eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 برگشتم سمتش . نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده ! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما . نگاهش کردم ... بازم سرشو انداخت پایین - آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی . بی رمق نگاهش کردم - مهم نیست ...! یه کاریش میکنم! - چرا مهمه ! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفاً ! کارتون دارم ! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین . دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد نمیدونستم الان کجای تهرانم ! اصلاً این خیابونا برام آشنا نبود . فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون ! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه . آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود ! یدفعه مخم سوت کشید ! فردا عید بود غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد ! - چندلحظه صبرکنید ، زود میام ! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت !! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت 🍲 ... - دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!! 😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین ! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین ! اینو بخورین ، باز میرم میخرم ... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه ! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم . واقعا تو این سرما میچسبید . تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت ! با تعجب نگاهش کردم 😳 - من که دیگه میل ندارم ! دستتون درد نکنه ... واقعا خوشمزه بود - یه کاسه که چیزی نیست ☺️ آش خوبه بخورین یکم جون بگیرین . واقعاً هنوز سیر نشده بودم ! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم !! 😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری ، خوردم . بازم ماشینو روشن کرد و دور زد ، ولی سمت خونه نرفت . باورم نمیشد که یه روز اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم ! اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟ چه فکری تو سرش بود !؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی تو چهرش پیدا کنم !! ولی هیچی نبود ...! چهره ی جالبی داشت ! کاملا مردونه و موقر ! چشم و موهای مشکی پوست سبزه و ... حدود دوسانت ریش و سبیل !! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد ، امّا واقعا به قیافش میومد ! ترکیب چهرش دلنشین بود ...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد قیافش یجوری شد ! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش !!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم . خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ، خشک کنه . همه جا خلوت خلوت بود ! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن... 😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن ! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟! 😢 با صدای سرفه های اون ، به خودم اومدم !! - فکرکنم سرما خوردین ...! - به قول خودتون ، مهم نیست - چرا به من دروغ گفتین؟ - دروغ !!! چه دروغی؟؟ 😳 - دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون ! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورینو!! - از کجا میدونین نرفتم؟؟ - از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین !! - خب آره ولی ... دروغ نگفتم ! رفتم امّا نشد برم تو ! در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته ! 😊 منم مجبور شدم برگردم ! - حوزه؟؟ 😳 حوزه کجاست ؟؟!! -‌ نمیدونین؟؟ 😊 - نه. نمیدونم .. شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد ...! لبخند زد و چیزی نگفت ! - خب میومدین خونه ! منم یه جایی میرفتم ! بالاخره خونه ی شما بود ! چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد ! - یعنی منِ مرد میومدم تو خونه و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟ 😒 بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه حتی خودم! نمیدونستم چی بگم بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه انگار فقط میخواست وقت بگذرونه ! یه حس بدی بهم دست داد ... فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !! - ممنون میشم نگه دارید. دیگه باید رفع زحمت کنم ! - ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !! با تعجب نگاهش کردم - من از دیروز شما رو علاف خودم کردم ! - اینطور نیست ! من دیروز داشتم میومدم پیش شما چشمام گرد شد ! - پیش من؟ 😳 - بله 😊 - میشه یکم واضح حرف بزنید ، منم بفهمم چی به چیه ؟!! - خب ... راستش ... بنده تو اون بیمارستان ، به کسانی که نیاز به مشاوره دارن ،کمک میکنم ! مثل ...مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن ! با این حرفش به شدت عصبانی شدم - نگه دار 😠 با تعجب نگاهم کرد - چرا؟؟ 😳 - گفتم نگه دار 😡 من نیاز به مشاوره ندارم ! از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره ! چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم ، یکیشون دکتره ، یکیشون روانشناس !! 😡 - ولی من نه دکترم و نه روانشناس ! - چی؟؟ پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟ نکنه روانپزشکی ؟ - خیر ☺️ - منو مسخره کردی؟؟ 😠 پس چی؟ دامپزشکی؟ 😒 سرشو برگردوند سمت خیابون ، معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم ! - چیز خنده داری گفتم؟؟ 😠 - نه ... اخه دامپزشک ...!! ببخشید معذرت میخوام ... و تو یه لحظه کاملا جدی شد ! 😕 - هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم ! من طلبه ام ! - ها؟؟ 😟 چی چی ای؟؟ 😕 آخوند؟؟ 😡😡 از عصبانیت میخواستم بترکم ... - نگه دار 😡 بهت میگم نگه دار 😡 داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه ! وقتی دید دستمو بردم سمت در ، سریع نگه داشت از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم ! نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه ! پسره ی احمق 😡 من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم 😡 کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش 😣 از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم . چه خوب بود که خیابونا خلوت بود ...! وگرنه با این لباس مزخرف .... اه اه ... یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن !! 😖 یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی با یه روسری سفید بدقواره 😖 وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم 😩 انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک ! کلافه بودم حتی نمیدونستم اینجا کجاست !! فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلاً نزدیک خونمون نیست !! 😢 داغون داغون بودم .. هنوزم هوا سرد بود حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد ! بارون نم نم شروع به باریدن کرد ... ببار ... ببار ... شاید دل تو هم مثل دل من پره ! شاید تو هم هییییچ‌کسو نداری ...! ببار ... منم باهات همدردی میکنم .. و اولین قطره ی اشک امروزم رد گرمی روی صورتم انداخت ... کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم ! امروز باید چیکار میکردم !؟ تا شب کجا میگذروندم ...؟! اونم تو این سرما ... اه 😣 مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟ پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟ هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید ... یاد اون شب افتادم ... کاش مرده بودم ... ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم ... پس چرا داشتم دست دست میکردم ؟ اون موجود سیاه مثل یه کابوس هنوز جلو چشمام بود 😰 اون کی بود؟؟ چی بود؟؟ شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود . خمیازه کشیدم ! خوابم میومد ... اصلاً چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟ بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم ! یه اتاقک کوچولو تو پارک بود. رفتم جلوسر درش نوشته بود "نمازخانه" رفتم تو هیچکس نبود ! گرمتر از بیرون بود. رفتم پشت پرده اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران دراز کشیدم و چشمامو بستم .. خواب ، خیلی سریع منو با خودش برد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
✍ نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت : 💐 سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! 🌿 قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم ، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. ✍ شیخ نخودکی فرمود : 👌 برای قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان. 👌 برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. 👌 و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان! 🌷جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! 🍀شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت است. 📒 نشان از بی نشانها
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شصت_یکم با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم . نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود . سرم همچنان گیج میرفت ! میدونستم خیلی ضعیف شدم خبری از ساعت نداشتم . بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،فهمیدم خواب رفته ! 🕒 برگشتم سر جام ! یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون .. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !! نمیدونم چقدر شد ! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم 😣 یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!! دیگه حتی خوابمم نمیومد ‌! دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم اتاق خودم ....! آه ... 😢 کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟ چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣 چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود ... مثل زندگی همه ! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟ نمیدونم ... نمیفهمم ... فردا عیده !! و من آواره ام . دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم ! هیچی !! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد ! کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭 یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟ شاید آره ! اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم ! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه ! اینکه کلاً کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !! سرم درد میکرد . از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه ! تاکی باید اینجا میموندم ؟ دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم رفتم سمت در این اطراف کسی نبود با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود ! به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ... اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود - چیشده خوشگل خانوم؟ 😉 با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰 - کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥 - نترس عزیزم ... ما که کاریت نداریم 😈 - آره خوشگل خانوم ! فقط میخوایم کمکت کنیم 😜 با ترس یه قدم به عقب رفتم ... - آخ آخ صورتت چیشده؟؟ - بنظرمیرسه از جایی در رفتی !! بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...! هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو داشتم سکته میکردم 😭 -‌ زبونتو موش خورده؟؟ چرا ترسیدی؟؟ 😈 - فردا عیده حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی 😆 تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم ! اونا هم با سرعت دنبالم میکردن دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰 خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭 نفس نفس میزدم و میدویدم امّا .... پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭 تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید ! - کجا داشتی میرفتی شیطون 😂 هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته ! اصلاً دختر مؤدبی نیستی ! - ولی سرعتت خوبه ها ! خودتم خوشگلی ! فقط حیف که لالی 😂 به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣 یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه .... قلبم میخواست از سینم بیرون بپره . هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزد امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود ! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭 - دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم ! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد - آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !! قیافتم که آشنا نیست فکرنکنم مال این محل باشی !! بلند شدم و نشستم سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭 - ببینمت عزیزم ! دختر قشنگم ! نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!! آخه اگر من نمیرسیدم که ... لا اله الا اللّه ... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان ! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ... ترسیدی حتماً؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم رنگ به روت نمونده !! - نه ... خواهش میکنم نرید 😭 من میترسم ... 😭 نشست کنارم - ببین عزیزم ! این کار که تو کردی اصلاً درست نیست ! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن ! نگرانتن ! این بیرون خطرناکه باباجان ! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه ! شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین ! - لا اله الا اللّه ... دخترجون اینجوری که نمیشه ! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس ! حداقل اونا بدنت دست خانوادت ! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰 - نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭 - خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر ... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ - یه کاریش میکنم دیگه ! یه جایی میرم ! همونجوری که دیشب ... دیشب !!! یاد دیشب افتادم ! یاد اون جای امن ! یاد اون آرامش ... یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ... دوباره سرمو انداختم پایین ! نه ! من از آخوندا متنفرم بمیرمم دیگه نمیرم پیشش ! - دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم ! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !! بلند شد و شلوارشو تکوند ! با وحشت نگاهش کردم 😰 - نه ... نرید 😭 - زنگ میزنی؟؟ - اره میزنم . گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. امّا رفت رو آهنگ پیشواز ! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام ! منو رها نکن بجز تو ، من چیزی نمیخوام منو رها نکن آقا ... منو رها نکن آقا ... منو رها نکن ..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش 😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم ! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید... - بله بفرمایید زبونم بند اومد - بفرمایید؟؟ الو؟ - ا...ا....لـ...لـــو - الو؟؟ 😳 - سـ...سلـ...لام ... - خانووووم!! 😳 شمایی ؟؟؟؟ کجایی آخه شما ؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم !! زدم زیر گریه - نمیدونم کجام 😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید 😫😫 - باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟ - نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم ! - همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم - ده دقیقه دیگه میرسه میشه بمونید تا بیاد؟! 😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست به کاری که کرده بودم فکر کردم ! من چه کمکی از اون خواستم ؟ اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اَه ... اونم یه آخوند 😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم ! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم. خودش بود ! اون بود ! - سلام ! - سلام. خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما اون با دیدن پیرمرد شکه شد ! پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد ! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: - حاج آقا !! 😳😧 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم ! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود ! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد - سلام آقای کریمی ! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد ! - سلام حاج آقا ...!! رو به من گفت - دخترم من دیگه میرم. خداحافظ ... خداحافظ حاجی ... و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد ‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم ! سرش پایین بودبعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم - هوا سرده . بپوشید زود بریم ... با شرمندگی سرمو انداختم پایین - فکر کنم خیلی براتون بد شد 😢 با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد ! - نه ... نمیدونم ... بالاخره کاریه که شده ! اینو بگیرید بپوشید ، سرده کت رو از دستش گرفتم ، با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم ! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود ! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ... اگه صدامو نمیشنید ... یا حتی اگه "اون" نبود... اون !! حتی اسمش رو هم نمیدونستم ! تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود ! هوا کم کم داشت تاریک میشد حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ،تنمو میلرزوند 😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت.صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید .. - میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟ سرمو انداختم پایین ! - ببخشید که بازم مزاحمتون شدم 😔 - نه خواهش میکنم ... اینطور نیست !! - برید به کارتون برسید ! نگران من نباشید ! - ببخشید ... اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم ! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ... با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو - لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا زود میام ! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد ... ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت ! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام .. دستم از همه چی کوتاه شده بود ! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن ! امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟ نه 😣 پس خودش چی ! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ... حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد ! به غرورم بر میخورد ... به سرم زد تا نیومده برم ! اما فقط در حد فکر باقی موند !! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود دست و پامو برای رفتن شُل میکرد ! بعدم کجا میتونستم برم ؟؟ مگه صبح نرفتم ؟؟ چیشد !؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم ! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم ! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون ! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد ! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!! چقدر این آدم عجیب غریب بود ! 😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... 🙏 - خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !! - نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! 😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد . احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه ! - چه فکر و خیالی؟ - بله؟؟ - ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده ! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ... - فکر بدبختیام ! - ببینید ... من دوست دارم کمکتون کنم ! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده ! - ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید ... هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ ! - واقعا اینطور فکر میکنید ؟! -‌ اره ... یا چیزی شبیه مرگ ... مثل یه خواب طولانی ! یا شایدم فراموشی ! - واسه همین دست به خودکشی زدین ؟! سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! - میشه ... میشه بپرسم اون زخم ... یعنی ... صورتتون چی شده !؟ اونم خودتون ...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم ... دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت 😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 کنار یه رستوران نگه داشت - ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم ! کل روزو دنبالتون بودم ، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅 از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️ - معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم ! ولی نگران من نباشید ! معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏 - مگه شما ... خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !! - هه ! خانواده 😏 چند لحظه ای سکوت کرد - چی بگیرم ؟ چه غذایی دوست دارین ؟ با خجالت سرمو انداختم پایین ! - تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم ! با جدیت نگاهم کرد - الانم نیستید !! اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما ! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود ! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢 چرا اینجوری میکنم من 😣 چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭 با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت آروم راه افتاد - کجا بریم بخوریم ؟ اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم - نمیدونم ! صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد - الو سلام داداش ! خوبی‌؟ چاکرتم 😊 خوبم خداروشکر امممم ... راستش نه ... یکم برنامه هام تغییر کرده شرمندتم ! شما برید ! خوش بگذره ! مارو هم دعا کنید ! ههههه 😂 نه بابا ! نه جون تو ! چه خبری آخه ؟ (صداشو آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده 😂 خیالت راحت ! هیچ خبری نیست ! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام ! همین ! عجب آدمی هستیا نه جون تو ! آره ! قربانت ! خوش بگذره ! ممنون شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله یا علی مدد 😊 گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد ! با تعجب نگاهش کردم ! 😳 هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕 یا دوستی داشته باشن امّا سریع خودمو جمع کردم دوباره احساس خجالت اومد سراغم - ببخشید ...من ... واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم ! شما رو هم اذیت کردم ! منو همینجا پیاده کنید و برید 😢 برید پیش دوستتون ! کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید ! - میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم ! کنار یه پارک نگه داشت ! - هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !! ولی حداقل ویوش خوبه ☺️ غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره ! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم ! حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !! بعد خوردن شام رفت سمت خونش جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم - بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید ! نگاهش کردم - باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳 - نگران من نباشید من یه کاری میکنم ! - نه! نمیرم! 😒 سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون ! بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن - ازتون خواهش میکنم ! من امشب چندجا کار دارم ! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ، رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم ! دیگه چیزی نگید ! کلیدو بگیرید ! شبتون بخیر ! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ... - ممنونم شب بخیر ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌹وقتی در بیمارستان به دنیا آمد، تقویم را که نگاه کردیم، روز (ع) بود. اسمش را گذاشتیم محمد هادی. 🌹بعدها خودش هم عاشق امام هادی شد تا جایی که در راه دفاع از حرم آن بزرگوار در حوالی سامرا به شهادت رسید. "شهید محمد هادی ذوالفقاری" ✍کتاب پسرک فلافل فروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم برگشتم اینجا ! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه ! حتی بهتر از اون ...❣️ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم ! هیچ چیز عجیبی نداشت هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه امّا میشد !!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود ! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه ، نه میز ناهار خوری ، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی ، نه استخری داشت و نه ... حتی تلویزیون هم نداشت !! امّا با تمام سادگی و کوچیکیش ، چیزی داشت که خونه ، نه بهتره بگم قصر قصر ما نداشت ...! و اون چیز ... نمیدونستم چیه !! فکرم رفت پیش اون چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما .. واقعا از کاراش سر در نمیاوردم ! خسته بودم! روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم ! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم ! خیلی جای سفتی بود !! امّا طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم 😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !! 😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید ! 😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم امّا بغلشونو باز کردن ... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، امّا درست وقتی که خواستم بغلشون کن هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن !!! با ترس و وحشت از خواب پریدم 😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود ...! 😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم ! وای ... فقط یه خواب بود ! همین ! امّا دلم آشوب بود ساعتو نگاه کردم ! هفت صبح بود ... 🕖 فکر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود ! سعی کردم بهشون فکر نکنم ! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن یاد اون افتادم !! وای ! حتما تو این سرما ، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده !! پتوها رو از روی زمین جمع کردم با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن 😐 سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ، روی هم بچینمشون ! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در امّا هیچ‌کس تو ماشین نبود ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده ! خلوت خلوت بود فکرم هزار جا رفت ... 😰 یعنی این وقت صبح کجاست ؟! نکنه حالش بد شده !؟ نکنه اتفاقی براش افتاده !؟ نکنه ....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید ! امّا کسی جواب نداد !! دلم آشوب شد ... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد ! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم ! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد ! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد ! - سلام صبحتون بخیر ! چرا اینجایید ؟ - سلام ... تو ماشین نبودین ، ترسیدم - ترسیدین؟؟ 😳 از چی؟ - خب گفتم شاید حالتون بد شده ... دو شب تو این سرما ، تو ماشین .. - وای ببخشید قصد نداشتم نگران ... یعنی بترسونمتون ...! بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم - دستتون درد نکنه ...! ممنون ببخشید که ... ولی حرفمو خوردم ! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود ! - پس شما هم بیاید داخل! صبحونه بخوریم ... - نه ممنون ! من خوردم ! شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون ! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم ! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم ! پشتمو نگاه کردم ! نبود ! فقط در رو بسته بود ...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود !! خصوصاً از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد ، اعصابم خورد میشد !! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم . یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم ! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم ، نشد ... با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم ! هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده ... - الو؟؟ 😴 - مرجان 😢 این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد ! شاید فکرکرد اشتباه شنیده !! - الو؟؟؟؟ زدم زیر گریه - ترنم 😳 تویی؟؟؟؟ - اره 😭 - تو زنده ای؟؟ 😳 هیچ معلومه کجایی؟؟ - میبینی که زنده ام... 😭 - خب چرا گریه میکنی؟؟ خوبی تو؟؟ الان کجایی میگم؟ - نگران نباش ، خوبم ... - بگو کجایی پاشم بیام ! - نه لازم نیست ! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم ! مامان بابام ... 😢 خوبن؟؟ - خوبن؟؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟؟ 😒 داغونن ترنم ... داغونشون کردی !! هرجا که هستی برگرد بیا ... - نمیتونم مرجان نمیتونم !! - چرا نمیتونی ؟ میفهمی میگم حالشون بده؟؟ همه جا رو دنبالت گشتن ! میترسیدن خودتو کشته باشی !! - من از دست اونا فرار کردم حالا برگردم پیششون ؟؟؟ - ترنم پشیمونن !! باور کن پشیمونن !! مطمئن باش برگردی جبران میکنن !! - نه ... 😭 دروغ میگی دروغ میگن اونا اخلاقشون همینه ! عوض نمیشن ! - ترنم حرفمو باور کن ! خیلی ناراحتن ! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی اومدن اینجا رو به هم ریختن وقتی دیدن نیستی ، حالشون بدتر شد به جون ترنم عوض شدن ! بیا ترنم ... لطفاً 😢 دل منم برات تنگ شده 😢 - تو یکی حرف نزن 😠 من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم ! 😭 - ترنم اشتباه میکنی !! اصلاً من غلط کردم ... تو بیا هممون عوض میشیم ! - نمیتونم ... نه ... اصرار نکن - خب آخه میخوای کجا بمونی ؟ میخوای تا آخر عمرت فراری باشی ؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم... 😭 - ترنم . جون مرجان 😢 چندساعت دیگه سال تحویله پاشو بیا .. - نمیدونم بهش فکر میکنم .. - ترنم ... خواهش میکنم .. - فکر میکنم مرجان ... فکر میکنم .. و گوشی رو گذاشتم ! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم ... 💔 صدای در ، یادم انداخت که اون منتظرمه ! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم - اتفاقی افتاده؟؟ راستش صدای گریه میومد ! نگران شدم ! زیر چشمی نگاهش کردم هنوز نگاهش پایین بود ! منم پایینو نگاه کردم - چیزی نیست ! کارم داشتید؟ - بله ! میشه بریم تو ماشین؟؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین ! مثل همیشه رو به رو رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت ! - چرا نمیخواید برید خونه ؟؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن ؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن ! به بازی با انگشتام ادامه دادم ... - حتماً دلشون براتون تنگ شده ... شما دلتون تنگ نشده ؟ یه قطره اشک ، از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت .. - میشه ببرمتون پیش خانوادتون ؟؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تأیید خورد ...! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد . تو طول مسیر ، تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود ! چند دقیقه ای بود رسیده بودیم امّا از هیچ‌کس صدایی در نمیومد ! غرق تو فکر بودم فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی ...❣️ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰ میلیونی و سردم با این پراید قدیمی امّا .. تا اینکه اون سکوت رو شکست - وقت زیادی نمونده دوست نداشتم برم امّا در ماشینو باز کردم ! - شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم - من دوست دارم کمکتون کنم ولی حیف که بد موقعه ! امیدوارم سال خوبی داشته باشید ! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم به خونه نگاه کردم با پایی که نمیومد رفتم جلو ! و زنگ رو زدم .. امّا برگشتم و پشتم رو نگاه کردم هنوز اونجا بود ! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد ! - بله ...؟ صدای مامان بود ! رفتنشو نگاه میکردم ! دوباره استرسم داشت برمیگشت ! - ترنم ... تویی؟؟ 😳😢 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
‌ در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود که عمرش را به بطالت و هوسرانى ولهو و لعب گذرانده بود، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و به عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست عرضه داشت : 《یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ 》. پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک به رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند : او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او به بدکارى معروف بود ، چه چیز او را به نزد تو عزیز کرد و به دایره عفو و مغفرت رساند؟ جواب شنید : خود را مفلس و تهیدست دید، به درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم. 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی اثر استاد انصاریان
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد ! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم ! قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁 گوشی و کیفم روی تختم بودن ! اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...! مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم ! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم ! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن ! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ، مرجان بود ! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت 😒 صبح زود ، پرواز داشتیم ! به پاریس ... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود امّا بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز ....! با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت !! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه! 😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید !!😒 رو سپری میکردیم معمولا از صبح تا غروب تنها بودم ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !! چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد ! - خوبی گلم؟ 😊 با تعجب نگاهش کردم !! - بله...! ممنون انگار میخواست چیزی بگه اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد 😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !! - امممم ... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده ! - باز شروع کردی؟؟ 😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟ - خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود ! - بس کن 😠 قبلا هم بهت گفتم ! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم !! 😡 - آرش 😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن 😠 - همین که گفتم ! 😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! مقصر این دعوا من بودم !! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن !! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم ! امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد .. - ترنم ! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه ! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده ! - خواهش میکنم تنهام بذارید ! اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه ! برید بذارید تنها باشم ... - تو واقعا عوض شدی !! 😳 باورم نمیشه تو دختر منی !! - باورتون بشه خانوم روانشناس ! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین ! - ترنمممم 😳 این چه مزخرفاتیه که میگی ؟! ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟؟ 😳 - نه !! هیچی کم نذاشتید ! من دیوونه شدم ! من نمک نشناسم ! من بی لیاقتم ! همینو میخواستید بگید دیگه ! نه؟؟ 😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !! معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !! تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم ! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ... چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد ! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه ... 😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم ، راجع بهم صحبت و دعوا کنن ... 💔 تو اون ده روز ، تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود ! و یک اسپری برای از بین بردن بوی سیگار ... کم حرف میزدم یعنی حرفی نداشتم که بزنم ! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیر لبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم ! 😕 مامان راست میگفت ! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود ! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد ؟؟ اصلاً اگر هم مشکلی از این جهت نبود ، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد توضیح میدادم !؟ 😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد ... حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان برای ادامه تحصیل من تو خارج از کشور نبود ! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه ! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم !! نمیدونم این بچه به کی رفته ! همش تقصیر توعه 😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام !" نمیدونم فکر میکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم ...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام ، اذیتم نمیکرد ... 😣 بالاخره اون روزای مسخره هرجور که بود ، تموم شدن و برگشتیم تهران ... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد ! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم ! روزایی که با کمک مرجان ، سیگار ، مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح !! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک ، ترنم سمیعیه ! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد ، حال داغون من رو هم خوب کنه اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم ! با شروع دانشگاه ، هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه 😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم و سعی میکردم معمولی باشم به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد اون شب بعد از شام ، طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود ! دیگه حال دعوا کردن نداشتم ! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم ...! اما آروم نشدم ! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم " چرا ولم نمیکنید 😠 چرا راحتم نمیذارید 😖 چیکار به کارم دارید 😫 من که حرفی با شما ندارم ... خستم کردید 😭 " بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم ! موهامو میکشیدم و گریه میکردم ! شاید واقعا دیوونه شده بودم ! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد ! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 با صدای آلارم گوشی ، غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !! چشمامو به زور باز کردم میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز قرمز و متورمن ! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! 😣 دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم .. بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم ! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم اَه ... باید میرفتم دانشگاه 😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود بیخیال استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم رفتم سمت حموم ! احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست !! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد بعد از حموم ، رفتم توی تراس . یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین ! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود ... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم . سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد ! به تموم روزایی که تو این چند ماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم . چقدر دلم آرامش میخواست ❣️ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه بجز ... خونه ی اون ! و حتی ماشین اون ! یا .... نه ! خودش نه 😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت !! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه ! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت ! دیوونگی بود امّا چاره ای نداشتم رفتم تو مخاطبین گوشیم تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود !!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد آخه زنگ میزدم چی میگفتم ؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم ؟ 😒 من حتی اسمشو نمیدونم !! با دیدن ساعت ، مثل فنر از جا پریدم !! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم ! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...! بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم. به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم . و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه ! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم هنوز از دست مرجان دلخور بودم ، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم ! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا . اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم ! 😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود ! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم ! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ، یه چیزی شبیه مرجان میشم !! 😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم . 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 اعصابم واقعا خورد شده بود ! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست ! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم . اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم مانع پیاده شدنم شد ! تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود ! نمیدونستم چرا برای چی امّا باید میدیدمش ! گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم ! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت چندثانیه گذشته بود که جواب داد ! - الو امّا صدام در نمیومد ! وای ... چرا بهش زنگ زدم ! حالا باید چی میگفتم ؟؟ تکرار کرد - الو ؟؟ درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم ترسیدم قطع بکنه ! با خودم شروع کردم به حرف زدن ! بگو ترنم ! یه چیزی بگو ... نمیخوردت که ! چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم - سلام ! صداش پر از تعجب شد ! - علیکم السلام . بفرمایید؟ - اممم ... ببخشید ... من ... من ترنمم ترنم سمیعی ! - به جا نمیارم ! وای عجب خنگیم من ! اون که اسم منو نمیدونست !! - مـ...من .... چیزه ببینید ...! من باید ببینمتون ! - عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!! از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم - من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید ! همونی که دو شب خونتون خوابیدم ! تا چندثانیه صدایی نیومد ! - بـ...بله..بله ... یادم اومد خوب هستین ؟ این بار اون به تته پته افتاده بود - نه! بنظرتون به من میاد اصلاً خوب باشم ؟؟ - خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم اما وقتی خبری نشد ، گفتم احتمالاً بهترید ! - قصد نداشتم زنگ بزنم اما ... الان ... من ... من میخوام بیام خونتون !! - خونه ی من ؟؟ 😳 خواهش میکنم منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم ! - نه راستش !چطور بگم !من اصلاً کاری با شما ندارم فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم ! فکرکنم شاخ درآورده بود !!! چی بگم والا !هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید !البته من الان سرکارم و خونه کمی ...شلوغه 😅 - مهم نیست ! امیدوارم ناراحت نشید ! کلیدو چجوری ازتون بگیرم خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم !! - شما بگید کجایید ، کلیدو براتون میارم ! آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد !سعی میکردم به کاری که کردم فکر نکنم وگرنه احتمالاً خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا !!سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد. "اون" !!! چه اسم مسخره ای !کاش اسمشو میدونستم !! - الو ؟ -سلام خانوم! بنده رسیدم شما کجایید ؟ سرمو چرخوندم .اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود !یه لباس سورمه ای ساده با یه شلوار مشکی کتان و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود ! با تعجب نگاهش میکردم !یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم ! - الو؟؟ - بله بله ! دارم میبینمتون بیاید این طرف خیابون منو میبینید ! از ماشین پیاده شدم.اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود !نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه !! تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین !! البته از خجالت ... - سلام - سلام ببخشید که تو زحمت افتادین ! - نه زحمتی نبود ! ولی ... خونه واقعا بهم ریختس !! - مممم ... مهم نیست !! ببخشید ... واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم - حال و هوای کجا ؟؟!! - خونتون دیگه 😅 لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود ! ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه !! - خونه ی من؟؟ ☺️ چی بگم !! به هرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام ! خسته بودم ، نتونستم جمعش کنم . - نه نه! ایرادی نداره! فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم !! - چشم. تا هروقت که خواستید اونجا بمونید ! کلید هم همین یه دونست ! خیالتون راحت .. آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم . اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم !خیلی دور بود !حداقل از خونه ی ما !حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود !وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم ، همه با تعجب نگاهم میکردن !فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا ! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت ! حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه !!!سریع رفتم تو و درو بستم .عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم !!خونه یه بوی خاصی میداد ! نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم ! 😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود ! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم ! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ، یه چیزی شبیه مرجان میشم !! 😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم . نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و ...منو اینقدر آروم میکنه !! کفشامو درآوردم و رفتم تودلم میخواست این خونه رو بغل کنم !!نگاهمو تو اتاق چرخوندم همون شکلی بود !اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود ! فقط چند تا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود ! رفتم سمت کتابا عربی بودن جامع المقدمات ،مکاسب بدایة الـ.... نمیدونم چی چی !! اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود !توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود ، جلب شد ! ورق زدم توش پر از شعر بود !! و صفحه اولش یه اسم بود سجاد صبوری !! یعنی اسم "اون" بود ؟؟ صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم ! همین اسم بود !پس اسمش سجاد بود ! سجاد صبوری کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن ....! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay