eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
150 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام ایستاده بود و کمکم میکرد به داخل رفتیم.آقاجون سریع داخل رفت و به همراه تشک و پشتی ای داخل سالن شد و سریع پهنش کرد و کمک کرد روش بشینم.امیرعلی که مطمئن شد حالم خوبه داروها و کپسول اکسیژن رو داخل اتاق گذاشت و خداحافظی کرد .اقاجون هم هر چقدر ازش خواست بمونه امیرعلی گفت باید برگرده سایت و این دو روز نرفته و کار هاش مونده.اقاجون هم دیگه حرفی نزد و امیرعلی رفت.بعد از اینکه فقط من و آقاجون موندیم ،آقاجون کنارم نشست و کمک کرد دراز بکشم.دستش رو لای موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد.خواستم بگم این کار رو انجام نده چون خوابم میگیره اما اینقدر بی حال شدم که دیگه حال نداشتم کاری کنم و اشاره کنم تا این کار رو انجام نده.عادت همیشگیم بود.محال بود بتونم کاری کنم که وقتی خسته باشم و سرم رو نوازش کنن خوابم نبره.یادمه مهدی همیشه این کار رو میکرد .هر وقت شب ها نمیخواستم بخوابم سریع این کار رو انجام می‌داد و منم به ثانیه نکشیده خوابم می‌برد. .............. محسن:در رو باز کردم و داخل اتاق شدم.محمد سرش رو میون دستاش گرفته بود و چشماش رو بسته بود.سری از روی تاسف تکون دادم و با صدای عصبی لب زدم: تو دوباره داروهات رو نخوردی؟؟؟؟؟؟😤 محمد: سرم رو بلند کردم و نگاهی به محسن که با عصبانیت نگاهم میکرد انداختم.زیر لب جوری که متوجه بشه زمزمه کردم:تازه خوردم هنوز اثر نکرده. محسن :تا جایی که خبر دارم دو ساعت پیش وقت خوردن داروهات بوده. محمد: اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:محسن تو منو زیر نظر داری؟نکن برادر من .زشته. محسن:بده هواسم بهت هست؟؟ محمد داری خودتو بدبخت میکنی .مگه چی میشه تو داروهات رو سر موقع بخورییی؟؟؟ محمد: باشه .حالا بریم سراغ کارها.اقای عبدی گفت فردا وقت دادگاه سما سلطانی و هاتف اکبری هست. سینا فاتحی فعلا باید بمونه.چون اون گفته که مهره اصلی وجود داره و گفتن که فعلا دادگاه نباید بره. محسن:ای بابا .یعنی حکمشون چیه؟ محمد: نمیدونم.اون بستگی به نظر قاضی داره . محسن :خیلی خب .راستی حامد خبر داد امیرعلی و رسول رفتن خونه پدر حامد. انگار دکتر گفته رسول میتونه مرخص بشه و امیرعلی هم کارای مرخص کردنش رو انجام داده. محمد:اما دکتر که گفت باید لااقل دو روز دیگه هم بمونه. محسن :فکر کنم رسول اصرار کرده که مرخصش کنن. محمد:آره میدونم . خواستم حرفم رو ادامه بدم که در به صدا در اومد .نگاهی انداختم که دیدم حامد هست .اشاره کردم بیاد داخل . حامد:داخل اتاق شدم و همونطور که سلام میکردم برگه هارو هم روی میز گذاشتم .آقا محمد برگه هارو گرفت و سری تکون داد.همون‌طور که مشغول خوندنش بود منم شروع به توضیح کردم:آقا ما تونستیم رد مستخدم کریمی رو بزنیم.اینم مشخصاتش هست.خانم سمانه اسکندری. ۴۷ سالش هست و همسرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت شده.یه دختر ۱۹ ساله داره که اینجور که فهمیدم حدود سه ماه پیش عقد کرده.سوابقش رو بررسی کردم چیز غیر عادی ای نداشت و سابقه ای براش رد نشده.به نظر میاد گزینه مناسبی برای نفوذ به خونه کریمی باشه . محمد :چند وقته که این خانم اونجا کار میکنه؟ حامد:اینجور که متوجه شدیم حدودا چهار ماه بعد از فوت همسرش برای اینکه خرج و مخارج زندگیش رو بدست بیاره شروع به کار کرده محمد:خوبه .با اقای عبدی هماهنگ میکنم .فردا صبح باید با این خانم قرار بزاریم. حامد :آقا محمد امشب شیفت بچه های ما نیست.شیفت امیرحسین و صالح(دو تا از نیرو ها )هست.اگر میشه شب بریم خونه ما .رسول هم اونجا هست بهتره بریم پیشش تا یکم سرحال بشه . محمد:نگاهی به محسن انداختم.سرش رو به نشونه تایید تکون داد .منم رو به حامد لب زدم:باشه دستت درد نکنه . حامد:خواهش میکنم .با اجازه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.آقاجون دست میکشه روی سر رسول 🥲 پ.ن.محمد بازم داروهاش رو دیر خورده😤 پ.ن.مشخصات مستخدم رو پیدا کردن😉 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگاه. پوزخندی روی صورتم نشست و توی دلم گفتم:میدونم چیکارتون کنم. در باز شد و سیما وارد شد.با دیدنم اخمی کرد و ظرف غذا رو روی میز گذاشت.خواست بیرون بره که گفتم:خانم یه لحظه صبر ‌کن. سیما :با شنیدن صدای سما ایستادم.نگاهی بهش انداختم که لب زد. سما:شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟؟؟ سیما :نه دیگه نه .ای خدا چرا باید این اتفاقات بیوفته .سری تکون دادم که اهانی گفت و پشت میز نشست.بدون اینکه دیگه نگاهش کنم از سلولش بیرون اومدم.رفتم بالا و بعد از اینکه مرخصی دوساعته گرفتم از سازمان بیرون اومدم. ........... (محل :برج میلاد) سیما:طبق گفته اونا توی برج میلاد یه رستوران هست .سیم کارتی دست مسئول اونجا هست که باید ازش بگیرمش.داخل رفتم و بعد از اینکه سیم کارت رو گرفتم سریع از اونجا بیرون اومدم.سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و منتظر موندم تا خودش زنگ بزنه .با صدای گوشی نگاهم بهش گره خورد.تلفن رو جواب دادم که صدای یه مرد به گوشم خورد.چشمام رو بستم .دندونام از حرص روی هم سابیده می‌شد. (محتوای تماس) سیما:بله ناشناس:چه خبرا؟چیشده؟ سیما:سما گفت شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟ ناشناس:خیلی خب. اوکیه.مراقب باش کسی نفهمه با ما حرف زدی. سیما:خیلی خب.بچم کجاست؟ ناشناس:جاش امنه. البته تا موقعی امنه که مادرش مارو دور نزنه. سیما:نامرد بیشرف بگو بچم کجاس؟؟😭 ناشناس:گفتم که جاش امنه سیما:خواستم حرفی بزنم که صدای بوق توی گوشم پیچید و تماس قطع شد.روی چمن های محوطه سقوط کردم.اشک هام دوباره شروع به ریختن کرده بود .اون نامردا معلوم نیست با بچم چیکار کردن که حتی نمیزارن صداش رو بشنوم😭 دلم برای مامان گفتنش تنگ شده.دلم برای خنده های قشنگش یه ذره شده.به چه جرمی باید از بچم دور باشم.به جرم خواهر بودن با مجرم.به جرم اینکه اگر خواهرم رو آزاد نکنم بچم رو از دست میدم؟؟؟این بدترین ترین دو راهیه.این سخت ترین انتخابه زندگیمه. .......... علی سایبری:داشتم شنود سلول سلطانی رو چک میکردم.حرفایی که با خانم صادقی میزد تعجب بر انگیز بود.از جام بلند شدم به سمت میز خانم قطبی رفتم.رو بهشون گفتم:خانم صادقی کجا هستن؟؟ قطبی:نمیدونم.حدودا یه ساعت پیش مرخصی گرفت و رفت. علی سایبری:اخمام توی هم رفت.این خیلی عجیبه.سریع به طرف میز رفتم و مشغول بررسی دوربین ها شدم.خانم صادقی حدودا یک ساعت پیش از سایت خارج شده.انگار عجله داشته و دست و پاش رو گم کرده.یه خیابون پایین تر تاکسی میگیره.دوربین ها نشون میداد دم مترو پیاده شده.دوربین های مترو رو دنبال کردم .حدودا ده دقیقه بعد از مترو خارج شد و نگاهی به اطرافش انداخت.سوار تاکسی شده و رفته .دوربین های کنترل ترافیک رو چک کردم. خانم صادقی رفته برج میلاد.داخل شده .دوربین رو جلو تر زدم .حدودا یک ربع بعد از برج میلاد خارج شد و به طرف محوطه ای چمنی رفت.از توی تمام حرکاتش میشه فهمید که هول شده و ترسیده.انگار تلفنش زنگ خورد که شروع به صحبت کرد و بعد از چند دقیقه روی زمین افتاد و داشت گریه میکرد. همه ی این اتفاقات نمیتونه به صورت تصادفی اتفاق افتاده باشه. تمام شواهد و فیلم هارو برای سیستم اقا محمد ارسال کردم و سریع به طرف اتاق اقا محمد رفتم.در زدم و داخل شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پرونده بدجور داره قاطی میشه😬 پ.ن.اخ اخ نفوذی اونم خواهر مجرم🤦‍♀ https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم صحبت میکردن.روبه اقا محمد گفتم:اقا یه چیزی هست که به نظرم بهتره شما هم اطلاع داشته باشید .ممکنه مشکلی پیش بیاد . محمد: ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی به محسن انداختم.مجدد مقصد نگاهم روی صورت علی رفت و منتظر بهش خیره شدم . علی سایبری:خانم صادقی ،خانم سیما صادقی به نظر من ایشون نفوذیه. محمد: اخمم بیشتر توی هم رفت و لب زدم:از کجا میدونی ؟علی خودت خوب میدونی ما نمیتونیم بدون مدرک کاری کنیم.الآن داریم بدون مدرک به اون خانم تهمت میزنیم. علی سایبری:آقا بدون مدرک نیست. محمد:چی؟مدرکت کجاس؟ علی سایبری:به طرف سیستم اقا محمد رفتم.کنار رفت .با اجازه ای گفتم و چیزی که فرستاده بودم باز کردم. اقا محسن هم به طرفمون اومد و کنار میز ایستاد. شروع به صحبت کردم و تمام چیزایی که دیده بودم رو توضیح دادم. راوی: محمد با نگاهی خیره که تا عمق جان نفوذ میکرد به علی نگاه می‌کرد و در مغزش حرف های علی را تکرار میکرد. با اتمام صحبت های علی دستی به محاسنش که رنگش آرام آرام کاملا سفید می‌شد کشید و چشم هایش را بست.حال خوبی نداشت.سرش از شدت اتفاقاتی که افتاده بود تیر میکشید و چشمانش گاهی تار می‌شد.ناگهانی چشم هایش را باز کرد.از جایش بلند شد که باعث شد محسن و علی با تعجب نگاهش کنند. رو به علی شروع به صحبت کرد. محمد :علی گوشی خانم صادقی رو هک کن. ببین میتونی چیزی از توی گوشیش پیدا کنی یا نه. علی سایبری:چشم .با اجازه محمد :علی خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم .به طرفم برگشت که لب زدم:دمت گرم.کارت عالی بود. علی سایبری:شرمنده نکنید اقا.وظیفه ام بود. محمد: لبخندی بهش زدم که از اتاق خارج شد. ......... (مکان:منزل خانوادگی نورا) نورا:حوصلم سر رفته بود.این چند روز درگیر کارای اسباب کشی بودیم و وقت نشد با حامد حرف بزنم. حامد هم که دیگه پیام نمی‌داد.ازمامان اجازه گرفتم تا برم خونه آقاجون.خوشبختانه اجازه داد و منم سریع حاضر شدم و از خونه خارج شدم.از مغازه نزدیک خونه یکم میوه خریدم و تاکسی گرفتم. ........ ماشین جلوی در خونه ترمز کرد .کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. در زدم که چند دقیقه بعد در باز شد و آقاجون از خونه بیرون اومد.با دیدنم لبخندی زد .سلام کردم که با مهربونی بهم جواب داد.لبخندی زدم و گفتم :آقاجون پسرت دیگه یه زنگم نمیزنه به من. آقاجون:آقاجون قربونت بشه دخترم.ببخش حامد هم درگیر کاراش هست . نورا:درکش میکنم. آقاجون:بیا بالا دخترم.چرا زحمت کشیدی؟ نورا:خواهش میکنم کاری نکردم. به طرف در ورودی رفتم که با دیدن یه جفت کفش مردونه لب زدم :آقاجون مهمون دارید؟ اقاجون:نه دخترم.رسول اومده حالش خوب نبود فعلا خوابه. نورا:اِ اقا رسول مرخص شدن؟انشاالله بهتر بشن اقاجون:امیدوارم.بچم نمیتونه حرف بزنه .حالش خیلی بده. نورا:حامد بهم گفت چه اتفاقی برای اقا رسول افتاده.شما هم نگران نباشید .حامد گفت دکتر گفته میتونن خیلی زود دوباره حرف بزنن. اقاجون:خدا از دهنت بشنوه دخترم.حالا سر پا نمون بیا داخل نورا:چشم شما بفرمایید داخل. ......... داوود:با کلی اصرار تونستم اقا محمد رو راضی کنم که اجازه بده بمونم و کارام رو انجام بدم.از جام بلند شدم و به طرف میز فرشید رفتم.یکی از یکی لجباز تر بودیم .فرشید که دید اقا محمد اجازه داد من بمونم و کارام رو بکنم اونم با اجبار موند و هر دو مشغول کار هامون شدیم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با تعجب برگشت .نگاهش که بهم افتاد لبخندی زد.رو بهش گفتم:چه خبر آقای داغون؟ فرشید:سلامتی آقای پوکیده. داوود:پوکیده؟؟اسم قحطی بود مگه؟ فرشید :خب دروغ نگفتم.اخه کی به خاطر رفیق سکته میکنه که تو کردی؟ داوود: هر هر هر خوبه دیدم خودت داشتی توی اون مدت از ترس پس میوفتادی.یه نگاه به خودت میکردی میدیدی بدتر از منی . فرشید :حرف حق جواب نداره.بی حساب شدیم با هم .پس برو مزاحمم نشو. داوود: بی ادب.واقعا متاسفم برات.البته برای خودم بیشتر متاسفم که وقت گرانبهام رو با تو تلف کردم. فرشید:به من ربطی نداره.مگه من وقتت رو تلف کردم؟ داوود: بحث با تو به هیچ جایی نمیرسه.خواستم بگم رسول مرخص شده و امیرعلی بردتش خونه پدر حامد.قراره شب بریم اونجا یکم پیشش باشیم . فرشید :اِ به سلامتی .باشه ممنونم که گفتی دهقان جان. داوود: دهقان و😤 فرشید:ببخشید ممنونم ازت داوود جان. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا🥰 پ.ن.دهقان و😂 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا:اینجور که فهمیدم آقا رسول به خاطر داروهاش خواب بود و طبیعی بود که هنوز بعد از دوساعتی که من اومدم بازم بیدار نشده باشه.منم توی این مدت درگیر پخت غذا و شستن میوه ها بودم.اقاجون گفت امشب قراره همکار های حامد بیان برای همین منم گفتم غذا می پزم تا آقاجون سختش نباشه.در قابلمه رو باز کردم و یکم از خورشت توی کاسه ریختم.اروم با قاشق یکم ازش خوردم.خیلی خوشمزه شده بود.لبخند غرور آمیزی رو لبم نشست. با صدای سرفه کسی نگاهم به سمت سالن افتاد.ترسیده دویدم که با صحنه ای که دیدم ترسیده جیغی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.با صدای جیغم آقاجون از اتاق خارج شد و اونم با دیدن اون صحنه مثل من ترسید اما خیلی سریع به خودش اومد و به طرف اقا رسول که حالا داشت سرفه میکرد و خون بالا می‌آورد دوید. اقاجون:طبق گفته دوست رسول باید هر وقت اینجوری می‌شد روی کمرش دست می‌کشیدم تا دردش آروم بشه و سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتش بزارم. سریع انجام دادم و شیر کپسول اکسیژن رو هم که دوست رسول و حامد آورده بود باز کردم و ماسکش رو روی صورت رسول گذاشتم.آروم آروم سرفه اش کم شد و حدودا دو دقیقه بعد انگار از حال رفته باشه که چشماش بسته شد و به خواب رفت.از جام بلند شدم که نگاهم به نگاه ترسیده نورا افتاد.به سمتش قدم برداشتم و آروم کنارش ایستادم.ترسیده بود و این رو می‌شد از رنگ پریده اش فهمید. نورا:با صدای آقاجون نگاهم به سمت صورت خسته و پیرش کشیده شد.اروم همونجایی که ایستاده بودم نشستم و به دیوار تکیه دادم.با صدای لرزونی لب زدم:ب...برای چی اقا رسول اینجوری شد؟ اقاجون:طبیعیه دخترم.دکتر گفته تا چند ماه اول این اتفاق طبیعیه .نترس دخترم. نورا:بهتر نیست به حامد خبر بدید؟شاید باید به دکتر بگن. اقاجون:باشه دخترم .شب که اومدن میگم.وو هم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن یهو ترسیدی رنگت پریده. نورا:چشم با اجازه ......... محمد:نگاهی به ساعت انداختم.۹ونیم شب شده بود.از جام بلند شدم و به طرف میز بچه ها رفتم و دونه دونه بهشون گفتم بیان پایین تا دوتا ماشین بشیم و بریم.با اومدنشون سوار ماشین شدیم و به طرف خونه پدر حامد حرکت کردیم.سر راه هم با وجود مخالفت حامد اما ،ما یه جعبه شیرینی گرفتیم و ادامه راه رو رفتیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم که بگم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:از ماشین پیاده شدیم .زنگ خونه رو زدم که در باز شد و تک تک دعوتشون کردم و داخل شدن.توی حیاط ایستادن که اول اقا محمد و اقا محسن رو به بالا هدایت کردم و بعد هم بچه ها رفتن.در رو باز کردم که نورا با لبخند همونطور که لبه چادرش رو توی دستاش گرفته بود از آشپزخونه بیرون اومد.لبخندی غیر ارادی روی صورتم نشست. ............. نورا:آقاجون که ماسک اکسیژن رو روی صورت اقا رسول گذاشت به طرف من اومد و کمک کرد برم صورتم رو بشورم. توی اتاق رفتم که آقاجون گفتم چند دقیقه نرم بیرون تا به اقا رسول کمک کنه لباسش که کثیف شده رو عوض کنه.چشمی گفتم و روی زمین نشستم و مشغول گوشیم شدم.به حامد پیام دادم و منتظر موندم جوابم رو بده.اما انگار سر گوشی نیومد که جواب نداد.با صدای آقاجون بلند شدم و بیرون رفتم‌.اقا رسول با بی‌حالی به اطراف نگاه می‌کرد.نزدبک تر رفتم و لب زدم:سلام آقا رسول.خوبید؟ رسول:با صدای نورا خانم نگاهم به طرفش کشیده شد.کی اومده اینجا که من نفهمیدم؟حالم رو پرسید که سری تکون دادم.اونم خداروشکری گفت و به طرف آشپزخونه رفت.منم نتونستم در برابر سنگینی پلک هام مقابله کنم و خیلی زود دوباره به خواب رفتم. نورا:دوباره به آشپزخونه رفتم ک مشغول کارا شدم.به خودم که اومدم زنگ در به صدا در اومد و منم تازه فهمیدم دیر شده.سریع چادرم رو مرتب کردم و از آشپزخونه خارج شدم که همون موقع حامد و همکاراش داخل اومدن.حامد که انگار انتظار دیدن من رو نداشت اولش تعجب کرد.منم با دیدن قیافه اش لبخندی زدم که تازه متوجه شد چه خبره.سلام کردم که همه همکاراش با سر به زیری پاسخ دادن.بعد از اینکه با تعارف حامد همه نشستن من داخل آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم.همون موقع حامد هم داخل اومد.با دیدنش دوباره لبخندی زدم و گفتم:چه عجب ما شمارو زیارت کردیم . حامد:شرمنده ام .خودت خبر داری این مدت چیشده. نورا:دشمنت شرمنده.آره میدونم.راستی یه ساعت پیش اقا رسول حالش بد شد.خون بالا آورد آقاجون سریع کمک کرد حالش یکم بهتر بشه.برای همین الانم ماسک اکسیژن روی صورتش هست. حامد: خداکنه زودتر خوب بشه .دیگه نمیتونم توی این حال ببینمش. نورا:انشاالله که خیره.برو بشین چایی بیارم براتون حامد:نه بده خودم میبرم.تو هم بیا پیش خودم بشین. نورا:چشم☺️ حامد:سینی چایی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.اول جلوی آقاجون و بعد هم به ترتیب جلوی اقا محسن و اقا محمد و بچه ها گرفتم .نزدیک رسول که خواب بود نشستم.پیشونیش خیس عرق بود .اروم دستم رو روی دستش گذاشتم و صداش زدم.نمیدونم چیشد انگار داشت خواب بدی میدید که یکدفعه از خواب پرید و با وحشت دستش رو روی دستام گذاشت.بچه ها هم ترسیدن که جرا اینحور بیدار شد. رسول نگاهش رو به اطراف چرخوند.با دیدن من خودش رو توی بغلم پرت کرد.اول با تعجب به بقیه نگاه کردم بعدش دستم رو روی کمرش کشیدم و سعی کردم آرومش کنم. رسول:نمیدونم چه خوابی بود اما هر چی بود حالم رو خیلی خراب کرد.اما وقتی خودم رو توی بغل حامد انداختم انگار تو یک دقیقه تمام اتفاقات بد کنار رفت.نمیدونم چقدر توی بغلش بودم که خودش اروم شونه ام رو گرفت و کمک کرد بلند بشم.از کنار بقیه رد شدیم داخل سرویس بهداشتی شدیم.دستم رو به دیوار گرفتم .حامد هم شیر آب رو باز کرد و یکم آب توی دستش ریخت و آروم به صورت من کشید تا سر حال بشم.لبخندی زد و از توی آیینه بهم نگاه کرد. حامد:بهتری؟ رسول:سری تکون دادم که لبخندش عمیق تر شد.میتونم به جرئت بگم من جون میدم برای خنده های داداشم.امیدوارم همیشه این لبخند روی صورتش باشه.با کمک حامد از سرویس بیرون اومدیم و پیش بقیه اومدیم.همون موقع نورا خانم با یه لیوان آب از آشپزخونه بیرون اومد و همونطور که با سر به زیری لیوان رو به حامد می‌داد تا به من بده گفت. نورا:اقا رسول حالتون خوبه؟ رسول:بازم مثل همیشه سر تکون دادم .حامد لیوان رو گرفت و کمک کرد بشینم پیش بقیه و آب رو بهم داد .یکم درد داشتم اما در حدی نبود که بخوام بگم.البته که نمیتونم بگم و حرف بزنم.باید بگم در حدی نبود که بخوام بنویسم تا بفهمن.اقا محمد به طرفم اومد و کنارم نشست.کنار گوشم زمزمه کرد. محمد:حالت خوبه استاد؟ رسول:و باز هم تکون دادن سر.کی تموم میشه ؟یعنی تا کی باید سر تکون بدم؟ محمد: خداروشکر نورا:از آشپزخونه بیرون اومدم و کنار حامد نشستم.نگاهی به صورتم انداخت و دستم رو میون دستاش گرفت.همون موقع فرمانده حامد خطاب به اقا رسول و یکی دیگه شروع به حرف زدن کرد. محمد:امیرعلی و استاد رسول من برا شما دوتا توبیخ خوبی در نظر دارم.فقط منتظرم استاد خوب بشه . امیرعلی :اِ اقا برای چییی؟ محمد:تازه میگه برای چی.مگه من نگفتم بمون پیش رسول مراقبش باش.مراقبت یعنی بیاریش خونه و مرخصش کنی؟ امیرعلی:خ..خب چی کار میتونستم بکنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.یکم خانوادگی و دوستانه🥲🌱 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: توبیخ میشید تا یاد بگیرید بدون هماهنگی کاری نکنید. نگاهی به رسول انداختم که با لبخند نگاه می‌کرد.دلم برای لبخندش تنگ شده بود.رو بهش گفتم:آهای استاد به چی میخندی ؟؟ رسول: با حرفای اقا محمد و امیرعلی ناخوداگاه لبخندی زدم که با صدای اقا محمد و حرفی که زد به کل پاک شد. محمد:با حرفم انگار تازه به خودش اومد که لبخندش جمع شد.سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا به قیافه اش نخندم. نگاهی به بقیه انداختم.نورا خانم سرش پایین بود و لبخند زده بود.دستم رو توی جیب لباسم کردم و هدیه ای که خریده بودم تا سر فرصت و وقتی حامد و همسرش باهم بودن بدم رو بیرون آوردم و گفتم:نورا خانم. نورا:با صدای کسی که اسمم رو صدا زد سرم رو بلند کردم که دیدم فرمانده حامد هست.بله ای اروم گفتم که چیزی رو به طرف من و حامد گرفت و گفت. محمد: این هدیه رو گرفته بودم تا هر وقت شما رو با حامد دیدم بهتون بدم.بفرمایید ناقابله. نورا: این کارا لازم نبود حامد: آقا چرا زحمت کشیدید ؟دستتون درد نکنه محمد:خواهش میکنم.انشاالله که خوشتون بیاد و به خوبی و خوشی استفاده کنید. نورا: حامد جعبه رو از دست اقا محمد گرفت و به طرف من چرخید.درش رو باز کردیم که با دیدن انگشتری که نگین سبزی داشت و ست بود لبخندی زدم.هیلی قشنگ بود و حکاکی روش به زیبایی تمام بود. هر دو تشکری کردیم و توی دستمون انداختیم.خیلی قشنگ بود .نگاهی به حامد انداختم که لبخندی بهم زد.از جام بلند شدم تا کارا رو بکنم و غذا رو آماده کنم. داوود:از جام بلند شدم و کنار رسول رفتم.با دیدنم لبخندی زد که منم در جوابش بوسه ای روی پیشونیش زدم .از گوشه دیوار که پشتمون بود برگه رو آورد و روی برگه نوشت.(قلبت که درد نگرفت ؟) داوود:لبخندی زدم و گفتم:نه خداروشکر من خوبم. البته خوبم اگر رفیقم خوب باشه. امیرعلی:خوشحال بودم.از اینکه رسول با رفتاراش سعی میکرد حال بقیه رو خوب کنه با اینکه حال خودش هم خوب نبود. نورا:مشغول آماده کردن غذا شدم.سوپی رو که در اصل مخصوص اقا رسول پختم چون آقاجون گفت نمیتونن غذا بخورن توی ظرف ریختم تا خنک بشه.قرمه سبزی رو هم توی ظرف ریختم و برنج رو هم توی دیس ریختم و حامد رو صدا زدم. ........... حامد یکم سوپ برای اقا رسول توی ظرف ریخت و خواست خودش بهش بده که اقاداوود زودتر جلو اومد و کاسه رو از دست حامد گرفت.حامد با خنده به اقا داوود نگاه انداخت. اقا داوود هم لبخندی زد و مشغول دادن سوپ به اقا رسول شد. ............ بین غذا خوردن کسی حرفی نزد و فقط صدای قاشق و چنگال ها بود که سکوت خونه رو شکونده بود. غذا که تموم شد همه تشکر کردن و منم در جوابشون نوش جونی گفتم .حامد و دوستش اقا کیان سفره و وسایل رو جمع کردن و بردن.نگاهی به ساعت انداختم. ساعت قرص های اقا رسول بود.حامد رو صدا زدم و گفتم باید قرص های اقا رسول رو بهش بده.در جوابم تشکر کرد و به طرف داروها رفت.منم به آشپزخونه رفتم و گوشه ای ایستادم.نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم.خيلی قشنگ بود و در کنار انگشتر حامد به زیبایی می درخشیدن. ........ کم کم همکارای حامد از جاشون بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم چادر مشکیم رو سرم کردم و رو به حامد لب زدم:من دیگه برم. حامد:صبر کن شبه خودم میرسونمت. نورا:لازم نیست بابا بیرونه میاد دنبالم. حامد:نه میبرمت.آقاجون من میرم نورا رو برسونم . اقاجون:کجا دخترم؟بمون یکم. نورا:دستتون درد نکنه آقاجون. باید برم انشاالله بازم میام. اقاجون:باشه دخترم.خدا به همراهت نورا: خداحافظ .اقا رسول خدانگهدار رسول: سری تکون دادم. دلم میخواد مدتی کسی پیشم نباشه.کسی نباشه تا نپرسن خوبی و من مجبور بشم با سر جواب بدم.کسی نباشه تا سلام و خداحافظی نکنه تا منم مجبور نشم سر تکون بدم و هر دفعه بیشتر به یاد بیارم که نمیتونم حرف بزنم. نورا: از آقاجون و اقا رسول خداحافظی کردم و به همراه حامد سوار ماشین شدیم.حامد هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. حامد: چشمام رو از جلو گرفتم و نیم نگاهی به نورا انداختم.خیره بود روی انگشترش.لب زدم:قشنگه مگه نه؟ نورا: سرم رو بلند کردم و به حامد نگاه انداختم.لبخندی زدم و گفتم:در کنار ستش قشنگه.مگه نه؟ حامد:لبخند محوی زدم و همونطور که به خیابون خیره بودم :اوهوم.در کنار ستش قشنگه. نورا: دستم رو که انگشتر توش بود جلو آوردم و حامد هم جلو آورد.در کنار هم واقعا قشنگ می‌شد. حامد:نظرت چیه حالا که بعد مدت ها وقت شده باهم بیرون باشیم یکم توی خیابونا بگردیم؟ نورا:آخه داره دیر میشه . حامد:اشکال نداره .فقط یه خبر به خانواده ات بده که نگرانت نشن. نورا: لبخندی زدم :باشه حامد: دنده رو عوض کردم و فرمون رو چرخوندم.به طرف بام تهران حرکت کردم‌. در همون حال هم شروع به صحبت کردم:خب نورا خانم دیگه چه خبر؟ نورا: هیچی خبرا که پیش شماس. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.عاشقانه نورا و حامد 🥲💍 https://eitaa.com/romanFms
اینم انگشتر ست اقا حامد و نورا خانم که محمد براشون هدیه گرفته بود🥲💍💍
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: هیچی خبرا که پیش شماس. حامد: من که خبری ندارم .شما چه خبر😁 نورا: دیروز با مامان رفتم لباس عروس هارو دیدم.خیلی ناز بودن حامد 🥲 حامد: به به خیلیم عالی.چیزی پسندیدی؟ نورا:آره اما قرار شد بعدا که سرت خلوت شد و نزدیک عروسی باهم بریم بخریم. حامد:خیلی خوبه. نورا جان من یه پیشنهاد دارم که اگر دلت بخواد میتونیم انجامش بدیم. نورا: چه پیشنهادی؟ حامد:اگر بخوای میتونیم به جای اینکه جشن عروسی بگیریم، بریم کربلا . نورا:و..وا.واقعا؟🥺 حامد : آره عزیزم.نظرت چیه؟ نورا: خیلی خوبه. خوب نیست عالیه😍 حامد:با بقیه هم مشورت میکنیم انشاالله که جشن عروسی تو بین الحرمین بشه😉 نورا:انشاالله. الان داری کجا میری حامد ؟ حامد:بریم بام تهران.نورا: باشه بریم. نورا : نزدیکای بام بودیم که حامد ماشین رو نگه داشت.با تعجب نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت. حامد : به بستنی فروشی اشاره کردم و با لبخند گفتم :چی میخوری برات بخرم؟ نورا :با خنده گفتم :هر چی خودت خوردی برا منم بگیر . حامد:چشم.با اجازه😉 نورا:حامد که رفت منم گوشیم رو در آوردم و بازش کردم.نیم نگاهی به بستنی فروشی انداختم که حامد به همراه فروشنده بیرون اومدن تا براش بستنی رو بده.با دیدنش لبخندی زدم و خیره شدم به صفحه گوشی.داشتم توی کانال ها چرخ میزدم که پیامی برام اومد.از یه شماره ناشناس بود.ابروهام بالا پرید.یعنی کیه؟؟ دوباره نگاهی به مغازه انداختم.حامد داشت پول فروشنده رو میداد. روی پیام زدم.یه عکس بود.بازش کردم .از شانس بدم نت ضعیف بود. بالاخره باز شد . با دیدنش جونم به یکباره تموم شد. انگار یکی دستش رو گذاشته باشه روی گلوم و فشار بده نمیتونستم نفس بکشم. ضربان قلبم به یکباره به طرز عجیبی بالا رفت. یه چیزی انگار راه نفس ‌کشیدنم رو بسته بود. بغض بود ؟چی بود مگه که اینحور داغونم کرد. دستام می‌لرزید.لرزش بدنم بی اختیار بود .نگاهم به حامد خورد که داشت با لبخند به طرف ماشین میومد. گوشی از توی دستم افتاد . نگاهم اما خیره به عکسی بود که هنوز روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد . حامد در رو باز کرد و نشست. با لبخند خواست حرف بزنه که انگار با دیدن من متعجب شد که در یک لحظه لبخندش از روی صورت پاک شد.با لرزش وحشتناکی که صدام داشت به زور و بد لکنت وحشتناکی لب زدم:ا..ای..این ...چیه؟؟ حامد:بستنی رو که گرفتم از خیابون رد شدم و به طرف ماشین حرکت کردم‌.داخل ماشین که نشستم خواستم حرفی بزنم که با دیدن چهره رنگ پریده ‌نورا حرفم توی دهنم ماسید. به شکل عجیبی دستش می‌لرزید. چشماش می‌لرزید و نشون از بغض و اشک میداد. با لکنت پرسید این چیه . نگاهم به گوشیش که روی کیف افتاده بود کشیده شد.امکان نداشت. همچین چیزی غیر ممکن بود . با صدای نورا با شک سرم رو بلند کردم.فریاد زد . نورا:حامد میگم این چیهههه؟؟؟؟؟ این چه عکسیه؟؟؟ حامد:نمیدونم .نورا به خدا قسم من از هیچی خبر ندارم. نورا:خبر نداری پس این عکس چیه . حامد ثابت کن بهم. بگو دروغه .بگو دارم اشتباه میکنم.😭😭😭 حامد: نورا آروم باش .آروم باش خانمم. به خدا برات توضیح میدم. این اصلا دروغه.اصلا همین حالا زنگ میزنم اقا محمد باهاش حرف بزنیم. نورا :خیلی بی معرفتی حامد .خیلی نامردی. حامد: از ماشین پیاده شد. بدون مکث در رو باز کردم و پشتش دویدم.صداش میزدم اما محل نمیداد.چادرش رو گرفتم و داد زدم:نورا جون من صبر کن. بالاخره ایستاد.با چشمای اشکی بهم خیره شد.لب زدم:نورا به خدا... نزاشت ادامه بدم و با فریاد گفت . نورا: ازجلوی چشمم دور شو حامد. برو بی معرفت. همه بهم میگفتن عشق بدترین تجربست اما باور نکردم .حالا باور میکنم.حالا میفهمم .آره عشق بدترین تجربست😭خداحافظ عشق گناهکار من🥺💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داره چه اتفاقی میوفته😥 پ.ن.عشق بدترین تجربست💔 پ.ن.خداحافظ عشق گناهکار من🥀 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ راوی: بغض داشتند .هر دو دیوانه وار اشک می‌ریختند. هر دو قدم می‌زدند و زیر لب با خود حرف می‌زدند.هر دو دست هایشان رو به روی صورتشان می‌کشیدند تا اشک هایشان پاک شود اما در عرض ده ثانیه اشک های قبلی جای خود را به اشک های جدید می‌دادند.حامد پشت سر نورا حرکت میکرد و با انکه داشت نفسش از شدت استرس و شک بند می امد اما هنوز قدم هایش برای رسیدن به نورا استوار و محکم بود . نورا که متوجه وجود حامد شده بود دستش را برای تاکسی بلند کرد . ماشین دقیقا جلوی پای نورا ترمز کرد و نورا به سرعت سوار شد.حامد قدم هایش را تند تر کرد و به سمت ماشین دوید اما قبل از آنکه به تاکسی برسد ،راننده با حرف نورا که گفته بود حرکت کند ماشین را به حرکت در آورد.نورا ندید اما حامد شکست.ندید و رفت اما حامد همانجا کنار خیابان روی زانو هایش سقوط کرد و افتاد.اخر عاشق بود .هر چقدر هم مرد باشد و نخواهد اشک بریزد اما اینبار فرق می‌کرد. چون عشقش را از دست داده بود. نورا : ماشین دور زد .آخرین لحظه دیدمش.نگاه بغض آلودش روی من بود.چشمام رو بستم. چشماش رو بست تا نبینه بی معرفتی منو .چشم بستم تا نبینم بی معرفتی اونو .هر دو بی معرفت بودیم .ماشین از کنارش عبور کرد و رد شد.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم.اشکام با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومد.سعی میکردم صدای هق هقم رو با دست گذاشتن جلوی دهنم خفه کنم.نگاه خیره پیرمرد راننده رو روی خودم حس کردم.با صداش چشمای اشکیم رو بالا آوردم و نگاهش کردم .با مهربونی نگاهم کرد و گفت. راننده :دخترم چیزی شده؟چرا حالت اینجوریه؟ نورا : با صدای گرفته ای لب زدم:نه حاج آقا چیزی نیست🥺 راننده: اون مرد شوهرت بود درسته؟ نورا: بود اما دیگه نیست. راننده: گناه داشت .حالش مشخص بود خوب نیست.هر مشکلی بینتون بود و هست من خبر ندارم اما بهتر بود باهم حرف بزنید .نباید به این راحتی زندگیتون از هم بپاشه دخترم. نورا: سرم رو پایین انداختم.شاید حق با این آقا باشه.شاید باید به حرف حامد گوش میدادم.شاید باید میفهمیدم اون عکسا واقعیه یا نه. رو به راننده گفتم:اقا میشه برگرديد همونجا . راننده: لبخند محوی زدم و گفتم:البته که میشه دخترم. نورا: اشکام رو پاک کردم و خیره شدم به مسیری که چند ثانیه پیش ازش رد شدیم.با رسیدن به همونجایی که سوار تاکسی شدم سریع از ماشین پیاده شدم. هیچ خبری از حامد نبود .دوباره بغض کردم‌یعنی به همین راحتی رفت . روی زمین سقوط کردم.اشکام دوباره ریختن.راننده از ماشینش پیاده شد و حالم رو پرسید.اما من هیچی نمیفهمیدم به جز اینکه حامد دیگه نیست. نگاهم گره خورد به انگشتر. اصلا مگه یه روز شد از موقعی که انگشتر ستمون رو دست کردیم.به زور از روی زمین بلند شدم.چادرم خاکی شده بود. چشمم دیگه باز نمیشد. اولین قدم رو که برداشتم صدای تلفن بلند شد.نگاهی به راننده کردم که اونم دنبال مبدا صدا بود. اما یه چیزی این وسط منو به طرف خودش کشوند. این صدای گوشی حامد بود.خودش بود . صدای زنگی که بهش گفتم بزاره و قشنگ تره.نفسم رفت. نفسم رفت وقتی که دیدم گوشیش کنار خیابون افتاده و شیشه اش ترک برداشته. نفسم رفت وقتی دیدم خودش نیست ‌گوشیش اینجا افتاده.به طرف گوشیش دویدم .شماره اقا محمد بود . سریع جواب دادم .صداش که به گوشم خورد انگار بغض منم شکسته شد و همراه با گریه حرف زدم.گفتم چیشد.گفتم چی دیدم.گفتم از اینکه حامد حالا نیست.حامد نیست و گوشیش کف خیابون شکسته افتاده. گفتم و اقا محمد در جواب همه ی حرف هام و گریه هام ازم میخواست آروم باشم و سریع برگردم خونه آقاجون تا خودشم بیاد اونجا.با گریه چشمی گفتم و گوشی قطع شد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رفت عَقل و رفت صبر و رفت یار... این چه عشق است؟ این چه دَرد است؟ این چه کار؟🥀 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: در خونه رو که زدم انگار منتظرم بودن.وارد شدم که در توسط آقاجون باز شد و اقا محمد و اقا داوود و اقا کیان و اقا محسن هم پشتشون نمایان شدن. انگار دیگه جون از پاهام خارج شد که همونجا لب حوض افتادم .همه سریع به طرفم دویدن.با گریه از اقا محمد میخواستم کمکم کنه. نورا: اقا محمد تورو خدا یه کاری کنید.حامد نیست😭تقصیر منه .اگه من اونجور رفتار نمیکردم و میزاشتم حرف بزنه و توضیح بده اینجوری نمیشد. محمد : نورا خانم لطفا توضیح بدید چیشده.اصلا سر چی با حامد بحث کردید ؟ رسول : به زور از جام بلند شدم و دم در ورودی ایستادم.دستم به چهارچوب در بود و منتظر نگاهم به نورا خانم. نورا : حامد که رفت دم مغازه یه پیام برام اومد.از یه شماره ناشناس بود .بازش کردم .یه عکس بود .بازش که کردم .. محمد: نورا خانم دیگه نتونست ادامه بده .لب زدم:ادامه بدید .لطفا بگید . نورا: دیدم یه عکس هست که حامد توی جمع دخترونه نشسته و داره می‌خنده😭 وقتی برگشت باهم بحث کردیم .یکم دنبالم اومد اما من تاکسی گرفتم.وسطای راه پشیمون شدم. به راننده گفتم برگرده.وقتی برگشتم هیچ اثری از حامد نبود .فقط گوشیش روی زمین افتاده بود و صفحه اش شکسته بود. رسول : با شنیدن حرف نورا خانم حس کردم از یه پرتگاه بلند پایین افتادم..آروم به در تکیه زدم و سر خوردم و نشستم . من میمیرم اگر حامد چیزیش شده باشه.من بدون حامد دیگه نمیتونم.خدایا این چه سرنوشتیه. نورا خانم داشت گریه میکرد .داوود و کیان بهت زده داشتن نگاه میکردن.اقاجون دستش رو به لب حوض گرفت و نشست.نورا خانم دستاش رو روی زمین گذاشت و همونطور که سرش پایین بود و خم شده بود اشک میریخت و هی میگفت تقصیر منه.اما من در بین همه ی این اتفاقات ذهنم کشیده شد به طرف دیگه ای.لحظه ای که حامد و تورا خانم با لبخند انگشتر رو توی دستشون کرده بودن.لبخند عمیق حامد تنها دلخوشی من برای زندگی شده بود . محمد :نورا خانم لطفا گوشیتون رو بدید به من . نورا: دستم رو توی کیف کردم و گوشی رو بیرون آوردم و به اقا محمد دادم. محمد: گوشی رو گرفتم و وارد اون صفحه شدم.شماره رو برای علی فرستادم و زنگ زدم بهش. (محتوای تماس بین محمد و علی ) علی سایبری:جانم اقا محمد: علی سریع این شماره ای که برات فرستادم رو ردیابی کن. علی سایبری :یه لحظه صبر کنید لطفا محمد:زود باش علی علی سایبری:آقا سیمکارت سوخته. محمد : نه 😤نباید اینطور میشد علی سایبری:آقا محمد چیزی شده؟ محمد : بعدا حرف میزنیم. محمد : تلفن رو قطع کردم. همون موقع صدای تلفنم بلند شد.واردش شدم .از شماره ناشناس بود .بازش کردم .نوشته بود(اگه دنبال منی باید بگم که دستت به من نمیرسه.اگر هم دنبال نیروت هستی باید بگم به اونم دست پیدا نمیکنی مگر اینکه کسی رو که میگم آزاد کنی تا نیروت رو بدم.در غیر این صورت باید آرزوی شنیدن صداش رو با خودت به گور ببری) محمد :اخمام توی هم رفت.لعنتی‌ لعنتی 😤 رو به محسن گفتم :محسن بیا . به طرفم که اومد گوشی رو به طرفش گرفتم تا خودش بخونه. محسن:ا...الان باید چیکار کنیم؟ محمد جون حامد در خطره محمد : میدونم محسن اما نمیتونم کسی رو آزاد کنم. محسن :محمد یه نگاه به زنش بکن.این دختر داره تلف میشه .محمد باید یه کاری کنیم نمیشه که حامد رو به حال خودش رها کنیم .پس زنش چی؟پس پدرش چی؟محمد فراموش کردی رسول امیدش به حامده؟ محمد: شما اینجا بمونید .باید مراقب خانواده اش باشیم.احتمال داره بخوان به خانواده اش نزدیک بشن. محسن:باشه محمد: به طرف نورا خانم حرکت کردم‌. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:نورا خانم . نورا: سرم رو بلند کردم و گفتم:خبری شد ؟حامد کجاس اقا محمد ؟ محمد : پیداش میکنم .فقط باید یه چیزی بهتون بگم . نورا:چ..چی؟ محمد:اون عکس فتوشاپ بوده.حامد اهل این کارا نبوده. اون توسط سوژه شناسایی شده .اوناهم چون میخواستن زندگیش رو خراب کنن این کار رو انجام دادن .شما که باور نکردید ؟ نورا :اولش چرا اما اگه تا آخر باور داشتم بر نمیگشتم .به پاک بودنش اطمینان پیدا کردم که برگشتم. برگشتم ازش عذر خواهی کنم.برگشتم ازش بخوام خودش برام توضیح بده .اما ...اما نبود 😭 محمد : لطفا آروم باشید .من میرم پیداش میکنم. نورا: اقا محمد تو رو خدا حامد رو بهم برگردونید 🥺 محمد :قول میدم پیداش میکنم. رسول:نگاهم گره خورد به چشمای اقا محمد. امید داشتم به خدا که حامد رو سالم بهم بر میگردونه.من امید داشتم بهش.امید داشتم به اقا محمد .به چشمای مسممی که داشت موقع قول دادن به نورا خانم. میدونستم احتمالا حامد گرفتار شده اما امید داشتم به بچه ها . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.به روی آینه ی پُر غبار من بنویس: بدون عشق جهان جای زندگانی نیست . .♥️ https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:با دردی که تو سرم پیچید پلک هام رو از هم جدا کردم. نگاهی با چشمای تارم به اطراف انداختم. هیچ چیز این مکان تاریک و سرد برآم آشنا نبود . اصلا چیشد که من اینجا اومدم؟ آخرین لحظه ای که نورا تاکسی گرفت و رفت روی زمین که نشسته بودم یه چیزی مثل دستمال روی دهنم گذاشته شد و بوی الکل به مشامم خورد. و حالا که چشمام رو باز کردم اینجام. پس همه اش یه نقشه از پیش تعیین شده بوده. پس اونا من رو هم مثل فرشید شناسایی کردن؟ اصلا الان کسی متوجه غیب شدن من شده؟اصلا نورا دیگه به من فکر میکنه یا باور نکرد؟اما اگه باور نکرده بود که ترکم نمیکرد. به زور از حالت دراز کش به حالت نشسته شدم.کمرم به شدت درد گرفته بود و سرگیجه باعث شده بود توی اون سرما هم ،حالم بدتر باشه. نفس نفس میزدم و نمیدونم چرا از شدت استرس که الان نورا کجا هست و چیکار میکنه تپش قلب سراغم اومده بود. ........ داوود: همه توی خونه نشسته بودیم. رسول یه گوشه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود. این مدت خیلی سعی کردم به درد خفیف قلبم بی توجه باشم . به خاطر سکته ای که داشتم دکتر گفت احتمالا تا مدتی تپش قلب و درد دارم. حالا هم از شدت ترس و نگرانی درد خفیف قلبم داره بیشتر خودش رو نشون میده.دستم آروم به سمت قلبم رفت و ماساژش دادم. با صدای کیان که دم گوشم بود سرم رو برگردوندم. کیان:خوبی داوود؟ داوود: میشه کاپشن منو با یه لیوان آب بیاری.باید داروهام رو بخورم کیان:اره اره .صبر کن. سریع از جام بلند شدم و کاپشن داوود رو برداشتم.یه لیوان آب هم از پارچ آب روی میز برداشتم و آوردم. دستش دادم.سریع قرص رو از بسته اش در آورد و دوتا خورد. با اخم رو بهش گفتم:احیانا نباید یکی بخوری؟ داوود:کیان الان وقتش نیست.همه چیز به هم ریخته بعدا میگم. رسول : به زور از جام بلند شدم و زیر نگاه خیره بقیه به طرف حیاط رفتم. دمپایی رو پوشیدم و دست به دیوار حیاط به طرف حیاط و حوض رفتم . لب حوض نشستم و خیره شدم به آب توی حوض. قطره اشک سمجی که از همون اول سعی داشت از چشمم بیرون بیاد بالاخره فرود اومد. مجوز فرود بقیه قطرات اشکم رو هم صادر کردم و همونطور که دستم توی آب حوض رفته بود و به تصویر انعکاس یافته توی آب حوض نگاه میکردم پرت شدم به خاطرات گذشته. خاطرات شیرینی که با حامد داشتم. یعنی الان حالش چطوره؟ داداشم رو میگم.حامدی که از همون اول ماجرای دردسر هام همراهم بود. تا حالا دوبار گرفتار شدیم.یه بار وقتی سهیل و پدرش مارو گرفتن و بار دوم وقتی سهیل و عموش گرفتن. باهم بودیم اما اینبار اون تنهاس .من اینجام و اون معلوم نیس کجاس. من حالم اینجوریه و اون معلوم نیست چجوره. .............. نورا: از شدت گریه دیگه چشمم باز نمیشد. اروم از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که چشمام سیاهی رفت و افتادم. صدای ترسیده آقاجون و بقیه رو شنیدم که صدام میزدن اما خسته تر از اونی بودم که جوابشون رو بدم و بگم خوبم.آروم آروم به خواب رفتم و صداها محو شد. ............ محسن:نامزد حامد از حال رفت.سریع به اورژانس زنگ زدیم . حدودا پنج دقیقه بعد همونطور که ما نگران و ترسیده بودیم و رسول دستش به دیوار بود و سعی میکرد آروم باشه زنگ به صدا در اومد. سریع در رو باز کردم که دوتا پرستار خانم ویه پرستار مرد و برانکارد داخل اومدن. خانم ها سریع نورا خانم رو روی برانکارد گذاشتن . همگی پشت آمبولانس حرکت کردیم.پدر حامد هم با عروسش رفت. بالاخره به بیمارستان رسیدیم .نامزد حامد سریع به اتاقی منتقل شد و دکتر رفت بالای سرش .ما هم پشت در ایستادیم و فقط دعا کردیم چیزی نباشه .چون اگر اتفاقی برای نامزد حامد بیوفته حامد حالش خراب میشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامد 💔 پ.ن.حال بد رسول و درد خفیف قلب داوود ❤️‍🩹 پ.ن.نورایی که حالش بد شد🥀 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:از خونه حامد که بیرون اومدم سریع سوار ماشین شدم و به طرف سایت حرکت کردم. توی مسیر خودم بودم که یه لحظه جلوی چشمام تار شد و سر دردی که سعی می‌کردم از ظهر نسبت بهش بی تفاوت باشم بیشتر شد. چشمام از درد بسته شد .با صدای بوق بلندی تنها کاری که تونستم بکنم تابوندن فرمون بود و ماشین توی خاکی رفت . با پیچیدن فرمون و ترمز کردنم صدای بلندی از چرخ بلند شد و ماشین ایستاد.اما خاک بر اثر ترمز وحشتناکم توی فضا پیچیده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که بخیر گذشت.سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. الان معلوم نیست حامد کجا هست. معلوم نیست سالم هست یا زخمی. کاش لااقل هواسش به انگشتر باشه. ............. محسن:بالاخره دکتر از اتاق نورا خانم اومد.نگران بلند شدیم که دکتر خودش گفت. دکتر: خب ببینید ایشون دچار حمله پنیک شدن.یه حمله عصبی که با استرس و تپش قلب و خستگی شروع میشه و خیلی خوش شانس بوده که شما اونجا بودید چون اگر کسی نبود و حالش بدتر شده بود موجب خطرات جبران نشدنی ای می‌شد. آقاجون:الان حالش خوبه دیگه؟ دکتر: بهتره خداروشکر اما امشب باید اینجا تحت نظر باشه.با اجازه . اقاجون:دکتر که رفت رو به همکار های حامد گفتم :خیلی زحمت کشیدید. شما بهتره برید خسته شدید. محسن :نه آخه نمیشه . آقاجون:من امشب باید پیش بچم (نورا)بمونم.شما هم لطفا رسول رو ببرید خونه و اگر میشه یه نفر پیشش باشه که حالش بدنشه . محسن :چشم با اجازه.بچه ها بریم کیان:به رسول کمک کردم اروم از جاش بلند بشه.حالش خوب نبود .هیچ کدوم حالمون خوب نبود .حامد توی این مدت برای هممون عزیز بود . توی ماشین نشستیم.کمک کردم رسول به خاطر درد پاش جلو بشینه .خودم و داوود هم عقب نشستیم .سرم رو پایین انداختم .بدجوری نگران حامدم.نامزدش حالش خیلی بد بود .همش میگفت تقصیر اونه.نمیتونست خودش رو ببخشه. با صدای داوود سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. داوود: کیان چیزی شده؟چرا تو فکری؟ کیان:داوود میترسم.اگه اتفاقی برای حامد افتاده باشه چی؟حامد توی این مدت برامون خیلی عزیز شده بود . داوود :کیان چرا از فعل زمان گذشته استفاده میکنی؟حامد خوبه .من مطمئنم اون حالش خوبه.مطمئنم خیلی زود میاد پیشمون و 🥺 میاد پیشمون و دوباره باهم به قول رسول وقت دنیا رو میگیریم. .......... نورا: با درد سرم چشمام رو باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم . اینجا چه خبره ؟من کجا هستم ؟ اصلا چیشده؟ آروم آروم به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده. با شدت از جام بلند شدم که سرم از روی دستم کنده شد و خونی شد.نفسم بالا نمیومد وقتی دلیل نفس کشیدنم رو نمیدیدم.وقتی شوهرم به خاطر من شکست. به خاطر حرف های من احمق شکست .بمیرم برات . صدای هق هق گریه ام توی اتاق پیچید و دیگه آروم آروم صدام بلند شد و داد میزدم:حامددددد😭 کجایییییی غلط کردم تو برگرد فقط. همون موقع در باز شد و دکتر و دوتا پرستار داخل اومدن.بعد از اون هم آقاجون ایستاد و با نگرانی نگاهم میکرد اما من الان نگاه نگران آقاجون رو نمیخوام.الان نمیخوام پرستار ها بیان داخل. الان نیاز دارم حامد بیاد پیشم. فریاد میزدم.دست خودم نبود .بود؟نه نبود.شوهرم نبود .شوهرم معلوم نیست کجاس .به خاطر من نامرد اینجور شد. با داد ازش میخواستم بیاد پیشم:حامد توروخدا بیا😭حامد کجاییییی. دو تا پرستار دستام رو گرفتن.دکتر سریع سرم رو به دستم زد و یه چیزی توی سرم ریخت.اروم آروم بی حال شدم. پرستار ها کمک کردن دراز بکشم. اما با وجود بی حالی بازم زیر لب اسمش رو صدا میزدم:حامد بیا پیشم.برگرد کنارم حامدددددد ........... حامد : چشام رو باز کردم.نفس نفس میزدم.چرا ..چرا حس کردم یکی صدام میزنه. الان یعنی نورا کجا هست؟ یعنی بچه ها فهمیدن من نیستم؟ حال نورا خوبه؟ حال رسول چطوره؟ خدایا خودت کمک کن . خدایا چرا اینجور شد؟ هیچی بدتر از این نیست که نورا باورم نداشت.بدتر از این نیست که ولم کرد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حمله پنیک ،یه حمله عصبی... پ.ن.حامددددد💔 پ.ن.باورش نداشت🥀 پ.ن.نظرات فراموش نشه https://eitaa.com/romanFms
17.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۱۳۹🥀🥀 توجه 🚫در بعضی از کلیپ های در پیش رو و بخشی از همین کلیپ از تصاویر دیگه ای استفاده شده .اما شما حامد و نورا رو همون عکس شخصیت هاشون تصور کنید🚫
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: با رسیدن به سایت سریع از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم. به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم.در رو باز کردم.سلام کردم و گفتم:اقا همونطور که بهتون توی راه گفتم حامد رو گرفتن.بازد چیکار کنیم؟احتمالا کسی که میخوان آزاد کنیم سما سلطانی هست. آقای عبدی :محمد تو که نمیخوای اونو آزاد کنی؟ محمد : اقا نمیخوام اما نمیتونم نسبت به جون نیروم بی تفاوت باشم.اون آدمی که بچه های کوچیک رو به دست داعشی ها میداد ازش بر میاد که نیروی منو بکشه. آقای عبدی:و این حرفت یعنی میخوای آزادش کنی.درسته ؟ محمد من نمیگم حامد رو ول کن.اتفاقا حامد يکی از بهترین نیروهای اینجا هست. محمد: آقا من یه نقشه ای دارم. آقای عبدی:چه نقشه ای؟ محمد:........ (خب اینجا محمد داره نقشه اش رو میگه اما خب ما که نباید بفهمیم) آقای عبدی:محمد مطمئنی؟ محمد : تنها راه همینه. همون موقع در به صدا در اومد و محسن داخل شد.سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم. آقای عبدی:چه خبر؟حال نامزدش چطوره؟ محسن: محمد که رفت یکم وقت بعدش حالش بد شد.رفتیم بیمارستان. حمله عصبی بود.امشب باید بیمارستان بستری میموند. پدر حامد هم موند و گفت رسول رو برسونیم و یکی پیشش بمونه . منم داوود و کیان رو گذاشتم بمونن خودم اومدم. آقای عبدی:خیلی خب.محمد برنامه ات رو برای محسن هم توضیح بده.کارا رو هماهنگ کنید .فردا بهترین موقعیت هست. محمد:چشم .با اجازه محسن:به همراه محمد از اتاق بیرون اومدیم. داخل اتاق محمد و خودم شدیم و نشستیم.محمد نقشه اش رو توضیح داد .نقشه بی نقصی بود و احتمالا درست انجام بشه. محمد : محسن یه چیزی باید بگم.بهتره تو هم باخبر باشی. محسن :چیزی شده؟ محمد:انگشتری که شب به حامد و نامزدش دادم . محسن :خب.اون انگشتر چی؟ محمد: فقط دعا کن حامد هواسش به انگشتر باشه و اونو ببینه.زیر سنگش .بین سنگ و حرز که براشون نوشته شده یه ردیاب کار گذاشتم. هم برای نامزدش و هم برای حامد .یه حسی بهم میگفت خطر در کمین همه هست .مخصوصا حامد که همسرش هم هست و احتمال داشت بخوان از طریق همسرش بهش برسن. چند روز پیش به حامد پیشنهاد دادم و یه حرفایی در مورد ردیاب زدم.امیدوارم یادش باشه. محسن:این...اینکه خیلی خوبه. محمد :فقط یه چیز دیگه ای هم هست. محسن :اخمام توی هم رفت و لب زدم:چه چیزی؟ محمد: اون ردیاب پیشرفته تر هست. اگر آتیش سوزی اتفاق بیوفته خود به خود برای سیستم مربوطه اعلان میفرسته و خبر میده. محسن :خیلی خب .بزار بچه ها رو صدا کنیم برای فردا برنامه ریزی کنیم تو هم برای همون شماره پیام بده و بگو کی رو باید آزاد کنیم. محمد: خیلی خب .بچه هارو صدا کن. ............. حامد: هوا بیش از حد سرد بود و منی که فقط یه پیراهن تنم بود و کاپشنم رو در آورده بودن داشتم یخ میزدم. سرم رو به ستون فلزی ای که پشت سرم بود گذاشتم .همون لحظه در باز شد . یه نفر داخل شد.مشخص نبود کیه .با جلوتر اومدنش فهمیدم کیه.خودش بود.ارشام کریمی. صدای قدم هاش سکوت فضا رو شکوند.به طرفم اومد.دستم از پشت به ستون بسته شد.نگاهم به کسی که این کار رو کرد افتاد.دوباره نگاهم به جلو افتاد.کریمی جلو اومد و کفش پوتینش رو درست روی استخون زانوم گذاشت و فشار آورد. صورتم از درد جمع شد و لبم رو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد.صدایی به گوشم خورد .انگار دارن فیلم میگیرن.سرم رو به ستون فشار میدادم .با صدایی که پام داد فریادم بلند شد. لعنتی استخون پام رو شکونده😣😣 نفسم بالا نمیومد .سرما و درد باعث شده بود حالم خراب بشه.حساسیتی که به بوی الکل و داروی بیهوشی داشتم باعث شده بود که سرم درد بگیره. عرق سرد روی پیشونیم نشست.چشمام رو بستم . فقط دلم میخواست الان نورا کنارم باشه و ارومم کنه.دلم میخواد صداش رو بشنوم. کریمی جلو اومد و گوشی رو روشن کرد.کنارم زانو زد و همراه با لبخند چندشی شماره ای گرفت .صدای آقاجون که پخش شد نفسم رفت.با ترس بهش نگاه ‌کردم. لب زد. ارشام کریمی:سلام اقا.ببخشيد من رفیق حامد هستم .میخواستم با نورا خانم نامزد حامد صحبت کنم. اقاجون:سلام پسرم. نامزد حامد حالش بد شده اومدیم بیمارستان .چند لحظه صبر کن ببینم بهوش اومده. حامد:متعجب به تلفن نگاه میکردم.یعنی چی که نورا حالش بد شده؟یعنی چی که الان بیمارستان هستن. با صدای بی حال نورا به خودم اومدم. نه نه خدایا خواهش میکنم .نورا نباید بفهمه. آرشام کریمی:سلام خانم نورا: سلام ...بفرمایید ارشام کریمی:خواستم بگم یه چیزی براتون میفرستم روی همین شماره حتما ببینید . خداحافظ کریمی:فیلم رو فرستادم و سیم کارت رو در آوردم.شکوندمش و توی آب انداختم .لبخندی زدم و از اتاق اون پسره بیرون اومدم‌. برای همتون دارم. پشت میز نشستم که صدای تلفنم اومد.همون خطی که باهاش پیام داده بودم.خطی که قابل رهگیری و ردیاب نبود. گفته بود میخوام کی رو آزاد کنه.خنده ای کردم.خیلی احمق هستن .خیلی ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چی بگم🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۱۴۰💔🥀 توجه 🚫در بعضی از کلیپ های در پیش رو و بخشی از همین کلیپ از تصاویر دیگه ای استفاده شده .اما شما حامد و نورا رو همون عکس شخصیت هاشون تصور کنید🚫 کلیپ ها ساخت خودم هست پس به هیچ وجه کپی نشه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفحه شدم و فیلمی که برام فرستاده بود رو باز کردم. با دیدنش نفسم رفت .فقط تونستم جیغ بزنم و اسم حامدم رو صدا بزنم . آقاجون:با چیزی که دیدم ترسیدم.نورا هم حالش بد بود .سریع گوشی رو برداشتم و شماره ی محمد رو گرفتم.سریع جواب داد .خواستم حرفی بزنم که نورا گوشی رو با خواهش ازم گرفت. نورا:گوشی رو که گرفتم با گریه گفتم:اقا محمد حامد من کجاس؟ 😭 شوهر من کجاس ؟ این چه فیلمیه که برام دادن . آقا محمد بگو حامدم وپیدا کردی. بگو شوهرم رو پیدا کردیی😭😭😭 محمد: خانم لطفا درست توضیح بدید .چه اتفاقی افتاده؟چیزی در مورد حامد دیدید؟ نورا:حالش بد بود اقا محمد😭 استخون پاش شکست.صداش رو شنیدم.داد زد .سرش رو فشار میداد تا داد نزنه اما داد زد😭 محمد :با حرفی که نورا خانم زد پام شل شد و روی صندلی فرود اومدم.برای زنش دادن که زهر چشم از هممون بگیرن. بهش گفتم فیلم رو برام بفرسته و تلفن رو قطع کردم.نگاهی به بچه ها انداختم. با تعجب نگاه میکردن.دستی به موهام کشیدم و لب زدم:امشب بعد از برگشتمون یه سری اتفاقات افتاد ....... (تمام اتفاقات رو گفت) حالا یه فیلم برای نامزد حامد فرستادن.نامزد حامد هم با دیدن اون فیلم حالش بد شده. .......... رسول: توی خونه حال هیچ کدوممون خوب نبود.من یه طرف به دیوار زل زده بودم و داوود هم یه طرف. کیان هم هی به ما نگاه می‌کرد و هوفی از سر کلافگی میکشید و دوباره سرش رو پایین می انداخت. حال نداشتم .یه چیزی انگار راه تنفسم رو بسته بود.بغض بود انگار.اروم از جام بلند شدم .نگاه کیان و داوود به سمتم کشیده شد.سریع از جاشون بلند شدن.روی برگه نوشتم :میخوام برم سایت.باید خودم دنبال ردی از حامد بگردم. داوود :با نوشته ای که رسول نشون داد سری تکون دادم .نمیتونستم بزارم بره. لب زدم :نه رسول .نمیشه .تو حالت هنوز خوب نشده. رسول: با بغض نوشتم:چطور توقع داری وقتی داداشم نیست بشینم و دست روی دست بزارم. همون لحظه قطره اشکی از چشمم روی برگه افتاد .پس ریخت.بالاخره ریخت. داوود و کیان که انگار فهمیدن حالم بده و چاره ای جز قبول کردن ندارن راضی شدن.به زور بلند شدیم و همگی حاضر شدیم.ایندفعه این فضارو هم دوست نداشتم. خونه خودمون یادآور خاطر خانوادگی هست و اینجا هم یادآور خاطرات حامد و کارامون . توی ماشین که نشستیم داوود عقب نشست. کیان حرکت کرد و به طرف سایت رفتیم. با صدای سرفه سرمون رو به عقب چرخوندیم.داوود پیرهنش رو چنگ زده بود و سرفه میکرد .ترسیده نگاهی به کیان انداختم.سریع ماشین رو نگه داشت . کیان:سریع در رو باز کردم و دکمه اول پیراهن داوود رو باز کردم تا بتونه نفس بکشه.بطری آب رو برداشتم و سرش رو نزدیک دهنش کردم تا بخوره.یه قلوب بیشتر نخورد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و دستش رو روی قلبش گذاشت.نگاه ترسیده من و رسول روی داوود بود .این مدت اصلا هواسمون به داوود نبود.همش یا درگیر پرونده بودیم یا اتفاقاتی که داره پشت سر هم برامون اتفاق میوفته .این وسط اقا محمد و داوود اصلا به حالشون توجه نکردن و داروهاشون رو نخوردن.سریع قرص داوود رو از توی جیب کاپشنش در آوردن و یدونه گذاشتم توی دهنش.حال تکون خوردن نداشت.دستم رو پشت کمرش گذاشتم ک یکم آب بهش دادم و دوباره سرش رو به صندلی گذاشتم. منتظر موندم تا یکم حالش بهتر بشه و نفسش جا بیاد.چند دقیقه نگذشته بود که لای پلکاش رو باز کرد و به ما خیره شد. داوود: نگاه نگران رسول و کیان رو حس،میکردم.درد قلبم خیلی بیشتر شده بود و این احتمالا برای فشار و استرس امروزه.با دردی که این روزا بابت قلبم دارم تازه رسول رو درک میکنم که قبل از عمل قلبش چه درد وحشتناکی رو تحمل میکرده و تا حد امکان بروز نمیداده. رو به رسول لب زدم:وای تو چطور میتونستی درد قلبت رو تحمل کنی🤦‍♀واقعا کار خیلی سختیه. رسول:لبخند محوی زدم و سرم رو پایین انداختم.شایدم هنوز دارم تحمل میکنم .از بعد عمل قلبم دردش آرومتر شده اما هنوز درد پیوند رو باید تحمل کنم و این خودش یه مشکل بزرگ میون تموم دردام هست. کیان:از حال داوود که اطمینان پیدا کردم حرکت کردم.از توی آیینه میدیدم که همش دستش روی قلبش هست .پس هنوز درد داره.نچی ‌گفتم که نگاه هر دوتاشون به روم اومد. سری تکون دادم و چیه ای گفتم که بی خیالم شدن . اونا بی خیال شدن اما من نمیتونم بی خیال حالشون بشم.فعلا که رسول بهتره اما داوود داغونه .فرمون رو چرخوندم و به طرف بیمارستان حرکت کردم‌.نگاه کنجکاوشون رو حس کردم اما حرفی نزدم و اوناهم چیزی نگفتن. جلوی بیمارستان ترمز کردم که نگاهشون به سر در ورودی افتاد و تازه فهمیدن کجا اومدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامدم کجاست💔 پ.ن.و رسولی که میخواد دنبال داداشش بگرده🥲 پ.ن.درد داوود ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم باهامون همراه شد .نوبت دکتر گرفتم و روی صندلی نشستیم .نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم .خیلی به خودش فشار آورده. با خوندن اسممون سریع بهش کمک کردم بلند بشه .رسول همونجا نشست و من داوود رو داخل بردم . دکتر مشغول معاینه اش شد .نسخه ای نوشت و دستم داد و لب زد. دکتر:همین الان ببرینش یه نوار قلب بگیره .جوابش رو برام بیارید. کیان:چشمی گفتم و داوود رو به طرفی که گفته بودن بردم .... چند دقیقه ای طول کشید تا کارای نوار قلب تموم بشه.با تموم شدنش داوود با درد از جاش بلند شد و با صورتی در هم نگاهم کرد.سریع دستش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی دوید.سریع پشتش وارد شدم که دیدم حالش بهم خورده.رنگش بدجوری پریده بود. به طرفش رفتم کمک کردم اروم بیاد بیرون.جواب نوار قلب رو گرفتم و باهم به اتاق دکتررفتیم. درزدم وداخل شدیم.دکتر به طرفمون اومدوجواب رو گرفت‌ومشغول دیدنش شد. باحس ضعیف شدن داوود و سنگینیش سریع بهش کمک کردم روی صندلی بشینه.حالش اصلا خوب نبود.دکتر به طرفش اومد و دوباره ضربان قلبش رو چک کرد .عینکش رو در آورد و رو به من گفت . دکتر: اینجورکه گفتید تازه‌چند روز پیش سکته قلبی داشته و یکم قلبش رو ضعیف کرده.نخوردن سر وقت داروهاش هم باعث درد شده.حالش هم برای اینکه سکته کرده بهم خورده و طبیعیه .خیلی مشکل جدی ای نیست .الان یه سرم باید بزنه .چند تا تقویتی هم توش میزنم تا یکم تقویت بشه و حالش بهتر بشه. کیان:خیلی ممنون. داوود بلند شو بریم سرم بزنی حالت خوب میشه. داوود:درکی از اطرافم نداشتم.حالم اصلا قابل توصیف نبود و به زور سر پا بودم.با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با سوزشی روی دستم متوجه شدم که سرم رو زدن. آروم آروم پلکام سنگین شد و حس میکردم یه وزنه صد کیلویی به چشمام زدن.تا اینکه صدای دکتر و کیان محو شد و به خواب رفتم. کیان: داوود بر اثر سرم خوابش برد .از اتاق بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم.با دیدنم به زور از جاش بلند شد و نگاهی به پشت سرم انداخت تا شاید داوود رو ببینه.لبخند محوی از شدت نگرانیش برای حال داوود زدم و گفتم: نگران نباش.دکتر گفت یه سرم بزنه حالش خوب میشه. رسول: گردنم از شدت حرکاتی که انجام داده بودم درد گرفته بود.به زور نشستم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم تا یکم دردش آروم بشه.نگاهم به کیان افتاد که با ناراحتی روی صندلی نشست.اروم به پاش زدم .نگاهش که به طرفم کشیده شد با اشاره به اتاق ازش خواستم کمک کنه برم پیش داوود . کیان : دیدن رسول توی اون حال داغونم میکنه.نه تنها منو بلکه همه ی بچه ها دیدنش توی این وضعیت حالمون رو بد میکنه.اینکه نمیتونه حرف بزنه و باید با اشاره بهمون بفهمونه چی میخواد بدترین چیزه.بهش کمک کردم و به سمت اتاقی که داوود توش بود رفتیم.با وارد شدنمون رسول دستش رو از توی دستم بیرون آورد و همونطور که به کمک دیوار حرکت میکرد به طرف تخت داوود رفت. .... حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو می‌برید و وادارم میکرد لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به طوری که طعم گس خون رو توی دهنم حس میکردم.پام باد کرده بود و نمیتونستم حتی یه تکون روز به خودم بدم.نفسم داشت بندمیومد. اتاقی که من توش بودم یه اتاق کوچیک بود .بوی نم بارون رو میتونستم حس کنم .سرمای هوا و نداشتن کاپشن نابودم میکنه و درد پام که دیگه نمیتونم چیزی ازش بگم. سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و سعی کردم میون تموم دردایی که دارم به این فکر کنم که زود میتونم یه راه فراری پیدا کنم و خودم و از دست اینا راحت کنم.با صدای در سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داخل میشه.نمیدونم ساعت چنده اما تاریکی هوا و مدتی که از تماس کریمی به آقاجون و نورا میگذره حس میکنم ساعت باید دو یا سه شب باشه. آرشام داخل اومد و دوباره به سمتم قدم برداشت.خواست حرفی بزنه که نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.همون انگشتری که آقا محمد شب به من و نورا هدیه داد .با عصبانیت رو به یکی از آدماش فریاد زد . کریمی: مگه نگفتم هر چی داره و نداره رو باید ازش دور کنید .این انگشتر چیه؟ ناشناس:ببخشید آقا. فکر کردیم این مهم نباشه کریمی : خفه شو لعنتی .زود بیا درش بیار.میبریش یه جایی گم و گورش میکنی ناشناس:چشم اقا . حامد: به طرفم اومد و انگشتر رو از توی دستم بیرون کشید. کاش لااقل تنها یادگاری اقا محمد که با دیدنش به یاد نورا هم میوفتادم پیشم میموند. ناشناس:به دستور اقا انگشتر رو از دست اون پسره در آوردم.وضعیت جسمانی خوبی نداشت.این رو هم من فهمیدم و هم خود اقا.اما اون هیچی براش مهم نیست .انگشتر رو توی دستم گرفتم.انگشتر قشنگی بود .کلمه ای که روش حکاکی شده بود زیباترش کرده بود. ♡♡♡♡ پ.ن.داوود و رسول💔 پ.ن‌انگشتر رو در اوردن😑 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم . ......... نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم. آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم. بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره. انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه . اما پس قلب من چی؟ پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔 ...... (سه ساعت بعد) محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید. محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟ مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟ کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه می‌گفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود. داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم. محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟ کیان: ب...بله. محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت. کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده. ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟ داوود: بله اقا محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه. امیرعلی : چشم اقا. با اجازه از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه. به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم. اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن. رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم. امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه . رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد . حامد!) رفیق روزای تلخ و شیرینم:) رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ... رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :) اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست... معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔 و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀 ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔 پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود . بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت. محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه. رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد. محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی . سعید و امیرعلی و کیان و خانم فهیمی و خانم قطبی با من بیاید . محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما می‌برید دادگاه . ماهم سما سلطانی رو می‌بریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم. داوود: اقا میشه منم بیام؟؟ محمد : خیر .سوال بعد؟ داوود: سوالی نیست😔 محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات وخانم فهیمی و خانم قطبی آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم. محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه. محسن : باشه .خدا به همراهت . ... حامد :‌ درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم . درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا. نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون می‌رسید. نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت. .... نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟ یعنی حالش چطوره ؟؟ چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد. با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته . به روزی که با حامد رفتیم پارک . (فلش بک به گذشته) حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟ نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟ حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁 نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم. حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟ حامد: اوه سوال سختی بود . نورا:سوال سخت🤨 حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ... به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم . نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟ حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟ نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁 حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم. نورا : ممنون . حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد. نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به جایی که حامد ایستاده بود . چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد . سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم. چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد . سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت. دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟ حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم. دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟ حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم. نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲 ♡♡♡♡♡ پ.ن.گذشته و حامد💔🥀 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: نگاه بی‌حالم رو به خیابون دوختم. شاید که برگرده .بارون روی زمین فرود میومد و این بغض که توی گلوم بود ولم نمیکرد .چرا ؟؟چرا اون اتفاقات افتاد . گفتم خداحافظ عشق گناهکار من اما حامد عشق گناهکارم نبود.اون عشقم‌بود اما گناهکار نبود🥺 حامدم !)دنیا پر از درده اما بین این همه درد تو شدی مرهم دردام. پس الان کجایی ؟؟ پس چرا الان مرهم دردام نیست💔 با رسیدن به خونه اقاجون سریع پیاده شد و بهم کمک کرد پیاده بشم. داخل ‌که شدیم کنار در سر خوردم .دستم روی صورتم رفت و حصار جلوگیری از فرود اشک هام پاره شد. .......... محمد : اطراف رو چک‌کردم.همه چی درست بود .با اشاره به کیان و امیرعلی از دیوار بالا رفتن و روی پشت بوم مستقر شدن.سعید هم دورتر مستقر شد. ماشین رو پارک کردم و کنارش ایستادم. تلفن رو در آوردم و شماره رو گرفتم. صداش که به گوشم خورد لب زدم: پس کجایی؟ کریمی:صبر کن. محمد : حامد هم باهاشون هست دیگه ؟ کریمی: صبر کن میفهمی. محمد : کلافه نگاهی به اطراف انداختم.با صدای ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم.اخمام توی هم رفت .ماشین رو گوشه دیوار پارک کردن. دونفر از ماشین پیاده شدن و به طرفم اومدن.قدمی به عقب گذاشتم و با خشم غریدم: پس حامد کجاس؟ما قرارمون این بود که حامد رو تحویل بدید . ناشناس : متاسفم . کیان: از بالای سقف خیره شدم به اونا .کسی توی ماشین نبود و خودشون هم دورتر بودن.دستم رو به یه تیکه فلز گرفتم و آروم پريدم پایین.خم شدم و اهسته به طرف ماشین رفتم.ردیاب رو در آوردم و زیر ماشین جاساز کردم.دوباره سریع مخفی شدم. محمد : تا به خودم بیام ضربه ای به سرم زد .پاهام شل شد و افتادم. چشمام تار شد اما از هوش نرفتم .چشمام رو بستم .اوناهم که فکر کردن از حال رفتم یکیشون مشغول چک کردن دور اطرافش شد و بالای سرم ایستاد و یکیشون هم به سمت ماشین رفت و دست سلطانی رو باز کرد و باهم به طرف ماشینشون رفتن.فقط تونستم به زور دستم رو به طرف کفش اونی که بالای سرم بود ببرم.هواسش به من نبود .فقط وصلش کردم و خیسی خون رو روی شقیقه ام حس کردم. صدای ماشین اومد و آروم آروم محو شدن صدا نشون از دور شدن اونا داد . بچه ها سریع به طرفم اومدن که با درد از جام بلند شدم.ترسیده نگاهم کردن .با صدای سعید نگاهم رو بهش دادم. سعید : اقا محمد چیشده؟خوبید؟ محمد : خوبم سعید جان .چیزیم‌نشد. کیان: اقا بریم بیمارستان .سرتون شاید شکسته باشه. محمد : نترس کیان جان.نشکسته .فقط باید سرم رو بشورم که خون ها پاک بشه. امیرعلی : توی ماشین آب گرم بود .صبر کنید الان میارم. محمد : ممنون . امیرعلی : سریع به طرف ماشین رفتم و بطری آب رو آوردم.اقا محمد لب ماشین نشست و آب رو روی سرش ریختم .خون ها پاک شد . محمد : آروم از جام بلند شدم.سر دردم زیاد تر شده بود و معلوم نبود این ضربه لخته خون رو بدتر نکنه .اما سعی کردم بهش بی تفاوت باشم. با بچه ها سریع به طرف سایت رفتیم. ........ محسن : حکمش رو دادن و به زندان منتقل شد . به همراه بچه ها حرکت کردیم و به طرف سایت رفتیم.با رسیدنمون همون موقع محمد و بچه ها از ماشین پیاده شدن. به طرفشون رفتم و لب زدم: خسته نباشید.چیشد؟ محمد : سلامت باشید .شماهم خسته نباشید .فعلا که هیچ.بردنش. محسن : بردنش؟؟همین؟؟😐پس حامد چی؟ محمد : ما از اولش هم میدونستیم اونا حامد رو به همین راحتی به ما نمیدن. ردیاب رو به ماشینشون وصل کردیم. محسن : خیلی خب .خوبه. محمد: شما چیکار کردید ؟ محسن: فعلا که به چندین سال زندان و جزای نقدی محکوم شده. اما گفتن احتمال تغییر حکم هست. محمد : خیلی خب بریم. محسن: صبر کن محمد محمد : خواستم حرکت کنم که محسن صدام زد .سرجام ایستادم.بچه ها با کنجکاوی نگاهمون میکردن .لب زدم:بله چیزی شده ؟ محسن : این چیه؟ محند :رد نگاه محسن رو گرفتم که به یقه پیراهنم که یکم خونی شده بود رسیدم. همینو کم داشتم. سری تکون دادم و بی خیالی گفتم و قبل از اینکه محسن به خودش بیاد سریع از کنارشون رفتم و وارد سایت شدم. بدون حرفی به اتاقم رفتم و پیراهنم رو که بر اثر قطرات خونی که از سرم چکه کرده بود کثیف شده بود با یه پیراهن تمیز عوض ‌کردم‌.همون موقع در باز شد و محسن با اخم به طرفم اومد .دستشو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و با عصبانیت غرید. محسن:محمد با زبون خوش بگو چیشده بود ؟؟درگیر شدید اونجا؟؟؟ محمد : نه .خواستن سلطانی رو ببرن منو بیهوش کردن.البته من از هوش نرفتم و فقط یکم چشمام سیاهی رفت .ولی خب با اسلحه که زدن سرم یکم خون اومد . محسن : الان خوبی؟ محمد : بله خوبم .بازجویی تموم شد ؟ محسن : هر کاریت کنم مسخره ای. محمد داروهات رو کی خوردی ؟؟ محمد : هوفی کشیدم و یه قرص از ورقه اش در آوردم و با یکم آب خوردم .رو بهش گفتم:حالا خوبه؟ محسن: خوبه. بیا بریم پیش رسول و داوود .ببینیم چیشد آخرش. ♡♡♡ پ.ن‌حرفی ندارم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد :به طرف میز رسول حرکت کردیم.بعد از مدت ها استاد خودش دوباره پشت میزش نشست.داوود هم کنارش به لبه میز تکیه داده بود .هر دو مشغول دیدن مانیتور بزرگی بودن که روش مختصاتی نشون داده می‌شد . بقیه بچه ها هم هر کدوم طرفی مشغول به کاراشون بودن.اول کنار میز امیرعلی ایستادم و لب زدم: امیرعلی امیرعلی: جانم اقا محمد: بازم بگرد و ببین میتونی دنبال ردی از کریمی بگردی یا نه.کریمی جایی هست که حامد زندانی هست.اون دیگه از اونحا بیرون نمیاد چون میدونه احتمال شناساییش هست .پس بگرد دنبال ردی از خودش یا اطرافیانش. امیرعلی : چشم اقا . محمد : سری تکون دادم و همراه محسن به طرف میز مرکزی رفتیم. داوود با دیدنمون سریع از لبه میز جدا شد و سلام کرد .رسول هم نگاهی بهمون کرد و به نشانه احترام بلند شد و سری به نشونه سلام تکون داد. جوابشون رو دادیم : خب چه خبر؟چیشد؟ داوود: فعلا که هیچ.ردیابی که به ماشینشون وصل کردید خارج از شهر رو نشون میده و فعلا معلوم نیست اونا دارن کجا میرن. محمد : هوفف خیلی خب . رسول : نگاهم به مانیتور و گوشم به صحبت های داوود و بقیه بود .با چیزی که دیدم اخمام توی هم رفت .دستم رو بلند کردن و به دست داوود زدم.سریع به طرفم برگشت .با اخم بهش گفتم مانیتور رو ببینه. داوود:پس چرا وایساده؟؟؟ محمد: چیشده ؟؟ داوود : ردیاب ثابت موند . محسن : خب اون محلی که ثابت شد کجا هست؟یعنی رسیدن جایی که ما دنبالش هستیم ؟؟ رسول : بدون مکث روی صندلی نشستم و مشغول پیدا کردن مختصات ردیاب شدم. دکمه رو زدم و منتظر موندم. فقط امیدوارم جایی که ردیاب ثابت مونده مکان حامد باشه. از شدت استرس ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس تنگی داشتم . از کشوی میزم یه قرص خوردم و زیر نگاه نگران بقیه دنبال ردی از ردیاب گشتم. بالاخره اومد اما... اخمام توی هم رفت و توی دلم لعنتی ای گفتم.داوود متعجب بهم نگاه کرد و بعد هم به مانیتور خیره شد . داوود : ی...یعنی چی؟؟مگه میشه😥 محمد : داوود چیشده؟ داوود: جایی که ماشین رو پارک کردن و ردیاب نشون میده زیر یه پل هست .دوربین اون تیکه رو نشون نمیده اما اینجور که مشخصه ماشینشون رو عوض کردن . محمد : لعنتی رسول : اقا محمد و بقیه رفتن .نمیتونم بزارم به همین راحتی ازدستم فرار کنن.من باید هر کاری که میتونم بکنم تا حامد نجات پیدا کنه. این مدت اجازه استفاده از دوربین های راهنمایی رانندگی رو داشتیم. سریع رفتم سراغ دوربین ها. اون نزدیکی ها دوربینی نبود که درست نشون بده. جلوتر رفتم و اولین دوربین رو چک کردم.تک تک ماشین هایی که از زیر دوربین رد شدن. اسم ماشین و پلاک و رنگ هاشون رو نوشتم.رفتم عقب تر.اولين دوربین از اون طرف رو چک کردم. ماشین هایی که از همون طرف رفتن همگی همونا بودن . اما این وسط یه ماشین از طرف دیگه ای رفته و هر چی چک میکنم از زیر دوربین اول رد نشده .وسط راه هم هیچ راهی نبوده که بشه از اونجا بیاد . دنبالش کردم .رسید به یه خیابون که اونجا هم دوباره دوربین نداشت اَه .همینو کم داشتم. محمد : با سیستم خودم شروع به ردیاب اون یکی جی پی اس شدم. ردیاب نشون میده یه کارخونه بیرون از شهره .مختصاتش رو پیدا کردم.خواستم بلند بشم که در به صدا در اومد و داوود و رسول اومدن.منتظر نگاهشون کردم که داوود نیم نگاهی به رسول کرد و رو به من لب زد . داوود: اقا محل حدودی اونجا رو پیدا کردیم.یعنی در اصل رسول پیدا کرد. محمد:خب بگید . داوود:رسول دوربین هارو چک کرده.ماشینشون رو عوض کردن و به طرف مکانی رفتن.رسول تا آخرین جایی که دوربین بوده دنبالشون کرده تارسیده به یه خیابون.ازاونجا به بعد متاسفانه دوربینی نبوده. محمد:لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوبه.حالامنم یه خبر بهتون میدم.ادرس دقیقش رو پیدا کردم. داوود:نه😧 محمد:اره😁 داوود:وای اقا محمد ایوللل. چطورپیداش کردی 😮‍💨 محمد:بااستفاده از ردیاب دوم . داوود: ردیاب دوم؟؟ محمد : بله ردیاب دوم.ردیابی که وقتی روی زمین افتادم به کف کفش یکیشون چسبوندم.فکرش رو میکردم که ماشین رو عوض کنن.برای همین ردیاب دوم روهم زدم. رسول:با لبخند و بغض خیره شدم به چشمای اقامحمد.محکم واستوار ایستاده بود وداشت برای ماهم توضیح می‌داد. محمد:باسرگيجه ای که بهم دست داد، دستم رو به صندلی گرفتم تانیوفتم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدازاون صدای ترسیده داوود .لای پلکام رو رو باز کردم و نگاهی به چهره ترسیده داوود و رسول انداختم.اروم روی صندلی نشستم و لب زدم:چیزی نیست.به خاطر ضربه ای هست که به سرم زدن داوود:مطمئنید خوبید؟ محمد:بله خوبم.شماهم برید .باید مطمئن بشیم اونجایی که ردیاب دوم نشون داده مکانی هست که حامدهم هست. داوود:چشم.با اجازه رسول: به کمک داوود از اتاق بیرون اومدیم.با اصرار زیاد داوود مجبور شدم برم نمازخونه تا یکم استراحت کنم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول در جست و جوی حامد😁 پ.ن.ردیاب دوم👊 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد) محمد : بسم الله الرحمن الرحیم با کمک خدا و پشتکار همه ی شما ، تونستیم محلی که حامد در اونجا هست رو پیدا کنیم .جهت نجات حامد باید هر چه زودتر آماده بشیم. کیان،داوود،امیرعلی،سعید،فرشید و معین . شما توی این عملیات شرکت میکنید . داوود از همین الان میگم به خودت فشار نمیاری. رسول: اخمام توی هم رفت. به محمد نگاه کردم که خودش فهمید دلیل ناراحتیم چیه . محمد : رسول تو بازد پشتیبانی کنی. رسول: روی برگه جلوی دستم نوشتم:(پشتیبانی کسی که نمیتونه حتی یه کلمه حرف بزنه به هیچ درد نمیخوره.بزار بیام لااقل از دور نگاه کنم.میخوام مطمئن بشم حال حامد خوبه) برگه رو به طرف محمد گرفتم.با خوندنش سرش رو پایین انداخت و لب زد. محمد :خیلی خب .ولی به هیچ وجه حق ورود به عملیات رو نداری.نمی‌خوام دوباره اتفاقی برات بیوفته. رسول : سری تکون دادم . راوی: همه به ترتیب وارد اتاق شدند و تجهیزات خود را دریافت کردند.رسول و داوود سوار ون شدند و بچه های تیم و دو فرمانده نیز سوار ماشین هایشان به طرف محلی که معلوم نبود رفیقشان در آن چه بلایی سرش آمده حرکت کردند. رسول: پای سیستم هایی که توی ون بود نشستم.استرس داشتم و نمیدونم قراره رفیق وبرادرم رو در چه وضعیتی ببینم. خواستم کاری کنم که صدایی از سیستم اومد.سریع به طرفش رفتم و نگاه کردم.یه مختصات .دقیقا همون مختصاتی که قراره بریم و این یعنی یه نفر یا حامد بهمون اطلاع داده. نگاهی به داوود انداختم که خودش متوجه شد .سریع تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد. محمد: جانم داوود . داوود: اقا محمد مختصات برامون ارسال شده.اقا دقیقا همون مختصاتی که داریم میریم.یعتی حامد داده. محمد:چیی . محمد: رو به محسن گفتم : صبر کن .نگه دار . با ایستادن ماشین ما،ون و ماشین دوم هم ایستادن.سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف ون دویدم. در رو باز کردم و داخل شدم.نگاهی به مختصات انداختم. رو به محسنی که حالا جلوی در ون ایستاده بود گفتم: محسن دعا کن چیزی که فکر میکنم نباشه. سریع باید بریم. از ون پیاده شدم و سریع سوار ماشین شدیم. با سرعت به طرف محل میرفتیم‌ دعا دعا میکردم چیزی که فکر میکنم نباشه. محسن: نگاهی به محمد انداختم وگفتم:محمد منظورت رو نفهمیدم. حس میکنی چیه؟ محمد: گفتم اون ردیاب پیشرفته تر هست .اگر ...اگر ول کن .انشاالله نیست.فقط زودتر برو . محسن: تا پنج دقیقه دیگه می‌رسیم. ........ حامد: درد و سرما باعث شده دیگه نتونم تکون بخورم.تشنگی امونم رو بریده و لبم خشک خشک شده.بیحال چشمام رو بستم و سرم رو به ستون تکیه دادم.صدای باز شدن در مثل مته روی مغزم کشیده شد.صدای قدم هاش به گوشم رسید و بعد سیلی ای که توی گوشم خورد و سوزش صورتم باعث شد نگاهم به نگاه خشمگینش گره بخوره. نمیدونم چیشد .خیلی طول نکشید که کریمی با خشم از اتاق خارج شد و در رو بست. سرم رو دوباره به ستون پشت سرم تکیه دادم و توی دلم چهره زیبای نورا رو تصور کردم. آروم آروم چشمام بسته شد و خوابم برد . .................. حامد: باسردرد و بوی بدی چشمام رو باز کردم. صدایی به گوشم خورد.صدای سوختن و آتیش بود.بوی دود آتیش توی اتاقک پیچیده بود و باعث سرفه های پی در پی شده بود.به زور با کلی بدبختی دستام رو باز کردم.خودم رو به طرف در کشوندم و سعی کردم بدون توجه زیادی به درد وحشتناک پام از اتاقک بیرون برم.در رو فشار دادم تا باز بشه اما بسته بود آروم آروم در فلزی اتاقک داغ شد.دود توی فضای اتاق پیچیده بود و چشمام رو میسوزوند.نفسام به شماره افتاده بود .عرق روی صورتم نشسته بود. دستم به طرف صورتم رفت و سرفه های دردناک میکردم.به زور خودم رو به ته اتاقک کشوندم تا بتونم تا حد امکان از آتیش دور باشم.خیلی زود در افتاد و آتیش گُر گرفت و به داخل اتاق اومد. سرفه هام تبدیل به سرفه های خونی شد .نفسم بالا نمیومد و از بس فضای اتاق پر از دود شده بود نمیتونستم نفس بکشم و برای ذره ای اکسیژن التماس میکردم. نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین درازکش شدم.دستم به طرف گلوم رفت و تقاضا برای دریافت اکسیژن هنوزم ادامه دار بود. کم کم تصاویر برام محو شد .صداها کم رنگ شد .خاطرات اما پدیدار شد.لبخند های نورا.صدای رسول.شوخی های بچه ها.حرفای آقاجون.روز خاستگاری .شب بیداری ها توی خونه و حرف زدن با رسول. دفعه قبل که سهیل مارو گرفت.درد کشیدنامون.اما اون موقع نورایی نبود که نگرانش باشم.اما الان بود .بود و من نتونستم کاری کنم. سرم افتاد و حلقه دستم به دور گلوم باز شد.چشمام بسته شد و خاموشی مطلقی که بعید میدونم روشنایی رو به چشمم بیاره. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفای رسول 🥲 پ.ن.اتیش سوزی و ارسال مختصات توسط همون انگشتر هدیه💔 پ.ن. اخرین خاطرات و خاموشی🖤 https://eitaa.com/romanFms