🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_بیستم (ادامه پارت قبل)
خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم !
- نیکی؟! قضیه چیه؟!
- بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم.
- عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن
- هه! آره خیلی! 😐
ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟ 😒
- یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟
- هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش!
- وای مرجان راست میگی؟
- نه یه ساعته دارم دروغ میگم!
- ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم.
- نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو!
سرم رو انداختم پایین
- اوهوم.
با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق .
خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد!
برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن .
دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا .
مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود 😏
- مامانتینا فهمیدن رد دادی؟!
- من؟ برای چی؟ 😳
- ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟!
بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟ 😕
-مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن!
منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم!
سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد
- به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه.
نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن.
فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن.
ترنم تو از جهان پرتی کلاً
این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن .
کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن!
هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون!
سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم.
- یه نفس هم بگیر وسط حرفات!
خندید و لیوان شربتش رو برداشت.
ادامه دادم
- مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم .
اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه
چشم هاش رو ریز کرد
- ترنم انصافا حوصله ندارم 😑
بیا بیخیال ما شو !
- من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو
- من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم 😐
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_بیستم
شاید هم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بد
سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود...
_سلام بی معرفت. کجایی تو
- سلام مرجان جونم. چطوری؟
- خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟
- دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم!
- یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐
خندم گرفت از مدل حرف زدنش .
- چرا خل و چل. میخوام! 😅
- خب بکن دیگه!
- مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟
- نه نمیشه!
- کوفت! مسخره...
-عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏
- مگه بده؟
- اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره!
صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه.
تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی! 😢
سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست...
انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم !
- سلام خاااانوم! خوبی؟
- سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟
- خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟!
- امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم!
- عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد.
- باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد!
- پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره.
- ممنون عزیزم.
واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد!
هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت.
به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم .
تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه.
- بذار برسی بعد وا برو!!
- وای ترنم خیلی خسته ام. مامانتینا کی میان؟
- کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟
- بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته!
همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا مهم نیست چرا موهات سفید شده حتی مهم نیست از کی سفید شده‼️
✅اگه ۱ تار موت هم سفید شده این کلیپ رو از دست نده 😍
جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید 👇
https://1ta100.ir/qu-ads/234
https://1ta100.ir/qu-ads/234
✍#حکایت
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
منت خدای را
که
رضا شد
امام ما...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📔#داستان_کوتاه_آموزندە
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد:
ای خدای دانا وتوانا! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟
چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
خداوند فرمود: ای موسی! میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی.
تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی. این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب.
هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.
آنگاه خداوند فرمود: ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود.
موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد.
ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟
موسی جواب داد: پروردگارا! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندم ها را از کاه باید جدا کنیم.
خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟
موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
خداوند فرمود: پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روح های پاک هست، روح های تیره و سیاه هم هست.
همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمت های نهان الهی آشکار شود.
✨ خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
📔#برگرفته_از_مثنوی_معنوی
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_بیست_یکم
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
- ببین چی آوردم برااااات!
- مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒
- آوردم خوش باشیم عشقم
احساس کردم بدنم یخ زد ...
- مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐
اخم کرد
- وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒
- میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم!
- نچ! نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم.
تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم.
-مرجان بگیرش کنار...لطفاً! 😑
- ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!
یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید!
خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد...
- آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.
احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم
- ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال!
هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.
- میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور 😤
بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ...
نفس راحتی کشیدم.
بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.
- مرجان؟
دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم
- مرجان؟ قهری
بازهم حرفی نزد .
- خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟
میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم
- مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب
دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش..
- چرا اینقدر عوض شدی؟
خم شدم و بوسش کردم
- بَده؟
- آره بده 😠
بده ... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم.
ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟
چقدر با زهرا فرق داشت...! 😞
- مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟
چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم.
نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود
بیشتر فکر کردم ...
چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون!
آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم.
" خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟
ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی!
از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ...
شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...!
صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد!
- دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم.
آره بابا. حتماً! فدات. بای.
با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه!
لپم رو کشید و گفت
- پاشو که خبر خوب دارم!
تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده!
بلند خندید
- خوب نیست ؛ عالیه! 😀
رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.
- پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟!
نیم خیز شدم .
- برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟
- فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!
فقط باید بیای ببینی چه خبره !!
نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم
-خب؟! 😐
- چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره!
نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.
اومد طرفم
- برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! 😒
تو چشم هاش نگاه کردم
- مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! 😑
دوباره اخم هاش رفت تو هم.
- جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_بیست_دوم
دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته
نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد
- خودم مامان و باباتو راضی میکنم.
میگم یه شب میای خونه ما .
مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
- برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!
هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!
معتاد سیگار شده بودی!
اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
- آدما تغییر میکنن!
- آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق!😏
با ناباوری نگاهش کردم
- مرجان درست صحبت کن! 😯
- نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش
- مرجان...
- ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. 😡
فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
- با تو بودم! آره یا نه؟؟
- بشین...
بلندتر داد زد
- آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
- نه
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
- به جهنم
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
- مرجان... 😧
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد
- دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! 😠
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت 😢
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!
رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم 😭
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم.
- سلام
- سلام عزیزم. خوبی؟
-ممنون زهراجون. توخوبی؟
- خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟!
- نه.
یکم گرفته.
- ترنم گریه کردی؟ 😳
دوباره گلوم رو بغض گرفت
- یکم 😢
- ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
- با مرجان دعوام شد. 😥
- چی؟ چرا؟ 😳
- چون دیگه مثل اون نیستم!
- یعنی چی؟
- یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه! 😥
- ای بابا...چه بد! 😯
- آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟
- واسه همین زنگ زده بودم.
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
⚠️ #تلنگــر
گفتـم اگـر در ڪـــربلا بـودم
تـا پـای جــان بـرای حسیـن تلاش میڪـردم
گـف یڪ حسیـن زنده داریـم
نـامش #مهــــــــــدی است
تاحـالا بـرایش چـه ڪـرده ایی
سڪـوت ڪـردم...!!!
🍃🌹🍃🌹🍃
🌸هر روز، ولو یک صلوات، ولو یک صدقه، یک قدم، یک دعا برای فرج، هر چه از دستت بر میآید،
🌸هر چه از عهدهات ساخته است و میتوانی دیگران را به یاد امام زمان ارواحنافداه بیندازی، بیانداز.
🌸آقا شکور، قدردان و خیلی با محبّت هستند. میبینید همان سبب شد آقا دست شما را بگیرد.
🔰استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
🌸اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــدٍ وآلِ مُحَمَّد
🌸وَعَجِّل فرجهم
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میگفت:
بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی
خمش میکنی، هرچه خم شود، خالیتر میشود
اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود، سریعتر خالی
میشود! دل آدم هم همینطور است گاهی
وقت ها پر میشود از غم، از غصه از حرف ها و
طعنهها دیگران!
قرآن میگوید: هرگاه که دلت پُر
شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک
بیفت. این نسخهایست که خداوند برای پیامبرش
پیچیده است: ما قطعــاً میدانیم و اطلاع داریم
دلت میگیرد به خاطر حرفهایی که میزنند
وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ
فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ
«سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن»
حجر_آیه (۹۸)
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
بزرگی میگفت:
اگر کسی برای درخواست کمک برای
حل مشکلی پیش تو آمد؛
هرگز نگو:
فلانی هم که هر وقت کاری داشته
باشه فقط ما را میشناسه!
👈 بلکه بگو:
الحمدلله که خدا به من
توفیق برطرف کردن نیازهای مردم
را عنایت کرده است.
✍آقای ما امام حسین علیهالسلام در این باره میفرمایند: "برآوردن حاجت و برطرف كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمتهای خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت ها را نگیرید."
📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۳۸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💠حکایت جالب از لسان الغیب شدن حافظ!
🦋سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد .که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات . در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛ " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد !" 100 درهم, پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند ! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند ! در بین خواستگاران خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند . او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد می رفت و راز و نیاز می کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند . شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که ازاین لحظه خواجه شمس الدین شوهر من است . شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد . اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد . سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارق شده ام , نمی توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را بسوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تورا خواهیم کشت بنوش , خواجه شمس الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنو ش َ , نوشید, گفتند:حال چه میبینی ؟ گفت: حس می کنم از آینده باخبرم و گفتند :بازهم بنوش , نوشید , گفتند: چه میبینی ؟ گفت :حس می کنم قرآن را از برم . و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت ! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد . و شاه لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد . ( لسا الغیب چون از آینده مردم می گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود ). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی خورد ... تا اینکه باوساطت شاه با هم ازدواج کردند . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند .
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#طنز_جبهه
🌸تو هنوز بدنت گرم است
خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم. مي گفت
در يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بيخودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج مي برده از راه مي رسد و او را قاطي بقيه مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دِ برو.
راننده در آن جنگ و گريزتلاش مي كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند واز طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي وفشار به هوش مي آيد و يك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند.
اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحين را به پست امداد مي برد، اما خوب كه دقت مي كند مي بيند نه، انگار همه برادرا ن شهيد شده اند و تنها اوست كه سالم است. دستپاچه مي شد و هراسان بلند مي شود و مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه
:برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم، نگه دار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگه دار من طوريم نيست...
راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از آينه زير چشمي نگاه مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شهيد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمون برسيم.
او هم دوباره شروع مي كند كه : به پير و پيغمبر من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين. و راننده مي گويد: بعداً معلوم مي شود.
خودش وقتي برگشته بود مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا يك جايي ما را مي برد، بر مي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده ي با حالي بود چون اين حرف ها را آنقدر جدي ميگفت كه باورم شده بود شهيد شده ام.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
بعدازشهادتداداشمصطفےازمادرشهیدپرسیدند:
"حالاكهبچهاتشهیدشدهمیخواےچیكارکنے؟"
ایشونمدستگذاشتنروےشونهینوهشونوگفتن:
"یہمصطفےدیگہتربیتمےڪنم🖐🏻"
◞ #شهیدمصطفےصدرزاده•• ◜
◞ #خاطرهشهید
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
بگو اگـر دریـــــا براے کلمات پروردگارم مرڪــــب شود ؛ . .👌!
#قرآنکتابمعجزھ🌱!
#استورے!
مولایمن
🍂بی تو تمام قافیه ها لنگ میزند
دنیا به شیشه ی دل من سنگ میزند...
🍂ساعت به وقت غربتتان گشته است کوک
حالا مدام در دل من زنگ میزند...
العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#امام_زمان عج
#خانومها_بخوانند
👈ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم داره
🔻شاید باورتون نشه ولی خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستن
🔻وقتیکه پیش همسرتان هستید، ملایم صحبت کنید. تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبتکردن شما آرامش بگیرد.
🔻 از کلمات وزین و عبارات محبتآمیز استفاده کنید وگاهی با صدای کودکانه با همسرتان صحبت کنید اما نه خیلی زیاد و نه در زمان رابطه جنسی
🔻لحن آرام و استفاده از واژه های محبت آمیز مثل عزیزم . عشقم و ... معجزه خواهد کرد
❤️در یک کلام: همه چیز به لحن شما بستگی دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
https://eitaa.com/romankademazhabi/31646
☝️پارت قبل
👇ادامه
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
#قسمت_صد_بیست_سوم
طبق معمول، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ...
رسیدم به آلاچیق
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢
آروم سلامی دادم و رفتم تو
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
- سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
- ممنون گلم. لطف داری! ☺
- قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم
- چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم .
راست میگفت .
اصلاً حوصله نداشتم
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
- ببینمت! بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست!
- ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
- زهرا؟
- جان زهرا؟
- چرا همه از من میگذرن؟!
- همه؟! کی گفته؟!
- زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و..
و تو دلم گفتم سعید، سجاد...!
- اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟
- نه. فقط یه گوشه از قلبم رو!
- مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه!
- یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت! 😔
- کی؟!
- چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
- عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
- عاشقت بود؟
رفتم تو فکر !
"عاشقم بود؟؟؟"
- نمیدونم!
- شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟
- نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟!
- نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
- پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
- کار کی؟!
- خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟! 😳
- یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد 😔😭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
#قسمت_صد_بیست_چهارم
فکر نمیکنی این ظلمه؟!
- اگر جز این باشه، ظلمه!
اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
- ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم!
- نمیدونم. شاید اشتباه کردی
شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
- یعنی خودش میخواسته؟
- شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
- پس ازدواج چی؟
- اون که خواست خداست. اونم توش عشق به غیر خداست!
اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
- ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم
- تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!
به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.
- سخته ها! مطمئنی مردشی
نگاهش کردم.
- یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!
میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش..
میدونی زهرا !
من اهل این چیزا نبودم !
اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم !
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم
شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم
میخوام بمونم .
میخوام به پای این عشق بمونم .
سخته !
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! میمونم. میخوام بزرگم کنه...
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
- بندگیت مبارک! ☺️
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام حضرت بهار،مهدی جان
سلامی از عطش به چشمه سار...
سلامی از درخت به بهار...
سلامی از بیقراری به آرامش...
سلامی ناامیدی به امید...
سلامی از بی کسی به پناهگاه...
سلامی از انتظار به خورشید...
سلامی از من که در نهایت فقرم به شما که در اوج عنایتید...
السلام علیک یا بقیه الله✋❤️
#امام_زمان عج