eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . -با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و انشاءالله ماه داماد آينده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺ . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡 جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕 . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔 . -هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . -مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢 نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در . بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢 . بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . -زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود آروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢 . سرش رو پایین انداخت و آروم به زهرا گفت بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭 . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠 مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔 . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠 . .
👈خنثى شدن تصميم ناجوانمردانه قارون‏ 🌴قارون، بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آن‏ها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى گفت: 🌴اى بنى ‏اسرائيل موسى عليه ‏السلام شما را به هر چيزى دستور داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مى‏ خواهد (به عنوان زكات) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد. 🌴جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين سخنرانى را خوردند و گفتند: اى قارون! تو سرور و بزرگ ما هستى، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهى، اطاعت مى ‏كنيم. 🌴قارون گفت: به شما دستور مى‏ دهم فلان زن بى عفت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: موسى با من زنا كرد. 🌴آن‏ها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول كرد تا روزى قارون بنى اسرائيل را در يكجا جمع كرد، و سپس نزد موسى عليه‏ السلام آمد و گفت: اى موسى! قوم تو براى استماع سخنرانى و و موعظه شما، اجتماع كرده ‏اند. 🌴موسى عليه ‏السلام نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن كرد، تا به اين جا رسيد، گفت: اى بنى اسرائيل! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مى ‏كنيم، كسى كه نسبت زنا (از روى دروغ) به كسى بدهد، هشتاد شلاق به او مى‏ زنيم، و اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مى‏ زنيم، ولى اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مى ‏كنيم تا جان بدهد. 🌴ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: 🍃وَاءنْ كُنتَ اَنتَ؛ اگر چه زناكار خودت باشى؟ 🌴موسى گفت: 🍃وَ اءنْ كُنتُ اَنا؛ اگر چه خودم باشم. 🌴قارون گفت: بنى اسرائيل مى ‏گويند تو با فلان زن روسپى زنا كرده ‏اى. 🌴موسى عليه ‏السلام گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد. 🌴عده‏ اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى عليه ‏السلام به او رو كرد و گفت: اى زن، آيا من با تو زنا كرده ‏ام؟! آن گونه كه اين قوم مى ‏گويند؟ 🌴زن گفت: نه، آن‏ها دروغ مى‏ گويند، آن‏ها با من قرارداد بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم. 🌴موسى عليه ‏السلام به خاك افتاد و سجده شكر به جا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اين جا بود كه مجازات قارون زشت‏ سيرت، از طرف خدا صادر شد. 🌴خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى عليه‏ السلام فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه ‏اش را در كام خود فرو برد. 🌴موسى عليه ‏السلام به زمين گفت: آنها را بگير. زمين آن‏ها را تا ساق پايشان گرفت، بار ديگر موسى گفت: اى زمين آن‏ها را بگير. زمين آن‏ها را تا زانوانشان گرفت، بار ديگر موسى عليه ‏السلام گفت: اى زمين آن‏ها را بگير زمين آن‏ها را تا گردن هايشان گرفت، آن‏ها ناله و گريه مى ‏كردند و به موسى التماس مى ‏نمودند كه به آن‏ها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: اى زمين آن‏ها را بگير. زمين همه آن‏ها را در كام خود فرو برد. 🌴خداوند به موسى عليه ‏السلام وحى كرد: به التماس آن‏ها توجه و ترحم نكردى، ولى اگر به من استغاثه مى ‏كردند، من جواب مثبت به آن‏ها مى‏ دادم.(اقتباس از تاريخ طبرى، ج 1،ص 262 الی 265) ادامه دارد....
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ...  یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...  - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...  - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ⬅️ادامه دارد... 📚 @rommanekhoobe 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مزد_خون منصور گفت: نه برادرم نمیخواد! اینها از عشق حسین(ع) است و بس... این خونها شستنی نیست، ریختنیه! متحیر ایستادم! یه نگاه به منصور یه نگاه به بچه های هیئت ...! من خودم از اونهایی بودم که جونم رو برای امام‌حسین (ع) میدادم ولی آخه اینجوری با این شکل! حقیقتا قوه ی درکم این قضیه رو هضم نمی کرد نه با منطق عقل! نه باسودای عشق !!! با همون حالت نگرانی گفتم: والا امام حسین(ع) راضی نیست با این وضعیت عزاداری چراااا آخه! با افتخار گفت: اینها از عشقه اخوی! مابخاطر عقیدمون این کارها رو میکنیم! یه لحظه با خودم فکر کردم که اگر هر کسی بخاطر عقیده اش هر کاری خواست انجام بده چه شیر تو شیری میشه! حرفهای منصور و پشت سرش دیدن این سبک از عقیده ، ذهنم رو درگیر که چه عرض کنم متحیر کرده بود! ولی من یه طلبه ی شهرستانی بخاطر اهدافی اومدم توی این مسیر که تفاوتش با این جماعت خیلی زیاد بود تفکرشون و عقیده ای که فقط بهشون یاد میداد کاری به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باش حتی زندگی خودت! فقط فکر کن که تو خیلی عاشقی! خیلی مقیدی همین! اما چیزی که من دنبالش بودم میگفت: تقیدی که دست و پای زندگی که خدا برات فراهم کرده تا به تکامل برسی رو ببنده، اسمش اسلام و زندگی اسلامی نیست! تازه داشت کم کم‌ قصه ی پر غصه ای برام روشن میشد! اما صبر کردم و دیگه چیزی نگفتم و مشغول سیب زمینی ها شدم... چقدر یک لحظه حالم بد شد که غذایی رو دارم درست می کنم‌ که به جای متبرک بودن و جلا دادن روح مردم، اونها رو اسیر تفکری میکنه که صرفا عزادار ظاهری بودنه و با هر نوع ابعاد دیگه حالا چه مسائل سیاسی و اقتصادی و روانشناسی و فلسفه و هنر و.... هر چی که به زندگی ربط داره و کرامت و استقلال رو حفظ میکنه کنار میذاره و کلا اسیر و بنده ی یکی دیگه کنه!!! اینقدر با حرص سیب زمینی ها رو پوست می گرفتم که یکدفعه دستم با چاقو برید... با صدای ناخواسته گفتم: آخ... منصور اومد جلو و نگاهی به دستم کرد و محکم محل زخم رو گرفت و گفت: انشاالله مزد خونی که برای آقا ریخته بشه رو خودش میده! حضرت سخنران! بلند شو...بلند شو... از کنار سیب زمینی ها، برو چهار تا عنایت از آقا بخون فردا روی منبر روضه کم نیاری! آشپز که نشدی! ببینم منبری خوبی میشی؟! چون خیلی تابلو میشد اگه سخنرانی فردا شب رو توی کمتر از نیم ساعت کنسل میکردم به لطف خدا این کلمه ی مزد خون من رو یاد شهدای مدافع حرم انداخت! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: منصور واقعا هم همینطوره مزد خونی که برای آقا ریخته بشه حتما خودش اجرش رو میده... بعد خواستم صمیمیتمون حفظ بشه و کمی حال و هوای خودم رو عوض کنم، بلکم از این فشار روحی بیام بیرون گفتم: راستی شیخ منصور یه موضوع خوب برای فردا شب روی منبر سخنرانی در رابطه با همین مزد خون هست که خیلیم جذابه خداایش مثل بچه های مدافع حرم، بعد با هیجان ادامه دادم: حتما از بچه های هیئت که اینقدر عاشق امام حسین اند این قدر راحت و با عشق خونشون رو میریزن کسی مدافع حرم هم داریم که متن سخنرانی رو بر اساس اثبات عشق و اردتش به اهل بیت(ع) خصوصا امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بچینم؟ دستم رو رها کرد و گفت: مرتضی تو بی خیال مسائل سیاسی نمیشی! برادرم روحانیت باید تبلیغ دین کنه! چکار داره به اینکه توی جامعه چه اتفاقی می افته یا فلان سیاستمدار چی میگه! یا فلان نیروی نظامی چکار میکنه! شما فقط از امام حسین(ع) بگو... از مصائب حضرت زینب(س)... اینقدرررر کار سختیه حاجی! مثل چهار راهی که با یه تصادف تمام مسیرهای حرکتش قفل شده باشن، قفل کرده بودم... و داشتم فکر می کردم بله، از مصائب حضرت زینب(س) باید گفت! از اینکه یزید هم مجلس روضه برای حسین(ع) گرفت!!! وسط همین هیاهوی ذهنی به این قطعیت رسیدم صرف گرفتن روضه کسی حسینی نمیشه آقا مرتضی! مهم اطاعته از ولیه... وگرنه صرف عبادت کسی به جایی نرسیده! و چقدر فرقه بین کسی که عبادت میکنه با کسی که داره اطاعت میکنه به قول اون عزیزی که گفت: فرقش به اینه ممکنه حسین (ع) در کربلا باشه اما شما برای رضای خدا توی حوزه ی علمیه داری درس میخونی! درست مثل بچه های این هیئت که مرقد خانم حضرت زینب(س) به دست شقی ترین افراد در حال تخریب باشه و حتی واکنشی هم نشون ندادن به این قضیه! و تنها فقط دم از عشق حسین(س) میزدند و روضه ی مصائب بی بی(س) رو می خوندند!!! هر چند با حرفی که منصور زد خیلی چیزها دستم اومد! ولی نمی تونستم واکنش خاصی نشون بدم و به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا بعضی مواقع همین عادی نشون دادنه! با این حال خیلی عادی گفتم: ... ادامه دارد... نويسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2660🔜