🌹
"برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
ई 🌸🌺🌸ई
انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال"
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.
داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند.
پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
#ضرب_المثل
📚زیر کاسه نیمکاسهای است
برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضربالمثل استفاده میشود
در گذشته که وسایل خنککننده و نگاهدارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکیهای فاسدشدنی را در کاسه میریختند و کاسهها را در سردابهها و زیرزمینها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان میگذاشتند. آنگاه کاسهها و قدحهای بزرگی را وارونه بر روی آنها قرار میدادند تا از گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند.
اما در آشپزخانهها کاسهها و قدحهای بزرگ را وارونه قرار نمیدهند و آنها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر میگذارند و کاسههای کوچک و کوچکتر را یکی پس از دیگری در درون آنها جای میدهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسهی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسههای موجود در زیر زمین، گمان میکرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسهای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبوده، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی میپنداشت و در صدد یافتن علت آن برمیآمد.
بدینترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسهای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضربالمثل درآمده و در موارد وجود شبههای در کار مورد استفاده قرار گرفت.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_هفتم
برگشتم طرفش ...
یه آقایی جلوم بود
با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ...
کفش چرمی قهوه ای سوخته...
شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ...
پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ...
دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ...
ته ریش مشکی داشت ...
بالاتر...
بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ...
چشما...
چشماش عسلی ... وای خدااا ، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم.
خب فکر کنم زیادی ذوق کردم
موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن .
وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟
من : باز این مرغ بی محل اومد
برو خونتون الان وقت ندارم .
وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟
من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ...
وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ...
با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم
ولی این که مژدس
پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه از شدت تهيدستی ، برهنه روی ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی ، جانم به لب رسيده است .
موسی برای او دعا كرد و از آنجا (برای مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز می گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتی بسيار در گردش اجتماع نموده اند .
پرسيد : چه حادثه ای رخ داده است ؟
حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نموده و شخصی را كشته است .
اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند !
خداوند در قرآن مي فرمايد :
اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند.
ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض (شوری-27)
پس موسی عليه السلام به حكمت الهی اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود .
📚حکایتهای گلستان
☘☘
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_اول☔️ جلوی درمان ترمز میکند از ماشین
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_دوم☔️
لبانم را تر میکنم و با تعجب به مادر الناز نگاه میکنم با چشمانی ریز شده نگاهم میکند و ادامه میدهد
-دیگه دور و بر الناز نبینمت.
الناز با حرص و عصبانیت داد میزند
-مامان...
بغضم را با آب دهان فرو میدهم و میگویم
-خانم محتشم اگه خطایی از من سر زده ازتون معذرت میخوام.
کیفم را از روی میز برمیدارم و پس از خداحافظی از اتاق خارج میشوم، الناز پشت سرم میدود
-راحیل، راحیل وایسا..
میایستم و برمیگردم وقتی به من میرسد بغلش میکنم
-مامانت الان عصبیه من ناراحت نشدم خودتو اذیت نکن.
بوسه ای به گونهام میزند و میگوید
-خیلی دوست دارم.
چشمکی میزنم و میگویم
-من بیشتر.
دستی تکان میدهم و راه میافتم.
بی هدف با پای پیاده و بی مقصد فقط راه میروم، مادر الناز مرا باعث تغییر و تحول الناز میدانست و هرازگاهی نیشش را در قلبم فرو میکرد، اما اینبار که الناز تصمیم به پوشیدن چادر داشت، مادرش به صراحت گفت که از الناز دور شوم.
موبایلم زنگ میخورد دستم را به زیر چادرم میبرم و از داخل جیبم موبایل را خارج میکنم، شماره و اسم خانم طاهری روی صفحه گوشی نمایان بود.
جواب میدهم
-الو سلام خانم طاهری جان.
-سلام عزیزدلم چخبر حالت چطوره؟!
-هیچی سلامتی، شما چخبر.
لبخندش را از پشت تلفن حس میکنم
-خبر که باید بگم شهدا ویژه دعوتت کردن.
ابروهایم بالا میپرد
-میشه واضح تر بگید؟!
میخندد و میگوید
-باید بگم برای راهیان نور دنبال یه نفر بودیم که به عنوان مسئول کاروان انتخاب کنیم، سراغ هر کدوم از بچه های با تجربه رو گرفتیم هرکدوم به نحوی سرشون شلوغ بود تا اینکه رسیدم به تو گویا اصلا تو راهیان ثبت نام نکردی اما چون آخرین گزینه بودی و جزو بچه های باحال و با معرفت احساس کردم تو دیگه روی شهدا رو زمین نمیندازی.
با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم اگر بروم باید تاریخ عقدمان را دوباره عقب بیندازم، من و منی میکنم و میگویم:
-اوم خانم طالبی جان من بهتون خبر میدم.
-باشه عزیزم فقط هرچه زودتر بهتر.
تماس را قطع میکنم، حوصله رفتن به خانه را ندارم مصطفی همان دیشب راهی رمچاه شد از دیشب با هیچکس صحبت نکردم فقط به مادر گفتم چه اتفاقی برایم افتاد که با آن وضع به خانه آمدم، مصطفی از موقعی که فهمیده چه اتفاقی برایم افتاده مدام زنگ میزند و من تماس هایش را بیجواب میگذارم.
راهی امامزاده سیدمظفر میشوم.
پس از زیارت امامزاده، به سمت جایگاه شهدا میروم، اول شهید غلامشاه ذاکری را زیارت میکنم و سپس به سمت مزار محسن میروم.
پسری پشت به من کنار مزار محسن نشسته و شانه هایش لرزان است، با تعجب نزدیکش میشوم و کنار مزار محسن روبهروی پسر میایستم.
متوجهم که میشود، تند اشکهایش را پاک میکند، نیم نگاهی به من میاندازد تازه متوجه میشوم سیدمحمد است، بلند میشود و سلام میکند، جوابش را میدهم و سر به زیر فاتحهای میخوانم، سر بلند میکند و آرام میگوید
- بااجازه بنده مرخص میشم، به خاله و حاجی سلام برسونید.
-آقایموسوی...
لحظهای نگاهم میکند و دوباره سربهزیر میشود و منتظر ادامه صحبتم میشود
-بابت دیشب معذرت میخوام، مصطفی یکم عصبی بود.
سری تکان میدهد و میگوید
-خواهش میکنم نیازی به معذرت نیست، بله متوجه هستم...
مکثی میکند و میگوید
-بااجازه.
راه میافتد.
کنار مزار محسن مینشینم مثل همیشه تمیز بود و پر از گل.
دستی روی عکس محسن میکشم
-سلام...
لبانم را تر میکنم و ادامه میدهم
-دلم پره...
-دیشب دیدی چیشد؟!
-محسن از مصطفی بدم میاد، هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازش بدم میاد.
-از اونور شهدا دعوتم کردن...
-میدونی مصطفی احساس میکنم راه حل این سردرگمیا تو این سفره.
-از یه طرف اگه بگم دوباره میخوام تاریخ عقد رو عقب بندازم...
آهی میکشم و اشک هایم را پاک میکنم
-چی بگم، فقط خودت کمکم کن.
دستی روی سنگ قبر میکشم و عکس حک شده محسن روی سنگ قبر را میبوسم و بلند میشوم.
همانطورکه راه میروم شماره آژانس را میگیرم، پس از صحبت با اپراتور و فهمیدن اینکه ماشین ندارند کنار خیابان میایستم، اذان که میگوید هوا رو به تاریکی میرود.
کنار خیابان منتظر تاکسی میمانم که پژویی با سرعت از جلویم رد میشود و باعث میشود تمام آبی که در چاله خیابان جمع شده تنم را مانند موش آبکشیده کند.
شوکه از خیس شدنم قدمی عقب میروم و زیر لب فوشی نثار راننده پژو میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_هفت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_هشتم
+مروااا
_بله؟
+دوساعته دارم صدات میکنما !
_ببخشید حواسم نبود
+چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ !
_محمودی کدوم...
+همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ...
بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه
بچه مردم از خجالت آب شده ...
ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا
وجدان : اونم از نوع رُسش .
من : تو دهنتو ببند
وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟
+بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟
_من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ...
مژده دیگه به روم نیاورد و گفت :
+بیا بریم پیش بقیه ...
الان نمازمون قضا مِرِ (میره )
با هم وارد نمازخانه شدیم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
همین که ...
سایه پر مهـ❤️ـرت ؛
بر سرمان نشسته ...
یک عمر ...
سجده شکر می خواهد ...
مهـ❤️ـربانترین پدر، سایه ات مستدام
#امام_زمان
#حڪـایــت
🔰داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
🔶 روزے بهلول در حالے که داشت از کوچہ اے مےگذشت شنید که استادے به شاگردانش مےگوید :
❗️من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سہ مورد با او کاملا مخالفم !
1⃣ یک اینکہ مےگوید: خداوند دیده نمےشود پس اگر دیده نمےشود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم مےگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مےسوزاند در حالے کہ شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
3⃣ سوم هم مےگوید: انسان کارهایش را از روے اختیار انجام مےدهد در حالے که چنین نیست و از روے اجبار انجام مےدهد.
🔴 بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگے به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانے استاد خورد و آنرا شکافت !
🔹استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفہ آوردند.
❓خلیفہ گفت: ماجرا چیست؟
☑️ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس مےدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
👈بهلول پرسید: آیا تو درد را مےبینی؟
گفت: نہ
👌بهلول گفت: پس دردے وجود ندارد.
👈ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد.
👈ثالثا: مگر نمےگویے انسانها از خود اختیار ندارند؟
👌پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
⭕️استاد دلایل بهلول دیوانہ را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
»
☘عـــلّامه تهرانـــے(ره):
در #بوسـیدن دست #پـدرومـادر
برڪتی است مخصوص خود آن
و در جـای دیگری پیدا نمی شود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_هشت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_نهم
یه گوشه ای نشستم و به نماز خوندن خانما نگاه کردم .
مژده خواست نمازشو شروع کنه که با دیدن من دستاش رو از کنار گوشش پایین آورد و به طرفم قدم برداشت...
+مروا عزیزم چرا نشستی ؟
_پس چی کار کنم ؟!
+نمیخوای نماز بخونی؟
_راستش ...
چیزه...
یعنی...
نمیخواستم بدونه که نماز خوندن بلد نیستم ولی نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم ...
انگار خودش متوجه شد
به خاطر همین سریع گفت :
بلند شو بیابریم با هم نماز بخونیم ...
به ناچار قبول کردم
+گلم وضو داری ؟
_No
+So let's go together
_چی ؟ !
+گفتم بیا با هم بریم ...
_آها ! یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات انگلیسی صحبت نکنم ...
مژده نیمچه لبخندی زد و به راهمون ادامه دادیم ...
با کمک و راهنمایی های مژده وضو گرفتیم و نوبت به نماز رسید
تک تک حرکات و چیز هایی که باید به عربی میگفتیم رو با حوصله برام توضیح داد .
+متوجه شدی ؟
_حرکات رو آره ولی...
+ولی چی ؟
کلافه گفتم :
_کلمات عربی رو نمیتونم حفظ کنم ، میشه ول کنی ؟
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
✅دو حدیث در باب صلوات
✍رسول خدا (ص) فرموند:
1⃣هر کس در کتابی یا نوشته ای بر من صلوات بنویسد ، تا زمانی که نام من در کتاب هست فرشتگان پیوسته برای او از درگاه حق طلب آمرزش می کنند.
✍حضرت محمد(ص)فرمودند:
2⃣هر کس هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد ، بر خدا لازم می شود که گناهان او را بیامرزد،در همان روز یا همان شب.
📚1-داستان های صلوات ص 12
📚2-داستانهای صلوات،ص8،
❁اللَّهمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❁
#انتخابات
♡﷽♡
#آیهروز
#لحظاتیباقرآن
♥️✨
سوره مبارکه اعراف آیه 204
وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ
و هرگاه قرآن خوانده شود، به آن گوش دهيد و ساكت شويد (تا بشنويد)، باشد كه مورد رحمت قرار گيريد.
#حدیثانه
#ناشرکلاممعصومباشیم
🍊🧡
امام رضا علیه السلام
دوست هرکسی عقل اوست و دشمن هر کس نادانی اوست.
صدیقُ کلُّ امرئٍ عَقلُهُ و عَدُوُّهُ جَهلُهُ؛
کافی (ط-الاسلامیه)ج1 ، ص11
﷽
مثل خرمشهر آزادم کن از چنگ جنون
این بغل را داغ تر از شرجی اهواز کن
#فرهادحامد
#سومخرداد
#آزادی_خرمشهر
🍊🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_ام
+ول کن چیه دختر ؟
پاشو پاشو با هم نماز بخونیم
هر چیزی که من میگم رو تکرار کن
باشه ؟
_اوک ...
یعنی چیزه ، باشه ...
بلند شدیم و بعد از نیت ، مژده شروع به خوندن و من هم باهاش تکرار کردم ...
+بسم الله الرحمن الرحیم
_بسم الله الرحمن الرحیم
+الحمد الله رب العالمین
_الحمد .......
نمی تونستم درست متوجه بشم مژده چی میگه
+الحمد الله
_احمد الله
+رب العالمین
_رب العالمین
+الرحمن
_الرحمن
★★★
بعد از دادن سلام نمازم ، یه آرامشی به وجودم تزریق شد که حالمو خوب کرد
برگشتم سمت مژده که داشت با لبخند نگاهم میکرد
_چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟
+نه ...
کسی رو به زیبایی توندیدم
حجاب خیلی بهت میاد مروا
اصلا قابل توصیف نیست
ته دلت احساس شادی میکنی ... نه ؟
_آ...آره آره
+لبخند امام زمانتو حس میکنی ، نه ؟
_امام زمان ؟
+پاشو پاشو نماز بعدیمونو بخونیم تو راه بهت توضیح میدم ...
_باشه
بعد از خوندن نماز با هم به طرف اتوبوس حرکت کردیم
تقریبا منتظر ما بودن...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃﷽🌸🍃
🔻هیزمی از جنس مردم🔻
✍ قرآن کریم درباره آتش #جهنم میفرماید: آتش جهنّم، از وجودِ مردمان و از سنگ است!
🕋 فَاتَّقُوا النّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النّاسُ وَ الحِجارَةُ (بقره/۲۴)
💢 پس بپرهیزید از آتشی که هیزم آن، از مردم و از سنگ است!
وَقُود☜ یعنی هیزم.
هیزم جهنم، مردم هستند.😱
ما این آتیش رو هر روز حس میکنیم و با اون بالا و پایین میریم!🔥😱
زبان و رفتار و کردار و گفتارِ بسیاری از ماها، پر از #خشونت است، و مثل آتیش سوزنده است. هر روز با زبانمون دیگران رو میسوزونیم.🔥
توی این دور و زمونه، کمتر کسی پیدا میشه که اهل نرمی و #مدارا باشه.
سنگ هم توی این آیه، نماد سختی و #خشونت هست.😨
اگر خوب به این آیه دقّت کنیم، میبینیم که خداوند بخشنده و مهربون چنین آتیش جهنّمی رو خلق نکرده. اصلاً چنین چیزی با ذات این خدای مهربون سازگار نیست.🤔
این آتیش رو خودمون درست میکنیم.
این آتیش از اندیشه و عملکردِ ماست، از سختیِ قلبهای ماست.😔💔
❌ هیچ خدای شکنجهگری وجود نداره. شکنجهگری کارِ ما انسانهاست. کار خدا نیست. خدا از این کار لذّت نمیبره. نیازی هم به چنین کاری نداره.
این ما هستیم که با نوع نگاهمون به زندگی، شکنجهگر میشیم.😔
جهنّم رو خودمون درست میکنیم.
☝️ ما باید یاد بگیریم که چطور، هر روز از بین آتیشی که هیزمش انسانهای سخت و پر خشونت هستند، عبور کنیم، و با آتیشِ اونها نسوزیم، و خودمون هم بخشی از اون هیزم نشیم.
#درمحضرقرآن
🌱
☘#تلنگر⚠️
بعضے ڪارها مثل لیمو شیرین هستند
اولش شیرینه؛🍭
اما بعد از گذشتـــــ مدتـــــ ڪوتاهے
تلخ میشه...🥀
درستـــــ مثل گناه📛
اولش باعثـــــ شادے و لذتـــــ؛
اما تا آخر عمرتـــــ باید جوابـــــ
همون گناهتـــــ رو بدے...‼️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_دوم☔️ لبانم را تر میکنم و با تعجب به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_دوم🌻
#پارت_اول☔️
باد اواخر پاییز به لباسهای خیس شدهام میخورد و باعث لرزم میشود.
-خانم سنایی!!
با تعجب برمیگردم که دوباره محمد را میبینم
-سلام.
بخاطر سر و روی خیسم معذب میشوم، نگاهی کلی به من میکند و دوباره نگاهش را به زمین میدوزد.
-وسیله هست بفرمایین میرسونمتون.
سری تکان میدهم و پشت سرش راه میافتم کمی آنطرفتر در پراید را باز میکند و سوار میشود، من هم به طبع سوار صندلی عقب میشوم.
راه میافتد کمی که میگذرد لب باز میکنم
-بابت دیشب و امروز ممنونم.
نگاهش را از آینه متوجه میشوم که من هم نگاهش میکنم، سکوت میکند و دوباره به روبهرو خیره میشود
-خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
جلوی در که میرسیم، پیاده میشوم، همزمان ماشین مصطفی جلوی خانهامان ترمز میکند.
پیاده میشود و با تعجب مرا نگاه میکند، با پیاده شدن سیدمحمد اخمهایش درهم میشود، رو به سید میکنم
-دستتون درد نکنه به خاله زهرا و نورا سلام برسونید خداحافظ.
به سمت در میروم و کلید میاندازم و داخل میشوم، مصطفی هم پشت سرم وارد میشود.
صدای مصطفی را از پشت سرم میشنوم
-بعد نگو من با این پسره هیچ سر و سری ندارم همش دور و بر هم میپلکین.
لحظهای چهره سیدمحمد در ذهنم ظاهر میشود، برای ثانیه ای از دلم میگذرد کاش محمد جای مصطفی بود.
از پله ها بالا میروم و هیچ نمیگویم، وارد که میشوم با دیدن عموباقر و زنعمو ناهید حس بدی به وجودم سرازیر میشود.
پس از سلام و احوالپرسی وارد اتاق میشوم و لباس هایم را عوض میکنم.
زنعمو ناهید به صحبت هایش ادامه میدهد
-دیگه از فردا بچه ها بیوفتن دنبال خریداشون تا انشاالله آخر هفته به میمنت و خوشی عقدشون بسته شه.
سرفه مصلحتی میکنم و میگویم
-زنعمو اگه بشه بیوفته هفته بعد من این هفته چهارشنبه پنجشنبه جمعه یه سفر باید برم.
لبخند روی صورت زنعمو خشک میشود و همه سکوت میکنند.
مادر پا پیش میگذارد
-کجا به سلامتی؟!
نگاهش میکنم
-مسئول کاروان خواهران راهیان نور شدم باید برم.
زنعمو خنده مصنوعی میکند و میگوید
-ما که انقدر وایسادیم این یه هفته هم روش.
صدای عصبیه مصطفی بلند میشود
-چیچیو این یه هفته هم روش مگه ما مسخره این خانومیم.
اخم هایم درهم میشود، اما چیزی نمیگویم
زنعمو با عصبانیت و آرام میگوید
-مصطفی...
مصطفی بلند میشود
-مصطفی مصطفی نکن مامان، ما این هفته عقد میکنیم.
خداحافظی میگوید و به سمت در راه میافتد، سر بلند میکنم
-پسرعمو.
میایستد و برمیگردد
-من خیلی از این سفرا میرم، شما اگه بخوای سر هر سفر جنجال راه بندازی...
ادامه نمیدهم، عمو پادرمیانی میکند و با خنده میگوید
-عیب نداره یه هفته هم وایمیستیم، شما فعلا بتازون عمو جون.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹داستان آموزنده🌹.
روزی حضرت ابراهيم (علیهالسلام) در نزديكی بيت المَقْدِس پيرمردی را ديد. حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند و پرسیدند منزلت كجاست؟ پاسخ داد كه منزلم پای آن كوه است حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيری؟
پيرمرد تاملی كرد و گفت عيبی ندارد ولي مانعی در مسير هست كه آبی است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم!
حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكنی؟ پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت، جواب داد از روي آب رد ميشوم! حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم.
به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد از روی آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم از روی آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد و مهمان را احترام کرد و به منزلش برد.
صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايی كن كه من آمين بگويم؛ پيرمرد درد دلش باز شد وخطاب به حضرت گفت: چه دعايی بكنم!؟ دعای من مستجاب نميشود! 35سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود! حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟ عابد پاسخ داد 35سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود! حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم!
🌹بله! یک سرّی بوده است كه این عابد بايد 35سال منتظر اين خليل میشد! در اين 35سال ناله هايش او را به جايی رسانده بود كه از روی آب رد ميشد! عزيز من يك وقت صلاح ومصلحت در اين است كه بنده خيلی به در خانه خدا برود. استادی داشتم كه از اولیاء خدا و بسيار مرد بزرگی بود، خدمت امام زمان عليه السلام رسیده بود. ایشان می فرمود زمانی که قرار است خیری به انسان برسد، شيطان به هر طريق ممكن تلاش ميكند مانع رسيدن آن خير شود. برای مثال شب قدر ميخواهی دعا كنی ، سريع ظاهر ميشود و ميگويد براي چه دعا ميكنی!؟ مگر تا به حال دعاهايت مستجاب شده است!؟ اينها وسوسه های شيطان است و نبايد به آن ترتيب اثر داده شود. کسی که دعا میکند دست خالی برنمیگردد و بالاخره چیزی در کاسه او میریزند.
(از سخنرانی های استاد فاطمینیا)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_ام +ول
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_یکم
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
👈 سلامتی و تعجیل در ظهور #امام_زمان (عج) صلوات 🌼
💕 امام مَهدی (علیه السلام) میفرمایند:
💚 ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست.
📚بحارالأنوار، ج 53، ص 175
#انتخابات1400
#رئیسی
#انتظار
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم
اول #نگاه میڪنم ببينم #امام_زمان
از اين ڪار راضيه؟🌱
مےگفت اگر مے بينيد امام زمان
از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد !
#سردارشهید_نادر_مهدوی...🌷
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج