🔴 دلـــتپاڪــباشــه
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاج آقااااااااااااا
چرا شما حجاب راساختید؟!!!!
گفتم؛حجاب،بافتهءذهن ما نیست حجاب را ما نساختیم بلڪه درڪتابخدایافتیم
گفت؛حجاب اصلامهم نیست
چون ظاهر مهم نیست دلپاڪ باشه ڪافیه
گفتم؛آخه چرایه حرفیمیزنیڪهخودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنمڪهاین حرفیڪه گفتی خودت قبولنداری
گفت : ثابتڪن
گفتم : ازدواجڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد دارهظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه
پس یهشوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدانڪنه
گفتم : دلش پاڪه
گفت : غلط ڪردم حاج آقاااااااا
✨ #استاد_قرائتی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ▫
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه
اونو متلاطم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل
دریا موندگاره
سعی کنیم مثل دریا باشیم...
فراموش کنیم
سنگهایی که به دلمون زدن
با اینکه سنگینی شونو
برای همیشه توی دلمون
حس می کنیم...
•┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم🌻
#پارت_سوم☔️
پهلو به پهلو میشوم که جیغ مامان بلند میشود
-راحیل مگه با تو نیستم.
صورتم را درون بالشت فشار میدهم و آرام و بیحال میگویم
-مامان بخدا انگار یه تریلے از روم رد شده، به واالله دوستتام راضی نیست من با این تن خسته برم دیدنش.
پتو را از آغوشم محکم بیرون میکشد که از روےتخت غل میخورم، استخوان بازویم درد میگیرد دستم را روے بازویم میگذارم و با صورت جمع شده بلند میشوم
-مامان چه خشن شدے.
پتو را روے تخت مرتب میکند و بیتوجه به من میگوید
-پاشو حاضر شو همین بغل هستن یه توک پا میریم وبرمیگردیم دوباره بگیر بخواب
پوفےمیکنم و میگویم
-چشم مادر من چشم
مامان از اتاق خارج میشود و من بلند میشوم عضله هایم گرفته و آرام آرام به سمت میز میروم، احساس میکنم تمام آب هاےسوزا را خودم مشت مشت خالے کردم که اینطور خسته ام.
شانه را از روے میز برمیدارم و روےموهایم میکشم در همان حرکت اول یک مشت از موهاے بلند خرمایےام بین دندانه هاے شانه قرار میگیرند و این حد از ریزش مو برایم تعجب آور است.
پس از جمع کردن موهایم به سمت سرویس بهداشتے میروم.
پس از آب زدن دست و صورتم کنار سفره صبحانه مینشیم.
مادر از اتاق خارج میشود و با اخم به طرفم مےآید
-تازه نشستےدارےصبحونه میخورے؟!پاشو برو یه لیوان شیر بخور اومدیم ناهار میخورے.
لب و لوچه ام آویزان میشود به سمت آشپزخانه میروم و لیوانےاز کابینت برمیدارم پس از نوشیدن شیر به سمت اتاقم حرکت میکنم، نگاهم به تخت مےافتد چقدر دلم میخواست رویش لم بدهم تمام تنم درد میکرد، به ناچار سمت کمد میروم.
پیراهن بلند مشکے با طرح هاےسفیدی را روےتخت مےاندازم و بین روسرےها روسرے فیروزه اےرنگ ساده ام را بیرون میکشم و چادر مشکےبا گل هاےدرشت فیروزه اےهم برمیدارم، پس از حاضر شدن گوشےرا برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
-بریم مامان جان
سرےاز روےتاسف تکان میدهد و جلوتر راه مےافتد.
همانطورکه از پله ها پایین میرود شروع میکند به صحبت کردن
-منو زهرا خیلے رفیق بودیم الانم هستیما دبیرستان با هم بودیم عروسے هم که کرد اینجا عروسےکرد تا شیش سالگےپسرش قشم بودن یعنےاز هفت روز هفته شیش روزش باهم بودیم، شوهرش پاسدار بود سر تو حامله بودم که گفت شوهرشو انتقال دادن تهران باید برن، چقدر گریه کردیم تا یه مدت افسردگے گرفته بودم جالبش اینجاست اونم وقتےرفت تهران فهمید دخترشو حاملس، هشت سال بعد شوهرش شهید شد و اونم دیگه نتونست با یه پسر چهارده ساله و یه دختر هشت ساله برگرده قشم.
آهی میکشد و میگوید.
-محمد و محسن خیلے رفیق بودن آخه اونم پاسداره باهم رفتن سوریه وقتےمحسن مجروح میشه محمد میاردش عقب، چےبگم کَرم خداروشکر سر شوهرشم باید تنش میلرزید الانم سر پسرش، آهی پر سوز میکشد و میگوید
- محسن من که رفت خدا محمد رو برا زهرا نگه داره یه داغ بسه براش، الانم که پسرشو انتقال دادن قشم.
دمپایےبندرےام را میپوشم و پشت سر مامان راه میافتم.
مامان روبه روے در سفید رنگ کنار خانه امان مےایستد و دکمه آیفون را فشار میدهد.
با ابرو به در اشاره میکنم و میگویم
-اینجاست؟!
سرےتکان میدهد و میگوید
-آره.
لبانم را جمع میکنم و میگویم
-چه باحال.
چشم غره اےبرایم میرود که صداےدخترے داخل کوچه میپیچد
-بله بفرمایین.
مامان لبخندےمیزند و به آیفون نزدیک تر میشود
-سلام عزیزم رعنام.
-عه سلام خاله بفرمایین باز شد؟!!
- نه باز نشد.
-فکر کنم آیفون خرابه الان میام.
رو به مامان میگویم
-صداش چقدر آشنا بود.
مامان چیزےنمیگوید که در باز میشود و نورا در چهارچوب در نمایان میشود.
مامان در آغوشش میکشد
-سلام نورا جانم خوبے؟!
نورا بوسه اےروے گونه مامان میکارد
-سلام ممنون خاله مشتاق دیدار.
مامانم داخل میشود که تازه چشم نورا به من میافتد و با تعجب به من اشاره میکند و میگوید
-راحیل؟!!
خنده ریزے میکنم و وارد حیاط میشوم
-بله راحیلم.
محکم مرا در آغوش میکشد.
-واےچقدر خوشحالم که تو دختر خاله رعنایے، دیگه تو قشم تنها نمیمونم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🖊 #آیت_الله_بهجت:
باب رسیدن به کمالات و لقاءالله مفتوح است. حیف نیست این مراحل را که از راه بندگی حاصل می شود، نداشته و از آنها محروم باشیم؟!
📚در محضر بهجت، ج 2، ص 190
#ماه_مبارک_رمضان
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_هفتم عادت ڪرده بودم به دعا و
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_هشتم
شھید را روی تختی گذاشته،
و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.
با برادر سیدمهدی،
به طرفش رفتیم، پارچه را ڪنار زد، چند لحظه خیره نگاه ڪرد و بعد شروع به گریه ڪرد.
من اما هیچ حرڪتی نمیڪردم،
فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت.
با اطمینان گفتم:
_این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یڪ پلاستیڪ دستم داد.
یڪ ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشترسیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت.
محڪم گفتم:
-نه سیدمهدی نیست!
-اگه این شھید آقاسید نباشه پس آقاسید ڪجاست؟
جوابی نداشتم.
چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم،
تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.
بجز من و مادرش،
تقریباً همه قبول ڪرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود:
-سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود،
برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید.
خودم را رساندم به بیمارستان،
همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#حدیثانھ🌸
امام رضــا{؏}↯
هرڪــس در ماه رمضان یک آیہ از کتاب خدایعزوجــل بخواند مثل کسے است کہ در غیــر آن،ختــم قرآن کــرده باشد😍♥️
📚منــبع:بحارالانوار.جلد۹۶.ص۳۴۱📚
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_هشتم شھید را روی تختی گذاشته،
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_نهم
پاهایم به سختی تڪان میخوردند، رسیدیم به در اتاق.
بیمار ڪنار پنجره،
ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش،
زینب با خوشحالی گفت :
-چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه ڪردم : -سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من:
-طیبه…!
هردو گیج بودیم،
مثل همان روز ڪه هم را در گلستان شھدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود.
ناباورانه خندیدم:
-میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت :
-پس تو دعا کردی شھید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی ڪه اشڪهایم را پاڪ میڪردم گفتم :
-ڪجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره:
-تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون ڪسی ازم خبر نداشت و مدارڪ شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، ڪسی نمیدونست ڪی ام و ڪجام.
-الان خوبی؟
-دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شھید میشدم…
-حتما قسمتت نبوده!
درحالی ڪه به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم:
-دیگه نمی ری؟
-ڪجا؟
-سوریه!
-چرا نرم؟ چیزیم نشده ڪه! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_آقا_صاحب_الزمان
🌸🍃🌸🍃
چه رمضان دلتنگی است ...
پر از عطر نرگسی یاد شما ...
پر از پرواز در خیال وصالتان ...
پر از جای خالی و پدرانهتان ...
پر از بغض های مکرر ...
شما بگویید پدر ...
شما بگویید با این همه دلتنگی ،
با این شکسته دلی ،
با این همه چشم بهراهی ...
چه کنیم؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸🍃🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_سوم☔️ پهلو به پهلو میشوم که جیغ مامان بل
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سیزدهم🌻
#پارت_اول☔️
میخندم و باهم وارد میشویم، داخل خانه نامرتب است و هنوز کامل چیده نشده، خانمےوسط حال نشسته و درحال بیرون آوردن وسایل است و هنوز متوجه ما نشده.
مامان مےایستد و با لبخند میگوید
-مهمون نمیخواےزهرا خانم؟!!
با صداےمامان سر بلند میکند و عینکش را عقب میدهد و با دیدن ما بلند میشود
-سلام چرا نخوام.
به سمتمان مےآید و ابتدا مرا در آغوش میکشد
-اےجانم شما راحیلے؟!!
لبخندےمیزنم و میگویم
-سلام بله.
-عزیزم چقدر دل دل میکردم دختر رعنارو ببینم.
به مبل هاےقهوه اےرنگ اشاره میکند
-بفرمایین بشینین.
مامان چادرش را از سر برمیدارد و میگوید
-چےچیو بشینیم کمک کنیم زودتر اینجا جمع و جور بشه.
خاله زهرا به سمت آشپزخانه میرود و میگوید
-نه اومدین دو دقیقه بشینین بگیرمتون به کار؟!!
مامان میخندد و میگوید
-نمیدونستم رفتےتهران تعارفےشدے.
روےمبل مینشینیم و نورا هم به سمت آشپزخانه میرود
کمےبعد خاله زهرا بشقاب به دست مےآید و نورا پشت سرش با ظرف میوه...
-ببخشید سماور رو هنوز به گاز وصل نکردیم نشد چایے بیارم.
مامان نارنگےبرمیدارد و میگوید
-دستت درد نکنه.
به زهرا خانم نگاه میکنم لاغر و ظریف با پوستےسفید و شفاف نورانیت خاصے داشت و قدش نسبت به مامان کوتاه تر بود نورا هم شبیه خاله زهرا بود فقط با این فرق که اجزاےصورتش درشت تر بود
نورا با شوق رو به مادرها میگوید
-میدونستین من و راحیل و محمد با هم رفتیم برا مناطق سیل زده؟!!
خاله میگوید
-عه پس همدیگرو اونجا شناختین.
نورا ابرویےبالا مےاندازد و میگوید
-آره اما کامل نه..
میخواهد ادامه بدهد که صداےمحمد از راه پله بلند میشود
-مامان رستوران پیدا نکردم تو این نزدیکیا از یه فست فودےساندویچ گرفتم اگه نمیتونےبخورے...
وارد میشود و با دیدن من و مامان حرفش نصفه میماند مامان بلند میشود و من هم به تبع بلند میشوم
هول میگوید
-سلام خاله رعنا بلند نشید تروخدا، چخبر حالتون خوبه حاج طاهر خوبن
؟!!
مامان با لبخند محبت آمیزےمیگوید
-سلام خاله جان ممنون پسرم حاجے هم سلام میرسونه.
سرم را پایین مےاندازم و به پایه مبل خیره میشوم
-سلامت باشن.
رو به من میکند
-سلام دخترخاله خوش اومدین.
سرےتکان میدهم
-خیلےممنون.
نورا نمیگذارد بنشینم و دستم را میکشد
-بیا بریم اتاق من رو مرتب کنیم.
صداےخاله زهرا بلند میشود
-نورااااا..
نورا با خنده برمیگردد
-مامان جان مطمئن باش همه کارا رو خودم انجام میدم.
به سمت اتاق نورا میرویم پس از وارد شدن بےتعارف خودم را روےتختش رها میکنم، دست به سینه و با تعجب میگوید
-بیچاره تو که از من خسته ترے.
کش و قوسے به بدنم میدهم
-واقعا خستم انگار یه تریلے از روم رد شده.
چشم غره اےمیرود و میگوید
-خبه خبه، انگار چیکار کرده.
به دراور تکیه میدهد و میگوید
-راحیل خانم گفته باشم من آدم فعالیم هرچے پایگاه هیئت گروه جهادےفرهنگے دارے باید منم ببریا.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سه نکته مهم که اگر رعایت کنید؛
زندگی آرامی خواهید داشت
وقتی خوشحال هستید (قول) ندهید.
وقتی عصبانی هستید (جواب) ندهید .
وقتی ناراحت هستید (تصمیم) نگیرید.
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند،
دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند !!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست.
ازخداوند دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام !!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_نهم پاهایم به سختی تڪان میخو
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهلم
-بچه ها خوابن؟
-آره!
-پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم،
فقط خودمان دوتایی! "میثم و بشری" را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدار نمیشوند.
تا حرم راهی نبود،
پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تڪه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تڪه های ماه بودند ڪه ڪنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید.
زیر لب گفتم :
-السلام علیک یا زینب ڪبری﴿س﴾!
سیدمهدی دستم را گرفت،
و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد:
-ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛
گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنڪی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
نخواستم مجبورش ڪنم،
ڪه حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم.
الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد،
میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میڪردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد.
خودم هم از اینکه توانسته ام،
پنج سال با نبودن هایش ڪنار بیایم تعجب میڪنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم.
در همین فڪرها بودم ڪه سید به حرف آمد :
-منو حلال میڪنی؟
-چرا؟
-من هیچوقت وقتی ڪه باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم :
-یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد:
-همینجوری!
-دوباره خواب دیدی ڪه منو نصفه شب آوردی حرم؟
-نه…!
-ولی من دیدم!
-میدونستم!
-از ڪجا؟
-وسط شب بیدار شدی آیت الڪرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
-همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
-پس حلالم ڪن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم:
-اگه نکنم چی؟
-جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
-میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد.
چند بار پلڪ زدم تا واضح شود. خط اشڪ روی چهره ام کشیده شد. گفت:
-چڪار ڪنم ڪه حلال ڪنی؟
-رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید:
-چشم.
-اصلا به بقیه شھدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میڪنی؟
-نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای ڪمڪم ڪه جبران نبودنات بشه!
-چشم! حالا حلال میکنی؟
-آره…
نماز صبح،
آخرین نمازی بود ڪه به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد ڪه عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما ڪه از زمین بلند شد،
احساس ڪردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#پند
خورشیدی و
ما چو ذره ناپیداییم
سر، بر درِ
آستان تو می ساییم
خورشید دگری
دمید، برمیخیزیم
تا دفتر دل
به نام تو بگشایی
🌷الهی به امید تو🌷
.°🌱
#حرف_حساب🖐🏼
یادمہاسټادشجاعۍمیگفټن :
دعاۍِسلامټۍِامامزَمان
کھ میخۅنیمبراینہکہامامِزمانهممثلِما
زندگۍمیڪننۅممڪنہدچارِمریضۍبشَن :)🍃
#أینبقیةالله؟😔💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
🔻رنگِ خدا🔻
❤️ حکایتِ دل، حکایتِ یک دیوارِ خالی و سفیده!
👈 و بستگی به این داره که من بخوام دیوارِ دلم رو به دست کدوم نقّاشی بسپارم، تا بر روی اون نقش و نگار بزنه!
💗 بعضیها دلشون رو به دستِ هر کس و ناکسی میسپارند.
❌ هر کس میرسه روی دلشون یه نقشی میکشه و میره...
به قول معروف دلشون دل نیست، دلستره..
برای همه کف میکنه.
❤️ امّا بعضیها دلشون رو فقط دست #خدا میسپارند،
فقط #رنگ_خدا رو میگیرند... بهترین رنگِ عالم...😌
🕋 صِبْغَةَ اللهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللهِ صِبْغَةً (بقره/۱۳۸)
💢 رنگ خدایی بپذیرید، و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است؟!
دلی که رنگِ #خدا بگیره، از هیچکس و هیچ چیز دیگهای رنگ نمیگیره.
⚠☝️ مراقب دلهامون باشیم...
#رنگ_خدا... یعنی:
رنگ اهلبیت...
رنگ امام حسین...
رنگ امام زمان...
*اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*
دلانہ🌸
عادتماآدماښتاکارۍبراموننفعنداشتهباشهقدمازقدمبرنمیداریم،رفاقتنمیکنیم،کرامتنمیکنیم.
اماتو...
رفیقمیبااینکهنهرفاقتبلدمنهاداشو😕💔
حالااگهمنمباهاترفیقبشمچے؟!🙃 غرقدرخوشبختے🌿✨
وَالحَمدُلِِلهالَّذۍتَحَبَّبَاِلَیَّوَهُوَغَنِّیعَنّۍ
#دلانه
#دعاۍابوحمزهثمالے
✨﷽✨
#حکایت_بهلول_عاقل
✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهلم -بچه ها خوابن؟ -آره! -پس
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهل_یکم (قسمت اخر)
تابوت مثل قایقی روان،
روی امواج حرڪت میڪند.
سیدمهدی وقتی میرفت،
فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است.
حالا،
ڪه از بین دود اسفند و پرچم های
“لبیڪ یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود،
خیالم راحت است،
ڪه تا ابد ڪنارم می ماند.
خاطرات قشنگمان،
از جلوی چشمهایم رد میشود.
با همین فڪرهاست،
ڪه گریه و خنده ام درهم می آمیزد.
انگشتر عقیقش،
حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد.
زیر لب با تسبیحش ذڪر میگویم،
تا آرام بمانم.
میثم لباس نظامی پوشیده،
(البته آستین هایش ڪمی بلند است) و با بشری بازی میڪند.
به بچه ها گفته ام،
بابا انقدر بزرگ شده ڪه رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و ڪنارمان هست.
گفته ام انقدر بزرگ شده،
ڪه بدنش به دردش نمیخورد!
گفته ام چون بابا شهید شده،
همه ما را می برد بهشت.
گفته ام بابا قهرمان شده،
و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدبار،
برایشان می گویم تا بلڪه خودم ڪمی آرام شوم.
بچه ها هم با حرف های من،
خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب ڪرده؛ میخواهد #دوستحاجقاسم شود،
منظورش #پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را،
در قطعه مدافعان حرم به خاڪ سپرده اند، هربار ڪه آنجا میروم احساس روز اول را دارم،
حس میڪنم سیدمهدی صدایم میزند.
از آن روز به بعد،
همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه ڪه برایم پیچیده #تشڪر میڪنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است
و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، #تنهایی و #گریه های نیمه شب.
هر وقت بتوانم میروم گلستان شھدا،
به یاد وقت هایی ڪه خودمان دوتایی بودیم…
هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون،
می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میڪند
(ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟).
هنوز هم جانماز سیدمهدی را،
وقت نماز جلوی خودم پھن میڪنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی ڪه #مقتدایم بود…
ݐــایان💞🍃💞
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
🌱وقتی که هوای چشم بارش باشد
در کنج دلت امید و خواهش باشد...
🌱باید که دخیل مشهدِ جان گردی
در صحن مطهرش نوازش باشد...
#ایحرمتملجادرماندگان
#دلتنگزیارت
━🌙🌸
🌼فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید
✍امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد" فرمود: ای کمیل! شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.ای کمیل! وشیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل ، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید. عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت. آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
📚بحارالانوار ، جلد ۸۱ ، صفحه ۲۲۹
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
پس قلبی که محبت خدا توش نباشه بی ادبه.
علاوه بر اون قلبی که محبتِ کاذب خدا هم توش باشه بی ادبه.
#حواسمون_باشه !!!☺️😇
🔻توکّل بر خدا🔻
🕋 وَ أَوْحَیْنَا إِلَیٰ أُمِّ مُوسَیٰ أَنْ أَرْضِعِیه،ِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ، وَ لَا تَخَافِی وَ لَا تَحْزَنِی، إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ.
💢 ما به مادر موسی الهام کردیم که:
💢 او را شیر بده، و هنگامی که بر جانِ او ترسیدی، او را در دریا رها کن.
💢 و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز میگردانیم.
🌴سوره قصص، آیه ۷🌴
🤔 نمیدونم مادر موسی چه حسّی داشت، وقتی شنید:
🌴لا تَخافی و لا تَحزَنی، انّا رادُّوهُ الیک🌴
👈 نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز میگردانیم.
❣ فقط میدونم، خوب شد که اعتماد کرد...👏👏
❗️ما فقط میگیم توکلبرخدا🗣
😟😰 امّا در انجام کارهامون پُر از تشویش و نگرانی هستیم‼️
پس اون توکّلی که ازش دم میزنیم چی میشه؟
🌱 قول بدیم که از اعماق دلمون توکل کنیم به خدا، و با همه وجودمون بگیم:
🕊خدایا تمام اعتماد و توکّلم بر توست.🕊
و بعد با اطمینان قدم برداریم👣
☜ مثلِ مادر موسی...😊
به حرف خدا اطمینان کنیم...
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋