هدایت شده از
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمانعج
طلوع یعنی که گل از غنچه تو وا بشود
فَلـق از شرق تو را محوِ تماشا بشود
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_شش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
هنوز که به یاد صبح میافتم از خنده منفجر میشوم!
صبح حدودا ساعت ۸ ،ما مشغول صبحانه خوردن بودیم که صدای داد و بیداد از بیرون توجهمان را جلب کرد.
_صدای کیه؟
حمید لقمه درون دهانش را بلعید
_حتما همسایه روبه رویی با کسی دعواش شده.
همگی میدانستیم که ژاسمن اخلاق تندی دارد و هراز گاهی با اهالی ساختمان دعوایش میشود.
_صدای آقا میاد ،چقدر صداش آشناست؟اینطور نیست؟
حمید بی خیال جرعه ای از چای شیرینش را نوشید
_صبحانت رو بخور خانوم ،چیکار به کار مردم داری. بار اولش که نیست عزیزمن.
لقمه ای را به سمتم گرفت
_بخور عزیزم، باید بریم خرید دیر میشه
_مامانی صدای عمو کمیل میاد
با حرف نجلا لقمه به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
حمید آرام چند ضربه به پشتم زد
_ببین میتونی منو بدبخت کنی
سرفهام که قطع شد با عجله پاشدم
_آقا کمیل قراربود امروز برسه حتما اونه ،پاشو برو بیرون ببین چی شده ،من لباس بپوشم
با عجله به سمت اتاقم رفتم مانتو عبایی و روسری را از کمد برداشتم و پوشیدم.
سر و صدا ها به یکباره خاموش شد..
با عجله به سمت در رفتم.
چشمتان روز بد نبیند، تا در را باز کردم شوکه به روبه رویم چشم دوختم،حمید هم مثل من خشکش زده بود.
کمیل روبه روی ژاسمن ایستاده بود و خشمگین به او زل زده بود
و ژاسمن با آن بلوز شلوار خرسی و کودکانه اش و یک سطل زباله بزرگ در دستش مبهوت به کمیل چشم دوخته بود.
بوی بد زباله کل ساختمان را برداشته بود.
با صدای سرفه کوتاه حمید هردو نگاهشان به سمت ما چرخید .
تا نگاهم دوباره به کمیل افتاد از خنده منفجر شدم.
چند پوست موز از لباسش آویزان بود و کل هیکلش با زباله یکسان شده بود .
ژاسمن با عجله عقب گرد کرد و وارد واحد خودش شد و در را بست.
_سلام بر کمیل خان،عجب بوی فرح بخشی به خودت زدی پسر
کمیل طفلک هم عصبانی بود و هم خجالت زده ،به زور دهان باز کرد
_سلام جان کمیل تو فعلا بی خیالم شو بزار برم دوش بگیرم تا خفه نشدم و شما اول سالی عزادار نشدید و مراسم عزای من رو اینجا نگرفتید و مامانم اینا رو به ختمم دعوت نکردید و ...
_باشه بابا یه نفس بگیر .با این وضع که تو خونه راهت نمیدم چند دقیقه صبر کن.
حمید با عجله وارد خانه شد .من در حالی که سعی میکردم بیشتر از این نخندم روبه او کردم
_خوش اومدی داداش کمیل
نگاهی به سرو پایش کرد
_اره واقعا خیلی خوش اومدم اونم با استیبال این عفریته خانوم!
لبهایم را به داخل دهانم کشیدم تا دوباره تا بناگوشم بازنشود.
حمید با جارو و خاکانداز بیرون آمد ،با جارو زباله ها را از روی تن کمیل پایین انداخت .جارو را به دست کمیل داد
_اول اینا رو جاروبزن بعد
_حمیید ،بی خیال شو بابا،دارم خفه میشم با این بو.
حمید دستانش را زیر بغلش زد و برایش ابرو بالا انداخت
_جون داداش راه نداره ،اول تمیز کاری اینجا تا بوی گندش خونه رو برنداشته و بعد تمیزکاری هیکل خوش بوی خودت.
کمیل مفلوک اول زباله ها را جمع کرد و داخل کیسه زباله انداخت و بعد اجازه ورود گرفت.
چمدانش را همان جلو در ورودی گذاشت و با راهنمایی حمید به سمت حمام رفت
_سلام عمو جونم ،چقدر کثیفی؟حموم نرفتی؟
_سلام عشق عمو،حموم رفتم ولی یکی قبل شما اومد پیشوازم و گند زد به لباسهام
نجلا و حمید زدند زیر خنده .
کمیل با خنده وارد حمام شد .
فکر میکنید ژاسمن چرا این بلا رو سر مهمونمون آورده؟😂😂
طفلک کمیل
مفلوک کمیل😂😂
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_هشتم
کمیل در حالی که حوله ای روی سرش انداخته بود از حمام خارج شد.
حمید او را سخت به آغوش کشید
_خیلی خوش اومدی ،ببخشید که بوی گندت نزاشت در بدو ورود ازت استقبال گرمی کنم.
کمیل ضربه آرامی به شکم او زد
_دور شو.جان جدت هی یادم ننداز چطور دختر ورپریده ازم استقبال کرد .
با لبخند آغوش برای نجلا باز کرد
_بیا بغل عمو خوشگلم
نجلا با ذوق به سمت کمیل دوید و در آغوشش جای گرفت.
بعد شیرین زبانی های نجلا همگی دور میز نشستیم
_خب حالا مثل آدم بگو قضیه چی بود.
کمیل لیوان آب پرتغالش را روی میز گذاشت.
دستی میان موهایش کشید
_عرضم به خدمتتون که من وارد خیابون شما که شدم ،خیلی خسته بودم،خیر سرم میخواستم یک لیوان نسکافه بخورم، سرحال بشم.
خلاصه اینکه نسکافه رو گرفتم و وارد ساختمان شما شدم.
نسکافه لعنتس داغ بود با همون لیوان وارد اسانسور شدم .
تا از آسانسور اومدم بیرون با اون عفریته خانوم روبه رو شدم دستش به لیوانم خورد و لیوان تلپی رو لباسش خالی شد اون بیشعور هم سطل زباله ای که بوی گندش کل محلتون رو برداشته بود، خالی کرد رو سرم ،بعدشم که دعوامون شد.
با تصور کمیل در آن لحظه ،دلم میخواست بزنم زیر خنده ولی میترسیدم کمیل ناراحت شود.
لبم را به دندان گرفتم
_باید هم بخندید ،شما که جای من بدبخت نبودید.
ناگهان آستینش را تا آرنج بالا زد و جلو چشم حمید گرفت
_ببین یه لایه گوشتم سابیده شده ،ازبس کیسه کشیدم،ببین، ببین!
با لبخند گفتم
_داداش کمیل ما اصلا کیسه نداریم، الکی سیاهنمایی نکنید.
_باور نمیکنید ،الان ثابت میکنم.
حمید چند ضربه روی شانه کمیل زد
_بشین داداش، ضایع شدی دیگه، این همه سر و صدا نداره که
_الان که ثابت کردم میفهمی حمید خان
کمیل با عجله از آشپزخانه خارج شد و چند دقیقه بعد جلو کانتر ایستاد و یک کیسه پلاستیکی بالا آورد.
من و حمید با تعجب به او نگاه میکردیم.
دستش را داخل کیسه برد
_اجی مجی لاترجی
برایمان ابرو بالا انداخت و دستش را بیرون آورد.
یک سنگ پا طلایی روی میز گذاشت
زدم زیر خنده،حمید مشکوک پرسید
_این از کجا اومد؟
_حالا مونده تا بقیه رو ببینی حمید خان!
دوباره دستش را داخل برد
_اجی مجی لاترجی !! بفرمایید کیسه اعلا !
کیسه آبی را که روی کانتر گذاشت خنده ام اوج گرفت و در آخر کل محتوای کیسه پلاستیکی را روی کانتر خالی کرد
یک بسته روشو، صابون ،لنگ ،شامپو تخم مرغی داروگر و یک لیف عروسکی!
_بفرمایید وسایل حمام ایرانی!
من و حمید زدیم زیر خنده
_تو روحت کمیل با این وسایلت،میخوای دلاک حموم بشی ،پس جان من بیا اول از من شروع کن.
صدای خنده حمید با اتمام حرفش اوج گرفت.
نجلا با خنده لیف را برداشت و داخل دستش کرد
_من اینو میخوام خیلی خوشگله،عموجونم میدیش به من؟
_تو جون بخواه عشق عمو ،اونو مخصوص تو آوردم ،بقیه رو واسه بابات.
کمیل و حمید کلی به سرو کله هم زدند و خندیدند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاء🌅
وقتی که دلت
تنگ می شود
به #آسمان
نگاه کن ...
{نگريستنت را به اطراف آسمان می بينيم}
بقره ۱۴۴
همین که مرا می بینی
همین که حواست هست
همین مرا آرام می کند ...
آرام...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ▫
#پیامبرڪربلاےعشق💔
آن ڪسے ڪه همہاش گریہے عاشورا بود
آب مےدید بہ یاد جگرسقا بود
چشمایش همہ شب هیأٺ واویلا داشٺ
تانفس داشٺ فقط گریہ ڪن بابا بود
#شهادت_امام_سجاد (ع)🥀تسلیٺ باد🏴
هدایت شده از
#تو_خلوت_یاد_امام_زمان_کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت :
راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
#امام_زمان عج
#جمعه
🔺 پرهیز از ستم
🔅 امام_حسین_علیه_السلام :
🔸 «بپرهيز از اين كه بركسى كه جز خداوند در برابر تو ياورى ندارد ، ستم كنى.».
🔹 إيّاكَ وظُلمَ مَن لا يَجِدُ عَلَيكَ ناصِرا إلاَّ اللّهَ؛
📚 گزیده تحف العقول، ص ۳۸
🍂
ای گرفتار ِ تو بِسیار و اسیر ِ تو بَسی
هَم تو مَنظوری و هَم نیست نَظیرِ تو کسی
#مخلص_کاشانی
#ارباب❤️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌀خیلی قشنگه 👌
#دزدی_همیشه از یک دهكده دزدی میکرد، ﺭﻭﺯﯼ #ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ اورا دنبال کردند بعداً دیده شد رد پای او خیلی ﺷﺒﻴﻪ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺑﻮﺩ
ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ است.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: کفش ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ کفش قاضی ﺑﻮﺩﻩ است
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ #ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ های ﻣﺮﺩﻡ ! ﺩﺯﺩ ﺧﻮﺩ همین قاضیست
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ به قاضی ﮔﻔﺘﻨﺪ : قاضی صاحب ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ و ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ قاضی ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ #ﻋﺎﻗﻞ این دهکده همان مرد دیوانه است
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ دیوانه ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ
قاضی گفت: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ #ﮐﺸﺘﻪ_ﺍﺳﺖ، قاضی ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، فرسنگ ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ آن دیوانه می ترسیدند.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ دهکده، ﺩﺍنایی ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ بود
ﻭﻟﯽ #ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ_ﺍﻧﻌﺎﻡ_ﺩﺍﺷﺖ !
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_هش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_نهم
بعد از صرف نهار قرار شد همگی باهم به خرید برویم ،دوروز بیشتر تا عید سال نو فاصله نداشتیم .
کمیل قراربود روز بعدعید، به ایران برگردد.
قبلا از همسایه ها شنیده بودم که در مرکز تجاری بوگرنل ، محصولات بسیار متنوعی از برندهای معروف جهان به فروش میرسد.
همگی باهم راهی بوگرنل شدیم .
وارد مرکز خرید که شدیم محو زیبایی محیط شده بودیم.
نجلا با ذوق بالا و پایین می پرید
_مامانی بریم خرید کنیم ،اینجا لباساش خوشگله.
حمید او را بغل کرد و روی شانهاش گذاشت
_الحق که به مامانت رفتی سرتق خانوم.تو جون بخواه عزیزدل بابا!
کمیل قیافه شیطنت باری به خود گرفته بود،کمی آهسته،طوری که فقط حمید بشنود،نجواکردم
_از چشماش شیطنت میباره عزیزم، ببین کی گفتم بهت
_آهای منم هستما،چی زیر گوش هم پچ پچ میکردید؟حمید اگه نگی ،عاقت میکنم گفته باشم.
_نه بابا،دلم میخواد الان منو عاق کنی ببینم؟!
_عجب هوای خوبیه؟مگه نه روژان خانوم؟چه پلنگایی هم داره ماشا،الله!
بزور خودم را کنترل کردم تا بلند زیر خنده نزنم.
جلوی دهانم را گرفتم و ریز ریز خندیدم.
_الکی حرفو عوض نکن داداش، من خودم ختم این سیاه کاریام،در ضمن سوسکای ایران از اینا هم پلنگترن،
بزار برگردیم یه زنگ به حاجی بزنم، تکلیف تو رو با پلنگای اینجا روشن کنه!
_اشتب شد داداش ،حاجی رو بیخیال شو که اگه بشنوه قلم پام رو به صد تیکه مساوی تقسیم میکنه و هرقسمت رو میندازه جلو یک پلنگ!
_باشه بابا قانع شدم.
_کوچیکتم به مولا، ماچ به کلت!
هرسه زدیم زیر خنده،من بیشتر سعی میکردم صدای خنده ام به گوش کسی نرسد.
تا شب به چند مرکز خرید دیگر رفتیم .
برای نجلا چند دست سارافن و پیراهن،برای حمید کت و شلوارمشکلی و پیراهن سفید ،برای کمیل کت و شلوار آبی کاربنی با پیراهن و برای خودم کفش و کیف خریدیم.
کمیل تا رسیدن به ساختمان خودمان کلی ادا واطوار درآورد وما از بس خندیده بودیم ،خسته و نالان بودیم.
جلو در آسانسور رسیدیم
_یا خدای منان! من از پله میام!
با تعجب گفتم:
_چرا؟
_من خاطره خوشی از این اتاقک کوفتی ندارم !
تازه دوهزاری کجم جا افتاد.
_امان از دست تو کمیل،با زبون خوش وارد میشی یا واردت کنم؟
_روژان خانم این هیولا رو بگیرید لطفا
دست به کمر زدم و حق به جانب گفتم
_در مورد شوهرمن درست صحبت کن!
خندید و دستانش را بالا آورد .
قیافه خنده داری به خود گرفت،صورتش را یک طرفی نگه داشته بود و زبان درازی میکرد و چشمانش را برای ما درشت میکرد .
_سلام
همگی با تعجب به سمت صدا برگشتیم.
طفلک حمید همانطور خشکش زده بود.
😂😂😂
به نظرتون کمیل از دیدن کی خشکش زده بود؟
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاهم
عمران، پسر آقای محمد، با یک تیپ عجیب و غریب روبه رویمان ایستاده بود
حمید با روی خوش با او دست داد و احوالپرسی کرد.
کمیل هم از آن حالت مبهوت خارج شد و جواب عمران را داد.
آهسته سلام کردم و با نجلا وارد کابین آسانسور شدم.آنها هم یکی یکی وارد شدند.
نگاهم به کمیل افتاد.
دستش را روی دهانش گذاشته بود ،شیطنت از چشمانش میبارید.
مشخص بود چیزی باعث خنده اش شده ولی خودداری میکند تا صدای خنده اش بلند نشود.
رد نگاهش را که دنبال کردم رسیدم به عمران!
طبق معمول مشغول گوش دادن به آهنگش بود.
چشمانش را بسته بود و با ریتم آهنگ خیلی با شتاب سرش را تکان میداد.
به نظر میرسید خیلی دلش میخواهد برای ما هنر نمایی کند.
من نیز خنده ام گرفت.
آسانسور که در طبقه ما ایستاد از کابین خارج شدیم.
به محض بسته شدن در کابین کمیل و حمید از خنده منفجر شدند.
باخنده برایشان سری تکان دادم و در خانه را باز کردم..
خنده شان که تمام شد به تن مبارکشان حرکت داده و وارد خانه شدند.
از خستگی جنازه متحرکی بیش نبودیم.
میخواستم اتاق مهمان را برای کمیل آماده کنم که صدای زنگ تلفن مرا به آن سمت کشاند
تا خواستم گوشی را بردارم ،تماس روی پیغامگیر رفت
_سلام عشقم ،خوبی ،چرا سراغی از من نمیگیری ،بی وفای من.! حالا دیگه تنها میری مسافرت جون دل!نگفتی من عاشق اینم باهم تو شانزلیزه قدم بزنیم! ای جوونم من فدای خنده هات!
_روهاااام، میکشمت با کی صحبت میکنی؟اون عفریته کیه که فدای خنده هاش میشی؟بده من گوشیو
_آخ، زهرا جونم گوشم کنده شد
هرسه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده.
کمیل که از خنده رو مبل پهن شده بود ،تماس را وصل کرد ، زد روی اسپیکر.
_کتکا نوش جونت عشقم!
_اِوا داداش تویی؟خوبی فدات شم؟
صدای التماس گونه روهام به گوش رسید..
.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
#فصل_دوم🌻
بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم .
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا .
با بغض گفت :
+ م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟!
- بعید میدونم نشناسه .
شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه .
یالا پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم .
آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد .
دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد .
با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید .
حدس میزدم که خودش باشه .
بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه .
به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم .
- ب ... بی بی !
می دونمی چند ساله که ندیدمت !
بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم .
به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم .
سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم .
حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل .
مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه .
چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد .
نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد .
اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت :
× چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد !
با صدایی پر از بغض گفتم :
- شرمنده بی بی شرمنده .
توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید .
دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه .
دستی روی سرم کشید .
× دشمنت شرمنده مادر .
کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی .
دستی به چشمام کشیدم و گفتم :
- آره بی بی ، ماجراش مفصله .
بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت :
× خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل .
رو به آنالی گفت :
× بیا داخل دخترم .
خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت .
رو به آنالی گفتم :
- وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
📚منبع: يکصد موضوع 500 داستان
سيد علي اکبر صداقت
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_یکم
صدای التماس گونه روهام به گوشم رسید
_خانومم شوهر بدون گوش به چه دردت میخوره آخه؟دیدی که داداش دیوونه ات پشت خط بود!
_آبجی بزن از وسط نصفش کن ،این بی تربیت رو
_اینجوری نگو! بچم خیلی هم با ادبه،اصلا ۶مش تقصیر توئه
کمیل باخنده گفت
/تکلیف رو روشن کن طرف منی یا طرف اون شوهر خل و چلت!
من و زهرا همزمان کمیل را با حرص صدا زدیم
_داداش کمیل
حمید گوش کمیل را به شوخی کمی پیچاند
_بار آخرت باشه به داداش خانوم من توهین میکنیا.
_چشم چشم
قبل اینکه کمیل دوباره از در شوخی وارد شود ،گوشی را برداشتم.
_سلام زهرا جونم خوبی؟عشق عمه خوبه؟
_سلام عزیزم قربونت ما خوبیم تو خوبی، عموی بی معرفتم خوبه؟
_ممنون عزیزم من که عالیم ،همسرجانمم خیلی بامعرفته و حالشم عالیه
_نکشی مارو ،چه شوهردوست هم شده
_بودم عزیزم،خاله و حاج آقا خوبن؟مامان بابای من چطورن؟
_همه خوبن ،سلام میرسونن فقط دلتنگتون هستند.
_الهی فداشون بشم،منم خیلی دلم براتون تنگ شده.محمدکیان کجاست؟
_پیش مادرشوهر جان هستند.حیف مادرشوهر نداری تا واست یکم پز مادرشوهرم رو بدم
با بی حواسی یکهویی از دهانم پرید
_یه مهربونش رو داشتم
هردو سکوت کردیم.
از بی حواسی خودم حرصم گرفت. از سکوت زهرا استفاده کردم و گوشی را به حمید دادم هردو متعجب به من نگاه کردند.ببخشید گفتم و به اتاقم رفتم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_دوم
ببخشید گفتم و به اتاقم رفتم.
حالم خوب نبود،به یاد دوران دانشگاه و کیان افتادم.
تلفن را برداشتم و شماره زیبا را گرفتم.
بعد از چندبوق تماس برقرارشد
_بفرمایید
_سلام
_وای خداااا، تویی روژان جونم
_جواب سلام واجبه ها زیبا خانوم
_الهی من فدات بشم ،سلام به روی ماهت بی وفای من
_من بی وفایم یا تو که بعد ازدواجت رفتی حاجی حاجی مکه
_من بی وفام ولی تو هم بی وفا بودی درسته از هم دورشدیم ولی هرازگاهی تلفنی باهم در ارتباط بودیم ولی تو یکهو غیبت زد بدون این که خبر بدی.دیدی تو بی معرفتتری؟
_اره من بی وفام میدونم.زیبا کاش کنارم بودی دلم میخواست بغلم کنی و من یک دل سیر گریه کنم
_الهی فدات بشم چی شده مگه؟چرا صدات بغض داره؟نکنه حمید میزنت؟
با حرف آخرش زدم زیر خنده
_فدای خنده ات ،میدونی چقدر دلتنگ خنده هات بودم .یادته آخرین بار کی باهم از ته دل خندیدیم؟
به یاد گذشته ها لبخند روی لبم نشست
_اوهوم ،یادمه، تو دانشگاه،وقتی اون پسره محسن از مهسا خواستگاری کرد
یک لحظه از زیبا غافل شدم و به آن روز سرد زمستانی رفت
ترم آخر دوره ارشد بود .هرسه برای ارائه پایان نامه رفته بودیم.
محسن دوترم بود که عاشق مهسا شده بود .یادش بخیر چقدر بخاطر ظاهرم به من توهین کرده بود و حالا خودش عاشق مهسایی شده بود که کل دانشگاه میدانستند اهل زندگی نیست .
خلاصه آن روز برف سنگینی باریده بود.
هرسه گوشه ای ایستاده بودیم که محسن سر رسید.
_سلام علیکم ،خانم بدری میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
مهسا که عجیب دلش میخواست سربه سرش بگذارد با لبخند به سمتش رفت
_جونم آقا محسن.
طفلک محسن عرق شرم بر پیشانیاش نشست
_در مورد درخواستم فکر کردید؟
مهسای بد جنس به او نزدیکتر شد و دوطرف شالگردنش را گرفت.
چشمتان روز بعد نبیند،محسن از خجالت و با ترس نگاهی به اطراف انداخت و با شتاب خودش را عقب کشید که پایش روی برف ها سر خورد و پخش زمین شد.
با عجله برخواست و فرار کرد.
به محض دورشدنش هرسه زدیم زیر خنده، آنقدر از ته دل خندیدیم که دل درد گرفتم.
_روژان تو هپروتی
با خنده گفتم
_ببخشید یه لحظه رفتم به اون روز.یادته محسن با برفا یکسان شد
_آره طفلک از خجالت فرار کرد و دیگه پیداش نشد
هردو زدیم زیر خنده..
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
رفتم توی آشپزخونه و سبد های آبی رنگی که پر از سبزی بود رو برداشتم و روی سفره گذاشتم .
پارچ آب و لیوان های استیل رو هم برداشتم و گوشه ای از سفره گذاشتم .
- بی بی شما بشینید خودم بقیه رو میارم .
× خدا خیرت بده مادر .
دیگه این پاها که پا نیست ، نمی تونم درست راه برم .
آنالی توی اتاق داشت لباس عوض می کرد ، سریع بشقاب و قاشق و چنگال رو هم برداشتم و گذاشتم روی سفره وکنار بی بی روی زمین نشستم .
بی بی دستش رو ، روی دستم گذاشت .
× همیشه میگفتم مروا دختر شما نیست ، دختر منه .
بین همه نوه ها تو بیشتر از همه اینجا می اومدی و عزیزترین نوه بودی .
اما چرا دیگه نیومدی ؟!
فکر نمی کردم رفتارهای پدر و مادرت روی تو اثر داشته باشه ، تو خیلی رفتارات با بقیه فرق داشت .
همیشه مهربون و دلسوز بودی .
یادمه وقتی آقاجونت فوت کرد تا سه روز تب داشتی ، شکه شده بودی .
خیلی به ما وابسته بودی اما نمی دونم یهو شدی شد که دل کندی .
خدابیامرز همیشه می گفت مروا اله مروا بله .
دستای زبرش رو نوازش کردم .
- آره بی بی ، واقعا نمی دونم چرا یکدفعه همه چیز تغییر کرد .
من همیشه اینجا پلاس بودم ولی نمیدونم واقعا چرا توی این چند سال نتونستم حتی یه سر بهتون بزنم .
به کلی فراموش کرده بودم .
شرمنده .
لبخندی زد که چال گونش مشخص شد ، کاوه هم چال گونه داشت البته اون چال که نبود خط بود ، از بابابزرگ به ارث برده بود .
× عوضش کاوه همیشه می اومد اینجا .
با خنده گفتم :
- دوری و دوستی ، بی بی جان .
در همین حین هم آنالی به جمعمون اضافه شد که دیگه حرفی نزدم .
یکی از بشقاب ها رو برداشتم و شروع کردم به برنج کشیدن .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
تشهد و سلامم رو دادم و سجاده رو برداشتم و گوشه ای گذاشتم .
- بی بی خوابید ؟!
آنالی در حالی که سرش رو میخاروند گفت :
+ اوهوم .
- لپ تاپ من رو آوردی ؟!
+ بلی .
به طرف پنجره اشاره کرد و ادامه داد.
+اونجاست .
به سمت پنجره رفتم و لپ تاپ رو برداشتم .
کف اتاق دراز کشیدم ، که همراه با من آنالی هم دراز کشید با خنده گفتم :
- سرت توی کار خودت باشه بچه ، برو اون ور .
با خنده گفت :
+ اون تو چی داری ؟!
لبخندی زدم و لپ تاپ رو ، روشن کردم .
- چیزای خوب !
یکی از فایل های صوتی رو پلی کردم .
[ استاد محمودی _ شناخت امام زمان (ع) ]
آنالی سریع گفت :
+ امام زمان کیه ؟!
کلافه گفتم :
- آنالی خواهشا سکوت رو رعایت کن !
منم مثل تو هیچی نمیدونم .
فکر کنم همون امامیه که غایبه .
حالا چیزی نگو تا گوش کنیم .
کاغذ و خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...
[ حضرت میان یه چند ماهی جنگ میکنن ، فرشتگان به یاری حضرت میان ، انسان های خوب که آماده شدند به یاری حضرت میان ، برخی از اجنه میان ، توفیق یاری حضرت رو دارند .
امام پیروز میشن ، ظاهرا هشت ماه بیشتر جنگ طول نمیکشه .
بعد از این پیروزی در روایات آمده که آسمان به شدت باران های نافع میفرسته ، تمام زمین آباد میشه .
امام باقر (ع) میفرمایند : هیچ جای خرابی باقی نمی ماند مگر اینکه آباد بشه .
گنج های زیر زمین رو امام و یارانش استخراج میکنن ، به مردم میدن ، بین مردم تقسیم می کنند ... ]
بعد از گوش دادن فایل صوتی اول ، نگاهی به بقیه فایل ها انداختم .
نُه قسمت داشت ، که باید همش رو گوش میدادم .
رفتم سراغ فایل های صوتی استاد پناهیان .
[ نماز درمان درد های بی درمانه ! ]
بعد از گوش دادن به چند تا فایل صوتی به سمت آنالی برگشتم ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
•°~🦋🍃
گاهیبهدیده
اشكغموگاهاشكشوق . .
ایناستحآلِمازفراقووصآلِ
طُ..💔(:
#آقایامامحسین🌿
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
یادش بخیر چه دورانی داشتیم.
_چه خبر از مهسا، خیلی وقته ندیدمش،هرموقع هم تماس گرفتم گوشیش خاموش بود
_منم یکسالی میشه ازش خبر ندارم.فقط از دخترخاله ام که با پسر عموی مهسا ازدواج کرده شنیدم که مهسا دوباره طلاق گرفته،خیلی نگرانشم،معلوم نیست با زندگیش چندچنده!
_مهسا از اول هم تنوع طلب بود و همین تنوع طلبیش کار دستش داد ،خودت که شاهدی چقدر گفتیم با هرپسری دوست نشو، حالیش نمیشد امروز عاشق بود و فردا فارغ بعد ازدواج دومش من گفتم دیگه سرش به سنگ خورده و میشینه سر زندگیش ولی اینجور که پیداست خیال خام بود.اگه شماره ای ازش پیدا کردی واسم بفرست ،حتما این روزها نیازداره با یکی دردو دل کنه!
_با اون مهسایی که من میشناسم الان با یکی دیگه دوست شده و عین خیالش نیست ،با اینحال باشه عزیزم،ببینم میتونم شماره ای ازش پیدا کنم.
_خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه.خب چه خبرا خانوم، هنوز مامان نشدی؟
به خنده افتاد
_وااای نه!مگه دیوونه ام ،بچه میخوام چیکار؟
_چطوری دلت میاد ،نمیدونی چه حس خوبیه یکی مامان صدات کنه ،یه بچه که حاصل عشقت باشه!
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
_من نجلا رو دارم زیبا. درسته نجلا رو من به دنیا نیاوردم ولی از جونم برام عزیزتره،من با اون حس مادر شدن رو چشیدم.میدونی زیبا، خیلی وقتها با خودم میگفتم کاش عشق من و کیان هم یک حاصلی داشت، کاش یه پسربچه داشتیم که کپی خودش باشه،تا من کمتر دلتنگش بشم، ولی بعدش با خودم میگم خدا بهترین ها رو برای بنده هاش میخواد حتما حکمتی داشته.
قبل از این که بغضم بشکند سکوت کردم.
_روژان جونم بی خیال گذشته ها، شما الان یه عاشق سینه چاک داری که همه زندگیش شده تو ، حالا که زندگی گذشته ات حاصلی نداشت، به زندگی جدیدت فکر کن،به داشتن بچه ای که پدرش حمید باشه،نظرت؟
نام و یاد حمید همیشه آرامش را به وجودم تزریق میکرد.
با یادش لبخند بر لبم نشست
_بهش فکر میکنم حق با توئه،تو هم به حرفم گوش بده
_چشششم خانوم معلم
چند ضربه به در خورد و حمید آرام به داخل اتاق سرکی کشید
_اجازه هست
_بیا داخل عزیزم
حواسم را به زیبا دادم
_روژان جان اگه کاری نداری من دیگه قطع کنم،شهاب صدام میزنه،میدونم اونجا نصف شبه، تو هم دیگه باید بخوابی.
_باشه عزیزم .خوشحال شدم صدات رو شنیدم مواظب خودت باش ،به آقا شهاب هم سلام برسون.
_فدات بشم عزیزم،تو هم مواظب خودت باش.سلام برسون.شبت بخیر،بوس بوس.
تماس را که قطع کردم به سمت حمید چرخیدم.
روی تخت دراز کشیده بود.به بازویش اشاره کرد
_تشریف نمیاری؟
_بقیه خوابیدن؟
_بله خوابیدن، فقط این نوکر خانهزاد منتظر شماست دلبرکم.
دستم خودم نبود اگر با حرف های عاشقانه حمید نیشم تا بنا گوش باز میشد
سرم را روی بازویش گذاشتم
_شما تاج سری آقا،شما زندگی منی حمید جونم!
_ای جونم ،من فدای دلبرم بشم.
_حمید؟
_جانم زندگی من؟
_من بچه میخوام.
صدای قهقههاش بلند شد
_عزیزدلم ما یه بچه ناز به نام نجلاخانوم داریما!
_خودم میدونم من یه بچه میخوام عین خودت ،دلم میخواد از تو صدتا دیگه داشته باشم.بچه هایی که حاصل عشق من و تو باشن !!
از خجالت گونه هایم گر گرفت ،سرم را میان قفسه سینه اش پنهان کردم
_روژان خانوم بمیرم برات یا زوده الان؟روژانم منو ببین؟
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به او دوختم ،چشمانش بارانی بود!
_یه حرف هست که اون شب که گفتی دوستم داری میخواستم بگم ولی فرصت نشد.
روژانم راستش من تو خوابم نمیدیدم یکروزی از تو این حرفها رو بشنوم .دروغ چرا از وقتی ازدواج کردیم هربار که تو یکم بادلم راه میومدی و میگفتی دوستم داری،خداروهزاربار شکر میکردم چون وقتی قصد کردم باهات ازدواج کنم، وقتی عاشقت شدم، ازت انتظار عاشقی نداشتم، با خودم میگفتم حمید همین که تو عاشقشی، همین که جونت به جونش بستهاس، واسه هرجفتتون کافیه. چه اون شب و چه امشب شنیدن این حرفعا از تو واسم مثل حس پرواز میمونه، خدا میدونه چقدر شاکرشم بخاطر وجود تو ،بخاطر بودنت تو زندگیم .من ازت خیلی ممنونم که منو لایق دوست داشتن دونستی!
از خودم و او خجالت کشیدم.
چطور توانسته بودم با بی توجهیهایم او را آزار بدهم و او را چشم انتظار محبت هایم بگذارم.
_یه خبر خوش واست دارم ،یک خبر تووووپ......
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_چهارم
شنیدن خبر آمدن روهام و خانواده اش چنان مرا به وجد آورده بود که تا صبح پلک روی هم نگذاشتم .
هزارتا برنامه برای خوش گذرانی با آنها در ذهنم ردیف کردم.
حمید هریک ساعت ،بخاطر تکان های من از خواب میپرید و التماس میکرد بخوابم ولی چه کنم کودک درونم با قدرت می تازاند و من را اسیر خود کرده بود.
بعد خواندن نماز صبح، میز صبحانه را آماده کردم.
فردا عید بود و من کلی برنامه ریخته بودم.
همه که دور میز نشستند، گلویم را کمی صاف کردم
_من یک تصمیمی گرفتم که به تایید و البته کمک شما نیاز دارم
_چه تصمیمی؟
نگاهم را به حمید دوختم
_من میخوام واسه سال تحویل همسایه ها رو دعوت کنم،موافقی؟
همچون گربه شرک به او چشم دوختم ، چشمکی نثارم کرد
_شما جون بخواه خانوم.من موافقم ،کسی جرات داره مخالفت کنه!
کمیل زد زیر خنده
_من جراتش رو دارم ولی بخاطر خانومت چیزی نمیگم، مدیونی فکر کنی از اون هیکل گندهات میترسم
همه به خنده افتادیم.
_خب خداروشکر موافقید .خب بریم سراغ تصمیم دومم؟
_من به یک شرط موافقم
با تعجب به کپیل نگاه کردم
_چی
_به شرط اینکه اون عفریته خانوم رو دعوت نکنی میترسم ازش
_وا، چطوری دلتون میاد،ژاسمن خیلی هم دختر خوب و مهربونیه
حمید با خنده پرسید
_واقعا؟
گوشه پیشانی ام را خواراندم
_حالا نه انقدر ولی دختر خوبیه و میخوام دعوت کنم تا ایرانی ها رو بهتر بشناسه
_باشه عزیزم دعوتشون کن.فقط کجا جشن بگیریم
با دست به پشت بام اشاره کردم
_اون بالا
_شوخی میکنی؟
_نه اصلا، خیلی هم جدیام.میشه چراغونی کنیم و تزیینشکنیم ،حمید جان لطفا موافقت کن
_باشه خانوم قبوله
_ممنون ،پس لطفا شما با مدیر ساختمان هماهنگ کن و بعد هم لیست خرید رو با داداش کمیل تهیه کنید .من هم مهمونارو دعوت میکنم،خوبه؟
نجلابا ناراحتی صدایم زد
_مامانی من هیچ کاری انجام ندم؟
دست کوچکش را گرفتم و بوسیدم
_دخمل خوشگل من شیرینی ها رو تو دیس میچینه
لبخند رضایت بر لبش نشست و چشمانش از خوشی درخشید
_آخ جووون ،من شیرینی میچینم
_پس لطفا سریعتر صبحونه رو میل کنید که فرصت خیلی کمه
کمیل و حمید با لودگی یکصدا گفتند
_چشم قربان!
****
از صبح تا الان که پاسی از شب گذشته همه کارها را ردیف کردیم.
قرارشد فردا برای شام، فسنجان و قورمه سبزی بپزم .
روهام و خانواده اش فردا کله سحر، از راه میرسیدند.
بسیار دلتنگ روهام بودم،او همیشه پشت و پناه من بود و این دوری برای هردویمان سخت بود.
خیلی خوشحال بودم که سال جدید را در کنار او و دیگر عزیزانم میگذرانم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ب خاطر ورشکستی و شرایط بد کرنایی
چند دست مبل راحتی و سلطنتی دوباره حراج زدیم فقط ۱ملیون۳۰۰هزار تومن عجله کنین که اولویت با اولین واریزی هست📢🏃🏿♀️
سریع باشین شما اولین خریدار بشید تا تموم نکرده!!
توجه توجه📢حراج آخر فصل📢توجه توجه
همه چیز زیر قیمت تولیدی و نمایشگاه
#انواع وسایل چوبی
#مبل راحتی و سلطنتی،سرویس #خواب ،ناهارخوری و...
#رو تختی ،روفرشی
#فرش
https://eitaa.com/joinchat/95813714C7368737468