودم را می سوزاند ...
با نگاهی که سرشار از بیچارگی ست به پرستار خیره می شوم . خودش متوجه حالم می شود و می گوید :
عجله کنید به یکی از اقوام درجه یکشون اطلاع بدید ...
با دستانی لرزان بار دیگر شماره مرصاد همسری عاشق و جوان که نفسش به نفس محدثه اش بند است را میگیرم درست مثل پنج سال پیش آن روز لعنتی که ... ! .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیستم
مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم .
زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد :
جانم آبجی
ـ الو هیربد !؟
ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟
ـ من نه
ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!!
ـ هیربد ، محدثه ...
نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد .
ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا
ـ اون نمی تونه بیاد !!!
ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !!
ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره
ـ دیگه برای چی ؟
ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت
ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم
ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟
ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!!
ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد
ـ باشه تو هم همین طور
ـ میا....
صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!!
دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید .
هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد .
سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت .
هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند !
حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد .
آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم .
مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت :
خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟
با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌺🍃🦋🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🦋🍃🌺🍃🌼🍃
🌸🍃🌼🍃🦋
🍃🌺
🦋
🌼🌱نجوایمهدوی
❤️ دلبسته شدیم به ماه رویت
هرجا برویم به جستجویت🦋
🌼آنقدر ز فراق تو بگرییم
تا که برسد خبر ز کویت💌
💐اللهمعجللولیکالفرج💐
🌈☀️
🌈☀️
🌈☀️
🌼🔚باصلوات برای #ظهور #امام_زمان عج همࢪاهیمون کنید❣
خورشیـــ☀️ــــد پشت ابـــ❣ــــر
☀️ @khorshidephoshteabr❣