💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
#فصل_دوم🌻
بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم .
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا .
با بغض گفت :
+ م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟!
- بعید میدونم نشناسه .
شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه .
یالا پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم .
آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد .
دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد .
با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید .
حدس میزدم که خودش باشه .
بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه .
به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم .
- ب ... بی بی !
می دونمی چند ساله که ندیدمت !
بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم .
به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم .
سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم .
حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل .
مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه .
چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد .
نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد .
اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت :
× چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد !
با صدایی پر از بغض گفتم :
- شرمنده بی بی شرمنده .
توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید .
دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه .
دستی روی سرم کشید .
× دشمنت شرمنده مادر .
کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی .
دستی به چشمام کشیدم و گفتم :
- آره بی بی ، ماجراش مفصله .
بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت :
× خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل .
رو به آنالی گفت :
× بیا داخل دخترم .
خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت .
رو به آنالی گفتم :
- وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
📚منبع: يکصد موضوع 500 داستان
سيد علي اکبر صداقت
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_یکم
صدای التماس گونه روهام به گوشم رسید
_خانومم شوهر بدون گوش به چه دردت میخوره آخه؟دیدی که داداش دیوونه ات پشت خط بود!
_آبجی بزن از وسط نصفش کن ،این بی تربیت رو
_اینجوری نگو! بچم خیلی هم با ادبه،اصلا ۶مش تقصیر توئه
کمیل باخنده گفت
/تکلیف رو روشن کن طرف منی یا طرف اون شوهر خل و چلت!
من و زهرا همزمان کمیل را با حرص صدا زدیم
_داداش کمیل
حمید گوش کمیل را به شوخی کمی پیچاند
_بار آخرت باشه به داداش خانوم من توهین میکنیا.
_چشم چشم
قبل اینکه کمیل دوباره از در شوخی وارد شود ،گوشی را برداشتم.
_سلام زهرا جونم خوبی؟عشق عمه خوبه؟
_سلام عزیزم قربونت ما خوبیم تو خوبی، عموی بی معرفتم خوبه؟
_ممنون عزیزم من که عالیم ،همسرجانمم خیلی بامعرفته و حالشم عالیه
_نکشی مارو ،چه شوهردوست هم شده
_بودم عزیزم،خاله و حاج آقا خوبن؟مامان بابای من چطورن؟
_همه خوبن ،سلام میرسونن فقط دلتنگتون هستند.
_الهی فداشون بشم،منم خیلی دلم براتون تنگ شده.محمدکیان کجاست؟
_پیش مادرشوهر جان هستند.حیف مادرشوهر نداری تا واست یکم پز مادرشوهرم رو بدم
با بی حواسی یکهویی از دهانم پرید
_یه مهربونش رو داشتم
هردو سکوت کردیم.
از بی حواسی خودم حرصم گرفت. از سکوت زهرا استفاده کردم و گوشی را به حمید دادم هردو متعجب به من نگاه کردند.ببخشید گفتم و به اتاقم رفتم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_دوم
ببخشید گفتم و به اتاقم رفتم.
حالم خوب نبود،به یاد دوران دانشگاه و کیان افتادم.
تلفن را برداشتم و شماره زیبا را گرفتم.
بعد از چندبوق تماس برقرارشد
_بفرمایید
_سلام
_وای خداااا، تویی روژان جونم
_جواب سلام واجبه ها زیبا خانوم
_الهی من فدات بشم ،سلام به روی ماهت بی وفای من
_من بی وفایم یا تو که بعد ازدواجت رفتی حاجی حاجی مکه
_من بی وفام ولی تو هم بی وفا بودی درسته از هم دورشدیم ولی هرازگاهی تلفنی باهم در ارتباط بودیم ولی تو یکهو غیبت زد بدون این که خبر بدی.دیدی تو بی معرفتتری؟
_اره من بی وفام میدونم.زیبا کاش کنارم بودی دلم میخواست بغلم کنی و من یک دل سیر گریه کنم
_الهی فدات بشم چی شده مگه؟چرا صدات بغض داره؟نکنه حمید میزنت؟
با حرف آخرش زدم زیر خنده
_فدای خنده ات ،میدونی چقدر دلتنگ خنده هات بودم .یادته آخرین بار کی باهم از ته دل خندیدیم؟
به یاد گذشته ها لبخند روی لبم نشست
_اوهوم ،یادمه، تو دانشگاه،وقتی اون پسره محسن از مهسا خواستگاری کرد
یک لحظه از زیبا غافل شدم و به آن روز سرد زمستانی رفت
ترم آخر دوره ارشد بود .هرسه برای ارائه پایان نامه رفته بودیم.
محسن دوترم بود که عاشق مهسا شده بود .یادش بخیر چقدر بخاطر ظاهرم به من توهین کرده بود و حالا خودش عاشق مهسایی شده بود که کل دانشگاه میدانستند اهل زندگی نیست .
خلاصه آن روز برف سنگینی باریده بود.
هرسه گوشه ای ایستاده بودیم که محسن سر رسید.
_سلام علیکم ،خانم بدری میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
مهسا که عجیب دلش میخواست سربه سرش بگذارد با لبخند به سمتش رفت
_جونم آقا محسن.
طفلک محسن عرق شرم بر پیشانیاش نشست
_در مورد درخواستم فکر کردید؟
مهسای بد جنس به او نزدیکتر شد و دوطرف شالگردنش را گرفت.
چشمتان روز بعد نبیند،محسن از خجالت و با ترس نگاهی به اطراف انداخت و با شتاب خودش را عقب کشید که پایش روی برف ها سر خورد و پخش زمین شد.
با عجله برخواست و فرار کرد.
به محض دورشدنش هرسه زدیم زیر خنده، آنقدر از ته دل خندیدیم که دل درد گرفتم.
_روژان تو هپروتی
با خنده گفتم
_ببخشید یه لحظه رفتم به اون روز.یادته محسن با برفا یکسان شد
_آره طفلک از خجالت فرار کرد و دیگه پیداش نشد
هردو زدیم زیر خنده..
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
رفتم توی آشپزخونه و سبد های آبی رنگی که پر از سبزی بود رو برداشتم و روی سفره گذاشتم .
پارچ آب و لیوان های استیل رو هم برداشتم و گوشه ای از سفره گذاشتم .
- بی بی شما بشینید خودم بقیه رو میارم .
× خدا خیرت بده مادر .
دیگه این پاها که پا نیست ، نمی تونم درست راه برم .
آنالی توی اتاق داشت لباس عوض می کرد ، سریع بشقاب و قاشق و چنگال رو هم برداشتم و گذاشتم روی سفره وکنار بی بی روی زمین نشستم .
بی بی دستش رو ، روی دستم گذاشت .
× همیشه میگفتم مروا دختر شما نیست ، دختر منه .
بین همه نوه ها تو بیشتر از همه اینجا می اومدی و عزیزترین نوه بودی .
اما چرا دیگه نیومدی ؟!
فکر نمی کردم رفتارهای پدر و مادرت روی تو اثر داشته باشه ، تو خیلی رفتارات با بقیه فرق داشت .
همیشه مهربون و دلسوز بودی .
یادمه وقتی آقاجونت فوت کرد تا سه روز تب داشتی ، شکه شده بودی .
خیلی به ما وابسته بودی اما نمی دونم یهو شدی شد که دل کندی .
خدابیامرز همیشه می گفت مروا اله مروا بله .
دستای زبرش رو نوازش کردم .
- آره بی بی ، واقعا نمی دونم چرا یکدفعه همه چیز تغییر کرد .
من همیشه اینجا پلاس بودم ولی نمیدونم واقعا چرا توی این چند سال نتونستم حتی یه سر بهتون بزنم .
به کلی فراموش کرده بودم .
شرمنده .
لبخندی زد که چال گونش مشخص شد ، کاوه هم چال گونه داشت البته اون چال که نبود خط بود ، از بابابزرگ به ارث برده بود .
× عوضش کاوه همیشه می اومد اینجا .
با خنده گفتم :
- دوری و دوستی ، بی بی جان .
در همین حین هم آنالی به جمعمون اضافه شد که دیگه حرفی نزدم .
یکی از بشقاب ها رو برداشتم و شروع کردم به برنج کشیدن .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
تشهد و سلامم رو دادم و سجاده رو برداشتم و گوشه ای گذاشتم .
- بی بی خوابید ؟!
آنالی در حالی که سرش رو میخاروند گفت :
+ اوهوم .
- لپ تاپ من رو آوردی ؟!
+ بلی .
به طرف پنجره اشاره کرد و ادامه داد.
+اونجاست .
به سمت پنجره رفتم و لپ تاپ رو برداشتم .
کف اتاق دراز کشیدم ، که همراه با من آنالی هم دراز کشید با خنده گفتم :
- سرت توی کار خودت باشه بچه ، برو اون ور .
با خنده گفت :
+ اون تو چی داری ؟!
لبخندی زدم و لپ تاپ رو ، روشن کردم .
- چیزای خوب !
یکی از فایل های صوتی رو پلی کردم .
[ استاد محمودی _ شناخت امام زمان (ع) ]
آنالی سریع گفت :
+ امام زمان کیه ؟!
کلافه گفتم :
- آنالی خواهشا سکوت رو رعایت کن !
منم مثل تو هیچی نمیدونم .
فکر کنم همون امامیه که غایبه .
حالا چیزی نگو تا گوش کنیم .
کاغذ و خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...
[ حضرت میان یه چند ماهی جنگ میکنن ، فرشتگان به یاری حضرت میان ، انسان های خوب که آماده شدند به یاری حضرت میان ، برخی از اجنه میان ، توفیق یاری حضرت رو دارند .
امام پیروز میشن ، ظاهرا هشت ماه بیشتر جنگ طول نمیکشه .
بعد از این پیروزی در روایات آمده که آسمان به شدت باران های نافع میفرسته ، تمام زمین آباد میشه .
امام باقر (ع) میفرمایند : هیچ جای خرابی باقی نمی ماند مگر اینکه آباد بشه .
گنج های زیر زمین رو امام و یارانش استخراج میکنن ، به مردم میدن ، بین مردم تقسیم می کنند ... ]
بعد از گوش دادن فایل صوتی اول ، نگاهی به بقیه فایل ها انداختم .
نُه قسمت داشت ، که باید همش رو گوش میدادم .
رفتم سراغ فایل های صوتی استاد پناهیان .
[ نماز درمان درد های بی درمانه ! ]
بعد از گوش دادن به چند تا فایل صوتی به سمت آنالی برگشتم ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
•°~🦋🍃
گاهیبهدیده
اشكغموگاهاشكشوق . .
ایناستحآلِمازفراقووصآلِ
طُ..💔(:
#آقایامامحسین🌿
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
یادش بخیر چه دورانی داشتیم.
_چه خبر از مهسا، خیلی وقته ندیدمش،هرموقع هم تماس گرفتم گوشیش خاموش بود
_منم یکسالی میشه ازش خبر ندارم.فقط از دخترخاله ام که با پسر عموی مهسا ازدواج کرده شنیدم که مهسا دوباره طلاق گرفته،خیلی نگرانشم،معلوم نیست با زندگیش چندچنده!
_مهسا از اول هم تنوع طلب بود و همین تنوع طلبیش کار دستش داد ،خودت که شاهدی چقدر گفتیم با هرپسری دوست نشو، حالیش نمیشد امروز عاشق بود و فردا فارغ بعد ازدواج دومش من گفتم دیگه سرش به سنگ خورده و میشینه سر زندگیش ولی اینجور که پیداست خیال خام بود.اگه شماره ای ازش پیدا کردی واسم بفرست ،حتما این روزها نیازداره با یکی دردو دل کنه!
_با اون مهسایی که من میشناسم الان با یکی دیگه دوست شده و عین خیالش نیست ،با اینحال باشه عزیزم،ببینم میتونم شماره ای ازش پیدا کنم.
_خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه.خب چه خبرا خانوم، هنوز مامان نشدی؟
به خنده افتاد
_وااای نه!مگه دیوونه ام ،بچه میخوام چیکار؟
_چطوری دلت میاد ،نمیدونی چه حس خوبیه یکی مامان صدات کنه ،یه بچه که حاصل عشقت باشه!
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
_من نجلا رو دارم زیبا. درسته نجلا رو من به دنیا نیاوردم ولی از جونم برام عزیزتره،من با اون حس مادر شدن رو چشیدم.میدونی زیبا، خیلی وقتها با خودم میگفتم کاش عشق من و کیان هم یک حاصلی داشت، کاش یه پسربچه داشتیم که کپی خودش باشه،تا من کمتر دلتنگش بشم، ولی بعدش با خودم میگم خدا بهترین ها رو برای بنده هاش میخواد حتما حکمتی داشته.
قبل از این که بغضم بشکند سکوت کردم.
_روژان جونم بی خیال گذشته ها، شما الان یه عاشق سینه چاک داری که همه زندگیش شده تو ، حالا که زندگی گذشته ات حاصلی نداشت، به زندگی جدیدت فکر کن،به داشتن بچه ای که پدرش حمید باشه،نظرت؟
نام و یاد حمید همیشه آرامش را به وجودم تزریق میکرد.
با یادش لبخند بر لبم نشست
_بهش فکر میکنم حق با توئه،تو هم به حرفم گوش بده
_چشششم خانوم معلم
چند ضربه به در خورد و حمید آرام به داخل اتاق سرکی کشید
_اجازه هست
_بیا داخل عزیزم
حواسم را به زیبا دادم
_روژان جان اگه کاری نداری من دیگه قطع کنم،شهاب صدام میزنه،میدونم اونجا نصف شبه، تو هم دیگه باید بخوابی.
_باشه عزیزم .خوشحال شدم صدات رو شنیدم مواظب خودت باش ،به آقا شهاب هم سلام برسون.
_فدات بشم عزیزم،تو هم مواظب خودت باش.سلام برسون.شبت بخیر،بوس بوس.
تماس را که قطع کردم به سمت حمید چرخیدم.
روی تخت دراز کشیده بود.به بازویش اشاره کرد
_تشریف نمیاری؟
_بقیه خوابیدن؟
_بله خوابیدن، فقط این نوکر خانهزاد منتظر شماست دلبرکم.
دستم خودم نبود اگر با حرف های عاشقانه حمید نیشم تا بنا گوش باز میشد
سرم را روی بازویش گذاشتم
_شما تاج سری آقا،شما زندگی منی حمید جونم!
_ای جونم ،من فدای دلبرم بشم.
_حمید؟
_جانم زندگی من؟
_من بچه میخوام.
صدای قهقههاش بلند شد
_عزیزدلم ما یه بچه ناز به نام نجلاخانوم داریما!
_خودم میدونم من یه بچه میخوام عین خودت ،دلم میخواد از تو صدتا دیگه داشته باشم.بچه هایی که حاصل عشق من و تو باشن !!
از خجالت گونه هایم گر گرفت ،سرم را میان قفسه سینه اش پنهان کردم
_روژان خانوم بمیرم برات یا زوده الان؟روژانم منو ببین؟
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به او دوختم ،چشمانش بارانی بود!
_یه حرف هست که اون شب که گفتی دوستم داری میخواستم بگم ولی فرصت نشد.
روژانم راستش من تو خوابم نمیدیدم یکروزی از تو این حرفها رو بشنوم .دروغ چرا از وقتی ازدواج کردیم هربار که تو یکم بادلم راه میومدی و میگفتی دوستم داری،خداروهزاربار شکر میکردم چون وقتی قصد کردم باهات ازدواج کنم، وقتی عاشقت شدم، ازت انتظار عاشقی نداشتم، با خودم میگفتم حمید همین که تو عاشقشی، همین که جونت به جونش بستهاس، واسه هرجفتتون کافیه. چه اون شب و چه امشب شنیدن این حرفعا از تو واسم مثل حس پرواز میمونه، خدا میدونه چقدر شاکرشم بخاطر وجود تو ،بخاطر بودنت تو زندگیم .من ازت خیلی ممنونم که منو لایق دوست داشتن دونستی!
از خودم و او خجالت کشیدم.
چطور توانسته بودم با بی توجهیهایم او را آزار بدهم و او را چشم انتظار محبت هایم بگذارم.
_یه خبر خوش واست دارم ،یک خبر تووووپ......
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_چهارم
شنیدن خبر آمدن روهام و خانواده اش چنان مرا به وجد آورده بود که تا صبح پلک روی هم نگذاشتم .
هزارتا برنامه برای خوش گذرانی با آنها در ذهنم ردیف کردم.
حمید هریک ساعت ،بخاطر تکان های من از خواب میپرید و التماس میکرد بخوابم ولی چه کنم کودک درونم با قدرت می تازاند و من را اسیر خود کرده بود.
بعد خواندن نماز صبح، میز صبحانه را آماده کردم.
فردا عید بود و من کلی برنامه ریخته بودم.
همه که دور میز نشستند، گلویم را کمی صاف کردم
_من یک تصمیمی گرفتم که به تایید و البته کمک شما نیاز دارم
_چه تصمیمی؟
نگاهم را به حمید دوختم
_من میخوام واسه سال تحویل همسایه ها رو دعوت کنم،موافقی؟
همچون گربه شرک به او چشم دوختم ، چشمکی نثارم کرد
_شما جون بخواه خانوم.من موافقم ،کسی جرات داره مخالفت کنه!
کمیل زد زیر خنده
_من جراتش رو دارم ولی بخاطر خانومت چیزی نمیگم، مدیونی فکر کنی از اون هیکل گندهات میترسم
همه به خنده افتادیم.
_خب خداروشکر موافقید .خب بریم سراغ تصمیم دومم؟
_من به یک شرط موافقم
با تعجب به کپیل نگاه کردم
_چی
_به شرط اینکه اون عفریته خانوم رو دعوت نکنی میترسم ازش
_وا، چطوری دلتون میاد،ژاسمن خیلی هم دختر خوب و مهربونیه
حمید با خنده پرسید
_واقعا؟
گوشه پیشانی ام را خواراندم
_حالا نه انقدر ولی دختر خوبیه و میخوام دعوت کنم تا ایرانی ها رو بهتر بشناسه
_باشه عزیزم دعوتشون کن.فقط کجا جشن بگیریم
با دست به پشت بام اشاره کردم
_اون بالا
_شوخی میکنی؟
_نه اصلا، خیلی هم جدیام.میشه چراغونی کنیم و تزیینشکنیم ،حمید جان لطفا موافقت کن
_باشه خانوم قبوله
_ممنون ،پس لطفا شما با مدیر ساختمان هماهنگ کن و بعد هم لیست خرید رو با داداش کمیل تهیه کنید .من هم مهمونارو دعوت میکنم،خوبه؟
نجلابا ناراحتی صدایم زد
_مامانی من هیچ کاری انجام ندم؟
دست کوچکش را گرفتم و بوسیدم
_دخمل خوشگل من شیرینی ها رو تو دیس میچینه
لبخند رضایت بر لبش نشست و چشمانش از خوشی درخشید
_آخ جووون ،من شیرینی میچینم
_پس لطفا سریعتر صبحونه رو میل کنید که فرصت خیلی کمه
کمیل و حمید با لودگی یکصدا گفتند
_چشم قربان!
****
از صبح تا الان که پاسی از شب گذشته همه کارها را ردیف کردیم.
قرارشد فردا برای شام، فسنجان و قورمه سبزی بپزم .
روهام و خانواده اش فردا کله سحر، از راه میرسیدند.
بسیار دلتنگ روهام بودم،او همیشه پشت و پناه من بود و این دوری برای هردویمان سخت بود.
خیلی خوشحال بودم که سال جدید را در کنار او و دیگر عزیزانم میگذرانم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ب خاطر ورشکستی و شرایط بد کرنایی
چند دست مبل راحتی و سلطنتی دوباره حراج زدیم فقط ۱ملیون۳۰۰هزار تومن عجله کنین که اولویت با اولین واریزی هست📢🏃🏿♀️
سریع باشین شما اولین خریدار بشید تا تموم نکرده!!
توجه توجه📢حراج آخر فصل📢توجه توجه
همه چیز زیر قیمت تولیدی و نمایشگاه
#انواع وسایل چوبی
#مبل راحتی و سلطنتی،سرویس #خواب ،ناهارخوری و...
#رو تختی ،روفرشی
#فرش
https://eitaa.com/joinchat/95813714C7368737468
✍انسان تولدش همراه با درد است و مرگش هم همراه با درد. در فاصلهی این دو درد، رنجی میسازد به نام زندگی.باید بیاموزد که چگونه دردش را هدفمند کند تا هر دردی که به جان میخرد او را به رشد، به تکامل، به سعادت برساند؛ به گونهای که پس از هر رنج بگوید:" قربه الی الله"، تا خدا آن درد را، آن رنج را و آن مصیبت را، وسیلهای برای تکامل او قرار دهد.
قطعا زندگی سراسر رنج نیست و با گشایشها و خوشیها توام است اما به یقین آنچه انسان را به مقصد عالی قرب الی الله میرساند با رنج و سختی همراه است.
حال آنکه در حدیث وارد شده؛ ای فرزند آدم! راحتی و آسایش را در بهشت قرار داده ام، اما مردم آن را در #دنیا می جویند و نمی یابند.
📚بحار الانوار، ج57، ح453
معیار خوبی است برای ما که چقدر به دنیا و مشغولیت های دنیوی که ما را از آخرت غافل میکنند، اهمیت میدهیم؟! اگر همه توجه ما یا بیشتر توجهمان به دنیاست و بیشترِ انرژی و فکرمان را برای رفاه دنیا صرف میکنیم، طبق روایت بدانیم که در ضرر و خسرانیم!! توجه به دنیا باید به اندازه ای باشد که ما را از آخرتمان غافل نکند!
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
#دلنوشتهمهدوی📝🍂
♥️📿
مـولاۍمن..!
چشـموجودمان
خیـرھبھحضـورشماسٺ..
ادرڪنۍ،ادرڪنۍ،ادرڪنۍ
.
ودسٺاسٺغاثھ
وروۍحاجتمانمتـوسلبھدرگاهتان
الغوث،الغوث،الغوث
.
تاخداوندطلعٺرشیدٺانرابھمابنمایاند..
العجل،العجل،العجل..
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج💗
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🔴شاگرد و عابد
✍شاگردی از عابدی پرسید::
تقوا را برایم توصیف کن؟
عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟ شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_پنجم
از خستگی بی هوش شده بودم،چشم که باز کردم روهام را دیدم کنارم روی تخت دراز کشیده و دست زیر سرش گذاشته و به من زل زده است.
باورم نمیشد، چندبار پلک زدم ،خود خودش بود ،برادر عزیزترازجانم
ازته دل با خوشحالی اسمش را فریاد زدم
_روها.............................ام
طفلک از جیغ من هول کرد و از تخت پایین افتاد، با عجله برخواست و دست روی دهانم گذاشت
_جاااااانم جغجغه خودم
خودم را به آغوشش انداختم
_الهی من دورت بگردم ،چقدر دلتنگت بودم.
حس عجیبی داشتم، اشک به چشمانم دوید و قطرات یکی پس از دیگری برروی گونهام می غلتیدند و فرو میریختند.
_آبجی خوشگلم چرا گریه میکنی دردونه روهام
_باورم نمیشه اومدی عزیزم، اشک شوق
مرا از خودش جدا کرد و با مهربانی و شیطنت به چشمانم خیره شد.
اشکهایم را پاک کرد
_روژان کوچولوی من ،زشت داداشی.هنوزم مثل بچگیهات مماغت آویزونه، موهاتم جنگل آمازونه ،دختره چندش، حمید چطور وحشت نمیکنه تو رو صبحا اینجوری میبینه
_روهااام می کشمت
_حمییید به دادم برس زنت میخواد منو بکشه
_خانومم راحت باش کمک میخوای بیام .
تا دمپایی را از پای تخت برداشتم پا به فرار گذاشت.
لبخند به لبم نشست،چند ضربه به در خورد و حمید وارد اتاق شد
_صبح بخیر خوشگلم
دست به کمر زدم و طلبکار نگاهش کردم
_صبح بخیر ،حمید تنبیه تو بمونه واسه بعد
_یا ایزد منان مگه چیکار کردم؟
_چرا منو بیدار نکردی بیام استقبال داداشم
_اوه چه عصبانی
_عصبانی نباشم آقا؟
به سمتم آمد و دستم را گرفت
_اگه شما هم مثل من میدیدی عشقت انقدر ناز خوابیده محال بود بیدارش کنی.حالا چون من دلم نیومد بیدارت کنم شدم آدم بد!دست شما دردنکنه.
بازهم با زبان بازی خامم کرده بود و مرا با عشقش به عرش رسانده بود.
دست روی ریش هایش گذاشتم و نوازشش کردم
_شما خیلی هم خوبی ،حمیدم ممنونم ازت ولی تنبیهت سرجاشه و من قهرم، گفته باشم.
دستش را روی قلبش گذاشت
_وای قلبم الانه که از خوشی بمیرم
با ناراحتی صداش زدم
_عه حمید،لطفا اسم مرگ رو نیار بعدشم، قهرکردن من این همه خوشی داره
لپم را کشید
_نخیر این شیرین زبونیای شما خوشی داره
_حمیییید ،فاتحه ات رو بخونیم یا زوده هنوز؟
صدای بلند روهام لبخند به لبم هردویمان آورد
_واستا بیام تشریحی واست فاتحه خوندن رو شرح بدم.
روهام با صدایی زنانه جیغ زد
_اوا خدا مرگم بده ،یکی به من بی پناه کمک کنه ،کمممممممک کمممممممک
بع خنده افتادم.حمید سری تکان داد
_این داداش تو منو سکته میده،من میرم زود بیا عزیزم
_خدانکنه،باشه برو لباسم رو عوض کنم میام.
بوسه ای روی گونهام کاشت و از اتاق خارج شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با عجله آماده شدم و از اتاق خارج شدم.
زهرای عزیزم مشغول حرف زدن با کمیل بود.
با دیدنم برخواست و خواهرانه برایم آغوش گشود.
خودم را دربغلش جای دادم و بوسهای روی صورتش کاشتم.
_سلام زنداداش خوشگلم ،خوش اومدی
_سلام بر خواهرشوهر عزیز،چقدر دلتنگت بودم
_منم همینطور دلم براتون لک زده بود.عشق عمه کو
_عشق عمه خانوم ایران مونده
با ناراحتی و بهت گفتم
_ایر.....ان،روهاااام می کشمت .
روهام که مشغول شوخی کردن با نجلا بود،با تعجب سرش را به سمتم چرخاند
_یا امامزاده صالح، باز چی شده؟
_محمدکیان من کو؟
روهام با تعجب به اتاق اشاره کرد
_تو اتاق بوداا.حمید پسرمو چیکارکردی مگه نگذاشتی تو اتاق نجلا!
با حرص نگاهم را به زهرا دوختم.
قیافه مظلومی به خود گرفت و پشت حمید پناه گرفت
_ورپریده منو سرکار میزاری؟یه زهرایی بسازم ده تا زهرا از کنارش سبز بشه.
حمیدجان بیا کنار لطفا
_عمو،جون زنت، منو از دست این خونخوار نجات بده .
حمید اخمی الکی بر ابرو نشاند
_آی آی بارآخر باشه از خانم من مایه میزاریا،گفته باشم.
زدم زیر خنده
_خوردی؟هسته اشو تف کن عزیزم
روهام و کمیل زدند زیر خنده،زهرای لوس رو به روهام کرد
_روهاام خان به جای اینکه بخندی یکم از من دفاع کن .خواهرتو دیدی منو یادت رفت.
روهامبه سمتش آمد و دستش را دور شانه زهرا حلقه کرد
_شما تاج سر منی خودم گردن حمید رو میشکنم که خانومم رو اذیت کرده
تا زهرا خواست حرفی بزند،صدای گریه محمدکیان به بحث خاتمه داد.
هردو به سمت اتاق رفتیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
■ #شہیدانھ🕊🖇
#شهید_حمید_زکی_پور
خادم دربست محضر
امام حسین(علیهالسلام) است
که زائران قبرش میگویند
بارها حاجت #اربعین خود را
با توسل به این شهید عزیز گرفتهاند
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
#فصل_دوم🌻
- میگم آنالی یکم منطقی حرف بزنیم ؟!
نگاهی به صفحه لپ تاپ انداخت و گفت :
+ آره بگو .
از روی زمین بلند شدم و به سمت پنجره رفتم .
- ببین آنالی ، ما خیلی از عمرمون تلف شده ، خب ؟!
تا حالا از خودت پرسیدی هدفت از زندگی چیه ؟!
هدفمون واقعا چیه !
خوردن و خوابیدن فقط ؟!
خب اگر خوردن و خوابیدنه پس تفاوت چندانی با حیوونا نداریم که .
می دونی مدتیه دارم فکر میکنم ، درس میخونم ، درست ! خب گریم موفق هم شدم توی رشته تحصیلیم ، بعدش چی ؟!
نه واقعا بعدش چی ؟!
هدفمون از زندگی چیه !
آنالی خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که ما پوچیم !
فقط میخوریم و می خوابیم !
همینه !
میتونی انکار کنی ؟!
نگاهی بهم انداخت و زانوهاش رو توی آغوشش گرفت .
حرفی نزد که باعث شد من ادامه بدم .
- می دونی حاج آقا پناهیان میگه ، ما برای اینکه در زندگی موفق بشیم آفریده نشدیما ، میگه به هر موفقیتی برسی ، به هر کمالی برسی ، غم دلت رو میگیره .
می گفت یکدفعه آدم به موفقیت که می رسه میگه که چی ؟!
میگه ما اصلا برای این چیزا آفریده نشدیم و به هیچ کدوم از این ها هم راضی نمیشیم .
دعوای اصلی دین ، سر اون مرزهایی که خدا تعیین می کنه .....
سرم رو به عقب برگردوندم و متوجه شدم داره گریه می کنه ، نگاهم رو از پنجره گرفتم و به سمتش رفتم .
- چی شد آنالی ؟!
ناراحتت کردم ؟
ببخشید هدفم این نبود ...
معذرت میخوام دیگه ادامه نمیدم .
با صدایی پر از بغض گفت :
+ م ... من .
- تو چی آنالی ؟!
+ م ... ن آنالی نیستم !
لبخند هیستریکی زدم .
- جمع کن خودت رو بابا !
بی جنبه ، خوب که گفتم منطقی حرف بزنیم .
به سمت لپ تاپ رفتم و خواستم خاموشش کنم که مانعم شد .
+ وایسا همه چیز رو برات توضیح بدم .
اما قول بده عصبانی نشی ، اما میشی ، مهم نیست .
از قدیم گفتن ماه همیشه پشت ابر نمی مونه .
گنگ نگاهی بهش انداختم و کنارش نشستم .
+ اسم اصلی من ف ... فاطمست .
هین بلندی کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم .
+ م ... من خیلی خبط کردم تو زندگیم ، راه رو خیلی اشتباه رفتم .
از خدا دور شدم ، از آقام حسین دور شدم ...
چندین سال پیش ، قبل از آشناییمون من چادری بودم .
متوسطه اول که تموم شد و رفتم دبیرستان چون خیلی جوون بودم برام شبهاتی راجب همین امام زمان و خدا پیش اومد خیلی رفتم دنبالشون و سوال کردم .
اما هیچکس جواب درست حسابی بهم نمی داد .
چادر رو هم به اجبار عموم سرم می کردم و هیچ علاقه ای بهش نداشتم ولی امام حسین (ع) رو یه علاقه ی خاصی بهش دارم .
فین فینی کرد و ادامه داد .
+ خلاصه هیچکس جواب درست حسابی بهم نمی داد .
چند تا از بچه ها راجب عقایدم ازم سوال میپرسیدن که اصلا نمی تونستم جوابشون رو بدم .
بهم میگفتن دین دار تقلیدی !
بهم میگفتن چادر دست و پا گیره ، اصلا با مانتو هم میشه حجاب داشت .
چادر نمیزاره آدم موفق بشه تو عرصه های مختلف همش باعث دردسره .
من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و کم کم چادر رو در آوردم ، شدم مانتویی.
همون مانتو هم کم کم کوتاه شد که کلا شدم یه آدم بی حجاب و یه آدم بی دین ...
بعد از فوت عموم هم به کلی فاطمه رو فراموش کردم و اسمم رو عوض کردم .
شدم یه آدم جدید با زندگی و اهداف پوچ .
مثل گوسفند فقط خوردن و خوابیدن رو بلد بودم .
هق هقش بلند شد که به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم .
خدای من ، چطور ممکنه؟!
آنالی ...
فاطمه ...
غیر ممکنه ، امکان نداره !
چادری ؟!
حسابی شکه شده بودم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_ام
#فصل_دوم🌻
نزدیک بیست دقیقه ای میشد توی اتاق در حال گریه کردن بود .
واقعا چه جوری میشه خدا به اون مهربونی رو ول کنی بیای سمت این کارا !
مغزم داشت سوت می کشید و اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
خیلی ازش دلخور بودم ، خیلی ...
توی این هشت ، نه سال حتی به این موضوع کوچک ترین اشاره ای نکرده بود ، اما من تمام چیک و پوک زندگیم رو در اختیارش گذاشتم .
به اتاق بی بی نگاه کردم ، جاش رو ، روی زمین انداخته بود و روسریش رو توی صورتش انداخته بود .
این عادت همیشگیش بود .
غرق نگاه کردن بهش بودم که در اتاق کناری باز شد و آنالی با چشمایی قرمز از اتاق بیرون اومد .
به سمتش رفتم و مچ دستش رو گرفتم .
- کجا ؟!
دستی به چشماش کشید .
+ مروا من نمی تونم بیام شمال .
- یعنی چی نمی تونم بیام ؟!
درخواست انتقالی دادم !
+ نه ، اینجوری نمیشه !
میدونی باید برم فاطمه رو پیدا کنم .
با بغض ادامه داد .
+ نمی دونم فاطمه کجاست !
خاکش کردم ، چندین سال پیش ...
باید برم پیداش کنم ، باید برم خود اصلیم رو پیدا کنم.
اشک توی چشمام جمع شد و از ته دلم از خدا خواستم بهش کمک کنه و دستش رو بگیره .
نمی تونستم مانع رفتنش بشم .
- ک ... کجا میخوای بری !؟
+ پیش مامانم .
میرم خونه .
در آغوش کشیدمش و کنار گوشش گفتم :
- میدونم میتونی .
تو میتونی ، بهترین راه رو انتخاب کردی آنالی .
برو دنبال فاطمه !
خدا خیلی بهت کمک میکنه .
فقط با من در ارتباط باش .
در حالی که اشکاش سرازیر می شد گفت :
+ هیچ وقت این لطفتت رو فراموش نمی کنم .
هیچ وقت مروا ...
اگر تو نبودی هیچ وقت نمی رفتم دنبال فاطمه .
در حال گریه کردن لبخندی زدم .
- خدا خواسته ، باید از خدا ممنون باشی .
برو به سلامت .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
◗از امروز به خودتون قول بدید و با خودتون تکرار کنید که:◖
«هیچکس ارزش اینو نداره که بخوای بخاطرش از
برنامه هات، کارِت، ورزشت، درست، خوابت،
آرامشت و هدفت بزنی! تاکید میکنم هیچکس...»
••🚌🌿••
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_هفتم
محمد کیان عزیزم روی تخت نشسته بود و با دستان تپلش چشمان گریانش را میمالید.
با دیدن زهرا دستانش را از هم گشود تا او را بغل بگیرد.
_سلام خوشگل عمه، الهی فدات بشم چه اشکی هم ریخته .
هنوز گریه اش بند نیامده بود، شیر میخواست و بهانه میگرفت.
زهرا روی تخت نشست
_الهی فدات بشم عسلم ،گشنه شدی.
چشم آقای شکمو چشم صبر کن
محمدکیان بی طاقتتر شده بود .
زهرا که مشغول شیردادنش شد،صدای گریه اش قطع شد.
کنار زهرا روی تخت نشستم و به صورت محمدکیان چشم دوختم.
با ولع تمام مشغول خوردن بود.صدای شیرخوردنش مرا به وجد آورده بود.
_انگار از قحطی اومده شکمو
_مامان میگه این شکموییش با داداش کیانم مو نمیزنه.
با دست گونه خیس از عرقش را نوازش کردم
_خیلی شبیه کیان شده!
نمیدانم آن بغض لعنتی کی سواربر صدایم شد و آن نم اشک کی برگونه ام نشست
_مامان هر وقت دلتنگ میشه، آقا جون میگه محمدکیان رو بیار تا مامان آروم بگیره.
_خاله حق داره ،حلال زاده به داییش میره.
زهرا بوسه ای روی صورت محمدکیان کاشت
_تو هم اگه یه فسقل بیاری کپی روهام میشه
به زور لبخندی کج و کوله برلب نشاندم.لبخندی که بیشتر شبیه لبخند کسی بود که صورتش فلج شده،همان قدر بی حس !
محمدکیان که از شیرخوردن فارغ شده بود سرش را به سمت من چرخاند
_عشق عمه سیر شده،آره خوشگلکم؟
با لبخند به چشمانم زل زد.
چرا چشمانش آنقدر شبیه چشمان کیان بود.
_بیا بغلم عروسکم
زهرا محمدکیان را به آغوشم سپرد.
_زهرا تو برو چمدوناتون رو باز کن ،من میخوابونمش
_واای خدا خیرت بده خواهر .پس فعلا با برادرزاده وروجکت تنهات میزارم.
زهرا با خنده از اتاق خارج شد.
من بی اختیار دوباره نگاهم را دادم به چشمان کنجکاوش!
_میدونی چشات خیلی خوشگله،چشات شبیه کیان منه
با اشتیاق نگاهم میکرد و قان و قون میکرد انگار جوابم را میداد.
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم بعضی روزها دلتنگ کیان میشدم.عشق او در دلم جاودان بود و نمیتوانستم کسی را به اندازه او دوست بدارم.
با یاد کیان، دوباره اشکهایم جاری شد.
میترسیدم کسی ببیند و رسوا شوم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_هشتم
میترسیدم کسی ببیند و رسوا شوم .
اشکهایم را پاک کردم .
بوسه ای بر روی دست های تپلش نشاندم.
چند ضربه به در اتاق خورد
_بفرمایید
روهام وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست
_مزاحم که نشدم
_نه عزیزم ،مراحمی جانم؟
چشمانش با کنجکاوی به چشمانم خیره شده بود.
بی شک رد اشک را بر صورتم دیده بود که نگاه از چشمانم نمیگرفت.
چشمانم را از نگاهش جدا کردم و به محمدکیان دوختم
_گریه کردی؟
خودم را به کوچه شمر زدم
_معلومه که نه!
دست زیر چانه ام گذاشت و نگاه گریزانم را به سمت خود کشاند
_من بزرگت کردم بچه، فکر نکن میتونی سر من کلاه بزاری!بگو چی باعث شده گریه کنی
_باور کن چیز مهمی نیست
_آبجی کوچیکه من میخوام همون دلیل غیر مهم رو هم بدونم، نکنه غریبه شدم؟
_نه داداشی این چه حرفیه!خب راستش محمدکیان رو که نگاه میکنم به یاد...
نتوانستم ادامه بدهم دوباره بغض لعنتی چنبره زد بیخ گلویم!
روهام سرم را به آغوش کشید
_حق داری عزیزم.محمدکیان هرروز بیشتر شبیه کیان میشه.من فکر میکردم با نبودش کنار اومدی ولی این حال و هوات نشون میده اشتباه فکر میکردم.
اشک های گرمم جاری شد و حرفهایی که جرات بازگو کردنش را به هیچ کس نداشتم بر زبانم جاری شد .حرفهایی که انگار یک غده چرکین شده بود و هراز گاهی سرباز میکرد و دردش آتش به جانم می انداخت
_من حمید رو دوست دارم و از اینکه باهاش ازدواج کردم خیلی خوشحالم ولی عشق کیان انگار اسطوره ای بوده و در وجودم جا خوش کرده .
خیلی وقته از دستش دلگیرم ولی به زبون نیاوردم .کیان در حقم بی معرفتی کرد.آخرین بار اومد به خوابم و گفت به حمید بله بگم و اون رو از عذاب نجات بدم ،گفت تا ازدواج نکنم نمیاد به خوابم.من از دواج کردم ولی اون سر قولش نموند بعد ازدواجمم به خوابم نیومد ،برای همیشه منو از دیدارش تو خواب هم محروم کرد،کیان من این قدر بی وفا نبود روهام
گریه اش شدت گرفت
_خواهری کیان تو میفهمید ناموس یعنی چی، از مردی که جونش رو واسه ناموس مردم فدا کرده، انتظار داشتی بیاد تو خوابت،هوم؟روژان جان من فکر میکنم کیان نمیخواد با اومدن به خوابت تو رو دوباره غرق خاطراتتون کنه.کیان بی معرفت نیست یادت باشه.کیان یه مرد عاشق بود که حتی بعد از شهادتش هم نگران عشقش بود.پس این فکرای بی خود رو نکن .پاشو یه آبی به صورتت بزن ناسلامتی امشب عیده!پاشو بیا امرکن بگو چیکار کنیم ،پاشو خواهر گلم .
یادت باشه خدا ازمون یک کیان گرفت و به جاش یک محمدکیان داد. خدا خیلی دوستمون داشت که محمدکیان کپی کیان شده ،پاشو عمه خانوم بالا سر فسقل من گریه نکن ببین چه تعجب کرده.وای به حالت دماغت رو با لباس من پاک کرده باشی،تیکه بزرگه ات گوشته،گفته باشم
با لبخند از او جدا شدم
_دیوونه ،نه به اون حرفا و نصیحتات نه به این حرفات
محمدکیان را زیر بغلش زد و به سمت در رفت
_همینه که هست.زودبیا دیر شد
روهام از اتاق خارج شد .
برخاستم و روبه روی آینه ایستادم و کمی به سر و وضعم رسیدم و با لبخند از اتاق خارج شدم.
حرف زدن با روهام آرامم کرده بود مثل همیشه!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay