eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
💐سلام دوستان و همراهان گرامی 🌱👌 ۲پارت جبران شب گذشته ست که شرایط ارسال نبود💐 📣درحال حاضر با رمان عاشقانه وهیجانی 💕 در بخش ظهر گاهی و رمان پلیسی 🥀 دربخش شبانگاهی در خدمتتون هستیم.💐 💐از اینکه با ما همراهید افتخارمی کنیم.🙂💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈10 تیر 1399 👈8 ذی القعده 1441👈30 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🌓امروز. ساعت. 3:19دقیقه قمر وارد برج عقرب می گردد. و تا پنجشنبه ساعت. 5:51قمر در برج عقرب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد عمری طولانی دارد.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز شفا یابد ان شاالله. ✈️ مسافرت مکروه است . همراه صدقه باشد . 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️امور کشاورزی. ✳️ابیاری. ✳️و از شیر گرفتن کودک نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) باعث بیماری است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب درد در سر است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 9 سوره مبارکه توبه است... اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا فصدوا عن سبیله.... و مفهوم ان این است که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱 #
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام 👀👀👀 به دستبند سحر بود بهش گفتم سحر منم میخوام یه دستبند بخرم خیلی خوشم میاد 😍😍 خب اشکالی نداره یه روز باهم میریم یکی میخری ولی فرزانه اگه بخوای قشنگی دستبندت معلومه بشه باید استینتو یه خرده تا بزنی اینجوری بیشتر به چشم میاد نگاهای زینب تمومی نداشت داشت آزارم میداد منو به فکر مینداخت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش و سلام دادم سلام خوبی فرزانه ممنون ... زینب یه سوالی ازت دارم جانم بگوو عزیزم ... راستشو بخوای از وقتی که من اومدم همین جوری داری به حالت پرسش وار نگاهم میکنی چیزی شده یا اینکه چیزی میخوای بهم بگی که نمیگی؟؟؟؟ 😐😐😐😐 راحت باش حرفتو بزن نه چیزی نشده .... خب چرا زینب اینجوری نگاهم میکنی من واقعا اذیت میشم 😒😒😒 باشه دیگه اونجوری نگاهت نمیکنم شرمنده از پیش فرزانه که داشتم میرفتم یهو صدام کردو گفت .... فقط مراقب خودت باش یه نگاه بهش انداختمو بدون توجه رفتم کلاس زنگ اخر که خورد سحر بهم گفت فرزانه امروز قراره شاهین بیاد فرزانه _خب سحر _ خب نداره که قراره با دوستش بیاد بازم پریدم وسط حرفش خخخخخب سحر_ فرزانه میشه این همه وسط حرفام خب خب نگی بذار حرفو تموم کنم باخنده گفتم باشه جوش نیار چرا عصبانی میشی حالا بفرمایید من سراپا گوشم 😄😁😁😁 ببین شاهین یه دوست داره اسمش بهنامه اونجوره که شاهین تعریف میکنه پسره خوبیه خیلی هم خوشگله. دنبال یه دختر خوشگل برای دوستی میگرده منم تو رو پیشنهاد دادم چی !!!؟ تو چی چی کردی ؟؟!!کیو پیشنهادد دادی !!!درست شنیدم منو گفتی ؟؟!!!😳😠😠 دیگه چی 😒😒😒 چه واسه خودشون میبرن و میدوزن منم این وسط برگ چغندرم دیگههههه😒😒 سحر_ چرا عصبانی میشی ...تند نرو وایسا ...کجای حرفه من بد بود؟؟ گفتم تو باهاش دوست بشی همین، چرا قاطی میکنییی؟؟ عه سحر یعنی انتظار داری بگم افرین عجب حرفی... گل گفتی خواهرجون اصلا منو چه به این غلطا 😒😒 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 بالاخره با هر ترفندی که بود سحر تونست یه جوری منو راضی کنه که یه دیدار با بهنام داشته باشم زنگ اخر به صدا در اومد سحر گفت زود باش وسایلات و جمع کن بریم.. کجاااا😳😳 عه دختر تو چقدر گیجی یا اینکه خودتو زدی به این راه مگه نگفتم با بهنام و شاهین قرار داریم 😒😒😒 الان ؟؟؟ نه پس فردا....وای خدایاااا دارم از دستت دیوونه میشم فرزانه بجای سوالای الکی زود باش دیرمون میشه 😡😡 تو راه از سحر پرسیدم حالا کجا قرار گذاشتی یه وقت کسی نبینه آبرومون میره 😰😰 خیالت راحت همون کوچه ای که اون روز شاهین بهم کادو داد میریم اونجا ولی سحر من بازم میترسم نترس بابااا مگه خودت ندیدی اونجا چقدر خلوت بود اصلا نترس خلاصه ما به سمت کوچه راهی شدیم ... مادر زینب اون روز بخاطر کاری که داشت از زینب خواسته بود تا از مدرسه مستقیم بره خونه خاله اش و از یه طرفم خونه خاله زینب درست تو همون کوچه ای بود که سحر و فرزانه قرار داشتن پس زینب راهی اون سمت شد من و سحر رسیدیم کوچه دیدیم پسرا اونجان بهنامم اومده بود سحر بهم گفت فرزانه صبر کن قبل اینکه بریم داخل کوچه بیا این رژ لب و بزن صورتت خیلی بی روح شده یه خرده رنگ و لعاب بده به چهرت شبیه میتا شدی رژو 💄💋💋 زدمو رفتیم پیشه پسرا سلام کردیمو و جواب سلام شنیدیم بهنام بر خلاف شاهین خیلی خوشگل تر بود چشم ابرو مشکی با موهای بلند و لخت آنچنان حرف میزدو زبون میریخت که من ازش داشت خوشم میومد زیاد نتونستیم باهاشون حرف بزنیم چون باید میرفتیم خونه و دیرمون شده بود زینب نزدیک کوچه شد تا اومد وارد بشه مارو که دید سریع خودشو کشید عقب .... ما داشتیم خدا حافظی میکردیم که بهنام رفت و از ماشین یه شاخه گل رز که خیلیم با سلیقه تزئین شده بود و آورد داد به من ...🌹🌹🌹🌹 زینبم که نظاره گر این صحنه بود ما تا خواستیم از کوچه خارج بشیم زینب رفت و خودشو مخفی کرد تو راه همش چشمم به گل بود از درونم یه حس عجیبی داشتم یعنی حس دوست داشتن بود نمیدونم شاید رفتم خونه سلامی به مامان گلم که زیباییش مثله این گله علیک سلام دختر گلم که انگاری خیلی خوشحاله چی شده وروجک اون گل چیه؟!؟ این گل؟؟ اهان این گل وووو این گلو دوستم خریده برام دستش درد نکنه به چه مناسبتی ؟؟! راستشو بخوای مامان درس ریاضیش یه خرده ضعیفه من همش کمکش میکنم اونم برای تشکر این گل و برام خریده 😅😅😅😅 باریکلا عجب دوست فهمیده و خوبی 😊😊 مامان گلم خشک نشه کجا بذارمش ؟؟ دخترم اون کابینت بالایی که کنار هوده اونجا یه گلدونه کوچیکه شیشه ای هست بذارش تو اون یه خرده هم اب بریز توش باشه مامان ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد . ' ـ سلام مهداجون بیداری ؟ + سلام عزیزم ، آره . الان تازه سر شبه ـ خداروشکر میخوام یه چیزی بپرسم ولی ... + بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟ + چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر . + شب تو هم بخیر' اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت : چند لحظه تشریف بیارین ـ بله استاد ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟ ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟ خودتم هستی ؟ ـ بله استاد ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد ـ مراقبم نگران نباشین ـ ممنون تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند . مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند . هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند . ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد . همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت : یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین ندا با عصبانیت گفت : مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟ صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد . هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند . ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد . هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت ' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... ' اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت : چیشده مهی ؟ چته ؟ چرا گریه میکنی ؟ ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟ ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت ـ هانا چی میگی من بی صدا ... ـ به هرحال رو اعصابمی ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟ ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟ ـ نخیر ، من توبه کردم ـ احسنت بر تو ـ خودتو مسخره کن . ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟ ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام ـ هانا اینجا باید ... باید ... ـ باید نماز بخونم ؟ ـ خب ... ـ میدونم و میخونم ـ واقعا ‌؟ ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم. ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی.. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند . همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده . ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست + تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم . خواهرا برادرا حلال کنین ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ... + بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید . محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند . مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت : بدبخت ! پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره ـ من از هیچی خبر نداشتم محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت : یه بار درست رفتار کن ندا . به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی ـ دهنتو ببند بی شخصیت ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون . مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم . به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت : مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم ـ باشه ثمین ؟ حسنا ؟ بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین ! حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان ثمین خمیازه ای کشید و گفت : چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا ! همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم . ـ جدی ؟ چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت : آبجی ؟ چیکار میکنین ؟ زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت : آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت : قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم حسنا مشتی به ثمین زد و گفت : وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت : میگما مرصاد ؟ ـ بله ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟ ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد مهدا : بسه دیگه مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت . مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده . محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم ـ ینی چی ؟‌ کجا رفت ؟ ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟ با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد . کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت . + مهــــــــــــدا خانم وایسین لطفا ، منم میام به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت : چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟ خستم کردین ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌱آقا جان! بـه روسیاهی ما نگاه نکن و بـه دست های مــا که خالـی و گنهکارند،🌱🌼 ♥️🌱قلبمان را ببین که هر روز صبح و شام تو را می‌ خوانند🌱♥️ 🌼🌱فقیر گوشه نشین محبتت هستم ، بساز با دل آنکه فقط تو را دارد🌱♥️ ♥️🌱اَللّهُـمَّ عَجِّل لِـوَلیِّکَ الفَـرَج🌱♥️ ✋سلام مهربانم♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌍(تقویم همسران)🌎 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ چهارشنبه 👈11 تیر 99 9 ذی القعده 1441👈1 ژوئیه 2020 🏛 مناسبت های دینی اسلامی. ⛔️صدقه اول صبح ضروری است و رفع نحوست میکند. 🎆امور اسلامی و دینی. 🌓 قمر در برج عقرب است. 👶نوزادی که امروز به دنیا بیاید زندگی موفقی دارد.ان شاءالله. 🚘مسافرت مکروه است اگر ضروری باشدحتما حتما با صدقه همراه باشد. 🔭حکام نجوم ✅ این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️التیام زخم دوا گذاشتن بر زخم و دمل. ✳️حمام رفتن. ✳️جراحی چشم و معالجه ان. ✳️کندن چاه و قنات و ابراه. ✳️امور ابیاری و ابرسانی. ✳️استعمال دارو. ✳️امور کشاورزی و بذر افشانی. ✳️حمله به دشمن. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. 💉💉حجامت خون دادن فصد باعث درد در اعضاء است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت درد و بیماری در پی دارد. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 10 سوره مبارکه یونس علیه السلام.... دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام... و مفهوم ان این است که از خواب بیننده عمل صالحی صادر شود که در دنیا و اخرت به او نفی رساند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱 #قسمت
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام همش چشمم به گل بود حواسم میرفت سمت بهنام اصلا از درس خوندن افتاده بودم دلم میخواست فقط بشینمو به گل نگاه کنم ساعت ها همین جور میگذشت و من با حواس پرتی هام هنوز درسمو تموم نکرده بودم فردا هم امتحان داشتیم خلاصه که فردا رسیدو سرکلاس مشغول امتحان دادن شدیم 📝📝📝📝📝 واااای این سواله چی بود جوابش 😰😰 اصلا هیچی یادم نمیاد چم شده من با نامیدی سوالارو پشت سرهم رد میکردم و بی جواب شاید فقط یه چندتاشو تونستم بنویسم اما اکثرن بی جواب موند 😔😔 زینب ازم پرسید فرزانه چطور بود امتحان ؟؟؟ با ناراحتی گفتم والا چی بگم زینب اگه بگم خوب بود دروغ گفتم واقعا افتضاح بود عه چراااا اخه فرزانه تو که درست عالیه جز شاگردای زرنگ کلاسی نگوو که باورم نمیشه خب دیگه این بارو باور کن زینب - فرزانه میخوام باهات حرف بزنم وقت داری اره بگوو میشنوم در مورد چی ؟؟؟ تا زینب اومد دهنشو باز کنه و حرف بزنه سحر مثل اجل و معلق پیداش شد و پرید وسط حرفامون بخاطر تنفری که از زینب داشت دلش نمیخواست من با زینب گرم بگیرم و سعی میکرد به هر بهونه ای ما رو از هم دور کنه سحر- فرزانه بیا بریم کارت دارت دارم اما سحر ،زینب میخواد باهام حرف بزنه!! اخه من کارم خیلی واجبه فرزانه پاشوو ... از جام بلند شدمو از زینب عذر خواهی کردم زینب جان شرمنده اشکال نداره بعدن باهم حرف بزنیم نه عزیزم چه اشکالی برو به کارت برس با سحر رفتیم تو حیاط خب سحر چی شده ؟؟ هیچی فقط خوشم نمیاد با اون دختره تنها باشی فرزانه چرا با اون میگردی ؟؟ خب مگه چشه خیلی دختر خوب و آرومیه خب بسته دیگه نمیخواد پیشه من ازش تعریف کنی خیلی خوشم میاد 😒😒😒 زینب میدونست که هرگز سحر اجازه نمیده که با فرزانه صحبت کنه تصمیم گرفت بره پیش خانم شرافتی که دبیر پرورشی و مشاور مدرسه بود. زینب با دیدن جریان دیروز خیلی نگران فرزانه شده بود و میترسید که بیشتر گمراه بشه زینب داخل اتاقه مشاوره شد سلام خانم سلام زینب جان خانم میخواستم باهاتون حرف بزنم بفرما عزیزم من گوش میکنم 😊😊😊😊 خانم راستشو بخواین ... نمیدونم از کجا شروع کنم 😥 یه دفعه زینب از جاش بلند شدو گفت خانم ببخشید مزاحمتون شدم چیزی نیست ... زینب جان راحت باش دخترم بهم اطمینان کن حرفت و بزن نه خانم چیزی نیست اینو گفت و از اتاق سریع خارج شد خانم شرافتی- زینب ...زینب زینب- اخ ... اخ ... دختر دیوونه چرا حرفتو نزدی خب شاید خانم شرافتی میتونست جلو کارای فرزانه رو بگیره اخه چرا حرفمو نزدم 😩😩😩 زینب همینجور با خودش کلنجار میرفت .. 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط از یه چیز میترسید 😰😰😰 اینکه نکنه یه وقت فرزانه دلخور بشه ازش از طرفیم نمیتونست شاهده نابود شدن دوستش بشه زینب درو باز کرد اما دبیر پرورشی تو اتاق نبود رفت جلو در 🚪دفتر دید خانم شرافتی اونجا نشسته همش با استرسی که داشت ، به خانم خیره شده بود خانم شرافتی توجهش به سمت زینب و حال اشفتش رفت، تا از جاش بلند شد بازم زینب رفت ولی این بار دیگه بدجوی مشاوره مدرسه رو به فکر انداخت زنگ اخر بود که در کلاس🚪 به صدا در اومد در باز شد و دانش اموزی وارد کلاس شد و از دبیرمون خواست که برای چند لحظه زینب به اتاق مشاوره مراجعه کنه معلم با اشاره👈 از زینب خواست که بره زینب همین جور که از پله ها پایین میرفت هی خود خوری میکرد که چرا این کارو کردم حالا چی بهش بگم ... خدایا خودت کمکم کن🤲 وارد شدمو بعد سلام و جواب سلام گرفتن گفتم : خانم با من کاری داشتین ؟؟!😢 اره درو ببندو بشین ... زینب انگار تو با من کاری داری و میخوای چیزی بهم بگی ولی همش از گفتنش فرار میکنی ببین عزیزم من کارم مشاوره ست و امین و راز داره بچه هام و وظیفم میدونم که در حد توانم کمکشون کنم حالا خیلی راحت یه نفس عمیق بکشو حرفت و بهم بزن زینب - سرمو انداختم پایین🙇‍♀ و انگشتامو بهم فشار میدادم بعد گفتم خانم یه کمکی ازتون میخوام راستشو بخواین یکی از دوستام که تو همین مدرسه هست و همکلاسیمه🤦‍♀ داره دچار گمراهی میشه و منم میخوام مانع این کار بشم 😢😢 مشاور- واضح تر بگوو چه جور گمراهیی دخترم ؟ پس جریان و از اول برای خانم تعریف کردم حتی قرارشون با پسرارو🤷‍♀ بعد تموم شدن حرفام خانم در حالی که عینکشو👓 پاک میکرد گفت این قضیه خیلی مهمه باید از همین حالا جلوشو بگیریم اکثر دخترای همسن شماها دچار چنین مشکلاتی میشن افرین👏 به تو که تا این حد نگران دوستتی من باهاشون صحبت میکنم خانم فقط نفهمن که من گفتم بهتون 😰😰😰😰 خیالت راحت😊 ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 ♥️🍃يَا مَنْ يَسْمَعُ أَنِینَ الْوَاهِنِینَ اى آنكه ناله خسته دلان را مي شنوى .. از دل❤️... واسْمَعْ نِدائی یا الله 🍃♥️ بشنو صدایم را واسْمَعْ دُعایی یا الله 🍃♥️ بشنو دعایم را 💐 🍃•°♥️ 🍃•°♥️ 🍃•°♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
52.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (ع) 💐هیشکی بجز تو سلطان ما نیست 💐هیچ جا شبیه حرم امام رضا نیست 🎤 👏 👌فوق زیبا ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌍(تقویم همسران)🌏 ✴️ پنجشنبه👈12 تیر 1399 👈10 ذی القعده 1441 👈2 ژوئیه 2020 🕋 مناسب ها دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. 🌓امروز ساعت 5:51 قمر از برج عقرب خارج می شود. 📛از امور اساسی و زیر بنایی مثل عقد و ازدواج پرهیز گردد. 👶 مناسب زایمان است و نوزاد پاک دامن و شایسته باشد.ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت مکروه اگر ضروری است باصدقه باشد. 🔭احکام نجوم. ✳️مرحم گذاشتن بر زخم. ✳️حمله به دشمن. ✳️ابیاری. ✳️از شیر باز گرفتن کودک. ✳️جراحی چشم.... ✳️حمام رفتن. ✳️استعمال دارو. ✳️کندن چاه و قنات. ✳️و کشاورزی و بذر افشانی نیک است. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) احتیاط گردد. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) پس از فضیلت نماز عشاء مجامعت مستحب و امید می رود از ابدال و یاران امام زمان عجل الله فرجه الشریف گردد ان شاءالله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری باعث عزت و احترام است. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز سبب درد و الم است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 11 سوره مبارکه هود علیه السلام است. الا الذین صبروا و عملوا الصالحات اولئک لهم مغفره و اجر کبیر... وچنین برداشت میشود که کاری برای خواب بیننده پیش اید که در نظر مردم مشکل باشد و چون صبر کند موجب نیکنامی وی گردد ان شاءالله. در این مضامین قیاس شود. ان شاءالله. @taghvimehmsaran 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐💐 💐 💐💐💐نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند💐💐💐 💐💐💐زیباتر از همیشه شده آستان تو♥️ آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند💐💐💐 💐💐💐 برشما خجسته ومبارک باد 💐💐💐💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️