eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ چادر و روسریم و از سرم در آوردم و توی ساکم گذاشتم. کنارش روی تخت نشستم نگاهی به کتاب توی دستش کردم و گفتم: _چی میخونی؟ نگاهی به من کرد و جواب داد: _در مورد امام زمانه اسمش «عاشقان مهدی» خیلی قشنگه _چقدر خوب بلند میخونی منم گوش کنم سری تکون داد و شروع به خوندن کرد: _گر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجی ل شود باید چیکار کنیم؟ جوابش رو مرحوم آیت الله بهجت (ره )دادند. ایشون فرمودند: همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو الان انجام بدید. اگه قراره خوبی کنید الان انجام بدید. اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کنیم الان ترکش کنیم. اینجور ی ظهور تحقق پیدامیکنه. اما یکی یه سوال پرسیده بود که شما دارید در مورد ظهور امامی حرف میزنید که هزار و اندی سال پیش به دنیا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول می زنید .چون علمی نیست ادعاتون!! ما جواب دادیم: _تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم .در طول تاریخ شاهد عمر طولانی .بسیار ی بوده ایم یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟ ایشون جواب دادند: _معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما نیستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم _پس باید بدونید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14 سوره .عنکبوت رو مطالعه کنید حتما. همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی میرسن که نشون میده مدت زیادی از مرگشون گذشته. عزیر کنار درخت ی میشی نه تا استراحت کنه . همون جا میگه خدا چطور ی میتونه این ادما رو زنده کنه؟ خداوند همون لحظه جان عزیر پیامبر رو میگیره و بعد از 100 سال دوباره زنده می کند. به عزیر پیامبر میفرماید:چقدر اینجا بودی؟عزیر میگه یک روز . خداوند می فرماید تو صدسال در اینجا بودی . به غذاهات نگاه کن ببین هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه. حالا به الالغت نگاه کن که جز استخوان اثری ازش نمانده . حاال به استخوان ها نگاه کن ببین که چگونه انها رو بهم پیوند میزنم و بر انها .گوشت می پوشانم و زندگی دوباره می بخشم. داستان اصحاب کهف رو هم حتما شنیدید دیگه الزم به گفتن نیست. اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند و یا حضرت عیسی ع که دوهزارساله زنده اند. بعد از خواندنش گفتم: _چقدر قشنگ بود.. کاشکی مردم بیشتر از این کتاب ها میخوندن 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را می‌شناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم می‌خواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم. نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظه‌ای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمه‌ای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.) بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانی‌های مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمی‌توانی بشوی. ✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ سری تکون داد و جواب داد: _اره کتاب خیلی قشنگیه این فصلش سوالات و شبهه های ما را در مورد امام زمان پاسخ داده _مگه چند فصله؟ _اره....فصل اولش و خوندم در مورد عشق به امام زمانه(ع) _چه عالی تو فکر کن اگه مردم اینروزا به جای اینکه سرشون توی گوشیشون باشه میتونن از این کتاب های قشنگ بخونن تا چیزی هم یاد بگیرن با سرش حرفم و تایید کرد و بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت: _من میرم بیرون تا تو لباستو عوض کنی بعد بیا پایین لبخندی زدم که بیرون رفت کتاب هایی که علی داده بود از ساک برداشتم لباس هام در آوردم و داخل ساک گذاشتم و روسری و چادر خونگیم برداشتم و پایین بردم که اگه اقا علیرضا اومد سریع بپوشم به سمت آشپزخونه رفتم زندایی و عاطفه در حال درست کردن غذا بودن اعلام حضور کردم و به کمکشون شتافتم. زندایی مرغ درست کرده بود. بعد از آماده شدن با کمک عسل اون ها را توی سفره چیندم وخودم هم گوشه ای نشستم. عسل و عاطفه هم دو طرفم زندایی خیلی زحمت کشیده بود رو به زندایی گفتم: _دستتون درد نکنه زندایی خیلی زحمت کشیدید _خواهش میکنم عزیزم چه زحمتی بعد از خوردن شام و تشکر از زندایی به سمت آشپزخونه رفتم و ظرف هارا شستم. هر چقدر زندایی اصرار کرد که نمیخواد و خودم میشورم و تو مهمونی و... به حرفش گوش ندادم و با همون مریضیم تمام ظرف های شام و شستم. صدای زنگ اعلام میکرد که بچه ی اول دایی مصطفی اومده سریع روسری و چادرم و سرم کردم با همون حیای همیشگیش گفت: _سلام زهرا خانم... خیلی خوش اومدید _سلام پسر دایی خیلی ممنونم زحمت دادم بهتون _نه چه زحمتی کتاب هارا به سمتشون گرفتم و گفتم: _این کتاب هارا علی داده مثل اینکه با شما هماهنگ کرده کتاب هارا از دستم گرفت: _بله دستتون درد نکنه خواهش میکنمی گفتم همراه با عاطفه روی مبل نشستم. _چند روز اینجایی زهرا؟ جان من نگو فردا میری که خفه ات میکنم خنده ای آروم کردم و جواب دادم: _نگران نباش سه روز اینجا پیشتم جیغی از فرط خوشحالی کشید که همه به سمتمون برگشتن و شروع به خندیدن کردن دایی مصطفی هم برامون سری تکون داد پسر ارشد خانواده دایی هم سر به زیر میخندید تا ما معذب نباشیم خنده و خجالتم با هم قاطی شده بود سرم را پایین انداختم و دستم و روی دهنم گذاشتم و کنترل شده خندیدم در همون حال گفتم: _عاطفه تنها گیرت بیارم زنده ات نمیزارم عاطفه بی خیال خندید و سکوت کرد ..... در حال تلویزیون دیدن بودیم که عسل از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت: _میگم آبجی زهرا بعد از اینکه فیلم تموم شد میای اتاقم کارت دارم منم مثل خودش کنار گوشش گفتم: _باشه عزیزم عاطفه مشکوک به عسل نگاه کرد و پرسید: _تو جمع در گوشی حرف نمی زنن عسل خانم چی گفتی به زهرا عسل چشمکی زد و جواب نداد که عاطفه حرصی براش دهنی کج کرد ...... بعد از تموم شدن فیلم به اتاق عسل رفتم اتاق عسل طبقه پایین بود وارد اتاقش شدم و محو تزیین اتاقش «عکس شهدا رو به صورت قلب چسبونده بود روی دیوار و وسطشون روی کاغذ نوشته بود که جبران میکنیم خونی که ریختند رو جبران میکنیم» اروم روی صندلی نشستم و رو به عسل گفتم: _چقدر دکور اتاقت و عوض کردی خیلی قشنگ شده آفرین _واقعا _بله _حالا چیکارم داشتی عزیزم _ابجی _جانم _میشه کنارم بشینی تا حرفم و بزنم _بله عزیزم کنارش روی تخت نشستم و منتظر موندم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️ نفس عمیقی کشید: _راستش ابجی تو میدونی که من با اینکه با چادر مدرسه نمیرم ولی خیلی رعایت میکنم اصلا نمیزارم موهام از زیر مقنعه بیرون بیاد و همیشه مانتوم بلنده ولی خب برعکس من خیلی از بچه های کلاس با اینکه به سن تکلیف رسیدند ولی متاسفانه اصلا رعایت نمیکنند دستاش و گرفتم و گفتم: _حرف اصلی تو بزن عسل _چند روز پیش معاون پرورشی اعلام کرد که هر کس برای مسابقات قران داوطلبه بیاد دفتر تا ثبت نامش بکنم من و فاطمه هم که داوطلب بودیم به سمت دفتر رفتیم و ثبت نام کردیم برگشتی که داشتیم برمیگشتیم کلاس صدای یکی از بچه ها توجهمون را جلب کرد که وایسادیم و از پشت در گوش دادیم آخه داشت در مورد ما حرف میزد..... میگفت: _بچه ها میدونستید کسانی که قرآن میخونن و مذهبی اند اصلا باهوش نیستند و ای کیو شون خیلی پایینه با این حرف همه بچه ها خندیدند عسل بغض کرده بود _زنگ تفریح بود _اره _خب ادامه ش _به بچه های کلاسمون گفت عسل و فاطمه هم همینطورن اصلا درسشون خوب نیست فقط قرانشون خوبه و بعد خودش بلند بلند شروع به خندیدن کرد من و فاطمه به هم هاج واج نگاه میکردیم یکی از بچه های کلاسمون گفت: _ اصلا اسلام چیه من اصلا به قران اعتقادی ندارم اونم یه کتاب مثل همه ی کتاب ها همه ش دروغه واسه چی مارا اجبار کردن که حجاب داشته باشیم توی این مملکت؟! واسه چی مدرسه میگه که شلوار جذب نپوشیم و مانتومون کوتاه نباشه واسه چی میگه مقنعه تون را بیارید جلو ما میخوایم راحت باشیم چطور خارجی ها توی مدرسه هم راحتن فقط ایران اینطوریه یکی از بچه های کلاس حرصی گفت: _ تو راحت باش انیتا کسی حق نداره به کسانی که میخوان ازاد باشن تذکر بدن تقصیر این مذهبی های مدرسه س که مدرسه هم قوانین اینطوری گرفته عسل داشت گریه میکرد دستام و باز کردم که توی آغوشم خزید. دستم و پشت کمرش کشیدم و گفتم: _عزیزم تو نباید بخاطر همچین مسائلی گریه کنی و ناراحت بشی الان بالاخره تو هر جایی از این ادما هست خود من وقتی دانشگاه رفتم خیلی ها از این حرف ها میزدن ولی من بی توجه بودم بعضی مواقع باید هدایتشون کرد این ادما تحت تاثیر خانوادشون و مدرسه و دوستاشون و.... این حرف هارا میزنن من وقتی هم سن و سال تو بودم مائده را هدایت کردم دو سه سال پیش هم سارا را باید قوی باشی نباید سریع دلخور بشی و جوابشون و بدی بعضی مواقع باید از کنارشون رد شی. چون توقع این حرکت مارا ندارن حرص میخورن لبخندی زد که از آغوشم جداش کردم و اشکاش و پاک کردم _تو تازه اول راهی الان مدرسه تون فقط دخترونه اس وقتی بیای دانشگاه دیگه اینطوری نیست هم پسر توی دانشگاه هست و هم دختر ممکنه که تیکه هایی بارمون کنند حتی اساتید باورت میشه ممکنه دانشگاه حتی استاد دانشگاه ما را مسخره کنه که توب این مواقع باید یه جوابی بده که جا بخورن باید کنار بیای توی دانشگاه چون اینطوری رشد میکنی با چشم های گرد شده نگام کرد و پرسید: _واقعا؟؟ حتی ممکنه بعضی مواقع اساتید دانشگاه هم مسخره کنن _بله عزیزم ولی تو باید این جور مواقع یاد بگیری که یه جواب خوبی بهشون بدی اما باید این جوابی که بهشون میدی توهین نداشته باشه و محترمانه باشه قانع کننده باشه جوری که جا بخورن محکم بگی که ازت حساب ببرن _ابجی تا بحال شده که این اتفاق برای تو بیفته _اره یه سال پیش بود داشت سر کلاس تیکه میپروند بهم جوابشو دادم ولی با رعایت تمام قوانینی که بهت گفتم عسل میدونستی برای سارا هم خیلی زیاد از این اتفاقا افتاده اگه گفتی چرا؟؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ کمی فکر کرد و بعد گفت: _نه یادم نمیاد _ببین سارا و امثالش که یجورایی هدایت شدند و از شکلی به شکل دیگری تغییر کردند بیشتر توی معرض تیکه و کنایه های اطرافیانن حالا چرا؟ چون که قبلا مثل اونها بودن و الان تغییر کردن یجورایی بیشتر مورد تمسخر بقیه قرار میگیرن چون دیگران سارای گذشته را هم دیدند و تعجب کردن سعی بر تخریب سارا دارند سارا خیلی سختی کشید پدرش از خونه طردش کرد، کتکش زد و.. ولی سارا نمیخواد که به گذشته برگرده ولی یکی مثل من، مثل تو کمتر در معرض تمسخر هستیم چون ما از اول اینطوری بودیم عسل تو باید خداراشکر کنی که جای سارا نیستی چون سارا خیلی اذیت شده از اونورم مادرش نبوده فقط من و مائده پیشش بودیم در واقع کسانی که هدایت شدند خدا اونا رو بیشتر امتحان میکنه تا ببینه چقدر توی این راه مستحکمن فهمیدی؟ عسل لبخندی زد و سری تکون داد آفرین عزیزم _من دیگه میرم بالا پیش عاطفه شبت بخیر _شب بخیر لامپ اتاقش و خاموش کردم و بیرون اومدم و رو به دایی و زندایی شب بخیری گفتم و بالا رفتم. تقه ای زدم و با اجازه وارد شدم عاطفه روی تخت دراز کشیده بود و دستاش و روی چشماش گذاشته بود چراغ خواب هم گوشه ی میز روشن بود. چادر و روسریم را در آوردم و خواستم که روی تشک پهن شده روی زمین بخوابم که گفت: _بیا رو تخت بخواب _نمیخواد عاطفه راحتم خودت رو تخت بخواب از تخت اومد پایین و مچ دستم را بالا کشید و روی تخت نشوندم.... جوری دستم و کشید که حس کردم مچم در رفت مچ دستم و از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم: _مچم در رفت دیوونه این چه طرز کشیدنه بی خیال گفت: _دیگه وقتی نمیای باید به زور متوصل شد بیا روی تخت بخواب ناز هم نکن تو سرما خوردی باید روی تخت بخوابی من علی و محمد و عمه نیستم که نازت و بکشم ها هم خنده ام گرفته بود هم حرصم مشتی به بازوش زدم که بی خیال روی تشک دراز کشید و به پهلو خوابید و چشماش و بست. اروم خندیدم بیچاره شوهرش چی باید بکشه از دستش روی تخت دراز کشیدم و مچم را ماساژ دادم با یاد آوری دفتر چه محمد بلند شدم و از توی کیفم درش اوردم تا صفحه دوم خونده بودم: «همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند» «کلاس نهم که رسیدم در انتخاب رشته ام ذوق و استرس خاصی داشتم رشته انسانی را انتخاب کردم تا به شغل مورد علاقه ام مرتبط باشد وقت کنکور رسید میترسیدم که قبول نشوم به خانواده ام گفته بودم که رشته انسانی برداشتم ولی نگفته بودم که هدفم از این انتخاب چیست. بالاخره موقع نتایج کنکور رسید قبول شده بودم با رتبه ۵۰۰ به قدری خوشحال بودم که تا صبح چشم روی هم نذاشتم خواهر هفت ساله ام از خوشحالی من ذوق کرد عاشقش بودم یکی از دلایلی که اینکار و انتخاب کردم زهرا بود. چرا که همین دشمنان باعث شدند که رازی ۱۸ سال پنهان بماند مامان برای روزی که زهرا این راز بفهمد گریه کرد و گریه کرد و... و من میخواهم تقاص این راز و گریه های مادرم را بدهم انتقام میگیرم از کسانی که باعث شدند که مادرم اینطوری گریه کند که استرس داشته باشد برای روزی که زهرا بفهمد» خدای من، چه رازی از من پنهان بود که محمد بخاطر من و گریه های مامان این کارش را انتخاب کرد چه چیزی هست که من نمیدانم استرس توی جونم اومد خدایا این چه رازیه که همه از فهمیدن من ازش وحشت دارند ولی بالاخره میفهمم «از همان روز ها که در دانشگاه افسری قبول شدم تمام تلاشم و کردم که وارد این کار شوم استخاره میگرفتم برای وارد شدنم در این کار چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم میدونستم که راهی پر پیچ و خم در انتظارمه بالاخره بعد از تلاش فراوان وارد کار شدم از همون روز ها با امیر آشنا شدم او هم مثل من عاشق این کار بود با او رفیق شدم رفیق صمیمی با امیر عقد اخوت بستیم چون او هم مثل من بود کسی از این راز در خانواده اش باخبر نبود پسر خوبی بود چشم و دل پاک....خوش اخلاق.... بعد از اینکه وارد این کار شدم بعد از کلنجار شدن با خودم و افکارم تصمیم گرفتم که قدم اول برای ازدواج که مربوط به تصمیم خودم بود را مسدود کنم یعنی دوست نداشتم که زنی را وارد این کار پر خطرم کنم ولی اگر واقعا به خانمی علاقه داشتم و اون خانم از همه نظر همراهم بود و با این شرایط کاریم موافق بود ازدواج میکردم ولی در این دنیا همچین کسی پیدا نشد 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با اینکه میدونستم دارم برای این کارم تمام آرزو های پدر و الخصوص مادر را خراب میکنم ولی بالاخره تصمیمم را گرفتم اوایل کار چون با چیزی اشنایی نداشتم کمی سخت بود ولی بالاخره با شرایط کارم وقف گرفتم. ۲۶ سالم بود که درجه ام از ستوان به سرگرد تغیبر کرد خوشحال بودم چون در کارم موفق بودم در این میان تنها فردی که از این راز زندگیم خبر داشت پدر بود پدری که نمیتوانستم بدون رضایت و دعای او وارد این کار شوم» پس بابا از شغل محمد با خبر بود. «محمد حسین هم کم و بیش از شرایط کارم با خبر بود» محمد حسین کیه؟ «ولی نه مثل بابا فقط میدونست که شغلم چیه خودشم دوست داشت که در آینده با من همکار بشه و من امیدوار بودم امیدوار بودم که در آینده یه مامور امنیتی میشود دلم میخواست که رازی بین من و زهرا پنهان نماند اما بخاطر خطر کارم چیزی به او نگفتم تا دلم را آتیش بزنم خیلی از مواقع راز های دلم را پیش او بر ملا می کردم و بعضی مواقع در خودم میریختم در بین این ماموریت ها به زنی برخوردم که شاید پدر و مادرش مقصر اصلی ماجرا بودند نسترن فتحی که سه خواهر و یه برادر به نام های نازنین، ندا، و ناریا، نیما داشت که البته میدانستم که نیما برادر واقعیش نیست از پرورشگاه اورده بودنش و البته بچه اول خانواده فتحی بود در بین ماموریت هایم که چند بار نسترن را دیدم و تذکری اساسی به او دادم به من علاقه مند شد و ابراز علاقه کرد ولی من او را حتی به عنوان خواهرم هم قبول نداشتم چه برسه به همسرم ولی او دست بردار نبود حتی یادم می اد که دو سه باری من و تعقیب کرده و به خونه مان رسیده چندین بار به اداره و آقای بهشتی تذکر دادم که دوست ندارم نسترن اینطوری من و تعقیب کنه و از محل زندگیم چیزی بدونه ولی خب انها هم چیزی دستگیرشان نشد دوست نداشتم که در محل و خانواده حرف برایم در آوردند که آقا محمد با یه زنه در ارتباطه و.....» وای از دست این نسترن «یک روز که میخواستم به اداره بروم و زهرا را به دانشگاه، او را سوار بر ماشین در سر خیابان دیدم اه لعنتی سریع به زهرا گفتم که سریع باید بروم سرکار و با علی برود وقتی رفتند به سمت ماشینش رفتم و تقه ای به شیشه ش زدم با عشوه و ناز لبخندی زد و پنجره را پایین کشید حالم از این همه عشوه و ناز بهم خورد یعنی ادم اینقدر سبک که جلوی هر کسی خودشو حقیر کنه مگه نه اینکه فقط زیبایی زن برای همسرشه او با این کارش داشت به نامحرم زیبایی هایش را به رخ میکشید نسترن با اینکارش فقط خودشو در چشم من حقیر کرد حرصی لب زدم: _تو اینجا چکار میکنی؟ مگه بهت نگفتم که دیگه اینجا نیا؟! با عشوه ی فراوان در صداش لب زد: _عشقم!! من بخاطر دیدن تو اومدم اینجا اومدم تا خوشحالت کنم عصبی گفتم: _صدبار نگفتم به من نگو عشقم من عشق تو نیستم خانم فتحی چرا نمی فهمید من به شما علاقه ای ندارم پس دلیلی نمی بینم که همش در تعقیب من باشید درست نیست توی در و همسایه خنده ای کرد و گفت: _اه عشقم چرا اینقدر ناز میکنی اونی که باید ناز کنه منم نه تو مهم اینه که من عاشقتم عصبی بند کیفش را گرفتم و جوری که بخواهم او را بترسانم گفتم: _ببین خانم فتحی اگه یکبار دیگه من و عشقم صدا کنی و منو تعقیب کنی هم به جرم مزاحمت پرونده ات را سنگین تر میکنم هم یه مدت میفرستمت هلوف دونی تا حالت جا بیاد بند کیفش و کشیدم و توی صورتش فریاد کشیدم: _فهمیدی؟؟ یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ رنگ پریده سریع سری تکون داد و با لکنت زمزمه کرد: _ب.با..ش..شه اما مطمئن بودم که این باشه اش هم مثل بقیه کشکه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ بعد از اینکه رفت کلافه نفسی کشیدم و سوار ماشین سوار شدم و به سمت اداره رفتم. وارد اتاقم شدم و روی صندلی نشستم و سرم و کلافه به صندلی تکیه دادم. با صدای تقه ی در سرم و بلند کردم و بفرماییدی گفتم. امیر اومد تو از همون اول متوجه حال خرابم شد _سلام داداش چت شده؟ اروم پشت سرم وایساد و شونه هام را ماساژ داد _امیر از دست این نسترن کلافه شدم امروز دوباره اومده بود جلوی خونمون خداراشکر کسی ندید پس فردا حرف هم برامون در میارن اومده بود دوباره اراجیف تحویلم داد تهدیدش کردم تا رفت پوزخندی زدم: _ولی مطمئنم دوباره میاد _داداش به آقای بهشتی گفتی؟ _اره گفتم ولی خب اونا هم نمیتونن دستشون بستس باید اول علیه ش مدارک جمع کنیم و بعد حکمش و بگیریم هنوز مدارک کافی نیست _چاره چیه محمد باید صبر کنیم تو هم این مدت زیاد بهش توجه نکن اگه هم دیدیش بی توجه برو _اخه ابرو ریزی میکنه _نمیکنه اون قصدش ابرو ریزی نیست قصدش دیدن تو و اصرار با ازدواج با خودشه تو اگه بهش توجه کنی و هر دفعه تهدیدش کنی اون دوباره میاد ایندفعه هیچ توجهی نکن اگه بخواد ابرو ریزی کنه ابرو خودش میره باشه ای گفتم که شقیقه هام را ماساژ داد تشکری کردم......» اصلا باورم نمیشه نسترن این همه چموش باشه محمد تعریف نکرده بود برام اخه یه ادم اینقدر سبک اه با صدای عاطفه یه متر از جام پریدم _نصف شبی چی میخونی بگیر بخواب مثلا مریض بودی پس فردا میگن کی زهرا سرما خورده بود عاطفه بهش اینو نداد نذاشت بخوابه و..... بالشتم و پرت کردم که مستقیم توی صورتش خورد برای اینکه کسی بیدار نشه اروم خندیدم _هر هر هر به چی میخندی _به تو بع بعی این حرف ها چیه میزنی پشت چشمی نازک کردم: داشتم مطالعه میکردم حرصی نگام کرد: _حالا که مطالعه ات را انجام دادی دارو هات و بخور و بخواب چشم هام گرد شد: _تو مگه میدونی من کی باید دارو هام و بخورم؟! نیشخندش حتی توی تاریکی هم معلوم بود: _پس چی؟! زمان مصرف همه دارو هات را حفظم با تعجب نگاهش کردم و سراغ کیفم رفتم دارو هام و با یه لیوان اب خوردم _داروی امام کاظمت را نخوردی؟؟ با تعجب نگاهش کردم: _چی؟ _میگم داروی امام کاظم را نخوردی اونم باید شب ها بخوری اه اه نگاش کن تاریخ مصرف همه دارو هام را حفظه داروی امام کاظم را که به سفارش امام کاظم بود و خوردم. وایسا اصلا این کی سراغ ساکم رفته؟؟ _کی سراغ کیف من رفتی فضول؟ دراز کشید و پتو و روی سرش کشید: _بگیر بخواب دیگه بد کردم حواسم بهت هست بعد مثل محمد گفت: _«الزایمری» با این حرفش ذهن من و به یکسال پیش، زمانی که محمد زنده بود، برد. اشک توی چشمام حلقه زد هر جا میرم خاطراتش من و ول نمیکنه عاطفه با دیدن سکوت طولانی ام، پتو و از روی سرش برداشت و با دیدن چشمام که از اشک پر بود، متعجب گفت: _زهرا ناراحت شدی؟ به جون خودم شوخی کردم بدون اینکه نگاش کنم به آسمان تاریک بیرون پنجره خیره شدم و با بغض جواب دادم: _نه ناراحت نشدم وقتی گفتی «الزایمری» یاد محمد افتادم اونم بهم همینو میگفت اروم کنارم نشست و من و در آغوش گرفت: _الهی بمیرم برات کاشکی لال میشدم و نمیگفتم خدانکنه ای گفتم اروم گریه میکردم که انگار داروی بیهوشی را بو کرده باشم، خوابم برد..... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ "با او" بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم کنار حوض وایساده بود با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم _سلام داداش قبول باشه _سلام قبول حق بریم؟ _بله به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم: _داداش؟! _جانم! _میشه ازت یه درخواستی بکنم نه نگو؟! همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد: _تا ببینم چی باشه _داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا _چرا؟! همه ی قضیه را براش تعریف کردم. _چقدر خوب خب حالا برو سر اصل مطلب! _داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟ محمد با این حرفم خشکش زد «دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم» با این حرف زهرا خشکم زد کربلا؟ چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش قلبم تیر کشید اخ دلم پر کشید برای کربلا میمیرم برای اونجا اشک توی چشمام حلقه زد _ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم با این حرفم زهرا لبخندی زد میدونستم دل اونم پر میکشه ضبط را روشن کردم و مداحی چشماتو ببند را گذاشتم. چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی وقتی عاشقی تو همون جایی چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت حالا که شده گریه مهمونت از ما که گذشت الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭 الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه از ما که گذشت دلمم بجور شکست زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود اقا.....این همه زائر سیاهی بودن نبردی حرم آقا نبردیم حرم با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت... تا خونه سکوت کرده بودیم «الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید دلمون را غم رفتن گرفته این قسمت را خیلی گریه کردم «این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم» یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹تــوجــہ تــوجــہ🌹 📣 داریم تا چادر 🤗 چادر باید 👇 👈خوش دوخت باشه‼️ 👈از بهترین پارچه ها باشه‼️ 👈قیمتش هم مناسب باشه‼️ از همه مهم تر اینکه تولید داخل کشور باشه و به پیشرفت کشور کمک بکنه😍 💢فروش ویژه چادر مشکی همراه با هدایای ارزشمند از مشهد مقدس🕌👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 ارسال به سراسر ایران🇮🇷☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ای‌زن به‌تو ازفاطمه این‌گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی چادر ببین تورو کجا می‌بره👇 ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ♦️♦ ♦️ سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
✅زنی ڪه نصف پاداش شهید را دارد ✍مردی خدمت رسول خدا (ص) آمد و عرض ڪرد:«همسری دارم ڪه هر گاه وارد خانه مى شوم به استقبالم مى آيد و چون خارج مى شوم بدرقه ام مى ڪند و زمانى ڪه مرا اندوهگين مى بيند، مى گويد: اگر برای روزی ( ) غصه مى خوری ، بدانڪه ديگری ( ) آنرا به عهده گرفته است و اگر برای غصه مى خوری ، خدا اندوهت را زياد ڪند (بيشتر به فڪر آخرت باش.)» رسول خدا (ص) فرمود: «خداوند در روی زمين عاملان و ڪارگزارانى دارد و اين زن يڪی از عاملان خدا است . او نصف پاداش شهيد را دارد» 📚 وسائل الشیعه ،ج 14 / 17 بهشت خانواده جلد اول، 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay