eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی، به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی ،به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری می‌کنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه بعد لبخند زد –زیاد نگاهش کن ، از روی محبت، عمیق و مهربان، نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن ،عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی ،مثلا روی صفحه‌ی گوشیت پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نگاه زن به همسرش عبادت است عشق به همسرت رو یه عبادت بدون می‌خواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم ، تازه آرامش پیدا کرده بود ، وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمی‌شود و پرونده قبلی‌اش هم باعث شده جرمش سنگین‌تر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد، نفس راحتی کشید، دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم، دم نوشم را خوردم –بابت همه چی ممنون مامان ، اگه اجازه بدید من برم بخوابم –برو عزیزم وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد، کنارش روی تختش نشستم –اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره ، انگار منتظر فرصت بود –به یه شرط می‌بخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری ، اصلا چرا با هم قهرید؟ –تو دعا کن حل بشه اونو... حرفم را برید: –پس نمی‌بخشمت –خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی... فوری گفت: –قول میدم به کسی نگم همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم سر در گم نگاهم کرد –ای بابا این ازدواج توام شده مصیبت‌ها ، البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه –اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که... –خب اون موقع نمی‌دونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل، شاید فکر می‌کنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی با بغض گفتم: –موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟ – خب، حواست بیشتر بهش باشه پوفی کردم –آخه نمی‌دونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد خندید –کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمی‌کند ، شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم. اسرا پرسید: –همیشه با روسری میری سرکار؟ باسرم جواب مثبت دادم –آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد می‌پوشه –نخیر، چون از مقنعه بدم میاد چشمکی زدم و ادامه دادم: –البته همیشه روسری رنگ تیره می‌پوشم، حالا امروز این رنگ رو پوشیدم، واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب –چقدرم این برچسبا بهش می‌چسبه! اونم آقا کمیل تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم دوباره ابروهایش گره خورد، از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم، به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت: –یک ربع دیر کردی نگاهم را به دکمه‌ی پیراهنش دادم –از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد: –خب با تاکسی میومدی کمی مِن ومِن کردم و گفتم: –تاکسی نبود، هنوزم تنهایی می‌ترسم سوار ماشین شخصی بشم ، یه کم زمان لازمه کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم ، زل زده بود به روسری‌ام –به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش می‌خواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد." آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم، بی تفاوت به حرفش گفتم: –اگه اجازه بدی من به کارم برسم –بِرس ، می‌خواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق می‌کنم، از فردا مقنعه بپوش ، به طرف در برگشت که برود. –ولی آخه مقنعه... دستش را به علامت سکوت بالا برد –همین که گفتم ، بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم ، صدایش را از سالن می‌شنیدم که با همکارها صحبت می‌کرد. هر کس سوالی می‌پرسید، با آرامش جواب می‌داد ، فقط با من بد حرف میزد واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی می‌خواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند، شاید می‌خواهد آنقدر اذیتم کند که بروم خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ای، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده " بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد، مثل همیشه من این سکوت را شکستم "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش می‌کنم."
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم با نگرانی نگاهم می‌کرد کمی خم شد و در صورتم دقیق شد –اینجا جای خوابه؟ اگر حالت خوب نیست برو خونه خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد سرد و جدی گفت: –کارا تلنبار شده بود، مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم ، امروز باید تحویل داده میشد ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم –کارها تا ظهر روی میزم باشه بعدخیلی زود رفت لیوان را برداشتم و جرعه‌ای از آب خوردم ، چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانیتور بود گفت: –بزارشون روی میز کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: –کاری داری؟ بامِن ومِن گفتم: –خواستم برای شام خودم دعوتت کنم روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید –بله اطلاع دارم ، حوصله‌ی مهمونی ندارم ، فکرهات رو کردی؟ –درمورد چی؟ با اخم نگاهم کرد، به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم، شاید چون هنوز هم نمی‌توانستم باورکنم از دستم ناراحت است –درموردحرفهایی که اون روز زدم همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم: –من که همون موقع جوابت رو دادم –چیزی که من شنیدم جواب نبود بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم –تو اشتباه می‌کنی ، اون روز...اون روز من... دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم ، نمی‌خواستم غرورم را بشکنم ، نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بی‌تفاوتی است، برای به تاراج بردن باید بتازی، توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم ، دراین جنگ من مغلوب نمی‌شوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند جوابش را ندادم، لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش می‌خواهد کنارش بنشینم ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که: –چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم تقریبا همه رفته بودند، شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که برود، چند خط بیشتر از نامه‌ای که در حال تایپش بودم نمانده بود، با خودم گفتم تمامش می‌کنم و بعد می‌روم همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم، از دستش آنقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشوم در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد ، با اخم پرسید: –مگه پیامم رو نخوندی؟ من هم اخم کردم –خودم میرم –ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... –تا ایستگاه پیاده میرم –با این پات؟ –با همین پام امدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم ، الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم می‌خوای برسونیم به در شیشه‌ای اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد
نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی، بغض کردم –معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم ، واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرابهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو می‌‌شناسی نه خودم رو ، حرفهات توهین بزرگی بود، به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی، چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم ، بعد همانطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: –نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سو‌استفاده می‌کنن ، چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه ، به روبرویش رسیدم ، اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت –با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد ، نگذاشتم حرفی بزند با گریه گفتم: –فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید ، فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی ولی انگار اشتباه کردم، روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم ، بازویم را از دستش کشیدم و بدو خودم را به آسانسور رساندم. به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم ، دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست ، فقط می‌خواستم از آنجا دور شوم. بعد ازچند دقیقه شماره‌اش روی گوشی ام افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد، آب داد، نور تاباند، دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو. چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است، باید مرا از ریشه بزنی ، می‌توانی؟ نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق میشد –الو.. تارهای صوتی‌اش رعشه به جانم انداخت –راحیل کجایی؟ آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم: –تو ماشینم ، دارم میرم خونه مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید: –دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحت‌تر حرفم را بزنم –اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم –راحیل باید با هم حرف بزنیم –حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم ، برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد ، بدبختانه آینه‌اش روی صورت من تنظیم شده بود. برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم –آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ✍ ...
راننده خنده‌ی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا میخوای بری می‌رسونمت، حرفش دیوانه‌ام کرد، با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم: –نگه دار... ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت: –چیکار می‌کنی؟ پیاده شو بابا دیوونه فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم نمی‌دانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد ، پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم ، درد گردنم هم بیشتر شده بود، حال بدی داشتم بغض داشتم ، نخواستم با این حالم به خانه بروم ، تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفته‌ی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود. مترو خیلی شلوغ بود، به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچه‌ای که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود. قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت: –خانم ببخشید کمکم می‌کنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟ همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود. بااسترس گفتم: –خانم زود باشید الان دربسته میشه همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت: –ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم بی خیالی‌اش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچه‌ام را به کسی نمی‌دادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند درآن شلوغی قطار با آن بچه‌ی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود، او پیاده شده بود و منتظر من بود ، جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقب تر بردند با صدای بلند گفتم: –من میخوام پیاده شم انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید. با فشاری که به جمعیت ‌آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد، مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار از پشت در فریاد زدم: – خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمی‌فهمیدم چه می گوید. از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم –بچش دست من جامونده، بگید نگه داره ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید: –اون مادرشه؟ با ترس و استرس گفتم: –بله، بچش رو داد من براش بیارم –اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد، تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش. بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد، مستأسل مانده بودم چه کنم خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت ، بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد ، همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم دوباره بچه شروع به گریه کرد، با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد ، بیست دقیقه‌ای طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بی‌حال افتادم خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت، آب میوه ای از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت: –دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود. ✍ ...
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود –دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته سرم را بین دستهایم گرفتم –وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه ، نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست –عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم –نه –خب پس حله دیگه، مشکلی نیست –درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... –به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره ، درست میشه. –نه، ربطی به خدا نداره –چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه فقط نگاهش کردم –ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت می‌دادم اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم –شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم، راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده –نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه ، پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: –چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟ –پدرش می خواد باخودش ببردش اونور آب –به خواست شما؟ –نه، به اصرار خودش، آخه ما از هم جداشدیم –می تونید شکایت کنید... –این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من می‌مونه ، توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم –دلم می‌خواد کمکتون کنم یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانه‌ای که می‌خواست برود همراهی‌اش کردم باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود. درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد و دخترش بلایی سرش نمی‌آید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم پرسیدم: –چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ –سعی می کنم همیشه شاکر باشم. خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم، مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلای بدتری سرش نیومده پرسیدم: –یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟ باهمان آرامش جواب داد: –مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟ –خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید. –دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم، اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت ، هوا گرگ و میش غروب بود چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم: –این نزدیکی مسجد هست؟ –نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم: –چقدر راضی بودن سخته از کیفش یک خوراکی به دخترش داد –بیشتر از سختیش شجاعتشه با تعجب پرسیدم: –مگه ترس داره؟ –خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم ، که چقدر بی‌خیال است چند ایستگاه با هم بودیم، موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت: –به خدا اطمینان کن، هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ای رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم.
از رفتن به خانه‌ی سوگند منصرف شدم دیرقت شده بود، گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم صفحه‌ی گوشی‌ام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشی‌ام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم نمی‌دانستم اول به کدامشان زنگ بزنم در همین فکر بودم که شماره‌ی کمیل روی گوشی‌ام افتاد ، فوری جواب دادم: –الو... باصدای هراسان و پراسترسی پرسید: –راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟ –من خوبم، تو مترو انگار خیالش کمی راحت شد فریاد زد: –تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی... –مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟ نفسش را بیرون داد –تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم ، گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی ، مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه، گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم ، مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت ، به اونام زنگ زد ولی.. عصبانی گفتم: –وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این... حرصی گفت: –من چی‌کار کردم؟ برای چی گوشیت رو.. –الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست، باید زودتر به مامانم زنگ بزنم –نمی‌خواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم ، فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟ –تو مترو نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت: –واقعا که ، بعد هم گوشی را قطع کرد. فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود، تا آخر ساعت کاری هم نیامد، نگرانش شدم ولی نمی‌خواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم نمی‌دانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمی‌دارد. دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم، شماره‌اش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم، انگار از همه چیز خبر داشت ، چون با ناراحتی گفت: –راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست، می‌دونم که فقط تو می‌تونی حالش رو خوب کنی –آخه من چیکار کنم وقتی اون... –تو فقط مطمئنش کن، اون فکر می‌کنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده یا یه همچین چیزی... –آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام.. –می‌دونم، باور کن اون دوستت داره فقط... –آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من می‌خوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم می‌کرد اگر واقعا علاقه‌ای هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟ هینی کشید و گفت: –کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت: –بله، مثلا می‌خواست بگه خیلی داره مردونگی می‌کنه از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره، به زور نگهم داره من اینجور آزادیها را دوست ندارم زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانه‌مان می‌آیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد، از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود، نکند امشب نیاید و آبرویم برود با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید، بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم چشم چرخاندم همه بودند جز او مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقه‌ام رفت، ولی من فقط دلم او را می‌خواست زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت: –نیم ساعت دیگه میاد، از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –فرودگاه؟ زهرا خانم چشم‌هایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت: –رفته بود مشهد حالم عوض شد ، تنها، حتی بدون اینکه به من بگوید به مشهد رفته زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت –از من نشنیده بگیرا ، حالا خودش بهت میگه ، سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم پرسیدم: –آقاتون نیومده؟ –نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه می‌کردم، بالاخره زنگ در به صدا درآمد جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخوداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادویی‌اش را از دست داده بود.بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت: –اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: –آهان، میخوای حال گیری کنی، کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت ،روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش را موقع خوردن چای ببینم ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقه‌ای سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعه‌ای خورد
آنقدر ترش بود که چشم‌هایش را جمع کرد و اخم‌هایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم: –خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود همه‌ی حواسم پیش کمیل بود، یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی می‌گشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم ، چند دقیقه بعد مادر گفت: –راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود نگاهش از چشم‌هایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود. سفره را از دستم گرفت و رفت، با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه‌ساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسه‌ی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت: –داغه‌ها با دستگیره بگیر، آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش، با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم –بی‌زحمت این رو هم بزار سر سفره بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت، کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسه‌ی سوپ را وسط سفره گذاشت ، حسابی دستش سوخته بود ، خنده‌ام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم: –مامان من برنج رو بکشم؟ –دیس‌ها اونجاست بردار بکش مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت: –حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت: –من پاک می‌کنم کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم: –میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت: –نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود، کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت: –راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین، جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت: –ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین ریحانه کنار مادر بزرگش نشست، کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد کنارش نشستم ، بشقاب ریحانه را به مادرش داد، هنوز برای خودش غذا نکشیده بود اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت: –سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی نمی‌دانم چرا، حرفش دلم را شکست چرا او فکر می‌کرد من می‌خواهم از دستش راحت شوم با ناراحتی نگاهش کردم –این یعنی نریختی؟ حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم ، برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد ، ریحانه مدام بهانه می‌گرفت و غذا نمی‌خورد ، کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد لقمه‌اش را قورت داد و آرام پرسید: –چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه، با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم، همان لحظه ریحانه با گریه گفت: –میخوام برم پیش راحیل جون مادربزرگش گفت: –امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه –حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم می‌خوابونمش بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت: –عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی ، سعی کردم لبخند بزنم –آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم ، حالا میزارم بعدا که گرسنم شد می‌خورم ، ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب می‌خورد –الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم تقریبا همه غذایشان را خورده بودند، از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم می‌کند همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره می‌آمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم ، دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد بوی آشنایی مشامم را نوازش داد، بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده، نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت، بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود آهی کشید وگفت: –چرا غذات رو نخوردی؟ جدی گفتم: –چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بی‌رحم شدی، دستم را گرفت –من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری ، من کار زوری... تیز نگاهش کردم ،حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم –حالا کی می‌خواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری من اون رو مثال زدم، تو در مورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید بی‌قرار شد ✍ ...
سرم را پایین انداختم، دستش را زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت: –من هیچ فکری نکردم درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود، از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود دلم برای چشم‌هایش تنگ شده بود اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید –باید با هم حرف بزنیم –اگه دوباره حرف خودت رو نمی‌زنی باشه حرف می‌زنیم –بگو، می شنوم نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم: –چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم بعد آرامتر دنباله‌ی حرفم را گرفتم –دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی، من از نبودنت می‌ترسم، ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته دوباره بغض مثل یه گیره‌ی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است ترسیدم دوباره اشکم بریزد و دل تنگی‌ام را بیشتر از این جار بزند برای همین سکوت کردم دستش را لای موهایم برد –گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین می‌خوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعه‌ی اولم که نیست مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشرده‌تر شد –اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه می‌داد، احساس وظیفه کردم در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم –من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟ –ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ... حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم –موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو می‌کردی اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟ آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقه‌ات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟ اشکهایم دیگر صبور نبودند –وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایده‌ای داره، حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمی‌تونم اینجا بشینم بلند شدم و به طرف در رفتم نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند، دستم را گرفت – فرارنکن، وایسا وحرفت رو بزن –من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم. صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت: –مطمئنی همه چیز رو گفتی؟ در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم. وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است. ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید: –مطمئنی؟ احساس کردم صورتم گلوله‌ی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم. دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ای گفت: –چه فوری ام واسه من قهر میکنه ، دیگه نبینما ، مشتی به سینه‌اش زدم –فعلا که تو ناز میکنی، همه‌چی برعکس شده دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که می‌تواند در آغوشم بگیرد از این همه داشتنها دوباره گریه‌ام گرفت او شروع به نوازش کمرم کرد و زیر گوشم با صدایی که معلوم بود سعی می کند آرامش داشته باشد، گفت: –ناز چیه عزیزم، میدونی تو این چند روز چی کشیدم؟ بعد آهی کشید. –آروم باش عزیزدلم، آروم باش حورالعین من... ✍ ...
کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد. سرم را بوسید و گفت: –من رو می‌بخشی راحیل؟ نگاهم را روی لباسش بالا و پایین دادم دوباره سرم را روی سینه‌اش گذاشتم –خیلی اذیتم کردی ، سرم را بوسید –معذرت می خوام ، قصدم ناراحتیت نبود این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم، نکنه واقعا کارم درسته سرم را بالا گرفتم: –سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار می‌تونستم بکنم؟ لبخندی روی لبهایش نشست –تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه مبهوت نگاهش کردم –چیکار؟ نگاه جستجوگرش در چشم هایم ثابت ماند نگاهی طولانی و نفس‌گیر، کم‌کم بانگاهش دلخوریها راکنار زد و غصه هایم را مرحم شد، حرفهایش فقط درکتاب لغت چشم هایم ترجمه میشد، انگار نگاهش چیزی را تمنا می‌کردند که برایم تازگی داشت ، هیجان، تپش وَحرکت خون، در رگهایم... اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگری برای معانی این حرفها می‌نگاشت درتنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت، او موفق شده بود، آنقدر جستجو کرد تا بالاخره به آنچه دنبالش می گشت رسید. غرورم و تمام گذشته‌ام را پله‌ای کردم و زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم لبخندش عمیق‌تر شد. دستهایم را دور گردنش آویختم و کمی سرش را پایین کشیدم و روی پنجه‌ی پاهایم ایستادم و گونه اش را بوسیدم وآرام گفتم: –دوستت دارم دستهایش رامحکم دور کمرم حلقه کرد و گردنم را بوسید و زیر لب طوری که به زور صدایش را می شنیدم گفت: – بالاخره امام رضا جوابم رو داد خوشبختی به همین سادگیست، خوشبختی همان خدا را شکر گفتن‌های از سر رضایت است، دل سپردن است. تو دل بسپار به خدا، خداقول داده که خوشبختت کند، گاهی خوشبختی آن دری نیست که خدا برایمان بسته است و ما پشتش تحصن کرده‌ایم ، باید دنبال درهای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد ، باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما می‌‌داند. ✍ ...
*آرش* راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود، باید باور می‌کردم. راحیل را برای همیشه از دست داده بودم ، وقتی کمیل برایم تمام بلاهایی که فریدون دیوانه سر راحیل و خودش آورده بود را تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدرصبورتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم ، آن روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود. کمیل را خیلی قبل ترها می شناختم، درست زمانی که برای پادرمیانی بین من و راحیل از او خواهش و تمنا کردم که کمکم کند، همان موقع بود که فهمیدم جنسش بابقیه فرق دارد، درست مثل راحیل ، همان موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه، اگر با خانم رحمانی ازدواج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش را فهمیدم. من تا آن روز فکر می‌کردم چه از خود گذشتگی بزرگی کرده‌ام و خانواده‌ام را از پاشیده شدن نجات داد‌ه‌ام. در دلم فقط برای آرامش راحیل دعا می‌کردم ، ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم ، برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از آن هم ظلمهای فریدون شاید وادارش کرده بود که او هم با ازدواجش یک جورهایی از خواسته‌هایش رد شود ، ما هر دو پدر و مادر بچه هایی شدیم که مال خودمان نیستند ولی درکنارشان احساس آرامش داریم، یادم می آید که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دل تنگش میشد. به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به‌ به و چه چه دیگران را خریدن است، و چقدر گاهی خوب بودن درد دارد. ما هر دو از عشقمان گذشتیم و تمام محبتمان را تقدیم بچه هایی کردیم که بیش ازهرکسی محتاجش بودند. شاید خانواده‌ی من هیچ وقت متوجه نشوند که راحیل با گذشتش چه آرامشی برایشان آورد. ولی به قول خودش خدا که می داند. سارنا سینه خیز نزدیکم آمد، بی‌صدا و آرام ، هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم سکوت یک بچه در خانه اینقدر درد‌ناک باشد ، مادر برای هرشیرین کاری سارنا هزار بار قربان صدقه اش می‌رفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی می‌کرد بغضش را نشان ندهد، گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همه‌ی صداها را می‌شکست ، مادر دیگر مدتهاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار او هم آرام گرفته کنارم نشست و با لبخندنگاهم کرد و برایم میوه پوست کند. سارنا رابغل کردم و تکه سیبی که مژگان سرچنگال تعارفم کرد را گرفتم و گفتم: –قرار بود بعدا ز غذا میوه نخوریم که، یا بافاصله‌ی حداقل دوساعت بخوریم. – حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه. بعد به حلقه‌ی انگشتری که برایش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش راکنار دستم نگه داشت. –چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقه‌ام رو دوست دارم. نفسم را بیرون دادم –آره قشنگه نگاهم کرد، با دیدن زلال شفاف چشم هایش به این فکرکردم که چقدر بعضی از آدمها فقط با کمی محبت زیرو رو می شوند، مثل من که تو آمدی و تکاندیم و رفتی. مادر سارنا را از بغلم گرفت و گفت: –بده من ببرم عوضش کنم بچمو مادر آنقدر به سارنا وابسته شده که دیگر حتی مهمانیهای دور همی‌اش را هم نمیرفت و تمام وقتش را صرف نوه‌اش می کرد. مژگان یک تکه موز مقابلم گرفت –مژگان جان بسه، الان همه‌ی اینا تا وقت هضم شدن تو معده می گندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که... موز را در بشقاب برگرداند و سرش را به بازویم تکیه داد و با مهربانی گفت: –عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیادسخت نگیر چقدرحرفهایش مرا یاد کیارش می اندازد. او هم مدام می گفت دو روز دنیا رو خوش باش –دقیقا چون دو روز دنیاست میگم اتفاقا تو خیلی سخت می‌گیری این دو روز رو کشیده گفت: –آرش...دوباره رفتی رو منبر؟ تونیستی راحیل ولی می بینی حرفهایت هنوز در جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش می‌کنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنهایت می‌افتم. وقتی دوباره حرف از تورم می شود سکوت سنگینی تمام خانه را بر می دارد گوشی مژگان زنگ خورد، فوری ازروی میز برداشت و گفت: –مامانه ازصحبتهایشان فهمیدم دوباره در مورد فریدون حرف می‌زنند ، تلاشهای پدرش هنوز برای آزادی‌اش و تبرئه کردنش ادامه دارد ناخودآگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقه ای که به فریدون داشت زندگیش را بر باد داد. دخترک چه می دانست عاشق یک عقده‌ای بی وجدان شده است. بیچاره حتما فکرش را هم نمی کرده پشت این قیافه ی آنتونیا باندراس گونه ی فریدون یک آدم ناقص‌العقل پنهان شده است. ✍ ...
نمی‌دانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی پدرو مادرش به خاطر مسافرتها و رفت وآمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچه‌هایشان نمی‌گذاشتند و چون فریدون بچه‌ی شروشیطونی بوده است، با پرستارهایش نمی ساخته ومدام باهم درگیر بوده اند. همین موضوع باعث می شودکه یک پرستار مرد برایش بگیرند ، همان موقع هم مادرفریدون برای دوهفته به مسافرت خارج از کشور می رود. پرستار از همان اول با فریدون آبشان در یک جوی نمی رفته و هر دفعه به یک بهانه او را تنبیه می کرده است. حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون را مورد آزار و اذیت قرار داده است. این کشمکش و تنبیها از فریدون یک بچه ی عصبی و انتفام جو می سازد. که البته به گفته ی مژگان آن پرستار هم بعداز مدت کوتاهی باشکایتهای مکرر فریدون اخراج می شود مادر از وقتی این حرفها را از مژگان شنیده بود، تا مرا تنها گیر می آورد مدام می‌گفت اگر تو سارنا و مادرش رو ول می‌کردی کی می‌خواست مواظبشون باشه، بعد تشکر می‌کرد. یک روز در جواب تشکرش گفتم: –مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار می کرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم سرش را به علامت مثبت تکان داد –اگه تو این بچه رو ول می کردی ومی رفتی دنبال زندگیت، خدا می دونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بی‌مسئولیت مژگان چه بلایی سرشون می آمد بالاخره مژگانم مادرشه می تونستیم بچه رو بهش ندیم؟ وقتی سکوتم را دید، به جان راحیل هم دعا کرد و گفت: –خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترهایی نبود که موقعیت رو درک نمی کنن و مثل کنه می‌چسبن ، ان شاالله هرجا هست خوشبخت بشه. پوزخندی زدم وقتی پوزخند مرا دید، ادامه داد: –می دونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت این طور بوده ، من تا آخر عمرمدیون شما دوتا هستم. راستش اوایل ازش خوشم نمی آمد ولی کم‌کم که رفتارهاش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره ، قبلا فکر می‌کردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجه هست و هی واسه ماها جانماز آب می کشن. چون واقعا یه نفر رو می‌شناختم که چادری بود ولی خیلی بد‌اخلاق و بی فرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود. راحیل جای بچه‌ی من بود ولی رفتارهاش خیلی بزرگ منشانه بود ، اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمی‌خواستم به روم بیارم. دلخور نگاهش کردم –مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود ، ما قدرش رو ندونستیم ، اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه ، این خوبیهایی که شما از راحیل می‌گید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود، با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمی‌کرد، فقط از عقلش درست استفاده می‌کرد ، اون مثل ما نبود ، همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمی‌کرد، درست برعکس ما." مادر با تاسف گفت: –اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه با چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم –آخه چرا مامان؟ بغض کرد –چون زیادی خوب بود، پیشش کم می آوردم و احساس عذاب وجدان داشتم آهی کشیدم و گفتم: –پس راسته که می گن دعای مادرها گیراست اشکش سرازیر شد –اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم می رفتید سر خونه زندگیتون ربط این حرفش را با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود را نفهمیدم ولی به این فکر کردم که مگر خدا دعاهای اشتباهی را هم برآورده می کند؟ ✍ ...
روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود ، چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند ، راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمی‌دهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم ، آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت می‌شود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس می‌دانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که می‌دانستم درست می‌گوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم، انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم. راحیل کم‌کم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی ، حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن ، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیده‌ای است. راست می‌گفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم ، شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم. من این شرمندگی را نمی خواستم شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم. سرم را روی مهر گذاشتم خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ ، من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟ کاش راحیل زودتر از این پیدا‌یم می کرد و مرا به خودم پس میداد باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد فوری گوشی‌اش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود –مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار –آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه ، فکر کنم رفت تو اتاق پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد –آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد، من راحت شدم ، ولی اشتباه کردم ، نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده. ... –فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم. ... –دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم ، یعنی قبول کردنش سخته تک سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم: –کی بود؟ –دوستم بود روی تخت کنارش نشستم –میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی بامِن ومِن گفت: –هیچ عیبی جدی نگاهش کردم –حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم سرش را پایین انداخت وگفت: –خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟ –اون که مهمونی نبود ، جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش ، توام دیگه اجازه نداری بری، اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم ، چون خودشم همراهت آمد. لبهایش را بیرون داد. –خب حالا هر چی ، تو که خودت قبلا... فریاد زدم: –مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان در حال زندگی کن حرصی شد و گفت: –اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم –من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان، اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم مکثی کردم ، بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمی‌داشت و می‌خواند خیره شدم –انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه ناله کرد: –آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟ حرفش مرا به فکر انداخت، مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگی‌ام نمی‌برم –مژگان باورکن من الان آرامش دارم نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل گذشته‌ها برای دیگران اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم نگاهم کرد و گفت: –اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم ، اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه ✍
سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم، انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود، حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت ، چون نمی‌تونستم از عقلم درست استفاده کنم ، ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره، برای این که زندگیم هدف پیدا کرده مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی، همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن مژگان پشت چشمی نازک کرد –لابد چون چادر چاقچوری هستن –اونم‌ هست، اتفاقا ‌می‌دونستی حجاب داشتن‌ و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟ مژگان با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد ادامه دادم: –آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آی‌کیومون میره بالا، برعکسشم هست ، مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانه‌تر عمل می‌کنیم روبه رویم ایستاد بغض داشت –آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه ، راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه ، اون تا آخر عمر شکنجم میده –اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا می‌کنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمی‌تونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده –تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی خندیدم –سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در، مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته بازم یاد حرف تو افتادم راحیل رو بهش گفتم: –میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازه‌ی یه عدس، بعد خندیدم –متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه ، یعنی من بی‌عقلم دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم –هممون گاهی میشیم ، حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم. با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم: –خوشبختی یعنی این ، بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد سر میز غذا با هر قاشق غذایی که می‌خوردم یک بوسه از سارنا برمی‌داشتم تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد بعدازغذا سوییچم را برداشتم و راه افتادم کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم، سربه زیر گفت: –بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش بدم و دست به سرش کنم –اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش –اورانیوم؟ –آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم: –باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن ، اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم –کاتش کن تا رشد کنه ، کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است. شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود، رابطه اش با ما هم مثل خانواده‌اش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد آنقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم مثل همیشه که تا یادش می‌افتادم سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم، دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم. هوا سرد بود ، در آن وقت روز کسی آنجا نبود ، اینجا حس خاصی دارم ، سرم را روی مزار‌ها گذاشتم و بغضم را رها کردم، شروع به حرف زدن کردم نمی‌بینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس می‌کنم ، مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضی‌ها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا... ✍ ...
آفتاب کم‌ کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. کنار باغچه‌ی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود از گرانی می‌گفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد آنقدر از نامزدش با همه‌ی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را می‌بیند سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم: –خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همه‌ی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته سرش را پایین انداخت –منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم خندیدم –مثل چی؟ اوهم خندید –مثل همون حیوان با وفا دستش را گرفتم و آهی کشیدم –کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون می‌رفت ، مثل قضیه ی همون گیلاسه –چه گیلاسی؟ –یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همه‌ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. خاک باعث طراوتش میشه آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت، آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه ، این ناخوشیها همون بند هستش به ساعتم نگاه کردم کمیل دیر کرده بود ، زنگ زدم –الو، کمیل جان، سلام –سلام بر حوریه خودم –دیرکردی نگران شدم – تو راهم، تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسم ریحانه گیرداده بود باهام بیاد، یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم –خب میاوردیش –نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم می خوام باهم جایی بریم سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت –ببخشید دیر شد دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم: –شرمندم نکن ، حالا کجا میریم؟ –الان میریم خرید، بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته ، گفت حتما ببرمت خونه مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم می‌نشست –یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟ –چی؟ من که چیزی لازم ندارم –عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید –اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت خوشحالی‌اش ازچشم هایش سرریز بود دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازه‌ی لوازم آرایشی بود اشاره کرد –بریم چند رنگش رو بخر صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود باتعجب نگاهش کردم –اصلابهت نمیاد با لحن بامزه ای گفت: –مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد خندیدم –نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد –هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم، بعدشم تو که خوشت میاد –ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم دستم را کشید به طرف مغازه –رنگهایی که نداری روبخر واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم ، احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد –ببینید چقدر نما داره کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم ، فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد کارش که تمام شد پرسید: –قشنگه، نه؟ با لبخند آرام گفتم: –اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر –معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم ، بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت: –خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟ خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت: –بله، الان میارم کنارگوش کمیل گفتم: –رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم. لبخندزد –رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو ذوق زده گفتم: –وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته لبهایش راگاز گرفت –زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده می‌کرده برای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست ✍
به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد. –فکر کنم بهت بیاد، به نظرت چطوره؟ –رنگش خیلی نازه توی اتاق پرو بودم که در زد. وقتی در را باز کردم مانتو‌ی دیگری هم دستش بود نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر آمد و براندازم کرد. –چقدربهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت: –اینم قشنگه، می خوای امتحانش کنی؟ –چقدرمدلش قشنگه، آستینهای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشگی، یه مانتومجلسی خیلی شیک بود –پرو میکنی؟ باسرجواب مثبت دادم روبروی اتاق پرو یک قفسه ی بزرگ لباس بودکه باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشد. گر چند هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می ایستاد جایی برای دید نمی گذاشت کمیل گفت: –پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون مانتو را تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه آمد وقتی مانتو جدید را تنم دید لبخند زد –خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می پوشی قالب تنته از تعریفش لبهایم کش آمد و عمیق نگاهش کردم ، با آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود. جلو آمد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوام را درست کند، دستم را روی ته ریشش کشیدم و دیگر نتوانستم این همه دلبری‌اش راتاب بیاورم وبوسه ای روی گردنش کاشتم وگفتم: –آقای رئیس زحمت نکشید. خودم می‌بندم سرش را بالا آورد و دوباره لبش را خیلی بامزه گاز گرفت –خانم، ملاحظه کن، فکر این دل منم باش خندیدم –خب تقصیرخودته، وقتی اینقدر دلبری می کنی... –دارم اینودرست می کنم دیگه –آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست می کنه؟ خندید ، من هم لپش را کشیدم. کلا از کارش منصرف شد و گفت: –«لا إله إلّا اللّه» امروز قصد جونم رو کردی دختر؟ کمی عقب رفت و نگاهم کرد. –بده ببرم، تا من اینارو حساب کنم، بپوش بیا –چشم رئیس ، شما در رو ببند نوچی کرد و رفت وقتی به مغازه ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد –یه روسری‌ام بخر که با اون مانتوت ست بشه این روی کمیل را تا حالا ندیده بودم، اصلاحدس هم نمی توانستم بزنم که اینقدرخوش سلیقه و لطیف باشد ودرمسائل جزیی هم حواس جمع باشد –چی شده؟ چرا ماتت برده؟ سرم را به بازویش تکیه دادم و دستش را گرفتم –رئیس خیلی باحالی دوباره لبش را گاز گرفت –عزیزم، بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی خندیدم و صاف ایستادم –یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می کنما –آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی اینقدر گاز گرفتی. خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی، شاخ درآوردم خب –من ازاولشم همین مدلی بودم جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی کردی –رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد: –عه! تو چرا اینطوری شدی؟ چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟ – میخوام بدونه تو اونقدرها هم عصا قورت داده نیستی به ویترین خیره شد –راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه، من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن، یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن، یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش می‌گذره و همه چی خوبه لبخند زدم –اینارو گفتی یاد عکسهای پروفایلا افتادم، راست می‌گیا... چه کاریه بهش بگم –اصلا همون شبکه‌های مجازی دیگه از همه بدتره ، کلا بعضی‌ها خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگیشون خبر داشته‌باشن، نرمال نیستن. –نه‌بابا از ذوقِ زیاده، مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم. خندید –یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟ تا حالا رستوران نرفته؟ خنده‌ام گرفت –حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟ به چشم‌هایم زل زد –اونا هم اول از همین‌ به شقایق بگم‌ها شروع کردن ها –بله استاد، کاملا منظورتون رو متوجه شدم، چشم لام تا کام چیزی نمیگم دستم را گرفت و یک روسری که گلهای صورتی داشت نشانم داد –فکر می کنی اون می خوره به مانتوت؟ گفتم: –خوبه روسری را خریدیم و از مغازه خارج شدیم صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیرد خیلی مرموز وآرام حرف میزد جوری که من متوجه نشوم طرفی که پشت خط بود انگار صدایش را نمی‌شنید چون فاصله‌اش را از من بیشتر کرد و گفت: –دیگه چقدر بلند حرف بزنم کارش نگرانم کرد وباعث شد مدام بادندان پوست لبم را بکنم بالاخره تلفن مرموزش تمام شد وسوارماشین شد اما بلافاصله دوباره گوشی‌اش زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشی‌اش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس را وصل کرد و چندجمله ای حرف زد و فوری برگشت همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم، نگاهش که به صورتم افتاد گفت: –ببخشید واجب بود باید جواب می دادم ، بعد نگاهی به لبهایم که هنوز هم از استرس پوستشان را می کندم انداخت اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آرام ضربه‌ای بر روی لبم زد. – واگیر داره؟ ولش کن
–تلفنات نگرانم کرده خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم ماشین را روشن کرد و راه افتادیم بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم احساس کردم کمی استرس دارد پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم –کمیل باذوق نگاهم کرد –جانم حوری من –من حالم بده ، نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید –نه، اصلا باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد، اصلا چیز مهمی نبود ، الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم پشت چشمی برایش نازک کردم –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ای نیست، اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده –خب تو توضیح بده ، اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی ناراضی سوار ماشین شدم ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم دلخور سرم را برگرداندم و او خندید –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند، هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد با استرس نگاهش کردم نوچی کرد –ای بابا راحیل تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده گوشی را به طرفش هل دادم ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود ، آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش با تردید سلام کردم –عه سلام راحیل جان ، عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد، کمیل لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد، من جلوتر وارد حیاط شدم ، در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه ، چراباید دلخور باشم؟ –پس بخند –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ ...
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ای از میز چیده شده بود. لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود. اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم باخنده گفت: –اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی –وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم ، پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟ خندید –من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند می‌زدند ، و این خوشحالی‌ام را دوچندان می کرد مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند مادر کمیل گفت: –مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد ریحانه به طرفم دوید، خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش مادر و بقیه هم آمدند و تبریک گفتند ، از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاص‌اند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه ی پایینی کیک چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم مادر کنار گوشم گفت: –راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟ باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم: –من میرم تو اتاق لباس عوض کنم با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت: –چادر برای چی؟ نامحرم نیست باتردید گفتم: –شوهر زهرا نمیاد؟ –نه، اون سر شام میاد بعداز نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه ای بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: –زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده ، خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: –دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم خودش گیره‌ی روسری‌ام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت –همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم: –ممنونم کمیل ، ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم ، می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت: –من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من ، بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه ، این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی واسه همین دوطبقه کیکه بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت –الانم فاصله رورعایت کن خانم ، اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟ دستهایم را از دور کمرش شل کردم فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان –همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم بعد از اتاق بیرون رفت من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود ، انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود ، کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ای به در خورد ، سعیده سرش را داخل آورد و گفت: –بیام داخل؟ –بیا عزیزم وارد شد و در را بست ، سر به زیر گفت: –راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام دستش را گرفتم –مگه خودشون دعوتت نکردن؟ –چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم –خب پس مشکلی نیست، نگران نباش سر به زیر شد و پرسید: –من بیشتر نگران توام نگاهش کردم –چرا؟ –راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی ، خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش را بریدم –ببین سعیده باید واقع بین بود ، من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم ، من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم، می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍ ...
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله می‌کنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا می‌مونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم می‌چینی حتی گاهی خودت زودتر، می‌تونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی سعیده آهی کشید –درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست ، نمی‌تونی بی‌خیالش بشی –آره‌خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد ، به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمی‌خوام هدف زندگیم گم بشه ، گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم ، باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم ، نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم سعیده سرش را به بازویم تکیه داد –همیشه به این جمله خاله فکر می‌کردم یادته؟ می‌گفت بنده‌ی خدا باشید اون موقع‌ها فکر می‌کردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته ، ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری ، آره حرفهات رو قبول دارم، ولی خیلی سخته ، اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمی‌تونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد. –البته اگه فکر کنیم همه‌ی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و می‌گذره یه کم کار آسونتر میشه بعد روبرویم نشست –مهم اینه که الان راضی هستی ، یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت می‌کرد –امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم –معلومه که داری بعد نگاهش را در صورتم چرخاند –بیا یه کم آرایشت کنم –نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا –عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم. کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت: –بیا ببین این مخصوص خودم و خودته، بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم. "خوش آمدی به دلم که حریمِ خانه‌ی توست." بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود: "آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم." پس می‌خواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم ، بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد، آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقه‌شان می رفت تکه‌ی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت: –بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم ، در حال خوردن کیک گفت: –راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام –مگه با هم نمیریم؟ –نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا آمدم راه بیوفتیم بریم باتعجب گفتم: –کجا بریم؟ –شهرستان دیگه ، پاگشا و این حرفها میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن –خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم –چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق –می گم بهت رئیسی میگی نه ، ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی ، به آدمم هیچی نمی‌گی انگشتش که کمی خامه‌ای شده بود را به بینی‌ام زد و گفت: –به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من –حالا چه فرقی داره، مدیریت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس بلند خندید و گفت: –در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم –پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟ مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت: –فکرکنم زورگویی باشه نوک انگشتم را کمی به خامه‌ی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم: –چقدرم به هیکلت زورگویی میادا باخنده گفت: –باشه حوری من ، مهمونا که رفتن، با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم ، الان خوبه؟ –آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون –این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟ –همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده –دلم می‌خواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟ –فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا ✍ ...
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند ، ولی او نیامد ، گفته بودکه سرش درد می کند زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت: –داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد کمیل ابرویی بالا داد و گفت: –من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم زهرا خانم شرمنده گفت: –می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه ، یه کم کینه‌ایه؟ کمیل همانطور که تکیه‌اش را از کابینت برمی داشت گفت: –آخه کینه ی چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده ، بقیه‌ی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره ، حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟ –می دونم داداش ، حق با توئه، چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم –نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش ، ولی آخه داره اشتباه می‌کنه، یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت: –می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو می‌بینی؟ برای دلداری‌اش گفتم: –نگران نباشید ، کمیل راضیشون می کنه –میدونم، کمیل تکه به خدا ، همیشه کوتاه میاد. میدونم به خاطر زندگی منه ، حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه ، وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش می‌گرفت ، داداشم اهل مداراست ، به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه ، راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه ، بعد آهی کشید و ادامه داد: –داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد ، از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد، خدا رحمتش کنه ، قسمت اونم اونجوری بود دیگه بعد با لبخند ادامه داد: –کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله ، به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده. همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند شب از نیمه گذشته بود ، با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود ، هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم ، شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنه‌ی شنیدن این کلمه است بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر پدرکمیل اشاره‌ای به من کرد و گفت: –بیا یه کم بشین بابا خسته شدی کنارش روی مبل نشستم وگفتم: –آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید –کاری نکردم بابا ، من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت ، دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده‌ است. –همه‌ی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم بعد آهی کشید –راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم ، می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی ، زهرا همیشه تعریفت رو می‌کنه. تو با زهرای من برام فرقی نداری، بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت: اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید: –چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟ دوباره خندیدیم ، به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند. قلبم ضربان گرفت –کمیل –جانم عزیزم –یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟ لبهایش راکمی کج کرد و گفت: –کی دروغ شنیدی؟ –نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده –خدا به خیر بگذرونه، بپرس –تو که می‌تونستی طبقه‌ پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی ، چرا این کار رو نکردی؟ –چی شده که اینو می‌پرسی؟ –همینجوری همانطورکه وسایل خطاطی‌اش را در چمدان می‌گذاشت گفت: –از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟ –قرار شد راستش رو بگی دیگه یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت –خب می‌خواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه، اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود می دونستم اگه یه بهانه‌ی اساسی برای آمدن ن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم ✍ ...
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو، دانشگاه داری و نمی تونی تمام وقت پیش ریحانه باشی، اونم بیاد کمک کنه. شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون می خواد بشینید ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه، چون می‌ترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم. بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم بلند شدم وکنارش نشستم و بوسه‌ای روی بازویش کردم. –چقدر تو مهربونی دستش را دور کمرم حلقه کرد و بادست دیگرش موهایم رابه هم ریخت وگفت: –تو بیشتر –کمیل صورتش را روی سرم گذاشت و لب زد. –جونم –چرا از شکایتت صرف نظرکردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟ سرش را بلندکرد و بوسه ای روی موهایم زد و گفت: –اون روزا واقعا نمی دونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود ، شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچه ی من تو بغلش باشه. با خودم گفتم پرستار می‌گیرم، ولی به کی می تونستم اعتماد کنم، که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره. چندباری که تو رو دیدم ، خانواده‌ات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید ، توی دلم از خدا می خواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی برای همین گفتم می‌خوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم ، منم برای این که رد گم کنم پرسیدم ، مگه شما بچه داری بلدید؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم وبا لبخند گفتم: –منم گفتم مگه بلد شدن می خواد، کاری نداره. دستش را کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونه‌ام کرد. –روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم ، وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رومی‌بستی ، دلم شور میزد. ولی وقتی صدای صوت دل نواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دل نشین از توی اتاق بلند میشد ، نفس راحتی می‌کشیدم. یادته اون موقع ها ریحانه رو با این چیزا می خوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی. شباکه می خواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش می‌ذاشتم آروم میشد و می‌خوابید. باتعجب نگاهش کردم –کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟ خندید –خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم –چی؟ –این که اون چندباری که ازت خواستم باهام بیای بیرون می خواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم بی هوا مشتی روانه ‌شکمش کردم. –چقدربد جنسی آخی، گفت و دستم را گرفت –اینو دیگه کشف نکرده بودم ، پس دست بزنم داری. تابلویی که داخل چمدان گذاشته بود را برداشتم –کمیل من عاشق این خط نوشتن توام چه شعر قشنگی... برای کی نوشتی؟ آهی کشید –اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم ، هر روز که چشمم بهش می‌خورد آروم میشدم بعد بلند و آهنگین شعر را خواند. "همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف" –خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟ –این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگه‌اش رو براش بنویسم ، وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه می‌نویسم سرم را روی سینه اش گذاشتم و با خودم فکر کردم ، کشف کردن آدم ها خیلی سخت است ، کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع می کردکه با آن زوایای پنهان وجودی هر انسان را ‌کشف می کردیم شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازد تا بتواند وجودش را کشف کند. پنهان ماندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی در یک بازی رایانه ایی است. مدام باید در محوطه‌ی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام شودو گیم اور شوی. شایدهم مثل پرنده ای که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبس است و زیباییهای خارج از آن را درک نمی کند وخودش را در آن دنیای کوچکش خوشبخت احساس می کند. تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست💚 پایان💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 با سلام ایده نوشتن یک رمان و داستان مهدوی ، دیشب به ذهنم رسید با خودم گفتم چقدر خوب میشه با داستان و رمان ، مفاهیم مهدوی و کلی آیه و حدیث امام زمانی رو به دیگران منتقل کنیم. به استاد عزیزم استاد فوادیان که در کار کتاب مهدوی بسیار عالم هستند پیام دادم و استقبال کردند و گفتند رمان تخصصی مهدوی که ایات و احادیث مهدوی رو در قالب داستان بیاره ، نداریم پس شروع کردم طرح داستان و شخصیت پردازی های داستان رو انجام دادم و از امروز روزی یک قسمت از رمان که نامش هست رو خدمت شما ارائه میدم بعد که تمام شد، اگر مورد استقبال واقع شد، به صورت کتاب هم در میاریم ، انشالله مطالب در همین کانال قرار داده خواهد شد ✍️ احسان عبادی @ma_va_o
1 🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ 🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و... دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد. هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد 👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم ! با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد ✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟ همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن 👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست، دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست 👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند. مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن 👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟ 👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه! حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت 👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند. 🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸 🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم... ❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟ ✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت... (ادامه دارد...) ✍️ احسان عبادی @ma_va_o