eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 . -چی شده زهرا؟!😯 . -ریحانه 😢...ریحانه 😢 . -چی شده؟؟😯 . -کجایی تو دختر؟!😢 . -چی شده مگه حالا؟!😕 . -سید...😢 . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 . میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 . میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 . -الان مگه نیستن؟!😯 . -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏 . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 . . . . نویسنده : . .
👈غرق شدن فرعونيان و نجات موسويان‏ 🌴هر بار كه بلا مى‏ آمد، فرعونيان دست به دامن موسى عليه‏ السلام مى‏ شدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول مى‏ دادند كه در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار بر اثر دعاى موسى عليه‏ السلام، بلا بر طرف شد، ولى آن‏ها پيمان ‏شكنى كردند و به كفر خود ادامه دادند، سرانجام بلاى عمومى غرق شدن فرعونيان در دريا و نجات بنى اسرائيل پيش آمد.(مضمون آيات 134 تا 136 سوره اعراف) 🌴موسى عليه ‏السلام و پيروانش از ظلم و فرعونيان به ستوه آمده بودند، و همچنان در فشار و سختى به سر مى ‏بردند، سرانجام موسى عليه ‏السلام تصميم گرفت كه با پيروانش، به سوى فلسطين (بيت المقدس) هجرت نمايند. 🌴خداوند به موسى عليه‏ السلام وحى كرد: پيروان خود را شبانه از مصر خارج كن. 🌴موسى عليه‏ السلام و پيروانش، شبانه از مصر به سوى فلسطين حركت كردند، در مسير راه به درياى سرخ رسيدند، و از آن جا نتوانستند عبور كنند. سپاه مسلح و بى كران فرعون همچنان به پيش مى ‏آمد، شيون و غوغاى بنى اسرائيل به آسمان رفت و نزديك بود از شدت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند. 🌴در آن ميان يوشع بن نون (وصى موسى) فرياد مى ‏زد: اى موسى! تدبيرت چه شد؟ مگر طوفان حوادث را نمى ‏نگرى، اينك پيش روى ما و پشت سرمان سپاه دشمن است، و چاره و راه فرارى نداريم. 🌴در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاص خود به موسى عليه ‏السلام وحى كرد:🍃فَاَوحَينا اِلى مُوسى اَنِ اضْرِب بِعَصاكَ البَحرَ...🍃 ✨عصاى خود را به دريا بزن(سوره شعراء/آیه 63)✨ 🌴و نيز فرمود: 🍃فَاضرِب لَهُم طَريقاً فِى البَحرِ يَبَساً لا تَخافُ دَرَكاً و لا تَخفى🍃 ✨براى بنى اسرائيل راهى خشك در دريا بگشا كه از تعقيب (فرعونيان) خواهى ترسيد و نه از غرق شدن در دريا.(سوره طه / آیه 77)✨ 🌴موسى عليه ‏السلام به فرمان خدا عصاى خود را به دريا زد. آب دريا شكافته شد و زمين درون دريا آشكار گشت، موسى و بنى اسرائيل از همان راه حركت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند. 🌴فرعون و سپاهيانش فرا رسيدند و از همان راهى كه در ميان دريا پيدا شده بود، بنى اسرائيل را تعقيب كردند، غرور آن چنان بر فرعون چيره شده بود كه به سپاه خود رو كرد و گفت: تماشا كنيد چگونه به فرمان من دريا شكافته شد و راه داد تا بردگان فرارى خود (بنى اسرائيل) را تعقيب كنم. 🌴وقتى كه تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شدند، ناگهان به فرمان خدا آبها از هر سو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به كام مرگ فرو بردند. 🌴در همان لحظه طوفانى كه فرعون خود را در خطر شديد مرگ مى ‏ديد، غرورهايش فرو ريخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است با چشمى گريان به خداى جهان متوجه شد و گفت: 🍃آمَنتُ اَنَّهُ لا اءِلهَ اءِلَّا الَّذى آمَنَت بِهِ بَنُوا اسرائيلَ وَ اَنَا مِنَ المُسلِمينَ🍃 ✨ايمان آوردم كه هيچ معبودى جز معبودى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده ‏اند وجود ندارد، و من از تسليم شدگان هستم.(سوره يونس/آیه 90) 🌴ولى ديگر وقت و فرصت گذشته بود، و لحظه‏ اى براى توبه نمانده بود، امواج سهمگين دريا، فرعون را غرق كرد و سپس كالبد بى جان او را به بيرون دريا پرتاب نمود تا مايه عبرت براى آيندگان گردد.(مضمون آيه 90 تا 92 سوره يونس) 🌴از آن سوى دريا، بنى اسرائيل همراه موسى عليه ‏السلام و هارون عليه ‏السلام به حركت خود به سوى بيت المقدس ادامه دادند، و براى هميشه از دست فرعون و فرعونيان نجات يافتند و فصل جديدى در زندگى آن‏ها پديدار شد. ادامه دارد.... 🌿🍃🌸🌿🍃🌸🌿🍃🌸🌿🍃🌸🌿 باقرآن تنفس کنیم
یڪی دوهفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام ڪردڪہ چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند.و گفت در مدت غیبتش آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید ڪہ من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزے شده؟! من من ڪنان گفتم: -مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟ فاطمہ خیلے عادے گفت: -بلہ دیگہ.مگہ این عجیبہ؟ نفسم را در سینہ حبس ڪردم وبا تڪان سر گفتم: -نہ نہ عجیب نیست.فڪر میڪردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ! !! نمیدونستم باید چڪار ڪنم. براے تغییر نظرم خیلے دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد.اے خدا باید چڪار ڪنم؟ یڪ هفتہ دورے از حاج مهدوے رو چطور تحمل میڪردم؟!تمام دلخوشے من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا ڪردنش بود.! از ڪنارش رد شدن بود.انگار افڪارم در  صورتم هم نمایان شد .چون فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید: -چیزے شده؟ !انگار ناراحتے؟! خنده اے زورڪے بہ لبم اومد: -نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلے درد میڪنہ.فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ او با دلخورے نگاهم ڪرد وگفت: چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونہ استراحت ڪن.. در دلم غر زدم: آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ ! اے لعنت بہ این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبہ ازم میپرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے.!!! گفتم.: -نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم.هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر.دلم برات تنگ میشہ.باید قدر لحظاتمونو بدونم بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونہ ڪہ میخوام مدیریت ڪنم! او همونطور ڪہ میخواستم،آهے ڪشید و گفت:-حیف حیف ڪہ باهامون نیستے. از خدا خواستہ قیافمو مظلوم ڪردم و گفتم:وسوسہ ام نڪن فاطمہ…این چندروز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم.خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارن بخاطرش سرو دست میشڪنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد.با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت.غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم! -عسل.بخدا تا نبینے اونجا رو نمیفهمے چے میگم.خیلے حس خوبے داره.خیلیها حتے اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد.ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ ومستاصل ڪرد و گفتم: -اخہ فاطمہ! ! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونمون چے؟! اون خیلے ریلڪس گفت: -واے عسل..بخدا دارے بزرگش میڪنے..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد.دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخرهفتہ بیاد.این اصلا ڪار سختے نیست بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البتہ ڪہ نہ!!! گفتم :راست میگے بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد.شاید بیخودے نگرانم.اما.. -اما چے؟ با ناراحتے گفتم:فڪر ڪنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده.باقیش با من!! من با اینڪہ سراز پا نمیشناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم و منتظر عڪس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزے میفهمید ڪہ چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!   براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمے بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمہ اإ ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!   ادامہ دارد… نویسنده:
فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» 📚 @rommanekhoobe
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : دوربین های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ... راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ... - ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ... با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ... - شما از کدوم کشور مسلمانی؟ - چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ... - ولی شوهر من، مسلمان نبود ... - مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ... - چرا ... ایرانی بود ... - مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ... - نه، پدرشوهرم مسلمان بود ... گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ... - من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ... - فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ... ⬅️ادامه دارد... 📚 @rommanekhoobe 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مزد خون گفتم: حاجی این‌جا کار داری! گفت: آره یه خورده وسیله میخوام برای هیئت محلمون خرید کنم... گفتم: یه کم، زود نیست! هنوز خیلی مونده تا محرم!!!! همینطور که مشغول پرچم و بیرق‌ها بود گفت: برای جلسات هفتگی‌شون میخوام... کلی خرید کرد... این‌قدری که با ماشین خودش نمیشد آوردشون... کارمون خیلی طول کشید وقتی تموم شد، نزدیکای ظهر شده بود گفتم: حاجی من یه سری میخوام برم بیمارستان ببینم خانمم کاری نداره این‌جوری دلم آروم نمیگیره ... لبخندی زد و گفت: بابا مرتضی دو ساعت نیست از بیمارستان اومدیم بیرون که اخوی! تو هم که داخل نمیتونی بری! چیزی هم که فعلاً نیاز نداره! خانم پرستار هم گفت که همه چی خوب و تحت کنترله! دیگه مشکلت چیه!!!؟ بیا با هم بریم یه نهار بزنیم تا جلسه شروع میشه! حرفی برای گفتن نداشتم... گوشیم رو یه چک کردم که مبادا فاطمه زنگی زده باشه دیدم نه خبری نیست... راه افتادیم... منصور گفت: خب بهترین رستوران این‌جا کجاست شیخ؟! گفتم: برو من مسیر رو بهت نشون میدم... اسم رستوران که اومد یاد شیخ مهدی افتادم و ماجرای اون روز که با هم بودیم.... رسیدیم جلوی مغازه‌ی فلافلی... گفتم: نگه‌دار... یه نگاهی به دور و برش کرد گفت: کو؟ کجاست رستوران؟! گفتم: نمیشه که بیای قم فلافلش رو نخوری! تو بشین من الان دو تا ساندویچ فلافل حرفه‌ای می‌گیرم میام... اخم‌هاش رفت تو هم گفت: مرتضی قرارمون این نبود!!! بعد سریع حالت چهره‌اش عوض شد و گفت: من تیز و تند میخوام‌ هاااا موقع نهار خوردن خیلی بذله گویی و شوخی می‌کرد و همین باعث می‌شد احساس صمیمیت بیشتری باهاش داشته باشم... بعد از نهار راه افتادیم سمت محل جلسه‌ای که منصور داشت، حس کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جونم که حالا این جلسه چی هست! یعنی چی میخوان بگن که منصور این همه راه بخاطرش اومده قم! کیا توی این جلسه هستن! و این‌که هر چی باشه به حرف‌های شیخ مهدی باید ربط داشته باشه و کلی از این مدل تحلیل‌ها داشتم تا رسیدیم. داخل که رفتیم هنوز اون طلبه‌ی خوش تیپ و خوش وجه پشت میز نشسته بود حالا که سرش خلوت بود ما را که دید بلند شد حال و احوال حسابی با شیخ منصور و من کرد، بعد هم راهنماییمون کرد به داخل اتاق بزرگی که حدود پانزده و شانزده نفر قبل از ما اون‌جا نشسته بودن... جالب بود اکثراً جوون بودن! البته بینشون سه، چهارتایی ریش سفید هم بود! انگار از قبل همدیگه رو خوب می‌شناختند از نوع سلام و احوال کردنشون متوجه شدم چند نفری افغانی و عراقی هم داخلشون هست، قیافه‌هاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم می‌خورد... پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یکسری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟ منتظر حرف‌های خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم.... وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت... همه محو صحبت‌هاش شده بودند! من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود! توی صحبت‌هاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم... که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه! اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!! ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2639🔜
* * * * * . گوشه آستینش خیس بود تسبیح دانه درشت و سیاهی به طور غیر معمول در دست هایش بی‌تابی می‌کرد. چهار زانو نشسته بود گوشه دیوار .یک ساعت از مجلس گذشته بود آدم از کارهایش روده بر میشد از شوخی هایش از نکته سنجی هایی که می کرد کسی را سراغ ندارم که چیزی غیر از این از او دیده باشد. اما این بار فرق میکرد یک ساعت گذشته بود هنوز حال عادی نداشت حتی کسی نزدیکش هم نمیشد. پس حرف هاشم اعتمادی چی که گفته بود دوست دارم زیر باران خمپاره باشم ولی فلانی کنارم باشد. هاشم که برای سلام و صلواتش نگفته بود یا برای ابروهای درهم و چهره عبوس و قیافه اشکبوسی هم نگفته بود که او هیچ وقت اینجوری نبود. یا باید چیزی در مناجات شعبانیه باشد یا در این وجود مرموز یا در هر دو. این شیخ شوخ که به جای عمامه کلاه قهوه ای رج دار سرش می کرد. مناجات شعبانیه همه خواندند .حتی بچه‌های اطلاعات عملیات که معمولاً از معنویت بالاتری برخوردار بودند چون باید در دل دشمن می رفتند هراس کمین را نمی داشتند و خلاصه آماده تر از همه باشند برای خطر و مرگ. اما هیچکدام این شکلی نشدند که شد یه چیزی توی خودش بود کار از دل خراب خودش بود. من همه اینکه مجید گفتم می خواستم همین نکته را بگویم که میدانستم همه از شوخ و شنگ اش خواهد گفت. بله یک جلسه نیم ساعت های دعا یعنی مناجات شعبانیه که بعد از عملیات بدر در جزیره مجنون برگزار شد این همه منقلب بشود و اینها چیزهایی نبود که هر از گاهی اتفاق بیفتد این همیشه در سفره دل مجید بود سفره ای که برای کسی باز نمی شد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam