📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم🌻
#پارت_سوم☔️
تابوتےوسط اتاق دیده مےشود، عکس محسن روےتابوت به چشم میخورد، کلمه شهید لبخند دلبرےبر صورتم میپاشد، انگار میخواهد برایم جا بیندازد که محسن به آرزویش رسیده.
مادر خود را روےتابوت رها میکند و زجه میزند اما من آرام نزدیک طابوت میشوم و آهسته کنارش مینشینم.
احساس غریبےمیکنم، مادر دست مےاندازد پارچه روےتابوت را برمیدارد، قد و بالایش را از روےکفن سفید رنگ هم شناختم...
آخر با هم قد کشیدیم ،با هم راه مدرسه تا خانه را طےکردیم مرحم دردهاےهم بودیم، مگر میشود نشناسمش...
حتےاگر بین انبوهےاز پنبه و پارچه پنهان شده باشد.
چشم میگردانم و محمدعلےرا مییابم وملتمسانه میگویم:
-محمدعلے؟!! میشه پارچه رو یکم کنار بزنےصورتشو ببینم؟
همانطور که اشک میریزد سرم را در آغوش میگیرد..
راستے؟!! من چرا آرامم؟!! مگر عزیزدلم تنهایم نگذاشته؟
چشمان ملتمسم را به چشمان محمدعلےمیدوزم با صداےخش دار و پر از بغض میگوید
-خواهر گلم چیو میخواےببینے؟
مانند یک بچه کوچک براےکارم دلیل مےآورم
-آخه ببین من الان دلم براش تنگ شده، تو هم دلت براش تنگ شده مامان دلش تنگ شده بابا دلش تنگ شده...
ببین دلمون برا چشماش و صداش بیشتر تنگ شده ها اما خب...دیگه نمیشه، میدونےچیه دیر شده دیگه باید آرزوےشنیدن صداشو بزاریم برا قیامت، آخه نامردےاونجاست چشماشم دیگه به رومون بسته، اما صورتشو که میتونیم ببینیم.
صداےگریه اش بلند میشود، باز میکنند گره تار و پود یار عبدےیارم را...
مشتاقانه به سمت سرش برمیگردم، اما کبودےهاےروےصورتش ابروانم را در هم میکند و میان گریه زمزمه میکنم
من نمیدانم چرا رخ را تو پنهان میکنی
روی خود از من گرفته دل پریشان میکنی؟!!
دست روےابروانش میکشم تا صاف شوند ، منتظرم دستانم را بگیرد و دانه دانه قلنج انگشتهایم را بشکند...
اما، خبرےنیست...
با دو دست جسم بےجانش را به آغوش میکشم، منتظرم او نیز مرا بغل کند...
اما، خبرےنیست...
بوسه اےروےپیشانےاش مینشانم، منتظرم گونه ام را بوسه باران کند...
اما خبرےنیست...
قطره هاےاشک روےصورتم عشق بازےمیکنند، آرام زمزمه میکنم
-محل نمیدیا...
آرام آرام هرچه دلم میخواهد میگویم
-اصلا منو شناختی تو؟!! چرا جواب نمیدے؟ مگه قرار نبود نرےجلو تیر ترقه؟
خنده اےمیکنم و میگویم
-عا نه گفتےتیر ترقه میاد جلو تو..
بهت زده میگویم
-اونهمه تیر خوردےدردت نگرفت؟!!
نمیتوانم بگویم اما بغضم میترکد و آرام میگویم
-شهادتت مبارک داداشم...
نفسم میرود، منتظرم برگردد اما خود را درون سینه ام حبس کرده و بیرون نمےآید، چنگ مےاندازم به گلویم که ناگهان....
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از مخزن رمان مقتدا
#رمانعاشقانهمذهبی مقتـــ💞ـــدا
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_پنجم جاخوردم؛ -من؟!چادر؟! باخ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_ششم
خیلی عوض شده بودم.
آن تابستان ڪارم شده بود سرزدن به گلستان شھــدا و بسیج و مسجد و.... {ڪلاسی ڪه دیگه ثبت نام ڪرده ولی نمیرفتم و جای آن را رفتن به گلستان شھدا داده بود!}
احساس میڪردم،
دیگر آن میترای قبلی نیستم.
حتی علایقم عوض شده بود.
دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنھا می بردم جای خود را به راز و نیاز ڪردن و ڪمڪ به همنوع و مطالعه و… داده بود.
همان سال استخاره ڪردم،که اسمم را عوض ڪنم،
و قرآن نام ♥طیبه♥ را برایم انتخاب کرد.
وارد ڪلاس نهم شدم؛
چه وارد شدنی! همه با دیدن من ڪه چادری شده بودم شروع ڪردند به زخم زبان زدن:
– میترا خانوم روشنفڪرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفھایشان چند روز اول،
اشکم را درآورد. سرڪلاس مقنعه ام را می ڪشیدند و چادرم را خاڪی میکردند.
حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد!
درعوض دوستانی پیدا ڪردم،
ڪه مثل خودم بودند. هر روز با دوست شھیدم √-شهید تورجی زاده-√ درد و دل میڪردم
اما آزار بچه ها تمامی نداشت.
خیلی ها مرا ڪه میدیدند میخواستند عقدهشان را نسبت به یڪ جریان سیاسی خالی کنند!
اول ڪار برایم سخت بود اما ڪم ڪم بهتر شد….
#دوستان_عیبکنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
°•🦋🌱•°
آلودهایم، حضرٺ باران ظهور ڪن
آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن
گاهے دلم براے شما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے پنهان ظهور ڪن
#اللهمعجللولیکالفرج
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
🌼🍃🦋🍃🍄🍃🌸
📚حکیمباشی را دراز کنید.
این اصطلاح در مواردی استفاده میشود که شخصی بیگناه را به جای قدرتمندی که مقصر است، محکوم و تنبیه کنند.
میگویند شخصی قدرتمند دچار سنگینی معده شد و حکیم یا طبیب آوردند.
حکیم که تشخیص داد درد معده بر اثر زیادهروی در خوردن بوده و شخص دچار یبوست شده است، تجویز کرد که او را دراز کرده و تنقیه کنند.
(تنقیه وسیلهای بود دارای یک محفظه پلاستیکی کروی مانند بالون، که لولهای پلاستیکی به آن وصل بود و در قدیم برای رفع یبوستهای شدید مخلوط آب و صابون را به درون آن کشیده و توسط لوله از راه مقعد به داخل رودههای شخص وارد میکردند و خیلیها آن را توهینآمیز میدانستند ولی موثر بود. هنوز هم در برخی مواقع استفاده میشود. به این کار اِماله کردن هم میگفتند.)
بیمار که از تجویز ناراحت بود فریاد زد چه کسی را دراز و تنقیه کنند؟ حکیم از ترس جانش گفت: مرا.
آن شخص گفت حکیم را دراز کنید و تنقیه کنید. همین کار را کردند. از قضا چند روز بعد یبوست آن شخص برطرف شد و حال او خوب شد و همه تصور کردند که بهبود وی، نتیجه آن بوده که حکیم را تنقیه کردهاند.
از آن به بعد این ضربالمثل در مواردی که ذکر شد به کار برده میشود.
🔻دعا برای گرفتاریهای بزرگ🔻
🌷 حضرت امام صادق(علیه السلام) فرمودند :
✍ این دعا را بخوانید و آن را زیاد بگویید ؛ به راستی که در گرفتاریهای بزرگ ، من هم این دعا را زیاد میخوانم :
▫️اللَّهُمَّ إِنْ كَانَتِ الْخَطَايَا وَ الذُّنُوبُ قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهِي عِنْدَكَ
▫️فلَنْ تَرْفَعَ لِي إِلَيْكَ صَوْتاً
▫️فإِنِّي أَسْأَلُكَ بِكَ فَلَيْسَ كَمِثْلِكَ شَيْءٌ
▫️و أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ
▫️يا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ.
📚 بحارالانوار، ج۱۲، ص۲۵۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم به شما خوبان
💖پیشاپیش حلول ماه رسول الله
🌸و اعیاد شعبانیه بر شما مبارک
🎬
༺🦋
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
❤️ #امام_سجاد علیهالسلام فرمودند:
🍃 از این که کسی نجات یافته تعحب نیست ، بلکه تعحب از هلاک شده است که چگونه با وجود رحمت گسترده خداوند هلاک گشته است.
📖 میزانالحکمه، ج4، ص388.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#پندانه
✍عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !» هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
دلانه✨
وقتیهمهذکرتاللهِ
فکرترضاشِ
وقتی همهذکرتمیشهفکرش...
ینیعاشقییهعشقبیمنتها[بهخودتافتخارکن]😌🌿
#دلانه
#خدایخوبم
51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
💐تو داماد ایرانی ما شدی
💐تو مهمان مهمانی ما شدی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #شعرخوانی
👌 #پیشنهاد_ویژه
🌷گلچین بهترین #مولودی های روز
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پنجم🌻
#پارت_اول☔️
چنگ مےاندازم به گلویم، ناگهان دستےشانه ام را میگیرد با وحشت برمیگردم
محسن است..محسن من....
باور نمےکنم زود برمیخیزم دستانم را روےصورتش میکشم موهایش را لمس میکنم، نه خودش است خود محسن....
-محسن .... محسن تویے؟یعنے..یعنےشهید نشدے؟
جواب نمیدهد و فقط با لبخند نگاهم میکند.
دستم را میکشد و آرام میگوید
-بیا
مرا همراه خود از معراج خارج میکند، از خروجےکه بیرون مےآییم وارد باغےبزرگ و سرسبز میشویم، خورشید عاشقانه محبت مادرےاش را نثار درختان میکند...
اما خورشید قشم که سوزان است و تازیانه به گونه هاےگندمگونمان میزد!!
مےایستم دستان محسن را میکشم برمیگردد و با لبخند نگاهم میکند
-محسن، اینجا که قشم نیست اصلا بیرون معراج خیابون بود نه باغ، ما الان کجاییم؟!
لبخندےمیزند و میگوید:
- مگه دلت برام تنگ نشده بود؟
تند سر تکان میدهم
-چرا..
-خب اومدم تا کمتر اون مرواریداےسفیدو بریزے.
با بهت میگویم
-یعنے..یعنےالان..
میان حرفم مےآید
-راحیل من جام خوبه، من همیشه از اینجا نگاهت میکنم یعنےتنها من نیستم، هممون از اینجا نگاهتون میکنیم...
بغض میکنم
-یعنےمن الان خوابم؟
جوابم را نمیدهد...
-پرسیدےوقتےاونهمه گلوله خوردم دردم اومد یا نه؟ راحیل شنیدےمیگن احلےمن العسل؟
این درد، درد نبود شیرین بود شیرین تر از عسل...
نگاهےبه پشت سرش میکند و ادامه میدهد
-راحیل وقت ندارم باید برم رفقام منتظرمن، دیگه نمیام پیشت دیدار ما میمونه تا قیامت، فقط بدونید از اینجا داریم نگاهتون میکنیم یه کارےنکنید دلمون بشکنه...
او رفت و من زانو زدم، زجه زدم اما نمیدانم چرا صدایم در نمےآمد، محسن رفت و دیدارمان را به قیامت سپرد، داد میزدم، داد میزدم تا براے آخرین بار آغوشش را برایم باز کند تا مرا غرق محبت هاےبرادرانه اش کند اما صدایےاز حنجره ناتوانم خارج نمیشد...
مانند جنینے در خود جمع شدم و رفتنش را با شیشه تر چشمانم تماشا کردم تا که خورشید زیبایم غروب کرد و مرا در این شب تاریک تنها گذاشت.
نفس حبس شده در سینه ام خارج میشود، چشمانم را آرام باز میکنم، نور چراغ چشمانم را اذیت میکند که دستانم را حائل صورتم میکنم، به مغزم فشار مےآورم باغ، محسن..
هرچه که دیده بودم دوباره از مقابل چشمانم گذشت...
هول بلند میشوم و مینشینم الناز که روےصندلےبیمارستان نشسته بود با حرکت من بلند میشود
-بخواب راحیل جان بخواب حالت خوب نیست...
بیتوجه به الناز گوشه کنار سالن را نگاه میکنم تا شاید محسنم را پیدا کنم اما کسی جز متین و مصطفےو الناز در اتاق نیست، روبه الناز میگویم
-محسن، محسن کجاست؟!! الان اینجا بود، کجا رفت؟
الناز سرم را نوازش میکند و میخواباندم متین و مصطفےبا سرهایےافتاده کنار تخت مےایستند
الناز همانطور که سعےدر آرام کردنم دارد میگوید
-عزیزدلم حالت خراب شد آووردیمت بیمارستان، حتما خواب دیدے
با بغض و ملتمسانه میگویم
-یعنےواقعا خواب دیدم؟!!
منتظرم حرفم را رد کنند و بگویند نه محسن اینجاست رفته برات هله هوله بخره...
اما، اما جوابےنیامد مصطفےبه سمت پنجره رفت متین از اتاق خارج شد و الناز با بغض و شرمندگے نگاهم کرد..
با اشک میگویم
-نیازےنیست روزه سکوت بگیرید خودم فهمیدم خواب دیدم نیازي نیست انقدر واضح بکوبید تو سرم که محسن نیست.
آرام میخزم زیر ملافه قطرات اشک صورتم را میشوید، اشک هایم مادرانه صورتم را نوازش ميکنند و میگویند
-آرام باش جانکم، آرام...
صداےهق هقم رسوایم میکند.
صداےمصطفےرا میشنوم اعتنایےنمیکنم اما ناخودآگاه صدایش به گوشم میخورد
-دارید میرید امامزاده سد مظفر؟
-آهان باشه
-نه فعلا، دکتر میگه باید بسترےبشه.
ملافه را کنار میزنم اشکهایم را پاک میکنم، ماسک اکسیژن را از روےصورتم برمیدارم و رو به مصطفے میگویم
-بریم...
برمیگردد
-کجا بریم
-امامزاده دیگه، مگه نگفتےمیرن امامزاده.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_ششم خیلی عوض شده بودم. آن تابست
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هفتم
ماه اول سال را،
بدون امام جماعت نماز میخواندیم.
اواسط آبان بود،
از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچهها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند.
با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفتهاند و از او سوال میڪنند.
فهمیدم امام جماعت جدید است.
با خودم گفتم
سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد.
جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم،
سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم.
اما او برعکس؛
به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد.
برخورد گرمی داشت.
عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال!
بین دو نماز بلند شد،
و درباره عاشورا صحبت ڪرد
و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد:
دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم،
از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوالها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨آدرسامامزمان«عج»✨
⚜از علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرسامامزمانڪجاست؟
ڪجامۍشودحضرتراپیداڪرد؟
💡ایشانفرمودند:
آدرسحضرتدرقرآنڪریم
آیهۍآخرسوره"قمر"استــ
ڪهمۍفرماید:
[فۍمقعدصدقعندملیڪمقتدر]
هرجاڪه" صدقودرستی"باشد،
هرجاڪه دغلڪارۍوفریبڪارۍ نباشد،
هرجاڪه" یادوذڪرپروردگارمتعال"باشد، امامزمانآنجاتشریفدارند...√
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
و او خیانتهای چشم
را میداند.
يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ.
غافر:19
☘🍃☘🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هفتم ماه اول سال را، بدون امام
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هشتم
فردای همان روز،
با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم.
خواستم بنشینم،
ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد.
من و بغل دستی هایم،
با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صفها بنشیند.
خانم پناهی-معلم پرورشیمان- هم ترسیده بود.
حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد.
نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد.
روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت:
-یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟
سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم،
و دادم دستش.
به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچهها!
صدای جیغ بچه ها بلند شد.
همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید.
صحنه به قدری خنده دار بود،
ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.🤭😅
بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت.
بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت:
_همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!…
نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
☘🦋 آقا بیا!
🌺🍃شاید آنانی که عزم رفتن کردند
دوباره برگردند..
❤️☘
🌼🍃 مگر میشود باشی
و کسی هوای رفتن به سرش بزند!؟
#العجلمولایمن 🍃❣
#ماه_شعبان 🍃🌹
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
سال نو مبارک 🎊🎉😍👏
فروشگاه بزرگ حجاب الزهرا (س) با قیمتهای عالی و طرح های متنوع در خدمت شماست👏
فقط کافیه وارد کانالشون بشید و قیمتها رو ببینید🤩
کیف و روسری هایی داره که تا به حال ندیدید😳 نقش و طرح هایی شیک و فوق العاده زیبا😍
با عیدی هاتون شیک پوش تر بشید 😉
جا نمونید از فروش بهاره😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
صمیمانه ترین تبریکها رو به خاطر فرا رسیدن سال نو از ما پذیرا باشید😍💖
اولین خرید سال نو برای شیک پوشی😎
کافیه فقط بزنید روی👇👇
ـ🌸 ســـتــــــــــــــــــ روســـــــــــــــــرے و
ـ 🌺 🌼
ـ 🌸
ـ 🌺 🌸🌺
ـ 🌸 🌺 🌺 🌸 🌸
ـ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
ـ
ـ 🌼🌼
#امامزمانے🌸
خودتگفتےوعدهدربھاراسٺ
بھارآمددلمدرانتـــظاراسٺ
بھارهرڪسےعیداسٺونوروز
بھارعاشقاندیدارِیــــار اسٺ
#اللھمعجللولیڪالفرج💙
[•🌱#انگیزشی☄•]
🔴خودت را هل بده زیرا ... 👆
✍امام علی(علیه السلام) فرموند:
✅اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح کنید ,خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند:
❶باطنت را اصلاح کن خداوند ظاهرت
را اصلاح میکند و خوبی ات را سر زبانها
می اندازد .
❷رابطه ات را با خدا اصلاح کن ,
خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح
میکند و باعث احترام خلق به تو میشود .
❸آخرتت را اصلاح کن ,
خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند.
📚خصال شیخ صدوق
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
🛑خبر مهم خبرگزاری رویتز🛑
زنی که تبدیل به مار افعی شده و چندین فرزند دارد 🔞😱
بعد از ویروس کرونا این مار قاتل است این زن قابلیت نیش زدن و کشتن هر انسانی را دارد ⚠️😳
این زن ملکه مارهاس و از عجایب جهان هست که روزانه یک انسان را میبلعد🔞📛
مواظب خانواده و نوامیس خود باشید این مار انسان نما شیطانی و نمیمیرد ⛔️
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3948675073C27475e7eda
❌🔞زیر ۱۵ سال وارد نشود🔞❌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔞 اتفاق وحشتناک برای یک خانم در #غسالخانه_تهران⁉️🔞
🔴واقعا شرم آور و تاسف باره‼️😔
🚫دارای صحنه تکاندهنده‼️😰
♨️باعث #توبه هزاران نفرشده🔞
🔞 #کلیپ در لینک زیرببینید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1213988872C808500f015