📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفدهم🌻 #پارت_اول☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزار
🍃☔️🌻
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم زنگ میخورد دوباره بیرون میکشمش
-جانم.
صدای مادر درون گوشی میپیچد
-جونت بی بلا مامان جان نمیای خونه؟
به ساعت مچی مشکی رنگم نگاه میکنم ساعت ۱۰ شب است.
-چرا یکم دیگه میام.
-باشه زودتر بیا.
-چشم کاری نداری؟
-نه عزیزم خدانگهدارت.به سمت خانم طاهری میروم در حال صحبت با یکی از خدام است، روی شانه اش میزنم برمیگردد و با لبخند مهربانی میگوید
-جانم.
دستی به روسری ام میکشم
-خانم طاهری جان من دیگه برم؟! دیروقته مامان نگران میشه.
سری تکان میدهد، میخواهد چیزی بگوید که نورا و خاله زهرا به سمتمان می آیند، سلام میکنیم، خاله زهرا دستی به چادرش میکشد و میگوید
-مامان اینا اومدن؟!
سری بالا می اندازم و میگویم
-نه نیومدن.
-پس با کی اومدی؟!
لبانم را تر میکنم و میگویم
-با آژانس.
سری تکان میدهد و میگوید
-اگه کسی نمیاد دنبالت بیا با ما بریم.
لبخندی میزنم و میگویم
-نه مزاحم نمیشم.
نورا دخالت میکند
-چه مزاحمتی خونتون کنار ماست دیگه ماشینم جا داره.
میخواهم مخالفت کنم که نورا دستم را میکشد و پس از خداحافظی با خانم طاهری راه می افتد.
جلوی در که میرسیم محمد به دیوار تکیه داده و با موبایل صحبت میکرد، متوجه امان که میشود به
سمتمان می آید و سلام میکند سپس رو به نورا میگوید
-من برم ماشینو بیارم.
نورا سری تکان میدهد و رو به من میگوید
-میدونستی بعد محرم صفر میخوان از هیئت خادمین رو ببرن راهیان نور؟!
با تعجب میگویم
-نه نگفتن که!!
سر تکان میدهد و میگوید
-آره نگفتن اما محمد اینا دارن کاراشو انجام میدن.
لب و لوچه ام آویزان میشود
-منکه نمیتونم بیام.
اخم هایش درهم میشود
-چرا؟!
شانه بالا می اندازم و میگویم
-به دلایلی.
پراید مشکی رنگ خاله زهرا که حال محمد راننده اش بود جلوی پایمان ترمز میکند، نورا سوار میشود و من هم میخواهم سوار شوم که BMV سفید رنگی پشت ماشین محمد ترمز میکند و سه بوق پشت سرهم میزند، نیم نگاهی به ماشین می اندازم.
با دیدن فرد داخل ماشین چشمانم گرد میشود مصطفی با نیش باز چشمکی میزند.
حرصی میشوم و رو به نورا و خاله زهرا میگویم
-ببخشید یه لحظه.
تند به سمت ماشین مصطفی حرکت میکنم، پنجره را پایین می کشد و می گوید
-سلام جون دلم.
اخم هایم درهم می شود، دست روی دهانش میگذارد و با خنده میگوید
-اوه او
ه ببخشید.
باخشم میگویم
-اینجا چیکار میکنی؟!
ابروهایش را بالا می اندازد
-اومدم دنبال نامزدم.
لبانم دوباره گیر دندان هایم می افتند و تند تند پوست لب هایم را با دندان میکنم
-اولا فعلا محرم نشدیم دوما مگه من گفتم بیای دنبالم؟!
میخواهد دوباره چرت و پرت پشت سر هم قطار کند که دستم را به نشانه صبر کردن نگه میدارم و خیلی تند میگویم
-من وقت ندارم و الان خاله زهرا اینا منتظر من هستن، تو هم از این به بعد قبل اینکه بخوای کاری کنی خبر بده.
به سمت ماشین راه می افتم که مصطفی پیاده میشود و صدایم میکند
-راحیل.
همیشه بدم می آمد کسی نامم را بلند میان دیگران صدا کند، چشمانم را محکم میبندم و برمیگردم
-دیگه چیه؟!
بیتوجه به من به سمت ماشین محمد میرود و چند تقه به شیشه طرف راننده میزند پا تند میکنم به سمتش، با محمد سلام علیکی میکند و رو به خاله میگوید
-سلام حالتون خوبه؟! من پسرعموی راحیل هستم من میبرمش شما دیگه تو زحمت نیوفتین.
خاله زهرا لبخندی میزند و میگوید
-سلام پسرم، زحمت چیه همسایشون هستیم..
نگاهی به من میکند و ادامه میدهد
-اما هرجور خود راحیل جان راحته.
راحت؟! مصطفی و آرامش در فرهنگ لغاتم دو کلمه متضاد بودند اما لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-خیلی ممنون خاله جان شما لطف داری، ان شاالله شبای دیگه مزاحمتون میشم.
با مهربانی سر تکان میدهد و میگوید
-مراحمی خوشگلم، به مامان اینا سلام برسون.
پس از خداحافظی آنها راه می افتند و ما به سمت ماشین مصطفی میرویم، هرچه کردم گره اخم هایم باز نمیشد، ترجیح میدهم سر به پنجره بگذارم و شهر را تماشا کنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند به موسی نبی(ع)فرمود:
با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی
تا دعایت مستجاب شود.
موسی (ع) عرض کرد: چگونه؟!
خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند،
چون تو با زبان آنان گناه نکرده ای
#الهی_قمشه_ای
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
〽️ دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید!
🖇 آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست..
✿ حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
◇ گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!!
استاد به او گفت:
از تو خواسته ای دارم ؛
به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی.
〽️ و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..
❗️ زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
❗️ پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ▫
مداحی آنلاین - دیگه مهمونی تمومه - میثم مطیعی.mp3
3.73M
✨🍃•○●
#حاج_میثم_مطیعی
دیگه فرصتی نمونده…
چشای پُر ابر و بارون…
دیگه مهمونی تمومه…
دوباره فراق و هجرون…💔
دوباره وقت وداعه…
نفسا حبسه تو سینه…
كی تا سال دیگه زندهست…
این شبا رو باز میبینه…💔
ای خدا چه زود تموم شد…
لحظههای ناب و روشن…
شبای نور و مناجات…
سحرای دل سپردن…💔
دوباره ندبه و ناله…
اشك و آه و بیقراری…
دوباره یه سال غریبی…
دوباره چشم انتظاری…💔
✨🍃•○●
✨﷽✨
#تلـــنڱـــــر
🚨 هر وقت فیلت هوای معصیت کرد
اول به این سه حقیقت فکر کن
بعد اگر دلت رضا داد، نوش جانت سفره
معصیت !
1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام اعمالت
را می بیند
🌸«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»
📖 بقره/110
2⃣ اینکه 24 ساعته، فرشتگانی
مجاورت هستند که ثبت و ضبط
می کنند ریز و درشت خوب و بدت را؛
🌸«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون»
📖 زخرف/80
3⃣ واینکه اصلا از کجا معلوم؛
شاید بیخ گوشت نشسته باشد جناب
عزرائیل و صادرکرده باشند دستور
الرّحیلَ ت را !
🌸«عَسى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم»
📖 اعراف/185
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حکایت
⏺ حکایت مرد گل خوار
پبش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
#مثنوی_دفتر_چهارم
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
🍃🍃🍃🍃
این داستان یکی از حکایت های زیبای #مولانا در مثنوی معنوی است.
#مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفدهم #پارت_دوم به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هجدهم☔️
#پارت_اول🌻
صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم
-قطع کن محرمه.
تند میگوید
-عا راست میگی یادم رفته بود.
دستش را به سمت داشبورد میبرد و همانطور که بازش میکند میگوید
-بزار ببینم فلش مداحیم اینجاست؟!
در خود جمع میشوم تا مبادا دستانش با من برخورد کنند و کلافه میگویم
-مصطفی ولکن هیچی نمیخواد.
نگاهم میکند و شانه بالا می اندازد و سرجایش برمیگردد، از هر دری میگوید تا فضا را عوض کند و من صبوری میکنم و چیزی نمیگویم ، اما آخر از کوره در می روم و می گویم
-مصطفی میشه هیچی نگی؟!
او هم عصبی میشود
-تو هم میشه بگی چته؟!
به رو به رو خیره میشوم
-هیچیم نیست.
دنده را عوض میکند و سرعتش بالا میرود
-چرا یه چیزیت هست، من بهت چیزی نمیگم چون دوستت دارم تو هم هی سواستفاده میکنی.
چشمانم درشت میشود
-چه سواستفاده ای کردم؟!
تند سرش را تکان میدهد و میگوید
-همیشه خدا که منو میبینی عین زهرمار میمونی انگار باباتو کشتم.
با عصبانیت میگویم
-اخلاق من از همون اول همین بود، میدیدی نمیومدی جلو الانم دیر نیست میتونی بکشی کنار.
خودم میدانستم از هر موقعیتی برای تمام کردن این رابطه استفاده میکردم
فرمان را میچرخاند و میگوید
-مشکلم اینه با همه عین قندعسل میمونی منو که میبینی میشی هندجگر خوار.
از تشبیهاتش خنده ام میگیرد ، روی خنده ام کنترلی ندارم و آرام ریسه میروم و سرم را به سمت پنجره میچرخانم و میخندم.
مصطفی که میبیند صدایم در نمی آید و فقط شانه هایم میلرزد، ماشین را کنار خیابان نگه میدارد و میگوید
-راحیل؟! گریه میکنی؟!
ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی از عمد نگفتم.
نفسی میکشم و سعی میکنم نخندم و جدی باشم ، سرم را بلند میکنم.
با دیدن چهره ام اخم هایش درهم میشود
-داشتی میخندیدی؟!
چیزی نمیگویم و لب به دندان میگیرم، مصطفی میخندد و به صندلی تکیه میدهد
-چرا ازت بدم نمیاد؟! چندین بار که ضایعم کردی چندین بار که باهام دعوا کردی خواستم ازت متنفر بشم اما نشد، نمیدونم اما از همون بچگی دوست داشتم.
خون زیر پوستم میدود روسری ام را جلو میکشم، برمیگردد
-چرا اینطوری رفتار میکنی باهام؟!
کلمه هارا تیتر وار در ذهنم قطار میکنم.
-بببین مصطفی من از همون اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم و ازت میخوام کنار بکشی مطمئنم با من خوشبخت نمیشی.
نفسی میگیرم و شروع میکنم
-ببین مصطفی من و تو هنوز به هم محرم نیستیم و من بخاطر همین معذبم.
دستانم مشت میشود و حرص میخورم از دست زبان نافرمانم، چطور این موقعیت خوب را به باد داد.
مصطفی با ذوق میگوید
-یعنی مشکل تو فقط محرمیتمونه؟
ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان میدهم.
متعجبم از سیستم بدنم که اینگونه کنترلش از دستم خارج شده.
به قلم زینب قهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
✨اللهم اهل الکبریاء والعظمه✨
گفتم شبی کنار تو افطار میکنیم
آقا نیامدی رمضان هم تمام شد ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
حلول #ماه_شوال و
#عید_سعید_فطر مبارک باد🌙🌸
هدایت شده از ▫
هدایت شده از ▫
❣داستان کوتاه ❣
👤پسری با اخلاق و نیک سیرت،
اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
⛔️تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم ...!
📛پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند
👇🏻👇🏻و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشا ا... خدا او را هدایت میکند...!
🌱دختر گفت:
پدر جان مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد، فرق دارد ...؟!⁉️
#تلنگر
💕هدایت و روزی خدا از طریق امام زمان(عج) به ما می رسد
❣ از خدا می خواهیم بواسطه امام زمان(عج) بهترین ها برای شما رقم بخورد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😊】
-
عیدتونگلباران🌸🌸
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
☘#تلنگر⚠️
بعضے ڪارها مثل لیمو شیرین هستند
اولش شیرینه؛🍭
اما بعد از گذشتـــــ مدتـــــ ڪوتاهے
تلخ میشه...🥀
درستـــــ مثل گناه📛
اولش باعثـــــ شادے و لذتـــــ؛
اما تا آخر عمرتـــــ باید جوابـــــ
همون گناهتـــــ رو بدے...‼️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم☔️ #پارت_اول🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قط
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هجدهم🌻
#پارت_دوم☔️
دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی با گل های ریز آبی را از روی صندلی برمیدارم و روی سرم مرتب میکنم.
از اتاق خارج میشوم، حدودا همه آمدهاند مادر ناراحت و کلافه است، جای محسن عجیب در مراسم امسال خالی است.
سوگل دندانش درد میکند و از آغوش محمدعلی جدا نمیشود، متین و مصطفی رفتند دستگاه اجاره کنند و کسی بالای سر دیگ های حلیم نیست.
مادر هرکار که میکند با بغض میگوید
-اگه الان محسن بود...
راست هم میگفت جای محسن همیشه خالی بود، کسی نبود که به دیس حلوا ها ناخنک بزند، کسی نبود کنار دیگ حلیم بایستد و به همه بگوید
-منم دعا کنیدا.
محسن نبود، محسن نبود و باز هم محسن نبود.
در را باز میکنم و پله هارا بالا میروم، کفگیر بزرگ را برمیدارم و حلیم را هم میزنم.
کمی بعد مداح می آید و میخواند شب تاسوعا بود و در خانه ما طبق نذر هرساله مراسمی هرچند کوچک اما به عشق علمدار کربلا برگذار شده بود و سه دیگ حلیم بالای پشت بام بار گذاشته شده بود.
مداح میخواند و دل مارا راهی علقمه میکرد، بین خیام اباعبدالله.
پس از اینکه یک دل سیر با ابوالفضل علمدار عقده دل وا کردم و از دستان مشکل گشایش باز کردن گره مشکلم را خواستم، اتمام حجت کردم یا مصطفی را آدم کند یا راه منو مصطفی را از هم سوا کند.
راهی پشت بام میشوم، مصطفی و محمد و متین سر دیگ های حلیم ایستاده اند، سر به زیر میگیرم و میگویم.
-پسرخاله اگه حلیم جا افتاده شروع کنیم بکشیم، مهمونا کم کم میرن.
متین به محمد و مصطفی نگاه میکند
-والا من نمیدونم آقا محمد جاافتاده؟!
محمد سری تکان میدهد و میگوید
-آره دیگه کم کم بکشیم.
چادرم را جمع میکنم و میگویم
-پس من برم یکبار مصرفارو بیارم.
متین هم راه میافتد
-میام کمکت.
باهم راه میافتیم و به سمت انباری در همکف میرویم، در را باز میکنم و دو نایلون به متین میدهم و نایلون دیگر را خودم برمیدارم.
از انبار که خارج شدیم گوشی متین زنگ خورد، آرام راه افتادم که متین صدایم زد ، با استرس و عجله گفت
-راحیل رفیقم تصادف کرده من باید برم.
سری تکان میدهم و میگویم
-باشه به سلامت.
با مشقت هر سه نایلون را به دست میگیرم پله ها را طی میکنم نصف پله ها را رفته بودم که میایستم و نفسی میگیرم دوباره نایلون ها را به دست میگیرم و راه میافتم که محمد میرسد سرش پایین است وقتی متوجه میشود همه نایلون ها را خودم برداشتم کمی نزدیک میشود و میگوید
-خانم سنایی بدین من میبرم.
لب تر میکنم و بسته ها را به سمتش میگیرم
-خیلی ممنون.
کمی مبهوت میشود از اینکه بدون تعارف هر سه بسته را به سمتش گرفتم، منتظرش نمیشوم و پله ها را دو تا یکی طی میکنم.
وقتی محمد میرسد سه نفره شروع میکنیم به ریختن حلیم درون یکبارمصرف، محمد میریخت و مصطفی روی زمین میگذاشت و من با کمک کش نایلون را برای حلیم سرپوش میکردم، کمی که گذشت روبه رویم پر از کاسه حلیم بود، مصطفی که درماندگیام را میبیند میخندد و میگوید
-دخترعمو انگار عقب موندی و کمک لازمی.
کلافه شانه ای بالا میاندازم و چیزی نمیگویم.
مصطفی هم کنارم با فاصله مینشید و رو به محمد میگوید
-داداش شما حلیم بریز من تند تند کمک راحیل بدم اینارو تموم کنه.
توجهی به عکس العمل محمد نمیکنم و سر به زیر کارم را انجام میدهم، میخواهم چند کش از بین انبوه کش ها سوا کنم که همزمان مصطفی هم برای برداشتن کش دست دراز میکند و ناخواسته دست مصطفی روی دست ظریفم قرار میگیرد، تند دستم را میکشم اما دست بزرگ مصطفی قفلی به دستم شده.
بغض گلویم را میگیرد و تمام بدنم عرق میکند از خجالت نمیتوانم سرم را بلند کنم، دستم را میکشم اما مصطفی همچنان ولکنم نیست.
خجالت میکشم جلوی محمد چیزی بگویم، سرم را بلند میکنم و مضطرب محمد را نگاه میکنم که حواسش به ما نیست و در حال پر کردن یکبار مصرف حلیم است، برمیگردد تا یکبار مصرف را روی میز بگذارد که با دیدن دستان گره خورده ما با تعجب کمی مکث میکند و سپس با دیدن صورت قرمز من سر به زیر میشود و تند رو به مصطفی میگوید
-داداش بگیر حلیم رو دستم سوخت.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هجدهم بع
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نوزدهم
با صدای خواب آلودی گفتم
_اینجا ... چیکار ... میکنی ؟
پوزخندی زد
+این بود آرامشت ؟
این بود !
آرهههه؟
دِ آخه احمق ...
ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم
اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت
ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم .
دست و پام بی حس شده بود
با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟
_یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟
اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم
+هع ، پس بای برای همیشه ...
و رفت ...
با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد
تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ...
خنده هامون ..
گریه هامون ...
سختی هامون ...
دیوونه بازی هامون ...
غم هامون ...
شادی هامون ...
برنامه هامون ...
تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟
کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•💚🌼•
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شـدن هـم دارد
#اللهمعجللولیکالفرج
#عید_فطر
هدایت شده از 🗞️
رسیده عید صیام و نیامدی آقا
جهان نموده قیام و نیامدی آقا ...
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
یک مرد انگلیسی از شیخ مسلمانی سؤال میکند:
چرا زنِ مسلمان با مردان سلام نمیکند و دست نمیدهد؟
شیخ جواب داد:
آیا در بریتانیا کسی میتواند با ملکه 👑دست 👋بدهد؟
مرد انگلیسی گفت:
قانونی وجود دارد که به هفت نفر این اجازه را میدهد.
شیخ جواب داد : و در قانون ما هم همینطور اشخاص مشخصی تعیین شده که این اجازه برایشان داده میشود مثل :
پدر
پدر بزرگ
همسر
پسر
برادر
کاکا
ماما
پسر برادر
پسر خواهر
همانطور که شما از روی احترام و بزرگداشت با ملکه این کار را میکنید، در نزد ما هم همه زن ها ملکه هستند و هر ملکه با افراد معینی سلام میکند و دست میدهد و بقیه مردها برای او مردم هستند.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_اول☔️
مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر میشوم که ناگاه چادرم لای پاهایم پیچد و چند پله آخر را قل خوردم.
اشک هایم سرازیر میشود و همانجا مینشینم و مچ پایم را به دست میگیرم.
مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو میزند
-چت شد یهو؟!
بغض گلویم مانع میشود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند میکنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر میگیرد و میرود.
حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی میگویم
-چرا نمیفهمی برو برو برو.
چشمانش گرد میشود و میخواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش میشوم
-جون زنعمو ناهید برو.
مکثی میکند و سپس بدون صحبتی بلند میشود و میرود.
لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع میزنم و با ناخن هایم چنگ میزنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را میشویند.
آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز میشوند.
سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت میکنم
باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را میگیرم به دیوار تکیه میدهم و سرم را بالا میگیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز میشوند.
دستمال دیگری برمیدارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار میکنم تا خون دماغم قطع میشود.
از دستشویی خارج میشوم، اکثر میهمان ها رفتهاند مادر که مرا میبیند به سمتم میآید
-کجا بودی یه ساعته دنبالت میگردم.
-دستشویی.
چشم غرهای میرود و هیچ نمیگوید، میخواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند میشوند و عزم رفتن میکنند، مادر هرچه اصرار میکند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهیاشان میکنیم.
پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد.
پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان میداد برای این نوع خلوت ها.
سجاده پهن میکنم و لبیک میگویم به ندای دلم که عاشقانه اللهاش را میطلبید.
سلام میدهم و سر بلند میکنم نگاهی به حیاط میاندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود.
از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمیدارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش میزنم، چشمانم را میبندم و صفحه ای باز میکنم، سوره نور است و سرشار از آرامش.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نوزدهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیستم
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#مولا_جانم✋💞
🌼ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟
🌼ای برق مناجاٺِ شبِ تار کجایی؟
🌼صحرای غمت پر شده از قافله عشق
🌼ای قـافله را قـافله سالار کجایی؟
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_اول☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم میبرم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمیدارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم میروم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمیدارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بیپاسخ داشتم، وقتی گوشیام را چک میکنم متوجه میشوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شمارهای ناشناس.
بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره میخوابم.
❄️❄️❄️
-راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟!
با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم
-جانم.
مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم میدهد
-چرا خونین؟!
دوباره میخوابم و با صدایی ضعیف میگویم
-خون دماغ شده بودم.
مادر تکانم میدهد
-چرا مگه دماغت خورد به جایی؟!
کلافه میگویم
-مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم.
مادر چیزی نمیگوید و از اتاق خارج میشود، کم کم چشمانم گرم میشود که با صدای زنگ موبایل بیدار میشوم
-بله؟!
صدای حرصی نورا درون گوشی میپیچد
-بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟!
کلافه میگویم
-نورا اول صبحی چی میگی؟!
-الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟!
-من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟!
-همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد.
مینشینم و میگویم
-واضح بگو چته؟!
-محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که میبینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده.
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم
-دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار.
ایشی میکند و میگوید
-عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم.
یاد آن شماره ناشناسی میافتم که سی بار تماس گرفته بود
-پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟
-نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود.
کمی فکر میکنم و میگویم
-اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود.
-عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم.
بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد میشوم و لمسش میکنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش میکنم، گوشی را خاموش میکنم و میخواهم برخیزم که ندای درونم داد میزند
-برا چی سیوش کردی؟
بیخیال زمزمه میکنم
-شاید یه جایی نیازم شد
باز هم آن صدای درونم جنب و جوش میکند و میگوید
-چه نیازی مگه محمد کیته؟
قلبم خود را به سینه میکوبد و سوال ندای درونم را بیجواب میگذارم و بلند میشوم.
بهقلمزینبقهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیستم چش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره .
یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود.
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه...
از پشت کسی صدام زد
×هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
×اینجا صف پارتی نیستا
صف راهیان نوره
_خب مشکلش چیه ؟
×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ...
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت .
اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود .
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟
این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس.
و به سرعت از اونجا دور شدم .
اما سر و صدا ها میومد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
روزۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
✍#سگ_عیان_و_مرغ_نهان!
شیخ عبد السلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچمها مینوشتند. روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس میخواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست کرد محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند؟ گویند: روزی شیخ عبد السلام در حال نماز گفت: چخ چخ. بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردید؟ شیخ گفت: اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم، در حال نماز دیدم سگی وارد مسجد الحرام شد، او را چخ کردم و بیرون انداختم! مردم بسیار در شگفت شدند و مقام شیخ در نظر آنها بیشتر جلوه نمود. یکی از مریدان، جریان را برای همسر خود که شیعه بود نقل کرد و گفت: خوب است مذهب تشیع را رها کنی و مذهب شیخ را اختیار نمایی. زن جواب داد: اشکالی ندارد؛ ولی تو یک روز شیخ را با جمعی از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم. آن مرد خوشحال شد و شیخ را دعوت کرد. وقتی همه ی میهمانان آمدند و سفره گسترده شد زن برای هر نفر مرغی بریان گذاشت؛ ولی مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد. وقتی چشم شیخ به ظرفهای مریدان افتاد، دید هر کدام یک مرغ بریان دارند؛ ولی ظرف خودش خالی است، عصبانی شد و گفت: ای زن! به من توهین کرده ای؟ چرا در ظرف غذای من مرغ بریان نگذاشته ای؟! زن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت: ای شیخ! تو ادعا میکنی که سگی را که در مکه وارد مسجد الحرام شد دیده ای؛ اما مرغ بریانی را که زیر برنج است نمی بینی؟؟ شیخ از جا حرکت کرد و گفت: این زن رافضی و خبیث است و از مجلس بیرون رفت و آن مرد نیز مذهب همسرش را قبول کرد.
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
📙پند تاریخ 69/5 - 70؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / 235