eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
151 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: با عجله دویدم و وارد بیمارستان شدم.خواستم به طرف پرستار برم و بپرسم حامد کجا هست که نگاهم به همکار های حامد افتاد.سریع به طرفشون رفتم که نگاهشون بهم افتاد .سلام کردم که جوابم رو دادن.رو به آقامحمد لب زدم: حامد کجاست؟مگه فقط پاش آسیب ندیده بود؟؟ محمد : خواستم حرفی بزنم که پدر حامد هم سریع اومد .سلام کردیم. خواستم حرفی بزنم که نورا خانم با ترس به طرف رسول رفت. نورا: با تعجب و ترس به طرف اقا رسول رفتم.لباسش خونی بود و صورتش خیس از عرق .با نگرانی رو به اقا رسول گفتم: اقا رسول حالتون خوبه؟چرا ...چرا لباستون خونی شده؟؟ رسول: بله من خوبم (با لکنت گفته شده) نورا: با ترس سرم رو بلند کردم.حرف زد.اقا رسول داشت با لکنت حرف می‌زد.لبخندم زیر اشک مخفی بود اما باز هم مشخص بود .با گریه لب زدم: ولی خدایاشکرت 🥺اقا رسول حالتون خوب شده.ولی اگه حامد بفهمه عکس العملش دیدنیه🥺 اقاجون: با تعجب به رسول نگاه کردم.به طرفش رفتم و بغلش کردم. سعی کردم لرزش صدام رو مخفی کنم.تا حدودی هم موفق بودم: خداروشکر .خداروشکر حالت خوبه پسرم.نمیدونی چقدر نگران بودم که نتونی دیگه حرف بزنی.خیلی خوشحالم که بازم صدات رو شنیدم. رسول: نیمچه لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. نورا: رو به اقا محمد کردم و گفتم: میشه بگید حامد کجاس؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟؟ محمد : نورا خانم اروم باشید . نورا: یعنی چی آروم باشم؟؟🥺 راستشو بگید توروخدا. حامد کجاس؟؟چه بلایی سرش اومده😭 محمد : راستش اتاقی که حامد توش بوده آتیش گرفته.ما که رسیدیم داوود سریع رفت تا حامد رو نجات بده.حالا هر دو توی اتاق عمل هستن. نورا: چ...چی؟؟ تازه نگاهم خورد به جایی که ایستادم و ودی که کنارم هست.علامت قرمز اتاق عمل روی در خودنمایی میکرد و من تازه فهمیدم این مدت کجا ایستاده بودم.زیر لب زمزمه کردم: ام...امکان نداره.یا فاطمه زهرا .یا امام حسین. محمد : نورا خانم توروخدا آروم باشید ‌ اقاجون: دخترم آروم باش .انشاءالله چیزی نشده. نورا: چجور توقع دارید آروم باشم وقتی حامد حالش بده😭وقتی داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه. رسول: نگاهی به پیراهنم انداختم.رد خون خشک شده ظاهر بدی داشت.این خون متعلق به برادرام بود.به دیوار تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.اقا محمد به طرف فرشید رفت و باهاش حرف زد.به زور تونست فرشید و امیرعلی رو راضی کنه که همراه اقا محسن برگردن سایت و کارای سلطانی و کریمی رو انجام بدن.اوناهم با اینکه مشخص بود ناراضی هستن اما قرار شد آقامحمد از حال داوود و حامد باخبرشون کنه.اوناهم خداحافظی کردن و رفتن. با بی‌حالی نگاهی به نورا خانم انداختم.داشت اشک میریخت و دستش رو روی صورتش گذاشته بود.سرم رو پایین انداختم.حامد خواهش میکنم سالم بیا بیرون.همسرت منتظرته. با حس اینکه کسی کنارم نشست نگاهش کردم.کیان بود .دستش رو روی دستم گذاشت و لب زد. کیان: یه بار یکی میگفت وقتی کسی چشم انتظار داره نمیتونه ترکشون کنه. داوود و حامد چشم انتظار دارن. ما همه چشم انتظار برگشت اونا هستیم. داوود پدر و مادر و خواهرش هستن و حامد پدر و همسرش و برادری که تو باشی. اونا هیچ کدوم نمیتونن به راحتی مارو ترک کنن.پس نگران نباش. خدا هوامون رو داره. رسول: سری تکون دادم و خیره شدم به سرامیک های بیمارستان.با صدایی سرم رو بلند کردم.دکتر که به طرفمون اومد سریع بلند شدم.بقیه هم ایستادن.دکتر لب زد. دکتر: من پزشک بیماری هستم که پاشون شکسته بود(حامد رو میگه) پاشون رو گچ گرفتیم. روی دست راستشون سوختگی بود که با سرم شست و شو دادیم و باند پیچی کردم.خداروشکر مشکل حادی ندارن و خطر از بیخ گوششون رد شده. نورا: لبخندی زدم و اشک از چشمم ریخت .روی زمین زانو زدم و زیر لب خداروشکر کردم از اینکه حامد رو بهم برگردوند . محمد: ببخشید دکتر بیمار دوممون چی؟؟ دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.کارشون احتمالا چند دقیقه دیگه تموم بشه. محمد: ممنونم. دکتر که رفت چند دقیقه بعد حامد رو بیرون آوردن.پاش توی گپ بود و دستش رو باند پیچی کرده بودن.نورا خانم که دید حامد بیرون اومد سریع به طرف تخت دوید و گریه میکرد . پرستار ها حامد رو بردن .به پدر حامد گفتم به همراه نامزد حامد برن توی اتاق حامد.کیان رو هم فرستادم بره براشون یه چیزی بخره که حالشون بهتر بشه . حالا من و رسول مونده بودیم پشت در های بسته اتاق عمل منتظر خبری از داوود .خدایا کمکمون کن.نزار شرمنده خانواده داوود بشم.نزار گریه های مادر وخواهرش رو ببینم. خودت هوامون رو داشته باش🌱 کیان: به گفته اقا محمد چند تا آبمیوه گرفتم و وارد بیمارستان شدم.اول به طرف اقاق عنل رفتم و دوتا آبمیوه به رسول و اقا محمد دادم و بعد هم پیش خانواده حامد رفتم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا و نگرانی هاش🥺❤️‍🩹 پ.ن.رسول جلوشون حرف زد🥲 پ.ن.خطر از بیخ گوش حامد رد شده.... پ.ن.و در انتظار بیرون اومدن داوود 😑 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: بعد رفتن همه حالا فقط من و اقا محمد موندیم.دوباره مثل چند دقیقه پیش کنار دیوار راهرو زانوی غم بغل میگیرم و منتظر خبری از سلامتی داوود میشینم.با صدای محمد که ازم میپرسه چرا حالم اینجوره نگاهش میکنم.صدام رو صاف میکنم ودوباره سکوت میکنم.کلمات روگم کردم. خودش به حرف میاد و میگه. محمد: امروز اتفاقای مختلفی افتاد.نحات حامد و حرف زدن تو اتفاقای خوب امروز بود.اما اتفاقی که برای داوود و حامد افتاد هم باعث میشه نتونم بگم امروز ،روز خوبی بوده. رسول : باز هم گلوم رو صاف میکنم .اینبار محمد نگاهش بهم میخوره و لب میزنه. محمد: این چند روزه که چیزی نخوردی.الانم از رنگ پریده ات مشخصه فشارت افتاده.لااقل این آبمیوه رو بخور از حال نری بیوفتی رو دستم . رسول : بعد حرفش لبخندی میزنه و آبمیوه رو به طرفم میگیره. پیشنهاد خوبی بود . با قوطی مقوایی آبمیوه خودم رو سرگرم میکنم.دست محمد میشینه زیر چونه ام و سرم رو بلند میکنه. نگاهش که در نگاهم گره میخوره قطره اشکی ازچشمم میریزه. محمد:رسول؟ رسول:چیزی نیست :) محمد:من رفیق و آشنای چند روزه ات نیستم که بتونی سرم رو شیره بمالی. از حرفات ورفتارات میفهمم چه اتفاقی افتاده .خودت بگو. رسول: لبخند میزنم تا فراموش کنه .هیچ عکس العملی انجام نمیده جز اخم میون دوتا ابروهاش. دیگه طاقت ندارم.اشتباهه حرفی رو که در دل دارم بزنم اما این اشتباه رو میکنم و میپرسم : محمد اگه داوودبلایی سرش بیادچی؟چطوربایدجواب خانواده اش روبدیم؟چطورجواب دل خودمون رو بدیم؟ هیچی نمیگه اما رنگ پریده اش به وضوح مشخص میشه.دستش چانه ام رو فشار میده.دوباره میگم:محمد باید چیکار کنیم؟؟نکنه اتفاقی براش بیوفته؟دستش خیلی خونریزی داشت. دستش از زیر چانه ام پایین میاد و میگه. محمد: نترس.امید دارم به خدا که خودش بی دلیل امید به دلمون وارد نمیکنه. یه جایی دیدم نوشته بود: زماني كه به خداوند و حضورش ايمان داري ، خداوند در كنار ِباورت نقطه مي گذارد و ياورت مي شود:) بیا به خدا باور داشته باشیم تا یاورمون بشه. رسول : حرفی نمیزنم و نگاه از چشماش میگیرم.درست میگه.محمد همیشه حرفاش درسته.اون باور داره .منم باور دارم.خدا حامد رو بهم برگردوند.حالا باز هم باور دارم که داوود رو برگردونه. صدای قدم هایی که به گوشم میخوره باعث میشه سرم بلند بشه و ببینم کی بهمون نزدیک میشه.با دیدن دکتر داوود سریع از جام بلند میشم .محمد هم کنارم می ایسته .دکتر حالا درست رو به روی ما ایستاده.از زیر عینکش نگاهی بهمون میندازه.توی تخته شاسی ای که دستش هست چیزی مینویسه و دست پرستاری که کنارش ایستاده میده و رو به ما لب میزنه. دکتر: وضعیت بازوش خیلی خوب نیست.سوختگی بدی بوده .سوختگی ها بر اساس میزان بافت اسیب دیده به سه دسته تقسیم میشن.درجه یک و دو و سه.سوختگی ایشون سطح دو هست. نمیشه گفت وضعیت خوبی داره اما وضعیت خیلی بدی هم نداره.البته باید حتمااززخم مراقبت کنه تابدترنشه و عفونت نکنه. بایدحتما برای بهترشدن درد و زخم آنتی بیوتیک استفاده کنه. از پماد هایی مثل پماد آلفا ،پماد نئوسپورین،کرم مفناید استات و کرم سیلوادن یاسولفادیازین نقره استفاده کنه خیلی زود دردش آروم وزخم به مرور زمان خوب میشه. برای تمیز کردن زخمش هم هر سه الی یه هفته یک بار باید پانسمان رو عوض کنید.زخمش رو اول با آب سرد شست و شو بدید.بعد به طور کامل خشک کنید.بعد هم با استفاده از پانسمان نقره که خاصیت آنتی باکتریال داره زخم را پانسمان کنید. اگرمراقب باشیدتازخمش عفونت نکنه و داروهاروسروقت بخوره زخمش سریع تر خوب میشه . اگردیدیدزخمش داره بدتر میشه سریع بیاریدش بیمارستان . الان هم حالش مساعد هست.و اینکه به دلیل اینکه دود زیادی وارد ریه اش شده تا مدتی سرفه همراهش هست اما خوب میشه. رسول:سرم رو پایین میندازم تا لااقل دکتر اشکی که از سر خوشحالی از چشمم پایین میاد رو نبینه.محمد تشکری میکنه و دکتر از کنارمون رد میشه و میره.حالا محمد دوباره کنارم ایستاده.با لبخند دستش روروی‌شونه ام میزاره.سرم رو بلندمیکنم وبازهم نگاهم توی نگاه پر ابهت امامهربونش گره میخوره. لب میزنه محمد:دیدی خداروباور داشتی که شد یاورت؟همیشه همینجوری باش رسول. رسول:چیزی نمیگم.فقط الان دلم یه چیزمیخواد.اینکه توی اغوش امنی که داره باشم.انگارکه ذهنم روخونده باشه دستش رو پشت کمرم میزاره و آروم به جلو هولم میده ومیون دستای مردانه اش مخفی میشم.انگار که فقط این آغوش مثل مسکن برای دردهام بود که آروم شدم.خالی شدم.خالی از تموم حس های پوچ و افسردگی. حالالبخندروی صورتم جا خشک کرد.خیالم ازبابت حال داوود وحامد که راحت شدانگاربارسنگینی از روی دوشم برداشته شد. ♡♡♡ پ.ن.وَاعتماد‌برخدا‌   مُحکَم‌ترین‌امید‌مَن‌است...🌱📸✨ پ.ن. ‌ ‌ ‌- ꯭تـ꯭َنـہ꯭ا ꯭ک꯭َس‍ۍ ꯭کِ ھ꯭َم‍꯭ی‍꯭ش‍ہ‌ِ ꯭ب‍꯭ا꯭ه‍꯭ا꯭ت‍ہِ‌؛ ꯭خ‍ُـ꯭د꯭ا꯭ت‍ہِ⍨☝️🏻🕋 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون میام و به طرف تخت داوود حرکت میکنم.کنار تخت می ایستم و دست زخمی داوود رو میون دستام میگیرم.صدام بشدت گرفته اما با این حال میخوام صدام رو بشنوه تا زودتر چشماش رو به روم باز کنه.دستم رو به طرف موهاش که حالا به هم ریخته و خاکی هست میبرم و تا میخوام دستی به موهاش بکشم پرستار با گفتن اینکه باید به اتاق ببرنش تخت رو هول میده و از کنارم رد میشه.خیره میشم بهش تا اینکه از جلوی چشمم دور میشن و آروم آروم محو. سرم رو پایین میندازم. گلوم بشدت درد میکنه و فکر کنم الانا باشه که از شدت دردش ناله کنم. به کمک محمد میرم توی فضای آزاد بیمارستان تا یکم هوا به سرم بخوره. محمد کنارم روی صندلی میشینه و با چشماش سر تا پام رو چک میکنه تا مطمئن بشه خوبم. لبخند محوی به نگرانی برادرانه اش میزنم که یه لحظه متعجب نگاهم میکنه.با تعجب لب میزنه. محمد : رسول تو که هنجره ات مشکل داشت.چرا الان لکنت داری؟؟ رسول : راستش من بچه که بودم سر یه اتفاقی که برام افتاد شک بهم وارد شد و لکنت گرفتم. بعد از کلی دوا درمون آخرش رفتیم مشهد و من اونجا زبونم باز شد .امام رضا خواست بهتر بشم البته هنوز یکم گیر داشت اما بهتر از قبل شدم.دیگه با کمک دکتر گفتار درمانی تونستم دوباره به راحتی حرف بزنم. امروز وقتی اون صحنه رو دیدم یه لحظه کل وجودم پر از ترس شد.ترس از دست دادن داوود و حامد داشت از درون نابودم میکرد.نمیدونم چطور اما تونستم فریاد بزنم.اما به خاطر شکی که از دیدن حال داوود و حامد و اتفاقات بهم دست داد دوباره لکنت سراغم اومد😔 محمد : از کنارش بلند شدم تا براش یکم آب بیارم.از کنارش رد شدم.سنگینی نگاهش رو تا جایی که توی دیدش بودم حس میکردم.حرفی نزدم بهش.نگفتم چرا قبلا بهمون نگفته که چه اتفاقاتی براش افتاده.شاید دلش نمی‌خواسته کسی بدونه شایدم... شایدم فکر میکنه شاید با به یاد اوردنش هم خودش اذیت بشه و هم بقیه به روش بیارن که قبلا چه اتفاقی براش افتاده.اما من به بچه های تیمم اطمینان دارم.مطمئنم اونا حاضرن سرشون بره ،حاضرن جونشون رو بدن اما ثانیه ای رفیقشون سختی و ناراحتی نداشته باشه رسول : محمد که از دیدم خارج شد سرم رو پایین انداختم و به انگشتام خیره شدم.به حس گرفتگی گلوم سرفه ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرفه های خشکی کردم.با حس مرطوب شدن دستم ،نگاهی به دستم انداختم .با دیدن لخته های خون روی دوستم فهمیدم دوباره به خودم و گلوم فشار آوردم.اروم آروم حس دست و پام رو از دست میدم .روی چمن های کنار صندلی میشینم و دست راستم رو به عنوان تکیه گاه بدنم قرار میدم.دست چپم هم روی دهنم قرار داره و جلوگیری میکنه که کسی زیاد متوجه خون ها نشه. سر بلند میکنم بلکه بتونم یه روزنه امیدی پیدا کنم که صدای محمد رو می‌شنوم و البته قد و قامتش هم نمایان میشه. با دیدنم توی اون حال، خودش خیلی سریع متوجه وضعیتم میشه و به طرفم میدوه.لیوان اب رو لب صندلی میزاره و دستش رو به حالت دورانی پشت کمرم و شونه ام میکشه.اروم آروم حالم بهتر میشه اما نفسم هنوز مقطع و قطعه قطعه بیرون میاد.لیوان آب رو جلوی صورتم میگیره و ازم میخواد یکم ازش بخورم.نگاهم به چهره نگرانش که میخوره جرئت رد کردن دستش رو ندارم و کمی از آب رو به خوردم میده. محمد : با دیدن رنگ پریده و لخته های خون برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا هواسم به حال بد و بدن ضعیفش نبود .آروم دست گذاشتم زیر کتفش و کمک کردم از جاش بلند بشه . وارد بیمارستان که شدیم هر چقدر اصرار کردم بریم تا دکتر معاینه اش کنه راضی نشد و در آخر بردمش سرویس بهداشتی تا یکم آب به صورت رنگ پریده اش بزنه . رسول:جلوی آیینه سرویس بهداشتی ایستادم.یکم آب به صورتم پاشیدم و از توی آیینه به صورت خیسم نگاه کردم. هیچوقت،هیچکس نمیفهمه من چه دردایی روتحمل کردم و قراره چه دردایی رو باز هم بچشم .من یه جهان پر از رازم اما بقیه فقط کمی از من رو میشناسن. هیچکس به جزخانواده و برادرم از لکنت بچگی من باخبر نبودن.حتی حامد هم نمیدونست. ازنظرم لازم نبودبعدازسال هاخاطرات قدیمی رودوباره جدیدکنم وبه همه بگم.تا امروزکه محمدازم پرسیدومن نتونستم به چشماش نگاه کنم ودروغ بگم. آخه پدر و مادرم بهم یاد دادن هیچوقت دروغ نگم.حتی اگر واقعیت به ضررم بود امادروغ هیچوقت نباید گفته بشه.دوباره به صورتم آب پاشیدم و از سرویس خارج شدم.محمدجلوی در منتظرم بود.برای اینکه کمی از نگرانیش رو کم کنم لبخندی خسته روی صورتم نشوندم و تا حدودی هم موفق به حفظ ظاهر بودم. محمد:به رسول گفتم اول بریم پیش حامد که احتمالا تا الان بیدار شده و بعدش بریم پیش داوود .باشه ای گفت و بی حرف سرش رو پایین انداخت . ♡♡♡ پ.ن. حرف زدن خوبه، اما سکوت......بهتره...🦋 پ.ن. من یک جهان پر از رازم،تو فقط قدری از من را میشناسی🙂💔 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بودم. آقاجون رفته بود نمازخونه تا دو رکعت نماز بخونه .با صدای در بفرماییدی گفتم که در باز شد و اقا کیان داخل شد.با دیدن من سرش رو پایین انداخت و گفت. کیان: ببخشید خانم طاهری .میخواید شما برید یکم استراحت کنید من پیش حامد میمونم.هر وقت بهوش اومد خبرتون میکنم. نورا : سرم رو به طرف حامد چرخوندم و نگاهی به نیم رخ مردونه اش انداختم.توی خواب هم مهربون و با ابهت بود.لبخند تلخی روی صورتم نشست.با بغض لب زدم: نه ممنونم.ترجیح میدم پیشش بمونم تا چشماش رو باز کنه. کیان: باشه هر طور مایلید.پس من بیرون میشینم.اگر کاری داشتید خبرم کنید. نورا: نگاهم رو از حامد گرفتم و به زمین دوختم .با صدای آرومی زمزمه کردم: چشم.دستتون درد نکنه. کیان: خواهش میکنم.با اجازه نورا:اقا کیان که رفت سرم رو به طرف حامد چرخوندم.دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور هم نگاهم به روی حامد بود.من میمردم اگر الان اینجا نبود.من نمیتونستم زندگی کنم اگر الان صدای نفس هاش به گوشم نمی‌خورد. آروم دستی به موهاش کشیدم و لب زدم: نمیدونی چقدر نگرانم کردی. حامد من میمردم اگر تو الان اینجا نبودی . چرا به فکر من نبودی. قطره اشکی از چشمم فرود اومد .نتونستم تحمل کنم و سرم‌رو روی تخت گذاشتم و به اشکام مجوز خروج از چشمم رو دادم. با حس سنگینی ای روی سرم در یک صدم ثانیه از جام پریدم و تازه چشمای باز حامد رو دیدم که دستش رو روی سرم گذاشته بود .بغض و خنده ام باهم مخلوط شده بود و قدرت تکلم نداشتم. به زور به خودم اومدم .دستش رو توی دستم گرفتم و لب زدم: حامدم پس کجا بودی این مدت؟؟ نمیگی من اینجا منتظر دیدن چشمای تو هستم و راحت خوابیدی؟؟😭 حامد:با درد بدنم پلک هام رو از هم جدا کردم.نفس کشیدن برام سخت بود .بوی الکل پیچیده در فضا حالم رو بد میکرد.خواستم دستم رو تکون بدم که نگاهم خیره موند روی نورا .لبخندی روی لبم نشست .دستم رو روی سرش گذاشتم که یکدفعه از جاش پرید.با دیدنم لبخندی زد و اشکاش ریخت.من نمیدونم این دخترا واقعا چقدر اشک دارن که همش در حال گریه کردن هستن و آخرشم اشکاشون تموم نمیشه. نورا : خواستم حرفی بزنم که یادم افتاد دکتر گفت هر وقت حامد بهوش اومد خبر بدم. سریع از روی صندلی بلند شدم و در رو باز کردم.اقا کیان روی صندلی نشسته بود .با دیدن من که هول شده بودم سریع بلند شد و گفت. کیان: خانم طاهری چیزی شده؟؟؟ نورا: حامد بهوش اومد .میشه بگید دکتر بیاد؟ کیان: لبخندی زدم و همونطور که به سمت ایستگاه پرستاری میرفتم طوری که صدام به نامزد حامد برسه چشمی گفتم. سریع به پرستار گفتم و خواستم برگردم که نگاهم به رسول و اقا محمد افتاد . لبخندی زدم و به طرفشون رفتم.اقا محمد که دیده بود من کنتر ایستگاه پرستاری بودم متعجب پرسید. محمد : کیان اینجا چیکار میکردی؟چیزی شده؟ کیان: بله اقا. حامد بهوش اومد. رسول: با حرف کیان سرم رو بلند کردم و لبخندی زدم.رو به محمد لب زدم: میشه زودتر بریم پیشش؟ محمد: سری تکون دادم و به همراه کیان و رسول به طرف اتاق حامد رفتیم. با ورودمون نگاهم به سمت خانم طاهری که با اشک و لبخند با حامد حرف می‌زد افتاد.لبخندی زدم و خداروشکر کردم که حال حامد خوبه .به طرف حامد رفتیم و با لبخند سلام کردیم که لبخند محوی زد .لب زدم: به به اقا حامد چه عجب ما لبخند شمارو دیدیم. حامد: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا هر چی شما بگید . خواستم حرفی بزنم که سرفه ام گرفت .نورا ترسیده نگاهم کرد .اقا محمد سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اروم آروم نفسم سر جاش اومد. رسول: آروم به طرف تخت رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.اون هنوز نمیدونست من تونستم حرف بزنم.نگاهش که به چشمام خورد لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.خیره شدم به چهره اش و همونطور که دستم لای موهاش رفته بود و مرتبشون میکردم لب زدم: حالت خوبه؟؟ حامد: با صدایی که شنیدم به معنای واقعی زبونم بند اومد.با شک نگاهم رو از زمین گرفتم و خیره شدم به چشماش .به زور به خودم مسلط شدم و با شک لب زدم:چ..چی گفتی؟؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم:همین که شنیدی. حامد: تو ..تو حرف زدی؟؟ نگاهم رو به طرف بقیه چرخوندم و با شک گفتم: دیدید داره حرف میزنه . امکان نداره .چطوری؟ رسول: تونستم .سخت بود اما شد. حالا دیگه میتونم مثل قبل باهات حرف بزنم. (نیم ساعت بعد) رسول: نگاهی به محمد انداختم و با کمی خجالت لب زدم: میشه بریم اتاق داوود؟ محمد: نگاهی به حامد که آروم آروم داشت بر اثر مسکن ها بی حال می‌شد انداختم.سری تکون دادم و با گفتن (میریم به داوود سر بزنیم)از بقیه خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون اومدیم. نگاهی به رسول انداختم و لب زدم: چیه خوشحالی اقا رسول؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم: خیلی تابلوعه؟😅 محمد: نه ولی من فهمیدم:) ♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفی ندارم🥲 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارستان چشم میدوزم.چشم میبندم تا نبینم چهره ی محمد رو و راحت بتونم حرف بزنم . انگار خجالت میکشم به چشم های محمد نگاه کنم و بگم خوشحالیم به خاطر حال خوب کسایی هست که اگر نبودن زندگی برام بدجوری گرون و سخت تموم می‌شد. لبم رو تر میکنم و میگم : احتمالا شما خودت بهتر از هر کسی خبر داری و میدونی و لازم به گفتن من نباشه. چشم بسته ام رو باز میکنم و نگاهی به چهره خندان محمد میندازم‌.با حالتی پوکر نگاهش میکنم که با دیدن نگاهم زبون باز میکنه و میگه... محمد: دلیل شادی ای که داری رو میدونم.اما دلم میخواد از زبون خودت بشنوم. رسول: حرفی نمیزنم که دست میگذاره روی سینه ام و میگه: محمد: رسول بگو رسول: وقتی میبینه هنوز بی حرف نگاهش میکنم دست میگذاره روی شانه ام و فشار میده.هر چند که فشار نگاهش حتی با سر به زیری ام هم ،آشکار هست که حرف‌ها داره. بیشتر از این منتظرش نمیزارم و لب باز میکنم و میگم دلیل خوشحالیم رو. با پایان حرفم خنده ای میکنه و رو به من بر میگرده و من،می ایستم تا حرفش رو بزنه. محمد: جوی با خجالت سرت رو پایین انداختی و با مِن و مِن حرف زدی فکر کردم تو هم رفتی قاطی مرغا😅 رسول: با حرفی که محمد میزنه هول شده نگاه ازش میگیرم و با شک میگم: نه کی همچین چیزی گفته؟من قصد ازدواج ندارم. محمد : لبخندی میزنم و چشم ریز میکنم و میگم: نکنه قصد ادامه تحصیل داری؟؟ رسول: روی صندلی کنار راهرو میشینیم .با مشت میکوبم روی پاش (آروم زده)و با حالتی شاکی و ناله وار میگم: محمد چرا شوخیت گرفته؟مثلا فرمانده ای .یکم جدی باش . محمد: دستی زیر چونه اش میزارم و سری که از روی خجالت پایین انداخته رو بالا میارم و میگم:بده مثل بقیه فرمانده ها توبیخت نمیکنم؟؟ رسول: هول کرده از حرفی که محمد از صحبتم برداشت کرده سر بلند میکنم و میگم: نه نه .منظورم این نیست.یعنی چیزه... محمد : باشه استاد فهمیدم منظورم چیه. رسول : ناراحت سرم رو پایین میندازم و میگم: ببخشید قصد توهین نداشتم. محمد : سرم رو بلند میکنم و با بهت اسمش رو زمزمه میکنم .نگاهش رو که به چشمام میدوزه لب میزنم: رسول اینا همش شوخیه.منم اصلا ناراحت نشدم.تو هم ناراحت نباش اگر خاستگار اومد بهش میگیم قصد ادامه تحصیل داری. رسول: لبخندی روی صورتم میشینه .محمد با وجود ناراحتی هایی که داره و فشاری که تحمل میکنه اما هنوزم مثل یه برادر پشتمون میمونه و راهنمایی میکنه.با یادآوری اینکه احتمالا داوود تا الان بیدار شده باشه با عجله از روی صندلی بلند میشم .با این کارم فشاری به پام میاد و درد میگیره اما بی توجه به درد پام با سرعت به محمد میگم باید بریم پیش داوود . محمد : با رسول به طرف اتاق داوود حرکت می‌کنیم.پرستار ها تا مارو دیدن رو بهمون گفتن: ( شما اقا رسول هستید؟) رسول سری تکون میده که پرستار میگه:بیمارتون تا الان دو سه بار اسمتون رو صدا زده .میخواستم تماس بگیرم باهاتون که خودتون اومدید. رسول با بهت برگشت سمت من و با بغض لب زد. رسول : داوود منو صدا زده 🥺 محمد : چشم بستم و باز کردم و دستش رو گرفتم.باهم تا دم چهارچوب اتاق که رفتیم ،رسولی که با فشار دست های من راه اومده بود،در زد و پا تند کرد و داخل اتاق رفت. رسول: داخل که میشم با دیدن چشمای بسته اش و ماسک اکسیژن روی صورتش دیگه تحمل نمیکنم و کنار تختش می ایستم.بغضم رو قورت نمیدم و میزارم اشک بشه و از گوشه چشمم راه بگیره.رو میکنم و سمت محمد و مینالم : پس چرا خوابیده؟؟چرا منتظر نموند که من بیام.دلتنگ صداش بودم. محمد : با وجود لکنت زبانی که داره ،صداش بیشتر هم میلرزه و اشگ باز هم در چشماش مثل چشمای من موج بر میداره.حفظ ظاهر میکنم و لب میزنم: بیا بریم بیرون تا استراحت کنه بیدار که شد میایم پیشش‌. رسول:با بغض سرم رو تکون دادم و نگاهی به چهره رنگ پریده داوود انداختم. منتظر بودم که زودتر چشمای بازش رو ببینم و اما انگار باید باز هم تحمل کنم تا بیدار بشه.میخوام برگردم و از اتاق خارج بشم که مچ دستم توسط دستی گرفتار میشه.نگاهم از روی مچ دستم بالا کشیده میشه و مصادف میشه با چشمای داوود که با بغض خیره نگاهم میکنه. نگاهش رو که میبینم بدون توجه به اطرافم بغلش میکنم. صدای آخ آرومی که سعی داشت به گوشم نرسه و از زیر ماسک هم به سختی شنیده می‌شد، به گوشم رسید و سریع از آغوشش بیرون اومدم. دستای بی جون و زخمیش رو بالا میاره و ماسک اکسیژن رو از صورتش پایین میکشه .با درد و بی حالی لب های خشکش رو از هم جدا میکنه و لب میزنه... داوود : با..بالاخره‌...ص..صدات..رو..شنی..شنیدم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.🌱ᥫ᭡بیخیال از هر خیال🌱ᥫ᭡ ‌ https://eitaa.com/romanFms
36.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۴🌱❤️‍🩹 ساخت ادمین گلمون دختری از نوع امنیتی کپی ممنوع🚫
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: لبخندی روی صورتم تقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تونستم صداش رو بشنوم.با وجود بغضی که در گلوم هست،سعی میکنم به خودم مسلط بشم.نگاهی به محمد که با لبخند به در تکیه زده و مارو تماشا میکنه میندازم. با فشرده شدن دستم هواستم سمت داوود برمیگرده .نیمچه لبخندی میزنم و با وجود لکنت میگم: حالت خوبه؟؟ داوود: سری تکون میدم .شنیدن صداش بعد این مدت آرامش از دست رفته ام رو برمیگردونه.نه رسول حرفی برای گفتن داره و نه من.دست می‌گذارم روی شونه خم شده رسول و سرش رو بالا میارم.نگاهمون به هم تلاقی میکنه اما هیچ کدوم حرفی نمی‌زنیم.ایندفعه انگار رسول قصد صحبت کردن داره که نم اشک گوشه چشمش رو میگیره و میگه... رسول: نمیدونی چقدر ترسوندیم.نه تنها منو بلکه همه بچه ها و حتی اقا محمدرو.خواهشا دیگه اینجوری کله شق بازی در نیار. داوود: تازه هواسم داره سرجاش جمع میشه و یادم به حال بد حامد میوفته.هول کرده و ترسیده از حالت دراز کش بلند میشم که دستم چنان تیری میکشه که نفسم قطع میشه و آخی از بین دندونای چفت شده ام بیرون میاد. رسول که از حال من ترسیده و مشخصه نگرانه سریع کمک میکنه و دوباره به حالت دراز کش در میام.دستی که آسیب ندیده رو روی دست زخمیم میزارم.رسول سریع دستم رو کنار میزنه و همون موقع دکتر داخل میشه و اقا محمد هم پشت سرش وارد اتاق میشه.نمیدونم کی اما اینجور که مشخصه اقادمحند دکتر رو خبر کرده و من متوجه خروج اقا محمد نشدم. دکتر معاینه ای کوتاه میکنه و بعد از تزریق دارویی داخل سرم از اتاق خارج میشه.با خروج دکتر سرم رو به طرف رسول برمیگردوندم و با عجله اما آروم و بی‌حال لب میزنم: حال حامد خوبه؟؟؟صدمه ندیده؟؟ رسول: آروم باش داوود.به لطف فداکاری تو بهتره فقط دستش یکم سوخته و پاش آسیب دیده. داوود: خداروشکری میگم .آقا محمد جلو میاد و طرف دیگه تخت می ایسته. رو به من و رسول میگه... محمد: اگر حرفاتون باهم تموم شد منم یه حالی از دهقان فداکارمون بپرسم. زسول: لبخند شرمنده ای میزنم و با خجالت و شرمساری سرم رو پایین میندازم و بله آرومی میگم.با صدای خنده محمد سرم رو بلند میکنم و متعجب نگاهش میکنم که خودش به حرف میاد و میگه... محمد:رسول امروز دارم بهت شک میکنم.جوری خرف میزنی و با خجالت سر میندازی پایین و بله میگی که حس میکنم دوماد کنارته و دارن خطبه عقد میخونن😁 رسول: با پایان حرف اقا محمد داوود هم خنده اش میگیره و با وجود دردی که از صورتش هم تابلوعه اما، باهامون می‌خنده.منم که از حرفای اقا محمد خنده ام گرفته تحمل نمیکنم و ریز ریز میخندم. محمد: لبخندی میزنم و رو به داوود لب میزنم: خب دهقان فداکار ما خوبه؟ داوود: سرم رو پایین میندازم و با لبخند محوی میگم:بله اقا.خداروشکر بهترم. محمد: سری تکون میدم و میگم: داوود،درد هم داری؟ داوود: سرم رو با خجالت پایین میندازم و همونطور که نگاهم به ملافه روم هست لب میزنم: یکم اره اما خیلی نیست. محمد: پس درد هم داری.به هر حال به نفعته زودتر سرپا بشی وگرنه به جای هر سه تاتون نیرو میارم😌 داوود: سه تامون؟؟ محمد: بله دیگه.تو و استاد و حامد . داوود: واقعا نیرو میزارید جامون؟؟ محمد: بله .توقع که نداری بزارم تیمم هر کدوم یه گوشه بیمارستان باشن و کارا عقب بمونه. داوود:چشمکی مخفیانه به رسول میزنم که اونم لبخند خبیثی میزنه و چشماش رو به معنای فهمیدن روی هم میزاره. ملافه رو کنار میزنم و همونطور که سعی میکنم بلند بشم لب میزنم: اِ پس بهتره هر چه زودتر برگردیم سر کارمون☺️ ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.شیرین تر از همیشه بخند. این زندگی چای تلخی‌ست که کنارش قند نگذاشتند...🌱💔 https://eitaa.com/romanFms