📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهارم …به شھــــدا یڪی یڪی سرزد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_پنجم
جاخوردم؛
-من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست!
زهرا گفت :
-بیا انتخاب ڪن!
و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها:
-لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم:
-همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین ڪه گفتی!
فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم:
-زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم!
-نترس بابا خودم یادت میدم.
با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم :
-دوستش دارم!
زهرا لبخند زد:
-چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه،
چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصومتر، زیباتر و باوقارتر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.
ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت:
-ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام.
-چی؟
-شھدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند.
قلبم شروع ڪرد به تپیدن.
هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد.
برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟)
مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم:
¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…
اومدم با خدا آشتی ڪنم…
#من_بهخاللبت_ای_دوست_گرفتارشدم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
✨وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ حُسْبَانًا ۚ ذَٰلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ /۹۶ انعام
باید مــ🌙ـــاه باشی؛
تا هم نشیـنِ وفادارِ خورشیـد شـوی . . .
و به رسمِ ادب، در مدارِ عشــق ، مشــقِ ولایت پیشه ڪنی . . .
🕊امروز رمـزِ هدایتِ یـارانِ آخرالزمـان؛
✨رَحِـمَ الله عَـمِ العَبَّـاس است✨
🎊میلادتـــ مبـارڪ حضـرتـــ وفــا🎊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#ماه_شعبان
ـــــــــــــ(◍•ᴗ•◍)♥️ـــــــــــــ
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه ســحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
ـــــــــــــ♥️(◍•ᴗ•◍)ــــــــــــ
#خواجه_عبدالله_انصاری
.
هدایت شده از 🗞️
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 #نماهنگ علمدار حسین
الا حور و ملک
جن و بشر
خلق سماوات و زمین
جشن بگیرید که امشب
علی(ع) و فاطمه(س) و فاطمۀ امبنین
و حسن (ع) و شخصِ حسینبنعلی (ع)
جشن گرفتند
و همه وصف ابوالفضل علمدار سرودند
💐 میلاد با سر سعادت قمر بنی هاشم حضرت عباس(س) مبارک باد 💐
🔴🔵 ذکر توصیه شده امام زمان (عج) برای توسل به حضرت عباس
🌺 حضرت حجة الاسلام و المسلمین ((آقاى حاج سیّدمحمد تقى حشمت الواعظین طباطبائى قمى )) داستانى را از ((آیت الله العظمى مرعشى نجفى قدس سره )) اینچنین نقل فرمود:
یکى از علماى نجف اشرف ، که مدّتى در قم آمده بود، براى من چنین نقل کرد که :
من مشکلى داشتم به مسجد جمکران رفتم درد دل خود را به محضر ((حضرت بقیة الله حجةّبن الحسن العسکرى امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف )) عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود.
براى همین منظور به کرّات به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم . روزى هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم : مولاجان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم ؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتّى به ((علمدار کربلا قمربنى هاشم (ع ))) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟!
از شدت تاثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم . ناگهان با چهره نورانى قطب عالم امکان ((حضرت حجّت بن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف )) مواجه شدم .
بدون تامل به حضرتش سلام کردم .
حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند:
نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شوم به علمدار کربلا متوّسل شوى ، بلکه شما را راهنمائى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى.
چون خواستى از ((حضرت ابوالفضل (ع )) حاجت بخواهى ، این چنین بگو:
🔴 یا ابا الغوث ادرکنى
🔵 اى آقا پناهم بده
📚 لاله هاى رنگارنگ ، ص ۱۱۴
.📸✨. . .
.
.
#پروفایل🌱
#دخترانه🦋
☘🍃💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم🌻
#پارت_سوم☔️
تابوتےوسط اتاق دیده مےشود، عکس محسن روےتابوت به چشم میخورد، کلمه شهید لبخند دلبرےبر صورتم میپاشد، انگار میخواهد برایم جا بیندازد که محسن به آرزویش رسیده.
مادر خود را روےتابوت رها میکند و زجه میزند اما من آرام نزدیک طابوت میشوم و آهسته کنارش مینشینم.
احساس غریبےمیکنم، مادر دست مےاندازد پارچه روےتابوت را برمیدارد، قد و بالایش را از روےکفن سفید رنگ هم شناختم...
آخر با هم قد کشیدیم ،با هم راه مدرسه تا خانه را طےکردیم مرحم دردهاےهم بودیم، مگر میشود نشناسمش...
حتےاگر بین انبوهےاز پنبه و پارچه پنهان شده باشد.
چشم میگردانم و محمدعلےرا مییابم وملتمسانه میگویم:
-محمدعلے؟!! میشه پارچه رو یکم کنار بزنےصورتشو ببینم؟
همانطور که اشک میریزد سرم را در آغوش میگیرد..
راستے؟!! من چرا آرامم؟!! مگر عزیزدلم تنهایم نگذاشته؟
چشمان ملتمسم را به چشمان محمدعلےمیدوزم با صداےخش دار و پر از بغض میگوید
-خواهر گلم چیو میخواےببینے؟
مانند یک بچه کوچک براےکارم دلیل مےآورم
-آخه ببین من الان دلم براش تنگ شده، تو هم دلت براش تنگ شده مامان دلش تنگ شده بابا دلش تنگ شده...
ببین دلمون برا چشماش و صداش بیشتر تنگ شده ها اما خب...دیگه نمیشه، میدونےچیه دیر شده دیگه باید آرزوےشنیدن صداشو بزاریم برا قیامت، آخه نامردےاونجاست چشماشم دیگه به رومون بسته، اما صورتشو که میتونیم ببینیم.
صداےگریه اش بلند میشود، باز میکنند گره تار و پود یار عبدےیارم را...
مشتاقانه به سمت سرش برمیگردم، اما کبودےهاےروےصورتش ابروانم را در هم میکند و میان گریه زمزمه میکنم
من نمیدانم چرا رخ را تو پنهان میکنی
روی خود از من گرفته دل پریشان میکنی؟!!
دست روےابروانش میکشم تا صاف شوند ، منتظرم دستانم را بگیرد و دانه دانه قلنج انگشتهایم را بشکند...
اما، خبرےنیست...
با دو دست جسم بےجانش را به آغوش میکشم، منتظرم او نیز مرا بغل کند...
اما، خبرےنیست...
بوسه اےروےپیشانےاش مینشانم، منتظرم گونه ام را بوسه باران کند...
اما خبرےنیست...
قطره هاےاشک روےصورتم عشق بازےمیکنند، آرام زمزمه میکنم
-محل نمیدیا...
آرام آرام هرچه دلم میخواهد میگویم
-اصلا منو شناختی تو؟!! چرا جواب نمیدے؟ مگه قرار نبود نرےجلو تیر ترقه؟
خنده اےمیکنم و میگویم
-عا نه گفتےتیر ترقه میاد جلو تو..
بهت زده میگویم
-اونهمه تیر خوردےدردت نگرفت؟!!
نمیتوانم بگویم اما بغضم میترکد و آرام میگویم
-شهادتت مبارک داداشم...
نفسم میرود، منتظرم برگردد اما خود را درون سینه ام حبس کرده و بیرون نمےآید، چنگ مےاندازم به گلویم که ناگهان....
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از مخزن رمان مقتدا
#رمانعاشقانهمذهبی مقتـــ💞ـــدا
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_پنجم جاخوردم؛ -من؟!چادر؟! باخ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_ششم
خیلی عوض شده بودم.
آن تابستان ڪارم شده بود سرزدن به گلستان شھــدا و بسیج و مسجد و.... {ڪلاسی ڪه دیگه ثبت نام ڪرده ولی نمیرفتم و جای آن را رفتن به گلستان شھدا داده بود!}
احساس میڪردم،
دیگر آن میترای قبلی نیستم.
حتی علایقم عوض شده بود.
دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنھا می بردم جای خود را به راز و نیاز ڪردن و ڪمڪ به همنوع و مطالعه و… داده بود.
همان سال استخاره ڪردم،که اسمم را عوض ڪنم،
و قرآن نام ♥طیبه♥ را برایم انتخاب کرد.
وارد ڪلاس نهم شدم؛
چه وارد شدنی! همه با دیدن من ڪه چادری شده بودم شروع ڪردند به زخم زبان زدن:
– میترا خانوم روشنفڪرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفھایشان چند روز اول،
اشکم را درآورد. سرڪلاس مقنعه ام را می ڪشیدند و چادرم را خاڪی میکردند.
حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد!
درعوض دوستانی پیدا ڪردم،
ڪه مثل خودم بودند. هر روز با دوست شھیدم √-شهید تورجی زاده-√ درد و دل میڪردم
اما آزار بچه ها تمامی نداشت.
خیلی ها مرا ڪه میدیدند میخواستند عقدهشان را نسبت به یڪ جریان سیاسی خالی کنند!
اول ڪار برایم سخت بود اما ڪم ڪم بهتر شد….
#دوستان_عیبکنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
°•🦋🌱•°
آلودهایم، حضرٺ باران ظهور ڪن
آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن
گاهے دلم براے شما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے پنهان ظهور ڪن
#اللهمعجللولیکالفرج
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
🌼🍃🦋🍃🍄🍃🌸