eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
709 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 (بخش اول) +ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟ _مامان ولم کن حوصله ندارم خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ... + مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ... کلافه به سمت مامان برگشتم _میشنوم +تا این موقع شب کجا بودی؟ _از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم . +گفتم کجا بودی؟! _واییی مامان ! +یامان مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم . _حل کنیم ؟ چی رو حل کنیم؟ ها؟ چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟ یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟ مردی ؟ زنده ای ؟ آره ؟ اومدی ؟ + اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
✍ عاشقی را باید از خدا آموخت! عزیزکرده‌هایش را به ، می‌برد؛ تا دنیا را برای قیامِ آخر، آماده کند! خدا، ـ با فرق شکافته ـ پهلوی شکسته ـ حنجر بریده .... تا آخرالزمان ادامه خواهد داشت! تا روزی که زمین را "عبادی الصالحون" به ارث برند. 💥ماجرای و ، ماجرای تکراریِ تاریخ است.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
☀️ 💠 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ✅ ماه رمضان، ماه خداست؛ ماهى كه خداوند، حسنات را در آن، دو برابر مى كند و سيّئات را محو مى كند، ماه بركت، ماه بازگشت به سوى خدا، ماه توبه، ماه آمرزش، ماه آزاد شدن از آتش و دست يافتن به بهشت. پس، در اين ماه از هر حرامى بپرهيزيد و در آن، زياد قرآن تلاوت كنيد و در آن، حاجت هاى خويش را بخواهيد و در آن، به ذكر پروردگارتان بپردازيد و مبادا ماه رمضان نزد شما، مانند ماه هاى ديگر باشد؛ چرا كه آن نزد خداوند، نسبت به ماه هاى ديگر، حرمت و برترى دارد و مبادا در ماه رمضان، روز روزه دارى تان مثل روز خوردنتان باشد 📙 فضائل الأشهر الثلاثة، ص 95
+حاج‌‌آقا‌پناهیان‌‌میگفت: آقا صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم! . . ؟
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که... حیــا را هم همــراه خودت داشته باشی غیر از اینــ☝️ حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد حواست باشد خواهــر چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
💔 والکثافه من الشیطان !😈 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می‌کرد و درباره ی آن توضیح می‌داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی ـ رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی‌گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه‌ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛🤦🏻‍♂ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچه‌ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می‌مانند و او با قیافه حکیمانه‌ای می‌گوید: «ای بی‌سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».😌☝️ با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه‌ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»🌚
تو‌بنشین‌و‌یکی‌یکی‌مهربانی‌هایت‌را‌بشمار ماهم‌می‌ایستیم‌و‌دست‌به‌سینه‌برای هرکدامش‌هزاربارآب‌می‌شویم.. فَبِأَيِّ‌آلَاءِ‌رَبِّكُمَا‌تُكَذِّبَانِ پس‌کدام‌یک‌از‌نعمتهای‌ پروردگارتان‌راانکار‌می‌کنید سوره‌الرحمن‌/۶۵
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شانزدهم(بخ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 (بخش دوم‌‌) داد زدم _من این آینده کوفتی رو نمیخوام کی رو باید ببینم ؟ من مامان میخوام ... من بابا میخوام ... من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ... من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن. دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم _تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی ! توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم . بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم اون برام هر کاری کرد ولی شما چی کار کردید؟ می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟! فکر میکنید همه چیز پولیه همه چیز خریدنیه حتی پدر حتی مادر تو دیگه مادرم نیس ... با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد . بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند . ×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟ پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن / کتابی که از وحی شیرازه دارد برای دلم آیه ی صبر آمد / ولی نازنین ،صبر ، اندازه دارد  
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 #قلب_ناارام_من #قسمت_شانزدهم #پارت_سوم دلم طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشت منم بغض م
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام همانطور که آرام به سینه میزدم به سمت در رفتم و کنار دروازه هیئت ایستادم، سرتاسر خیابان پر ماشین بود، ماشین هایی بامدل های مختلف، فقیر و غنی. به در تکیه دادم و سرتاسر خیابان را از نظر گذراندم، توجهم به پیاده رو آنطرف خیابان جلب شد پسری پشت درخت ها نشسته بود و از شانه های لرزانش معلوم بود حسابی دل به این مداحی داده و گریه می‌کند، حسرت می‌خورم به حال دلش چه زیبا با خود گوشه خیابان خلوت کرده و می‌گریست. نگاهم را میخ شانه های لرزانش می‌کنم دست به صورت گذاشته و به دیوار تکیه داده است انگشتر عقیق سبز رنگش از این فاصله هم دیده میشود. دستی بر روی شانه ام قرار می‌گیرد ،برمی‌گردم نوراست -یه ساعته به کجا زل زدی؟! با حسرت می‌گویم -نورا بیا ببین این پسره چطور گوشه پیاده رو گریه می‌کنه. به سمتی که اشاره کردم نگاه می‌کند، چشمهایش را ریز می‌کند تا با دقت ببیند، پس از کمی مکث با تعجب می‌گوید -اینکه محمده. تند به آنطرف خیابان می‌دود و کنارش زانو می‌زند چیزی می‌گوید که محمد دست از روی صورت برمی‌دارد و تند اشکهایش را پاک می‌کند و رو به نورا حرفی می‌زند گفت و گوی کوتاهی می‌کنند که نورا خم می‌شود بوسه ای بر روی موهای محمد می‌زند و آرام به این سمت می‌آید. به سمت حیاط برمی‌گردم تا نورا نبیند که به آنها نگاه می‌کردم، نورا که می‌رسد چیزی نمی‌گوید اما فضولی من نمی‌گذارد لحظه ای ساکت بماند -چیشده بود؟! آهی می‌کشد و می‌گوید -اونروز که از مناطق سیل زده برگشت فرداش اعزام بود، وقتی فرماندهش می‌فهمه اسم محمد اشتباهی تو لیست اعزامی هاست اسمشو خط می‌زنه و می‌گه که دیگه محمد اعزام نمی‌شه. با تعجب می‌گویم -چرا؟! شانه بالا می‌اندازد -محمد که زیاد حرف نمیزنه از سوریه و اینا فقط فهمیدم اعزام قبلی محمد شناسایی شده. ابرو بالا می‌اندازم و چیزی نمی‌گویم، برمی‌گردم و دوباره نگاهش می‌کنم سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته چراغ تیربرق یک سمت صورتش را نورانی کرده و سمت دیگر صورتش در تاریکی فرو رفته، برمی‌گردم و رو به نورا می‌گویم -خب الان چیکار می‌خواد بکنه؟! کلا اعزام نمی‌شه؟! -فعلا که تا سه ماه اعزام ندارن، میگه می‌خوام از امشب برم دم در خونه فرمانده بس بشینم و قسمش بدم به این شب‌های عزیز تا راضی بشه. دلم برایش می‌سوزد و در دل برای حل مشکلش دعا می‌کنم. کم کم مراسم تمام می‌شود و من در ، خروجی ایستاده‌ام و میهمانان را به سمت درب خروجی راهنمایی می‌کنم نورا هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود که از من جدا شد و رفت، همانطور با چوب پر خادمی‌ام به سمت بیرون اشاره می‌کنم که احساس کردم صدایم می‌کنند، به سمت صدا برگشتم ، محمد را سر به زیر چند قدم آنطرف تر یافتم، کمی نزدیکش شدم -بله بفرمایین. سرش را بلند می‌کند و می‌گوید -سلام خانم سنایی می‌تونید به نورا خبر بدید بیان بریم هرچقدر زنگ می‌زنم برنمی‌دارن. سری تکان می‌دهم و می‌گویم -بله چند لحظه. گوشی را از جیب مانتویم بیرون می‌کشم و شماره مینا را می‌گیرم، او هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود، بعد از چند بوق جواب می‌دهد -جانم -سلام مینا جان جونت بی بلا میگم نورا پیشته؟!! -آره کنار در خروجی ورزشگاه وایساده. -آهان باشه بهش بگو آقای موسوی جلو در منتظره. -باشه کاری نداری؟! -نه فدات خدانگهدار. گوشی را خاموش می‌کنم و رو به محمد می‌گویم -تماس گرفتم الان میان. سری تکان می‌دهد و می‌گوید -خیلی ممنون لطف کردین. گوشی‌ام را درون جیبم سر می‌دهم و می‌گویم -خواهش میکنم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🎊 مـژده مـژده مـژده 🎊 مجموعه تبلیغاتی 💫 💫 به عنوان بزرگترین مجموعه تبلیغات در ایتا پذیرای سفارشات تبلیغاتی شما با شرایط بسیار ویژه می باشد 😇 ✔️15% تخفیف ( فقط تا عید سعید فطر ) ✔️مشاوره رایگان به مشتریان توسط کارشناسان خبره تبلیغات مجازی ✔️ کمک در طراحی بنر جذاب و متناسب با محتوای تبلیغاتی شما ✔️ امکان انتخاب موضوع کانال ها طبق سلیقه مشتریان گرامی 🌸👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1411448849C52cae6db34
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🎊 مـژده مـژده مـژده 🎊 مجموعه تبلیغاتی 💫 #بـازتـاب 💫 به عنوان بزرگترین مجموعه تبلیغات د
🌼 صاحبان فروشگاه و کسب و کار 🌼 فعالان فرهنگی 🌼 احزاب سیاسی و انتخاباتی 🌼 کانال دار های فعال در ایتا 🌼 این فرصت استثنائی رو از دست ندین👏👏
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شانزدهم(بخ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم . [راهیان نور] راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند . بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست . همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند . این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود . بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است . که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ... بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ... و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ... نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ... هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ... تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ... روش دقیق شدم پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی خاک بالاتر ... راهیان نور ... تاریخ ... تاریخ چهاردهم دعوام با آنالی ... فریاد های آنالی ... حال خرابم ... دعوام با مامان ... حرفای مامان ... قرصای اعصاب ... ناخودآگاه با خودم تکرار کردم من باید برم من باید برم راهیان ...نور +بیدار شو ... بیدار شو مروا ...!! با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم . عصبی بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
ــــــــــــــــــــــــــــــ🍃ـــــــــــــــــــــــــــ حـدیثانه امیرالمؤمنین عـلی﴿ع﴾ می فرمایند : إِجْتنِابُ السَّيِّئاتِ أَوْلَي مِنِ اكْتِسابِ الْحَسَناتِ. دوری كردن از بدی ها، بهتر از انجام خوبي‌هاست! '
📚 💎روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد. پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت: اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟ مهر جاهل را چنين دان اي رفيق کژ رود جاهل هميشه در طريق پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت: اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند. هست دنيا جاهل و جاهل پرست عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفدهم🌻 #پارت_اول☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزار
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم زنگ میخورد دوباره بیرون میکشمش -جانم. صدای مادر درون گوشی میپیچد -جونت بی بلا مامان جان نمیای خونه؟ به ساعت مچی مشکی رنگم نگاه میکنم ساعت ۱۰ شب است. -چرا یکم دیگه میام. -باشه زودتر بیا. -چشم کاری نداری؟ -نه عزیزم خدانگهدارت.به سمت خانم طاهری میروم در حال صحبت با یکی از خدام است، روی شانه اش میزنم برمیگردد و با لبخند مهربانی میگوید -جانم. دستی به روسری ام میکشم -خانم طاهری جان من دیگه برم؟! دیروقته مامان نگران میشه. سری تکان میدهد، میخواهد چیزی بگوید که نورا و خاله زهرا به سمتمان می آیند، سلام میکنیم، خاله زهرا دستی به چادرش میکشد و میگوید -مامان اینا اومدن؟! سری بالا می اندازم و میگویم -نه نیومدن. -پس با کی اومدی؟! لبانم را تر میکنم و میگویم -با آژانس. سری تکان میدهد و میگوید -اگه کسی نمیاد دنبالت بیا با ما بریم. لبخندی میزنم و میگویم -نه مزاحم نمیشم. نورا دخالت میکند -چه مزاحمتی خونتون کنار ماست دیگه ماشینم جا داره. میخواهم مخالفت کنم که نورا دستم را میکشد و پس از خداحافظی با خانم طاهری راه می افتد. جلوی در که میرسیم محمد به دیوار تکیه داده و با موبایل صحبت میکرد، متوجه امان که میشود به سمتمان می آید و سلام میکند سپس رو به نورا میگوید -من برم ماشینو بیارم. نورا سری تکان میدهد و رو به من میگوید -میدونستی بعد محرم صفر میخوان از هیئت خادمین رو ببرن راهیان نور؟! با تعجب میگویم -نه نگفتن که!! سر تکان میدهد و میگوید -آره نگفتن اما محمد اینا دارن کاراشو انجام میدن. لب و لوچه ام آویزان میشود -منکه نمیتونم بیام. اخم هایش درهم میشود -چرا؟! شانه بالا می اندازم و میگویم -به دلایلی. پراید مشکی رنگ خاله زهرا که حال محمد راننده اش بود جلوی پایمان ترمز میکند، نورا سوار میشود و من هم میخواهم سوار شوم که BMV سفید رنگی پشت ماشین محمد ترمز میکند و سه بوق پشت سرهم میزند، نیم نگاهی به ماشین می اندازم. با دیدن فرد داخل ماشین چشمانم گرد میشود مصطفی با نیش باز چشمکی میزند. حرصی میشوم و رو به نورا و خاله زهرا میگویم -ببخشید یه لحظه. تند به سمت ماشین مصطفی حرکت میکنم، پنجره را پایین می کشد و می گوید -سلام جون دلم. اخم هایم درهم می شود، دست روی دهانش میگذارد و با خنده میگوید -اوه او ه ببخشید. باخشم میگویم -اینجا چیکار میکنی؟! ابروهایش را بالا می اندازد -اومدم دنبال نامزدم. لبانم دوباره گیر دندان هایم می افتند و تند تند پوست لب هایم را با دندان میکنم -اولا فعلا محرم نشدیم دوما مگه من گفتم بیای دنبالم؟! میخواهد دوباره چرت و پرت پشت سر هم قطار کند که دستم را به نشانه صبر کردن نگه میدارم و خیلی تند میگویم -من وقت ندارم و الان خاله زهرا اینا منتظر من هستن، تو هم از این به بعد قبل اینکه بخوای کاری کنی خبر بده. به سمت ماشین راه می افتم که مصطفی پیاده میشود و صدایم میکند -راحیل. همیشه بدم می آمد کسی نامم را بلند میان دیگران صدا کند، چشمانم را محکم میبندم و برمیگردم -دیگه چیه؟! بیتوجه به من به سمت ماشین محمد میرود و چند تقه به شیشه طرف راننده میزند پا تند میکنم به سمتش، با محمد سلام علیکی میکند و رو به خاله میگوید -سلام حالتون خوبه؟! من پسرعموی راحیل هستم من میبرمش شما دیگه تو زحمت نیوفتین. خاله زهرا لبخندی میزند و میگوید -سلام پسرم، زحمت چیه همسایشون هستیم.. نگاهی به من میکند و ادامه میدهد -اما هرجور خود راحیل جان راحته. راحت؟! مصطفی و آرامش در فرهنگ لغاتم دو کلمه متضاد بودند اما لبخند مصنوعی میزنم و میگویم -خیلی ممنون خاله جان شما لطف داری، ان شاالله شبای دیگه مزاحمتون میشم. با مهربانی سر تکان میدهد و میگوید -مراحمی خوشگلم، به مامان اینا سلام برسون. پس از خداحافظی آنها راه می افتند و ما به سمت ماشین مصطفی میرویم، هرچه کردم گره اخم هایم باز نمیشد، ترجیح میدهم سر به پنجره بگذارم و شهر را تماشا کنم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند به موسی نبی(ع)فرمود: با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود. موسی (ع) عرض کرد: چگونه؟! خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند، چون تو با زبان آنان گناه نکرده ای ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
〽️ دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! 🖇 آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست.. ✿ حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. ◇ گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم ؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی. 〽️ و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد.. ❗️ زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. ❗️ پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
مداحی آنلاین - دیگه مهمونی تمومه - میثم مطیعی.mp3
3.73M
✨🍃•○● دیگه فرصتی نمونده… چشای پُر ابر و بارون… دیگه مهمونی تمومه… دوباره فراق و هجرون…💔 دوباره وقت وداعه… نفسا حبسه تو سینه… كی تا سال دیگه زنده‌ست… ‌این شبا رو باز می‌بینه…💔 ای خدا چه زود تموم شد… لحظه‌های ناب و روشن… شبای نور و مناجات… سحرای دل سپردن…💔 دوباره ندبه و ناله… اشك و آه و بی‌قراری… دوباره یه سال غریبی… دوباره چشم انتظاری…💔 ✨🍃•○●
✨﷽✨ 🚨 ​هر وقت فیلت هوای معصیت کرد اول به این سه حقیقت فکر کن بعد اگر دلت رضا داد، نوش جانت سفره معصیت​ ! 1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام اعمالت را می بیند 🌸«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»​ 📖 ​بقره/110​ 2⃣ ​اینکه 24 ساعته، فرشتگانی مجاورت هستند که ثبت و ضبط می کنند ریز و درشت خوب و بدت را؛ 🌸«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون‏»​ 📖 ​زخرف/80​ 3⃣ ​واینکه اصلا از کجا معلوم؛ شاید بیخ گوشت نشسته باشد جناب عزرائیل و صادرکرده باشند دستور الرّحیلَ ت را ! 🌸«عَسى‏ أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم‏»​ 📖 ​اعراف/185​ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⏺ حکایت مرد گل خوار پبش عطاری یکی گل خوار رفت تا خرد ابلوج قند خاص زفت فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است. عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است! 🍃🍃🍃🍃 این داستان یکی از حکایت های زیبای در مثنوی معنوی است. با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفدهم #پارت_دوم به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 ☔️ 🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قطع کن محرمه. تند میگوید -عا راست میگی یادم رفته بود. دستش را به سمت داشبورد میبرد و همانطور که بازش میکند میگوید -بزار ببینم فلش مداحیم اینجاست؟! در خود جمع میشوم تا مبادا دستانش با من برخورد کنند و کلافه میگویم -مصطفی ولکن هیچی نمیخواد. نگاهم میکند و شانه بالا می اندازد و سرجایش برمیگردد، از هر دری میگوید تا فضا را عوض کند و من صبوری میکنم و چیزی نمیگویم ، اما آخر از کوره در می روم و می گویم -مصطفی میشه هیچی نگی؟! او هم عصبی میشود -تو هم میشه بگی چته؟! به رو به رو خیره میشوم -هیچیم نیست. دنده را عوض میکند و سرعتش بالا میرود -چرا یه چیزیت هست، من بهت چیزی نمیگم چون دوستت دارم تو هم هی سواستفاده میکنی. چشمانم درشت میشود -چه سواستفاده ای کردم؟! تند سرش را تکان میدهد و میگوید -همیشه خدا که منو میبینی عین زهرمار میمونی انگار باباتو کشتم. با عصبانیت میگویم -اخلاق من از همون اول همین بود، میدیدی نمیومدی جلو الانم دیر نیست میتونی بکشی کنار. خودم میدانستم از هر موقعیتی برای تمام کردن این رابطه استفاده میکردم فرمان را میچرخاند و میگوید -مشکلم اینه با همه عین قندعسل میمونی منو که میبینی میشی هندجگر خوار. از تشبیهاتش خنده ام میگیرد ، روی خنده ام کنترلی ندارم و آرام ریسه میروم و سرم را به سمت پنجره میچرخانم و میخندم. مصطفی که میبیند صدایم در نمی آید و فقط شانه هایم میلرزد، ماشین را کنار خیابان نگه میدارد و میگوید -راحیل؟! گریه میکنی؟! ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی از عمد نگفتم. نفسی میکشم و سعی میکنم نخندم و جدی باشم ، سرم را بلند میکنم. با دیدن چهره ام اخم هایش درهم میشود -داشتی میخندیدی؟! چیزی نمیگویم و لب به دندان میگیرم، مصطفی میخندد و به صندلی تکیه میدهد -چرا ازت بدم نمیاد؟! چندین بار که ضایعم کردی چندین بار که باهام دعوا کردی خواستم ازت متنفر بشم اما نشد، نمیدونم اما از همون بچگی دوست داشتم. خون زیر پوستم میدود روسری ام را جلو میکشم، برمیگردد -چرا اینطوری رفتار میکنی باهام؟! کلمه هارا تیتر وار در ذهنم قطار میکنم. -بببین مصطفی من از همون اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم و ازت میخوام کنار بکشی مطمئنم با من خوشبخت نمیشی. نفسی میگیرم و شروع میکنم -ببین مصطفی من و تو هنوز به هم محرم نیستیم و من بخاطر همین معذبم. دستانم مشت میشود و حرص میخورم از دست زبان نافرمانم، چطور این موقعیت خوب را به باد داد. مصطفی با ذوق میگوید -یعنی مشکل تو فقط محرمیتمونه؟ ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان میدهم. متعجبم از سیستم بدنم که اینگونه کنترلش از دستم خارج شده. به قلم زینب قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
✨اللهم اهل الکبریاء والعظمه✨ گفتم شبی کنار تو افطار میکنیم آقا نیامدی رمضان هم تمام شد ... 💚 حلول و مبارک باد🌙🌸