eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🏼🍃⋮ •|ـاِۍ کاۺ رۅبہ‌رۅۍ آئٻــــنہ❞ بہ قلبمـ♥️ اۺـاره کنݥ ۅ بِۿش بِگݥـ🗣 -اٻنـ قَڶـ⬳ـب‌ مِصدٰاقِ بارز [القلبُ حــــ🕋ـــڔمُ اللّٰہ]سٺـ|• ـ ـ دِ آخــہ مَشٺے🤦‍♂ خُـدا اٻڹـ⬸قَلـب رۅ دادۿ‌ ٺا با حُـ♡ـب [اِماݥ‌حُسٻڹ] پُر‌ بِشہ؛نہ‌حُب اٻن‌ۅاۅن⥀ ـ ـ🌱 ( :📎
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خدا به این نگاه نمیکنه که حجم کارایی که انجام دادی چه قدره، به این نگاه میکنه که چه قدر از کارایی که می تونستی انجام بدی رو انجام دادی!!!!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست ✍🌺🍃🍂 🌷🦋🌷🦋🌷🦋🍊🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چقدر شب سختیست . چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》 حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته . از دَر و دیوار غصه میریزد . سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند _ بغض که میکنی میسوزم . با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه . هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبنرم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود . _نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی . به سختی لب هایم را باز میکنم +تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی . همه چی هستی . ولی الان وقت گریه کردن نیست . نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نیبندد. . وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم . رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده . این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد . نگاهم میکند _بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونع تا رفتم اونجا حسرت نخورم لبخند میزنم _بیشتر بخند لبخندم را عمیق تر میکنم . سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد بی اختیار قهقهه میزنم . از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم . نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که پرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم . چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم . سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ _آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باشد زور بالا سرت باشه ؟ با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم . خاله شیرین وارد اتاق میشود _ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم لبخند میزنم +این چه حرفیه بفرمایید . سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد . مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼 پیامبرخدا(ص) هنگام آسایش خدا را بشناس، تا هنگام گرفتاری تو را بشناسد. من لایحضر،۴:۴۱۳ 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 👤 ◼️ امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: یک بار از من چیزی نخواست... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌴خطرات شهوت نفسانی ✍امام باقر (علیه السّلام) فرموده اند: طبیعت بشر با شهوت و میل و حرص و ترس و خشم و لذت آمیخته شده است جز آنکه در بین مردم کسانی هستند که این پیوند و کشش طبیعی را با نیروی تقوی و حیا و تنزّه مهار کرده اند. موقعیکه نفس متجاوزت ، تو را به گناه می خواند به آسمان با عظمت و کیهان حیرت زا نگاه کن و از خداوند بزرگی که جهان را آفریده و بر آن حکومت می کند بترس و از گناه خودداری کن، اگر از خداوند توانا خوف نداری به زمین نظر افکن شاید از حکومت بشری و افکار عمومی شرم کنی و مرتکب معصیت نشوی، اگر جرأت و جسارتت به جایی رسیده که نه از حکومت الهی می ترسی و نه از مردم زمین شرم داری خود را از صف انسان ها خارج بدان و در عداد بهائم و حیوانات به حساب آور. 📚منبع :مستدرک2،ص287 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•|♥|• بانـ ـ ـ و |>🧕🏻 زیباترین‌ پنجره‌ے‌دنیا قاب‌ِ |>🌸 چادرټوسٺ|>🌙 وقتے‌باغرورِچآدرٺ ‌ازانبوھِ ‌نگاه‌ نامحرمانـ ـ ؛ عبورمیڪنے|> •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم #
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 نه خواب به چشم خاله شیرین آمده نه عمو محمود . آنها هم تصمیم گرفتند تا صبح بیدار باشند . برای اینکه دور هم باشیم همگی به حال میرویم و سجاد مدام سر به سر همه میزارد تا بخندیم . کمی بعد صدای زنگ در بلند میشود . همه تعجب میکنیم اما با دیدن چهره شهریار در آیفون تعجب هایمان به خنده تبدیل میشود . از شهریار بیش از این نمیشود توقع داشت . نه به ساعت توجه دارد نه به شرایط ، هر وقت بخواهد کاری بکند و دلش هوای چیزی را کند ، تمام منطق ها و استدلال ها را زیر پا میگذازد و کارش را میکند . با آمدن شهریار جمعمان صمیمی تر و شوخی خندیمان بیشتر میشود . مگر میشود در محفلی شهریار باشد و از آن جمع صدای خنده بلند نشود . ، همه می خندیدیم ، از ته دل می خندیدیم اما با غم میخندیدیم . خنده هایمان مثل شکلات تلخ بود . اسم شکلات آدم را یاد چیز های شیرین می اندازد اما شکلات تلخ با دیگر شکلات ها متفاوت است . ظاهرش مثل شکلات معمولیست ، اسمش هم شکلات است ، اما تا آن را نچشی تلخی اش را درک نمیکنی . خنده های ما هم درست همینطور است . اسمش خنده است ، ظاهرش هم مثل خنده های از سر شادیست ، اما فقط کسانی تلخی این خنده ها را درک میکنند که آن را چشیده باشند . کسانی که مثل ما مدافع حرم دارند . کسانی که مثل ما عزیزانشان را به جایی میفرستند که بازگشتشان با خداست . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سجاد از آغوش خاله شیرین بیرون میاید و رو به روی من می استد . سر تا پایش را بر انداز میکنم . چقدر خوب لباس سبز رنگ نظامی در تنش نشسته . ابهتش را بیشتر کرده . مرد تز شده است . دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و لبخند بی جانی میزنم . سجاد با نگاهش تک تک اجزای صورتم را میکاود . نگاهش آغوش طلب میکند اما خودش را بخاطر بزرگتر ها کنترل میکند . تنها خم میشود و پر چادرم را میبوسد و بعد لبخند شیرینش را میهمان چشم های خسته ام میکند . چشم هایش برق شادی میزنند . من هم اگر جای او بودم ذوق میکردم ، بعد این همه سال به آرزوی پنهانت برسی زوق کردن ندارد ؟ با خودم میگویم کاش بتوانم یک دل سیر نگاهش کنم ، اما هر چقدر هم نگاهش کنم دلم سیر نمیشود . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
یاصاحبـ‌‌الزماݩـ عج: چقدر نبودنت حال جهان را پریشان کرده است تعجیل در ظهور صلوات
با دو بال سرخ و سبز این پیک صلح از دل بهمن برآمد سوی صبح 🌸 ۲۲ بهمن ماه، سالروز پیروزی ایران مبارک باد🇮🇷
📚همینطور که سنمون میره بالا و پیرتر میشیم متوجه میشیم که.. ⌚️ساعت مچی‌مون چه صد هزار تومنی باشه و چه ده میلیون تومنی، هر دو یک وقت را نشون میدن 👛کیف پولمون چه هزار تومن ارزش داشته باشه و چه صد هزار تومن، ارزش پولی که داخلش هست فرقی نمی‌کنه 🏡خونه‌ای که توش زندگی می‌کنیم، صدمتری یا دو هزار متری، روی تنهایی ما اثری نداره ✈️هواپیمایی که باهاش سفر می‌کنیم، چه تو قسمت درجه یک نشسته باشیم، چه تو عادی؛ اگه سقوط کنه همه با هم می‌میریم 👵👴همین طور که سنمون بالا میره، متوجه میشیم که خوشبختی همیشه هم با دنیای مادی اطرافمون ارتباطی نداره 👨‍🦳👩‍🦳پس اگه سایه پدر و مادر بالای سرتونه، خواهر و برادری دارین ♥️ عشقی دارین که میتونید باهاش بگین و بخندین؛ از زندگی ‌لذت ببرید! 👈خوشبختی واقعی چیزی جز این نیست
✅مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه ‌پوست در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست. زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم. مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است. دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد. گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است. 💥شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد !
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 نگاهم را از سجاد میگیرم . سجاد تنها خم میشود و گوشه چادرم را میبوسد . بعد از من به سمت شهریار میرود و محکم در آغوش میکشدش . دریای چشم های شهریار طوفانی میشود . اشک در چشم هایش حلقه میزند اما باز هم لبخندش را خفظ میکند . آرام به کمر سجاد میکوبد _دلم میخواهد برات دعای خیر کنم بگم ایشالا شهید بشی ولی دلم نمیزاره بگم . روی شانه سجاد را میبوسد و از آغوشش بیرون می آید . سجاد چیزی در گوش شهریار زنده میکند که لبخند شهریار را عمیق تر میکند . دوست سجاد به در تکیه داده و دست به سینه به زنین خیره شده است . معلوم است که خیلی معذب شده . به اصراره خاله شیرین به داخل خانه آمد . خاله شیرین ریز ریز گریه میکند و مادرم دلداری اش میدهد . همگی به حیاط میرویم . خاله شیرین قرآن برای سجاد میگیرد و سجاد چند بار از زیر آن رد میشود و در نهایت آن را میبوسد . همراه دوستش از در خارج میشود و چمدانش را پشت ماشین قرار میدهد . نگاه اشک آلودم را که میبیند به لبخند میزند و اشاره میکند کا من هم بخندم . لبخند میزنم تا دلش نگیرد . بعد از خداحافظی مجذ سوار ماشین میشود و ماشین شروع به حرکت میکند . نگاهی به کاسه آب در دستم می اندازم . گلبرگ های گل رز ردی آب شناور هستند و آرام حرکت میکنند . آب را پشت ماشین میریزم و تا لحظه ای که ماشین از دیدم پنهان شود به آن چشم میدوزم . سجاد هم تا آخرین لحظه از آینه بغل من را نگاه میکند و لبخند میزند . همگی دوباره به داخل خانه برمیگردیم . انگار با رفتن سجاد همه جا سوت و کور شده . انگار با رفتن سجاد روح از بدن ما هم خارج شده . در چشم همه غم است اما برای حفظ ظاهر لبخند تصنعی به لب دارند . مادر قطره اشک گوشه چشمش را پاک میکند و لبخند میزند _بریم خونه نورا جان ؟ نگاهم را به خابه شیرین میدوزم +اگه خاله شیرین و عمو محمود اجازه بدن میخوام تا ظهر اینجا باشم ، تو اتاق سجاد . قبل از اینکه مادرم فرصت پیدا کند چیزی بگوید خاله شیرین میگوید _آره دورت بگردم بمون ، خوب کاری میکنی ، اتفاقا منم میخواستم بکم بمونی گفتم شاید دلت نخواد تو رو در وایسی قبول کنی . تو واسم مثل سجاد عزیزی ، بوی سجادو میدی . قبل از اینکه عروسم بشی بچم بودی . عین آتشفشان درحال فوران بودم ، حالا محبت های خاله شیرین باعث شد نتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم . خودم را در آغوشش می اتدازم و میرنم زیر گریه . مگر یک انسان چقدر توانایی دارد ؟ چقدر میتواند صبر کند ؟ چقدر میتداند جلوی بغض و گریه اش را بگیرد ؟ به قول خود سجاد اگر غم را در دلت نگه داری آسیب میبینی باید گریه کنی تا تخلیه شوی . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
روزتون پر نور و‌برکت✨💫🌈 محضر بی بی جهت تعجیل در امر فرج و شفای تمام بیماران صلوات بر محمد و آل محمد 🦋الّلهُمَّ✨ 🦋صَلِّ✨ 🦋علی✨ 🦋مُحَمّدٍ✨ 🦋وَآل ✨ 🦋مُحَمّد✨ 🦋 و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت‌حاج‌آقا‌من‌چادری‌نیستم‌ ولی‌توحرم‌چادرمی‌پوشم برم‌بیرون‌درمیارمااا!🙃 یه‌چیزی‌بگین‌قانع‌شم....(:😊☝️
اگر در "زندگی" به درب بزرگی رسیدی، که قفل🔒 بر آن بود نترس و ناامید نشو چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می گذاشتند...
- خـدا همه جا هـست . . . دلـتو از زمـینی ها بگـیری ، خـدا را خواهـی دید.☕️🌱 ☘ • ♡
𝐴 𝑐ℎ𝑎𝑚𝑝𝑖𝑜𝑛 𝑘𝑒𝑒𝑝𝑠 𝑝𝑙𝑎𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑢𝑛𝑡𝑖𝑙 𝑡ℎ𝑒𝑦 𝑤𝑖𝑛 یھ‌قهࢪمان‌اونقدࢪبھ‌بازۍادامھ‌میدھ‌ تاموفق‌بشھ🚴🏻♀💒🍇 |❁ 👇👇👇
خیلی قشنگه..😍 حتما بخونین⬇❤ ❗ ⚠چرا می ترسی چادری بشی؟ ⚠چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟ ⚠چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی، باشی؟ ⚠چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟ بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم.. شک ندارم  های خیلی بیشتر از چادری ها هستن.. خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و...بستن💖 ‼اما چرا بترسیم؟ ❕چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟ ⁉چرا دچار  بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟ یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟♥   رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟ تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش اعتماد کن به خدا♥ و  رو فریاد بزن.. ببینم چند نفر  میگن و چادری میشن🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند . همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند . نگاهم در این میان به مادرم میافتد . چقدر سعی میکند گریه نکند . تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده . مادر بودن سخت است ...... اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است . همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید . بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است . پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست . مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است . مادر نشان اصلی قداست است . از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم . گونه اش را میبوسم +قربونت برم مامان چقدر صبوری . برو خونه مامان خیالت راحت باشه . تاظهر بر میگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم . مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد . _بمون ولی زیاد غصه نخور ، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده . لبخند میزنم . بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم . روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است . حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود . این اصلا خوب نیست . اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم . انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود . از فکر شهریار بیرون نی آیم و سر بلند میکنم . نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود . بی اختیار لبخند محوی میزنم . به سراغ دفترچه میروم . دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم . گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم . بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم . پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم . میخوانمش در دل میخوانمش 《عشق را باید که》 لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم +عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay