eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود. _سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود. _زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست... _راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد _خدا رحمتش کنه _خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه _چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته _بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه... _بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته _بله... درسته بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید. _من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید _البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته... _ارشیا؟! _بله _از من تعریف کرده؟ بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت: _یعنی تعریف نداری؟ _خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا _جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای _من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره _داره اما تو ازش می ترسی _من؟! یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد. _زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟ کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد: _خب بله... نباید داشته باشه _پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش _چه حرفی؟! _همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت! سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد! _یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟! _همینجوری... خودمم تازه فهمیدم _تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم. دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت: _ارشیا بچه نمی خواد بی بی! _استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره. _ولی... _مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم فاطمه دوسال از من بزرگ تره خیلی مهربونو خانومه😍😍 شوهرشم خیلی آقاست معلومه کلی همو دوست دارن زود ازدواج کردن و خیلی موفقن بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅 همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم حسین هم چمدونشو رو جمع کرد مادر جون هم از خرید اومد قرار شد کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما . . . تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی فاطمه_اذیتت میکنه خواهر حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️ فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍 حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘 . . نشستم رو به روی ایوان طلا محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم ماشالا بچه ارومی بود منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭 عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن اکثرنم ایرانی هستن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
الکی خوش یعنی همین احمد ما. _تو اهل عمل باش،من خودم ساقدوشت میشم! آدم گیر یعنی همین خود من. _ساقدوش باشه وقتش. الآن من چه کار کنم؟ کم می آورد با این خُلبازی مرا طاقت نمی آورد که میگوید: هیچی. توالان هرچه خفه تر جهانی آسوده تر! میخندم. ضربه فنی شد! احمد هم میخندد و مادر و پدر را به اتاقمان میکشاند. خواب از سر سه تایشان میپرد و من هم که گنگتر از این حرف هایم. نمیدانم چرا،نمیدانم به چه علت،نمیدانم با کدام توجیه،وقتی که مادر میوه می آورد تا بخوریم میگویم: استاد علوی برای دخترش ازم خواستگاری کرده! سیبی که توی دهان احمد داشت جویده میشد راه پایین را گم میکند و به سرفه می افتد. به شوخی میگیرم و میخندم اما سرفه ها ادامه دارد و رنگ صورتش قرمز میشود. محکم میکوبم بین کتفش. فایده ندارد. چشمانش گشاد شده است و تلاش میکند تا نفس بکشد. محکمتر میکوبم. اثر ندارد. رنگش قرمزی را رد کرده و به سیاهی میزند. روی دو زانو بلند شده است تا نفس بکشد. دست و پا میزند. پدر ظرف میوه مقابلش را هل میدهد عقب و دست پاچه نیم خیز میشود. مادر صورت احمد را گرفته و فقط دارد کمک میطلبد. از پشت،دستم را دورش حلقه میکنم. مشتم را زیر جناغ سینه اش میگذارم و احمد را روی دستم می اندازم. فشار محکمی به زیر جناغ می آورم و تکه سیب از دهانش بیرون می افتد. احمد نفس میکشد مادر با اشک جاری،شکر میکند و پدر دستی به صورتش میگیرد و چشمانش رامیبندد. پشقاب را از مقابل احمد برمیدارم ومیگویم:شما کسری ویتامینت رواینجا جبران نکن بیست وچهار سال از خدا عمرگرفتیم؛یه بارساعت دوازده شب مامان برامون میوه پوست نکنده بخوریم. از وقتی شما اومدی شب و روزمون بهم ريخته! رنگ صورتش از قرمزی درمی آید. حال حرف زدن ندارد انگار کسی جانش را گرفته و دوباره برگردانده باشد سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:چه مرگ تلخی میشد خفگی خدا رحم کرد. مردن هم باید رنگ و لعاب داشته باشه! _دوراز جون! بلند میشوم تا برای او و مادر و پدر آب قند بیاورم. دم در می ایستم ومیگویم:ببین خدا هم نمیخواد. حرف ازدواج من که شد داشتیم به مرگ میرسيديم. خم میشود تا پرتقالش را پرتاب کند. فرار میکنم. فاصله مرگ و زندگی؛خوشی و ناخوشی،به اندازه همین لحظه است لحظه ای که سرخوشی و لحظه ای دیگر نیستی تا بخواهی لذتی را بچشی! جواب سوالهای پی در پی شان را نمیدانم. چند سالشه؟چه کار میکنه؟چی خونده؟چرا این پیشنهاد رو داد؟چرا تا حالا نگفتی؟دیگه پیگیری نکرده؟_عاشق جان!خوبه حداقل پدر زنت رومیشناسی! _توقع نداشتید که سوال کنم دخترتون چند سالشه، چه شکلیه،چی دوست داره. مادر میخندد احمد با گلوی خش برداشته میگوید: حداقل میپرسیدی چرامن؟ _وا!احمد آقا. _بیا زود هم طرفداری ته دیگ رو میکنند. مادرمن! پدر دارد مات نگاهم میکند پشیمان میشوم از اینکه نگاهش کرده ام. _فردا از استادتون شماره منزل بگیر. رسمی بریم خواستگاری. تا نیمه شب نشینیمان تمام شود،تا بروند که بخوابند،تا خود صبح که طرح مزخرف را به نیابت از استاد داوری کنم،دائم درگیرم که به استاد علوی چه بگویم. گاهی گفتن و پرسیدن دو کلمه دو روز روان میطلبد و گاهی آدم دویست ساعت حرف میزند و دنیا را میچرخاند حالا کدامشان صحیح است؟این دقت یا آن ولنگاری؟هر چند که هرچه مصیبت است از ولنگاری است. با سعید قرار کوه میگذاریم برای رفع خستگی حجم کارهای اين چند ماهه. از دستم دلخور است برای نامنظم شدن تمرینها و باشگاه نرفتنم. اما مرامش هم اجازه نمیدهد که وسط سختیها تنهایم بگذارد. جوابهای آزمایش ها ویکسان نبودنها کمی تا قسمتی روال پروژه ام را دچار نوسان کرده است. تا می آیم از خانه بیرون بزنم،مادر صدایم میکند. حوصله صبحانه ندارم. کوله پشتی ام را مقابلم میگیرد. همینطور که کوله میدهد دستم،میگوید: صبحانه ونهار برایت گذاشتم. شام ولی منتظرتم. آخرش مجبور میشوم توی کوه برایت زن وزندگی راه بندازم! نمی ایستد تا حرفی بزنم صدای موبایلم بلند میشود. شهاب است بردارم؟برندارم؟حوصله حرف درباره کار را ندارم. اما برمیدارم شهاب بی مقدمه میگوید:ما هم میاییم! _توروح سعید! _منم همین عقیده رو دارم آدم به درد نخوریه ! آریا را هم خودم مجبور میکنم تا بیاید. زودتر از من سرقرار رسیده اند نگاهم از موهای کوتاه شده شهاب و لباس قرمز وحید میرسد به لبخند تلخ علیرضا و لباس ورزشی مارک سعید وچشمهای خندانش. تلافی بینظمی ام را درآورده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
من دارم به تو چي مي گم؟ سعيد بلند مي شود و دو دست علي را مي گيرد و مجبورش مي كند تا از اتاق بيرون برود و آرام مي گويد: -ليلا! من خيلي دخالت نمي كنم. نمي گم خود خواه هستي چون قبول ندارم. مسعود به در اتاقم تكيه مي دهد و مي گويد: -آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند.دو تاش با هم درست است. خنده ام مي گيرد. مسعود دست به سينه مي شود و با سر برافراشته ادامه مي دهد: -باور كن. به جان تو من حاضرم سي سال برم بچه ي مادر بزرگ بشم، ولي به جاش عزيز كرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببري، نون بياري. براي كي؟ ليلي خانم! خودخواهي يك مدل از خريت است كه حالا نصيب بعضي ها مي شود. حالام به جاي خودخواهي، منو بخواه، يه چيزي بيار بخورم. و راهش را مي گيرد و مي رود. فضاي سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علي است كه با صداي بلند مي گويد: -و بدتر هم اون كسي كه گرهي كه با دست باز مي شه رو باز نمي كنه. مي روم سمت آشپزخانه تا چايي بريزم. علي با ابروي در هم ايستاده و دارد استكان ها را مي چيند. حرفي نمي زنم و دستگيره را بر مي دارم.دستگيره را از دستم مي كشد و خودش مشغول ريختن چايي مي شود. -من بايد قهر باشم نه تو. جواب نمي دهد. در كابينت را باز ميكنم و شيريني اي را كه ديروز پخته بودم بر مي دارم. مسعود آخ بلندي مي گويد و صداي خنده ي سعيد خانه را بر مي دارد. مي روم سمت هال. يك دستش به پشت سرش است و كلاسور علي دست ديگرش.تا بخواهم تكان بخورم، علي مي دود و كلاسور را مي گيرد. برق رضايت و اخم، چهره ي من و او را متفاوت مي كند. سعيد مي پرسد: -قضيه چيه؟ -خودخواه هاي بوق، برداشته بودن كه برادران فداكار پيداش كردن. با تشر به مسعود مي گويم: -فيلسوف جان! تو زير مبل چي كار داشتي؟ -من چه مي دونستم گنج شما اين جاست. خودكارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم كه....هوي علي!ديه ي پس كله ي من رو بده. جايزه اي هم كه براي پيدا شدن دفترت تعيين كرده بودي هم، همين طور. -هوم! خودم نوكرتم. مي آيم سمت هال و دلخور مي نشينم كنار مبل ها و روزنامه را از روي زمين برمي دارن. پيش خودن مي گويم: -امروز، روز من نيست. تا حالايش كه به نفع نبوده. خودكار مسعود را از دستش مي كشم و روزنامه ي تا زده را مي گذارم روي پايم. سعيد از روي مبل سرك مي كشد طرفم. -استاد سودوكو، منم راه مي ديد؟ علي چايي مي گذارد مقابلم. با فاصله از من روي زمين مي نشيند. -كاش اين قدر كه در سودوكو استادي در حل جدول پنج تايي زندگي ات هم قَدَر بودي. سعيد مي گويد: -علي جان! بسه. اين سعيد آبي پوش را دوست دارم تي شرتش را ديشب خريد. بنده ي خدا چقدر هم دعوا شنيد كه چرا تك خوري كرده است. صبح رفت براي هر دوتايشان خريد. حالا كي خود خواه خر است؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ندارم كه هي گوششون به حرفهاي مامانشون باشه و دستشون تو جيب باباشون. مهرداد مرد قابل اطميناني است. مي شه بهش تكيه كرد . بچه نيست كه هي با هم جر و بحث داشته باشيم . تازه به خاطر اينكه من سنم خيلي ازش كمتره هميشه هوامو داره و نازمو مي كشه... بد مي گم مهتاب ؟ سري تكان دادم و گفتم : من تو كار خودم موندم انتظار داري به تو چي بگم؟ ليلا لحظه اي حرفي نزد بعد با كنجكاوي گفت : نكنه تو هم كار دست خودت دادي؟ عصبي پرسيدم : منظورت چيه ؟ ليلا شانه اي بالا انداخت : منظورم اينه كسي رو دوست داري كه پدر و مادرت موافق نيستن ؟ در سكوت سري به علامت تاييد تكان دادم. ليلا با هيجان پرسيد : كي هست ؟ غمگين گفتم : اگه بهت بگم باورت نميشه .... حدس بزن. ليلا دستش را در هوا دراز كرد:پرهام ؟ ابروهايم را بالا انداختم در حالي كه جرعه اي از شربتم را مي خوردم گفتم : - غلطه آي غلطه! ليلا انگار با خودش باشد گفت :اميد هم ازدواج كرده ... فاميله ؟ دوباره ابرو بالا انداختم . ليلا مرموزانه پرسيد : از دوستان سهيل ؟ با خنده گفتم : سهيل؟ از سهيل هيچ خيري بر نمي آد. نه اشتباهه گفتم كه حدس هم نمي توني بزني. ليلا فوري گفت : نه نگو ! خودم مي گم.. از بچه هاي دانشگاه است؟ زير لب گفتم : نزديك شدي . ليلا از هيجان نيم خيز شد : كي .... رضا ؟ - نه - سعيد احمدي ؟ - نه - زهر مارو نه ! جونم بلا اومد... نكنه .... نكنه شروين؟ با بيزاري صورتم را در هم كشيدم : خفه شو اسم نحسشو جلوم نيار . ليلا در حاليكه از هيجان در حال غش بود گفت : د بگو نصفه جون شدم. چند لحظه اي هردو ساكت بهم خيره شديم . بعد تمام جسارتم را جمع كردم و با صدايي كه بيشتر شبيه زمزمه بود گفتم : حسين. ليلا با چشماني كه تنگشان كرده بود پرسيد ؟ حسين ؟ .... حسين ديگه كيه ؟ من مي شناسم ؟ سر به زير انداختم : آره مي شناسي . آقاي ايزدي . چند دقيقه اي سكوت شد. ليلا شوكه شده بود. دهانش مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد باز و بسته مي شد. سرانجام به صدا در آمد : چه شوخي لوسي ! نگاهش كردم : شوخي نكردم هيچوقت مثل الان جدي نبوده ام. ليلا به چشمانم خيره شد مي خواست ببيند راست مي گويم يا نه ؟ بعد كه مطمئن شد گفت : تو اصلا كي با اين بابا حرف زدي كه عاشقش شدي ؟ تو كه با مي آمدي و با ما مي رفتي . چطور فهميدي كه ازش خوشت آمده ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : حالا اين حرفها مهم نيست مهم اينه كه من دوستش دارم و نمي دونم آخر اين جريان چي مي شه. مي دونم اگه پدر و مادرم بفهمن سكته مي كنن. ليلا روي صندلي گهواره اي جابه جا شد و گفت : حق دارن . من دارم سكته مي كنم چه برسه به اونها ... حالا از كجا مي دوني اون هم همين احساس رو نسبت به تو داره؟‌ آهسته آهسته جريان را برايش تعريف كردم. تمام داستان را بي كم و كاست بازگو كردم. ليلا با دهان باز و چشمهايي گشاد شده گوش مي داد وقتي حرفهايم تمام شد دستش را محكم روي پايش زد و گفت : تو واقعا ديوونه شدي مهتاب؟ .... تو كجا و اون كجا خودش هم فهميده كه به درد تو نمي خوره چقدر بچگانه فكر مي كني. با ناراحتي گفتم : چرا به درد من نمي خوره؟ مگه من كي هستم؟ جز يك دختر عادي چيزي نيستم. ليلا پوز خندي زد و گفت : اگه اينطوره برو زن تقي لحاف دوز شو. تو كه جز يك دختر عادي كسي نيستي . قاطع گفتم : اگه عاشق تقي لحاف دوز هم شده بودم حتما زنش مي شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خواستم ازپله هابرم پایین که یادچیزی افتادم، محکم ضربه ای به پیشونیم زدم،آخ هالین تو چقدرگیجی،اه. سریع وارداتاقم شدم و به سمت کمدم دویدم. در کمدوبازکردم وعینکی که بابدختی ازاتاق بابام کش رفته بودم وبرداشتم.روبه روی آیینه ایستادم وعینک وزدم به چشمام وازاتاق اومدم بیرون، خیلی‌استرس داشتم خیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش و کنید،چندتانفس عمیق کشیدم وآروم ازپله هااومدم پایین، چندتاپله که مونده بودبرسم پایین ایستادم،سعی کردم طوری بایستم من ونبینن، می خواستم از همینجاچک کنم بفهمم چندنفرن وچجورین. آروم ازبین نرده هانگاه کردم، یاخدا ،اینا کین دیگه؟ ازهمون اول شروع کردم به دیدزدن،روی مبل دونفره یک زن ومردنشسته بودن فکرکنم این دوتاننه بابای پسره باشن،زنه انگارارث باباش وطلب داشت یک جوری خونه روبااخم وتَخم چک می کردقشنگ معلوم بودازاوناییه که توخونه زندگی همه سرک میکشه. بابای پسره خیلی ساده فرم بود، همچنان که اخم کرده بودلبخندم زده بود،دستم وگذاشتم جلوی دهانم که صدای خندم به گوششون نرسه،وای خدایامردِیک جوری به زنش چسبیده وبودو پاهاش وجمع کرده بودو زل زده بودبه خانم جون انگارکه خانم جون می خواد‌ بخورتش. هرطورحساب می کنم حالت مردِخیلی طبیعی بود نکنه خانم جون داره کاری می کنه؟ باتعجب به سمت خانم جون برگشتم،واویلا این چرااینجوری می کنه؟ خانم جون قیافش ویک طوری جمع کرده بودو برای یارو ادادرمیاوردکه منم ترسیدم، پوست صورت خانم جون همونجوری چروک بود صورتشم که جمع کرده بودبدترشده بود،نتونستم خودم وکنترل کنم وبلندزدم زیرخنده،سریع ازجام بلندشدم قبل ازاینکه من وببینن ازپله هابالارفتم وارداتاقم شدم وبلندزدم زیرخنده،اشکم ازخنده دراومده بود،هِی قیافه خانم جون وترس اون یارومیومدجلوی چشمم،وای خدایامردم ازخنده.بعدازچنددقیقه خندم بند اومد،انقدرخندیده بودم که تنم لمس شده بوداصلاحال نداشتم ازجام بلندشم، زل زده بودم به جورابام، اومممم من چراصندل نپوشیدم؟ ضایعس که اینطوری،ازجام بلندشدم وبه سمت کمدم رفتم ودرش وبازکردم وبه کفشام وصندلام نگاه کردم،ای بابا ایناخیلی شیکن اصلابه تیپ اورانگوتانیه من نمیاد،چیکار کنم؟ دربه صدااومد،سریع پشت درایستادم واجازه ندادم بیادداخل،صدای مامان از پشت دراومد: مامان:هالین چرادروبازنمی کنی؟بازکن درو +مامان برودیگه خودم میام. مامان:پس کی میای؟ ده دقیقس اومدن تو هنوزنیومدی پایین زشته بدودیگه. +باشه میام. مامان:بدو،من رفتم بافکری که به سرم زدسریع گفتم: +مامان وایسایه لحظه. مامان:چیه؟ +اوممم میگم اون جعبه ای که وسایل قدیمیمون ومیزاریم توش کجاست؟ مامان:برای چی میخوای؟ +میخوام دیگه،بگوکجاس؟ مامان:جعبه ای که برای تو روی کمدته،ولی دستت نمیرسه دروبازکن من بیام بردارم.سریع گفتم: +نه نه خودم برمیدارم. مامان:پوووف،باشه بدو +باشه برو،یکم سرگرمشون کن منم الان میام. جوابی ندادولی ازصدای پاشنه ی کفشش مشخص بودکه رفته. سریع به سمت تراس اتاقم رفتم وچهارپایه ی پلاستیکی بزرگ وبرداشتم وجلوی کمد گذاشتم،روش ایستادم و بابدبختی جعبه روبرداشتم. اوف چقدرسنگین بودلامصب، سریع جعبه رو روی زمین گذاشتم ودرش وبازکردم. بعدازکلی گشتن توجعبه موفق شدم صندلاروپیدا کنم،ازاین صندلایی بود که برای چندین سال پیش بودوسفیدرنگ بودانگار پاشنش ازشیشه بود. سریع صندلاروپام کردم وایستادم،لامصب هنوزم برام گشادبودراحت ازپام درمیومد،عیب نداره اتفاقا برای همین تیپ مناسبه. نگاه دیگه ای به آیینه انداختم خوب بود.سریع ازاتاق بیرون اومدم وازپله هارفتم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت : باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و .... ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم .... کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت : آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟ ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ... ـ من نمیتونم که ـ من بلدم محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود . مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ... چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند . ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد ! نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت : فقط میمونه این ... ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ... ـ بله ... چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ... . . بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ... و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد . ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ... صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ... با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟‌ ـ نمیشه مطمئن حرف ز... + آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه .... ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن + من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی ـ باشه عزیزم آروم باش رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه ـ باشه ... محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد . . . . ۱ ، ۲ ، .. هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ... مهدا : نه نمیشه ... بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ... انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ... ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ... آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ... مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده 😨😢😩 عه پس کووو گوشی ؟؟ با دقت همه جارو دیدم نبود وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه احتمالا تو خونه جا گذاشتم ... رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد من و که دید سریع اومد طرفم نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟ مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ... ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ... مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ... اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ... راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ... نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ... همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود... سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته اره حق با توعه مامان 😔😔 شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب . مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد . لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊 چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ... ما خداحافظی کردیمو رفتیم بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم . 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 شهریار دستش را از دستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و با لبخند من را نگاه میکند . من هم متقابلا لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم +بقیه کجان ؟ _مامان بابای من تا بیمارستان اومدن بعد رفتن . عمو محمود و خانوادشون هم یک ساعتی منتظر موندن ولی وقتی دیدن بیدار نمیشی به اصرار پدر و مادرت رفتن . ناراحتی را در چهره ی شهریار میبینم . انگار از اینکه خانواده اش نمانده اند ناراحت است . دلم برایش میسوزد او واقعا بی تقصیر است . +دست همشون درد نکنه . از طرف من از همشون تشکد کن تا بعدا خودم تشکر کنم _حتما این کار رو میکنم . کسی در میزند . با شنیدن صدا هر دو به سمت در برمیگردیم . شهریار بلند میشود _فکر کنم سجاد اومد خم میشود و آرام پیشانی ام را میبوسد ، لبخند شیرین میزند و با محبت میگوید _مراقب خودت باش . من فعلا یک ساعت دیگه برای ترخیص برمیگردم . لبخند گرمی میزنم +باش پس منتظرم پتو را از روی تخت بر میدارد و روی من می اندازد . انگار میداند من جلوی سجاد معذب میشوم . لبخندم عمیق تر میشود +ممنون _خواهش میکنم وظیفس . در دل از داشتن همچین برادری ذدق میکنم . به سمت در میرود و در آخر میگوید _خدافظ +خدافظ بعد از خروج شهریار سجاد وارد اتاق میشود ، روی صندلی مینشیند و کیسه ای پر از کمپوت و آبمیوه را روی میز میگذارد _سلام دختر عمو بهترید ؟ از نوع حرف زدنش خنده ام میگیرد . نه به نورا گفتن ها صبحش نه به جمع بستن های الانش . +سلام . ممنون بهترم . دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید بابت زحمات صبحتون هم ممنون . یک تای ابرویش را بالا میدهد _چه زحمتی من که کاری نکردم لبخند تصنعی میزنم +در هر صورت ممنونم سریع میرود سراغ اصل مطلب _خواهش میکنم . تعارف رو کنار بزاریم من منتظرم سوال هاتون رو بپرسید بعد از کمی مکث میکنم و میگویم +اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟ 🌿🌸🌿 《نشو محبوب آن یاری که خود یاری کسی باشد نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد》 یاسر قنبرلو &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاه_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 محمد کیان عزیزم روی تخت نشسته بود و با دستان تپلش چشمان گریانش را می‌مالید. با دیدن زهرا دستانش را از هم گشود تا او را بغل بگیرد. _سلام خوشگل عمه، الهی فدات بشم چه اشکی هم ریخته . هنوز گریه اش بند نیامده بود، شیر میخواست و بهانه میگرفت. زهرا روی تخت نشست _الهی فدات بشم عسلم ،گشنه شدی. چشم آقای شکمو چشم صبر کن محمدکیان بی طاقتتر شده بود . زهرا که مشغول شیردادنش شد،صدای گریه اش قطع شد. کنار زهرا روی تخت نشستم و به صورت محمدکیان چشم دوختم. با ولع تمام مشغول خوردن بود.صدای شیرخوردنش مرا به وجد آورده بود. _انگار از قحطی اومده شکمو _مامان میگه این شکموییش با داداش کیانم مو نمیزنه. با دست گونه خیس از عرقش را نوازش کردم _خیلی شبیه کیان شده! نمیدانم آن بغض لعنتی کی سواربر صدایم شد و آن نم اشک کی برگونه ام نشست _مامان هر وقت دلتنگ میشه، آقا جون میگه محمدکیان رو بیار تا مامان آروم بگیره. _خاله حق داره ،حلال زاده به داییش میره. زهرا بوسه ای روی صورت محمدکیان کاشت _تو هم اگه یه فسقل بیاری کپی روهام میشه به زور لبخندی کج و کوله برلب نشاندم.لبخندی که بیشتر شبیه لبخند کسی بود که صورتش فلج شده،همان قدر بی حس ! محمدکیان که از شیرخوردن فارغ شده بود سرش را به سمت من چرخاند _عشق عمه سیر شده،آره خوشگلکم؟ با لبخند به چشمانم زل زد. چرا چشمانش آنقدر شبیه چشمان کیان بود. _بیا بغلم عروسکم زهرا محمدکیان را به آغوشم سپرد. _زهرا تو برو چمدوناتون رو باز کن ،من میخوابونمش _واای خدا خیرت بده خواهر .پس فعلا با برادرزاده وروجکت تنهات میزارم. زهرا با خنده از اتاق خارج شد. من بی اختیار دوباره نگاهم را دادم به چشمان کنجکاوش! _میدونی چشات خیلی خوشگله،چشات شبیه کیان منه با اشتیاق نگاهم میکرد و قان و قون میکرد انگار جوابم را میداد. به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم بعضی روزها دلتنگ کیان می‌شدم.عشق او در دلم جاودان بود و نمیتوانستم کسی را به اندازه او دوست بدارم. با یاد کیان، دوباره اشکهایم جاری شد. میترسیدم کسی ببیند و رسوا شوم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاه_ششم چشم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم ) واااییی ،فک کردم منو مریم جون باهم باشیم ،چه جوری یه هفته ... ( وارد اتاق شدیم ،اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود ،دو تا تخت تک نفره داشت کنار هم منو امیر به همدیگه نگاه کردیم من رفتم یه تخت و گذاشتم یه سمت دیوار یه تختم گذاشتم سمت دیگه که بتونیم راحت بخوابیم - حالا میتونین بیاین اینجا استراحت کنین امیر : خیلی ممنونم دلم میخواست برم حمام ولی نمیتونستم ،منتظر شدم امیر بخوابه وقتی خوابید ،سریع رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه بلوز خردلی با یه شلوار سفید پوشیدم موهامو هم باز گذاشتم تا خشک بشه رفتم دراز کشیدم یه دفعه دیدم امیر بیدار شد رفت حمام ) مگه خواب نبود؟ ( یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم - بله امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم - چشم بلند شدم موهامو بستم ،مانتومو پوشیدم ،یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم احساس میکرد جلوی راه رفتن و میگیره یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه تا نگاهمو دید سرشو پایین اورد خندم گرفت - من امادم بریم امیر: خیلی حجاب بهتون میاد - لبخند زدمو چیزی نگفتم بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی دلم یه جوری شد با گفتنش حرکت کردیم سمت حرم وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا - چشم منو مریم جون رفتیم داخل حرم داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن ،بابا رضا بلند شد بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدن بیاین - چشم بابا نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد - آقا امیر امیر: بله - میشه بلند تر بخونین منم گوش کنم امیر : چشم صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بارون شدید و شدیدتر میشد هوا به سمت گرگ و میشش میرفت ... دلم داشت میترکید ! باید چیکار میکردم ...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم ... انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم . هنوز سرم درد میکرد . الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود !حتی مهم نبود دارم کجا میرم ... پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... 😴 - خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند ! چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم ! - اینجا کجاست؟؟ - جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست ! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! - نگران نباشید خونه ی خودمه ! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠 و قبل از اینکه حرفی بزنم ،دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم - برید تو و درو از پشت قفل کنید هیچکس نیست . هر کسی هم در زد درو باز نکنید . بازم گیج نگاهش کردم !! - البته یه اتاق کوچیکه ، ولی تمیز و جمع و جوره ! - پس خودتون ...؟ - یه کاریش میکنم. بچه ها هستن ... امشبو میرم پیششون ... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید ! البته کسی نمیاد ، ولی خب احتیاطه دیگه ! اینم شماره ی منه ، اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید . و یه برگه گرفت سمتم برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود ، نگاهش کردم ... 😓ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد ! یه جوری بود ! - برید تو ، هوا سرده. شما هم ضعیف شدین ، سرما میخورین ! فقط تونستم یه کلمه بگم - ممنونم .... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم . به پشت سرم نگاه کردم از تو ماشین داشت نگاهم میکرد ! بارون شدید شده بود با دست اشاره کرد که برو تو !! رفتم داخل خونه و درو بستم یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی ، که نصفهء بالاییش شیشه بود ! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو. همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن ،یه یخچال ،یه اجاق گاز ،یه بخاری ،چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود !!! دوتا در هم کنار هم بود که احتمالاً حموم و دستشویی بودن ! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد !!! اون خونه بود یا این؟؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay