eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
151 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میندازم که با خنده بهم نگاه میکنه.خنده های اقا محمد برامون مثل مسکنه.این که بدونی يکی هست که هر وقت حالت بده پیشته و هر وقت نیاز به کمک داری کنارته،باعث حال خوب هممون شده‌ محمد: خب حالا استراحت کن چند روز دیگه بیا. داوود: با شیطنت ابروهام رو بالا میندازم و میگم: نچ نمیشه.باید الان بریم. محمد: دستم رو روی شونه اش میزارم و با صدایی که خنده توش موج میزنه میگم: باشه پسر.حالا یکم استراحت کن بعد بیا. داوود: بیشتر از این ادامه نمیدم و بی حرف سرجام دراز میکشم.دلم میخواد برم پیش حامد اما مطمئنم اقا محمد اجازه همچین کاری رو نمیده. رو به رسول میخوام حرفی بزنم که صدای تلفن آقا محمد بلند میشه و به اجبار از اتاق بیرون میره.رو به رسول که سرش پایینه میکنم و با حالتی مظلومانه میگم: داداش رسول یه کمکی بهم میکنی؟؟ رسول: چه کمکی؟ داوود: میشه منو ببری پیش حامد؟ رسول: ابرویی بالا میندازم و میگم: نه نمیشه باید استراحت کنی. داوود: با اخم بهش نگاه میکنم و لب میزنم: واقعا که.من این همه بهت کمک کردم تو حالا یه کمک نمیکنی؟اصلا دفعه بعد که کارت به بیمارستان کشید دیگه کمکت نمیکنم. رسول: حالا کی گفته من قراره دوباره کارم به بیمارستان بکشه؟ داوود : من میگم😌 رسول: اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟ داوود: از اونجایی که جنابعالی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۰ روزش تو بیمارستان بستری هستی.اون ۵ روز دیگه هم توی اتاق دکتر سایت هستی. رسول: لبخندی میزنم و سرم رو پایین میندازم.خب اینجور که مشخصه داوود خوب منو شناخته و البته مشخصه این مدت بدجوری مهمون بیمارستان بودم که داوود هم به چنین نتیجه ای رسیده.حرفی ندارم.یعنی نمیتونم حرفی بزنم چون حرف حق جواب نداره.داوود با انگشت میزنه به پیشونیم و میگه... داوود: حالا بگو کمک میکنی؟ رسول: نگاهم رو از زمین جدا میکنم و میدوزم به چشمای خیره و منتظر داوود.میدونم با انجام دادن این کتر توبیخ بدی در پیش دارم اما ترجیح میدم الان که برادرام حال خوبی دارن و خودمم هنوز سرپا هستم و میتونم پا به ماشین کار ها رو انجام بدم، از انجام دادنشون دریغ نکنم.مصمم نگاهی به چشم هاش میندازم و لب میزنم: باید چیکار کنم؟ داوود: آفرین داداش شجاعم.میدونستم تو پشتم و خالی نمیکنی. رسول: لبخندی همراه با اخم روی صورتم میشینه و لب باز میکنم و میگم: بسه.چرب زبونی نکن.زودتر بگو میخوای چیکار کنی تا محمد نیومده. داوود: سرم رو کمی بلند میکنم تا مطمئن بشم کسی قرار نیست وارد بشه‌.با فهمیدن امن بودن اطرافمون،نگاهی به رسول که منتظر نگاهم میکنه میندازم‌ و میگم: باید برم میش حامد و ببینمش.سرم درد میکنه و نمیتونم راه برم برای همین یه ویل... همون لحظه نگاهم میخوره به ویلچری که توی اتاق هست.لبخندی روی صورتم میشینه .سرم رو بلند میکنم و خیره به سقف میگم:خدایا دمت گرم.حیف سقف جلوی دیدم رو گرفته وگرنه خیره میشدم به اسمون🥲 رو به رسول میکنم و ادامه میدم: همین الان این ویلچر رو بیار. رسول: ویلچر رو میارم و جلوی تخت میزارم.بهش کمک میکنم و در حالی که مراقبم آسیبی به دستش وارد نشه،روی ویلچر میشینه.پشت ویلچر می ایستم و تا پشت در هول میدم.آهسته در رو باز میکنم.با اطمینان از امن بودن منطقه بیمارستان، سریع داخل اتاق میشم و ویلچر رو از اتاق خارج و به طرف اتاق حامد هول میدم. داوود: با دور شدن از اتاق نفس عمیقی میکشم که سرفه ام میگیره.رسول که از این اتفاق یهویی ترسیده ،سریع از آب سردکن کنار راهرو لیوان آبی میاره و جلوی دهنم میگیره.یه قلپ بیشتر نمیخورم و سرم رو به معنای نخواستن کج میکنم.سرفه ام بهتر شده.رسول لیوان رو توی سطل میزاره و کنار ویلچر می ایسته.میخواد حرفی بزنه که... ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فرار از اتاق 😂🌱 پ.ن.از ۳۶۵روز ۳۶۰ روز تو بیمارستانه 😂👻 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندون میگیره و دستش رو روی صورتش میزنه.از این تغییر حالت یکدفعه ای که داره متعجب میشم که خودش به حرف میاد و لب میزنه. رسول: داوود مگه نمیگن کسی که تازه عمل کرده نباید آب بخوره؟پس چرا تو الان آب خوردی؟؟ داوود: آره ولی مگه من عمل داشتم؟ رسول: پس چجوری زخم دستت بهتر شده؟ داوود: مگه عمل میخواسته😐اون که یه شست و شوی زخم بوده که توی اتاق عمل انجام دادن که بخیه بزنن. رسول:هوفففف نمیدونم. داوود: به هر حال .میگم چه آب خوشمزه ای بود. رسول: حرف نزن.بیا زودتر بریم تا محمد نفهمیده. داوود: من که مشکلی ندارم.تو باید ویلچر رو هول بدی. رسول: راست میگی .وای چرا اینجور شدم. داوود: یه چیزی بگم قول میدی عصبی و شاکی نشی؟ رسول: بگو. داوود: میدونی چیه.از حال و احوالت و حرفات حس میکنم داری قاطی میشی. رسول : قاطی چی؟؟ داوود: قاطی مرغا😬 رسول: نفسی عصبی میکشم و به اطراف نگاه میکنم .دوباره نگاهم رو به داوود میدوزم و میگم: آخه این چه شوخی مسخره ایه.انگار آرامبخش هایی که دکتر برات زده اثر دیگه ای داشته. داوود: حالا از من گفتن بود.خوددانی.میخوای باور کن .میخوای نکن. رسول : زیر لب می غرم: لازم نیست تو بگی. ویلچر رو به طرف اتاق حامد هول میدم.در رو میزنم و با اجازه ای میگم و داخل میشیم.حامد بی‌حال روی تخت هست و نورا خانم سعی داره یکم آبمیوه بهش بده.اقاجون با دیدنمون لبخندی میزنه و از کنار کیان به طرف ما میاد .سلامی میکنم که با روی باز ازم استقبال میکنه. داوود هم سلامی میکنه که همه جوابش رو میدن.استین لباسش پارت هست و باند بازوش و چند قطره خون روی باندش به چشم میخوره. آقاجون جلوش زانو میزنه و داوود جمع تر روی ویلچر میشینه.اقاجون دست داوود رو میون دو تا دستای پیر و زحمتکشش میگیره و با لبخند به داوود میگه. اقاجون: پسرم نمیدونم لطفی که در حقم کردی رو چطور جبران کنم.محمد و کیان گفتن چه اتفاقاتی افتاده و تو برای نجات حامدم جونت رو به خطر انداختی. داوود: دست پدر حامد رو بالا میارم و قبل از اینکه متوجه نیتم بشه،بوسه ای روی دستش میزنم.سریع دستش رو عقب میکشه.با لبخند میگم: من کاری کردم که اگر هر کس دیگه ای هم اونجا بود انجامش میدادم.من اون لحظه حامد رو جای کسی که توی آتیش گیر افتاده و باهاش آشنا نیستم ندیدم.اون لحظه حامد مثل تمام مدتی که باهم بودیم به جای برادرم بود و من در واقع جون برادرم رو نجات دادم. آقاجون: ممنونم ازت پسرم.اما واقعا خطر کردی.اگر خدای نکرده اتفاقی برات میوفتاد من باید جواب خانواده ات رو چجور میدادم؟ داوود: دیگه داریم میگیم یه لحظه.مغز منم اون لحظه اینجور فرمان داد و خواست خدا بود. نورا: قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: آقا داوود ممنونم که جون حامد رو نجات دادید.امیدوارم بتونم جبران کنم. داوود:شما هم جای خواهرم.منی که اشک هاتون رو دیدم نمیتونستم اون لحظه بزارم حامد همونجا بمونه.حالا هم خداروشکر هر تامون سالم هستیم. رسول: دیگه کسی حرفی نزد.ویلچر رو به جلو هول دادم.کیان جلوم ایستاد و ویلچر رو گرفت و به طرف تخت حامد برد.من هم کنار آقاجون گوشه ای ایستادم و خیره شدم به حامد و داوود و نگاهشون به هم🌱 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داسولی😉 پ.ن.آب خوردن حالا بده براش یا نه؟😐 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گفتم: حالت خوبه؟؟آسیب جدی ای که ندیدی؟ حامد: من خوبم.اما تو... داوود: من حالم خوبه.خوشحالم که سالمی. رسول: با خنده پریدم وسط حرف داوود و گفتم: داوود جان برادر من تو دقیقا رو چه حسابی به حامد گفتی سالم؟؟ الان این بدبخت پاش شکسته،دستش آسیب دیده و سوخته،سرفه هم که تا یه مدتی همراهشه. میتونم بدونم علائم آدم داغون از نظر تو چیه؟؟ خواستم ادامه بدم که با صدای آقاجون نگاهم به طرفش کشیده شد و چشم غره ای به من رفت و زمزمه کرد. اقاجون: رسول ،بچم رو اذیت نکن. رسول: چشم های درشت شده ام رو به طرف همه چرخوندم و چند ثانیه خیره شدم.با صدای خنده داوود توی صورتش می غرم: بسه بسه.آقاجون والا قبلا منو بچم صدا میکرد و هواسش بهم بود.معلوم نیست توی چند ثانیه چجوری آقاجون منو برای خودت کردی. حامد: صدام رو صاف میکنم و لب میزنم: البته اقا رسول قبل از این آقاجون پدر من بود.الان من بیشتر باید ناله کنم.بعد تازه تو میگی چجور اقاجونمو برای خودت کردی؟؟؟ عمدا جمله اخرم رو کشیده میگم.با این کارم صدای خنده همه بلند میشه.میخوایم حرفی بزنیم که کسی در میزنه و داخل میشه.نورا با دیدنش لبخندی از سر ذوق میزنه و سریع به طرفش میره و هم دیگه رو در آغوش میگیرن.نگاهی به همه میندازم.چشمم به چشمای رسول میخوره که خیره روی اون دختر هست.یه لحظه به خودش میاد و سریع سرش رو پایین میندازه.لبخندي میزنم و منتطر نورا میمونم.به همراه اون دختر جلو میاد. اون دختر هم نگاهی بین من و نورا رد و بدل میکنه و بعدم لبخندی میزنه و میگه. ناشناس: سلام.من نازگل هستم.دختر خاله نورا جان.از آشنایی باهاتون خوشبختم.خیلی خوشحالم که میبینم نورا در کنار شما خوشحاله و خداروشکر خوشبخت هستید. حامد: سلام خانم.همچنین.لطف دارید . رو میکنم به نورا و میگم؛ نورا جان نگفته بودی دختر خاله داری . نورا: شرمنده .فراموش کردم.نازگل دانشگاه مشهد درس میخونه.اونجا توی خوابگاه هست.رکز عقدمون قرار بود بیاد که مشکلی براش پیش اومد که نشد بیاد.چند روز پیش از مامان شنیدم قراره برگرده و یه مدت اینجا بمونه تا کارای انتقالیش برای دانشگاه تهران رو انجام بده. رسول: با دیدن اون خانم یه جوری شدم.قلبم تند میزد و نفس کشیدن برام سخت بود.با صدایی سرم رو بلند کردم‌.چادرش رو درست کرد و بهمون سلام آرومی گفت.با صدایی آرومتر سلام کردیم .نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم‌.کنار در ایستادم. هنوزم صدای آرومش به گوش می‌رسید کع به نورا خانم میگفت خانواده اش نگران حال حامد شدن و تماس بگیره.دستم رو روی قلبم که بدجور تند میزد گذاشتم.با صدای قدم هایی سرم رو بلند کردم که نگاهم به محمد خورد.با چهره ای عصبی جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با دیدن من و حالم سریع به طرفم اومد و کمک کرد روی صندلی بشینم.سرم رو پایین انداختم .محمد لیوان آبی جلوم گرفت‌.از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم. کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد.بیشتر از این تردید نکردم و با صدایی گرفته لب زدم: محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟ محمد: لبخندی زدم و گفتم: عشق کلمه مقدسی هست و نمیشه روی هر حسی این اسم رو گذاشت.اما اره.عشق در یک نگاه وجود داره.نگاهی که باهمون یه بار دیدنش بدجوری قلبت تند میزنه و نمیتونی تمرکز کنی.حالا بگو ببینم کی هست اون عروس خانم خوشبخت که دل استاد رسول مارو برده؟؟ رسول: مطمئن نیستم.اخه همین الان دیدمش اما نگاهش کاری با دلم کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش. محمد: کیه رسول؟ رسول: دختر خاله نورا خانم. محمد: به به مبارکه.اسمش رو فهمیدی؟ رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم: طبق گفته خودشون اسمش نازگل خانم هست ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد عاشق شد🥺 پ.ن.اقاجون من یا تو؟؟مسئله این است 😂 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم دختر خاله اش سریع از جام بلند شدم . محمد هم ایستاد و سلام کرد زیر چشمی نگاهی انداختم. نازگل خانم هم سرش پایین بود. با اجازه ای گفت و از نورا خانم خداحافظی کرد و رفت.نورا خانم کمی اون طرف تر رفت و مشغول تماس با خانواده اش شد. محمد کنار گوشم لب زد محمد: از خانم طاهری بپرس دختر خاله اش نامزد داره یا نه. رسول: محمد سریع داخل اتاق شد نورا خانم بعد از خدا حافظی و تلفن رو قطع کرد و خواست داخل بره کہ لب زدم: نورا خانم نورا: بله آقا رسول. رسول: میشہ یہ چند لحظه بمونید؟ازتون کمک میخوام. نورا: بله ای گفتم و روی صندلی نشستم. آقا رسول با فاصله نشست و با سر به زیری گفت.. رسول: ببخشید یه سوال داشتم نورا: بفرمایید رسول : نوراخانم شما جای خواهر نداشته من هستید و من مثل خواهر نداشته ام می بینمتون نورا: لطف دارید رسول: نوراخانم یه سوال داشتم. اووم چه جوری بگم.راستش میخواستم بدونم دختر خاله شما نامزد یا خاستگار دارن که بخوان باهاش ازدواج کنن ؟ نورا: بله رسول:قلبم از حرکت ایستاد.چرا؟چرا وقتی بعد دز مدت ها عاشق شدم دوباره باید اینجور بشه؟ بدون حرف خواستم بلند بشم که ادامه داد نورا: بله خاستگار داره اما اینجور که فهمیدم جوابش منفی هست . آقا رسول نکنه... رسول: نورا خانم به عنوان خواهرم کمکم می کنی؟ نورا :آقا رسول راستش شوهر خاله ام خیلی روی نازگل حساسه .اما من مثل یه خواهر کمک برادرم میکنم تا به کسی که میخواد برسه فقط شما مطمئنی که عاشق شدی؟ رسول:با خجالت سری تکون دادم که نورا خانم گفت... نورا: پس مبارکه انشاءالله. من به خاله ام و نازگل میگم‌. اگر اجازه خاستگاری دادن به شما خبر میدم. خوبه؟ رسول: ممنونم ازتون جبران میکنم. نورا: لازم به جبران کردن نیست همین که ببینم کسی که مثل خواهرمه با مردی خوب وغیرتی ای مثل شما ازدواج کنه، برای من کافیه. فقط شما باید قول بدی اگر جوابش مثبت بود ،خواهر روخوشبخت کنید. رسول : قول میدم (یه هفته بعد) رسول:یه هفته از اون روزمیگذره ومن هنوزهم یه یاداون دختربودم.حامددوروز بعدازاون روزمرخص شدواقامحمدبهش مرخصی دادتااستراحت کنه وبه پاش فشارنیاره.داوودهم به خاطر اینکه نمیذاشت دکترهاپانسمان دستش رو خیلی عوض کنن،زخمش کمی عفونت کردوکلی دردکشیدتادکتربتونه عفونت ها رو تمیزکنه و یکم به دستش برسه.به خاطرهمین کارش هم تادیروزبیمارستان بستری بودودیروزهم به زور وبا کلی اصرار خودش رو مرخص کرد. دستی به موهام کشیدم.بخیه هارو چهار روز پیش بازکردن و دردزیادی داشت اما خوشحالم که بهتر شدم.گاهی اوقات درد خفیفی توی قلبم دارم که دکتر گفت عادیه و به مرور زمان بامصرف داروخوب میشم.امالکنت زبونم بدجوری روی مخم بود .با یه دکتر حرف زدم و گفت چون قبلا سابقه خوب شدن لکنت رو داشتم به مرور زمان دوباره خوب میشم اما معلوم نیست اون روز کی برسه.هنوز هم منتظر خبری از نورا خانم بودم تا بهم بگه که اون دختر و خانواده اش اجازه خاستگاری میدن.این مدت همه فهمیدن که عاشق شدم و به هر روشی سعی میکنن مسخره بازی انجام بدن.برای مثال همین الان که کیان و فرشید و امیرعلی دور میزم ایستادن و ههی مسخره بازی در میارن. با صدای امیرعلی سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم.با خنده میگه. امیرعلی: آخ آخ آخ بسوزه پدر عاشقی که معشوق رو کور و کر میکنه😂 رسول: امیرعلی جان.بهت گفتن که چهار تا انگشتر رو گذاشتن تا بشه با پشت دست زد تو دهن بعضیا؟ امیرعلی: اوه اوه.نمی‌دونستم بی اعصاب هم میکنه کیان: امیر جان استاد رو اذیت نکن.این بدبخت منتظر یه اشاره اس که یکی رو بزنه.جوری رفتار نکن که اون یه نفر تو باشی😂 رسول: کیان میاما.بابا منو ول کنید.خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینارو انداختی به جون من😫 فرشید:نه دیگه رسول جان.چون گناه نکردی ما اومدیم پیشت😁 رسول: بچه ها بسه .من الان به اندازه کافی استرس دارم. کیان: خیلی خب.بچه ها برید سر کاراتون. رسول: کیان بچه هارو فرستاد برن‌خودش کنار میز ایستاد و همونطور که به میز تکیه میداد لب زد. کیان: خب بگو . رسول: چی بگم؟ کیان: دلیل ترس و استرسی که داری؟ رسول: کیان من قبلا که جوون بودم یه بار عاشق شدم و بد کسی رو انتخاب کردم و حتی چند وقت پیش هم سر همون فرد بهم تهمت جاسوسی زده شد.فهمیدم اشتباه بود اون عشقی که میگفتم ازش .حالا که عاشق شدم و این حس عشق واقعی هست ،نمیتونم فراموشش کنم کیان.نمیتونم فراموش کنم صداشو.نمیتونم فراموش کنم با حیا بودنش رو.ا..اگه جواب منفی بده چی؟اگه حتی نزاره برم خاستگاری چی؟؟🥺البته اگه جواب منفی هم بده حق داره. هیچ دختری حاضر نیست با پسری ازدواج بکنه که خانواده ای نداره و همشون رو از دست داده.هیچ پدر و مادری هم حاضر نیستن دخترشون رو به کسی بدن که هر لحظه ممکنه خطری تهدیدشون کنه. ♡♡♡ پ.ن.پسر بی خانواده💔 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان: نه رسول اینجوری نگو. رسول: با بغض و خشم رو میکنم سمت صورت کیان و لب میزنم: چرا نگم؟مگه اینجور نیست؟مگه دروغه؟من یه پسری هستم که پدرم رو توی بچگی از دست دادم.مادرم رو حدود ده سال پیش از دست دادم.برادرم رو یک سال و نیمه از دست دادم.من پسری هستم که الان به جز خدا و رفیقاش هیچ کسی رو نداره. نفس نفس میزدم.دستم به سمت قلبم رفت.دکتر گفته بود نباید به خودم فشار زیادی وارد کنم و ممکنه قلبم وایسته.همونطور که سرم پایین بود و دستم روی قلبم مشت شده بود ادامه دادم: من هیچ کسی رو ندارم که بهش بگم بره برام خاستگاری.مادرم آرزوی این لحظه رو داشت اما نموند که الان پسرش اینجا تک و تنها نمونه .نموند. من کسی هستم که با شغلی که دارم کمتر کسی پیدا میشه که حاضر بشه دخترش باهام ازدواج کنه.چون هر لحظه ممکنه برنگردم.پشیمون نیستم از شغلم.هیچ وقت پشیمون نمیشم.چون رسیدم به علاقه ام.چون راه پدرم رو ادامه دادم.چون از مردم سرزمینم مراقبت کردم.هیچوقت به خاطر شغلم سرافکنده نمیشم.بر عکس همیشه سرم رو بلند میکنم و با افتخار میگم پلیس هستم‌.اما کاش لااقل مادرم بود.کاش لااقل داداشم بود. کیان !) اگه داداشم بود به نظرت وقتی بهش میگفتم عاشق شدم چیکار میکرد؟؟🙂 حتما خوشحال می‌شد و آماده می‌شد که بره برام خاستگاری.اما حالا هیچ کدومشون نیستن.تو بگو .تو بگو چیکار کنم ؟ کیان: رسول. ما هم داداشت هستیم.همه ما مثل مهدی پشتتیم و هوات رو داریم. اصلا حالا که اینجوره خودم میام به عنوان داداشت برات خاستگاری.خوبه؟؟ یه وقت دوباره نبینم داداشم غم داره. نمیخوام هیچ وقت غم داشته باشی. هر وقت دیدی دلت گرفته بیا پیش خودم حرف بزن. رسول: کیان من روم نمیشه برم از محمد مرخصی بگیرم. این چند روز خیلی مرخصی گرفتم.میشه تو بری و ازش اجازه بگیری من یه سر برم بهشت زهرا؟؟ کیان: لبخند تلخی روی صورتم نشست.سری تکون دادم و از جام بلند شدم‌.رسول بر خلاف چهره اش درد زیادی تحمل کرده بود و بدجوری شکسته بود. هیچوقت نمیتونستم درداش رو خوب کنم اما باید تا حد امکان مرحم درداش بشم . ....... با برگه مرخصی از اتاق آقامحمد بیرون اومدم و به طرف میز مرکزی رفتم.رسول با دیدنم از جاش بلند شد.برگه رو جلوش گرفتم که ازم گرفت و نگاهش کرد.لبخندی زد و با گفتن کلمه(خیلی مردی) از کنارم رد شد و سریع از سایت بیرون زد. رسول: سوار موتور شدم و به طرف مقصد همیشگیم حرکت کردم.خنکی باد که به صورتم می‌خورد روحم رو آروم میکرد و کمی از آتیش درونم کم میکرد.با رسیدن به بهشت زهرا موتور رو پارک کردم.به طرف مزار بابا و مامان حرکت کردم‌.ترجیح میدم اول به اونا بگم که پسرشون عاشق شده. کنار سنگ زانو میزنم و دست میکشم روی سنگ مزار. انگار اینجا که میام هیچ تمرکزی برای حرف زدن ندارم و اشکام بدون اراده میریزن. اینجا دیگه کسی نیست.میتونم راحت بشم همون پسر کوچولوی مامان و بابام.همون پسر شیطونی که همه چیز رو میریخت تو خودش اما یه روزی میدید نمیتونه تحمل کنه و هر جی بود و نبود برای مامانش میگفت تا اروم بشه.حالا اومدم هر چی هست و نیست رو برای مامان و بابام بگم . پس خجالت نداره.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:سلام به مامان و بابای گلم.خوبید ؟خوش میگذره؟؟ خوب منو اینجا گذاشتید و با اون پسرتون دارید کیف میکنید. از همون اولم میدونستم داداش رو بیشتر از من دوست دارید. مامان یه چیزی بگم؟؟ چجور بگم بهتون.خجالت میکشم آخه.ولی خب بالاخره باید بگم🙂 مامان ،بابا ... (لبخندی میزنم و میگم)پسرتون عاشق شده.رسول کوچولوتون عاشق شده و میخواد ازدواج کنه. (لبخندم اروم جمع میشه و حالا با بغض و اشک ادامه میدم) ولی حیف .کاش پیشم بودید .مامان ،بابا هنوز نگفتن میتونم برم خاستگاری یا نه.بابا کاش پیشم بودی و بازم میگفتی درست میشه مرد خونه.بابا چرا از همون اول به من میگفتی مرد خونه؟؟ داداش که بزرگتر از من بود چرا اونو اینجور صدا نمیزدی؟؟نکنه میدونستی هیچ کدوم نمیمونید؟؟ بابا چرا الان نیستییییی😭 تا کی بگم مرد گریه نمیکنه.تا کی بگم میگذره.اره میگذره ولی ردش میمونه. آقا من خستم.از زندگی و آدماش.نمیتونم تحمل کنم وقتی هیچ کدومتون پیشم نیستید.بابا من امیدم به خدا هست اما چرا شماها نموندید.به خدا منم آدم بودم.خیلی بد کردید.همتون ترکم کردید و من موندم.بابا دلم شکسته.کاش بودی پیشم.مامان کاش بودی تا باهم بریم کت و شلوار بخریم.تا باهم بریم گل بخریم و بریم خاستگاری💔 کاش بودید. آروم از جام بلند شدم.همونطور که لباسم رو می تکوندم زمزمه کردم:خب من دیگه برم.یه سر به داداش بزنم برم.فرمانده ام ناراحت میشه دیر برم. خداحافظ 🙂🌱 به طرف مزار مهدی حرکت کردم .چند دقیقه ای پیشش نشستم و کمی صحبت کردم.از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که... ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفاش درد داشت🥺💔 پ.ن.چیشد؟؟ https://eitaa.com/romanFms