#قسمت_نهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
با خودم داشتم میگفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده!
اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش!
اینم از کتک کاری امروزمون با اینها...
وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت!
همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود!
توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم...
سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد...
تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظهای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچهها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیشبینی نشده باشید...
من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم...
سید که دستش به هیچ کدوم از بچههاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود...
دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت...
مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان میانداخت!
اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچههاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!!
برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند...
و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصاً اینکه ده دقیقهای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد!
خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه سرش مثل پستهی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخطبع طلبهها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم....
با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ...
بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت....
با راهنماییها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسماً وارد حوزه شدم...
روز اولی که داخل حجرهی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم!
ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من!
اینکه قرار بود باهاش هم حجرهای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگدهایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئناً حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبههای پایهی یک، مثل من میداد...
ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدفهای بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!)
حجم درسها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه...
نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره!
اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن میکنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی...
طی این مدت بعضی بچهها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بینالطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن...
بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردند و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم!
همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه!
اینقدر بیهدف و بیانگیزه!
هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود!
یه دستهی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2599🔜
#قسمت_دهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
دسته ی سوم بچههایی بودن که عاشق درس خوندن بودن اما اسیر نمره نبودن!
بیشتر اهل کار بودن تا حرف!
لوتی و مشتی و بامرام !
پایه و اهل ورزش و تفریح!
خلاصه همه چیزشون سر جاش بود!
جایی لازم بود از خودشون میزدن برای دیگری میگذاشتند!
ولی نمیدونم چرا خیلی ملت مسئول باهاشون حال نمیکردند؟! شاید به نظر بعضیهاشون طلبه باید سرش به کار خودش باشه و درس و بحثش!
در هر صورت روحیهی من این تیپ شخصیتی رو بیشتر میپسندید و همین باعث شد که کم کم و نم نم عضو این دسته شدم...
به جز این دستهی سوم که تعدادشون زیاد هم نبود سال اول طلبگیم توی حوزه آدمهای متفاوتی رو میدیدم! از استاد گرفته تا هم حجرهای!
بعضیهاشون صد و هشتاد درجه با چیزی که فکر میکردم تفاوت داشتن! (اینکه میگم بعضیا بی حکمت نیست! تحت تأثیر صحبتهای شیخ مهدی بود که خیلی تأکید داشت جمع نبندم و یادم باشه خوب و بد همه جا هست!)
البته من فکر میکردم این تفاوت روحیه خیلی هم بد نباشه و یه تهذیب نفس توفیقی و خودکار محسوب میشد تا گاهی از خودخواهیهای درونیم کم کنم و یاد بگیرم با افراد کنار بیام! خصوصاً با بعضی از طلبههای ترم بالایی!
بعد از گذشت یه مدت چون این مطلب رو اشتباه متوجه شده بودم، سر جاش و توی یه موقعیت سخت چنان ضربهای از این کنار اومدن با همه، خوردم که با گوشت و پوست و استخونم فهمیدم و یاد گرفتم امام علی (ع) هم که باشی، نمی تونی همه رو از خودت راضی نگه داری!
بالاخره یه عده همیشه ازت ناراضی هستن!
و اصلا درست هم همینه که حدیث داریم فقط منافق میتونه همه رو از خودش راضی نگه داره اون هم بخاطر روحیه نفاق و دو رو بودنش هست!!!!!
بخاطر همین همون سال اول، تصمیم گرفتم فقط یه نفر رو از خودم راضی نگه دارم و اون هم خدا بود و تمام...
سر همین مسئله یه بار که با سید هادی کنار هم نشسته بودیم و من داشتم گله میکردم که چرا باید اینطوری باشه! چرا بعضیها اینجورین!؟
بعد هم قاطع گفتم: به این نتیجه رسیدم دیگه شخص برام مهم نیست و فقط خدا مهمه و کاری به کسی ندارم!
که سید هادی گفت: مرتضی یه چیزی میگم همیشه آویزهی گوشت باشه!
توی حوزه خدا نکنه آدم یه مطلبی رو اشتباه بفهمه!
اون وقت هم خودش میفته توی چاه! هم ملت رو هول میده داخل چاه!
که بعد به سختی میشه دوباره همون مطلب رو درست بهش فهموند! تازه اگه قبول کنه!
اما اینکه میگی فقط رضایت خدا برات مهمه ولا غیر خیلی عالیه! ولی باید بدونی رضایت خدا کجاست و در چیه
مثلاً: رضایت خدا در رضایت پدر و مادر !
رضایت خدا در رضایت همسایه است!
رضایت خدا در رضایت صله ارحام!
رضایت خدا در رضایت همسر...
رضایت خدا در....
و این یعنی دقیقاً برای رضایت خدا باید شخص برات مهم باشه! افراد برات مهم باشه! خصوصاً که دیگه الان طلبه شدی!
فقط با توجه به این نکته که بیراهه نری! مهم برات رضایت خدا باشه نه نفعی که از رضایتمندی دیگران بهت میرسه!
گرفتی اخوی مطلب رو...
حرفهاش خیلی کمکم کرد خصوصاً نکته اولش!
از وقتی که بخاطر مشغلهی شیخ مهدی کمتر میدیدمش، سید هادی هر وقت گیر میکردم کمکم میکرد...
یه اتفاق بدی که بعد از یه مدت توی حوزه برای بعضی از طلبهها میافتاد عوام زدگی بود...
یعنی اون انگیزه و اون اهداف بالایی که انسان داره از دست میره و دچار روز مرگی میشه!
اما به لطف خدا این دسته از بچهها که من هم توفیقا مدتی جزئی ازشون بودم نمیگذاشتند این حالت براشون پیش بیاد و اگر یکی انگیزهی خونش میافتاد، سریع بقیه وارد عمل میشدن تا حال طرف درست بشه...
در کنار ما، بچههای شیخ منصور هم خیلی فعال بودن و انگار هیچ وقت انگیزشون نمیافتاد و این برای من خیلی جالب بود!!! خوب یادمه سال دوم طلبگیم بود که...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2602🔜
#قسمت_یازدهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
سید هادی و بچههامون اکثراً رفته بودن تبلیغ و من چند روزی بود توی حجره تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی حس و حال خوردن غذا رو نداشتم از اون طرف هم حسابی مشغول درس خوندن بودم و همین باعث شد که خیلی شدید مریض بشم...
اینقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه مثل یه جنازه افتاده بودم وسط حجره...
که شیخ منصور به دادم رسید یک هفتهی تمام مواظبم بود و لحظهای تنهام نگذاشت هر چقدر میشد از محبت و ابراز لطف میتونست انجام داد...
قبلاً هم دقت کرده بودم بچههای شیخ منصور معمولاً وقتی کسی مریض میشد یا مشکلی داشت خصوصاً وقتایی سید هادی نبود مدام بهشون رسیدگی میکردن، این حالت برای بچه های شهرستانی بیشتر بود.
من از همون روز اول که وارد حوزه شدم کاری به شیخ منصور و بچههاشون نداشتم، اما با این کارش خیلی ازش خوشم اومد و نسبت بهش حس خوبی پیدا کردم...
ولی هنوز نمیدونستم چرا اون روز سید هادی و شیخ مهدی یه جور خاصی باهاش برخورد کردن!!!
بعد از این ماجرا حشر و نشر ما با شیخ منصور بیشتر شد و طی این مدت سید هادی که همیشه به توصیه مهدی حواسش به من بود، متوجه این قضیه شد...
من چون به نظرم شیخ منصور هم یه طلبهای بود مثل ما! با این رفت و آمد نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی خوشحال هم بودم چون شیخ منصور خیلی بهم بهاء میداد و تحویلم میگرفت و با الفاظ خاص صدام میکرد و این حس خیلی خوبی داشت...
واقعاً انتظار نداشتم و دلیلی نمیدیدم که سید هادی بخاطر این رفت و آمد واکنشی نشون بده! اما خلاف انتظار من سید هادی یه بار کشیدم کنار و گفت: مرتضی جان شنیدی میگن بعضیا با پنبه سر میبرند، خیلی حواست به افرادی که دور و برشون میپلکی باشه !
واقعاً متوجه صحبتش نشدم با حالت یادآوری یه نکتهی اخلاقی و مثلاً خیلی متواضعانه گفتم: آقا سید هادی خود شیخ مهدی مدام به من تأکید میکرد که زود راجع به دیگران قضاوت نکنیم! من هم طی این چند بار رفت و آمد چیز خاصی یا نکتهی بدی از این بندگان خدا ندیدم! چرا شما اینجوری میگین از شما توقع نداشتم حقیقتا آقا سید!!!
سید هادی با لبخند خاصی که بیشتر این حالت رو میرسوند چقدر سادهای پسر! گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روشهای خاص انجام میشه!
شما آقا مرتضی هنوز سال پایینی هستی و نسبت به خیلی مسائل نا آگاهی! اما از من که سالهای زیادی توی حوزه آدمهای متفاوتی دیدم این رو داشته باش، هر محبتی نشانهی دوستی نیست! گاهی تعارف آب یعنی شاید میخوان تو را به مسلخ ببرن!
متعجب نگاهش کردم و با کنایه گفتم: یعنی حاج آقا منظورتون اینه نسبت به اطرافیانم بدبین باشم!!!
عمامهاش رو کمی جابه جا کرد و دستی به محاسنش کشید و گفت: اخوی بدبینی یکی از عیوب بزرگه که خدانکنه دچارش بشیم!
بعد نفسش رو که توی سینهاش حبس کرده بود رها کرد و ادامه داد: منظورم این بود چشمهات رو باز کن و دقیق ببین کی و برای چی بهت محبت میکنه!
آقا مرتضی به قول فاضل نظری:
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند!!!
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند!!!
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند!!!
به این میگن بصیرت و هوشیاری که یکی از ویژگیهای مومنه!
دیگه واقعاً داشتم شاخ در میاوردم!
گفتم: سید هادی جان! این حرفها چیه برادرم!
این بندگان خدا که چیزی از من نخواستند! حرفی نزدند! من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم! اینها هم مثل ما طلبهان حاجی!
آخه ما به هم لباسمون اینجوری بگیم تکلیف بقیه چیه!
اصلا گیرم هدفی هم داشته باشن!
به نظر من آدم یه جایی خودش رو خرج میکنه که به درد بخوره! منِ طلبهی سطح یک به چه درد اینها میخورم که بخوان هدفمند بهم محبت کنن!!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2604🔜
#قسمت_دوازدهم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!!
خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره!
گفتم:خو
خب حاجی حالا من طلبهی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعاً دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟!
من چه به درد اینها میخورم!
نیمچه لبخندی زد و گفت: قیافت!
عین جنزده ها نگاهش کردم و گفتم: چی!!! قیافم!
نه حاجی بیخیال و در حالی که لبم رو میگزیدم گفتم: استغفرالله سید این چه حرفیه!
اینجا حوزه علمیه است حاجی چی، چی داری میگی!
عه عه!
زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: ای ذهن منحرف!
مرتضی از تو توقع نداشتم!
خوبه شیخ مهدی با تأکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!!
متقابلاً زدم به شونش گفتم: خب منم همینطور!
پس منظورت چیه آقاسید؟!
گفت: ببین شیخ این قصه سر دراز دارد...
همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپهای مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضههای خودشون رو برای مردم بخونن!
ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟!
این چهرهی دلبر که ازش حرف میزنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن!
بعد هم من که هنوز ملبس نشدم!
تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه!
گفت: دلبر جان!!!
اولاً که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!
دوماً: دقت نکردی چی گفتماااااا؟!
سوماً: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است...
گفتم: حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سؤال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟
سید هادی در حالی که دستش رو برای یکی از بچههامون از فاصلهی زیاد بالا میبرد گفت: بگو مرتضی بگوشم اخوی...
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعهای گفتم: سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟!
بلند زد زیر خنده...
حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی!
زد به شونم و گفت: ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...
یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده، تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش میگفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه میگفت شما چرا پشت سر شاه غیبت میکنید!!! اینطوری تمام گناههای شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا!
بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها غیبت محسوب نمیشه که وظیفهی بیان و روشنگری کردن به عهدهی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!!
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: نهههههههه!
ظلم و گناه!!!!!
شیخ منصور و بچههاشون!!!!!
توی حوزه!!!!!
خب اگه واقعاً اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟!
گردنش رو کج کرد و گفت: هر وقت جاسوسهای تیم مذاکره کنندهی هستهای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون!
بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن!
نفس عمیقی کشید و گفت: امان از منافق و نفوذی!!!
دیگه هم ادامه نداد!
کاملاً گیج شده بودم...
سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی میگفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه!
تازه اصلا شاید سید هادی اشتباه میکنه والا!!!
هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم....
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2606🔜
#قسمت_دوازدهم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!!
خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره!
گفتم:خو
خب حاجی حالا من طلبهی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعاً دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟!
من چه به درد اینها میخورم!
نیمچه لبخندی زد و گفت: قیافت!
عین جنزده ها نگاهش کردم و گفتم: چی!!! قیافم!
نه حاجی بیخیال و در حالی که لبم رو میگزیدم گفتم: استغفرالله سید این چه حرفیه!
اینجا حوزه علمیه است حاجی چی، چی داری میگی!
عه عه!
زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: ای ذهن منحرف!
مرتضی از تو توقع نداشتم!
خوبه شیخ مهدی با تأکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!!
متقابلاً زدم به شونش گفتم: خب منم همینطور!
پس منظورت چیه آقاسید؟!
گفت: ببین شیخ این قصه سر دراز دارد...
همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپهای مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضههای خودشون رو برای مردم بخونن!
ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟!
این چهرهی دلبر که ازش حرف میزنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن!
بعد هم من که هنوز ملبس نشدم!
تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه!
گفت: دلبر جان!!!
اولاً که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!
دوماً: دقت نکردی چی گفتماااااا؟!
سوماً: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است...
گفتم: حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سؤال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟
سید هادی در حالی که دستش رو برای یکی از بچههامون از فاصلهی زیاد بالا میبرد گفت: بگو مرتضی بگوشم اخوی...
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعهای گفتم: سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟!
بلند زد زیر خنده...
حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی!
زد به شونم و گفت: ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...
یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده، تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش میگفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه میگفت شما چرا پشت سر شاه غیبت میکنید!!! اینطوری تمام گناههای شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا!
بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها غیبت محسوب نمیشه که وظیفهی بیان و روشنگری کردن به عهدهی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!!
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: نهههههههه!
ظلم و گناه!!!!!
شیخ منصور و بچههاشون!!!!!
توی حوزه!!!!!
خب اگه واقعاً اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟!
گردنش رو کج کرد و گفت: هر وقت جاسوسهای تیم مذاکره کنندهی هستهای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون!
بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن!
نفس عمیقی کشید و گفت: امان از منافق و نفوذی!!!
دیگه هم ادامه نداد!
کاملاً گیج شده بودم...
سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی میگفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه!
تازه اصلا شاید سید هادی اشتباه میکنه والا!!!
هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم....
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2606🔜
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین باعث میشه این چند وقت حواسش بهم بیشتر باشه، دست روی دلم گذاشتم و برای حساسیت ایجاد نکردن چند ماهی بیخیال منصور و بچههاشون شدم...
ولی توی این چند ماه اتفاقات زیادی برای من افتاد، اتفاقاتی که روند زندگی من رو تغییر داد!
نمیدونم چی شد ولی جرقهی این تغییر از وقتی شروع شد که یه بار سر کلاس یکی از اساتید اخلاقمون بودم حرف از دین و دینداری بود و تکامل انسان که بدون همراه این مسیر سخت هست ...
ذهنم درگیر شده بود و دلم آشوب ...
دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم که ازدواج کنم اما در همون مرحلهی اول با مخالفت شدید خانواده روبه رو شدم که میگفتن تو هنوز بچهای ! مگه با این شهریهی ناچیز میشه زندگی کرد! و کلی از این دست حرفها....
البته از نظر مالی بیراه هم نمیگفتن و خدایش با این شهریهای که ما داشتیم ازدواج پیش کش، زنده میموندیم هنر بود!
اما من تصمیمم رو گرفته بودم و اعتقادم این بود همین شهریهی کم برکت داره و روزی دست خداست.
یه بار توی جمع چند نفر از بچههامون بودم که اتفاقاً ایمان هم بود گفتم: دنبال یه دختر خوبم ...یه همراه...
که ایمان برگشت گفت: می دونی حکمت اینکه میگن با ازدواج دین انسان کامل میشه چیه!؟
هر کسی یه چیزی گفت...
اما ایمان ادامه داد: نخیرررر جانم!!!
علتش اینه که قبل از ازدواج بهشت رو میدونیم هست اما بعد ازدواج انسان به وجود جهنم هم پی میبریم! اینجوری میشه که با اعتقاد کامل به بهشت و جهنم دین انسان کامل میشه!
صدای خنده.ی بچهها رفت هوا...
من گفتم: آقا ایمان تو که خودت لالایی بلدی، چرا خودت رو انداختی وسط جهنم حضرت آقااااااا!
اصلا کم نیاورد گفت: من از اونایی هستم که وسط جهنم هم که باشم میگم انی احبک....
هیچی دیگه.....
میدونستم در مقابل شوخیهای ایمان من شکست خوردهام و ترجیح دادم تسلیم بشم....
بعد از این ماجرا اتفاقاً خود ایمان اومد پیشم و گفت: مرتضی حالا واقعاً تصمیم گرفتی به تکامل برسی؟!
با شناختی که ازش داشتم گفتم: ایمان بیخیال!
من غلط کردم گفتم زن میخوام!
باور کن همهی انسانها جایز الخطا که نه، ولی ممکن الخطا هستن، دست از سر کچل ما بردار!
خیلی جدی گفت: عه! واقعاً!
من فکر کردم جدی گفتی میخواستم یه مورد خوب بهت معرفی کنم پس هیچی دیگه!
حالا من نمیدونستم ایمان واقعاً داره جدی میگه یا دوباره میخواد دستم بندازه؟!
ریسک نکردم و بیخیالش شدم!
ایمان هم دید من واکنشی نشون ندادم دیگه صحبتی نکرد...
خبر به گوش سید هادی رسید که دنبال یه دختر پایه و خوبم...
اومد پیشم و گفت: آقا مرتضی بسلامتی پیدا کردی نیمهی گمشده رو...
سرم رو انداختم پایین و گفتم: سید جان هیچ کسی آستین برامون بالا نمیزنه!
خانوادم که کلاً مخالفن!
رفقا هم که ماشاءالله هیچی نگم دیگه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: شما سوژه رو پیدا کن، بقیهاش هم درست میشه انشاءالله ...
گفتم حاجی خوب پیدا نمیشه! به قول بچهها میگن چنین سوژهای تو میخوای، گشتم نبود، نگرد نیست...
چشمکی زد و گفت: خب حالا به ما هم دقیق بگو ببینم ملاکهات چیه ما هم بگردیم بالاخره خدا بزرگه!
نشستم و خیلی مفصل از کسی که مد نظرم بود براش گفتم بعد از اتمام صحبتهام، یه نگاه عمیق که حس کردم بیشتر نگاه عاقل اندر سفیه شبیه بود، بهم کرد و گفت: برادرم اینی که شما دنبالشی روی زمین که نیست، حقیقتا بهشت هم نرفتم ببینم اونجا پیدا میشه یا نه!!!
شما میخوای ازدواج کنی به تکامل برسی یا که...
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2611🔜
#قسمت_چهاردهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
یا که اخوی دنبال یه دختر خانم به تکامل رسیده هستی !!!
اینطوری که دیگه چنین خانمی بهش میگن حوری!!!
شما یه نگاه به خودت و ویژگیهات بنداز بعد ملاک و معیارهات رو بچین برادرم...
اولش کمی بهم برخورد ولی بعد از کلی صحبت با سید به یه جمع بندی دقیق رسیدیم که نتیجهاش یه اتفاق خوب بود...
آقا سید که دید من منطقی برخورد کردم و حقیقتا دیدم ملاکهام خیلی سخت گیرانه است و از مواضعم کوتاه اومدم و نکات اصلی که مهم بود برام رو ملاک قرار دادم، یه مورد خیلی خوب بهم پیشنهاد داد...
حالا فقط مونده بود راضی کردن خانواده که میدونستم کار خودم نیست و باید دست به دامن شیخ مهدی بشم....
زنگ زدم شیخ مهدی...
بعد از سلام و حال و احوال پرسی و چه خبر از درسها و اینجور حرفها گفتم: حاجی دستم به پر عبات...
خندش گرفت گفت: بگو آقا مرتضی در خدمتیم خدا کنه کاری از دستمون بر بیاد دریغ نمیکنیم...
گفتم: مهدی جان باید حضوری ببینمت برات توضیح بدم، حقیقتا برای امر خیره...
تا گفتم امر خیر، صدای خندهی مهدی از پشت گوشی بلند شد و گفت: به به بسلامتی یه شیرینی افتادیم دیگه!
گفتم: والا اینکه به شیرینی برسیم دست شماست!
گفت: یاااا خدا!!!!!
تو میخوای داماد بشی، بعد راه رسیدنش منم اخوی!!!
گفتم: حالا اگه ببینمتون براتون توضیح میدم...
قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم ...
دیدن شیخ مهدی بعد از دوریه تقریباً سه چهار ماه، حسابی روحیهام رو عوض کرد...
بعد از کلی مِن مِن کردم ازش خواستم که با بابام صحبت کنه تا شاید بتونه برای بحث ازدواج راضیشون کنه...
شیخ مهدی بنده خدا گفت: تا اونجایی که بدونن بحث ازدواج چقدر مهمه و راضی کردنشون با من، اما انتخاب فرد و این حرفها دیگه دلشون رو بدست بیاری با خودته!
گفتم: قبول حاجی بالاخره برای گذر از هفت خوان رستم خانوادم، شش تاش برای من اینه که میگن فعلاً زوده و راضی نمیشن....
مثل همیشه شیخ مهدی کارش رو خوب بلد بود و با دوساعت صحبت کردن با خانوادم راضی شدن به ازدواج من!
و حالا پروژهی جدیدم انتخاب دختری بود که از نظر خانوادم خوب بود و مورد مناسبی برای من تشخیص دادن !!!!
از هر طریقی که فکر میکردم میشه مخ مامانم رو بزنم که بیخیال این دختر خانم بشه و همون مورد مدنظر خودم رو قبول کنه به در بسته می.خوردم!!!
آخر کار هم با اعلام انزجار بالاخره راضی که نه! ولی همراهیم کردن تا برای خواستگاری فاطمه خانم که همون دختری بود که سیدهادی معرفی کرده بود خدمتشون رسیدیم البته به سختی...
اما در همون مرحلهی اول از نوع سوال کردن پدر فاطمه خانم انگار تازه هفت خوان رستم دیگهای شروع شده بود!!!
اینکه وضعیت مالیام چطور ؟
وضعیت مسکن؟
و از این وضعیتهایی که طرف با داشتن سه تا بچه هم هنوز وضعیت این مسائلش براش مشخص نیست رو، به طور واضح میخواست من پاسخگو باشم!!!
که البته در نقش پدر حرفش به جا هم بود، حالا منِ مفلوک کل دارایی داشتهام فوق فوقش چند ده تا کتاب میشد و تمام!!!
از اونجایی که در کنار این چیزیهای نداشتم ذرهای شعور و عقل پنهانم رو بکار بردم و گفتم: من تمام تلاشم رو میکنم که برای دختر شما کم نگذارم و این مسئولیتیه که خود خدا به ما محول کرده و ضمن اینکه ما که طلبهایم و درس دین میخونیم و میدونیم دین تمام ابعاد زندگی رو در برمیگیره سعی میکنیم که چیزی که در حد توانمان هست رو دریغ نکنیم و کلی از این دست حرفها....
باباشون هم از بیانات نغز و دلکش و امیدوارکنندهی من خوشش اومد و در این حقیر جَنَم زندگی رو دید البته با کلی تحقیق و بالاخره راضی شدن اما پروژهی جدیدی شروع شد که....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2613🔜
#قسمت_پانزدهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
فکرش رو هم نمیکردم با کلی مخالفت رو به رو بشه!
اون هم مسئله برپایی مراسم عروسی و مهریه بود و آداب و رسومی که نمیدونم از کجا وحی شدن!!!
که جز سنگ انداختن جلوی پای جووونها فایدهی دیگهای ندارن!
البته من برام خیلی مهم بود که نظر خود فاطمه خانم چیه؟! که خب با توجه به اینکه معرفشون سید هادی بودن مواضع شخصی ایشون تا حدودی برام قابل پیش بینی بود...
اما با این حال به صورت شخصی ازشون پرسیدم و از اونجایی که میدونستم خانمها ظرافت طبع دارند به خودم گفتم تا جایی که برام مقدور باشه، براشون کم نگذارم...
ایشون هم از نوع پیگیری من ابراز خرسندی کرد منتها به لطف خدا هم عقیده با من بودند، در نهایت طبق نظر من و فاطمه خانم که با هم هماهنگ بودیم با یه مراسم ساده که یه جور قبح شکنی برای هر دو خانواده محسوب میشد ما رفتیم سر زندگیمون...
بعد از ازدواجم سر همین قضیه رفت و آمد ما با خانوادم خیلی کمتر شده بود، هرچند که بابام چند وقتی یکبار زنگ میزد که کم و کسری نداشته باشم که کمکم کنه، ولی وجدان من اجازه نمیداد قبول کنم و عملاً در یک شرایط اقتصادی افتضااااح در حال سپری کردن دوران ناب اوایل ازدواج بودم!!!!
فاطمه خانم، همسرم هم با این حال که بزرگوارانه من رو همراهی میکرد و چیزی نمیگفت، ولی بالاخره من در مقابلش احساس مسئولیت میکردم که چنین شروع رویایی رو برای زندگیش رقم زدم!!!
بعضی وقتها از شدت فشار مالی با خودم میگفتم شاید باید صبر میکردم...
شاید نباید یه نفر دیگه رو اینطوری اسیر خودم میکردم....
وسط همین بحران زندگیه تازه شروع شده بودم که یه روز گوشیم زنگ خورد...
شیخ مهدی بود که جویای احوالم شده بود...
دعوتمون کرد برای آخر هفته که با خانمم بریم منزلشون...
حقیقتا خیلی خوشحال شدم، پیشنهاد رد نشدنی بود، کمترین اثرش این بود که با دیدن مهدی از حجم فشار روحیم کم میشه...
روز مهمونی، خانمم یه کیک درست کرد که دست خالی نباشیم و راه افتادیم سمت خونهی شیخ مهدی...
جلوی در خونهای که آدرسش را داده بود رسیدیم زنگ رو که زدیم مهدی خودش درب رو باز کرد و با روی خوش ازمون استقبال کرد ...
خونهی ساده و صمیمی داشت...
خانمها سریع با هم صمیمی شدن و رفتن توی آشپزخونه و مشغول صحبت با هم بودن...
منم گوشه اتاق آروم نشسته بودم که شیخ مهدی گفت: چیه آقا مرتضی چی شده توی فکری؟
چرا کشتیات غرق شده؟!
نفس عمیقی کشیدم و حرف دلم رو که چند ماه بود ذهنم رو حسابی درگیر کرده بود را زدم و گفتم: شیخ مهدی درسته فقه و اصول لازمه، لمعه و عقاید خوبه و باید باشه، اما مگه دین برای همهی ابعاد زندگی آدم نیست!!!!
مگه ما طلبهها که ادعای دین داریم و میگیم دین برنامهی کاملیه برای تمام ابعاد زندگی هست، واقعا چرا نقشی توی اقتصاد نداریم؟! توی روانشناسی نداریم؟! توی فلسفه خیلی کم رنگ وارد شدیم! سیاستم که دیگه هیچی نگم بالکل از دین جدا کردیم!!!!
مگه غیر از اینه که امام علی علیهالسلام که جونم فداش، ثروتمندترین شخص زمان خودش بود، اصلا همون فدک بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها قیمت اون زمانش میلیاردها تومان بود که به داد دل فقرا میرسید یا اصلاً از اصل پیامبرمون بعد از نبوتش تشکیل حکومت اسلامی داد مگه این غیر از کار سیاسیه...
خوب چرا باید ما که ادعای راه اونها رو داریم اینقدر لنگ بزنیم؟! چرا باید اینقدر محدود باشیم؟!
خصوصاً توی وضعیت خراب اقتصادی_ سیاسی الان ما! اصلا چرااااااا نباید توی تیم مذاکره کنندهی ما دو تا طلبهی کاربلد سیاسی باشه که رو دست نخوریم!!!!!
ادامه دارد...
نویسنده:# سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2617🔜
#قسمت_شانزدهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو تعارف میکرد گفت: آقا مرتضی تمام حرفهات درسته! همشون هم حقه!
ولی متأسفانه یه سیاستی که منفعت طلب هست ایجاب میکنه بگه: طلبه فقط باید کارش به درس و بحثش باشه!
این سیاست بد از همون زمان اهل بیت(ع) بوده!
اصلا مشکلی که با اهل بیت(ع) داشتن همین بود که اهل بیت(ع) میگفتن: دین برای تمام زندگیه که طعم بهتر زندگی رو توی همین دنیای محدود بهتون نشون بده تا بهتر لذت ببرید بهتر شاد باشید بهتر بهم محبت کنید بهتر کار کنید بهتر خرج کنید روابط بهتری داشته باشید....
اما خب در مقابلش همون منفعت طلبها بهشون میگفتن: شما درس احکام و اخلاقتون رو بدید کاری به سیاست و اقتصاد و روحیه و بهتر زندگی کردن مردم نداشته باشید!!!!
چراااا حالا این عده اینجوری میگن؟! چون یه ویژگی بدی توی بعضی آدمها هست داداش اسمش هست تک خوری! یعنی فقط خودم حالم خوب باشه! فقط خودم لذت ببرم! فقط خودم پولدار باشم! فقط خودم زندگی کنم بقیه به فنا....
خب الان هم این قضیه ادامه داره تا امام زمان بیاد دیگه!
اصلا یکی از ویژگیهای اصلی زمان ظهور اینه حکومت و تمام ابعاد زندگی مردم زیر سایهی دین هست که همهی مردم بهرهمند میشن و همه چی عالی و متعالیه...
ولی خب حضرررررت شیخ خودت که بهتر میدونی ظهور وقتی اتفاق میافته که به قول گفتنی چهار نفر باشن امامشون رو یاری کنن برای حکومت داری! یعنی به قول شما اقتصاد دینی بلد باشن، سیاست دینی بلد باشن، روانشناسی و فلسفهی ديني بلد باشن...
نذاشتم ادامه بده و معترض گفتم: خب مگه ما ادعا نداریم انقلاب ما مقدمهی ظهور هست کو پس کو!!!!
شیخ مهدی گفت: اول شربتت رو بخور دهنت شیرین بشه...
بعد هم گفت: حالا چون شما خبر نداری که دلیل نمیشه بگیم هیچ کاری نشده اخوی...
بععععله کم کاری هست قبول!
دستای پشت پرده تلاششون رو میکنن که کاری پیش نره قبول!
اما دیگه اینجوریم نیست بگیم هیچ کاریم نکردیم و دست روی دست گذاشتیم!
ما توی همین زمونه هم با همین وضعیت که گفتی افرادی رو داریم که مجموعهی آموزشی قوی دارن با همین رویکردها...
طلبههای متخصصی که تمام ابعاد دین رو در نظر میگیرن نه فقط یه بخش خاص! از دکتری اقتصاد اسلامی گرفته تا سیاست و روانشناسی اسلامی و فلسفه ی اسلامی و....
باورم نمیشد!!!
گفتم: حاجی جدی میگی واقعا هست!!!
با لبخند سری به نشانهی تأیید تکون داد و گفت البته هنوز هم آدمهای منفعت طلبی هستن که میگن طلبه چکار داره به این حرفا !!!
این آخوندا به همه چی زندگی آدم کار دارن!
ولی خب معلومه که غرضشون چیه! منفعت شخصی خودشون!
اما هستن هر چند اندک کسانی مثل علامه مصباح که درک درستی از دین دارن و چنین مجموعهی آموزشی قوی رو راه اندازی کردن...
با این حرف شیخ مهدی انگار تمام نداریها و فشارهای سخت اول زندگیم رو یادم رفت، کلی ذوق کردم و انگیزه گرفتم که منم یکی از همین طلبهها باشم...
خیلی جدی تصمیم گرفتم منم عضوی از مجموعشون بشم با همون حالت شعف که لیوان شربت رو سر میکشیدم و دلم احساس خنکی دلچسبی رو حس کرد، پرسیدم حاجی کجاست این موسسه و مجموعهای که میگی؟! شرایطش چه جوریه؟!
شیخ مهدی در حالی که لیوانهای شربت رو جمع میکرد و بلند میشد گفت: خیلی دور نیست قم المقدسه...
تا اسم قم اومد هم خوشحال شدم...
هم دلم لرزید...
اگه فاطمه همراهم نیاد چی...
اگه بخواد پیش خانوادش بمونه...
اگه خانوادهامون مخالفت کنن!!!
مثل اینکه این چالش زندگی ما تمومی نداره...
این فکرها حالت چهرهام رو دوباره ریخت بهم، که مهدی انگار فکرم رو خونده باشه گفت: تویی که من میبینم برای رسیدن به خواستههات همیشه تلاش کردی، نگران نباش به قول گفتنی یا راهی خواهی یافت یا راهی خواهی ساخت...
بعد هم به شوخی گفت هر چند که طول میکشه جاده جدید به قم بسازی!صبر لازم است صبر...
و ادامه داد: حالا قیافت رو درست کن!!
خوبه اومده مهمونی...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2619🔜
#قسمت_هفدهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافهی خوب! ولی خدایش کاری ندارم، من فکر کنم کلا توی زندگیم با چالش مشکلات عقد اخوت خوندم!!!
نشد من نیت یه کاری رو بکنم یه سنگی جلوی راهم نباشه!!!
مهدی سفره رو داد دستم و گفت: زحمت پهن کردنش رو بکش تا من بقیه وسایل رو بیارم ضمناً داداش یعنی نمیدونی اگر چالش تموم بشه زندگی تموم میشه...
انسان تا وقتی زنده است نبض قلبش مرتب بالا و پایین میره...
وقتی هم میمیره که، قلبش به ثبات برسه!
خب زندگیم همینه...
برو خوشحال باش نبض زندگیت میزنه!
اگه یه روز احساس کردی توی زندگیت چالشی نداری، همه چی جوره و به ثبات رسیدی بدون دیگه تموم شدی....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعععععله شیخنا...
ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست...
مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت: به به، راه افتادی شیخ مرتضی...
سری تکون دادم و با نیش خند گفتم: راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی! هنوز داریم تاتی تاتی میکنیم...
مهدی گفت: بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم میافتی اخوی...
تمام مدتی که خونهی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود...
دنبال یه راهی میگشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم...
یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم!
نگاه جدیتری بهم کرد و گفت: فکرشم نکن!
این یکی رو دیگه من نمیتونم!
توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!!
گفتم: حاجی نمیشه...راهی نداره...
گفت: راهش خودتی...
هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمی.گفت خودم باید فکری میکردم...
از خونهی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم...
تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتتری بود برای طرح این موضوع...
فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد...
به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خدا حافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم...
قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم...
دست به دامن بی بی شدم و گفتم: خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن...
دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینهی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت: خوش به حال آدمهایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن!
انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود...
دیدم بهترین موقعیته...
گفتم: دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟!
گفت: خب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه!
شروع کردم باهاش صحبت کردن...
از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم...
انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدمها یه آرزوهایی میکنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!!
و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همهی آدمها از پیشنهاد من جا بخوره...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2622🔜
#قسمت_هجدهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
کمی متعجب نگاهم کرد و گفت: مرتضی داری جدی میگی!!!!
قاطع گفتم: کاملاً!!!!
فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد...
بیست دقیقهای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال میکردم که یکدفعه فاطمه بلند شد و بیمقدمه گفت: من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمیگردم...
اصلا نتونستم از حالت چهرهاش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!!
یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد!
تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم: کجایی خانم؟!
صداش خیلی گرفته بود...
گفت: ببخشید طول کشید تا ده دقیقهی دیگه میام...
از لحن صداش نگران شدم...
نکنه همراهم نشه!
به خودم نهیب زدم مرتضی به خدا توکل کن ...
تو تلاشت رو بکن، بقیهاش رو هم بسپار به خودش...
فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته میاومد سرش پایین بود...
بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده!
به شوخی گفتم: خانمم همینجوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد!
حالا با این چشمها و حالتت چی دعا کردی؟
بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم!
لبخندی نشست روی صورتش گفت: بله خدا ما را با حرفهامون امتحان میکنه ببینه راست میگیم یا نه؟!
خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم: سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی!
گفتم: خب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!!
گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمیکنن!!
نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم...
فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من کرده...
با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم....
دنبال خونه گشتن پروژهی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمیشناختیم!
تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی...
خسته برگشتیم محل اسکانمون...
روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم...
چند روز کارمون فقط همین بود ...
دیگه واقعاً خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمیشد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم....
فکر نمیکردم پیدا کردن یه خونهی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه!
البته با قیمتی که ما میخواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود!
ولی خب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه!
فارغ از اینکه چشمهای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمیبینیم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2624🔜
#قسمت_نوزدهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم...
هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوز بالا قوز...
طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن...
هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید....
خانوادهامون هم دیگه تقریباً با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند...
که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژهی جدیدی شروع شد!
البته همش لطف بود...
قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانوادهی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!!
انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!!
دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن...
حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمیتونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هر جا خواستید برید بسلامت!
ولی من میدونستم بمونیم دیگه موندیم...
خصوصاً که اگه این فسقلی به دنیا میاومد کاملاً واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوهی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختتر میشد!
با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر هدف مقدسی سختی خودش رو میطلبه...
چارهای نبود اسباب کشی کردیم ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جا به جا نشیم، نشد که نشد ....
ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعهی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بی کسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژهی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم: قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم!
خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ...
نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!!
اصلا فکرشم نمیکردم بعد از اسباب کشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملاً و کاملاً ببنده!!!
شدیداً نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه...
حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند...
از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمیتونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم....
از یه طرف دیگه هم هزینههای سرسام آور درمان!!!
باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم! یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه...
اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن!
درسته به قول شیخ مهدی نشانهی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایینهای مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!!
اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!!
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2629🔜
#قسمت_بیستم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
مستأصل شده بودم...
واقعاً نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چه طوری پول و هزینههای سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم: آخه نمیفهمم امثال ما طلبهها (به قول شیخ مهدی بعضیهامون) چطور این حدیث ها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمیکنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کل کل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینههای دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمیکنه ولی نه نمیشد!
با اون دلخوریهای پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچهتون بدنیا بیاد بعد جا به جا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پرویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا... چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینهی خوبی بود...
ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینهی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت میکشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر میافته ولی چارهای نبود!
مهدی تنها کسی بود میتونست کمکم کنه فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شمارهاش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت: چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسباب کشی میاومدیم دستی میرسوندیم اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم: حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمیکنیم!!!
گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم: مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت: نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی... لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم!
شدیداً نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همهی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد با تن آروم صداش که گفت: خب اخوی یوسفوار به سمت در بسته برو...
کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه خدا میتونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکنهاست بعد تو برای ممکنها داری غصه میخوری!!!
پس توکلت چی آقا مرتضی!!!
حالا چقدر میخوای انشاءالله که جور میشه؟
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت: مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم دمت گرم اخوی، خداییش امید به زندگیم رفت بالا !!!
حالا میتونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...
چند لحظهای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت: حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاءالله هر جوری باشه برات جورش میکنم فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمیتونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2631🔜
#قسمت_بیست_و_یکم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم توکل کن به خدا انشاءالله که درست میشه...
دیگه اصرار نکردم میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه...
تشکر کردم بعد هم خداحافظی....
ولی... ولی همچنان دستم خالی بود...
هنوز راه چارهای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ...
فاطمه بود...
سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن...
تو تنها تکیه گاه عالمی...
خودت ما رو توی زندگی تکیهگاه قرار دادی ...
گوشی رو وصل کردم...
سلام خانمم خوبی...
سلام مرتضی جان ...
خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟!
نخواستم بیشتر نگران بشه...
خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام...
تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)...
رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه...
کی گفته مرد گریه نمیکنه!
اونم مردی که قرار شرمندهی زن و بچش بشه...
نمیدونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد...
شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچهاش افتادم...
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: خدایا به حق اون لحظهای که حسین زیر عباش دور دانهاش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه....
هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم!
بعد هم بلند گفت: شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشتهها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن...
از دیدنش جا خوردم...
گفتم: سلام اخوی...
اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!
شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بی معرفت و از این حرفها....
با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلاً بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد!
از یه طرف هم با خودم دل دل میکردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!!
به توصیهی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم: صبر میکنم تا ببینم چی میشه...
اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه!
ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه میرفت....
وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری...
نمیدونستم قبول کنم یا نه!
من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میام دنبالش تا بریم بستری بشه!!!
فکری وسوسه انگیز بهم گفت: رفتنم بهتر از نرفتنه!
حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو میزنم...
همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ...
توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلاً راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ میرفتم....
غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم میگفت: حالا چیزی نمیشه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری که مهدی میگفت نباشه....!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2633🔜
#قسمت_بیست_و_یکم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم توکل کن به خدا انشاءالله که درست میشه...
دیگه اصرار نکردم میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه...
تشکر کردم بعد هم خداحافظی....
ولی... ولی همچنان دستم خالی بود...
هنوز راه چارهای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ...
فاطمه بود...
سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن...
تو تنها تکیه گاه عالمی...
خودت ما رو توی زندگی تکیهگاه قرار دادی ...
گوشی رو وصل کردم...
سلام خانمم خوبی...
سلام مرتضی جان ...
خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟!
نخواستم بیشتر نگران بشه...
خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام...
تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)...
رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه...
کی گفته مرد گریه نمیکنه!
اونم مردی که قرار شرمندهی زن و بچش بشه...
نمیدونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد...
شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچهاش افتادم...
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: خدایا به حق اون لحظهای که حسین زیر عباش دور دانهاش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه....
هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم!
بعد هم بلند گفت: شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشتهها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن...
از دیدنش جا خوردم...
گفتم: سلام اخوی...
اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!
شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بی معرفت و از این حرفها....
با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلاً بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد!
از یه طرف هم با خودم دل دل میکردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!!
به توصیهی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم: صبر میکنم تا ببینم چی میشه...
اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه!
ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه میرفت....
وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری...
نمیدونستم قبول کنم یا نه!
من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میام دنبالش تا بریم بستری بشه!!!
فکری وسوسه انگیز بهم گفت: رفتنم بهتر از نرفتنه!
حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو میزنم...
همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ...
توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلاً راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ میرفتم....
غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم میگفت: حالا چیزی نمیشه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری که مهدی میگفت نباشه....!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2633🔜
#قسمت_بیست_دوم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!!
تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت: کجایی مرتضی؟!
حدیث حاضر غائب شنیدهای!
او در میان و جمع و دلش جای دیگر است...
حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم: اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!!
تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟
انشاءالله که خیره....
بگو چرا اینجا نیستی برادر!
کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو...
پولی، چیزی کم و کسری نداری ....
اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچهها بیان پیشش...
بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد...
و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم ....
یه کسی تو دلم میگفت: بهش بگو، اینا خدا سر راهت قرار داده...
اما یادآوری حرفهای مهدی بهم میگفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون میده ممکنه به مو برسه ولی نمیذاره پاره بشه!!!
خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی...
رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت...
شبیه دفتر علما بود...
چند نفری که داخل بودن..
سه و چهار نفرشون وجههی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن...
حس کنجکاویم همه جا را بررسی میکرد...
یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامهی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد...
مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهرشون نور بالا میزدن بود...
ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال میکرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد...
از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!!
جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت میکردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل میشه! اما اون آقا هم در نهایت گفت: بقیهاش شیرینی ما برای قدم نو رسیده به شما!!!
در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت: شیخ مرتضی این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده!
خیلی اسیرش نشو...
داشتم با خودم فکر میکردم گیره!!!
بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن!
چقدر دمشون گرم...
با یک چهارم این پول مشکل من هم حل میشد...
درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی یه چیزی میگم نه نگو!!!
میخوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت میشم!
بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه!
ما همین روزها به درد هم میخوریم!!!
میدونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق...
به لکنت کلام رسیده بودم!
فرض کنید با موقعیتی که من داشتم این بهترین فرصت بود! اما توی ذهن خراب شدم این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمیداشت...
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
توی چند دقیقه باید تصمیم میگرفتم ...
وضعیت فاطمه خوب نبود....
اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری میدیدم! چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود!
اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2634🔜
#قسمت_بیست_و_سوم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: الو... جانم...
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت: سلام من همسایهی طبقهی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان، بود؟
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیهای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود میگفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد....
در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد...
رسیدیم بیمارستان...
بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل...
از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد و از این حرفها...
گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟!
لبخند تأمل برانگیزی زد و گفت: حالا حالاها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن...
بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم...
تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید...
گفت: چی شد؟
گفتم الحمدالله بخیر گذشت...
سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد...
برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید...
مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!!
حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم...
خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چارهای نبود...
انگار باید به شیخ منصور رو میزدم...
اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شیخ مهدی بود...
نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاءالله که کارت راه بیفته...
انگار کل دنیا رو یک جا بهم دادن...
توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی....
کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود!
گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله...
دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت...
گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!!
جملهاش ذهنم رو درگیر کرد: ما از همیم...
یک دفعه فکرم جرقهای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم...
بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب!
لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم...
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم....
حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینههای بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسهات ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2637🔜
#قسمت_بیست_و_چهارم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفتم: حاجی اینجا کار داری!
گفت: آره یه خورده وسیله میخوام برای هیئت محلمون خرید کنم...
گفتم: یه کم، زود نیست! هنوز خیلی مونده تا محرم!!!!
همینطور که مشغول پرچم و بیرقها بود گفت: برای جلسات هفتگیشون میخوام...
کلی خرید کرد...
اینقدری که با ماشین خودش نمیشد آوردشون...
کارمون خیلی طول کشید وقتی تموم شد، نزدیکای ظهر شده بود گفتم: حاجی من یه سری میخوام برم بیمارستان ببینم خانمم کاری نداره اینجوری دلم آروم نمیگیره ...
لبخندی زد و گفت: بابا مرتضی دو ساعت نیست از بیمارستان اومدیم بیرون که اخوی!
تو هم که داخل نمیتونی بری!
چیزی هم که فعلاً نیاز نداره!
خانم پرستار هم گفت که همه چی خوب و تحت کنترله!
دیگه مشکلت چیه!!!؟
بیا با هم بریم یه نهار بزنیم تا جلسه شروع میشه! حرفی برای گفتن نداشتم...
گوشیم رو یه چک کردم که مبادا فاطمه زنگی زده باشه دیدم نه خبری نیست...
راه افتادیم...
منصور گفت: خب بهترین رستوران اینجا کجاست شیخ؟!
گفتم: برو من مسیر رو بهت نشون میدم...
اسم رستوران که اومد یاد شیخ مهدی افتادم و ماجرای اون روز که با هم بودیم....
رسیدیم جلوی مغازهی فلافلی...
گفتم: نگهدار...
یه نگاهی به دور و برش کرد گفت: کو؟ کجاست رستوران؟!
گفتم: نمیشه که بیای قم فلافلش رو نخوری! تو بشین من الان دو تا ساندویچ فلافل حرفهای میگیرم میام...
اخمهاش رفت تو هم گفت: مرتضی قرارمون این نبود!!! بعد سریع حالت چهرهاش عوض شد و گفت: من تیز و تند میخوام هاااا
موقع نهار خوردن خیلی بذله گویی و شوخی میکرد و همین باعث میشد احساس صمیمیت بیشتری باهاش داشته باشم...
بعد از نهار راه افتادیم سمت محل جلسهای که منصور داشت، حس کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جونم که حالا این جلسه چی هست!
یعنی چی میخوان بگن که منصور این همه راه بخاطرش اومده قم! کیا توی این جلسه هستن!
و اینکه هر چی باشه به حرفهای شیخ مهدی باید ربط داشته باشه و کلی از این مدل تحلیلها داشتم تا رسیدیم.
داخل که رفتیم هنوز اون طلبهی خوش تیپ و خوش وجه پشت میز نشسته بود حالا که سرش خلوت بود ما را که دید بلند شد حال و احوال حسابی با شیخ منصور و من کرد، بعد هم راهنماییمون کرد به داخل اتاق بزرگی که حدود پانزده و شانزده نفر قبل از ما اونجا نشسته بودن... جالب بود اکثراً جوون بودن!
البته بینشون سه، چهارتایی ریش سفید هم بود! انگار از قبل همدیگه رو خوب میشناختند از نوع سلام و احوال کردنشون متوجه شدم چند نفری افغانی و عراقی هم داخلشون هست، قیافههاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم میخورد...
پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یکسری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟
منتظر حرفهای خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم....
وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت...
همه محو صحبتهاش شده بودند!
من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود!
توی صحبتهاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم...
که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه!
اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2639🔜
#قسمت_بیست_و_پنجم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!!
تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئتها بود که شور و نشاطش از بین نره!!!
نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!!
کمی مردد شدم...
آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد!
بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه!
باید بیشتر با شیخ منصور میچرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو...
جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن...
جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی...
البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من!
من چون معمولاً عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضهی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم میبرم...
جالب بود که حاج آقای خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم، نشست بین همین جوونها..
البته خوب این صحنهها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم!
با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگهای که دستش بود مینوشت تا رسید به من و منصور...
بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدودهی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخشتر میکرد!
شیخ منصور رو که از قبل میشناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟
و اینکه برای هیئت چیزی دیگهای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها...
من ساکت نشسته بودم هر از گاهی نگاهم به انگشترهای دستش میافتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن!
سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگینهای خیلی درشت!
بعد از تموم شدن صحبتهاشون رو کرد به من، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم...
تا متوجه شد طلبهام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی!
بعد شروع به صحبتهایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه...
می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم...
الان طلبهها دغدغههاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها...
با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغههام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خب این هم دغدغهی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغههای من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود...
از اونجایی هم که من مثل خیلیها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر میرفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بیحکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغهی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغهها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای مؤثر بودنم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2642🔜
#قسمت_بیست_و_ششم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم برای امام حسین( ع ) انشاءالله...
لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهرهی آفتاب سوختهاش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده...
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعاً چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه میخواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!
محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم میرسونمت...
گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه...
چشمکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی انشاءالله خیره...
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلامها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم!
اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!
گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!
گفتم: اخوی اولاً که شوخیشم قشنگ نیست!
دوماً اینکه شما که طلبهای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما...
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم...
بعد هم اصلاً به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایهایی چند جا با هم بریم؟!
گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالاً درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم...
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچههاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخیهای بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمیکنه، پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد بعد جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی...
گفتم: انشاءالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد...
گفت: نگران نباش انشاءالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالاً میام میبینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت میکنیم...
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2648🔜
#قسمت_بیست_و_هفتم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفتهی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف میکنم اینطوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد!
بعد از خداحافظی دیگه تقریباً رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: بیزحمت اینها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد...
اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم...
بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتاً گفت: من راه میافتم....
خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود...
من برنامهریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزهام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ...
حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه!
با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونهای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصاً مادر خودم، که خب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملاً جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جملهای که گفتم این بود انشاءالله درست میشه...
توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد....
ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمندهی مادر فاطمه شده بود...
اما انگیزهی بیشتری برای انجام کارهای ثبتنام گرفتم، همزمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبههایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!!
با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبتنام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم....
حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی...
گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت...
گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو
میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم
گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا...
بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟!
گفتم: نمیعدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم
گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت...
گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم
عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد...
یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود !
جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟
گفتم: دارم میرم خونه
گفت: وایستا بیام دنبالت
گفتم: نه بابا نمیخواد مزاحم نمیشم نزدیکخونهام!
گفت: اومدم وایستا کارت دارم...
منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2650🔜
#قسمت_بیست_و_هشتم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفت: راستی مرتضی اینها رو هم بگیر...
چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید...
گفتم: نه منصور مادرم حتماً یه چیزی درست کردن...
گفت: بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمیکنه!
خیلی آدم با محبت و با مرامی بود....
هر فرد دیگهای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه...
ولی من همچنان درونم پر از سؤال بود با این حال لطفهاش رو نمیشد ندیده گرفت!
طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود و مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست میپرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهههای ذهنیم برطرف میشد!
اما متأسفانه مهدی نتونست بیاد قم ...
با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت: برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه...
همین باعث شد رابطهی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمیتر از قبل بشه...
خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه...
مادرهامون هم حسابی مشغول آقازادهی تازه متولد شده بودن...
من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار میشد...
طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم...
بچههای ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیهالسلام بود...
نکتهی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاههای اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیهی افرادی که توی این جمع بودن زندگیهای سادهای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خب از کمکها و لطف جلسهی امام حسین بیبهره و دور نمیموندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهمالسلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئلهی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!!
تقریباً داشتم به این نتیجه میرسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه میکنن و چون طی این چند وقت هم فاصلهی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت میکرد...
تا اینکه نزدیکای محرم شد...
شیخ منصور هم اومده بود قم، داشتن بساط هیئتشون رو آماده میکردن ماشاءالله پر از جووون و پر از شور و نشاط بودن...
من هم مثل همهی اونها تا جایی که میتونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سیدالشهدا....
اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره...
قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون میدونست شروع کرد صحبت کردن...
خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشارهای هم به افکار و عقایدش نکرده!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2653🔜
#قسمت_بیست_و_نهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
همونطور که دیگ غذا رو هم میزد گفت: مرتضی تو چرا منبر نمیری مگه طلبه نیستی؟!
خیلی متواضعانه گفتم: فکر میکنم هنوز لیاقت این حرفها رو پیدا نکردم...
حقیقتا خودم رو در این حد نمیبینم...
بعد هم توی ذهنم یاد اهدافم افتادم ...
یاد مسائل اقتصادی یاد مسائل سیاسی یاد مسائل فلسفی و روانشناسی و هنر و... که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم میخواد راجع به اینها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن منافعشون در جدایی اینها از دینه!!
ولی بدون اینکه جلوی منصور بهشون اشارهای کنم ادامه دادم: هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم....
سوالی پرسید: راجع به چی حرف داری که این همه علم و صبر میطلبه اخوی؟!
انگار کار خدا بود که به زبونم داد: حالا بماند بذار به وقتش...
ریز نگاهم کرد و گفت: ببین مرتضی این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص!
ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقهات رو میگیرنا شیخ!!!
گفتم: اولاً یه جوری میگی شیخ انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچکس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم!
لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم و گفت: گیرت دعوت نامه است بیا من رسماً ازت دعوت میکنم توی هیئت حرف بزنی!
برای من حرفهاش شبیه یه شوخی بود اما منصور داشت جدی جدی میگفت!
دیدم قضیه جدی و بیخیالم نمیشه گفتم: حاجی
دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
خب اخوی خودت چرا منبر نمیری! ماشاءالله بیان هم عالی!
با گوشهی چشمش نگاهم کرد و گفت: هر کسی را بهر کاری ساختهاند شیخ مرتضی، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر بیان، وجه و قیافتون هم نورانیه!
با این حرفش یه لحظه تنم لرزید...
یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اونها جذابه که گفت: قیافت!!!
احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم...
همینجور در حال مرور خاطرات و حرفهای سید هادی بودم که یکدفعه مثل همیشه بی هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم گفت شیخ مرتضی حله فردا شب هیئت با تو!
دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور!
آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمیخوره برادرم!
خندید و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای...
دیدم حریف سماجتش نمیشم!
توی دلم هم خدایش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم!
گفتم: والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که اینقدر اصرار میکنی توکل بر خدا...
و در حالی که از کنار سیب زمینیها بلند میشدم و چاقو رو میدادم دستش ادامه دادم: پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همینجوری که نمیشه بالا منبر حرف زد!
گفت: دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(ع)، ولی حالا بشین سیب زمینیها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرفها نداشته باشی ...
یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین...
در حالی که سرم رو تکون میدادم و غر میزدم که منصور هیچیت مثل بچهی آدم نیست!
با اولین جملهاش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!!
گفت: اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوونهامون از هیئت دور بشن...
فقط از امام حسین (ع)بگو از لطفش... از عنایتهاش... از کرمش...
خیلی بهم برخورد و گفتم: درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوونها از هیئت دور بشن!
آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه!
بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم: من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگر قبول کردم درست انجامش میدم، اتفاقاً اینقدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت...
گفت: مرتضی جان منظورم اینه ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2656🔜
#قسمت_سی_ام
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفت: مرتضی جان منظورم اینه حرف سیاسی نزنی! جلسهی ارباب (ع) رو قاطی بحثهای دنیوی نکنی! بذاریم امام حسین(ع) برای مردم بمونه! گرفتی اخوی؟
شیخ منصور با گفتن منظورش، انگار با یه پتک محکم کوبیده باشه توی سر من!!! بهت زده گفتم: یاللعجب شیخ! مگه میشه کسی عاشق امام حسین(ع) باشه و با سیاست کاری نداشته باشه!!!
اصلا امکان نداره برادر! آخه امام حسین(ع) مثل همهی اهل بیت (ع) توی روز روشن کارسیاسی میکرد، حتی به صورت کاملاً علنی برای اینکه حکومت فاسد و ظالم اون زمان رو نابود کنه تا پای جنگ هم رفت! تا پای اسارت خانوادش هم رفت! اینکه امام رو از سیاست جدا کنیم فکر نکنم کار درستی باشه آخه این از واضحات دیگه!!!
دندونهاش رو بهم سابید و با اخم گفت: ببین شیخنا دقیقاً حرف ما همینه میگیم: امام باید بیاد حرف از سیاست و حکومت اسلامی بزنه و جلوی آدمهای فاسد رو بگیره نه هر کسی از راه رسید با همچین شعارهایی مردم رو شیر کنه!!!
بدون اینکه متوجه باشم دارم باهاش بحث می کنم گفتم: اگه اینجوریه که میگی پس چرا امشب توی هیئت روضهی حضرت مسلم رو خوندن! مگه حضرت مسلم امام بود که قرار بود باهاش بیعت کنن اما نکردند!
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم خودم ادامه دادم: خب معلومه کسی که توی مسیر و پیغام رسان امامش هست مگه میشه کارها و اهدافش، سیاست و رسالتش از امامش جدا باشه؟!
تازه اگر مردم با مسلم که نائب امام زمانشون بود بیعت میکردن و تنهاش نمیگذاشتن چنین بلای عظیمی سر امام حسین(ع) نمیاومد! غیر از اینه! حالا هم اوضاع فرق نکرده اگه ملت گوش به فرمان مسلم زمانشون نباشن امام زمانی نمیاد تا حکومت جهانی اسلامی شکل بگیره!!!
همونطور که حرف میزدم با شدت سیب زمینیها رو پوست میگرفتم و ادامه دادم: این که نمیشه بشینیم برای امام حسین(ع) فقط گریه کنیم و بزنیم تو سر خودمون بعد بگیم چقدر اربابمون مظلوم بود!
اتفاقاً اخوی ما باید روی منبر از علت مظلومیت آقا حرف بزنیم که چی شد مظلوم شد!
اگر فقط گریه کن باشیم و مثل مردم کوفه فقط تنها کارمون اشک ریختن باشه و کاری به ظالم نداشته باشیم نفرین بی بی حضرت زینب(ع) میشه بدرقهی عزاداریهامون درست مثل مردم کوفه...
ایندفعه جدیتر نگاهم کرد و در حالی که تند تند دیگ رو هم میزد گفت: چیه!
نکنه مغز تو رو هم شستشو دادن بسیجیای حضرت آقا !!!!
اخمهام رو کشیدم توی هم و گفتم: منصور من دارم راجع به امام حسین(ع) حرف میزنم!
بدون اینکه نگاهم کنه با کنایه گفت: آخه حرفهات شبیه اونهاست...
چون داشت یکسری چیزها برام واضح میشد تصمیم گرفتم خودم رو هم تیمی و همراهشون نشون بدم، یه خورده قیافهی حق به جانب گرفتم و طوری وانمود کردم که مثلاً من با شما هستم و گفتم: حاجی جان بالاخره ممکنه ما با یه همچین آدمهایی برخورد کنیم خب حرف منطقیه، باید یه جوابی داشته باشیم بهشون بدیم قانع بشن!
لبخندی زد و گفت: به قول حضرت آیتالله سید صادق شیرازی که توی یک جلسهی خصوصی باهاشون دیدار داشتیم میفرمودن : مردم اینقدر کورکورانه تقلید میکنن که اصلاً توی ذهنشون چنین سوالهایی ایجاد نمیشه! فقط کافیه یا احساساتشون رو تحریک کنی با عشق امام حسین یا پول داشته باشی یا تحویلشون بگیری، چنان مریدت میشن که استغفرالله....
نگاهم خیره موند...
تازه فهمیده بودم اون همه محبت برای چی بود!
و حالا خوب معنی حرفهای شیخ مهدی و بیت، بیتی رو که سید هادی برام خوند، میفهمیدم...
خیال خام دلشون فکر کردند من هم از همونهایی هستم که با درهم و دینار میشه خرید!!!
وسط همین بهت و تحیر بودم که چند تا از بچههای هیئت با سر و صورت خونی اومدن توی آشپزخونه!!!
اینقدر هول کردم، نگران شدم و دست و پام رو گم کردم که چی شده !خواستم با عجله کاری کنم که منصور دستم رو گرفت و گفت: نگران نباش مرتضی! این خونها برای امام حسین(ع) ریخته شده...
بعد هم با نگاهی حسرت زده بهشون گفت: خوش به سعادتتون بچهها!!!!
با نگاه سؤال برانگیز گفتم: چی!؟ برای امام حسین(ع)! سر و صورت زخمی! یعنی چی شده توی هیئت دعوا شده! چکار کردین لااقل بیاین این خونها رو بشورم کمکتون ؟ !
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2658🔜
#قسمت_سی_و_یکم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
منصور گفت: نه برادرم نمیخواد!
اینها از عشق حسین(ع) است و بس...
این خونها شستنی نیست، ریختنیه!
متحیر ایستادم!
یه نگاه به منصور یه نگاه به بچه های هیئت ...!
من خودم از اونهایی بودم که جونم رو برای امامحسین (ع) میدادم ولی آخه اینجوری با این شکل!
حقیقتا قوه ی درکم این قضیه رو هضم نمی کرد نه با منطق عقل! نه باسودای عشق !!!
با همون حالت نگرانی گفتم: والا امام حسین(ع) راضی نیست با این وضعیت عزاداری چراااا آخه!
با افتخار گفت: اینها از عشقه اخوی! مابخاطر عقیدمون این کارها رو میکنیم!
یه لحظه با خودم فکر کردم که اگر هر کسی بخاطر عقیده اش هر کاری خواست انجام بده چه شیر تو شیری میشه!
حرفهای منصور و پشت سرش دیدن این سبک از عقیده ، ذهنم رو درگیر که چه عرض کنم متحیر کرده بود!
ولی من یه طلبه ی شهرستانی بخاطر اهدافی اومدم توی این مسیر که تفاوتش با این جماعت خیلی زیاد بود تفکرشون و عقیده ای که فقط بهشون یاد میداد کاری به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باش حتی زندگی خودت!
فقط فکر کن که تو خیلی عاشقی! خیلی مقیدی همین!
اما چیزی که من دنبالش بودم میگفت: تقیدی که دست و پای زندگی که خدا برات فراهم کرده تا به تکامل برسی رو ببنده، اسمش اسلام و زندگی اسلامی نیست!
تازه داشت کم کم قصه ی پر غصه ای برام روشن میشد! اما صبر کردم و دیگه چیزی نگفتم و مشغول سیب زمینی ها شدم...
چقدر یک لحظه حالم بد شد که غذایی رو دارم درست می کنم که به جای متبرک بودن و جلا دادن روح مردم، اونها رو اسیر تفکری میکنه که صرفا عزادار ظاهری بودنه و با هر نوع ابعاد دیگه حالا چه مسائل سیاسی و اقتصادی و روانشناسی و فلسفه و هنر و.... هر چی که به زندگی ربط داره و کرامت و استقلال رو حفظ میکنه کنار میذاره و کلا اسیر و بنده ی یکی دیگه کنه!!!
اینقدر با حرص سیب زمینی ها رو پوست می گرفتم که یکدفعه دستم با چاقو برید...
با صدای ناخواسته گفتم: آخ...
منصور اومد جلو و نگاهی به دستم کرد و محکم محل زخم رو گرفت و گفت: انشاالله مزد خونی که برای آقا ریخته بشه رو خودش میده!
حضرت سخنران! بلند شو...بلند شو... از کنار سیب زمینی ها، برو چهار تا عنایت از آقا بخون فردا روی منبر روضه کم نیاری! آشپز که نشدی! ببینم منبری خوبی میشی؟!
چون خیلی تابلو میشد اگه سخنرانی فردا شب رو توی کمتر از نیم ساعت کنسل میکردم به لطف خدا این کلمه ی مزد خون من رو یاد شهدای مدافع حرم انداخت! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: منصور واقعا هم همینطوره مزد خونی که برای آقا ریخته بشه حتما خودش اجرش رو میده...
بعد خواستم صمیمیتمون حفظ بشه و کمی حال و هوای خودم رو عوض کنم، بلکم از این فشار روحی بیام بیرون گفتم: راستی شیخ منصور یه موضوع خوب برای فردا شب روی منبر سخنرانی در رابطه با همین مزد خون هست که خیلیم جذابه خداایش مثل بچه های مدافع حرم، بعد با هیجان ادامه دادم: حتما از بچه های هیئت که اینقدر عاشق امام حسین اند این قدر راحت و با عشق خونشون رو میریزن کسی مدافع حرم هم داریم که متن سخنرانی رو بر اساس اثبات عشق و اردتش به اهل بیت(ع) خصوصا امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بچینم؟
دستم رو رها کرد و گفت: مرتضی تو بی خیال مسائل سیاسی نمیشی!
برادرم روحانیت باید تبلیغ دین کنه!
چکار داره به اینکه توی جامعه چه اتفاقی می افته یا فلان سیاستمدار چی میگه!
یا فلان نیروی نظامی چکار میکنه!
شما فقط از امام حسین(ع) بگو...
از مصائب حضرت زینب(س)...
اینقدرررر کار سختیه حاجی!
مثل چهار راهی که با یه تصادف تمام مسیرهای حرکتش قفل شده باشن، قفل کرده بودم...
و داشتم فکر می کردم بله، از مصائب حضرت زینب(س) باید گفت! از اینکه یزید هم مجلس روضه برای حسین(ع) گرفت!!!
وسط همین هیاهوی ذهنی به این قطعیت رسیدم صرف گرفتن روضه کسی حسینی نمیشه آقا مرتضی! مهم اطاعته از ولیه...
وگرنه صرف عبادت کسی به جایی نرسیده!
و چقدر فرقه بین کسی که عبادت میکنه با کسی که داره اطاعت میکنه به قول اون عزیزی که گفت: فرقش به اینه ممکنه حسین (ع) در کربلا باشه اما شما برای رضای خدا توی حوزه ی علمیه داری درس میخونی!
درست مثل بچه های این هیئت که مرقد خانم حضرت زینب(س) به دست شقی ترین افراد در حال تخریب باشه و حتی واکنشی هم نشون ندادن به این قضیه!
و تنها فقط دم از عشق حسین(س) میزدند و روضه ی مصائب بی بی(س) رو می خوندند!!!
هر چند با حرفی که منصور زد خیلی چیزها دستم اومد! ولی نمی تونستم واکنش خاصی نشون بدم و به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا بعضی مواقع همین عادی نشون دادنه!
با این حال خیلی عادی گفتم: ...
ادامه دارد...
نويسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2660🔜