◗از امروز به خودتون قول بدید و با خودتون تکرار کنید که:◖
«هیچکس ارزش اینو نداره که بخوای بخاطرش از
برنامه هات، کارِت، ورزشت، درست، خوابت،
آرامشت و هدفت بزنی! تاکید میکنم هیچکس...»
••🚌🌿••
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_هفتم
محمد کیان عزیزم روی تخت نشسته بود و با دستان تپلش چشمان گریانش را میمالید.
با دیدن زهرا دستانش را از هم گشود تا او را بغل بگیرد.
_سلام خوشگل عمه، الهی فدات بشم چه اشکی هم ریخته .
هنوز گریه اش بند نیامده بود، شیر میخواست و بهانه میگرفت.
زهرا روی تخت نشست
_الهی فدات بشم عسلم ،گشنه شدی.
چشم آقای شکمو چشم صبر کن
محمدکیان بی طاقتتر شده بود .
زهرا که مشغول شیردادنش شد،صدای گریه اش قطع شد.
کنار زهرا روی تخت نشستم و به صورت محمدکیان چشم دوختم.
با ولع تمام مشغول خوردن بود.صدای شیرخوردنش مرا به وجد آورده بود.
_انگار از قحطی اومده شکمو
_مامان میگه این شکموییش با داداش کیانم مو نمیزنه.
با دست گونه خیس از عرقش را نوازش کردم
_خیلی شبیه کیان شده!
نمیدانم آن بغض لعنتی کی سواربر صدایم شد و آن نم اشک کی برگونه ام نشست
_مامان هر وقت دلتنگ میشه، آقا جون میگه محمدکیان رو بیار تا مامان آروم بگیره.
_خاله حق داره ،حلال زاده به داییش میره.
زهرا بوسه ای روی صورت محمدکیان کاشت
_تو هم اگه یه فسقل بیاری کپی روهام میشه
به زور لبخندی کج و کوله برلب نشاندم.لبخندی که بیشتر شبیه لبخند کسی بود که صورتش فلج شده،همان قدر بی حس !
محمدکیان که از شیرخوردن فارغ شده بود سرش را به سمت من چرخاند
_عشق عمه سیر شده،آره خوشگلکم؟
با لبخند به چشمانم زل زد.
چرا چشمانش آنقدر شبیه چشمان کیان بود.
_بیا بغلم عروسکم
زهرا محمدکیان را به آغوشم سپرد.
_زهرا تو برو چمدوناتون رو باز کن ،من میخوابونمش
_واای خدا خیرت بده خواهر .پس فعلا با برادرزاده وروجکت تنهات میزارم.
زهرا با خنده از اتاق خارج شد.
من بی اختیار دوباره نگاهم را دادم به چشمان کنجکاوش!
_میدونی چشات خیلی خوشگله،چشات شبیه کیان منه
با اشتیاق نگاهم میکرد و قان و قون میکرد انگار جوابم را میداد.
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم بعضی روزها دلتنگ کیان میشدم.عشق او در دلم جاودان بود و نمیتوانستم کسی را به اندازه او دوست بدارم.
با یاد کیان، دوباره اشکهایم جاری شد.
میترسیدم کسی ببیند و رسوا شوم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_هشتم
میترسیدم کسی ببیند و رسوا شوم .
اشکهایم را پاک کردم .
بوسه ای بر روی دست های تپلش نشاندم.
چند ضربه به در اتاق خورد
_بفرمایید
روهام وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست
_مزاحم که نشدم
_نه عزیزم ،مراحمی جانم؟
چشمانش با کنجکاوی به چشمانم خیره شده بود.
بی شک رد اشک را بر صورتم دیده بود که نگاه از چشمانم نمیگرفت.
چشمانم را از نگاهش جدا کردم و به محمدکیان دوختم
_گریه کردی؟
خودم را به کوچه شمر زدم
_معلومه که نه!
دست زیر چانه ام گذاشت و نگاه گریزانم را به سمت خود کشاند
_من بزرگت کردم بچه، فکر نکن میتونی سر من کلاه بزاری!بگو چی باعث شده گریه کنی
_باور کن چیز مهمی نیست
_آبجی کوچیکه من میخوام همون دلیل غیر مهم رو هم بدونم، نکنه غریبه شدم؟
_نه داداشی این چه حرفیه!خب راستش محمدکیان رو که نگاه میکنم به یاد...
نتوانستم ادامه بدهم دوباره بغض لعنتی چنبره زد بیخ گلویم!
روهام سرم را به آغوش کشید
_حق داری عزیزم.محمدکیان هرروز بیشتر شبیه کیان میشه.من فکر میکردم با نبودش کنار اومدی ولی این حال و هوات نشون میده اشتباه فکر میکردم.
اشک های گرمم جاری شد و حرفهایی که جرات بازگو کردنش را به هیچ کس نداشتم بر زبانم جاری شد .حرفهایی که انگار یک غده چرکین شده بود و هراز گاهی سرباز میکرد و دردش آتش به جانم می انداخت
_من حمید رو دوست دارم و از اینکه باهاش ازدواج کردم خیلی خوشحالم ولی عشق کیان انگار اسطوره ای بوده و در وجودم جا خوش کرده .
خیلی وقته از دستش دلگیرم ولی به زبون نیاوردم .کیان در حقم بی معرفتی کرد.آخرین بار اومد به خوابم و گفت به حمید بله بگم و اون رو از عذاب نجات بدم ،گفت تا ازدواج نکنم نمیاد به خوابم.من از دواج کردم ولی اون سر قولش نموند بعد ازدواجمم به خوابم نیومد ،برای همیشه منو از دیدارش تو خواب هم محروم کرد،کیان من این قدر بی وفا نبود روهام
گریه اش شدت گرفت
_خواهری کیان تو میفهمید ناموس یعنی چی، از مردی که جونش رو واسه ناموس مردم فدا کرده، انتظار داشتی بیاد تو خوابت،هوم؟روژان جان من فکر میکنم کیان نمیخواد با اومدن به خوابت تو رو دوباره غرق خاطراتتون کنه.کیان بی معرفت نیست یادت باشه.کیان یه مرد عاشق بود که حتی بعد از شهادتش هم نگران عشقش بود.پس این فکرای بی خود رو نکن .پاشو یه آبی به صورتت بزن ناسلامتی امشب عیده!پاشو بیا امرکن بگو چیکار کنیم ،پاشو خواهر گلم .
یادت باشه خدا ازمون یک کیان گرفت و به جاش یک محمدکیان داد. خدا خیلی دوستمون داشت که محمدکیان کپی کیان شده ،پاشو عمه خانوم بالا سر فسقل من گریه نکن ببین چه تعجب کرده.وای به حالت دماغت رو با لباس من پاک کرده باشی،تیکه بزرگه ات گوشته،گفته باشم
با لبخند از او جدا شدم
_دیوونه ،نه به اون حرفا و نصیحتات نه به این حرفات
محمدکیان را زیر بغلش زد و به سمت در رفت
_همینه که هست.زودبیا دیر شد
روهام از اتاق خارج شد .
برخاستم و روبه روی آینه ایستادم و کمی به سر و وضعم رسیدم و با لبخند از اتاق خارج شدم.
حرف زدن با روهام آرامم کرده بود مثل همیشه!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
#فصل_دوم🌻
به سمت در رفت که با یادآوری چیزی گفتم :
- عا راستی وایسا ببینم .
دستی به چشمام کشیدم .
- میگم مگه نگفتی مامانت سایه ات رو با تیر میزنه پس چرا میخوای بری خونتون ؟!
+ حالا یه کاریش میکنم دیگه ، نهایتش چند تا فوش میخورم .
لبخندی زدم .
- حداقل وایسا برسونمت .
هول کرد و گفت :
+ نه نه !
میخوای از این سر شهر بری اون سرش.
نمی خواد با تاکسی میرم ولی پولی در بساط ندارم.
با عجله به سمت اتاق دویدم و از کیف پولم مقداری پول برداشتم و از اتاق خارج شدم .
- بیا این ها رو بگیر ، می دونم زیاد نیست ولی حداقل تا خونه که می رسونت .
با لبخند پول ها رو ازم گرفت و تشکر کرد .
+ راستی مروا !
به نظرت من جوگیر نشدم ؟!
یهویی میخوام برم سراغ فاطمه قبلی !
خب من سال ها آنالی بودم نمیشه که ، با عقل جور در نمیاد.
آخه چرا یهو با یه سخنرانی ...
نمی دونم ولی ...
اجازه ندادم ادامه بده .
- ببین تو الان از گذشتت پشیمون هستی یا نه ؟!
از شخصیتی که الان از خودت ساختی رضایت داری یا نه ؟!
+ خب معلومه که پشیمون هستم !
از الانمم راستش آنچنان که باید راضی نیستم .
- همین کافیه واسه بخشیده شدن دیگه !
به قول آراد ...
با گفتن این کلمه انواع و اقسام فحش ها رو نثار خودم کردم .
حرفم رو قورت دادم و لبخندی زدم .
+ ببین دوباره گفتی آراد !
آراد کیه مروا ؟!
لبخند خیلی چپ و چوله ای زدم و گفتم :
- چیزه .
یهو از دهنم پرید .
هیچی بابا ولش .
حالا که از گذشتت ناراضی هستی همین کفایت میکنه .
مهم اینه که الان پشیمونی !
مهم اینه که آدم پشیمون باشه از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبت پشیمون باشی همین کافیه آنالی .
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون .
ما سرمون رو انداختم و توجه نکردیم .
تمام حرفای آراد رو تحویلش دادم و قضیه رو ماسمالی کردم تا چیزی متوجه نشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
#فصل_دوم🌻
بعد از رفتن آنالی به سمت آشپزخونه رفتم و کتری رو ، روی گاز گذاشتم .
توی فلاسک یه قاشق چایی ریختم و منتظر شدم که کتری جوش بیاد .
+ مروا جان .
با شنیدن صدای بی بی لبخند پهنی زدم و به سمتش برگشتم .
- جان مروا .
از سکوی آشپزخونه بالا اومد .
+ جانت سلامت دخترم .
بی زحمت یه بسته قنادی توی فریزر هست اون رو در بیار تا آب بشه ، کاوه زنگ زده میخواد بیاد .
با تعجب گفتم :
- چی ؟!
کاوه میاد ؟!
بی بی بهش گفتی که من اینجام ؟!
بی بی که حسابی شکه شده بود گفت :
+ چی شد دخترم ؟!
نه من بهش نگفتم خودش زنگ زد گفت داره میاد .
- کی زنگ زد ؟!
+ همین الان .
به سمت اتاق دویدم و ، وسایل هام رو توی چمدون چپوندم.
کیف و چمدون رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .
بی بی سریع به سمتم اومد .
+ کجا میری ؟!
- ببین بی بی من با مامان اینا یه مشکلی دارم بخاطر همین از خونه ...
یعنی چیزه ...
گفتم که میخوام مستقل باشم و روی پای خودم بایستم از طرفی تا مدتی نمیخوام باهاشون روبرو بشم .
میخوام خودم رو پیدا کنم و نیاز به آرامش دارم .
کاوه هم اگر دید که اینجام همش به سر و پام می پیچه و اسرار میکنه که برگردم خونه.
به سمت صورتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم .
- بی بی عشقی عشق .
قول میدم خیلی زود دوباره بیام پیشت ، این بار که نشد درست حسابی ببینمت ولی دوباره زودی میام .
دوباره نزدیکش شدم و در آغوشش گرفتم .
+ فدای نوه ی خوشگلم بشم من .
برو به سلامت مادر ، خدا پشت و پناهت .
رفیقت کجاست ؟!
- بی بی خواهشا لوسم نکن دم رفتنی .
رفیقم رفت .
هول هولکی خداحافظی کردم و با برداشتن سوئیچ از خونه خارج شدم .
حیف شد نتونستم بعد از سال ها بی بی رو درست و حسابی ببینم ، شانس نداریم ما !
چمدون رو توی صندوق انداختم و سوار ماشین شدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاه_نهم
با کمک همه خانواده کارها سرعت گرفت و همه چیز آماده میهمانی و تحویل سال نو بود.
با کمک زهرا پشت بام را تزیین کرده بودیم و سفره هفت سین با تم فیروزه ای را چیده بودیم.سبزه هایی که حمید کاشته بود بسیترزیبا شده بود.
به جای ماهی قرمز درون تنگ آب گل رز قرمز انداخته بودیم.
شب فرارسید همه حاضر و آماده روی پشت بام منتظر آمدن میهمانان بودیم.
یک ساعتی تا سال تحویل مانده بود، کمی استرس داشتم .
دلم میخواست چهره خوبی از رسوم ایرانی در ذهن همسایه ها باقی بماند.
اولین نفر خانواده آقای محمد فرا رسیدند.
روهام با دیدن عمران خنده اش گرفت ولی به رسم ادب جلوی خنده اش را گرفت.
هرچند چهره سرخ شده اش نشان میداد ممکن است منفجر شود.
به سمت صنم خانم رفتم و دستم را به سمتش دراز کردم
_سلام خوبید؟ممنونم که اومدید بفرمایید
_سلام روژان جان ،ممنون از دعوتتون باعث افتخاره
نگاهم را به ثمر دوختم
_سلام خوشگلم ، خوبی؟خیلی خوشحالم که دوباره دیدمت.
_سلام ممنون ازتون.
_بفرمایید بشینید
آنها را به سمت صندلی هایی که دورتا دور چیده بودیم ، دعوت کردم.
کم کم همسایه های دیگه هم رسیدند.
با روی باز از همه استقبال کردیم .
ژاسمن هنوز نیامده بود و من چشمم هرلحظه به سمت در ورودی بود.
از همه بیشتر مشتاق آمدن او بودم.
حمید مشغول حرف زدن با آقایون بود
روهام و کمیل هم مشغول پذیرایی از میهمانان.
گوشه ای از محوطه میزی گذاشته بودیم و سماور برقی که روهام برایم هدیه آورده بود را به همراه استکان های کمرباریک شاه عباسی را روی آن قراردادیم.
خودم چای با کمی بهارنارنج دم کردم.
روهام و زهرا مسئول ریختن چای بودند.
کمیل به همه چایی تعارف کرد
.حمید با لبخند روبه همه کرد
_این چای ایرانی هستش،مطمئنم اگر بخورید تا ابد طعمش در ذهنتون می مونه. ما تو کشورپون به جای قهوه از چای استفاده میکنیم .برای رفع خستگی معجزه میکنه ،بفرمایید.
همه مشتاقانه چای برداشتند و مشغول نوشیدن شدن صدای به به و چه چه آنها بلند شد و لبخند رضایت را برلب ما نشاند.
نیم ساعت تا سال تحویل مانده بود حمید دوباره رشته کلام را به دست گرفت.
با دست به سفره هفت سین اشاره کرد
_ما به این میگیم سفره هفت سین .
وقتی سال به پایان می رسه و سال جدید فرا میرسه ما جشن میگیریم مثل جشن سال نو شما.
با شنیدن صدای پا نگاهم به سمت راه پله ها کشیده شد.
ژاسمن در حالی که یه شومیز سفید با شلوار جین پوشیده بوده از در گذشت .
با شوق به سمتش رفتم
_سلام عزیزم .خیلی ممنونم که اومدی .
با لبخندی که از ته دل بود نگاهش میکردم.
دست
دستم را به سمتش دراز کردم.
نگاهش به دستم بود
_تو دین شما، ما نجس هستیم.نمیترسید آلوده بشید
بهت زده نگاهم بین او و حمید که کمی دورتر ایستاده بود ،چرخید
_این چه حرفیه عزیزم.تو کشور ما مسیحی هم وجود داره و ما در کنار هم زندگی میکنیم .
دست دوستیم رو رد میکنی؟
با تردید دستش را در دستم قرار داد.دستش را به گرمی فشردم و او را به سمت صندلی خالی که کنار خودم بودم راهنمایی کردم.
ژاسمن که نشست به سمت زهرا رفتم تا برایش چای بیاورم.
روهام چشمکی نثارم کرد
_این همونیه که سطل زباله رو روی سر کمیل خالی کرده .
کمیل با اخم نگاهش کرد
_هی یادم بنداز خب؟
خنده ام گرفته بود.
روهام از وقتی قضیه را شنیده بود .مدام کمیل را اذیت میکرد.
_بچه ها بیاین جلو الان سال تحویل میشه
با صدای حمید به سمتش قدم برداشتم درحالی که از کنار روهام و کمیل میگذشتم، آرام گفتم
_لطفا دیگه در موردش حرف نزنید ،بیاین بریم سال تحویل شد.
کنار حمید ایستادم و قرآن را به دست گرفتم و آن را باز کردم .
سوره مائده جلو چشمانم نقش بست ،دوآیه اول را خواندم.
حمید با صدای بلند و با لحن زیبایی دعای سال تحویل را خواند و بقیه مشغول دعا شدند .همسایه ها هم با کنجکاوی به ما نگاه می کردند و چشم به دهان حمید دوخته بودند.
_ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصتم
جشن سال نو به خوبی برگزار شد اگر نگاه های خشمگین و ابروهای درهم کمیل را ندید بگیریم.
بعد از شام حمید هدایایی را که برای همسایه ها گرفته بود را به همگی داد.
پک هدایا محصولات فرهنگی و مذهبی بود. امیدداشتیم که از آن لذت ببرند.
یک دی وی دی موسیقی با صدای محمد نوری
یک دی وی دی قرآن ،زیباترین قرائت های جهان
یک کتاب صحیفه سجادیه به زبان فرانسوی.
همسایه ها که یکی یکی خدا حافظی کردند و رفتند.
آخرین نفر ژاسمن بود که روبه رویام ایستاد.
_من باید یه چیزی بگم.
ابرویم بالا پارید
_جانم؟
نگاهی به اطرافمان انداخت .همه چشمشان به ما بود .به همگی چشم غره رفتم
_لطفا وسایل رو جمع کنید .
همه سرگرم کارهای خودشون شدند.نگاهم را به ژاسمن انداختم
_جانم عزیزم
_من بابت رفتار روز اولم ازت عذر میخوام.
دستش را به سمت من آورد
_بامن دوست میشید؟
از اینکه توانسته بودم گارد او را پایین بیاورم خیلی خوشحال بودم.
او را به آغوش کشیدم
_باعث افتخارمه عزیزم
گونه اش را بوسیدم .
نگاه مهربانش را از من گرفت و رفت.
حمید کنارم ایستاد و دستم را گرفت
_تبریک میگم ، اولین قدم رو برداشتی.
_نمیدونی چقدر خوشحالم حمید ، انگار دارم بال میارم
کمی مکث کردم
_ولی یکم میترسم؟
_ترس چرا؟نکنه ازبس روهام امروز گفته هیولا ،باورت شده؟
به خنده افتادم
_نخیر .میترسم بعد از دوستی با من نظرش دوباره برگرده و بیشتر بدش بیاد.
آهسته دم گوشم گفت
_هرکسی تو رو بشناسه عاشقت میشه مثل من.تو دوستداشتنی ترین آدمی هستی که میشناسم. کاریزما داری !
دور از چشم بقیه بوسه ای روی گونه ام نشاند
_عیدت مبارک خانوم.با وجود اون دوتا هرکول که نشد درست حسابی بهت تبریک بگم.
_چی تو گوش خواهر من زمزمه میکنی که سرخ و سفید شده و نیشش بازه
حمید به سرفه افتاد.سیبی از روی میز برداشت و به سمت روهام پرتاب کرد.
سیب به شکمش خورد و روی زمین غلطید
_آی، بترکی حمید ، الهی دستت نشکنه بشر
_روهام
من و زهرا همزمان توبیخگر صدایش زدیم.
طفلک هول کرده دستانش رابالا برد
_تسلیم بابا نکشید منو.کمیل زد زیر خنده
روهام چپ چپ نگاهش کرد.
کمیل به خنده افتاد
_چرا به من چشم غره میری
_زهرا جان بیا بریم پایین بزار اینا بزنن تو سر و کله هم .من دیگه نای ایستادن ندارم.
زهرا محمدکیان را به آغوش کشید،منم دست نجلا را گرفتم و باهم به ساختمان برگشتیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
#فصل_دوم🌻
شماره آنالی رو گرفتم .
بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پیچید .
- سلام خوبی ؟!
+ سلام ممنون .
اتفاقی افتاده ؟!
پام رو روی پدال گاز فشار دادم .
- میگم به رستمی زنگ زدی که انتقالی تو رو ...
اجازه نداد حرفی بزنم و پرید وسط حرفم .
+ آره بهش گفتم ، گفت باشه .
فقط اینکه ممکنه مال تو تا شب آماده بشه ها .
گفتم در جریان باشی .
با خنده گفتم:
- اتفاقا برای همین زنگ زدم ، کاوه میخواست بیاد خونه بی بی برای همین مجبور شدم که از اونجا برم .
باید سریعتر انتقالی بگیرم برم شمال .
+ ببین من بهش زنگ میزنم تا یه ساعت دیگه برات ردیفش میکنم .
فقط یکم پول آماده کن ، رستمیه دیگه .
- خیلی خب من پولا رو آماده میکنم ، فقط ببین آنالی حتما بهش زنگ بزنی ها !
شب نمیتونم تهران بمونم ، باید برم سمت شمال .
+ ببینم چه میکنم .
بهت اطلاع میدم ، تلفنت رو خاموش نکن .
- باشه ممنون ، منتظر تماست هستم .
تلفن رو قطع کردم و روی صندلی انداختم.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت فروشگاه رفتم.
بعد از اینکه مقداری وسایل خوراکی برای خونه شمال گرفتم سوار ماشین شدم و به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم.
انگار زیادی مطمئن بودم رستمی قراره انتقالیم رو بگیره که رفته بودم خرید .
چند تا صلوات زیر لب فرستادم برای اینکه هرچه زودتر همه چیز ردیف بشه .
با شنیدن صدای پیامک گوشیم به صفحه اش خیره شدم .
یه پیغام از طرف آنالی بود .
" حله مری جون ، فقط یه سر برو پیشش چند تا کار داره باید حضوری بری "
بشکنی زدم و با خنده به سمت دانشگاه حرکت کردم .
•
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
بعد از چند ساعت رانندگی به شمال رسیدم .
حسابی خسته شده بودم و از طرفی با دیدن وضعیت خونه کلافه و بی حوصله تر شدم .
مواد خوراکی رو اپن گذاشتم و وسایل شوینده رو وسط هال قرار دادم .
محافظ یخچال رو توی برق زدم و با برداشتن پارچه متقال و شیشه پاک کن به جون وسایل خونه افتادم.
بعد از نیم ساعت گردگیری خودم رو ، روی مبل پرت کردم و همین که خواستم کمی استراحت کنم صدای زنگ موبایلم بلند شد .
موبایل رو برداشتم و تماس رو وصل کردم .
- جانم .
+ سلام خوبی ؟
رسیدی ؟
- سلام ممنون آره .
+ میگم مروا فایل های صوتی که داشتی رو میتونی برام بفرستی ؟!
خمیازه ای کشیدم .
- آنالی به مولا خیلی خستم ، بزار تا فردا میفرستم برات .
تو چی کار کردی رفتی خونه ؟!
+ باشه .
آره رفتم ، مامان خونه نیست ، همین زنه که خدمتکارمونه در رو برام باز کرد .
تا آخر شب سر و کله مامان پیدا میشه .
- هرچی شد بهم اطلاع بده .
+ باشه .
من برم فعلا .
- مراقب خودت باش ، یاعلی .
تماس رو قطع کردم و ساعت رو برای سه ساعت دیگه کوک کردم.
توی زمینی که سراسر خاک بود قدم برداشتم و به سمتش رفتم .
- سلام ، با من کاری داشتید که صدام زدید ؟!
با مهربونی گفت :
+ سلام ، چه عجب شما یادی از ما کردید ؟!
باید صداتون بزنیم که بیاید ؟!
رسم رفاقت این نیست که رفیق نیمه راه بشید ها !
چرا رفتید ، اون شب اصلا نمونید ؟!
گنگ نگاهش کردم.
- متوجه نمیشم !
+ چقدر زود فراموش کردید .
رسالت شما تازه شروع شده .
یادگار بی بی که روی سرتون نیست !
مگه به من قول نداده بودید ؟!
با برخورد چیزی به صورتم وحشت زده از خواب بیدار شدم .
دستی به صورتم زدم و از شدت درد آخ بلندی گفتم .
از روی مبل افتاده بودم و صورتم به میز خورده بود .
با یادآوری خوابم همه چیز برام روشن شد ، همون شهید قبلی بود که بعد از تفحص پیکر هاشون پیدا شد .
سر درد شدیدی داشتم و هنوزم شکه بودم ، علت اینکه اومده بود توی خوابم رو نمی دونستم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
لحظه ها را میشمارم ثانیه به ثانیه
زنده ام یک سال را تنها به عشق #اربعین
#اللهم_ارزقنا_زیارت_اربعین💚
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصتم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_یکم
چند روزی بود که مهمانانمان رفته بودند و ما دوباره تنها شده بودیم.
رابطه من و ژاسمن خیلی بهتر شده بود ولی هنوز فرصت نشده تا با او مفصل صحبت کنم و به دنبال بهانه ای بودم تا با او صحبت کنم.
عصر با نجلا به خیابان رفته بودیم تا کمی خرید کنیم
در راه برگشت ژاسمن را دیدم که در حالی که اشک میریخت، مشغول دعوا با مردی که چهره ای خشن و محاسن بلندی و نامرتبی داشت،بود.
دلم نیامد بیتوجه به او و چشمان گریانش از کنارش بگذرم.
_ژاسمن!
نگاه هردو به سمت من چرخید ،معذب شده پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
گریه اش شدت گرفت و با دو از کنارم گذشت و به داخل ساختمان رفت.
من هم بی توجه به مرد به ساختمان برگشتم
_مامانی ژاسمن چرا گریه میکرد؟
_نمیدونم عزیزم.
دستش را گرفتم و با ایستادن آسانسور و باز شدن در اتاقک از آن خارج شدیم.
ژاسمن به در واحدش تکیه زده بود و گریه میکرد.
در واحد خودمان را باز کردم
_نجلا جونم شما برو تو خونه تا وسایل رو بزاری تو کابینت منم اومدم،برو عزیزم
_چشم مامانی
نجلا که وارد خانه شد به سمت ژاسمن رفتم و کنارش نشستم
_نمیدونم چه اتفاقی افتاده که انقدر ناراحتی و نمیتونم راه حلی بدم ولی میتونم به حرفات گوش بدم تا آروم بشی.
هنوز داشت گریه میکرد دست دور شانهاش انداختم و به خودم تکیه دادمش
_هرموقع آروم شدی بیا باهم حرف بزنیم.هوم؟
با تکان دادن سرش ، حرفم را تایید کرد.
صدای گریه اش کم شد و به هق هق افتاد
_خوبی؟
_بله
_بیا بریم داخل ببینم چه اتفاقی افتاده
دستش را گرفتم و او را با خودم به داخل خانه بردم .
نجلا را به بهانه بازی با عروسک هایش راهی اتاقش کردم.
ژاسمن روی مبل نشست ،لیوانی شربت آلبالو برایش بردم
_اینو بخور عزیزم ،حالت جا میاد
رنگ شربت را که دید با تعجب گفت
_شما شراب مصرف میکنید؟
دستم را روی لبم گذاشتم تا جلو خنده ام را بگیرم
_شراب نیست یه نوع نوشیدنی هستش .بخور
با تردید لیوان را به لبش نزدیک کرد.
جرعه ای نوشید وقتی از طعمش خوشش آمد تا انتها نوشید و لیوان را روی میز گذاشت.
_ممنون
_نوش جان، حالا میگی چی شده؟اون آقا کی بود ؟
_شوهر خواهرم بود.
تکیه اش را به مبل داد و انگار غرق خاطراتش شده بود.
_سالها قبل وقتی من هفت سالم بود ،پدرم یک روز اونقدر مشروب خورد که از خود بی خود شد و با چاقو به جون مادرم افتاد و جلوی چشم من اون رو کشت.
گریه اش شدت گرفت با همان حال ادامه داد
_من و خواهرم خیلی ترسیده بودیم ،پدرم بعد هم خودش رو کشت.من ماندم و خواهر پنج ساله ام .
از همون بچگی کار کردیم و خرج زندگیمون کردیم .شش سال پیش خواهرم تو سن ۲۲سالگی عاشق همین مردک زبیر شد .نمیدونم زبیر چی تو گوشش گفت که یک روز اومد بهم گفت من میخوام دینم رو عوض کنم و با زبیر ازدواج کنم و به عربستان برم.
خیلی خوش حال بود میگفت زبیر تاجر و پولداره.
خواهر بیچاره ام وعده های زبیر در مورد یک زندگی خوب رو باور کرده بود.ژانت مسلمان شد و با زبیر ازدواج کرد.
بعد از ازدواجش میگفت زبیر گفته من نجسم و نباید دیگه باهام در ارتباط باشه.بخاطر زبیر منو رها کرد
گریه اش اوج گرفت، به آغوشش کشیدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_دوم
گریه اش اوج گرفت ، به آغوشش کشیدم
_خواهری که با بدبختی بزرگش کرده بودم ،بخاطر زبیر منو از خودش روند.اونها رفتن عربستان ولی یک سال پیش برگشتند .دلم براش تنگ شده بود دور از چشم زبیر به دیدنش رفتم .در رو که باز کرد از دیدنش شوکه شدم .صورتش کبود بود ،رنگ به رو نداشت. پسر بچه ای حدودا پنج ساله کنارش بود .با بدبختی از زیر زبانش حرف کشیدم فهمیدم زبیر وقتی اونو برده عربستان ،بارها اونو آزار داده بوده .بارها در حد مرگ اونو زده بود. پسرش احمد از ترس لال شده بود و شوهرش کاری برای مداواش نمیکرد.ژانت میگفت با همسرش برای تجارت به فرانسه برگشته بودن.خواهرم خواهش کرد دیگه به دیدنش نرم .میگفت اگه برم زبیر اونو میکشه
از گریه زیاد به هق هق افتاده بود
_آروم باش عزیزم.
با همان حال ادامه داد
_قراربود ماه دیگه به عربستان برگردند .از زبیر جرات نمیکردم به دیدنش برم ولی دلتنگش بودم امروز به خودم جرات دادم و به دیدنش رفتم .
هرچی در زدم کسی جواب نداد ،میخواستم برگردم که صدای گریه احمد به گوشم رسید.
همونجا موندم و به زبیر زنگ زدم ،خودش رو سریع رسوند .
گفت خواهرم رو فرستاده سفر .حرفش رو باور نکردم .گفتم تا فردا اگه نگه خواهرم کجاست با پلیس برمیگردم. جلو ساختمان بودم که خودش رو رسوند.چندتا عکس از ژانت تو فرودگاه نشونم داد.
گفت دیگه دنبالش نباشم. گفت اون و احمد هم به زودی میرن.
التماسش کردم بگه ژانت کجا رفته ولی نگفت .
فقط گفت ژانت رفته جهاد کنه ،گفت ژانت باعث افتخارش اون و پسرش احمد میشه.
چندین بار با خودم حرفش را تکرار کردم
_جهاد جهاد جهاد
ژاسمن با نگاهی که در آن موج میزد به سمت من برگشت
_روژان تو هم مسلمانی مثل زبیر ،پس میدونی کجا میشه جهاد کرد. میدونی دیگه؟زن ها کجا جهاد میکنند .بگو بهم . من باید برم دنبالش
از فکری که به ذهنم خطور کرده بود، ترسیدم.
ترسیدم از کلمه ای که در ذهنم به رقص درآمده بود.
جهادنکاح!!!
_درسته ما مسلمونیم ولی باهم فرق میکنیم .من شیعه هستم ولی زبیر نه !تو میدونی اونها چه مذهبی داشتند؟
کمی فکر کرد
_فکر کنم بدونم .ژانت میگفت زبیر حنبلی مذهب هستش.
ترس به جانم افتاد وای به روزی که به گوش زبیر میرسید ما شیعه هستیم و همسایه ژاسمن!!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم .
با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم .
قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته .
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم .
★★★★
بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم .
یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم .
سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود .
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن .
به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم .
یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم .
لیلای منی ، مجنون توام .
لیلای منی ، مجنون توام .
هرشب تو حرم ، مهمون توام .
من با تو باشم ، آروم میگیرم .
با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد .
با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم .
آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟!
چرا اینجوری نابودم کردی !
این رسم عاشقیه ، نامرد !
خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی .
تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته !
با گریه فریاد زدم .
برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد .
نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ...
هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم .
خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم .
مقصر خودم بودم ، خودم !
وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم !
با دستم به قفسه سینم کوبیدم .
د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟!
موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم .
دوست دارم نامرد ، دوست دارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
☘سلام امام زمانم 💚
جمعه ها را همہ از بس ڪہ شمردم بیتو
بغـض خود را وسـط سینہ فشردم بیتو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
مـن اگر منتظـرم از چہ نـَمُردم بی تو
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اربعین #کربلا
❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
چنان نماند
چنین نیز هم نخواهد ماند...🌸🍃
#انگیزشی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصت_دو
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_سوم
تا شب که حمید به خانه بیاید، بی قرار و تاب بارها طول و عرض خانه را قدم زدم.
خاطراتی که در آن روستا گذرانده بودم جلو چشمم رژه میرفت.
با باز شدن در خانه، لبخندی ساختگی به لب نشاندم و به استقبال حمید رفتم
_سلام خسته نباشی
_سلام ممنون ،شما خسته نباشی.
_ممنونم. چرا رنگت پریده؟اتفاقی افتاده؟
_نه بابا چه اتفاقی! بشیم واست چایی بیارم.
سریع از جلو نگاه حمید دور شدم و به آشپزخانه پناه بردم.با کمترین حالت ممکن دو لیوان چای ریختم. حالم که کمی بهتر شد سینی چای با ظرف شکلات را به پذیرایی بردم.
یک لیوان چای به همراه ظرف شکلات را مقابل او گذاشتم.
_بفرمایید چایی با طعم هل ،همونطور که دوس داری!
_دست شما دردنکنه. چقدر امروز هوس کرده بودم! چه خبرا؟خرید خوش گذشت؟
کنارش روی مبل نشستم
_خبر خاصی نیست. جاتون خالی خوش گذشت. شما چه خبر؟
نجلاء لی لی کنان از اتاقش خارج شد و خودش را با شتاب به بغل حمید انداخت
_سلام بابایی. دلم برات تنگ شده بود.
_سلام به روی ماهت.نه بابا الکی میگی؟
_نخیر ،واقعنی واقعنی. بابایی امروز ژاسمن با یه آقایی دعواش شده بود، طفلکی گریه میکرد.
دخترک وروجک رسیده و نرسیده همه چیز را کف دست حمید گذاشت.
_نجلاء خانوم!مگه من به شما نگفته بودم چغلی کردن کار خیلی خیلی زشتیه، هوم؟!
_نباید میگفتم؟مگه شما نمیگید که نباید چیزی رو از خونواده پنهون کرد،خب منم پنهون نکردم دیگه. مگه بابایی جزء خونواده نیست؟
دستم را روی لبم گذاشتم تا لبخند رسیده به لبم را پنهان کنم، تا وروجک حاضر جوابم را جری تر نکنم.
_ماشاءالله شش متر زبون داری! به کی رفتی تو؟
حالت متفکری به خود گرفت
_مامانی خوب فکر کردم زبونم شش متر نیست. خودت همیشه میگی به بابایی جونم رفتم.
حمید زد زیر خنده و محکم نجلا را به خودش فشرد.
_الهی قربون دختر بابا بشم. نجلایی میری تو اتاقت نقاشی بکشی تا من و مامانی صحبت کنیم؟
_یعنی برم دنبال نخود سیاهه؟
_خدایا! اینا رو دیگه کی بهت یاد داده وروجک
نیشش را تا ناکجا آباد بازکرد
_دایی روهام جونم.
با اتمام حرفش با دو به سمت اتاقش دوید و صدای بلندش در خانه پیچید
_من زود نخود سیاه رو میارم واستون.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
همه اتفاقات را برایش تعریف کردم .با آرامش به حرفهایم گوش داد و در آخر لبخند دلچسبی بر لب نشاند
_نگران نباش عزیزم هیچ خطری تو و دخترمون رو تهدید نمیکنه.تو این کشور آدم ها با مذاهب متنوع زندگی میکنند قرارنیست همه به ما خطر برسونند.
در مورد خواهر ژاسمن هم من به بچه ها میگم آمارشون رو دربیارن پس اصلا جای نگرانی نیست .
تو فقط به ژاسمن بسپار اصلا در مورد شیعه بودن و ایرانی بودن ما به اون آدم چیزی نکنه .فقط بخاطر آرامش ذهن خودت.یادت نره من هستم و همیشه هواتون رو دارم.
با حرفهایش آرامش را به جانم تزریق میکرد.
در اینکه حمید پشت و پناهی بی همتا بود شکی وجود نداشت.
_ممنونم که هستی و هوامون رو داری
_چاکریم خانوم.من خیلی گشنمه ،شام آماده است.
_آخ ببخشید حواسم نبود.شام خیلی وقته آماده است .الان رو میز میچینم.
_دستت دردنکنه تا تو میز شام رو بچینی من هم برم دنبال دختر بابا فکر کنم اساسی دنبال نخود سیاه میگرده
هردو به خنده افتادیم .
من به آشپزخانه رفتم و او به اتاق نجلا
دوسه ماه از ان اتفاقات گذشته بود .
قراربود برای آموزش رانندگی و گواهینامه بروم.
منتظر بالا آمدن اتاقک اسانسور بودم که با عمران رو به رو شدم .
از روز اول عید دیگر او را ندیده بودم.قیافهاش زمین تا آسمان با آن عمرانی که من میشناختم ،فرق کرده بود.
موهایش را کوتاه کرده بود .محاسن بلندی گذاشته بود و برخلاف گذشته پیراهن و شلوار ساده ای پوشیده بود.
وقتی دید من منتظر آساسنسور هستم از پله ها سرازیر شد و به پایین رفت.
هنوز در بهت قیافه او بودم که آسانسور ایستاد داخل اتاقک شدم و با ذهنی مشغول دکمه طبقه همکف را زدم.
بیرون آمدنم از اتاقک مصادف شد با رسیدن عمران به طبقه همکف !
نمیدانم چرا انقدر غرق قیافه او شده بودم.
با عصبانیت سرم را به دون جلب توجه به دو طرف تکان دادم تا از افکار بهم ریخته ام رها شوم. نگاهی به ساعتم کردم ،حسابی دیرم شده بود با عجله سوار تاکسی شدم و به سمت موسسه آموزش رانندگی رفتم.
وارد موسسه شدم .فضای بسیار مجللی داشت .
دخترجوانی که بسیار هم زیبا بود پشت میز نشسته بود.
_سلام برای ثبت نام آموزش رانندگی اومدم
_سلام خوش اومدید .این فرم رو پر کنید و به همراه دو قطعه عکس به من بدید.
فرم را از روی میز برداشتم .
روی مبل چرم قهموه ای رنگی که در همان نزدیکیام بود، نشستم.
فرم را با دقت خوانده و پر کردم .
دو قطعه عکسی که به همراه داشتم را با فرم روی میز گذاشتم.
عکسم را برداشت و نگاهی به آن انداخت
_متاسفم خانم عکستون باید بدون حجاب باشه؟
_چرا؟من مسلمانم و نمیتونم حجابم را بردارم
_متاسفم خانم، این قانونه کشور ماست.تا وقتی در کشور ما هستید باید به قانون کشور ما احترام بگذارید.
با این حرفش به یاد کشور خودم افتادم.به یاد دختران کشور خودم.
_شما همیشه مدعی هستید که انسانها آزادن هرطور که دوست دارن زندگی کنند . مگر فرانسه مهد آزادی بیان نیست؟چرا من به عنوان یک مسلمان باید عکس مدارکم بی حجاب باشه؟
بی توجه به منشی و با عصبانیت از موسسه خارج شدم.
سالهاست ادعای آزادی بیانشان گوش فلک را کرده .
سالهاست زنان کشور را با این شعرهای برابری جنسیتی و آزادی بر علیه کشورم شوراندهاند.
سالهاست که ما را تخریب کرده اند که چرا حجاب اجباریست حال در کشور پر مدعای خودشان بی حجابی اجباریست.
افسوس به حال دخترانی که وعده های پوچ اینان را باور کرده و بر علیه کشور خودشان به پا خواسته اند.
چراهیچ وقت نگفتند که اگر در ایران حجاب الزامیست بخاطر قانون کشوربوده نه بخاطر اجبار دین .
همیشه آواز دهل از دور خوشست.
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
نامهایازطرفامامحسین
بهجاماندگاناربعین💔
#پستاینستاگرام📲
#اربعین
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم .
کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم .
مامان نیشگونی از دستم گرفت .
- آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ...
+ چته دختر ، چقدر میخندی ؟!
- نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره .
به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم .
مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند .
جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم .
سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم .
خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند.
به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت .
یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست .
بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست .
من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم .
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم .
پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن .
× چه خبر آقای فرهمند ؟!
خوب هستید ان شاءالله ؟
کار و بار خوبه خداروشکر ؟!
بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست .
= الحمد الله خوبیم .
کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه .
می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم .
ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت :
× دخترم چایی ها رو بیار .
به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد .
خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند .
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد .
به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد .
نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .
نمی دونستم چی کار کنم .
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود .
استرس کل وجودم رو فرا گرفت .
به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد .
خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه .
بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا .
هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد .
آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم .
پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay