﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۰
محمد: محسن اول از همه من نیازی به درمان ندارم وحالم خوبه.دوم هم اینکه من میخوام پیش رسول باشم پس چه بزاری چه نزاری میرم پیشش.
حامد: آقا محمد میشه شما پیش داوود باشید و من کنار رسول باشم؟؟
محمد: خواستم بگم نه اما دلم نیومد.حامد خیلی وقته دلتنگ رسول بوده و حالا داره جلوی ما مراعات میکنه وگرنه هر کس ندونه من یکی خوب میدونم که حامد خیلی به رسول وابسته هست و برای هم عزیز هستن.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه فقط مراقب خودتون باش.
حامد : ممنونم اقا 🥺
محمد: با آوردن رسول و داوود و انتقال دادنشون به آمبولانس من کنار داوود نشستم و حامد هم به طرف آمبولانسی که رسول توش بود رفت و داخلش نشست.
حامد: کنار رسول توی آمبولانس نشستم و یه پرستار هم اومد کنارم نشست.چند تا دستگاه مختلف حتی توی این وضعیت و آمبولانس بازم رهاش نمیکردن.با بسته شدن در آمبولانس و حرکت کردن آمبولانس، دستای سرد رسول رو میون دستام جای دادم.با لمس دستش اشک توی چشمام جمع شد.چقدر وقت بود که با حسرت گرفتن دستاش زندگی میکردم؟چند روز بود که دیدنش برام شده بود آرزو؟ چند روز بود که دلتنگش بودم اما برای اینکه داوود و بقیه آروم باشن میریختم توی خودم؟
مگه چقدر تحمل دارم اخه؟رفیقم،برادرم،همونی که سالهاست باهاش هستم و همه جوره برام عزیزه توی این حال هست و معلوم نیست کی چشماش رو باز کنه .معلوم نیست کی بتونه باهام حرف بزنه و آرومم کنه.معلوم نیست وقتی چشمای قشنگش رو باز کرد میتونه حرف بزنه یا نه.
قطره اشکی از چشمم جاری شد.دستش رو بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم.چقدر دلتنگ بودم براش.چقدر آرامش گرفتم وقتی کنارمه.حتی با وجود اینکه حالش بده اما بازم خوشحالم که پیشمه.پرستار در حال چک کردن دستگاه ها بود اما من داشتم یه دل سیر داداشم رو نگاه میکردم.دلم می خواست ساعت ها بشینم کنارش و فقط زل بزنم به چشماش .اما حالا با چشمای بسته اش رو به رو هستم .دلم میخواست چشمای به رنگ شبش رو باز کنه اما معلوم نیست کی به آرزوم میرسم.
سرم رو پایین انداختم و اشکم رو پاک کردم .نمیدونستم باید چیکار کنم .حال گرفته ام دست خودم نبود .استرس اتفاقی که قراره برای رسول بیوفته لحظه ای ولم نمیکرد .
اگه نتونه حرف بزنه چی؟اگه خوب نشه چی ؟خدایا خودت کمک کن.تو که خودت هوامون رو داشتی و کمک کردی برگردن کمک کن این اتفاقاتم بخیر بگذره .نیمنگاهی به پرستار انداختم.کنارم نشست و اندازه ریزش قطره های سرم رو درست کرد.سعی کردم توی این مدتی که کنار رسول نشستم به خوبی دستاش رو بگیرم و نگاهش کنم.با تکونی که دستش خورد نگاهم خیره ی چشماش به رنگ شبش شد که باز بود.کپ کردم.پرستار سریع به طرفش اومد و مشغول بررسی حالش شد.اما من با بغض نگاهش میکردم.بغضی که توی گلوم چنبره زده بود بی اراده بود و نمیتونستم با وجودش کاری انجام بدم یا حرف بزنم.خواستم حرف بزنم که سرفه اش گرفت.دستش رو روی دهنش گذاشت اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستش خونی شد و اون موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته.سریع بلندش کردیم.نباید توی حالت دراز کش بالا بیاره.با بلند کردنش خون بالا آورد و اون موقع بود که فهمیدم حالش چقدر بده و من نمیدونستم.پرستار سریع به سرمش دارو زد و کمک کرد دراز بکشه.رسول اما با چشمای خمار که مشخص بود بی حوصله هست و اثر داروی بیهوشی داره عمل میکنه بهم خیره شد.منتظر بودم حرف بزنه اما تازه به یاد آوردم که نمیتونه ک هنجره اش آسیب دیده.سرم رو جلو بردم و پیشونیش رو بوسیدم و زیر لب گفتم:داداش رسول بعد این همه مدت برگشتی کنارم .حق نداری بخوابی باید زود بلند بشی بریم خرید هامون رو انجام بدیم برای عروسیم.باشه؟من منتظرم که زود خوب بشی.
تمام حرف هام رو با بغض میگفتم و لرزش صدام کاملا مشخص بود اما با این حال رسول آروم چشماش رو بست و خوابید.چرا دوباره خوابید؟ پس مگه قرار نشد بیدار بمونه؟
پس چیشد؟؟🥺
رو به دکتر کردم و گفتم:پ..پس چرا خوابید؟
دکتر:نگران نباش .به خاطر بالا آوردن خون درد داشت و بهش دارد زدم اثر خواب آوریش زیاد بود و زود عمل کرد.این خون بالا آوردن ها باید براتون عادی بشه.حتی اگر عمل کنه و خوب بشه ممکنه تا چهار ،پنج ماه اول خون بالا بیاره و حالش بد بشه .اما به مرور زمان بهتر میشه .فقط باید امیدوار باشیم با عمل کارش حل بشه و خطر نداشته باشه.چون سرب خطرناک هست و اینکه بعد ساعت های زیادی اومده بیمارستان خطر داره براش.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال رسول و خون بالا اوردنش💔
پ.نحرفای حامد دلم رو سوزوند❤️🔥
پ.ن.چرا خوبید🖤❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۱
محمد:کنار داوود نشسته بودم و خیره شدم به چهره اش.داوود بر خلاف سنش درک زیادی داشت.بیشتر از توانش سختی کشیده و با وجود سن کمی که داره اما حرف ها و رفتارش بیشتر از سنش نشون میده.اما دلش که بگیره تا یه حدی تحمل داره.تا به جایی رو میتونه دووم بیاره و بگه خدا بزرگه.اما اگر نتونه ،وای به حال روزی که نتونه تحمل کنه ،تمام ناراحتی هاش رو میریزه بیرون و دیگه معلوم نیست کی میتونه همون ادم سابق بشه.الانم دقیقا همون موقع هست.معلوم نیست توی این مدت چقدر سختی کشیده و ریخته توی خودش که این حجم فشار به قلبش وارد شده و به این حال افتاده.اما میدونم .از همون روزی که اون اتفاق برای مهدی افتاد داوود تغییر کرد.دیگه نشد که بشه اون آدم سابق.تا اینکه رسول اومد.اوایل کار که اون جور رفتار میکرد اما وقتی با رسول خوب شد من شاهد لحظه لحظه شادی و خنده هاش بودم.داوود مثل برادره برام.مثل برادر کوچکتر که بیشتر کارهاش دردسر و استرس درست کردن برای بقیه هست.دستم رو جلو بردم و آروم روی صورتش کشیدم. دروغ بود اگر بگم دلتنگ نشده بودم.دلتنگ داوود و فداکاری هاش،دلتنگ سعید و حرفاش،دلتنگ فرشید و شوخیاش،دلتنگ حامد و خنده هاش ،دلتنگ محسن و کیان و امیرعلی و معین.همشون برام عزیزن.از قبل از محسن یه گوشی و خط سفید گرفتم.هارد و نامه ی معراج رو هم از توی لباس رسول پیدا کرده بودن و داده بودن به محسن.تلفن رو در آوردم و شماره ی اقای عبدی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.با شنیدن صدای اقای عبدی گفتم:سلام آقا. محمدم:)
عبدی:محمد خودتی؟میدونی چقدر نگرانمون کردی پسر؟؟
محمد: معذرت میخوام آقا.
عبدی:اشکالی نداره.خوبی؟رسول خوبه؟
محمد:من اره اما رسول ....نه😔
عبدی: محمد چیزی شده؟اتفاقی برای رسول افتاده؟
محمد: بهتره بگید چه اتفاقی برای بچه های تیمم افتاده.اقا رسول حالش بده .ممکنه اتفاقی براش بیوفته.داوود سکته کرده و بیهوشه. حامد حالش بده اما سعی داره مارو اروم کنه اما خودش بدتره.فرشید و سعید هم که 💔اونام که مطمئنم حالشون گرفته هست اما سعی میکنن بروز ندن.
عبدی:محمد درست میگی اما همه ی بچه های تیمت سعی میکنن مثل خودت رفتار کنن. سعی میکنن چیزی بروز ندن و نگن.اما اخرش که چی؟حرفاشون بر خلاف تو از توی چشماشون مشخصه و بعضی موقع ها دیگه نمیتونن خودشون رو عادی جلوه بدن.اما بدون میگذره و تمام این اتفاقات به کمک خدا به خوبی و خوشی تموم میشه.حالا بگو چه اتفاقی برای رسول و داوود افتاده؟
محمد:رسول که حالش بده و باید عمل بشه.اونجا بهش سرب دادن و شاید نتونه دیگه حرف بزنه .قلبشم ضعیف تر شده و دکتر گفته نمیشه وقت رو تلف کرد و باید هر چه زودتر عمل پیوند رو هم انجام بده. داوود هم با شنیدن این حرف ها به قلبش فشار اومده و سکته خفیف کرده.
عبدی:الان حالشون بهتره؟
محمد: داوود بهتره و خداروشکر خطر رفع شده اما رسول رو نمیدونم.دکتر گفته که باید بیایم تهران تا بتونیم عمل کنیم.
عبدی:محسن فقط بهم خبر داد که باید بیاید تهران نمیدونستم دلیلش چیه.حالا هم محمد نترس.تو به عنوان فرمانده باید قوی باشی .انشاالله اتفاقی برای رسول و داوود نمیوفته.
محمد:امیدوارم همینطور که میگید باشه.اقا من باید برم .فقط لطفا به بچه ها بگید ما تا چند ساعت دیگه میرسیم تهران.قبل رسیدن به تهران تماس میگیرم باهاشون و آدرس بیمارستان رو میگم تا بیان.بهتره قبل عمل رسول رو ببینن و کنار داوود و حامد باشن.
عبدی:باشه .خداحافظتون.
محمد:خدانگهدار
محمد:تلفن رو قطع کردم و خیره شدم به داوود که ماسک اکسیژن روی صورتش بود و سرم هم به دستش.چند تا دستگاه هم بهش وصل کرده بودن.اروم زیر لب زمزمه کردم :تو و رسول چی دارید که اینقدر برام عزیزید؟
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرف های محمد ❤️🩹
پ.ن.تو و رسول چی دارید که اینقدر برام عزیزید؟🥲💔
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۲
محسن:به همراه بچه ها پشت آمبولانس ها حرکت میکردیم.همونطور که دستم به فرمون بود نیم نگاهی به سعید انداختم.سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی میکرد.از توی ایینه به عقب نگاه کردم.کیان هم خیره شده بود به بیرون و سعی میکرد مشغول بشه. معین هم که سرش رو بین دستاش گرفته بود .
وضعیتمون اصلا خوب نبود و این از ظاهر آشفته هممون مشخص بود.
دنده رو عوض کردم و آروم گفتم:نمیخواید هیچ کدومتون یه حرفی بزنید؟
کیان:چی بگیم اقا؟با وضعیتی که داریم توقع دارید چی بگیم؟
محسن:توقع دارم خودتون رو نبازید و پر قدرت و با صلابت بمونید.
سعید:سخته اقا محسن .خیلی خیلی سخته.
محسن:سخت هست اما شدنیه.امیدتون رو هیچوقت از دست ندید.امید بهترین و مهم ترین نکته هست.وقتی که توی دوران جنگ رزمنده هامون تنها کارشون توکل
به خدا بود و با هر تیری که شلیک میکردن فقط دعا میکردن بخوره به هدف،دشمن با کلی تجهیزات اومد جلو و بی مهابا حمله کرد اما اونا اصلی ترین سلاح رو نداشتن.
اصلی ترین سلاح توکل به خدا بود که رزمنده های ما داشتن اما نیروهای دشمن نه.
الانم اصلی ترین سلاح برای مقابله با این سختی ها توکل به خدا هست .امید داشته باشید.
معین:آقا ما امید داریم.تنها کاری که از دستمون بر میاد همینه.امید داشته باشیم اما ما هم دیگه
تا یه حدی توان داریم .این که ببینیم رفیقامون ذره ذره دارن آب میشن،اینکه بینیم بعد از شما پشتیبانمون که آقا محمد بوده داره آب میشه اینا باعث حال بدمون هست😔💔
محسن:خیره شدم به جاده روبه روم و گفتم:فقط توکل کنید.خدا بزرگه.
سعید:با صدای گوشیم برداشتمش که دیدم حامد داره زنگ میزنه.
یه لحظه ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده .سریع جوابش دادم و روی بلندگو گذاشتم و گفتم:الو.
حامد: سعید رسول🥺
سعید:چی شده حامد؟رسول چی شده؟
حامد: بهوش اومد .بهوش اومد ولی خون بالا اورد .دکتر بیهوشش کرد
که درد نداشته باشه.
سعید:خ..خداروشکر .یعنی الان
خطر رفع شده؟
حامد : راستش نه.دکتر گفت شاید عمل جواب نده و شاید جواب بده.بستگی داره که خدا چی میخواد.
سعید: ای بابا.حالا بازم خداروشکر .به اقا محمد گفتی؟
حامد :آره میدونستم نگرانه سریع گفتم.
سعید:باشه .حالا دیگه یکم مونده تا برسیم .باهم حرف میزنیم.
حامد : باشه خداحافظ
سعید:خدانگهدار
(مکان:بیمارستان واقع در تهران)
محمد: از آمبولانس پیاده شدیم و داوود و رسول رو به بیمارستان بردن.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره ی فرشید رو گرفتم.کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب دادنشون شدم.با پیچیدن صدای فرشید لبخند محوی روی صورتم نشست.مشخص بود نفهمیده من زنگ زدم و صدای بغض الودش باعث شد ناراحت بشم.آروم گفتم: منتظر نبودی بهت زنگ بزنم آقا فرشید؟
فرشید:دراز کشیده بودم توی نمازخونه.حال و حوصله ی کار کردن نداشتم و فقط منتظر تماسی از جانب بچه ها بودم.با زنگ خوردن تلفنم برداشتمش و جواب دادم.با شنیدن صدای آقا محمد به معنای واقعی
بال در آوردم و سریع از
حالت دراز کش در اومدم و نشستم .با ذوق و بغض
لب زدم: آقا محمد خودتی؟؟
محمد: دلت میخواد من نباشم؟
فرشید: من غلط بکنم دلم بخواد .میدونید چقدر نگرانتون شدیم.
چرا ازتون خبری نبود؟
چرا زنگ نزدید؟
محمد: داستانش مفصله.الان زنگ زدم بگم ما رسیدیم تهران و بیمارستان امام حسین اومدیم.با بچه ها بیاید بیمارستان.
فرشید: واقعا شما تهرانید؟
محمد: اگه میخوای نباشم؟
فرشید: اومدیم اقا اومدیم .
سریع تلفن رو قطع کردم و
با ذوق از جام بلند شدم.سریع از نمازخونه خارج شدم و کفشم
رو پوشیدم و به طرف میز
بچه ها حرکت کردم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای محسن خیلی حق بود🤌
پ.ن.محمد زنگ زد به فرشید🥲
پ.ن.خوشحالی فرشید ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۳
فرشید:سریع کنار بچه ها رفتم و با صدای بلند اسم امیرعلی رو گفتم.یهو یادم افتاد کجا هستم .نگاهی به اطراف انداختم.همه داشتن با تعجب به من نگاه میکردن.لبخند خجلی زدم و آروم قدم برداشتم به طرف امیرعلی و بچه ها که متعجب نگاهم میکردن.سریع کنار امیرعلی و علی ایستادم.رو به امیرعلی گفتم :امیرعلی آقا محمد زنگ زد 🥺گفت رسیدن بیمارستان امام حسین.بیا بریم سریع .
امیرعلی:وای خداروشکر باشه صبر کن سیستم رو قفل کنم بریم.
علی:من که نمیتونم بیام ولی خبرم کنید .
فرشید:همون طور که با امیرعلی میرفتیم سرم رو برگردوندم و گفتم :باشه نگران نباش.خداحافظ.
علی:به سلامت.
فرشید:توی ماشین نشستم و سریع از سایت خارج شدیم و به طرف بیمارستان رفتم.هر چقدر میخواستم سرعتم رو زیاد کنم یاد حرف های اقا محمد میوفتادم که میگفت (تا سقف سرعت مجاز )لبخند محوی زدم و دنده رو جابه جا کردم .همونطور که به جلو خیره بودم خطاب به امیرعلی گفتم :امیر چرا حرف نمیزنی؟
امیرعلی:نگرانم.تو با رسول و آقا محمد حرف زدی؟
فرشید: با اقا محمد اره اما با رسول نه.
امیرعلی:اینجور که مشخصه آقا محمد حالش خوب بوده اما مسئله اینه که چرا رفتن بیمارستان؟یعنی چه اتفاقی برای رسول افتاده؟
فرشید: راست میگی. نمیدونم فقط امیدوارم چیز خاصی نباشه .بهتره فعلا فکرمون رو درگیر چیزی که نمیدونیم و مطمئن نیستیم نکنیم.بزار برسیم بعد میفهمیم.
امیرعلی:آره درسته.فقط یه چیزی .
فرشید:چی؟
امیرعلی:تو میخوای یخورده بیشتر گاز بدی؟
فرشید:دلم که میخواد ولی آقا محمد همیشه میگفت تا سقف سرعت مجاز.درسته اون نیست ولی خودم که یادمه .دیر رسیدنمون بهتر از نرسیدنمون هست.
امیرعلی: اهوم درست میگی.
فرشید: من که همیشه درست میگم ولی کو گوش شنوا.
امیرعلی:داداش سقف رو گرفتم.ادامه بده.
فرشید:لازم نیست.تا همینجاش هم خیلی از سخنان زیبا و گرانبهام فیض بردی .بقیه اش بمونه برای بعد.
امیرعلی:خداکنه یکم عقلت بیاد سرجاش.
فرشید: از نظر خودم که سرجاشه ولی شاید تو یه چیزی میدونی که میگی.
امیرعلی:فرشید میشه اینقدر جواب منو ندی؟
فرشید:به خاطر تو چشم.
امیرعلی:ای بابا این دوباره حرف زد.بابا پنج دقیقه مونده حرف نزن😐😂
فرشید: باشه به خاطر تو چشم.
امیرعلی:😐الان چی گفتم؟
فرشید: حرف نزنم.
امیرعلی:پس چرا حرف زدی؟
فرشید:چون خواستم جوابت رو بدم 😁
امیرعلی:هوفف .باشه
نگاهی به فرشید انداختم که اونم نگاهم کرد.با دیدن قیافه همدیگه خندمون گرفت و زدیم زیر خنده.این لبخند و خنده رو مدیون آقا محمد بودیم که بهمون خبر داده بود .اگر نگفته بود هنوز مثل افسرده ها گوشه ای نشسته بودیم.
بالاخره رسیدیم بیمارستان. فرشید سریع پارک کرد و پیاده شدیم.باهم ،هم قدم شدیم و به داخل بیمارستان رفتیم.
بعد از اینکه به آقا محسن زنگ زدم و پرسیدیم کجا هستن،به طرفشون حرکت کردیم.با دیدن بچه ها که نشسته بودن و نگاهشون به یه اتاق بود زودتر قدم برداشتیم.اقا محمد هم کنارشون نشسته بود.
فرشید: سریع کنار اقا محمد رفتم و خودم رو توی بغلش انداختم.اروم دست میکشید روی کمرم اما من داشتم از شدت خوشحالی بابت دیدار دوباره اشک شوق میریختم.از آغوش آقا محمد که بیرون اومدم امیرعلی هم جلو اومد و بغلش کرد.اونم خوشحال بود.توی این مدت که رسول و اقا محمد نبودن،بچه های تیم آقا محسن و خودشون،پا به پای ما سختی کشیدن .رو به اقا محمد گفتم:آقا رسول کجاست؟
آقا محمد: آروم لب زدم:پشتت رو ببین.
فرشید:سرم رو برگردوندم.با دیدن اون صحنه تعادلم رو از دست دادم.نزدیک بود بیوفتم که سعید گرفتم.رو کردم سمت سعید و با صدای بغض آلود و اشک گفتم:ای..اینجا چه خبره؟چه اتفاقی افتاده ؟
سعید:بیا بشین بهت میگم.
فرشید:زیر نگاه غمگین بچه ها به زور روی صندلی نشستم .سعید کنارم نشست و شروع به گفتن ماجرای رسول کرد.و من و امیرعلی بودیم که با شنیدن ثانیه به ثانیه اش بیشتر میترسیدیم .در اخر اشک از چشمای سعید بیرون اومد و ازمون دور شد.نگاهی به بچه ها انداختم حامد که گوشه ای از بیمارستان تکیه داده بود به دیوار و سرش روی پاش بود و لرزش شونه هاش نشون از گریه کردنش میداد.از جام بلند شدم و به طرفش رفتم .کنارش زانو زدم و آروم بغلش کردم.اونم بدون هیچ کاری توی آغوشم موند و اشک ریخت.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای فرشید و امیرعلی🫂
پ.ن.فهمیدن چه اتفاقی افتاده💔
پ.ن.شونه های لرزون حامد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۴
فرشید: حامد داشت اشک میریخت و من می فهمیدم این مدت چه دردی رو تحمل کرده.توی این مدت به خاطر اینکه ما و داوود ناراحت نباشیم همه ی غم و ناراحتی هاش رو ریخت توی خودش .با اینکه سال ها با رسول رفیق بود اما حاضر شد جلوی ما حال بدش رو نشون نده.همونطور که سعی داشتم با وجود حال بد خودم ،حامد رو آروم کنم نگاهی به اطراف انداختم.داوود نبود.اروم حامد رو از خودم جدا کردم و گفتم:حامد ،داوود کجاس؟
حامد: با شنیدن اسم داوود بی اراده یادم به آخرین صحنه افتاد.اون لحظه ای که حالش بد شد و روی زمین سقوط کرد.اون موقعی که چشمش رو به روی همه ی ما بست و خوابید.نیم نگاهی به آقا محمد انداختم که خودش متوجه شد .کنارمون اومد و ایستاد. دستش رو روی شونه ی فرشید گذاشت و گفت
محمد:داوود یکم حالش بد شد الان خوابیده.
فرشید:اخمام توی هم رفت و گفتم:اتفاقی افتاده؟
محمد: سرم رو پایین انداختم گفتم:داوود یکم به خودش فشار آورده.یه سکته خفیف کرده که خداروشکر خطر رفع شده
فرشید: یهو بلند شدم و ایستادم.با تعجب زمزمه کردم:چی گفتید؟
محمد: فرشید چیز خاصی نیست.خطر رفع شده .
فرشید: میشه بریم پیشش؟
محمد: چند دقیقه صبر کن.دکتر گفت دارن آماده میشن که رسول رو ببرن اتاق عمل.وقتی رفتن باهم میریم. تا اون موقع هم داوود بهوش اومده.
فرشید:چشم آقا.
محمد: خواستم حرکت کنم که سرم گیج رفت.یکی از دستام رو به دیوار گرفتم و دست دیگه ام رو به سرم گرفتم.چشمام رو بستم و سعی کردم حرکت نکنم تا مبادا بر اثر سرگیجه زمین بخورم.بچه ها نگران صدام میزدن.اروم چشمم رو باز کردم و با وجود تاری دیدی که داشتم لبخند محوی زدم و با گفتن حالم خوبه کنار محسن که نگران نگاهم میکرد ایستادم.
محسن:سرم رو به طرف محمد چرخوندم و گفتم:محمد باید بریم پیش دکتر.سرت شکسته احتمال داره مشکل دیگه ای داشته باشی که اینجور شدی.باید دکتر معاینه ات کنه.
محمد: خوبه خودت میگی سرم شکسته.خب به خاطر شکستگی سرگیجه و سردرد هم سراغ آدم میاد
محسن:توهم هی دلیل الکی بیار.وقتی رسول رو بردن اتاق عمل باهم میریم پیش دکتر متخصص تا مطمئن بشم چیزی نیست.
محمد: ای بابا محسن جان تو هم پیله کردی ها.به جای این کارا یکم استقبال کن ازم بعد این همه سختی اومدیم
محسن:استقبالم میکنم اما فکر نکن خوب تونستی بحث رو بپیچونی.بعد از رفتن رسول به اتاق عمل میریم.
محمد:سری به نشونه تاسف تکون دادم و خیره شدم به اتاق رسول.با اومدن دو تا پرستار و یه دکتر سریع از جامون بلند شدیم.داخل اتاق رفتن و بعد از چک کردن وضعیت رسول و انجام کارها تختش رو به طرف اتاق عمل هول دادن و از کنارمون رد شدن و من توی آخرین لحظات باز هم به چشم خودم مظلومیت رسول رو دیدم.دیدم که چقدر مظلوم و آروم خوابیده بود و میبردنش.وارد اتاق عمل که شدن روی صندلی نشستم و قرآن کوچکیی که از محسن گرفته بودم رو باز کردم و شروع به خوندن آیات زیبای قرآن کردم.نگرانی وسیعی داشتم و آشوب بزرگی توی دلم بود .ترس خوب نشدن رسول و نشنیدن صداش باعث دلهره میشد.اما با تمام این حال بدی ها ،امیدم فقط به خدا و بعد از اون امام رضایی بود که خودش دفعه قبل باعث شد رسول توی شهرش خوب بشه و بتونه روی پاش راه بره و من باز هم امید دارم به امام رضا که خودش هوای رسول رو داره.اصلا از نظرم معنی نداره کسی بگه گرفتارم تا وقتی که امام رضا هست.
محسن کنارم نشست .آیه قرآن رو تموم کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.لبخند محوی زد و گفت.
محسن :محمد صدات خیلی خوبه برای قران خوندن و مداحی .حیف که مداح نشدی🥲
محمد: لبخندی زدم و زمزمه کردم:رسول هم همیشه وقتی حالش بد بود میومد پیشم تا براش قرآن بخونم.میگفت آرامش میگیرم .دلم میخواد بازم بتونم صداش رو بشنوم و ببینم شوخی هاش رو با بچه.
محسن:انشاالله که خیره و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.من دلم روشنه خدا خودش هواش رو داره.
محمد:منم دلم روشنه و امیدم به همون خدا هست و بعد از اون امام رضا که خودش رسول رو خوب کرد.
محسن: امیدی هست چون خدایی هست:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.مـَعنی نداره ؛
کسی بگه مـَن گرفتارم ،
تا وقتی
امام رضا هست |
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۵
فرشید:به گفته آقا محمد همراه کیان و امیرعلی به طرف اتاق داوود حرکت کردیم.کیان در رو باز و داخل شد و بعد از اون من و امیرعلی داخل شدیم.با دیدنش توی اون حال و با اون رنگ و روی پریده نگران نگاهی به کیان انداختم. انگار متوجه نگرانیم شد که خودش اروم گفت.
کیان:نگران نباش.اقا محمد که گفت.خطر رفع شده.
فرشید:ولی تو این وضع و با این حال...
ادامه حرفم رو نزدم.نخواستم بگم. نخواستم بگم با این حال بهش نمیاد خطر رفع شده باشه.اما نخواستم . نخواستم حرفی بزنم که باعث بشه فقط آشوب درونمون بیشتر بشه.
آروم قدم برداشتم.صدای کفشم سکوت توی اتاق رو میشکوند.البته فقط صدای کفش من نبود.صدای دستگاهی که نشون دهنده ضربان قلب داداشم بود ،صدای دستگاه ها،صدای قطره های سرم که سقوط میکردن ؛همش توی فضا پیچیده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
آروم دستم رو روی دستش کشیدم.نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:تو دیگه چرا اینجایی ؟داوود بلند شو جوابم رو بده.چرا تو اینجا افتادی؟مگه قرار نبود باهم منتظر برگشت رسول و اقا محمد بمونیم؟پس چرا حالا که اونا برگشتن تو اینجایی؟ داوود بلند شو ببین همه چیز بهم ریخته.رسول رو بردن اتاق عمل.محمد حالش خوب نیست انا سعی میکنه بروز نده.حامد حالش بده اما نمیخواد بگه تا نگرانی بیشتری درست کنه.تو هم که اینجا.پس ما چی؟ما باید چیکار کنیم داوود؟چرا اینقدر به خودت فشار آوردی که بخواد اینجور بشه؟چرا بلند نمیشه صدام بزنی و بگی همش خوابه.بگی رفتن محمد و رسول بین اون همه داعشی وحشی همش به کابوس بود.بگی اتفاقاتی که افتاده همش یه کابوس بود که تموم شد؟پس چرا من حس نمیکنم تموم شده؟
داوود:سیاهی و سیاهی .تموم این دنیا بعد از رفتن مهدی برام تیره و سیاه شده بود تا وقتی وجود رسول رو کنارم حس کردم.نوری از ته یه دره عمیق میومد اما نمیتونستم بفهمم نور چی هست. آروم آروم نور روشن تر شد و بیشتر چشمم رو مورد هدف قرار میداد. با تابیدن نوری توی صورتم آروم چشمام رو باز کردم.لبم خشک شده بود و میشد گفت دهنم خشک خشک بود.نفسم تنگ بود و نمیدونستم دلیل این حالم چیه.با بیحالی سرم رو تکون دادم و نگاهی به فرشید و کیان انداختم .امیرعلی همون موقع به همراه دکتر وارد اتاق شد.هنوز نمیدونستم دلیل اینکه اینجام چیه .چه اتفاقی افتاد؟ من چرا توی این حال هستم؟دکتر نزدیکم اومد و چراغ قوه اش رو روشن کرد و توی چشمم گرفت و مشغول معاینه شد.گوشی پرستاری رو روی قلبم گذاشت و گفت نفس عمیق بکشم.با وجود دردی که گاهی با نفس کشیدن توی قلبم می پیچید اما بازم سعی کردم طوری که میخواد انجام بدم.در حین انجام دادن معاینه پرسید.
دکتر:خب اقا داوود یادته چه اتفاقی افتاده که اینجایی؟
داوود :صحنه های محوی جلوی چشمم بود .گریه های حامد و حال خراب بچه ها. نبود رسول و محمد. خودشه.چه بلائی سرشون اومده ؟لبای خشکم رو از هم جدا کردم و با صدای خیلی آرومی گفتم:ب.ر.ا.د.رام.
کیان:قدمی به جلو گذاشتم و گفتم:داوود جان نگران نباش داداش.حالشون خوبه .
داوود: ک.ج.ان؟
کیان:الان اینجا نیستن اما نگران نباش .
دکتر:خب اقا داوود حالت خداروشکر بهتره و خطر رفع شده.باید از این به بعد یکم مراقب خودت باشی و خیلی به خودت فشار نیاری که دوباره اینجا نبینمت.انشاالله دو روز بیمارستان میمونی تا تحت نظر باشی و مراقب باشیم. دوروز دیگه مرخص هستی .
فرشید: خداروشکری گفتیم .دکتر هم با گفتن جمله (اجازه بدید یکم استراحت کنه ) از اتاق خارج شد .ماهم چند دقیقه ای پیشش موندیم و به زور متقاعدش کردیم که حال محمد و رسول خوبه و اونم بر اثر سرم و داروهاش زود چشماش بسته شد و به خواب رفت.
از جامون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم.باید به اقا محمد بگم تا یکم لز نگرانی هاش کم بشه.سریع به طرف اتاق عمل رفتم اما با ندیدن آقا محمد و اقا محسن به طرف سعید رفتم و گفتم:سعید آقا محمد کجا هست؟
سعید :آقا محسن بردش دکتر. چیزی شده؟
فرشید: داوود بهوش اومد.دکتر گفت دو روز دیگه مرخصه.
سعید:هوفففف.خداروشکر لااقل یه خبر خوب شنیدیم.
فرشید :آره خداروشکر
محمد: با ولی اصرار از طرف محسن به اجبار به طرف اتاق دکتر حرکت کردیم.وارد شدیم و دکتر هم بعد از معاینه سرم گفت باید سی تی اسکن بگیرم.رو به محسن اخم کردم و زیر لب غریدم:ببین چیکار میکنی با این کارات.
محسن:هیسس محمد .دکتر لطفا بنویسید براش. الان میبرمش .
فقط کدوم طبقه هست؟
دکتر:طبقه دوم .سمت راست تابلو زده شده.الان هماهنگ میکنم تا سریع برید و کارتون رو انجام بدید .
محسن:دستتون درد نکنه دکتر.محمد پاشو باید بریم
محمد:دندونام روی هم سابیده میشد و فقط دلم میخواست میتونستم کاری کنم.اما بهتر بود حرفی نزنم .به نظر خودمم این سردرد و تاری دید نمیتونه به خاطر یه شکستگی باشه.اگه به محسن می گفتم توی آمبولانس حالم بد بود که دیگه بدتر بود.
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.با شما 😉
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۶
محمد:به همراه محسن به طرف طبقه دوم رفتیم.سوار آسانسور شدیم .تکیه ام رو به آسانسور دادم.هنوز پام درد میکنه و این هجم از حرکات و راه رفتن برام درد اور بود.سرم هم گیج میرفت و هر لحظه منتظر بودم که پخش زمین بشم. از آسانسور خارج شدیم و وارد اتاق دکتر شدیم.بعد از دیدن برگه ی دستور دکتر بهم گفت اماده بشم .کمربند و انگشتر عقیقم رو در آوردم.وارد اتاق مخصوصی شدم و به گفته دکتر روی تخت دراز کشیدم.دکتر هم از اتاق خارج شد و پشت شیشه ایستاد و مشغول انجام شد.تخت اروم اروم تکون خورد و سرم و نصف بدنم داخل یه جای تنگ که شبیه تونل بود شدم.همیشه این مشکل رو داشتم که توی این مواقع با دیدن بالای سرم که دستگاه تا نزدیک تریم حالت ممکن روی صورتم بود حس بدی بهم دست میداد و حس میکردم توی قبر هستم.جشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.چند دقیقه ای طول کشید و بعدش دکتر با گفتن تموم شد تخت رو به طرف بیرون آورد.از جام بلند شدم و ایستادم.محسن هم به طرفم اومد و کمکم کرد.دکتر هم با گفتن اینکه به گفته دکتری که اول کار باهاش حرف زدیم و گفت باید سی تی اسکن بگیریم باید سریع جوابش رو حاضر کنن و یک ربع دیگه آماده میشه.از اتاق خارج شدیم.به طرف اتاق عمل رفتیم. بچه ها کنار هم بودن و من دوباره به چشم دیدم که رسول چقدر عزیز شده بود که الان همه نگرانش هستن.کنارشون رفتیم که فرشید سریع گفت.
فرشید :آقا محمد داوود بهوش اومده.
محمد: واقعا؟ خداروشکر
فرشید: بله .دکتر گفت دوروز دیگه مرخصه
محسن:خداروشکر لااقل یکی از مشکلاتمون کمتر شد.
امیرعلی:آقا محمد چیشد؟دکتر چی گفت ؟
محمد :چیز خاصی نیست.سی تی اسکن گرفتن ولی من که میدونم چیزی نیست.
محسن:باشه محمد جان.حالا که انجام دادی چرا حرص میخوری .برای خودت بهتر بود .
محمد:باشه محسن.
.............
محسن:از جام بلند شدم.بهتره خودم برم جواب سی تی اسکن رو بگیرم.محمد با وضعیت پاش نمیتونه خیلی راه بره.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از گرفتن جواب به طرف اتاق دکتری که دستور سی تی اسکن رو نوشته بود رفتم.در زدم و داخل شدم . بعد از سلام کردن نشستم و جواب رو روی میز گذاشتم.برداشت و از توی جلدش در آوردش و نگاه کرد.اروم اروم اخمش توی هم رفت.
عینکش رو پایین اورد و برگه رو روی میز گذاشت.رو به من کرد و گفت.
دکتر:اول از همه بیمار خودشون کجا هستن؟
محسن:پاش زخمی بود. سختش بود بخواد بیاد برای همین من اومدم.اتفاقی افتاده؟
دکتر:ببینید آقا برادرتون بر اثر ضربه ای که به سرش وارد شده دچار مشکلی شده که با دارو خداروشکر حل میشه .
محسن:چه مشکلی؟
دکتر:خون توی سرشون لخته شده اما خداروشکر چون زود متوجه شدید و کمه با مصرف به موقع داروهاش به مرور زمان خوب میشه.
محسن:باورم نمیشه
چطور امکان داره محمد اینجور شده باشه؟من الان باید جواب محمد و بچه هارو چی بدم؟بگم باید داروهای مختلف بخوره تا خون لخته شده بدتر نشه و درمان بشه؟ اصلا چطور باید بهشون بگم؟
دکتر:آقا گفتم که خداروشکر چون زود متوجه شدید نیاز به عمل نیست و با دارو حل میشه.خداروشکر اتفاق بدتری نیوفتاده .
محسن:از جام بلند شدم و بعد از گرفتن نسخه دارو ها با پای لرزون از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم.به طرف دستشویی رفتم .توی آیینه نگاهی به خودم انداختم.رنگم پریده بود .شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم .به اینکه خداروشکر چیز خاصی نیست ک نیاز به عمل نداره. اما چطور باید بهشون بگم؟
بهتره اول رسول تکلیفش مشخص بشه.زودتر باید به محمد بگم تا قبل از پیشرفت کردن این مشکل داروهاش رو بخوره اما بچه ها بهتره الان درگیر این مشکل دیگه نباشن.
از دستشویی خارج شدم و به طرف بچه ها رفتم.اروم دست محمد رو گرفتم و بدون اینکه به پرسش هاش که کجا میریم و دارم چیکار میکنم به بیرون از بیمارستان رفتیم.روی صندلی رو به روی بیمارستان نشستیم .رو کردم سمتش و گفتم: محمد بدون مقدمه میگم.رفتم پیش دکترت.جواب سی تی اسکن رو نشونش دادم.اونم گفت (تمام توضیحات دکتر رو میگه)
محمد ولی مشکل تو با دارو حل میشه فقط باید زودتر داروهات رو بخرم و شروع به استفاده کنی.
محمد: سرم پایین بود .متعجب بودم و البته شاید یکم نگران.اما با این حال سعی کردم به روی خودم نیارم.از جام بلند شدم و گفتم:لازم نیست بچه ها باخبر بشن.حرفی بهشون نزن.
و راه افتادم و به داخل بیمارستان اومدم.
محسن:دستی بین موهام کشیدم و از جام بلند شدم.سریع رفتم داروخانه و داروهای محمد رو خریدم و به داخل بیمارستان رفتم.نزدیکش شدم و یکی از داروها رو دستش دادم و گفتم:سریع بخورش.باید بخوری تا بدتر نشی
محمد:بدون حرف از جام بلند شدم و یه لیوان آب برداشتم و قرص رو خوردم.نگران حال رسول بودم و این دلیلی بود که بیحال بشم و قدرت مقابله با حرفای محسن رو نداشته باشم.
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.لخته شدن خون❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۷
محمد: دیگه خسته شدم .سرم رو به دیوار تکیه دادم.چشمام رو بستم تا شاید برای دقایقی از آشوب درونم کاسته بشه.دستی روی پام گذاشته شد.لای پلکام رو باز کردم و خیره شده به محسن که دستش رو روی پام گذاشته بود.دوباره چشمام رو بستم و بدون حرف موندم.صدای محسن منو از آشوبی که مثل باتلاق بود و داشتم توش دست و ما میزدم بیرون کشید و نجات داد.
محسن:محمد درد نداری؟دست و پات درد نمیکنه؟
محمد:نه خوبم .فعلا خوبم اما نمیدونم این خوب بودنم چقدر طول میکشه.
محسن:محمد آروم باش.یکم امید داشته باش.
محمد: محسن باور کن نگرانیم برای خودم نیست.نگرانم برای حال رسول که نمیدونم خوب میشه یا نه.نگرانم برای داوودی که توی این مدت اینقدر روش فشار بوده که سکته کرده.محسن چطور باور کنم ؟چطور باید باور کنم که یه جوون به سن و سال داوود سکته کرده باشه؟
من چطور باید ببینم زجر و درد رسول رو موقعی که میخواد حرف بزنه اما نمیتونه؟چطور باید ببینم
محسن:نمیگم نگران نباش.میدونم نمیتونی نباشی.من که تازه چند وقته باهاشون آشنا شدم بهشون عادت کردم و نمیتونم سختی هاشون رو ببینم .تو که سال هاست ،به عنوان فرمانده و برادر کنارشون هستی .پس طبیعیه که نگرانشون باشی ،اما به نظرت منطقیه که به خاطر اینکه نمیدونیم هنوز اتفاقی افتاده یا نه اینطور زانوی غم بغل بگیریم؟؟
بهتره همونطور که خودت سه ساعت پیش گفتی امیدت به خدا باشه.
محمد: نمیدونم دیگه نمیدونم چیکار باید کنم.محسن نباید به عنوان یه فرمانده اینقدر ضعیف باشم اما انگار فشار این اتفاقات داره کمرم رو خم میکنه.محسن نباید جلوی نیروهام که حال خودشون بدتره اینطور باشم اما نمیشه .هر کاری میکنم اما نمیشه .
محسن:میشه فقط امید داشته باش.الان همه ی بچه ها چشم امیدشون به تو هست. وقتی ببینن تو اینجوری شدی که اونا بدتر میشن.
محمد: خواستم خرفی بزنم که صدای قدم های کسی رو شنیدم.سرم رو بلند کردم .دکتر از اتاق اومد بیرون.نمیدونم چطور بلند شدم اما حس درد توی پام بدجور برام درد آور بود.سمتش رفتیم.هممون فقط خیره بودیم اوی چشماش و منتظر یه خبر خوب بودیم.یه خبری که بتونه اروممون کنه .دکتر با دیدن وضعیتمون خودش به حرف اومد.
دکتر: خب ببینید عمل خیلی خطر ناک و مشکلی بود.اینکه مدتی از وجود سرب به داخل معدش میگذشت کار رو سخت کرده بود.برای همین خون بالا می آورد.معدش رو شست و شو دادیم.عمل هم خداروشکر خوب پیش رفت و خب این خیلی عجیب بود که بتونه تحمل کنه و این عمل خیلی دردسر براش داشت.اما خداروشکر خوب پیش رفت.یه مدتی حدودا دوماه گاهی اوقات به خاطر سرب خون بالا میاره که باید قرص و داروهاش رو سر موقع بخوره.احتمالا تا نزدیک یک ماه نتونه حرف بزنه و حتی درد زیادی در ناحیه گلو و جایی که عمل شده براش به وجود میاد که باید تحت نظر باشه تا بدتر نشه.
محمد: خوب میشه دیگه؟
دکتر:توی کار ما هیچ چیزی حتمی نیست.فقط میتونم بگم خدا تا اینجا خیلی هواشو داشته که بتونه تحمل کنه .مخصوصا با وضعیت بد و خطرناک قلبش.امیدتون به خدا باشه.
محسن:کی بهوش میاد دکتر؟
دکتر:الان به بخش مراقبت های ویژه منتقل میشه .راستش نمیتونم بگم دقیق کی بهوش میاد . با وضعیتی که داره ممکنه هر موقعی بهوش بیاد.میتونه یک ساعت دیگه باشه.میتونه یه روز دیگه باشه.میتونه یک هفته دیگه باشه.نمیشه دقیق گفت و خب البته یکی از دلیل های اصلیش این هست که ما تا به حال موردی مثل ایشون نداشتیم .بازم میگم خدا هواش رو خیلی داشته انشاالله از اینجا به بعدم هواش رو داره:)
محمد:م ممنون
دکتر: خواهش میکنم.با اجازه
محمد :دکتر رد شد و رفت.ایستادیم یه گوشه .همون موقع در باز شد و پرستار ها تخت رسول رو بیرون آوردن.اروم با پاهایی که لرزشش تقصیر خودم نبود به سمتش رفتم.رو به پرستار گفتم چند لحظه صبر کنه.نگاهی به صورت رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم براش.دور گلوش باند پیچی بود و با گردنبند های مخصوص گردنش رو بسته بودن تا تکون نخوره.صدای گریه اروم بچه هارو شنیدم اما خودم نتونستم اشک بریزم.دستش رو بین دستام گرفتم و زمزمه کردم:یادت نره قول دادی پیشم باشی .نمیخوای که بدقول بشی؟بلند شو که الان بیشتر از هر موقعی نیاز دارم که باشی 💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال رسول و حرف های دکتر...
پ.ن.الان بیشتر از هر موقعی نیاز دارم که باشی💔
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۸
محمد: با وجود درد پام و دستم که هر لحظه بیشتر میشد قدم برداشتم و به طرف نمازخونه بیمارستان رفتم.وارد شدم و گوشه ای نشستم.
دستی به لباسم کشید .دلم قرآن جیبی کوچیکی رو میخواد که رسول برام خریده بود.دلم میخواست دوباره سرش رو بزاره روی پام و منتظر بشه تا براش قرآن بخونم.دلم شنیدن صداش رو میخواست.اروم قرآنی برداشتم و بوسه ای روی طرح زیباش زدم.گوشه ای نشستم. کسی نبود و فقط خودم و خدا بودیم.بهترین موقع بود.دستم رو روی یکی از صفحه های قرآن گذاشتم و بازش کردم.با دیدن اسم سوره لبخند محوی روی صورتم نقش بست.سوره ای که رسول همیشه دوستش داشت .با یادآوری روزهایی که باهام حرف میزد و موقعی که صداش میزدم با (جانم اقا)جوابم رو میداد اشک توی چشمم حلقه زد.کی رسول اینقدر برام عزیز شد؟کی حالش برام مهم شد؟از وقتی که دیدم مظلومیت نگاهش رو ،دیدم صدای آروم و خجالت زده اش رو، دیدم سر به زیری و مرد بودنش رو.از وقتی که دیدم فهمیدم کی هست و برام عزیز شد.اما ای کاش اینجور تموم نمیشد. اما نه تموم نشد .چه بسا کسایی هستن که همچین مشکلاتی داشتن و سر پا شدن.باید امید داشته باشیم هممون.باید امید داشته باشیم.دستی به پلک هام که حالا بر اثر قطره اشکی خیس شده بود کشیدم.شروع به خوندن قرآن کردم.ارامش وجود قرآن به وجودم وارد میشد و آرومم میکرد.همینه که میگن هر وقت حالت بده قرآن بخون.
...........
قرآن رو بستم و بوسه ای روش کاشتم .سرم رو تکیه دادم به دیوار و پام که زخم بود رو دراز کردم تا کمی از دردش کاسته بشه.چشمام رو بستم و پرت شدم به اون روزا .روزایی که بدون دغدغه های الانمون باهم بودیم.صداش توی مغزم می پیچید.
-استاد رسول؟ /جانم آقامحمد
-استاد بیا اتاقم /چشم آقا
-رسول جان /جانم آقا
-استاد میتونی رد اینو بزنی؟ /چشم آقا
- رسول بیا اینجا /جانم اقا محمد
تحمل ندارم .نمیتونم دیگه .چرا صداش همش توی مغزمه؟خدایا کمکم کن.خدایا کمکمون کن .تورو به بزرگی و عظمتت قسم کمک کن از این امتحان سخت بیرون بیایم.یا امام حسین کمکمون کن.یا امام حسین تو رو به برادرت قسم کمکون کن.برادرم رو سالم بهمون برگردون.یا امام رضا یه نگاهی هم بکن به ما.ببین دیگه هیچ کدوم تحمل نداریم. خودت هوامون رو داشته باش.
نمیدونم کی اما به خودم که اومدم روی صورتم پر بود از اشک.اشک هایی که گرچه بی رنگ بودن اما برای من مثل خون بود.از جام بلند شدم. باید بدم با دکتر حرف بزنم تا بزاره برم پیش رسول.با ایستادنم سرگیجه بدی سراغم اومد که باعث شد دستم به دیوار گرفته بشه تا از افتادنم جلوگیری بشه.چند ثانیه مکث کردم.احتمالا این سردرد به دو دلیل هست.یک :وجود بیماری ای که تازه متوجهش شدم.دو:گریه و سردرد که ناشی از کمبود خواب بود.
با هر سختی ای که بود به طرف بیرون نمازخونه راه افتادم.نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاق دکتر رفتم.در زدم و داخل شدم.
...........
با لبخند محوی از اتاق خارج شدم.به طرف اتاقی که حالا رسول صاحبش بود رفتم.با کلی اصرار قبول کرد چند دقیقه ای کنارش باشم.
............
با لباس های مخصوص پشت در ایستاده بودم.حالا داشتم بین جدال قلب و مغزم غرق میشدم.مغزم میگفت با دیدنش حالم بدتر میشه .نباید برم پیشش.اما قلبم میگفت برو کنارش. برو تا ببینیش.برو تا کنارش باشی و ازش بخواه بیدار بشه.دلتنگی که این چیزارو حالیش نمیشه.میشه؟نه معلومه که نه.دلتنگ صداش بودم.دلتنگ چشماش .دلتنگ حرفاش.دلتنگ وجودش در کنارم و استشمام بوی ادکلنی که براش هدیه خریده بودم. دلتنگ بودم و بالاخره برنده بین جدال قلب و مغزم کسی نبود به جز قلبم.به جز قلبم که به امید دیدن دوباره صورتش، به امید شنیدن صداش،به امید زل زدن توی چشم های به رنگ شبش قدم میزاشت توی اون اتاق .اتاقی که صدای دستگاه های توش سکوت فضا رو میشکوند.زیر نگاه خسته و غمگین بچه ها دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم.اروم اولین قدم رو گذاشتم .انگار پام یخ زد که نتونستم حرکت کنم.چشمام دو دو میزد و دنبال نشونه ای بود که ثابت کنه این رسول نیست.این همون رسولی نیست که با لبخند نگاهمون میکرد. این رسولی نیست که با خندیدنش چال لپش مشخص میشد.این رسول حالا دیگه خط لبخند روی صورتش مشخص نبود.این اون رسول نبود که من می شناختم.این رسولی نبود که با خودم بردم.این رسولی نیست که باهم برگشتیم.دستم رو گرفتم به دیوار و اجازه دادم اشکام جاری بشه.با دیدنش توی این وضعیت هیچ اختیاری از خودم نداشتم و نمیتونستم حرفی بزنم.نمیتونستم نزدیکش بشم و چیزی که این چند ساعت منتظرش بودم رو بدست بیارم.نمیتونستم نزدیکش بشم و دستش رو بین دستام بگیرم.نگاهم رفت روی کبودی دستش.بمیرم برات داداش رسول.بمیرم که از همون اول سختی کشیدی.بمیرم برات که درد کشیدی و دم نزدی.بمیرم برااااتتتت🥺🖤
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.بمیرم برات 💔
پ.نحال بد محمد🖤
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۹
محمد:آروم کنارش نشستم.تحمل این وضع برام سخت بود.مگه میشه باور کنم این رسول همونی هست که اونقدر باهام شوخی میکرد.مگه میشه باور کنم این رسول برادر مهدی هست.جواب مهدی رو چی بدم.دست کبودش رو میون دستام گرفتم و همون طور که شروع به حرف زدن کردم آروم روی دستش رو نوازش میکردم.
محمد:میدونی رسول تقصیر خودم نیست که اینقدر دوستت دارم.تقصیر خودم نیست که اینقدر بهت وابسته ام.تقصیر خودم نیست که دلم هواتو داره.دلتنگتم رسول . بیدار شو و بزار آروم بشم.بیدار شو و نگرانم نکن.رسول تو نباشی دل بی کس من یاری نداره.بلند شو .بیدار شو و به این دلتنگی پایان بده.اصلا من مهم نیستم؟باشه اشکال نداره.نمیخوای بلند بشی و رفیقات رو از نگرانی بیرون بیاری؟میخوای دوباره نگرانشون کنی؟رسول چیکار کنم که بلند بشی؟اصلا صبر کن ببینم تو مگه قول نداده بودی؟آره تو گفتی اگه باهام بیای قول میدی مراقب خودت باشی .پس چرا مراقب نبودی؟الان من چیکار کنم رسول؟چطور تحمل کنم که چند وقت نتونم صدات رو بشنوم؟تو بیدار شو و بگو چیکار کنم.
نگاهی بهش انداختم . اصلا انگار نه انگار من نشستم جلوش اونوقت راحت خوابیده .گفتم:آقا رسول خجالت نمیکشی؟جلوی فرمانده ات میخوابی؟اصلا مگه من اینهمه می گفتم برو استراحت کن تو می گفتی لازم نیست.حالا داری جبران میکنی؟نمیشه بیدار بشی تا چشمات رو ببینم بعد استراحت کنی؟استاد رسول .چه زود گذشت .اون روزایی که استاد صدات میزدم و جوابم رو با جانم میدادی.
باشه حالا که بیدار نمیشی منم میرم ولی بدون ناراحت شدم که اومدم پیشت اما جوابم رو ندادی.
محمد:از جام بلند شدم.اروم بوسه ای روی پیشونیش زدم و زمزمه کردم:زود بلند شو.تحمل ندارم اینجا روی این تخت ببینمت.تو جات پشت میز مرکزی هست :)
از اتاق خارج شدم.نگاهی به بچه ها انداختم.همشون بودن.به جز داوود و امیرعلی . رو به سعید گفتم :سعید تو به همراه معین و فرشید و کیان و حامد برید سایت.لازم نیست همتون بمونید. محسن تو هم باهاشون برو.
حامد: آقا شما برید بهتره.من پیش رسول میمونم تا چشماش رو باز کنه.
محمد:لبخند محوی زدم:حامد جان برو .برید که این مدت خبرا رسیده اصلا به فکر پرونده و کار ها نبودید .
کیان:آقا محمد حالا اونو انجام میدیم.اما بهتره شما خودتون برید خونه.شما هم تازه اومدید. خسته هستید برید لطفا.
محمد: نگاهی به اتاق رسول انداختم و زمزمه کردم: بیمارستان میمونم تا بیدار بشه.
محسن:رو به بچه ها گفتم:بچه ها محمد میمونه .کیان تو هم برو پیش داوود و بگو امیرعلی بیاد .توی سایت بیشتر بهش نیاز داریم.محمد حامد هم میمونه پیشت تا اگر کاری داشتی کمک کنه.خودمم شب دوباره میام
محمد: باشه .
محسن:به همراه بقیه بچه ها به طرف سازمان حرکت کردیم.از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداختم.سعید و معین عقب نشسته بودن و خوابیده بودن.امیرعلی هم کنارشون بود و داشت از شیشه بیرون رو میدید.فرشید هم کنارم روی صندلی شاگرد نشسته بود.نفس عمیقی کشیدم.فقط خداکنه این ماجرا ها بخیر و خوشی تموم بشه.
محمد:محسن قبل از اینکه بره بردم یه گوشه و نامه و پلاک معراج رو دستم داد.هارد رو هم پیدا کرده بودن .گفت توی لباس هامون پیدا کردن.دوباره نامه و پلاک رو دادم دست محسن تا پیش خودم گم نشه.چی میشد اگه به جای خبر شهادتش میتونستم خبر برگشتنش رو به خانواده اش بدم؟کاش میشد...
با نشستن حامد کنارم سرم رو بلند کردم.با بغض نگاهم کرد .
حامد:آقا محمد یه سوال بپرسم راستش رو میگید؟
محمد:بپرس.
حامد:خیلی درد کشید اره؟؟رسول رو میگم .بهش سخت گذشت اره؟
محمد:نفس عمیقی کشیدم .دستی به صورتم کشیدم و گفتم:این پرونده برای هممون دردسر و سختی داشت.ولی برای رسول بیشتر .اگه بگم نه سختی نکشید دروغ گفتم .چون خودم دیدم سختی و درد هاش رو .چون دیدم حال بدش رو.
حامد:خودم رو توی بغل آقا محمد رها کردم و با گریه لب زدم: آقا محمد خوشحالم که سالم برگشید.خوشحالم که برگشتید.خوشحالم که خدا بازم بهمون لطف کرد.خدا شاهده چقدر دلتنگتون بودم.اقا محمد بودنتون رو مدیون لطف خدا هستم.🥺❤️🩹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.دلتنگتم....
پ.ن.تقصیر خودم نیست که دلم هواتو داره🫂
پ.ن.بودنتون رو مدیون لطف خدا هستم :)
https://eitaa.com/romanFms
23.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۹۹❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۰
محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پیش داوود .لطفا بمون اینجا و مراقب باش کسی به جز همون کادر اصلی پرستاری داخل نرن.
حامد:چشم آقا
محمد:با اینکه پام درد میکرد اما سعی میکردم خوب راه برم اما خب از اونجایی که پام درد میکرد نمیتونستم راحت حرکت کنم.از پشت شیشه نگاهی انداختم.داوود دراز کشیده بود و با بیحالی به حرف های کیان گوش میداد.پشت در ایستادم که صداشون به گوشم خورد.
کیان:داوود باور کن حالشون خوبه.
داوود:من..با.ید..ب.بی.نم.شون.
کیان:ای بابا .چقدر تو لجبازی.اصلا بزار زنگ میزنم با اقا محمد حرف بزن .خوبه؟
داوود:آ..ره.
کیان:گوشیم رو در آوردم.خواستم زنگ بزنم به حامد که گوشی رو به اقا محمد بده که همون موقع صدای در اومد.همونطور که گوشی دم گوشم بود گفتم(بفرمائید) در باز شد و اقا محمد داخل اومد.با دیدنش سریع از جام بلند شدم و تلفن رو قطع کردم.به طرفش رفتم و آروم کمکش کردم کنار داوود بشینه.
محمد:داوود داشت با بغض نگاهم میکرد.به زور توی جاش نشست. آروم کمکش کردم و نشست.لبخندی زدم و گفتم:به به اقا داوود شنیدم تو مدتی که نبودم خوب خودت رو نابود کردی؟مگه نگفتم مراقب باش🤨
داوود:ا.قا🥺
محمد:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ نکنه جن دیدی ؟
داوود:اختیارم رو از دست دادم و بی اراده خودم رو توی بغل آقا محمد انداختم.اشکام شروع به ریختن کرد و همون طور که گریه میکردم با بغض و صدای گرفته ای گفتم: دلم براتون تنگ شده بود اقا محمد.پس کجا بودید این همه مدت؟چرا وقتی نیاز داشتم پیشم باشید نه شما و نه رسول نبودید؟چرا موقعی که نیاز داشتم باهاتون حرف بزنم نبودید؟آقا محمد دلم برات تنگ شده بود🥺😭
محمد:آروم دستی روی کمرش کشیدم.چقدر زجر کشیده تو این مدت.اروم کنار گوشش زمزمه کردم:ببخش داوود .اما الان هستم.الان دیگه تموم شده.
داوود :رسول کجاس اقا؟حالش چطوره؟
محمد:نیمنگاهی به کیان انداختم.رو به داوود گفتم:عملش کردن.فعلا بهوش نیومده.
داوود:میخوام ببینمش🥺باید ببینمش.
محمد: حالا فعلا وقت برای دیدن هم زیاده .اول باید خوب بشید.خودت که میدونی رسول ناراحت میشه اگه ببینه تو به خودت فشار آوردی.
داوود: آقا محمد خواهش میکنم.من میخوام ببینمش.اقا محمد دلم براش تنگ شده بزار ببینمش.این مدت فقط به امید دیدن شما و رسول بودم.
محمد: شب میام پیشت تا بری پیشش.الان من تازه کنارش بودم .دکتر نمیزاره دیگه بریم پیشش.شب اجازه می گیرم برات.
داوود:باشه ممنون.اقا میشه بگید حامد بیاد؟
محمد:صبر کن من الان میرم پیش رسول.میگم حامد بیاد.
از جام بلند شدم.از اتاق خارج شدم و با پای لنگون به طرف بخشی که رسول بستری بود رفتم.حاند با دیدنم به طرفم اومد تا کمکم کنه.رو بهش گفتم:لازم نیست حامد جان. برو پیش داوود .کارت داشت.
حامد: چیکار داشت؟
محمد: نمیدونم گفت بهت بگم بری پیشش.
حامد:چشم با اجازه.
سریع حرکت کردم و به طرف اتاق داوود رفتم.ضربه ای به در زدم و داخل شدم.با دیدن داوود که نشسته بود و داشت با کیان حرف که چه عرض کنم دعوا کرد لبخند محوی زدم.داخل رفتم و نزدیکش رفتم.بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:تو و رسول کلا عادت دارید آدم رو نگران کنید.
داوود:خودت که بدتری.
کیان:حس کردم شاید حامد و داوود بخوان باهم تنها حرف بزنن.بالاخره من عضو تیم اونا نیستم و شاید نخوان چیزی بدونم.البته که با شناختی که ازشون دارم اینجوری نیستن اما از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم میرم پیش آقا محمد و از اتاق بیرون اومدم.
حامد:کنار داوود نشستم و همون طور که دستش رو توی دستم گرفته بودم و لبخندم همراه با بغض بود :چرا اینقدر به خودت فشار آوردی داوود؟مگه نگفتم باید مواظب خودت باشی؟ اصلا الان زخمت درد نمیکنه؟بگم دکتر بیاد ؟
داوود:آروم داداشم.حالم خوبه.این شک هم انگار لازم بود تا بفهمم قلبم چقدر تحمل داره.حامد یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
حامد:بپرس؟
داوود:رسول حالش خوبه؟آقا محمد یه چیزی گفت اما بعید میدونم واقعیت رو بهم گفته باشه.توروخدا راستش رو بگو.حالش بده اره؟ معلومه داداشم این همه درد کشیده باید توقع داشته باشم حالش چطور باشه. 💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد و داوود ❤️🩹
پ.ن.کیانی که حس میکنه مزاحمه🥺
پ.ن.نگرانی داوود برای رسول ...
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۱
حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام مربوط به رسول باشه.حالش خوب نیست.دکتر گفته معلوم نیست کی بهوش بیاد .هنجره اش رو عمل کردن اما معلوم نیست تا کی نمیتونه حرف بزنه و درد داره.دکتر گفته به خاطر سربی که بهش دادن خون بالا میاره و تا یه مدت همش حالش بد میشه.توی این وضعیت دکتر گفت قلبشم بدتره و باید هر چه زودتر پیوند انجام بده اما حالا که رسول برگشته قلب براش پیدا نمیشه .
داوود حال آقا محمد خوب نیست. میفهمم ناراحتی هاش رو.میفهمم که به خاطر اینکه جلوی ما اشک نریزه همش سرش رو اون طرف میکنه و سریع به صورتش دست میکشه.میفهمم نمیخواد ما با دیدنش ای اون حال حالمون بد نشه.میفهمم سعی میکنه قوی باشه ،اما تا کی میتونه تحمل کنه؟
هر چقدر هم که فرمانده باشه آخرش یه انسانه.یه انسان عادی نه .یه انسانی که جلوی چشمش رفیقش زجر کشیده.درکش میکنم.خیلی خوبم درک میکنم.روزایی که مهدی شهید شده بود و من با اینکه حالم بد بود مجبور بودم رسول رو اروم کنم دقیقا همین حس رو داشتم.اون روزایی که رسول شبا با حال بد میخوابید و نصف شب با کابوس هایی که میدید بیدار میشد من بالای سرش بودم تا مبادا حالش بدتر بشه.اون روزی که دکتر گفته بود به خاطر تب زیاد از حال رفته و من شب بیدار موندم تا مبادا تبش بالا بره و تشنج کنه.خیلی خوب آقا محمد رو درک میکنم. با این تفاوت که من حال بد رسول رو خیلی بیشتر دیدم .با این تفاوت که آقا محمد فرمانده هست.من میتونم راحت برای دل غم دیده داداشم اشک بریزم.میتونم راحت نگرانش بشم .اما آقا محمد باید خودش رو کنترل کنه .فقط و فقط به خاطر اینکه فرمانده هست و نباید جلوی نیروهاش اشک بریزه و خودش رو خالی کنه.
داوود: حامد الان باید چیکار کنیم؟اصلا...اصلا منو ببر پیش رسول.توروخدا بزار ببینمش.حامد دلم براش تنگ شده.
حامد: آخه نمیشه .تو حالت خوب نیست.دکتر گفته باید استراحت کنی.
داوود: من حالم خوبه.به خدا خوبم .
حامد: هوففف باشه صبر کن برم برات ویلچر بیارم.با وضعیت زخمت و این حالت نمیشه راه بری.
داوود: باشه .
حامد: سریع با دکتر هماهنگ کردم و ویلچر رو آوردم. به داوود کمک کردم و روی ویلچر نشوندمش .رو بهش گفتم :حالت خوبه؟ اگه درد داری نریم.
داوود:نه خوبم .چیز خاصی نیست.
در واقع درد داشتم.اثر مسکن ها لحظه لحظه کمتر میشد و درد زخمم بیشتر بود .اما سعی کردم به روی خودم نیارم.اما انگار خیلی موفق نبودم.حامد عرق روی پیشونیم رو که بر اثر درد بود دید و متوجه شد حالم خوب نیست.
سریع ایستاد و جلوی ویلچر زانو زد.دستش رو روی پیشونیم گذاشت .نمیدونم دست اون یخ بود یا من.اما هر چی بود تضاد هم بودن .
حامد: دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.یکم داغ بود.ای بابا توی این وضعیت همین مونده که تب هم داشته باشه.بهتره سریع بره پیش رسول تا زود برگردیم اتاق خودش و دکتر معاینه اش کنه.سریع به طرف اتاق رسول رفتم.شاید یکی از دلایلی که سعی میکردم آروم باشم یا شایدم بتونم فقط خودم رو آروم جلوه بدم این بود که با اقا محمد همدرد باشم.این بود که سختی صبر و تحمل کردن رو من هم بچشم.سعی میکنم توی خلوت و تنهایی مثل همون دقایقی که آقا محمد رفته بود و تنها بودم خودم رو خالی کنم.نمیخوام جلوی بچه ها اشک بریزم.البته امیدوارم بتونم .نمیخوام جلوی داوود اشک بریزم.اون کوچیک تره و حالا با این اوضاع حالش خوب نیست و از همه مهمتر حس میکنم داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته.یه مهدی ساخته و نمیخواد دوباره این مهدی ای که رسول هست رو از دست بده و همه جوره سعی میکنه کنار خودش نگهش داره .اقا محمد و کیان با دیدنمون متعجب ایستادن و سریع به طرفمون اومدن.اقا محمد نمیتونست سریع راه بره و برای همین آروم میومد .کیان هم به خاطر احترامی که به آقا محمد میزاشت عقب تر از آقا محمد قدم میزاشت و کمک میکرد آقا محمد خیلی به پاش فشار نیاره.توی دلم به این احترامی که کیان میزاره افتخار کردم و خوشحال شدم.رفاقت با کیان برام خیلی با ارزش بوده و هست ک خواهد بود و امیدوارم تا همیشه باهم بمونیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.دیدار داوود با رسول 🥺
پ.ن.داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته....
پ.ن.کیان عقب تر از محمد حرکت میکنه🥲
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۲
حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل بره.انگار آقا محمد هم خودش خوب میدونست داوود الان فقط حالش با صحبت کردن با رسول خوب میشه که خیلی سخت نگرفت و اجازه داد بره داخل.بهش کمک کردم و داخل رفت و نشست.با بغض نگاهی به چهره ی رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم برات داداش.بمیرم برات که اینقدر درد کشیدی و منِ بی معرفت بازم مثل همیشه پیشت نبودم تا مرهم دردات بشم.بمیرم برات داداش رسولم که باید اینجوری و توی این موقعیت ببینمت.خودم رو کنترل کردم و سریع از اتاق خارج شدم.تحمل موندن توی بیمارستان رو نداشتم و دیدن رسول توی اون حال برام زجر آور بود. اقا محمد و کیان اون طرف بودن و هواسشون به من نبود. از بیمارستان خارج شدم و فقط یه پیامک به گوشی کیان زدم تا نگرانم نشن و بدونن که اومدم بیرون. تاکسی گرفتم و طبق معمول آدرس همیشگی رو دادم.{بهشت زهرا} جایی که فقط آرامش داری .اما ایندفعه با یه فرق بزرگ به طرف بهشت زهرا رفتم.رفتم سر خاک پدر رسول.کنار سنگ مزار نشستم و شاخه گل رو توی دستم گرفتم.همونطور که شروع به کندن گلبرگ های گل شدم و روی سنگ مزار میریختم شروع به گفتن حرف هایی کردم که به خاطرش اینجا بودم.
حامد:سلام آقا مصطفی.خوبید.اقا مصطفی اومدم بعد از مدت ها از شما بخوام کمکمون کنید.خیلی وقت بود نیومده بودم پیشتون.یادمه رسول همیشه بعد از دانشگاه میومد پیش شما و باهاتون درد و دل میکرد.منم همیشه باهاش میومدم.اقا مصطفی حالا بهتون نیاز داریم.کمکمون کنید .اقا مصطفی رسول حالش بده.تنها یادگار خانواده صالحی افتاده رو تخت بیمارستان و حالش بده.خودتون از اون بالا هواش رو داشته باشید.چشم امیدمون برای ادامه ی راهمون به رسول هست.اقا مصطفی مبادا بخواید بازم ما رو عزادار کنید .ما تحمل یه داغ دیگه نداریم.
مراقب دردونه خودتون و ما باشید .اقا مصطفی راستی یادم رفت یه چیزی بگم.پسرتون اینقدر مرد بود که برای نجات ناموسمون رفت بین اون همه داعشی نامرد.که اگه نمیرفت معلوم نبود الان وضعیت ما و اونا چی باشه.اقا مصطفی رسول خیلی مرده.مراقبش باش.
از جام بلند شدم و تاکسی گرفتم.تا بیمارستان خیلی راه نبود اما چون دوروزه زخم دستم رو شست و شو ندادم میسوزه و باید مسکن بخورم.سریع سوار شدم و به طرف بیمارستان رفتیم.
.........
از تاکسی پیاده شدم و سریع رفتم داروخونه.مسکن خریدم و از مغازه سوپری کنارش یه بطری اب خریدم.دو تا مسکن باهم خوردم تا زودتر اثر کنه و دردش کم بشه.خوبه فقط یه سوختگیه.اگه تیر بود چی میشد دیگه.دستی به زخم کشیدم آروم مالیدمش که دردش بیشتر شد.هوفف.قدم برداشتم تا به داخل بیمارستان برم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.سعید بود. جواب دادم
سعید:سلام خوبی؟
حامد: سلام .ممنون. چیزی شده؟
سعید:نه خبری از رسول نشد؟
حامد : نه فعلا.
سعید: ا.هان باشه 😔راستی به اقا محمد بگو اطلاعات هارد رو علی در آورده.اقا محسن و آقای عبدی گفتن اطلاعات خیلی خوبی توش بوده که ما میتونیم به راحتی به دادگاه ارائه بدیم.
حامد: خداروشکر.باشه بهشون میگم.
سعید:من دیگه برم.اگه خبری شد زنگم بزن.
حامد: باشه چشم.خداحافظ
سعید:خدا نگهدار
حامد :خواستم برم بیمارستان که نظرم عوض شد و اول رفتم سوپری. کیک و آبمیوه خریدم .آقا محمد از وقتی اومدیم هیچی نخورده.کیان هم همینطور.نمیدونم داوود میتونه چی بخوره .باید از دکترش بپرسم و براش چیز بخرم .سریع از مغازه خارج شدم و به طرف در ورودی بیمارستان حرکت کردم.داخل شدم و به طرف بخشی که رسول بود رفتم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرف های حامد رو دوست داشتم🥺
پ.ن.رفت سر خاک پدر رسول تا کمک بخواد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۳
حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوود با رنگ پریده و حال خراب از اتاق بیرون اومد.زودتر از آقا محمد و کیان به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم تا زمین نخوره.
داوود:با بیرون رفتن حامد حس کردم بهترین فرصت هست تا به دلتنگی این مدتم پایان بدم.سرم رو روی دست رسول گذاشتم و اشکام به راحتی جاری شد.با بغض و صدای دورگه زیر لب زمزمه کردم:رسول چرا دوباره اینجایی؟بی معرفت مگه تو قول ندادی مراقب خودت باشی؟حتما باید اونجا باشم تا تو شاید یکم مراقب باشی ؟رسول داداش توروخدا چشات رو باز کن.تو اصلا فکر کردی من بدون تو باید چیکار کنم؟مه...رسول توروخدا بیدار شو.دیدی خواستم بهت بگم مهدی.تو برام مثل مهدی شدی .مهدی همیشه مراقب بود تا من که ته تغاری هستم ناراحت نباشم .تو هم مثل اون باش.باعث ناراحتیم نباش.باعث دل نگرانیم نباش.دیگه نمیدونم چی بگم تا شاید دلت برام بسوزه و دیدن چشمات رو ازم دریغ نکنی.تا حسرت در آغوش کشیدنت به دلم نمونه.
نمیدونم باید چیکار کنم فقط زود بیدار شو.مبادا چشم انتظارمون بزاری.چون تحمل ندارم دیگه.
از اتاق بیرون اومدم.درد داشتم اما دردی که داشتم از درد دلتنگیم که بیشتر نبود .بود؟نه نبود.چشام سیاهی رفت .نزدیک بود بیوفتم که به نفر گرفتم.لای پلکای سنگینم رو باز کردم.حامد بود.نمیدونم چرا اما دلم خواب میخواست.خیلی خسته بودم. بیشتر از اونی که بشه تصورش کرد.اروم آروم صدا ها محو شد و در اخر دیگه متوجه نشدم چیشد و تاریکی ...
حامد:با سنگینی وزنش نگاهش کردم.تکونش دادم اما بیدار نشد.صداش زدم اما انگار نه انگار. پلاستیک از توی دستم افتاد .آقا محمد و کیان ترسیده بودن.کیان سریع پرستار رو صدا زد.اقا محمد کنارم اومد.روی زمین نشستم و داوود هم توی آغوشم بیهوش بود.آقا محمد سریع دستش رو روی پیشونی داوود گذاشت .انگار تبش خیلی بالا بود که دستش رو سریع برداشت و رنگ نگاهش ترسیده شد.
محمد:دستم رو روی پیشونی داوود گذاشتم.از شدت داغ بودنش سریع دستم رو برداشتم و نگران بهش خیره شدم.این پسر چرا اینجوری شده؟کی اینقدر وابسته رسول شد که با حال بدش اینجور شد؟خدایا چرا اینقدر داره مشکلات خودش رو نشون میده.دکتر و پرستار ها اومدن و داوود رو روی برانکارد گذاشتن و بردن.حامد خواست بره که مچ دستش رو گرفتم .نگاهی بهم انداخت که گفتم:من میرم باهاش.تو و کیان همینجا بمونید.
حامد: اما اقا...
محمد:حامد من میرم.خبرتون میکنم حالش چطوره.
کیان:متوجه شدم آقا محمد میخواد خودش با داوود تنها باشه.دست حامد رو گرفتم و رو به آقا محمد گفتم:آقا شما برید.ما همینجا هستیم.فقط از حال داوود بهمون اطلاع بدید.
محمد:سری تکون دادم و سریع با پای دردناکم به طرف اتاقی که داوود رو بردن رفتم.پشت در ایستادم.نگاهی از لای در نیمه باز اتاق به داخل انداختم.داودد با رنگی پریده روی تخت بود.دکتر در حال چکاپ و معاینه بود.پرستار هم داشت سرم رو به دستش وصل میکرد.چند دقیقه گذشت که دکتر بیرون اومد.سریع به طرفش رفتم.نگاهی بهم انداخت و گفت.
دکتر:شما احیانا نباید خودتون استراحت کنید؟
محمد:من مشکلی ندارم دکتر .حال برادرم چطوره؟
دکتر:الحق که همتون مثل هم کله شق هستید. فقط کافیه اصلی ترین عضو گروه کله شقیتون بیدار بشه که کلا کار بیمارستان تمومه.
محمد:ممنونم که اینقدر قشنگ گفتید.
دکتر:خواهش میکنم😅خب داوود هم حالش خداروشکر بهتره.فشارش افتاده بود و به خاطر تب بالاش از حال رفته.سرم وصل کردم و تب بر زدم.تا یه ساعت دیگه تبش ان شاالله قطع میشه.حال قلبشم خداروشکر خوبه و خطر رفع شده.انشاالله اگر خیلی به خودش فشار نیاره و مراقب باشه پس فردا مرخص میشه.
محمد:ممنونم دکتر.
دکتر:خواهش میکنم.به خاطر سرم و دارو ها خواب هست.احتمالا دو ساعت دیگه بیدار بشه.بهتره فعلا یکم خودتون استراحت کنید.شما خودتونم باید استراحت کنید و داروهاتون رو بخورید.هم برای زخم پا و دستتون و هم مشکل لخته ی خون .
محمد:چشم .فقط لطفا کسی از مشکل لخته خون با خبر نشه .نمیخوام فعلا کسی بفهمه.
دکتر: باشه ولی مراقب باشید.
محمد:چشم .ممنونم از لطفتون.
دکتر:خواهش میکنم.با اجازه
محمد:دکتر از کنارم رد شد و رفت.تلفن رو برداشتم و شماره ی حامد رو گرفتم.پام درد میکرد و نمیتونستم خیلی حرکت کنم تا بهشون بگم.با پیچیدن صدای حامد که با بغض آمیخته شده بود نفس عمیقی کشیدم و حال داوود رو براش شرح دادم.اخرشم با زور که لازم نیست بیاد پیش داوود و بمونه همونجا راضیش کردم تا نیاد.پشت در روی صندلی نشستم.سرم رو میون دستام گرفتم.باورم نمیشه.چرا همه ی مشکلات دست به دست هم دادن؟چرا باید حال برادرام اینقدر بد باشه؟خدایا خودت کمکشون کن.خودت کمکمون کن.با تیر کشیدن سرم حلقه ی دستم که حصار سرم بود تنگ تر شد.چشمام بیشتر روی هم فشرده شد.خواستم بلند بشم که..
♡♡♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم بگم💔
https://eitaa.com/romanFms
رمان آغوش امن برادر فصل اول
https://eitaa.com/romanmfm/8
رمان آغوش امن برادر فصل دوم
https://eitaa.com/romanmfm/183
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۴
محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم،
ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد.
محسن:سلام محمد جان.
محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم.
محسن: خیره انشاالله بگو.
محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟
محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم
محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟
محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟
محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم.
محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟
محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو.
محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟
محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره.
محسن: خیره انشاالله
محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ
محسن:به سلامت
محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم.
کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من.
رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟
حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون.
محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا.
حامد:اِ آقا محمد .
محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟
کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم
محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه.
کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم.
محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که
رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر
هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود
درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم.
بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه.
حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود .
آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم.
پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد.
قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺
پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️🩹
پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۵
رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که
توی گلوم بود کار رو سخت کرده بود.نمیتونستم کاری کنم به جز
اینکه چشمام رو از شدت درد روی هم فشار بدم.لای پلکم
رو باز کردم.درست میدیدم؟آره خودشون بودن.کیان و حامد و محمد. هر سه تاشون با نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد نگاهم میکردن.
لبخند محوی که روی صورتم نشست خیلی بی اراده بود .دکتر بالای سرم بود و سوال میپرسید .خواستم جوابش رو بدم که فهمیدم صدام در نمیاد.
یه لحظه حس کردم از یه پرتگاه بلند پرت شدم پایین.
یعنی تموم شد؟واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم؟ خدایا با وجود اینکه نتونم حرف بزنم زندگی برام چه ارزشی داره؟ وقتی نتونم برم سر قبر داداشم و باهاش درد و دل کنم به چه درد میخوره؟این زندگی به چه درد میخوره 💔دکتر که فهمید حال روحی خوبی ندارم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.پرستار هم بعد از اینکه سرم رو چک کرد خارج شد.خواستم سرم رو تکون بدم که درد وحشتناکی توی گردنم پیچید . نه صدایی ازم
در میومد و میتونستم فریادی که از سر درد توی هنجره ام بود رو خارج کنم و نه میتونستم اشک نریزم.
درد وحشتناکی که الان داشتم
طعمش رو میچشیدم، با تموم درد هایی که تا حالا چشیده بودم فرق داشت. درد از شدت درد گردنم بود.درد فراق و دوری بود.دوری از خاک سرزمینم .دوری از رفیقام که برام برادر بودن.اما مهم ترینشون دردی بود که نمیتونستم دیگه وقتی محمد صدام میزنه جوابش رو بدم.یعنی تا کی نمیتونم حرف بزنم؟یعنی تا کی درد دارم؟یعنی تا کی میتونم تحمل کنم؟
از پشت هاله ی اشک که توی چشمام جمع شده بود میتونستم نگاه دلتنگ حامد رو حس کنم.میتونستم چشمای نگران کیانرو ببینم.میتونستم نگرانی و شادی محمد رو به چشم ببینم.
خواستم پام رو تکون بدم که درد وحشتناکی توش پیچید.فکر کنم این درد باید به خاطر همون بخیه ها باشه که کف پام بود.تپش قلب وحشتناکی داشتم و همه ی این درد و مشکلات دست به دست هم داده بودن تا اشکم رو سرازیر کنن.به زور دستم رو بلند کردم و قطره اشکی که روی صورتم فرود اومد رو پاک کردم.همون موقع صدای در اومد و بچه ها داخل شدن.
با دیدنشون چند لحظه حس کردمهیچ مشکلی ندارم و تنها مشکلم دوری از رفیقام بود که حل شد.
اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دلتنگی جاشو به بغض داد.حامد که انگار دیگه تحمل نداشت دوید کنارم و همونطور که سعی میکرد فشاری به دستم که توش سرم بود و گردنم وارد نکنه در آغوشم کشید.
صدای هق هقی که سعی داشت خفه اش کنه توی فضا می پیچید.نگاهم به کیان خورد که با بغض نگاهمون میکرد و یکدفعه عقب گرد کردو از اتاق خارج شد.
محمد با نگاهی که میتونستم خستگی رو توش حس کنم نگاهم میکرد.از نگاهش چیزی نمیفهمیدم.هیچ وقت نمیتونستیم از توی چشماش حرفاش رو بخونیم و این یکی از ویژگی های محمد بود.
اما انگار الان با همیشه فرق داشت. ایندفعه تونستم از توی چشماش بخونم دلتنگی رو.
بخونم شادی رو.بخونم درد رو.
محمد:دست خودم نبود که حس میکردم بعد سال ها تونستم چشمای بازش رو ببینم.
حامد هنوز داشت گریه میکرد. با لبخندی که آمیخته به بغض بود به طرفش رفتم و کنارش ایستادم.دستش رو بین دستم گرفتم.با بیحالی نگاهم کرد .میتونستم حرفی که توی چشماش بود رو متوجه بشم.سرش رو بین دستام گرفتم و بوسه ای روی موهای فری که حالا به هم ریخته شده بود زدم.سریع از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم خداروشکر کردم که چشماش
رو باز کرد و منو توی حسرت چشماش تنها نگذاشت .گوشی رو برداشتم و شماره ی سعید رو گرفتم.حالش از اون موقعی که پیدامون کرده بودن خوب نبود و بهتره اول اون باخبر بشه.
سعید: بی حوصله پشت سیستم نشسته بودم .نمیدونستم باید چیکار کنم.اصلا نمیتونستم کاری کنم .ذهنم درگیر حال بد رسول و داوود بود.با صدای گوشی نگاهم بهش خورد.شماره ی حامد بود.رنگ نگاهم ترسیده شد.نکنه اتفاقی افتاده.سریع تلفن رو برداشتم و وصل کردم.با پیچیده شدن صدای اقا محمد که حس میکردم بغض داره فورا از جام بلند شدم.با صدای ترسیده ای گفتم:آقا محمد چیزی شده؟
محمد:سعید جان رسول بهوش اومد:)
سعید:چ چی؟و واقعا؟
محمد:آره واقعا. تازه بهوش اومد.
سعید: من میرم به بچه ها خبر بدم.ممنونم که خوش خبر بودید .
محمد :برو داداش .خداحافظ
سعید:خدانگهدار
سعید:نمیدونم چطور از پله ها بالا رفتم . سریع رفتم دم اتاق آقا محسن .در زدم و داخل شدم .کسی داخل اتاق نبود.احتمالا اتاق آقای عبدی باشه.از شدت شک و خوشحالی نفس نفس میزدم. به طرف اتاق آقای عبدی دویدم و در زدم.اجازه که دادن داخل شدم. آقا محسن که انگار وضعیت منو دیده بود بدجوری نگران بود سریع پا شد.آقای عبدی و آقای شهیدی هم نگاهی به هم انداختن.با بغض لب زدم:اقا ،آقا محمد زنگ زد .رسول بهوش اومده🥺
محسن:به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا..
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.رسول❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۶
محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم نقش بست. نیم نگاهی به اقای عبدی و اقای شهیدی انداختم.اوناهم خوشحال بودن.رو به سعید کردم و گفتم:سعید کسی میدونه؟
سعید:راستش نه.تا فهمیدم اومدم اول به شما بگم.
محسن:رو کردم سمت آقای عبدی :آقا با اجازه ما بریم به بچه ها خبر بدیم.اگر اجازه بدید زودتر بریم بیمارستان.
آقای عبدی:برید محسن جان.به سلامت
محسن:ممنونم .بااجازه
سعید:سریع رفتیم پیش بچه ها.اقا محسن گفت میره اتاقش و من بچه هارو صدا کنم تا بریم پیشش.نزدیکشون که شدم با دیدن قیافه هاشون شیطونیم گل کرد.لبخند خبیثی روی صورتم نشست.به خودم مسلط شدم و به طوری که انگار ناراحت و ترسیده ام به طرفشون رفتم و گفتم باید بریم اتاق اقا محسن.
اونا هم که با دیدن قیافه من ترسیده بودن بدون هیج سوالی و سریع رفتن.
امیرعلی:سریع رفتیم توی اتاق آقا محسن.با دیدنش که بهش نمیومد ناراحت باشه نگاه هممون متعجب بین آقا محسن و سعیدی که وارد اتاق شد در حال گردش بود.اقا محسن که از چیزی خبر نداشت با تعجب نگاهمون میکرد.اومد طرفمون و کنارمون ایستاد.
محسن:بچه ها یه خبر مهم دارم براتون.
فرشید:چیزی شده آقا محسن؟اتفاقی افتاده؟
محسن:محمد خبر داده که رسول بهوش اومده :)
معین:واقعا؟یعنی الان بیدار شده؟
محسن:بله بیدار شده .
امیرعلی:آقا میشه بریم پیششون؟
محسن:نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت نزدیک ۷ شب بود.رو بهشون گفتم:نمازمون رو بخونیم بعد میریم.بیست دقیقه دیگه اذانه.
برید وضو بگیرید و بریم نمازخونه .بعدش میریم بیمارستان.
فرشید :چشم.بریم بچه ها
محسن:با لبخند محوی خیره شدم به رفتنشون. خداروشکر با شنیدن این خبر حالشون بهتر شده.از جام بلند شدم و نامه گردنبند معراج روبرداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم.از اتاق خارج شدم و رفتم تا وضو بگیرم.
(مکان:بیمارستان)
محمد:از جام بلند شدم.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از اجازه گرفتن داخل شدم.دکتر با دیدنم از جاش بلند شد و بعد از سلام کردن به طرف صندلی های وسط اتاق هدایتم کرد و خودشم روی صندلی رو به رو نشست.منتظر بهم نگاه کرد که گفتم :اومدم در مورد وضعیت رسول حرف بزنیم.
دکتر:خب ببینید خداروشکر خطر اصلی که مربوط به عملش بوده رفع شده.باید داروهاشو سر ساعت بخوره .تا یک هفته اول باید فقط سوپ بخوره.نباید به زخم گردنش فشار بیاد .ببینید بر اثر سربی که بهش دادن و دیر رسیدنش به بیمارستان مشکل به وجود اومده.اما امیدوارم با عمل و داروهاش بتونه به مرور زمان و تا حداکثر دو ماه دیگه قدرت تکلمش رو بدست بیاره .بهش امید بدید .الان با این وضعیتش به شدت امیدش رو از دست میده اما بهش امید بدید. مثل قبل باهاش رفتار کنید .انگار که هیچ مشکلی نداره.به امید خدا میتونه حرف بزنه .
نگران نباشید و باز هم تاکید میکنم داروهاش رو سر ساعت بخوره.
محمد:ممنونم .فقط کی مرخص میشه ؟
دکتر:با وضعیتی که داره احتمالا باید چهار روزی رو مهمون ما باشه.اگر بعد اون حالش بهتر شده بود مرخص میشه ان شاالله.
محمد:ان شاالله. ممنونم از لطفتون.
با اجازه خداحافظ
دکتر:خواهش میکنم .به سلامت.
محمد:از اتاق خارج شدم .نفس عمیقی کشیدم.به طرف اتاق داوود رفتم تا بهش خبر بدم که رسول بهوش اومده.معلوم نیست الان حالش چطوره.در رو که باز کردم با چهره مظلوم و غرق خوابش مواجه شدم.لبخند محوی روی صورتم نقش بست.در رو بستم و لنگ لنگان روی صندلی کنار تخت نشستم.خیره شدم به چهره اش.جوونی که در اوج جوونی انگار ۶۰ سالشه.پر درد و پر غم.الان من باید جواب پدر و مادرت رو چی بدم آخه پسر.بگم پسرتون سکته کرده ؟
با تکون خوردن پلکش لبخندی روی صورتم نشست.اروم اروم چشماش رو باز کرد.با دیدن من اولش تعجب کرد اما بعدش انگار با یادآوری حال رسول حالش خراب شد که اشکش روی صورتش ریخت. کنارش نشستم و دستی به صورتش کشیدم تا اشکش پاک بشه.لبخندی زدم و گفتم:نمیخوای بریم پیش رفیقت؟؟
فکر کنم هر دوتاتون خیلی دلتنگ هم باشید .
داوود:اما اون بی معرفت که بیدار نمیشه که من با دیدن چشماش دلتنگیم رو بر طرف کنم🥺
محمد:اگه بگم بیدار شده چی؟بازم نمیخوای بلند بشی و بریم ببینیش؟
داوود:دارید شوخی میکنید آقا محمد؟من الان واقعا حال شوخی کردن ندارم.
محمد:باشه پس من بدم خودم پیشش.توهم بمون بهش میگم نیومد.
داوود:آقا محمد دارید راست میگید ؟یعنی واقعا بیدار شده؟
محمد: بله بیدار شده.
داوود:ذوق زده سریع نشستم و سرم رو از توی دستم کندم.سوزش بدی داشت و امیدوارم رگ دستم رو پاره نکرده باشم.از تخت پایین اومدم.حالا مونده بودیم من باید به اقا محمد کمک کنم تا بتونه با وضعیت پاش راه بره با آقا محمد به من کمک کنه که بتونم با سرگیجه ای که دارم حرکت کنم.نگاهی بهم کردیم و خنده ای کردیم.همون موقع در باز شد و کیان داخل اومد.با دیدنمون اونم لبخندی زد که فهمیدم اونم باخبر شده.
♡♡♡♡
پ.ن.ذوق کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۷
داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اشکم روی صورتم ریخت.حامد توی اتاقش بود و انگار داشت هنوز گریه میکرد.نیم نگاهی به اقا محمد انداختم.دستش به سرش بود و چشماش رو روی هم فشار میداد.اخمام توی هم رفت و دستم رو به دیوار گرفتم و اروم به طرفش رفتم.دستم رو گذاشتم روی دست آقا محمد که چشمش رو باز کرد .چشمش به سرخی خون بی شباهت نبود.متعجب چشمام گرد شد .کیان هم که نزدیکمون اومد با دیدن آقا محمد تعجب کرد.یکدفعه آقا محمد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بیوفته که سریع گرفتمش.با ترس لب زدم:آقا محمد حالت خوبه؟چرا اینجوری شدی؟
محمد: سر دردم قدرت تکلم رو ازم گرفته بود.دستم رو به زور توی جیب کاپشنم کردم و قرص رو برداشتم.بچه ها با تعجب به قرص نگاه میکردن .حقم دارن .من حتی اگر حالم بد بود هم قرص و دارو میخوردم و حالا براشون تعجب اور هست که خودم قرص رو برداشتم.قرص رو برداشتم و بدون اب توی دهنم گذاشتم.کیان که دید دارم قرص میخورم سریع یه لیوان آب آورد و دستم داد.تشکری زیر لب گفتم و آب رو خوردم.داوود و کیان هنوز با تعجب و نگرانی نگاهم میکردن.تا خواستم حرفی بزنم داوود خودش به حرف اومد.
داوود:آقا محمد میدونی که تا چیزی که بخوام رو نفهمم ول کن نیستم. پس لطفا خودتون بگید اون قرص برای چی بود؟چرا حالتون اینجور شده؟
کیان: بله اقا داوود درست میگه.فکر نکنید نفهمیدم. چند بار حالتون بد شده ک همش سر درد و سرگیجه داشتید
دلیلش چیه آقا محمد؟
محمد: بچه ها الان وقتش نیست.بعدا صحبت میکنیم.
داوود: آقا محمد من الآن میرم پیش رسول.بعدش که اومدم بهمون میگید چرا اینطوری شدید
با اجازه
داوود:از کنار آقا محمد بلند شدم.به طرف اتاق رسول رفتم .در رو زدم و داخل شدم. رسول و حامد با دیدنم لبخندی زدن.لبخندی که با بغض مخلوط شده بود زدم و به طرفشون رفتم.کنار تختش نشستم و دست رسول رو گرفتم.اونم داشت نگاهم میکرد.بوسه ای روی دستش زدم که قطره ی اشکم روی دستش ریخت . با صدای دو رگه ای گفتم: میدونی چقدر منتظر بودم چشمات رو باز کنی؟تو کلا دوست داری ادم رو نگران کنی؟چرا چشمات رو باز نمیکردی ؟؟باید حتما دق مرگمون کنی ؟
رسول:نمیتونستم حرفی بزنم.درد گردنم هم بیشتر شده بود.سوزش گلوم هم داشت از درون نابودم میکرد.قطره اشکی از چشمم سر خورد .داوود دستش رو جلو آورد و با انگشت شستش اشکم رو که روی صورتم ریخته بود پاک کرد.
محمد: پشت شیشه ایستاده بودم.کیان رفت برای داوود آبمیوه بخره و حالا من پشت شیشه داشتم صحنه ای رو که مطمئنم داوود و حامد این مدت چندین بار توی ذهنشون تصویر سازی میکردن رو می دیدم.نمیتونستم بهشون بگم که چه مشکلی برام پیش اومده و از طرفی هم میدونم داوود تا وقتی که چیزی که میخواد رو بدست نیاره پا پس نمیکشه.حالا هم که کیان و حامد هم کنارش هستن دیگه بدتره.
با صدای پیچیدن اذان از بلندگو های مسجد نزدیک بیمارستان فهمیدم اذان شده.از قبل وضو داشتم. برای همین یه راست به طرف نمازخونه رفتم.
..........
سلام نماز رو دادم.مُهر رو برداشتم و کنار نمازخونه نشستم.طبیعی نیست که حالا که دارو میخورم سردردم بدتر داره میشه.اگر به محسن بگم کارم تمومه .باید خودم بعدا برم دکتر.گوشی حامد هنوز دست من بود.شماره ی محسن رو گرفتم .آخرای بوق خوردن بود که وصل شد.
محمد:سلام
محسن:سلام اقا محمد.چه خبر .جانم
محمد:هیچی همون اخباری که به سعید گفتم.کی میای؟
محسن:تازه نمازمون تموم شد.الان راه میوفتیم.
محمد :راه میوفتید؟مگه با کی میای؟
محسن: آره دیگه.توقع که نداری وقتی بچه های تیمت و تیمم میخوان بیان دیدن رفیقشون بگم نه.
محمد :آخه همه کارا عقب افتاده.اقای عبدی عصبانی میشه
محسن: نگران نباش. به اقای عبدی گفتم .اجازه داده.
محمد:هوفف. باشه اون چیزایی که گفتم رو بیار
محسن:باشه. محمد داروهات رو سر ساعت میخوری ؟
محمد:بیا سریع خداحافظ
محسن:تلفن رو قطع کرد.نگفت سر ساعت میخوره و این یعنی یا نمیخوره یا دیر به دیر که مورد اول احتمال بیشتری داره.خدایا منو از دست این بشر راحت کن.
سریع آماده شدیم و همگی سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.همه ی بچه ها حالشون خیلی بهتر بود و دلیلش چیزی نبود جز خبر بیدار شدن رسول .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد محمد و سردردش 🥲
پ.ن.همه خوشحالن❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۸
محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر حالش بهتر بود اما با این وجود میتونستم بفهمم اینکه فقط تماشاگر باشه و نتونه حرفی بزنه چقدر براش زجر اور هست. داوود هم روی تخت ،کنار رسول نشسته بود و بدون حرفی فقط دست رسول رو توی دستش گرفته بود.حامد هم هنوز با بغض و لبخند نگاه میکرد .انگار هیچ کدوم باورشون نمیشه که خدا دوباره یه فرصت دیگه بهمون داده.تلفن حامد زنگ خورد .از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
حامد :بابا زنگ زد .از اتاق خارج شدم تا جواب بدم.
(مکالمه بین حامد و پدرش)
حامد:سلام بابا.خوبی؟
پدر حامد: سلام بابا جان.من خوبم .تو خوبی ؟رسول خوبه؟بهوش اومده بابا؟
حامد:بله ما خوبیمآره خداروشکر بهوش اومده.
پدر حامد: خداروشکر.بابا جان گوشی رو بده به رسول میخوام باهاش حرف بزنم.
حامد:آ..آخه بابا رسول به خاطر سربی که به خوردش دادن نمیتونه حرف بزنه.
پدر حامد:یعنی چی ؟حامد اون بچه چش شده؟
حامد:بابا رسول به خاطر سرب هنجره اش رو عمل کرده.حالا دکتر گفت فعلا تا چند وقت نمیتونه حرف بزنه .
پدر حامد:پس لااقل گوشی رو بزار دم گوشش میخوام باهاش حرف بزنم.اون نمیتونه حرف بزنه من که میتونم براش حرف بزنم.
حامد: چشم بابا .چند دقیقه صبر کن لطفا
حامد: با ورودم به اتاق بچه ها نگاهشون بهم خورد.انگار از چهره ام متوجه شدن یه چیزی شده.زیر نگاه کنجکاو و متعجب همه به طرف رسول رفتم و همراه با لبخند و بغض گوشی رو کنار گوشش گذاشتم و گفتم :بابا میخواد باهات حرف بزنه .
رسول:نمیتونستم حرف بزنم و حتی نمیتونستم گردنم رو تکون بدم.برای همین چشمام رو به معنای فهمیدن باز و بسته کردم
حامد گوشی رو کنار گوشم گذاشت.با بغض منتظر شنیدن صدای بابای حامد بودم.یه جورایی پدر حامد برای منم پدر بود.نگرانی هاش، دلتنگی هاش، آغوشامنش ،حرفاش ،محبتش همه رفتار هاش برای من و حامد یکسان بود.هیچوقت جلوی من با حامد طوری رفتار نکرد که من حس نبود پدر زجرم بده.در عوض همیشه پشتیبانم بود و حتی بعضی اوقات بیشتر طرفداری من رو میکنه تا طرفداری حامد و این شد که من حس کردم پدر حامد مثل بابام هست. مثل بابا که آخرین روزا باهام بازی میکرد و صدای پر محبتش هنوز توی گوشم هست.
با پیچیده شدن صداش توی گوشم لبخندی روی صورتم نشست و قطره اشک سرکشی از چشمم سر خورد.سریع پاکش کردم و خودم با وجود اینکه دستم کمی درد میکرد اما دستم رو بالا بردم و گوشی رو گرفتم .
محمد: با اشاره به محسن از اتاق خارج شدیم. پشت شیشه ایستادم و همون طور که نگاهم به رسول بود محسن کنارم ایستاد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:چیزایی که گفتم رو اوردی؟
محسن:آره.
دستم رو توی جیب کاپشنم کردم و در اوردمشون و به طرف محمد گرفتم و گفتم :بیا اینم چیزایی که گفتی.
محمد:نگاهم رو از رسول گرفتم و به طرف محسن چرخیدم.پلاک و نامه رو گرفتم و تشکر کردم.
محسن:محمد الان میخوای بری پیش خانواده اش؟
محمد:آره. تا الان حتما نگران شدن که حتی تماسی هم ازش نداشتن.البته اونا عادت دارن به تماس نگرفتن ها اما باید زودتر بگیم.گناه دارن.هم مادرش و هم نامزدش.
محسن:نامزدش؟
محمد:آره نامزدش.تازه چند وقت دیگه قرار بود عروسی کنن😔
محسن :خدا به خانوادهاش صبر بده.پس بزار منم بیام.نمیتونی که تنها بری .بهترم هست که بچه ها نیان.خودم میام باهات.
محمد:باشه .پس به سعید و معین بگو که میخوایم بریم .بعدا که رفتیم به بچهها بگن.من میرم دم ماشین سریع بیا.
محسن:باشه. بیا سوییچ رو بگیر بشین تو ماشین تا من بیام.
محمد: باشه.
محسن:محمد اروم اروم رفت.رفتم داخل اتاق که از شانس بدمون همشون هواسشون جمع من شد.همون موقع سوالی که ازش ترس داشتم به زبون داوود اومد.
داوود: آقا محسن یه سوال.اقا محمد چش شده که قرص میخوره؟چرا امروز چند بار حالش بد شد و نزدیک بود زمین بخوره؟
محسن :چیز مهمی نیست .
کیان:چرا آقا محسن مهمه. لطفا بگید چیشده؟
محسن:نگاه کنجکاو رسول هم به نگاه بقیه اضافه شد.نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم محمد رفته و بعد شروع کردم به توضیح ماجرا.......
ولی بچه ها نگران نباشید محمد داروهاش رو بخوره خوب میشه.دکتر گفت نیازی به عمل نیست.
داوود: ی..یعن.ی یعنی لخته خون تو سرشه؟
محسن:آره
بچه ها محمد نمیخواست که شماها باخبر بشید پس اصلا جلوش حرفی نزنید .متوجه هستید ؟
بچه ها:بله آقا.
محسن: من و محمد الان باید بریم. قراره بریم پیش خانواده معراج .برمیگردیم.نیم نگاهی به رسول و داوود انداختم و دستم رو به طرفشون گرفتم و گفتم: مراقب این دوتا هم باشید .این دوتا قاچاقی زنده ان😁
داوود:اِ آقا محسن شما هم؟
محسن:بله ماهم 😉
خب من میرم . مراقب خودتون باشید خداحافظ
بچه ها :به سلامت .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پدر حامد برای رسول هم پدره🥺
پ.نفهمیدن محمد چه مشکلی داره😬
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۹
محمد: توی ماشین منتظر محسن نشسته بودم.چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم .تمام رفتار های معراج، تمام حرف هاش،نگاه هاش،کمک هاش ،همه اش مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور میکردن.
یادآوری اون لحظات تلخ برام گرون تموم میشد.روزی که داشتم با معراج حرف میزدم و اون از سختی هایی که توی اون مدت کشیده بود میگفت.
(فلش بک به گذشته)
معراج: خدا برای هیچ کس نخواد آقا.خیلی سخته موندن بین این نامرد هایی که مثل حیوون هستن و هیچی حالیشون نیست .
محمد:درک میکنم .میگذره و تموم میشه.اونوقت تو میری پیش خانواده ات .
معراج:هر چی خدا بخواد.اما هیچ وقت فراموش نمی کنم اون موقع هایی که جلوی چشمم زن و مرد های بیگناه رو میکشتن.خیلی بده که جلوی چشمت کسی رو بزنن اما تو نتونی کاری کنی .خیلی بده😔آقا هر لحظه میترسیدم دستور بدن که قراره به ایران حمله کنن.تصور اینکه بتونن وارد کشور بشن و ناموس مردم جلوی چشممون کشته بشه آزارم میده.
محمد:اینا تقاص کاراشون رو پس میدن.تا وقتی ما هستیم اونا حق نزدیکی به کشور ما و ناموس ما ندارن. معراج فراموش نکن.خدا باماهست .تا وقتی که پشتیبانی خدا رو داریم دلیلی برای ترس نداریم.درسته؟
معراج :بله درسته
(زمان حال)
محمد:با صدای باز شدن در لای پلکام رو از هم باز کردم.محسن نشست و نیم نگاهی به من کرد .
محسن:حالت خوبه؟
محمد: آره چطور؟
محسن:پس چرا گریه کردی؟
محسن:دستی به صورتم کشیدم.کی گریه کردم.حتی متوجه نشدم کی اشکام ریخته. آخه پسر من چطور باید به مادرت خبر بدم که پسرش دیگه برنمیگرده؟اخه من چطور جلوی نامزدت بگم و شکستنش رو ببینم.چطور ببینم نامزدت پشت و پناه زندگیش رو از دست داده. منو ببخش معراج .نتونستم کاری کنم که سالم بمونی.
محسن:خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.گوشه ای ایستادم و جواب دادم.
محسن :سلام .جانم آقا
آقای عبدی:سلام محسن جان.محمد پیشته؟
محسن:بله آقا کاریش دارید؟
آقای عبدی: نه برو جایی که کسی نباشه حتی محمد.
محسن:چند لحظه صبر کنید لطفا.
سریع از ماشین پیاده شدم و گفتم :جانم آقا
آقای عبدی:محسن بچه های عربستان خبر دادن داعشی ها از اون پایگاه رفتن و جای دیگه ای مستقر شدن.بچه های عربستان برای پاک سازی رفته بودن که پیکر معراج رو پیدا کردن.
محسن:یا امام حسین.ا..الان چطور باید به بقیه بگیم؟
آقای عبدی:امشب پیکر معراج رو با پرنده میارن ایران.شما کجایید؟
محسن:من و محمد داشتیم میرفتیم خونه ی خانواده معراج تا بهشون خبر بدیم.
آقای عبدی:بهشون بگید فردا ظهر ساعت ۲ پیکر معراج رو توی گلزار شهدا میارن. بیان اونجا .
بنا به وصیت معراج که گفته بوده دوست داره دور تابوتش پرچم ایران باشه قراره با پرچم ایران بیارنش .
محسن:ممنونم که خبر دادید .با اجازه من برم .
آقای عبدی: به سلامت
محسن:خدانگهدار .
محسن:به طرف ماشین برگشتم .نگاه محمد با اخم به من بود .سوار شدم.خواستم حرکت کنم که محمد گفت.
محمد:چیزی شده بود؟چرا پیاده شدی؟
محسن:رو کردم سمت محمد و گفتم:محمد یه چیزی میگم بهت هول نکن .باشه؟
محمد : چی شده محسن: اتفاقی افتاده؟
محسن:کسی که داشتیم در موردش حرف میزدیم داره بر میگرده. 🙂💔مهمونمون داره بر میگرده.
محمد:م..مع..معراج؟
محسن:آره. خودش .بچه های عربستان فهمیدن داعشی ها تغییر مکان دادن.رفتن برای پاکسازی که پیکر معراج رو هم پیدا کردن.فردا ظهر ساعت ۲ توی گلزار شهدا قراره بگیم خانواده اش برن پیشش.
محمد:باورم نمیشه :)
محسن: خدا با مادرش فرصت داد برای آخرین بار بتونه پسرش رو ببینه.
محمد: سرم رو پایین انداختم .محسن هم حرکت کرد و به طرف خونه ی خانواده معراج حرکت کرد .حدودا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم.زنگ در رو زدیم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعد اون صدای زنی که میگفت (احتمالا معراجه گفته بود قراره توی این چند روزه برگرده)
بغض توی گلوم لونه کرده بود.چطور باید بهشون خبر بدم آخه.توی این سال هایی که توی این شغل بودم کم خبر شهادت فرزند هایی رو برای خانواده هاشون نبردم و نگفتم پسرتون برای دفاع از کشورمون جونش رو فدا کرد.کسایی مثل مصطفی .رفیق صمیمی من و محسن که باهم وارد این شغل شدیم.مصطفی ای که جلوی چشم من تیر خورد و توی بغل من شهید شد و من مجبور شدم خبر شهادتش رو به خانواده اش بدم.یکی مثل احسان که برای اینکه سوژه پرونده تیر نخوره خودش رو انداخت جلوی اون ۵ تا تیر بهش خورد.اونم من مسئولیت خبر دادن به خانواده اش شدم.همشون مثل هم بودن.خانواده هاشون منتظر پسراشون بودن و من رفتم و گفتم بچشون دیگه برنمیگرده.همشون چشم انتظار داشتن و آخرش با دادن خبر داغدار و عزادار شدن.
در باز شد .یه خانم جوون که احتمالا باید نامزد معراج باشه در رو باز کرده بود.با دیدن ما سریع سرش رو پایین انداخت و با خجالت سلام کرد .
♡♡♡♡♡
پ.ن.معراج رو پیدا کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۰
❤️نکته:خانواده معراج فارسی بلد هستن و میتونن به خوبی صحبت کنن❤️
محمد: بعد از سلام و احوالپرسی مختصر و کوتاهی داخل رفتیم.مادر معراج هم روی مبل نشست و نامزدش و یه دختر دیگه کنارش.
آروم نیم نگاهی به محسن انداختم .نفس عمیقی کشیدم و رو به مادر معراج گفتم:معذرت میخوام که این موقع مزاحم شدیم.راستش....راستش یه خبری بود که باید بهتون می گفتم .
مادر معراج :اتفاقی افتاده؟
محمد: دسته گلی که محسن خریده بود رو برداشتم و جعبه ای که پلاک توش بود و نامه رو روش گذاشتم و روی میز جلوی مادر معراج گذاشتم.نگاه متعجبش روی گل و جعبه و نامه بود.خم شد و جعبه رو برداشت.با دستایی که لرزشش رو میتونستم ببینم درش رو باز کرد.با دیدن پلاک که انگار خودش خوب میدونست مال معراج هست فریاد با فاطمه زهرا سر داد.
مادر معراج:یا فاطمه زهرا .یا ابوالفضل. خاک بر سرم شد.بچم 😭پسرممممم
نامزد معراج: جعبه از دست مامان افتاد.با شک روی زمین نشستم و جعبه رو برداشتم.ا..او..اون پلاکی بود که با معراج خریدیم.منم دقیقا یکی مثل همون رو توی اتاق داشتم.
محسن:اشک روی صورتشون رو فرا گرفته بود.نامزد معراج هم یکدفعه با دیدن پلاک بلند گریه کرد و شروع به زدن توی صورتش کرد.اون دختر هم سعی داشت با وجود گریه خودش مادر و نامزد معراج رو اروم کنه.
راوی:مادر معراج نامه رو برداشت و ان را به سینه اش چسباند و همراه با اشک قربان صدقه تک پسرش رفت.و آن طرف نامزد معراج با دست به روی صورتش میکوبید و با گریه معراج را صدا میزد.موقعیت خوبی نبود و محمد و محسن نیز سرشان را پایین انداخته بودند و سعی داشتند اشک هایشان فرود نیاید.
(فردای آن روز)
راوی:در باز شد.مادر معراج و نامزدش رو به روی در ایستادند.باورشان نمیشد باید پیکر او را ببینند.مادر معراج با پاهایی لرزان خواست قدمی بردارد اما سرش گیج رفا و به دیوار تکیه داد.نامزد معراج با آنکه خود داغدار شوهرش بود اما مراقب مادر شوهرش نیز بود.اشک هایش را پاک کرد و به مادر معراج کمک کرد تا داخل بروند.به گفته مسئول آنجا تابوتی که رویش قرآن گذاشته شده بود و پرچم ایران دورش پیچیده شده بود برای معراج بود.
مادر معراج:کنار تابوت زانو زدم .باورم نمیشه پسرم رفت. دیگه نمیبینمش😭شروع به حرف زدن کردم و در همون حال دستی به تابوتش زدم.
مادر معراج: قربونت بشه مادر چرا رفتی پسرم.مگه نمیدونستی آرزوم بود دیدن تو توی رخت دامادی😭مگه نمیدونستی مادرت بدون تو میمیره.الان زنت چطور زندگی کنه.سایه سرش نیست باید چیکار کنه؟من الان چطور باید زندگی کنم؟؟؟پسر یکی یدونه ام رفته.مگه قرار نبود زود برگردی پس چیشد که رفتی و آرزوی دیدن چشمات به دلم موند؟؟؟😭😭معراجم پسرم یکی یدونه مادر کجا رفتی عزیز دل مادر .کجا رفتی 😭
راوی:مادر معراج را آرام بیرون بردند و حال نوبت نامزد معراج زود تا آخرین دیدار را با شوهرش داشته باشد.
نامزد معراج:پس قول هایی که دادی چیشد؟؟پس مگه قرار نبود باهم بریم لباس عروسم رو بخریم؟؟مگه نگفتی دوست داری برات قرمه سبزی درست کنم؟؟خب منم این مدت کلی تمرین کردم تا بتونم همچین غذایی درست کنم پس چرا نیستی؟؟چرا هیچکی منو درک نمیکنه؟؟چرا هیچکس نمیاد بگه تو چه مرگته.چرا کسی نیست بیاد آرومم کنه تا بهش بگم دلتنگ شوهرم هستم.تا بگم این چند ماه اخر به امید اینکه قراره برگردی تحمل کردم.پس حالا به چه امیدی تحمل کنم این دوری رو؟؟😭💔معراج تو که رفیق نیمه راه نبودی.پس چرا بین راه جا زدی؟پس چرا رفتی ک منو تنها گذاشتی؟اصلا من مهم نیستم باشه.پس مادرت چی؟مادرت چی که این مدت همش چشمش به در بود تا تو بیای داخل و بگی تموم شد و برگشتی پیشمون.پس مادرت چی؟؟😭
راوی:مراسم تشییع پیکر معراج برگزار شد و طبق خواسته مادر و نامزد او در گلزار شهدا در ایران به خاک سپرده شد.به دلیل امنیتی بودن کار آنها کسی به جز خودشان نمیتوانست در مراسم حضور داشته باشد.محمد و محسن به همراه کیان ،معین ،سعید، فرشید،امیرعلی و...به گلزار شهدا رفتند.بعد از خاکسپاری که با بغض تمام بچه های تیم به پایان رسید مادر معراج به طرف محمد آمد.محمد سریع به طرفش رفت و لبه ی چادر مادر معراج رو در دستانش گرفت و چادر رو بوسید .مادر معراج پلاک را به طرف محمد گرفت و گفت.
مادر معراج:شنیدم یکی از نیروهاتون با پسرم صمیمی تر بوده.گفتن بیمارستان هست و چون حالش بد بوده نتونسته بیاد.این پلاک رو از طرف من بهش بدید و بگید همیشه به یاد پسرم بمونه 💔
محمد: پلاک رو گرفتم و بوسه ای روش زدم.تشکر کردم و توی جیبم گذاشتمش تا بعدا به رسول بدمش.
مادر و نامزد معراج رو بچه ها رسوندن خونشون و با کلی اصرار قبول کردن به سایت برن.منم به همراه محسن و فرشید سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان رفتیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.نآخرین دیدار💔
پ.ن.پلاک رو دادن برای رسول🖤
https://eitaa.com/romanFms
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۱۱۰💔🖤
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۱
محمد: بی حرف توی ماشین بودیم .با زنگ خوردن گوشی ای که محسن برام آورده بود و خط سفید روش بود نگاهی به شماره انداختم.حامد بود. یه لحظه ترسیدم.حاند پیش رسول مونده بود و ترسیدم نکنه اتفاقی برای رسول افتاده.سریع تلفن رو حواب دادم و شروع به صحبت کردن کردیم.با حرف هایی که حامد زد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه لااقل یکی ار درد هاش کم میشه یا ناراحت از اینکه تا مدتی دوباره باید نگرانی بابت حالش داشته باشیم.بعد از خداحافظی نگاه بچه کیان و فرشید و محسن به سمتم چرخید. محسن سوالی نگاهم کرد و پرسید.
محسن:چیزی شده محمد؟
محمد: دستی به لباس سیاهم که خاکی شده بود کشیدم و زیر لب با صدای آرومی زمزمه کردم: حامد بود.
نگاه سوالیشون رو که دیدم خودم ادامه دادم:گفت بهش خبر دادن که برای رسول قلب پیدا شده و قراره بعد از ظهر پیوند قلب انجام بشه.
محسن:خداروشکر .این که خبر خوبیه.پس چرا گرفته شدی؟
محمد:آره خوبه اما تحمل ندارم که دوباره ناراحتی و دردش رو ببینم.میدونم که وقتی عمل انجام شد تا چند روز درد داره و شاید نفسش بگیره.
محسن:چی بگم.ولی اگه عمل انجام بشه لااقل اینقدر درد نمیکشه.
محمد: درسته .
.........
بالاخره رسیدیم بیمارستان.محسن ماشین رو پارک کرد و به طرف بیمارستان رفتیم.رسول دیشب فهمید که معراج پیدا شده.خیلی سعی کرد بیاد و به هر روشی بود تونست با دستی که درد میکرد روی برگه بنویسه که میخواد بیاد مراسم اما دکتر اجازه نداد و گفت نباید تا چند روز گردنش تکون بخوره تا اذیت نشه و باید تحت نظر باشه.اونم اعصابش خورد شد و سعی کرد تکون بخوره و باعث شد گردنش تکون بخوره و درد بگیره برای همین حالش بد شد و دکتر گفت باید به جای چهار روز یک هفته بستری باشه. صبح که خواستیم بریم مراسم بچه ها و محسن اومدن دیدنش.اما به خاطر داروهایی که براش به سرم زده بودن خواب بود و بچه ها از پشت شیشه دیدنش و رفتیم.قرار شد بچه ها شب بیان پیشش تا یکم حال و هواش عوض بشه و از فکر کردن به چیز هایی که براش بده بیرون بیاد.
حالا حتما گرفته هست و نباید توقع داشته باشم با این اتفاقات بتونم دوباره خط لبخند رو روی صورتش ببینم و احتمالا باید تا مدت ها برای خودم لبخندش رو توی ذهنم تصور کنم.وارد بیمارستان شدیم و به طرف اتاق رسول رفتیم. براش اتاق خصوصی گرفتیم تا هم خطری تهدیدش نکنه و هم همراه بتونه داخل اتاق بمونه .در رو باز کردیم و داخل رفتیم.حامد نشسته بود و داشت به رسول نگاه میکرد .رسول هم خواب بود.حامد با دیدن ما سریع پاشد و سلام کرد.
حامد:سلام .مراسم تموم شد؟
محمد:سلام .آره
حامد: حیف شد.دلم میخواست بیام 😔
محمد:رسول کی خوابیده؟
حامد:از وقتی شما رفتید به خاطر داروها خوابید.حدودا دو ساعت پیش بیدار شد و به خاطر حال بدش و گریه هاش برای معراج دکتر براش مسکن زد تا حالش بدتر نشه و دردش آروم بشه.به خاطر داروشم خوابش برد .اقا محمد، رسول خیلی سختی کشیده.حالش بدجوری خرابه.توی این مدت چند بار خواب دیده.نمیدونم خواب چیه اما مشخصه خوب نیست چون هر دفعه صورتش خیس عرق میشه و اما نمیتونه حرفی بزنه.اقا محمد نگرانشم.نکنه...
محمد: خوب میشه.رسول بدتر از اینارو پشت سر گذاشته.فلج شد اما امام رضا خودش خوبش کرد. حافظه اش رو از دست داد اما خدا خودش هواش رو داشت.رفت کما اما خدا مراقبش بود.حتی رفت سرد خونه اما تا خدا نخواست بلائی سرش نیومد و برگشت کنارمون.اینبار هم مطمئنم خدا خودش هوامون رو داره.
حامد:آقا محمد بهتره شما برگردید.با دکتر حرف زدم قرار شد داوود هم به این اتاق بیارن تا پیش هم باشن و یه نفر هم بمونه کافی باشه.کیان لطفا بیا کمک که داوود رو بیارم اینجا .
فرشید: زودتر از کیان لب زدم:من میام حامد.
حامد :سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.به طرف اتاق داوود رفتیم و داخل شدیم.روی تخت نشسته بود و سرم توی دستش بود با دیدن ما لبخند زد .کنارش رفتیم .دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:خب اقا داوود آماده ای انتقال بشی؟
داوود:انتقال به کجا؟
حامد: نامحسوس چشمکی به فرشید زدم و با صورتی جدی گفتم: باید انتقالت بدیم به بازداشتگاه
داوود:کپ کردم.یعنی چی؟ به زبون آوردم حرفم رو:برای چی؟ مگه چیکار کردم؟
حامد: با دیدن قیافه اش که ترسیده بود زدیم زیر خنده.داوود که تازه فهمید سر کار بوده لب گزید تا بهمون چیز نگه و با حرص نگاهم میکرد.میتونستم از توی نگاهش بفهمم داره میگه(باشه آقا حامد برات دارم میدونم چیکارت کنم)اما بازم بیخیال آینده و کاری که برای جبران شوخیم انجام میده خندیدم.خودشم خنده اش گرفت و همراه ما خندیداین خنده رودوستداشتم.این خنده بعد از مدت ها سختی روی لبمون نشست .این لبخند و خنده بعد ساعت ها گریه و دلتنگی بهمون هدیه داده شد.باید خوب ازش استفاده کنیم.
♡♡♡♡
پ.ن.قلب پیدا شده❤️🩹
پ.ن.شوخی 🥲
پ.ن.لبخند بعد از مدت ها سختی 🙂💔
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۲
محمد: بعد از ظهر شد و رسول حالا نیم ساعتی هست که توی اتاق عمل هست .تنها دعایی که میتونم بکنم اینه که فقط این عمل به خوبی پیش بره و رسول از درد قلبش خلاص بشه.پشت در رژه میرفتم و نمیتونستم روی پام بند بشم.داوود توی اتاق نگران بود و حامد پیشش بود .کیان هم کنار من ایستاده بود.محسن و فرشید رفتن سایت .بچه ها هم با اینکه میخواستن بیان بیمارستان اما بهشون اجازه ندادم و گفتم بمونن تا کار های عقب مونده این مدت رو درست کنن و هر خبری شد بهشون میگم.
محسن:توی اتاق نشسته بودم و داشتم کار هارو انجام میدادم.
آقای شهیدی قرار بود امروز بره بازجویی هاتف و سینا .دیروز بازجویی سما سلطانی بوده .فیلم و گزارشاتش رو دیدم و خوندم.طبق گفته خودش اون افرادرو برای بردگی میبردن اما نمیدونه با اون کاراحمقانه ای که انجام داده باعث مرگ چندین نفر شده از جمله شهادت مظلومانه معراج به خاطر اون عملیات ها.اخر کار هم با عصبانیت گفته بود که انتقام میگیره.انتقام مرگ کسی که شوهرش بوده و ما نمیدونستیم. اون کسی نبود به جز حمید محبی. سلطانی ما رو مقصر مرگ محبی میدونه و سعی داره انتقام بگیره.نمیدونم از کی و از چی اما میشد حتی از توی فیلم هم خشم و شعله ی آتیش انتقام رو توی حرف و چشم هاش دید.خدا بخیر بگذرونه.
از جام بلند شدم و به طرف اتاق آقای شهیدی رفتم تا ازش بخوام صوت گزارشات رو هم بهم بده.از بالای پله ها نگاهم به بچه ها خورد.با اینکه نگرانیشون خیلی بود اما بازم مسائل شخصی و نگرانیشون رو موقع کار هاشون میریختن دور و این خیلی خوبه که اونا میدونن کجا بحث کار هست و کجا بحث زندگی و رفیق و برادر و همکار .
سعید:از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاق آقا محسن رفتم.دیدم داره میره سمت اتاق اقای شهیدی.صداشون زدم و سریع رفتم کنارشون.برگه گزارش رو جلوش گرفتم و گفتم:آقا اینم گزارش بازجویی سما سلطانی خدمت شما.الانم میرم سراغ علی .گفته بود توی هارد مدارکی هست که میشه به طور کامل اثبات کرد هاتف و سینا مجرم هستن.بهتره اونا رو داشته باشیم تا اگه توی اعتراف نمی کردن نشونشون بدیم و مجبور بشن اعتراف کنن.
محسن:خوبه .سریع از علی بگیریشون و بیارش اتاق بازجویی .
سعید: چشم آقا بااجازه.
سریع رفتم به طرف میز مرکزی.میزی که قبلا به نام میز مهدی بود و همه موقع آدرس دادن می گفتن میز آقا مهدی و بعد ها شد میز استاد رسول.حالا هم علی پشت میز استاد رسول نشسته بود و داشت با تمام وجود خستگی و کم خوابی هاش کار های بخش ما و بخش سایبری رو باهم انجام میداد.دستی به شونه اش زدم.به طرفم برگشت و با دیدنم لبخندی زد که با صورت بیحال و چشمای قرمز پف کرده اش تضاد جالبی داشت.منم تک خنده ای کردم و با لبخند به کنارش رفتم و حالت نشسته لب میز گرفتم و نشستم و گفتم:سایبری جان میخوای یکم استراحت کنی؟بدجوری مشخصه دو روزه نخوابیدی.
علی:تو از کجا فهمیدی دوروزه نخوابیدم؟
سعید:نه دیگه دقت نکردی.من از دورم هواسم به همه جا هست .فکر نکن چون نشستی سر میز استاد ناراحتم و برام مهم نیستی. نه اتفاقا از اینکه توی این مدت زحمت کارای رسول هم افتاده گردنت شرمنده ام و ما هم که این چند روزه همش بیمارستان بودیم و فهمیدم برای اینکه ما جریمه نشیم کارای نیمه تموم ما رو تموم میکنی.خلاصه که خواستم بگم دمت گرم سایبری جان. خیلی مردی.
علی:خواهش میکنم کاری نکردم.رسول توی این مدتی که بود برام هیچی از رفاقت و برادری کم نزاشت .وظیفه ام هست که حالا که نیستش لااقل کاراش رو انجام بدم .
سعید:اون توی این مدت برای هیچ کدوممون کم نزاشت اما ما خیلی جاها گم گذاشتیم 😔
علی:انشاالله خیلی زود خوب میشه و بر میگرده سر جاش.
سعید:انشاالله
علی:خب حالا نگفتی تو همینجوری به نیت صله رحم نمیای پیش من .کجا کارت گیر کرده که اومدی سراغ من؟؟بگو جانم من اصلا واسه همین اینجا هستم (بنده خدا اعتماد به سقف داره😂)
سعید:تو دوباره کله ماهی نخوردی حالت بده .اومدم اطلاعات هارد رو بگیرم.برای بازجویی میخوایم.
علی:باشه .صبر کن تا یکم وقت دیگه آماده اش میکنم.
سعید:باشه فقط زودتر درستش کن.
علی:در همون حین که دستم روی کیبورد میخورد و داشتم کار های هارد رو انجام میدادم لب زدم: باشه تو برو برات میارمش.
سعید:دستت درد نکنه.
علی:نیم نگاهی به سعید کردم و گفتم :خواهش میکنم.🙂
سعید:از کنار علی بلند شدم و به طرف امیرعلی رفتم.اونم مشغول کار هاش بود.بدون حرف از کنارش عبور کردم و به طرف میز خودم رفتم .نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم.از وقتی که آقا محمد گفته بود رسول رو به اتاق عمل انتقال دادن حدودا یک ساعت میگذره.تلفن رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم و ببینم عمل تموم شده یا نه و ما میتونیم از این استرس خارج بشیم یا نه.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.اتاق عمل🥲
پ.ن.محبی شوهر سلطانی بوده 😐
پ.ن.انتقام سما...
پ.ن.سعید هواسش به همه هست:)فرمانده خوبی میشه نه؟؟))
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۳
سعید:به آقا محمد زنگ زدم اما جواب نداد.احتمالا درگیر کارا هست.شماره ی حامد رو گرفتم که جواب داد.سدیع سلامی کردم که جوابم رو متقابل داد و گفتم:حامد از رسول چه خبر ؟عملش تموم نشده؟
حامد : فعلا هیچی. نه من که پیش داوودم و نرفتم پیش اقا محمد اما با کیان حرف زدم گفت دکتر گفته تا سه ساعت هم عادی هست. فعلا امیدمون باید به خدا باشه .انشاالله که چیزی نمیشه
سعید:درسته.باشه ممنون.اگر خبری شد حتما به منم بگو.هممون اینجا نگرانیم .
حامد: باشه سعید جان.من فعلا برم .کاری نداری؟
سعید:نه داداش.خداحافظ
حامد: خدانگهدار
سعید:با صدای علی سرم رو بلند کردم.سریع رفتم کنارش که مدارکرو بهم داد .تشکر کردم و سریع رفتم طرف اتاق اقای شهیدی .در زدم و دال شدم و گفتم:سلام اقا .
شهیدی:سلام آقا سعید
محسن:سلام سعید جان.
سعید:آقا محسن مدارکی که گفتیم رو آوردم.بفرمایید.
محسن:دستت درد نکنه.خسته نباشی .فقط میتونی خودتم بیای که اخر بازجویی گزارش هارو خودت بنویسی؟الان که رسول نیست بهتره تو که کامل تر مینویسی انجام بدی.
سعید: چشم آقا.هر چی شما بگید.
آقای شهیدی: خب پس بریم دیگه.
(اتاق بازجویی)
آقای شهیدی:سینا رو آوردن داخل .روی صندلی نشست و بی تفاوت نگاهم کرد.دوربین رو روشن کردم و دستگاه کوچیک ضبط صدا رو هم زدم و شروع کردم.
آقای شهیدی:خب اقای سینا فاتحی توجه داشته باشید تمام حرکات و حرف های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره.متوجه شدید؟
سینا:....
آقای شهیدی: اقای فاتحی متوجه شدید؟
سینا:بله
آقای شهیدی:بسیار خب.اقای سینا فاتحی شما به جرم همکاری با داعش ،دزدیدن کودکان و زن و مرد های بیگناه و فروش اون ها به داعش محکوم هستید.
جرایمی که گفتم رو قبول دارید؟
سینا:....
آقای شهیدی:قبول دارید؟
سینا:من کاری نکردم
آقای شهیدی:عکس هارو که در حال انتقال بچه ها به داخل کامیون بود رو گذاشتم جلوش.با دیدنش تعجب کرد اما حفظ ظاهر کرد.
آقای شهیدی:حالا چی؟آقای فاتحی ما به اندازه کافی از شما مدارکی داریم که بتونیم به قاضی ارائه بدیم.بهتره خودتون به جرمتون اعتراف کنید.
سینا:من فقط دستور هایی که می گفتن رو انجام دادم.
آقای شهیدی:دستور ها از طرف کی بود؟هاتف اکبری؟
سینا:نه بابا اونم خودش مثل من از دستور پیروی میکرد.نفر اصلی یه نفر دیگه هست.
آقای شهیدی:کی ؟اسمش چیه؟
سینا:نمیدونم.اسمش رو به ما نگفته
آقای شهیدی: تا حالا دیدیش؟
سینا:آره. موقع گرفتن دستمزد هامون میومد.
اقای شهیدی: همین الان میبریمت برای چهره نگاری.با نیروهای ما همکاری کن .
سینا:باش.
آقای شهیدی: مدارک رو جمع کردم .دوربین رو خاموش کردم و ضبط صدا هم قطع. از جام بلند شدم و پشت در ایستادم که در باز شد.از اتاق اومدم بیرون و دو به سعید گفتم: بگو دو تا بچه ها بیان ببرنش اتاق چهره نگاری.
سعید:چشم.فقط آقا مطمئن هستید راست گفته؟آخه چرا ما نباید فهمیده باشیم نفر اصلی تری وجود داره؟
آقای شهیدی:نمیدونم.فعلا ببریدش تا ببینیم کی رو شناسایی میکنیم.
سعید: چشم آقا .با اجازه
سریع رفتم پیش فرشید و معین.رو بهشون گفتم:بچه ها بیاید سریع باید بریم سینا رو ببریم اتاق چهره نگاری.
فرشید:برای چی؟
سعید:فعلا بیاید بعد میگم چرا.
محسن:بچه ها سینا رو بردن اتاق چهره نگاری.من و اقای شهیدی باهم رفتیم سراغ هاتف.هاتف نسبت به سینا مقاومت بیشتری میکرد و برای همین نگفت که نفر اصلی تری وجود داره.
به طرف اتاق چهره نگاری رفتم.سعید از اتاق خارج شد.دستش یه برگه بود. به طرفم گرفت.از دستش گرفتمش و نگاهی بهش انداختم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سعید ببر اینو بده علی تا شناساییش کنه.باید بفهمیم این مرد کیه و کجا هست.
سعید:چشم آقا.فقط شما به نظرتون این آدم آشنا نیست؟
محسن:به نظر من که نه. ولی شاید آشنا در بیاد .سریع یه فایل از همین رو بده بفرست برای من.
سعید من باید سریع برم بیمارستان زود برام بفرستش.
سعید:چشم اقا
محسن: سریع سوار ماشین شدم و از سازمان خارج شدم.به طرف بیمارستان حرکت کردم و حدودا ده دقیقه بعد جلوی در بیمارستان ترمز گرفتم.سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل .به طرف اتاق داوود دویدم و داخل شدم.با دیدن من حامد و داوود متعجب نگاهم کردن.سریع گوشی رو در آوردم.
داوود:داشتم با حامد حرف میزدم که همون موقع در باز شد و اقا محسن در حالی که نفس نفس میزد اومد داخل.سلامی کردیم که جوابمون زو داد.توی گوشی دنبال چیزی بود انگار.نگاهی به حامد انداختم.اونم متعجب بود.اقا محسن گوشی رو به طرف من گرفت و رو بهم گفت.
محسن:داوود این مرد به نظرت آشنا نمیاد؟؟
داوود: نه آقا. این کیه؟
محسن:هوفف .هیچی چیز خاصی نیست.من میرم پیش محمد ببینم چه خبره.
داوود :آقا محسن خواست بره بیرون که متوجه چیزی شدم . سریع گفتم:آقا محسن یه لحظه صبر کنید .
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.نفر اصلی هنوز هست...
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۴
محسن:خواستم برم بیرون که داوود صدام زد .برگشتم سمتش .رو بهش گفتم: بله ؟
داوود: آقا میشه دوباره عکس رو ببینم؟
محسن:سری تکون دادم و گوشی رو باز کردم .عکس رو جلوش گرفتم .با چشمای ریز شده نگاهش کرد و یکدفعه تعجب کرد و با چشمای گرد شده نگاهم کرد .
داوود:با یادآوری اون صحنه فهمیدم این فرد کیه.خودشه.خود نامردشه.
اون لحظه ای که تیر درست به قلب محبی خورد.درست موقعی که شلیک دوم انجام شد و تیر به من خورد .موقع سقوطم روی زمین نگاهم به یه نفر خورد.یه نفری که فکر میکردیم هاتف با سینا باشن اما نبودن.درست یادمه.لحظه ای با دو زانو روی زمین سقوط کردم نگاه آشنای غریبه ای به چشمم خورد.نگاه غریبه ای که از اون فاصله هم انگار میشد خشم رو از توی حرکات و چشماش خوند.
نیم نگاهی به چشمای کنجکاو و جست و جوگر آقا محسن انداختم و با صدای آرومی زمزمه کردم:خودشه.
محسن:داوود کیه؟شناختیش؟بگو کیه؟
داوود: همون کسی که محبی رو زد.اونی که به من تیر زد.موقع دستگیری محبی و سلطانی اون کسی که حمید محبی رو کشت همین بود.اخرین لحظه دیدمش اما فکر میکردم از افراد هاتف یا سینا باشه.اما انگار بحث پیچیده تر از اینا بوده.درسته؟
محسن:درسته.سینا توی بازجوییش اعتراف کرده مهره اصلی این بازی این مرده.
حامد:خب الان این مرد شناسایی شده؟
محسن:به علی گفتم پیداش کنه.خبر ندارم که چیشده.حالا فعلا داوود استراحت کن .من میرم ببینم رسول چیشد.
حامد:آقا منم باهاتون میام.
محسن: باشه بیا بریم سریع
از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق عمل رفتیم.محمد و کیان پشت در نشسته بودن.با دیدن ما بلند شدن.
سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم.شروع به توضیحات پرونده کردم و برای محمد گفتم مهره اصلی هنوز پیدا نشده.
محمد:ای بابا.پس چرا ما این همه مدت پیداش نکردیم؟
محسن:نمیدونم اما خب اون خیلی توی دید نبوده.به جز یه جا که ما اونجا هم نفهمیدیم و حالا تازه متوجه غفلتمون شدیم.
محمد: و اونجا کی بوده؟
محسن :کسی که به سمت محبی تیراندازی کرد ،کسی که داوود رو زخمی کرد،کسی که محبی رو کشت این مهره اصلی بوده که خیلی قشنگ و تر و تمیز اومده کشته و رفته .بدون یه نشونه. بدون ردی توی دوربین های اون اطراف و بدون اینکه ما بفهمیم اصلا مهره اصلی ای وجود داشته.
محمد: بازم غفلت...محسن از تو توقع نداشتم که به این راحتی رو دست بخوری .
محسن:محمد ما رودست خوردیم چون اون لحظه داوود حالش بد بود.وقتی که نیروت توی آمبولانس ایست قلبی کرد و ندیدی محمد جان.حالش بدجوری خراب بود.اصلحه ژ۳ بوده محمد .بچه بازی نبوده که بگیم هواس پرتی کردیم.
محمد: باشه درست میگی .اتفاقات زیادی افتاد و همه چی در هم شده بود.اما ای کاش یکم دقت میکردید.
محسن:نمی گم دقت نکردیم.کم کاریمون رو نمیخوام با حرف زدن جمع و جور کنم.نه .اشتباه کردیم اما خودت هواست باشه .هیچ کدوم از بچه ها حال خوبی نداشتن.مشکلاتی که داشت برای تو و رسول بین اون همه داعشی اتفاق میوفتاد یه طرف و حال بد داوود وقتی که تیر خورده بود هم یه طرف. حالا هم داوود فهمید اونه.علی هم داره شناساییش میکنه.
محمد: باشه .حالا برو ببین چه خبره.حالا که خداروشکر هممون هستیم و تا حدی مشکلات کمتر شده بهتره لااقل تو بالای سرشون باشی.منم احتمالا امشب یا فردا صبح بیام سایت.
محسن: باشه. من دیگه میرم فقط از حال رسول باخبرم کن. خداحافظ
محمد: باشه.به سلامت .
محسن حرکت کرد تا بره یهو صداش زدم: محسن
محسن:برگشتم طرف محمد .با لبخند محوی لب زد.
محمد:ببخش تند رفتم.حلال کن داداش
محسن:لبخندی زدم و گفتم:من مشکلی ندارم.تو حالت خوب باشه هر چقدر میخوای تند برو من هیچ مشکلی ندارم.
محمد: با چشم و ابرو اشاره ای به در ورودی بیمارستان کردم و گفتم:به سلامت🙂
محسن:ای بابا کاش آخرش دیگه اینجوری نمیکردی🥲
محمد:برو محسن جان.منم از ماجراش بی خبر نزار
محسن:چشمخداحافظ
محمد:چشمت بی بلابه سلامت.
.......
با خروج دکتر از اتاق سریع از جام بلند شدم.به طرفش رفتیم با دیدنمون دستکش توی دستش رو در اورد و توی سطل زباله کنار راهرو انداخت و در همون حالت شروع به توضیح داد.
دکتر:خب خداروشکرعمل خوبی داشت و مشکلی براش پیش نیومد.باید تا چندوقت قرص و داروهایی که بهش میدم رو بخوره و مراقبت کنه تامبادا قلبش پیوند رو پس بزنه ومشکلی براش پیش بیاد.حتما مراقبت های لازم روازش بکنید که مشکلی براش پیش نیاد.الانم میبرنش ریکاروری.هروقت بهوش اومدوبه محض مساعد بودن حالش به اتاق خوردش منتقل میشه.
با اجازه من باید برم.
محمد: ممنونم ازتون.
دکتر:من کار خاصی نکردم.اول از همه خدا خودش هواسش به بنده اش بود و دوم هم خودش خوب تونست مشکلات رو تحمل کنه.خداحافظ
محمد: خدانگهدار.
دکتر رفت اما من جمله ی آخرش رو توی ذهنم هجی کردم .خدا خودش هوای بنده اش رو داشت:)
♡♡♡♡♡
پ.ن.مهره اصلی اشنا در اومد 🥲قبلا دیدنش🤦♀
پ.ن.خدا هواش رو داشته:)
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۵
علی سایبری:با تصویری که سعید نشون داد به طرف میز مرکزی رفتم و پشت صندلی نشستم.جای رسول واقعا خالی بود که بیاد بگه این میزا به کسی وفا نمیکنه🥲سریع سیستم رو باز کردم و رفتم سراغ شناسایی مهره اصلی پرونده که ما تا الان از وجودش بی خبر بودیم.
......
دکمه اصلی رو زدم و منتظر جست و جوی سیستم شدم تا فرد اصلی رو نشون بده.بالاخره اومد.خودشه .آرشام کریمی.سوژه اصلی و مهره اصلی پرونده .کسی که این همه مدت ما رو سرگرم افرادش کرده بود و خودش داشت زیر زیرکی پیش میرفت.نمیتونم واقعا درکشون کنم.یعنی واقعا به خاطر پول فقط این کار هارو میکردن؟به خاطر چی ؟به چه قیمتی حاضر شدن هموطن های خودشون رو اینطوری ببرن.به قیمت ویزا و اقامت توی کشور های خارجی؟به قیمت چمدون های پر از دلار ؟به چه قیمتی ؟به قیمت توی آسایش زندگی کردن بچه هاشون ،بچه های کوچیک و هموطن کشورشون رو میدزدیدن؟به قیمت آسایش و راحتی توی زندگی خودشون زندگی بقیه رو خراب میکردن؟به قیمت لبخند بچشون، لبخند و نگاه شیطنت بار بچه های هموطنشون رو گرفتن. اما اینا چطور الان میتونن اینقدر راحت راست راست توی این مملکت قدم بزارن و انگار نه انگار با کار هایی که انجام دادن پدر و مادر های زیادی رو داغدار کردن و بچه های زیادی رو یتیم.پس جواب اینارو چجور میخوان بدن؟
تمام مشخصاتش رو پرینت گرفتم و فایلش رو برای سیستم آقامحسن هم فرستادم.سعید رو صدا زدم .به طرفم اومد که برگه رو به طرفش گرفتم و همون طور که مشغول ردیابی شماره ای که به اسمش بود میشدم گفتم:اینم کسی که دنبالش بودید.مهره اصلی پروندتون.که این مدت مخفی بود.
سعید:آرشام کریمی.خوبه .دمت گرم سایبری جان.الحق که تو هم واسه خودت یه پا استادی.
علی:اون که بله اما به نظرم لقب استاد برای رسول مناسب تر باشه.من همون سایبری برام کافیه.
سعید:باشه پس .دستت درد نکنه سایبری جان 😉
علی:مخلصیم.خب آقا داماد کار دیگه ؟اگر کاری داری خجالت نکش بگو.
سعید:به قول رسول وقت دنیا رو میگی با این کارات.
علی: برو اقا محسن اومده.برو سریع بهش اطلاعات رو نشون بده.
سعید:سرم رو برگردوندم که دیدم اقا محسن رفت به طرف اتاقش.از علی تشکر کردم و از پله ها بالا رفام و پشت در ایستادم.برگه هارو صاف کردم و تقه ای به در زدم.با بفرمائید آقا محسن داخل شدم و سلام کردم. برگه رو به طرفش گرفتم .
بدون حرف برگه رو ازم گرفت و با دقت مشغول خوندنش شد.بعد مدت کوتاهی سرش رو بلند کرد و رو بهم گفت.
محسن:بچه ها رو خبر کن جلسه فوری داریم.
سعید:چشم آقا.
سریع رفتم و بچه هارو خبر کردم و دوباره توی اتاق جمع شدیمآقا محسن شروع کرد به تعریف ماجرا برای هممون.از شناسایی مهره اصلی تا فهمیدن ماجرا که این کسی بوده که به داوود تیر زده و محبی رو کشته.صدای در اومد .نگاهمون به طرفش کشیده شد .علی داخل اومد و برگه ای به طرف آقا محسن گرفت .اقا محسن با تعجب ازش گرفت و مشغول خوندنش شد. با تموم شدنش رو به علی گفت.
محسن:آفرین علی جان.خیلی خوب بود. آدرس دقیق خونه اش رو میخوام.باید براش ت میم بزاریم.
علی:چشم اقا حله
محسن:حله؟🤨
علی:به قول داوود شما انجام شده بدونید
محسن:ای بابا .میگن کمال همنشین در من اثر کرد دقیقا همینه.تو دیگه چرا از داوود یاد گرفتی؟
علی:لبخند خجالت زده ای روی لبم نشست و گفتم : ببخشید آقا تکرار نمیشه🙂😬
محسن:برو علی جان.برو دیگه هم این کلمه رو تکرار نکن.یکمم به داوود بگو این کلمه رو دیگه نگه بنده خدا محمد که با شما سر و کله میزنه😂
علی:چشم اقا .با اجازه.
سریع رفتم پایین و پشت میز نشستم.سیستم رو باز کردم و شروع کردم به گشتن و پیدا کردن محل زندگی ارشام کریمی با همون مهره اصلی پرونده.
............
ایوللل.پیداش کردمخودشه .محل دقیقش رو روی سیستم آقا محسن ارسال کردم .سریع بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم .در زدم و داخل شدم. با دیدنم سرش رو از توی برگه هایی که در حال خوندنش بود بلند کرد و نگاهی بهم انداخت.گفتم:آقا محسن محل زندگیش و محل کارش رو پیدا کردم. البته میشه گفت محل کارش به پوشش هست احتمالا.یه فست فودی که مشتری های زیادی هم داره و با وجود اینکه توی همون خیابون چهار تا فست فودی هست و یکیش دقیقا کنار فست فود ی کریمی هست اما همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن.اینحور که دیدم حتی قیمت های اون فست فودی و جنس غذاهاش خیلی بهتره اما باعث تعجب هست که چرا همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن .
محسن:آفرین کارت عالی بود.صبر کن یه لحظه .
سریع تلفن رو برداشتم و فرشید رو خبر کردم تا بیاد .حدودا ده ثانیه بعد صدای در اومد و فرشید داخل شد
رو بهش گفتم:علی محل زندگی و محل کار کریمی رو پیدا کرده.امروز برو محل کارش.یه فست فودی هست. برو ازش یه غذا بخر و همون طور که داری هرید میکنی ببین اونجا چند تا دوربین داره.
♡♡♡♡
پ.ن.به چه قیمتی؟💔
پ.ن.شروع دردسر...
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۶
فرشید: چشم اقا فقط منو میبینه مشکلی نیست؟
محسن:نه اشکال نداره.سعی کن اگر خودش اون اطراف نبود سریع ببینی و بیای بیرون که متوجه تو نشه و باهات چشم تو چشم نشه.
فرشید:چشم آقا.ادرس رو بدید لطفا
علی:آدرس رو که روی برگه نوشته بودم به طرف فرشید گرفتم و گفتم:بیا اینم آدرس.
فرشید:ادرس رو از علی گرفتم نگاهی به آدرس کردم. رو کردم سمتشون و گفتم:حله آقا.با اجازه
محسن:صبر کن فرشید .
فرشید:داشتم میرفتم که آقا محسن یهو گفت صبر کن .با تعجب برگشتم سمتش که به طرفم اومد و گفت.
محسن:چی شده که همتون از داوود یاد گرفتید بگید حله؟ علی هواسم به تو هم بودا.ایولی که پایین گفتی رو شنیدم.چرا همتون از رسول و داوود یاد گرفتید؟ بابا مثلا شما ها باید بهشون بگید ادامه ندن و این کلمه از سرشون بیوفته پس جرا خودتون بدتر شدید؟
فرشید: خنده ام گرفته بود.معلوم نبود علی چند بار جلوی اقا محسن اینجوری گفته که دیگه بنده خدا تاقت نیاورده و گفت😂 با سر پایین نگاهی به علی انداختم که انگار اونم خنده اش گرفته بود.با صدای اقا محسن که گفت مرخصید سریع از اتاق خارج شدیم.با خروجمون نگاهمون به هم گره افتاد که باعث شد هر دو از شدت در معرض انفجار بودن لب هامون رو بهم بچسبونیم و انگشت اشاره و شستمون رو دو طرف لپمون فشار بدیم تا خندمون جمع بشه.
..........
از سایت خارج شدم و به طرف آدرسی که قرار بود برم حرکت کردم.توی راه شماره ی آقا محمد رو گرفتم تا از حال رسول و داوود باخبر بشم.
محمد:بالاخره دکتر از اتاق خارج شد.سریع به طرفش رفتیم که خودش شروع به حرف زدن کرد.
دکتر:خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود.چند تا قرص و دارو هست که مینویسم براش حتما بخوره تا قلب پیوند رو رد نکنه .یه قرص هم هست براش میدم که هر وقت درد داشت و حس کرد نمیتونه دردش رو تحمل کنه بخوره تا انشاالله زودتر خوب بشه
محمد: لبخندی زدم و تشکر کردم .دکتر از کنارم عبور کرد و من با خیال راحت روی صندلی نشستم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.با دیدن شماره ی فرشید جواب دادم و شروع به صحبت کردیم.
(تماس فرشید و محمد)
فرشید:سلام اقا محمد .خوبید؟
محمد:سلام فرشید جان.خداروشکر .جانم.چیزی شده؟
فرشید: نه فقط خواستم بدونم عمل رسول تموم نشده؟
محمد:چرا همین الان دکتر اومد و گفت تموم شده.خداروشکر خوب بوده و دکتر گفت مشکلی نیست.
فرشید:هوففف خداروشکر .انشاالله همیشه خوش خبر باشید .بااجازه من برم دیگه
محمد: فرشید چه خبر شده دیگه؟به جز چیزایی که محسن گفت خبر جدیدی دارید یا چیزی پیدا کردید؟
فرشید :آدرس محل کار و محل زندگی و مشخصات مهره اصلی رو پیدا کردیم.منم دارم میرم برای تعیین موقعیت محل کارش .
محند: باشه برو پس . خیلی مراقب باش. خداحافظ
فرشید:چشم .خداحافظ
فرشید: دنده رو عوض کردم و به مسیرم ادامه دادم.خداروشکر رسول هم عملش خوب بود و خیالمون راحت شد.
........
جلوی مغازه ترمز کردم و ماشین رو پارک کردم.از توی ماشین نگاهی به موقعیت اطراف انداختم.خبری نبود به جز اینکه چند نفر داخل مغازه اش بودن.چه عجیب.مغازه کناری حتی یه مشتری هم نداره و مغازه کریمی شلوغه.از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم.نگاهی به دور و اطراف انداختم.به نظر نمیومد کریمی باشه. سریع یه پیتزا سفارش دادم و نگاهی به اطراف مغازه انداختم.توی ار نقطه کوری یه دوربین کار گذاشته بودن.جمعا میشه ۳ تا دوربین.یه جای کوچیک هم بود که شبیه سرویس بهداشتی بود.داخل رفتم و نگاهی انداختم.چیز خاصی نبود.دستم رو شستم و به طرف در رفتم.تا در رو باز کردم کریمی جلوم سبز شد.خیلی یهویی استرس گرفتم که نکنه منو بشناسه برای همین سرم رو پایین انداختم و زیر نگاه کنجکاو کریمی به طرف صندوق رفتم.
فقط تونستم با سرعت حساب کنم و پیتزا رو بردارم .خواستم برم بیرون اما قبلش نیم نگاهی از زیر چشم به کریمی کردم. داشت منو نگاه میکرد .ای بابا خب اصلا به من چیکار داری هی نگاه میکنی؟🤦
سریع سوار شدم و تلفن رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم.حرکت کردم و در همون حالت هم علی تلفن رو جواب داد که سریع گفتم :علی سه تا دوربین داره.برات پیام میدم هر کدوم از دوربین چه طرفی رو فیلم میگیره.الان سریع میام سایت.البته قبلش میرم بیمارستان پیش آقا محمد
علی:باشه دستت درد نکنه.
فرشید:خداحافظ
علی:خدانگهدار.
فرشید:ماشین رو به طرف بیمارستان به حرکت در آوردم و رفتم تا یه سر به رسول و داوود بزنم.توی راه هم از یه رستوران سوپ خریدم تا داوود و رسول که حالشون خوب نیست بخورن.غذا هم خریدم برای کیان و حامد و آقا محمد.از ماشین پیاده شدم و غذا و پیتزا و سوپ رو توی یه کیسه که مشخص نباشه گذاشتم تا توی راه بچه ای نبینه و دلش نخواد.
داخل راهرو اتاق داوود و رسول شدم.در زدم و داخل شدم. آقا محمد و کیان و داوود و حامد نشسته بودن پیش هم اما رسول نبود.
♡♡♡♡♡
پ.ن.چشم تو چشم شدن😬
https://eitaa.com/romanFms