☆∞🦋∞☆
همیشہ مےگفتـــــ :
ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم
ڪافیہ ڪارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے
شڪ نڪن شهید بعدے تویے!
#روایتـــــ_عشق
#شهید_محمدابراهیم_همتـــــ
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_دوم☔️ پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شما
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_اول☔️
جلوی درمان ترمز میکند از ماشین پیاده میشود و سپس در را برای من باز میکند، تشکری میکنم و پیاده میشوم.
زنگ آیفون را میزند و به ثانیه نکشیده در باز میشود و مادر در چهارچوب در قرار میگیرد ، با هول و حراس مرا در آغوش میکشد
-کجا بودی راحیلم؟! چرا موبایلت خاموشه دختر نصفه جون شدم.
از آغوش مادر جدا میشوم و به جمع منتظر نگاه میکنم پدر، مصطفی، محمدعلی، لیلا و نورا ، خاله زهرا.
سلام میدهیم اما بغیر از مادر و خاله و نورا و لیلا کسی جواب نمیدهد، مصطفی جلو میآید
-تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟!
چشمانم گرد میشود، میخواهم چیزی بگویم که مانعم میشود
-تا این وقت شب تو کدوم قبرستون چه غلطی میکردی؟!
شیشه چشمانم تر میشود، به پدر و محمدعلی نگاه میکنم تا از من دفاع کنند و کشیده ای به گوش مصطفی بزنند و بگویند
-به تو مربوط نیست
اما دست به سینه فقط نگاهمان میکردند.
میخواهم چیزی بگویم که دست مصطفی بالا میرود چشمانم را روی هم فشار میدهم و منتظر سوزش گونه ام هستم که خبری نمیشود.
چشم باز میکنم و اطرافم را نگاه میکنم، محمد مچ مصطفی را با آرامش گرفته و چشم در چشم مصطفی میگوید
-داداش اول ببین چیشده تا این وقت شب بیرون بودن بعد حکم بده.
مصطفی دستانش را محکم از بین دستان محمد بیرون میکشد
-تو خفه شو، اصلا شما دو تا با هم بیرون چه غلطی میکردین؟!
لب به دندان میگیرم، بیچاره سید جرمش فقط کمک کردن به من بود.
محمد دستی به ریش مرتبش میکشد و رو به جمع میگوید
-شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدیم یاعلی.
در را باز میکند و خارج میشود، پشت سرش نورا و خاله زهرا هم خداحافظی میکنند و میروند.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#تلنگر
✍️اگر قفلی در زندگیت میبینی شک نکن اون قـفل کلیدی داره... هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد اگر قفلی در زندگیت میبینی شک نکن اون قـفل ڪلیدی هم دارد...
✅کلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است:
➊صـبر
➋توکل
➌تـلاش
➍آرامـش
➎ایمان به خدا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_چها
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_پنجم
خب داشتم میگفتم
تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن
یه جوونایی باید از
خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم .
مثلا شهید محمد حسین فهمیده ...
چی ازشون میدونی ؟
_خب ...
چیز زیادی نمیدونم
فقط میدونم توی نوجونی مُرده
+مُرده نه ...
شهید شده .
کلافه گفتم
_حالا چه فرقی میکنه ؟
دوتاشون یکین دیگه ...
+نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره
اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره
اما شهید نه
همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند .
_من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم
با لبخند دلگرم کننده ای گفت :
+یه روزی اعتقاد میاری ...
دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ...
+خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم.
_ولی فکر نمیکنم بشه
چون الان حرکته
چشمکی زد و گفت :
+شوما هنوز مژی رو نشناختی ...
مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی
به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
✨💐امام زمان(علیه السلام) می فرمایند💐✨
📜همانا، من، امان و مایه ى ایمنى براى اهل زمینم؛ همان گونه که ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند.
📚[کمال الدین، ج2، ص485]
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#انتخابات
#رییسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
○° جونمو واست ارباب
اگه فدا نکنم چه کنم؟!🥺🖤
#استوری | #Story 📸 🌙
#محمدحسینپویانفر 🎤
#حسینجانم♥️
#چادرانه🦋
براے «چـــادر»
باید بہ آسمان نگاہ ڪرد🌥
براےچادروحجابت
بہ ڪنایہ اطرافیانت
نگاہ نڪن!)
«آسمانے شدن» بهاء دارد
یادت باشد🙂
«بهشت» رابہ بهاء میدهند
نہ بہ بهانہ❤️💗💜
『 #دختران_چادری
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_پنج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_ششم
بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ...
بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ...
خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ...
+خب گل دخمل چه خبرا ؟
_دخمل ؟
+آره دیگه
من به دختر میگم دخمل
_میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ...
+چرا ؟!
مگه من آدم نیستم ؟ !!
خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد :
+معلومه که آدم نیستم ...
و با بغض گفت
من فرشتم
یه دونه زدم تو بازوش و گفتم :
_داشتم سکته میکردم
هوووف ...
مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود .
خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ...
از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ...
مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ...
محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم
×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست .
این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅)
برگشتم طرفش ...
این که همون پسره اس
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج♥️
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این
از نسیم صبح، بوی یار می باید کشید...
#صائب_تبریزی
هذا یَومُ الجُمعه
و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ
فيهِ ظهورک ...
امروز روز جمعه، روز توست!
و روزیست که در آن
ظهور تو انتظار میرود.
#اللهمعجللولیکالفرج✨
خبرتهست 💚
ڪہیڪگوشہدنیاےشما🖇
بہدلیحسرتدیدارِحــرم 🌹
مانده هنوز !؟✨
کربلاییتآرزوستارباب...🥀
♥️|
🌹
"برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
ई 🌸🌺🌸ई
انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال"
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.
داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند.
پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
#ضرب_المثل
📚زیر کاسه نیمکاسهای است
برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضربالمثل استفاده میشود
در گذشته که وسایل خنککننده و نگاهدارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکیهای فاسدشدنی را در کاسه میریختند و کاسهها را در سردابهها و زیرزمینها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان میگذاشتند. آنگاه کاسهها و قدحهای بزرگی را وارونه بر روی آنها قرار میدادند تا از گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند.
اما در آشپزخانهها کاسهها و قدحهای بزرگ را وارونه قرار نمیدهند و آنها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر میگذارند و کاسههای کوچک و کوچکتر را یکی پس از دیگری در درون آنها جای میدهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسهی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسههای موجود در زیر زمین، گمان میکرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسهای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبوده، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی میپنداشت و در صدد یافتن علت آن برمیآمد.
بدینترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسهای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضربالمثل درآمده و در موارد وجود شبههای در کار مورد استفاده قرار گرفت.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_هفتم
برگشتم طرفش ...
یه آقایی جلوم بود
با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ...
کفش چرمی قهوه ای سوخته...
شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ...
پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ...
دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ...
ته ریش مشکی داشت ...
بالاتر...
بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ...
چشما...
چشماش عسلی ... وای خدااا ، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم.
خب فکر کنم زیادی ذوق کردم
موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن .
وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟
من : باز این مرغ بی محل اومد
برو خونتون الان وقت ندارم .
وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟
من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ...
وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ...
با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم
ولی این که مژدس
پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه از شدت تهيدستی ، برهنه روی ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی ، جانم به لب رسيده است .
موسی برای او دعا كرد و از آنجا (برای مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز می گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتی بسيار در گردش اجتماع نموده اند .
پرسيد : چه حادثه ای رخ داده است ؟
حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نموده و شخصی را كشته است .
اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند !
خداوند در قرآن مي فرمايد :
اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند.
ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض (شوری-27)
پس موسی عليه السلام به حكمت الهی اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود .
📚حکایتهای گلستان
☘☘
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_اول☔️ جلوی درمان ترمز میکند از ماشین
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_دوم☔️
لبانم را تر میکنم و با تعجب به مادر الناز نگاه میکنم با چشمانی ریز شده نگاهم میکند و ادامه میدهد
-دیگه دور و بر الناز نبینمت.
الناز با حرص و عصبانیت داد میزند
-مامان...
بغضم را با آب دهان فرو میدهم و میگویم
-خانم محتشم اگه خطایی از من سر زده ازتون معذرت میخوام.
کیفم را از روی میز برمیدارم و پس از خداحافظی از اتاق خارج میشوم، الناز پشت سرم میدود
-راحیل، راحیل وایسا..
میایستم و برمیگردم وقتی به من میرسد بغلش میکنم
-مامانت الان عصبیه من ناراحت نشدم خودتو اذیت نکن.
بوسه ای به گونهام میزند و میگوید
-خیلی دوست دارم.
چشمکی میزنم و میگویم
-من بیشتر.
دستی تکان میدهم و راه میافتم.
بی هدف با پای پیاده و بی مقصد فقط راه میروم، مادر الناز مرا باعث تغییر و تحول الناز میدانست و هرازگاهی نیشش را در قلبم فرو میکرد، اما اینبار که الناز تصمیم به پوشیدن چادر داشت، مادرش به صراحت گفت که از الناز دور شوم.
موبایلم زنگ میخورد دستم را به زیر چادرم میبرم و از داخل جیبم موبایل را خارج میکنم، شماره و اسم خانم طاهری روی صفحه گوشی نمایان بود.
جواب میدهم
-الو سلام خانم طاهری جان.
-سلام عزیزدلم چخبر حالت چطوره؟!
-هیچی سلامتی، شما چخبر.
لبخندش را از پشت تلفن حس میکنم
-خبر که باید بگم شهدا ویژه دعوتت کردن.
ابروهایم بالا میپرد
-میشه واضح تر بگید؟!
میخندد و میگوید
-باید بگم برای راهیان نور دنبال یه نفر بودیم که به عنوان مسئول کاروان انتخاب کنیم، سراغ هر کدوم از بچه های با تجربه رو گرفتیم هرکدوم به نحوی سرشون شلوغ بود تا اینکه رسیدم به تو گویا اصلا تو راهیان ثبت نام نکردی اما چون آخرین گزینه بودی و جزو بچه های باحال و با معرفت احساس کردم تو دیگه روی شهدا رو زمین نمیندازی.
با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم اگر بروم باید تاریخ عقدمان را دوباره عقب بیندازم، من و منی میکنم و میگویم:
-اوم خانم طالبی جان من بهتون خبر میدم.
-باشه عزیزم فقط هرچه زودتر بهتر.
تماس را قطع میکنم، حوصله رفتن به خانه را ندارم مصطفی همان دیشب راهی رمچاه شد از دیشب با هیچکس صحبت نکردم فقط به مادر گفتم چه اتفاقی برایم افتاد که با آن وضع به خانه آمدم، مصطفی از موقعی که فهمیده چه اتفاقی برایم افتاده مدام زنگ میزند و من تماس هایش را بیجواب میگذارم.
راهی امامزاده سیدمظفر میشوم.
پس از زیارت امامزاده، به سمت جایگاه شهدا میروم، اول شهید غلامشاه ذاکری را زیارت میکنم و سپس به سمت مزار محسن میروم.
پسری پشت به من کنار مزار محسن نشسته و شانه هایش لرزان است، با تعجب نزدیکش میشوم و کنار مزار محسن روبهروی پسر میایستم.
متوجهم که میشود، تند اشکهایش را پاک میکند، نیم نگاهی به من میاندازد تازه متوجه میشوم سیدمحمد است، بلند میشود و سلام میکند، جوابش را میدهم و سر به زیر فاتحهای میخوانم، سر بلند میکند و آرام میگوید
- بااجازه بنده مرخص میشم، به خاله و حاجی سلام برسونید.
-آقایموسوی...
لحظهای نگاهم میکند و دوباره سربهزیر میشود و منتظر ادامه صحبتم میشود
-بابت دیشب معذرت میخوام، مصطفی یکم عصبی بود.
سری تکان میدهد و میگوید
-خواهش میکنم نیازی به معذرت نیست، بله متوجه هستم...
مکثی میکند و میگوید
-بااجازه.
راه میافتد.
کنار مزار محسن مینشینم مثل همیشه تمیز بود و پر از گل.
دستی روی عکس محسن میکشم
-سلام...
لبانم را تر میکنم و ادامه میدهم
-دلم پره...
-دیشب دیدی چیشد؟!
-محسن از مصطفی بدم میاد، هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازش بدم میاد.
-از اونور شهدا دعوتم کردن...
-میدونی مصطفی احساس میکنم راه حل این سردرگمیا تو این سفره.
-از یه طرف اگه بگم دوباره میخوام تاریخ عقد رو عقب بندازم...
آهی میکشم و اشک هایم را پاک میکنم
-چی بگم، فقط خودت کمکم کن.
دستی روی سنگ قبر میکشم و عکس حک شده محسن روی سنگ قبر را میبوسم و بلند میشوم.
همانطورکه راه میروم شماره آژانس را میگیرم، پس از صحبت با اپراتور و فهمیدن اینکه ماشین ندارند کنار خیابان میایستم، اذان که میگوید هوا رو به تاریکی میرود.
کنار خیابان منتظر تاکسی میمانم که پژویی با سرعت از جلویم رد میشود و باعث میشود تمام آبی که در چاله خیابان جمع شده تنم را مانند موش آبکشیده کند.
شوکه از خیس شدنم قدمی عقب میروم و زیر لب فوشی نثار راننده پژو میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_هفت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_هشتم
+مروااا
_بله؟
+دوساعته دارم صدات میکنما !
_ببخشید حواسم نبود
+چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ !
_محمودی کدوم...
+همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ...
بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه
بچه مردم از خجالت آب شده ...
ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا
وجدان : اونم از نوع رُسش .
من : تو دهنتو ببند
وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟
+بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟
_من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ...
مژده دیگه به روم نیاورد و گفت :
+بیا بریم پیش بقیه ...
الان نمازمون قضا مِرِ (میره )
با هم وارد نمازخانه شدیم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
همین که ...
سایه پر مهـ❤️ـرت ؛
بر سرمان نشسته ...
یک عمر ...
سجده شکر می خواهد ...
مهـ❤️ـربانترین پدر، سایه ات مستدام
#امام_زمان
#حڪـایــت
🔰داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
🔶 روزے بهلول در حالے که داشت از کوچہ اے مےگذشت شنید که استادے به شاگردانش مےگوید :
❗️من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سہ مورد با او کاملا مخالفم !
1⃣ یک اینکہ مےگوید: خداوند دیده نمےشود پس اگر دیده نمےشود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم مےگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مےسوزاند در حالے کہ شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
3⃣ سوم هم مےگوید: انسان کارهایش را از روے اختیار انجام مےدهد در حالے که چنین نیست و از روے اجبار انجام مےدهد.
🔴 بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگے به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانے استاد خورد و آنرا شکافت !
🔹استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفہ آوردند.
❓خلیفہ گفت: ماجرا چیست؟
☑️ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس مےدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
👈بهلول پرسید: آیا تو درد را مےبینی؟
گفت: نہ
👌بهلول گفت: پس دردے وجود ندارد.
👈ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد.
👈ثالثا: مگر نمےگویے انسانها از خود اختیار ندارند؟
👌پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
⭕️استاد دلایل بهلول دیوانہ را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!