eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣ 📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده‌ی ایوب زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده ی دوستش آقای مدنی می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان، بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه ی رسمی باشد. زنگ در را زدند آقا جون در راباز کرد فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و آمد تو. 💦 سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 آمده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون . 🌛مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. 🌛فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه ی خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار😅 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣ 📖حرف ها شروع شد، ایوب خودش را معرفی کرد کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت: از هر راهی جبهه رفته است ، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است✅ 🥀تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود. جانباز هایی که آقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر♿️ بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه. 🌝 مامانم با لبخند من را نگاه کرد😍 او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت: تو که نمی خواهی جواب رد بدهی⁉️ خوشگل نیست که هست جوان نیست که هست. آن انگشتش هم که توی راه کمینی (خمینی) جانتان این طور شده. توکه دوست داری❗️ 😐 توی دهانش نمی گشت اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمی دانست من قبلا بله را گفته ام☺️ سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
آفرین به این شادی😍 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ 🌛وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود. گفت: _ مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید، حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم⁉️ 🌛لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج می رفت برای اینجور آدمها . آقا جون به من اخم کرد. از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما، چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت😒 🔺کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: _ آخر خواستگار تا این موقع شب خانه ی مردم می ماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین🚗 که آمد دلمان آرام شد. می‌دانستیم چرخی می‌زند و اعصابش که آرام شد برمی‌گردد خانه. 🔸مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد و گفت: _ اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم. 🥘 بعد از شام ایوب پرسید: _ الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: _ خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. آقا جون بود😥 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ 🌷صدای در آمد. آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد😳 آمد توی اتاق و به مامان گفت: _ این چرا هنوز نرفته می‌دانید ساعت چند است؟ از دوازده هم گذشته بود.مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ _ اولا این بنده خدا جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ 🍀مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب آنها را گرفت و برد.کنار آقاجون و همانجا خوابید. 📿سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ی ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود. 🎊 صدای زنگ در آمد . همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس می‌گرفت . چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. _گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که آ قای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: _ چییییییی⁉️😳 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 🔆 سلامی از جنس نور 🔆 💖 تقدیم به پاکدلانی که فارغ از من وتو واین بلاد وآن بلاد هستند❗️ 🌷 تقدیم به آنهایی که به تکلیف نگریستن وعمل کردند❗️ 🙏 وتقدیم به مردان وزنان شجاعی که حضور خود را با حضور ارواح طیبه شهدا در بامداد جمعه پیوندی ناگسستنی بخشیدند❗️ 💙 وتقدیم به دریادلانی که خود را در معرض انتخاب قرار دادند❗️ 👌 جهاد کردند تا حضور حداکثری رقم بخورد شب وروز خود را وقف این تلاش کردند تا تبسمی بر لبان مبارک ولی امر مسلمین بنشانند❗️ 🌛 پس پاکترین درودها وسلامها تقدیم به وجود نورانی همه ی شما که خلق حماسه را ، جاودانه کردید. ✅ 🌝 باید اذعان کرد که همه ی شما عزیزان برنده هستید وماجور درگاه الهی ، این عنایت الهی گوارای وجودتان باد . ✅ 📝 منصور روشن ضمیر 💫💫💫 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
😊 درمان قطعی و سریع کرونا: سه روز هر روز سه بار دمکرده آویشن با عسل میل کنید. روز چهارم حتما آویشن را بدون عسل میل کنید. سریع کرونا میاد بیرون میگه پس عسلش کو. اونجا سریع با دمپایی بزنید بکشیدش 😅😅😂😂 📚 @rommanekhoobe
✅ بیش از ۹۷ درصد مبتلایان به کرونا درمان می‌شوند معاون بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی گیلان: 🔹رعایت نکات بهداشتی ابتلا به کرونا را تا حد بالایی کاهش می‌دهد. 🔹مردم باید نکات بهداشتی لازم نظیر شست‌وشوی مرتب دست‌ها با آب و صابون، دست ندادن و روبوسی نکردن با یکدیگر، پرهیز از قرار گرفتن در مجامع پرازدحام و استفاده از دستمال یک‌بارمصرف هنگام سرفه و عطسه کردن را جدی بگیرند. 🔹مردم به‌جای هجوم به داروخانه‌ها و تهیه ماسک‌های بهداشتی بیشتر به فکر رعایت آداب بهداشتی و نکات اصولی پیشگیری از ابتلا به این ویروس همچون سایر ویروس‌های مشابه نظیر آنفولانزا باشند. 🔹بیش از ۹۷ درصد مبتلایان به کرونا ویروس به‌راحتی بهبود پیدا می‌کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان خوب
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ #قسمت_نهم
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ _ مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه ی رسمی به هم بله گفته بودیم. آنوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️ 🥀خداحافظی کردم و آمدم خانه نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان آنوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک به هم ریختی؟؟ 😔گفتم:صفورا بود گفت : آقای بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده..." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده می‌شوم . 🙈 می‌دانستم از عملش گذشته و می‌تواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت می‌کشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ _مهناز گفت: با آقای بلندی، ایوب بلندی صبح عمل داشتند. _ پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم _من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. 🌻پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد . بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در آمد . آقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت : _طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. آقا جون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمی کرد همیشه می‌گفت طلا.😊 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمی‌دانم چیست؟ 📖وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می‌دانم این پسر برمی‌گردد 😉 اما من دیگر به او دختر نمیدهم، می‌ خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.😏 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
طرز تهیه محلول ضد عفونی کننده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 _من را به جا نیاوردید؟ _محکم گفتم: نخیر _ بلندی هستم _متاسفانه به جانمی آورم _ حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم. _من نمیدانم درباره ی چی حرف می زنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست❌ _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می‌خواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: شهلاخانم تلفن. تعجب کردم _با ما کار دارند؟؟ _ گفت: بله همان آقاست . 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣1⃣ 📖همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی⁉️ تکیه دادم به دیوار. _آقای بلندی زنگ زده می‌خواهد دوباره بیاید _مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید _برای چی؟؟اگر می‌خواست بیاید پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده، من دلم روشن است. 😑خواب دیدم شهلا، دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب♥️ بلند شد و آمد تا قلب تو😍 من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آنوقت محبتش هم به دلت می نشیند. 📖اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟😄 🌛مامان لبخند زد و رفت دم در، من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلمـ💖 نشسته بود اما خیلی دلخور بودم 📖مامان که برگشت هنوز می خندید _گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید _گفتم ولی آقاجون نمی گذارد. گفت: من به این دختر بِده نیستم! 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌛اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های کاریش رو توی خونه می گرفت. فکر می کردم پذیرایی از کسایی که واسه جلسه میان سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد واسه کمک. 🌛همین که مهدی متوجه شد گفت: «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، خودم همه کارها رو انجام می دم».😃 📖 کوچه پروانه ها، صفحه44 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣1⃣ 📖 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم. آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣 📖مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد . ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد . -مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود🚫 مامان کاغذ را گرفت -پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. 📖مامان که رفت به ایوب گفتم: کار درستی نکردید. می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم با عصبانیت😠 گفتم: -این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت❌ 📖گفتم: -به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود آرام گفت: " می شود"✅ -نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند _ من می گویم می‌شود ، می‌شود ؛ مگر اینکه ... -مگر چی؟؟ -مگه اینکه.... خانم جان، یا من بمیرم یا شما..... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣1⃣ 📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود -به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور -عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم می‌خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم 📖-من میگویم پدرم نمی‌گذارد شما می‌گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️ می‌ خواستم تلافی کنم. گفت: _ من آنقدر میروم و می آ یم تا تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ 📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی‌رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. 📖توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت. آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. 📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده ی داماد، هم ما خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمی‌شناسیم . از طرفی می‌ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست و حسابی مالی دارد. 📖دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: -برای آرامش خودمان یک راه می‌ماند این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. 📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: _ قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون که خانواده ی ایوب برگشتند تبریز، ایوب هرروز خانه ی ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، آنقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. _گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖_گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، می کردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم، اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. 📖آب گوجه در آمده بود. اما هنوز نمی‌ توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -آره ولی نمی‌تونم 🙁 📖ظرفم را برداشت _ حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می‌گرفت . گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می آیند بیرون آنوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و گناه دارد اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج آقا میشود بین ما صیغه ی محرمیت بخوانید؟؟" 📖او را می شناختیم. او هم ما و اقاجون را می شناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان، گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا محرم_شدیم ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا