🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_ششم با دیدن
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتم
با صدای سوگل دست از کاویدن خانه بر میدارم .
_موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم ؟
ابرو بالا می اندازم و با تعجب میگویم
+بعید میدونم بقیه اجازه بدن . مخصوصا مامانم . میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید .
سری به نشانه تایید تکان میدهد
_میدونم . هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین . فعلا تا اونا بیان ما بریم تو اتاق . تو قبول کن من یقیه رو راضی میکنم .
شانه بالا می اندازم
+اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم .
لبخند پهنی میزند
_پس تو برو بالا تا منم بیام
سری به نشانه تایید تکان میدهم .
به سمت پله ها میروم و به آرامی انها را یکی پس از دیگری طی میکنم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد . در هر طرف ۳ در کرم رنگ چوبی قرار گرفته . کمی فکر میکنم ، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد . تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم . به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم . با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد . با دیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام . وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم . لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند . هنوز هم عاشق رنگ یاسی است . دیوار های اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نور گیری عالی قرار دارد . سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است . سمت راست هم کمو و کتاخانه دیده میشود . تمام سرویس چوب و پرده های اتاق به رنگ یاسی اند . با صدای در بر میگردم . سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید
_دیدی گفتم راضیشون میکنم
لبخندی از روی رضایت میزنم
+هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟
با حالت با مزه ای میگوید
_اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم .
خنده ریزی میکنم
+دیوونه
سوگل زیر لب غر میزند
_بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه
ظرف میوه را از دستش میگیرم
+شنیدم چی گفتی
باخنده میگوید
_گفتم که بشنوی
روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین
🌿🌸🌿
《مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتم
چادرم را در میاورم و همراه کیف شیری رنگم به جالباسی پشت در آویران میکنم و بعد روی تخت مینشینم .
سوگل با ذوق میگوید
_کلی خبر داغ دارم برات .
نگاه پرسشگرم را به صورتش میدوزم
+خب تعریف کن ببینم
با آب و تاب شروع به تعریف کردن میکند
_هفته پیش عمو محسن اینا اومده بودن خونمون . وای باید بودی و میدیدی همشون عوض شده بودن . شهروز و شهریار هردوتاشون بزرگ شده بودن . عمو محسن هنوزم مثل قبل مغرور بود ، حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد فقط به بابام گفت :
من از روی جوونی یه اشتباهی کردم حالا هم گذشته ها گذشته به محمد زنگ بزن بگو بیاد دوباره رفت و آمد کنیم .
البته اینا چیز هایی بود که بابا بهم گفته بود ولی بنظرم عمو محسن یه چیز دیگه هم گفته بود که بابام انقدر سریع راضی شد . حلا بگذریم ولی خداوکیلی بابام به سختی تونست باباتو راضی کنه . هر روز بابام زنگ میزد با بابات حرف میزد ولی بابات هیچ جوره راضی نمیشد . تویه این ۶ روز بابام هر روز زنگ زد با بابات حرف زد تا تونست با هزار مکافات راضیش کنه .
حدس میدم اینطور بوده باشد چون پدرم سخت از آنها دلگیر بود.
با سکوت سوگل متوجه میشوم حرف هایش به پایان رسیده . سعی میکنم بحث را عوض کنم
+مثل اینکه شما تویه این مدت با عمو محسن رفت و آمد نداشتین.
سوگل با خنده میگوید
_دختر تو کجای کاری . وقتی شما قطع رابطه کردین ۳ ماه بعد عمو محسن رفت ایتالیا پیش فامیلای بهاره خانم . تازه شیش ماهه از اونجا برگشتن .
+راستی سجاد و شهروز هنوزم باهم مثل قبلا رفیقن ؟
سری به نشانه تاسف تکان میدهد
_نه بابا . اون چند وقت آخر هی شهروز به سجاد تیکه مینداخت . رابطشون عین کارد و پنیر شده بود . تو فوت بابا رضا هم که خودت دیدی شهروز هی سجاد رو اذیت میکرد دیگه از اونجا کم کم اذیت های شهروز شروع شد .
حرف های سوگل مرا دوباره به ۹ سال قبل برمیگرداند . حق با سوگل بود . روز خاکسپاری بابا رضا هم شهروز دائم با لبخند های مرموز در گوش سجاد چیز هایی میگفت که باعث میشد سجاد عصبی شود . چند باری به راحتی توانستم متوجه قرمز شدن سجاد بشوم . این آزار و اذیت ها همیشه شامل حال من بود . یادم هست در اواخر رابطیمان من تازه به سن تکلیف ریسده بودم و شهروز برای اذیت کردن من هر بار از روی عمد به من تنه میزد و وقتی به او اعتراض میکردم با پوزخند میگفت:ببخشید حاج خانوم حواسم نبود
🌿🌸🌿
《تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را》
کاظم بهمنی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فصلِ اولِ زندگى خودت رو با فصل پانزدهم زندگى يكى ديگه مقايسه نكن!
راه خودت رو برو، داستان زندگى خودت رو
بنويس و هرگز جا نزن...
نسبت به خودت عاشقانه رفتار کن
با خودت سخت گیر نباش
از خودت مراقبت کن، به خودت احترام بگذار
یاد بگیر که چگونه بارها و بارها خودت را ببخشی
با خودت ضدیت نداشته باش
به آدم ها و اتفاقات لبخند بزن
از هرچيز و هركسى كه ناراحتت ميكنه خودتو دور كن
وقتتو با كسانى سپرى كن كه قلبا دوست دارند و بهت قوت قلب ميدند، بهت احترام ميگذارند و باهاشون آرامش دارى
فيلم هاى خوب ببين، كتاب هاى خوب بخون
بى بهونه براى خودت هديه بگير
آنگاه شکوفا خواهی شد
و در آخر نگران اتفاقات آينده نباش چون اونها نگرانت نيستند
نگران نگرانى آدم هايى باش كه وجودت براشون ارزشه و از بودنت انرژى ميگيرند و بهت انرژى میده...
🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتم چادرم ر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿#قسمت_نهم
سوگل دستی روی شانه ام میکشد
_کجا رفتی یهو؟
+همینجام
_میگم نورا یه سوال بپرسم؟
+بپرس عزیزم راحت باش
_میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟
+یه بار داشتم میشدم ولی نشد . یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد . بعداز چهار ماه رفتیم برای سونو گرافی گفتن بچه دختره ، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد .
نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد
_آخی چه بد شد
لبخند تلخی میزنم
+حتما خواست خدا بوده
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
+نه بابا این چه حرفیه . حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن .
سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند
_آره داشتم برات میگفتم . شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود
+میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه
_شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن . شهریار انقدر مهربون و خون گرمه . شهروز انقدر سرد و تلخه . دقیقا نقطه مقتبل هم هستن . شاید .....
باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند
_دخترا بیاید پایین آقا محسن و خانوادش اومدن .
سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد
_ای بابا تازه داشتم گرم میشدم
با خنده میگویم
+بیا برو انقدر حرف نزن
سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید
_بیا دیگه
سر تکان میدهم
+باشه یه لحظه صبر کن
کیفم را از روی جالباسی پایین می آورم و چادر رنگی ام را از آن بیرون میکشم . چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گل های ریز و درشت طلایی نقش بسته اند . چادر را به آرامی روی سرم می اندازم و به سمت سوگل میروم
+خب دیگه بریم
🌿🌸🌿
《مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست
موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد》
سامان رضایی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_دهم
سوگل لبخند نمکینی میزند
_به به چه چادر قشنگی
+قابل نداره عزیزم
_خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه
+ممنونم
هر دو باهم از پله ها پایین میرویم . جلوی در ورودی برای استقبال می ایستیم . ابتدا عمو محسن وارد میشود . هنوز هم هیکلی و چهار شانه است . صورت سفید و چشم های آبی اش اورا به اروپایی ها شبه میکند . این ویژگی هارا از بابا رضا به ارث برده است . موهای جو گندمی اش را به یک سمت شانه زده . کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده .
+سلام عمو
_سلام عمو جان خوبی ؟
+خیلی ممنون شما خوبید
_شکر خدا
با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد . درست مثل گذشته سرد و مغرور است . بعد از عمو به سمت بهاره میروم . صورت سفید و استخوانی اش با بینی عملی و چشم های ریزش تناسب دارد . کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده . مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد .
لبخند تصنعی میزنم
+سلام بهاره خانم خوش اومدین
_سلام خانم . خیلی ممنون
ازبچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله . نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود . کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید .
از فکر بیرون می آیم و سرم را بلند میکنم . با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخند های گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود .
🌿🌸🌿
《یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید
تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد》
سامان رضایی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_یازدهم
صورت گندمی و چشم های مشکی اش را از خانواده ی مادری اش به ارث برده . قد بلند و هیکل وزریده اش نشان از ورزشکار بودنش میدهد . پیراهن سفید رنگی پوشیده و آن را داخل شلوار مشکی رنگ تنگش گزاشته است . آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده . کمربند چرم اصلش را با کیف دستی مشکی رنگی ست کرده است . بوی عطر سرد فرانسوی اش کل خانه را پرکرده . عینک آفتابی مارکش روی ماهای مدلدارش خودنمایی میکند . صورتش را هم شش تیغ اصلاح کرده است . قبل از اینکه من را ببیند کمی دورتر از جمع میایستم . میدانم که میخواهد به من نیش و کنایه بزند . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی که با بقیه میکند به سمت من می آید . لبخند شیطنت آمیزی میزند و پشت به بقیه و روبه من میایستد. دستش را به سمتم دراز میکند
_به به ببین کی اینجاست سلام حاج خانوم .
روی کلمه حاج خانوم تاکید میکند . تازه متوجه میشوم که با دورتر ایستادنم از جمع کار را برای شهروز آسان تر کردم . نگاه پر از نفرتم را ابتدا به صورتش و بعد دستش میدوزم . قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد متوجه ما میشود . به سرعت به سمت مان میآید و دست شهروز را میگیرد
_سلام شهروز خوش اومدی . بفرما بشین .
+سلام پسر عمو چطوری ؟ نبودی فکر کردم نمیخای بیای بهمون سلام کنی . رسم ادب نیست که آدم انقدر دیر بیاد به مهمونش سلام کنه .
این بار ترکش هایش به سجاد خورده است . با عقب رفتن شهروز نگاهی به در می اندازم . خبری از شهریار نیست . روبه عمو محسن میگویم
+پس آقا شهریار کجان ؟
_رفته ماشینو پارک کنه الان میاد
سوگل به سمت آشپز خانه میرود تا به خاله شیرین کمک کند ، من هم به سمت پذیرایی میروم و روی مبل تک نفره ای دور از جمع مینشینم . دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم . از بچگی هم شهریار خونگرم و مهربان بود . یادم هست وقتی ۶ ساله بودم در حیاط خانه عمو محمود زمین خوردم .شهریار کمک کرد بلند شوم و دامنم را تکاند . ولی شهروز گوشه ای ایستاد و من را مسخره کرد .
_چه دختر بی دست و پایی
و با گفتن این کلمات یک دعوای حسابی بین من و شهروز راه افتاد .
🌿🌸🌿
《چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
توچرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟》
پروانه حسینی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
(تقویم همسران)
@taghvimehamsaran
✴️ پنجشنبه👈 8 آبان 1399
👈 12 ربیع الاول 1442 👈 29 اکتبر 2020
🕋 مناسب ها دینی و اسلامی.
🔥 انقراض بنی امیه به دست ابومسلم خراسانی " ۱۳۲ ه.ق " .
🌹 ولادت رسول خدا صلی الله علیه و آله " به روایت اهل سنت " .
🔥 مرگ احمد بن حنبل " ۲۴۱ ه.ق " .
🔥 مرگ معتصم عباسی " ۲۲۷ ه.ق " .
🐫 ورود پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه هنگام زوال ظهر .
🎇 امور دینی و اسلامی .
❇️ روزبسیار شایسته و خوب و خوش یمنی است برای همه امور خصوصا :
✅ خرید و فروش .
✅ دکان باز کردن .
✅ و زراعت و کشاورزی نیک است .
📛 برای واسطه گری خوب نیست .
🤒مریض امروز زود خوب می شود.
👶 مناسب زایمان و نوزادش صالح وعفیف خواهد شد . ان شاءالله
🚘 مسافرت:
مسافرت بسیار خوب است.
🔭احکام نجوم.
🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است .
✳️ ختنه کردن فرزند .
✳️ آغاز درمان .
✳️ و خرید لوازم نیک است .
👩❤️👩امروز (روز پنجشنبه)
مباشرت هنگام زوال ظهر برای سلامتی مفید است و فرزندش عاقل و سیاستمدار خواهد شد .ان شاءالله
💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) ، مباشرت پس از نماز عشا مستحب و فرزندش از ابدال و یاران امام زمان خواهد شد . ان شاء الله
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث هیبت و شکوه خواهد شد .
💉💉حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد باعث ضعف بدن می شود .
😴 تعبیر خواب امشب:
اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 13 سوره مبارکه " رعد " است.
و یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته ....
و چنین برداشت میشود که چیزی باعث ملال خاطر باشد به خواب بیننده برسد . شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃💚🍃❤️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️
⚪️✨و آغاز هفته وحدت ...
🎉✨(12الی 17 ربیع الاول)
⚪️✨برهمه مسلمانان مبارک🎉🎈🎊
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/22961
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
📣 از فردا 😍 #فصل_دوم رمان زیبای #روژان را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️ بخوانید.
↪️ریپلای به پارت اول فصل دوم👇
eitaa.com/romankademazhabi/24117
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐خواهم که شوم معتکف کوی محمد
💐در دیده نهم تربت خوش بوی محمد
🎤 #مهدی_اکبری
👏 #زمزمه
👌بسیار دلنشین
#لبیک_یا_رسول_الله 💚♥️
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص) 💚♥️
🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_یازدهم صورت
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_دوازدهم
با شنیدن صدای آیفون به اجبار از خاطراتم بیرون کشیده میشوم . سجاد آیفون را بر میدارد
_بفرما تو شهریار جان خوش اومدی .
لبخندی از روی شادی میزنم و به سمت در میروم . لبخندم از دید شهروز پنهان نمی ماند . آرام نزدیکم میشود و با تن صدای پایینی در گوشم زمزمه میکند
_من که اومدم چشم غره و پشت چشم نازک کردن نصیبم شد ، حالا که شهریار داره میاد میخندی و با ذوق میری به استقبالش ؟
لبخند روی لبم میماستد . عصبی نگاهش میکنم
+دلم نمیخواد تو همین دیدار اول دوباره جنگ و عوا راه بیفته پس انقدر به پر و پای من نپیچ . من به آقا شهریار به چشم برادرم نگاه میکنم .
با باز شدن در شهروز پوزخندی میزند
_برو خان داداشت اومد .
کلمه ی داداش را میکشد . سری به نشانه ی تاسف تکان میدهم و سعی میکنم حرف های شهروز را نادیده بگیرم . دوباره لبخند میزنم و به سمت در میروم . بدن ورزشکاری و قد بلند شهریار در چهار چوب در ظاهر میشود . درست مثل بچگی هایش لباس هایش را با شهروز ست کرده است . عین دو برادر دوقلو . صورتش بی اندازه به عمو محسن شباهت دارد . چشم های آبی و موهای مشکی . صورت کشیده و سفید . انگار که عمو محسن را جوان کرده اند . دست هایش را بالا می آورد و با خنده میگوید
_سلام به همگی . تر خدا بلند نشید . اصلا راضی به زحمت نیستم .
سر برمیگردانم و نگاهی به جمع می اندازم . همه نشسته اند فقط من و سوگل و سجاد ایستاده ایم . با این حرف شهریار همه میخندند. شهریار سلام و احوالپرسی گرمی با سجاد و سوگل میکند و بعد به سمت من می آید .
لبخند مهربانی میزند
_به به سلام نورا خانم مشتاق دیدار . انقدر عمو زاده هامو ندیدم چهره ی همتونو یادم رفته بود
خنده ی ریزی میکنم
+سلام آقا شهریار . اینکه قیافه ی مارو یادتون رفته بود که تقصیر ما نیست . حالا الان دیدید یادتون اومد . خوش اومدید بفرمایید بشینید .
لبخند تصنعی میزند و با گفتن (خیلی ممنونی ) آرام و با رویی گشاده به سمت بقیه میرود .
🌿🌸🌿
《چشم چرخاندم نگاهم در نگاهش گیر کرد
من تقلا کردم اما او مرا تسخیر کرد》
سامان رضایی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سیزدهم
شهروز و شهریار هر دو در یک خانواده بزرگ شده اند ولی این کجا و آن کجا . شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد . تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود !
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم . سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم . پوزخندی میزند و روی بر میگرداند . بیخیال دوباره لبخند میزنم و به سمت آشپزخانه میروم . بعد از کمک به خاله شیرین ، ناهار را زیر نگاه های سنگین شهروز و پوزخند هایش بزور میخورم . ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد .
به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش
+سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم
سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد
_کاش دیرتر برید
+عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم ایشالا بازم همدیگرو میبینیم
_باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم
+باش عزیزم خدافظ
بعد از تشکر و قدر دانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود ، خداحافظی گرمی با بهاره و عمو محسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم . با اکراه میگیم
+از دیدنتون خوشحال شدم ایشالا بازم همدیگرو ببینیم
شهروز نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد
_البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی
بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم
+خداحافظ
شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود .
_نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . حیف شد ایت دفعه نتونستید لی لی بازی کنید
با خنده میگویم
+پس ایشالا دفعه ی بعد خداحافظ
_خدافظ
به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم
_دختر عمو خدافظ
با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم . آنقدر بی حاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم .
+شرمنده آقا سجاد ذهنم در گیر بود شمارو فراموش کردم
آرام لبخندی میزند
_ایرادی نداره . بازم تشریف بیارید
+دفعه بعد ایشالا شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم
_زحمت کشیدید
+اختیار دارید خدافظ
_خدا نگهدار
🌿🌸🌿
《با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهاردهم
اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم در می آورد . اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد . پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع بر میگردم و دست تکان میدهم
+خداحافظ
و بعد در را میبندم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مادر زیر لب غز میزند
_پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره
پتو را دور خودم میپیچم
+مامان تر خدا فقط ۵ دقیقه ی دیگه
_بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبت نام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟
با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد . بی حال روی تخت مینشینم
+باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام
_من میرم ولی سریع بیا . تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم
مادرم همیشه همین عادت را داشت . در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم . با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود . نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم
+وای ببین مامانخانوم چه کرده . دست گلت درد نکنه
لبخند کمرنگی میزند
_نوش جان سریع بخور که دیرت نشه
+مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید
مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود . با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم . مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم . به سرعت به حیاط میروم . ،،،،،،،،
بند های کتانی ام را محکم میبندم و بلند میگویم
+مامان خدافظ
_خدا به همداهت دخترم
در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌿🌸🌿
《بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
(تقویم همسران)
✴️ جمعه 👈 9 آبان 1399
👈 13 ربیع الاول 1442👈 30 اکتبر 2020
🏛مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️امور دینی و اسلامی .
📛 از دیدارها و دعواها پرهیز شود .
✈️مسافرت :مسافرت بعد از ظهر خوب و سودمند و خیر دارد .
👶 برای زایمان خوب نیست .
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی است و برای امور زیر نیک است .
✳️ ختنه کردن فرزند .
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ و آغاز درمان نیک است.
@taghvimehamsaran
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩مباشرت امروز....#فرزند پس از وقت فضیلت نماز عصر دانشمندی معروف و با شهرت جهانی گردد . ان شاء الله .
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه ) ، مجامعت برای سلامتی مفید است ، ولی تاثیر خاصی بر فرزند ندارد .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) ، خوب نیست .
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن باعث ملال است .
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه ی ۱۴ سوره مبارکه " ابراهیم " است.
و لنسکننکم الارض من بعدهم ذلک لمن ....
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که کسی که دوست یا دشمن خواب بیننده باشد به او برسد . شما چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از گـسـترده پـربـازده ️رعــد ⚡️
❌❌یه خبر مهم❌❌
✨فروشگاه حرز امام جواد(ع)✨
💚💚افتتاح شد💚💚
💖💖دفع بیماری💖💖
💖💖رفع گرفـتاری💖💖
💖💖افـــزایــش رزق💖💖
💖💖دفـع چـشـم زخـم💖💖
و کلی خواص عجیب و باور نکردنی دیگر و سفارش شده در روایات👏👏
حرز اصلی و نوشته شده بر روی پوست آهو و توسط افراد متخصص👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1404633111Cadf1ce6911
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
برای خرید حرز امام جواد(ع) بزن روی شکل زیر👇و سفارشت رو نهایی کن😍😍
ـ 🔵
ـ 🔵
ـ 🔵🔵🔵
ـ🔵🔵🔵 🔵
ـ🔵 🔵🔵 🔵
ـ🔵🔵🔵🔵🔵🔵 🔵
ـ 🔶 🔵 🔵
ـ 🔵
ـ 🌺
ـ🌺 🌺 🌺🌺
ـ🌺 🌺 🌺🌺🌺
ـ🌺 🌺🌺🌺 🌺
ـ🌺 🌺🌺 🌺
فروش ویژه حرز یکی بخر + دوتا ببر 😍👆
🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهاردهم اگر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به ساعت می اندازم . ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده . چشم هایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم . از سمت چپ صدایی مرا میخاند. به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند . لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است . بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده . روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.
لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته . مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاه قلم کار میکردم اکثر بچه های این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم هستیِ رضایی ام
لبخندم پرنگ تر میشود
+خوشبختم
_همچنین . میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند . استاد زنی با قد متوسط و چهره ی مهربان است . پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است . به چهره اش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد . موهای مشکی و بلند اش از شال باریک مشکی اش بیرون زده . مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را در بر گرفته است . بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکتد
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره . یا خوشک در خیس هست و یا خیس در خیس . روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگزارم . بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
🌿🌸🌿
《آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ》
شفایی اصفهانی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_شانزدهم
با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند . کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد بر میگردد . نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود . نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت . ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم
+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی
و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم
_آره ، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی . یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه . چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا می اندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بی حال خودم را روی مبل می اندازم
+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .
+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم
_باشه . راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .
سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم
+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن ؟
_بنده های خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم .
کلافه چادرم را در می آورم
+من نخام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید
_نورا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم
+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم . مشکل من عمو محسن هست . اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .
_انقدر غیبت نکن . مدیونشون میشی .
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباس هایم میکنم . حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند . دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد . غرور عمو محسن و سکوت بهاره را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخند ها و تیکه های شهروز را نه ! جر شهریار از بقیهی خانواده ی عمو محسن دل خوشی ندارم .
🌿🌸🌿
《بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید》
شهریار
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز های هفته به سرعت میگذرند و بلعخره روز چهارشنبه فرا میرسد .
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم . هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کننده ای ندارد . دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم . اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است . سرامیک های شکلاتی و کاغذ دیواری های کرم رنگ اتاق را پوشانده اند . سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم . صورت گرد و لاغر نسبتا سفید ، چشم های کشیده ی مشکی ، بینی قلبی و لب های متوسط . این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آن ها توصیف میکنند . چهره ی معمولی دارم . نه زیباست و نه زشت . ولی دوستش دارم . از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم . وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دختر های همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم . از جلوی آینه کنار میروم . دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم . کش مو را از روی میز بر میدارم و موهای بلند مشکی ام رادر آن خفه میکنم . صدای آیفون بلند میشود . از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر ، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود .
+چرا نگفتید که میاد ؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدزدد
_یادم رفت بگم . حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است . رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم . به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم . صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
🌿🌸🌿
《دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد》
حزین لاهیجی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ شنبه 👈 10 آبان 1399
👈 14 ربیع الاول 1442👈 31 اکتبر 2020
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🔥 مرگ یزید بن معاویه " ۶۴ ه.ق " .
🔥 مرگ هادی عباسی " ۱۷۰ ه.ق " .
🌙⭐️احکام دینی و اسلامی.
❇️ روز شایسته ای است برای امور زیر :
✅ طلب علم و حوائج .
✅ وام گرفتن .
✅ و مشارکت و دیدار با بزرگان نیک است .
👶مناسب زایمان و نوزاد روزی دار و عمر طولانی خواهد داشت . ان شاء الله
🤕بیمار امروز زود شفا یابد . ان شاءالله
🚖 مسافرت :
مسافرت خوب و سودمند و خیر دارد .
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است .
✳️ خرید ملک .
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✳️ و خواستگاری و عقد و ازدواج نیک است .
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
💑 امشب ..
# مباشرت (شب یکشنبه ) ، فرزند همیشه حقیر و فقیر و خوار دیگران باشد .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث شادی می شود .
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، سبب خارش می شود .
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی ۱۵ سوره مبارکه ی " حجر " است.
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم ...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفت و گوی باطل کند ، ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده خوب و روبراه شود . ان شاء الله. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ علامه طباطبایی (ره) فرمودند :
🍂 هرگاه در میان مشکلات قرار گرفتید ،
#سیل_صلوات_به_راه_اندازید
زیرا آن سیل ، حتما مشکلات را با خود می برد.
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
🍃🍂🍃
#طنزانه
🌱طنز جبهه😁🌱
🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊
ما هم اهل شوخی بودیم😎
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء😁
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون 😂😂😂😂
🌹شادی روح شهدا صلوات
★🌻★
17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هوالباقي
ازعالمی پرسیدند؛
برای خوب بودن، کدام روزبهتراست؟
عالم فرمود: یک روزقبل ازمرگ
گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند
عالم فرمود: پس هر روز زندگی
را روزِآخرفکر کن وخوب باش
شاید فردایی نباشد
#چشم_اميد_ندارم_به_كسي_غير_حسين
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دعوای یک زن وشوهر
🔴 #حجتالاسلام_ماندگاری
📣جهت فراگیری ، برای دوستان خودتان بفرستید...