📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت17
منم روی تخت دراز کشیدم ...ندیدن حامد بهترین کار ممکن بود.
دلم برای خونه کوچیک مون تنگ شده بود ...گهگاهی به موبایل بابا زنگ میزدم و حالشون رو می پرسیدم.
گاهی مامان از خونه اقدس خانم بهم زنگ میزد.نگاهم به عکس روی دراور کشیده شد هانیه و حامی تو بغل حامد بودن.
حامی ...عذاب وجدان دارم وقتی واسه مرگش ناراحت نبودم ...هیچ دلبستگی بهش نداشتم ...فقط دلم براش می سوخت ...برای پسری که هیچ امیدی به زندگی نداشت ...برای پسری که زیادی محجوب بود .دوست داشتناش زیادی بود.
اشک چشمم چکید و زیر لب گفتم:
_منو ببخش حامی ...نمی خواستم با گفتن اینکه من دوست دارم گولت بزنم ....فقط بابام باید کمر شو عمل میکرد ...اون نون آور یک خانواده پر بچه بود که چشمشون به دست های اون بود.
رو از قاب عکس برگردوندم ...
صدای شکوه جون رو شنیدم .
_نوا ...بیا عزیزم شام آماده است.
امشب خاله شهناز اینجا بود باید آبرو داری میکردم .
شالمو سر کردم و همون پانچ مشکی رو به تن کشیدم.
صدای جیغ جیغ هانیه میومد که حامد بغلش گرفته بود و از گوشش داشت گاز میگرفت .
حامد فهمیده بود هانیه ازش دلخوره می خواست هر طور شده این دلخوری رو برطرف کنه.
به چشمهای لیلی خیره شدم چه برقی داشت با دیدن حامد.
سالم آرومی کردم.
اخم حامد به وضوح تو هم رفت.
کنار مامان صفی نشستم
مامان صفی بشقاب پر از پلو خورشت کشید.
رو به حامد گفت :
_حامد تعمیرات ویلا تموم نشد ؟
حامد راست نشست و توی لیوانش دوغ ریخت .
_چرا تموم شده هماهنگ کردم واسه هفته دیگه
نفسی گرفتم
خوب بود که خانواده ملکان هر ساله می رفتن مسافرت به ویلاشون ...دلم هوای مسافرت به روستای بابا رو کرد ...دیدن لپ های گل انداخته ننجان.
شاید بتونم مامان و بابا رو راضی کنم واسه چند روز هم بریم به روستا.لیلی ذوق زده گفت:
_مامان ما هم میریم ؟
شکوه جون قبل خاله شهناز جواب داد :
_آره عزیزم مسافرت دور همی می چسبه .. همه باهم میریم.
لبخند روی صورت لیلی رو پر کرد .
شکوه خانم قربون صدقه خواهرزاده ش شد و لپهای تپل لیلی گل انداخت.....
حامد هم قاشقش رو پر از پلو کرد:
_اصلا مسافرت بدون جوجو نمی چسبه . .
و این جوجو گفتن های حامد قند آب میکرد توی دل لیلی.
چشمکی به لیلی زدم ...
مامان صفی نگاهی به من کرد :
_تو هم بهتره وسایلت رو جمع کنی....اگه چیزی لازم داری از خونه تون بیاری ...
شوک زده به مامان صفی نگاه کردم که شکوه جون گفت :
_فردا با هانی میریم خرید نمی خواد این همه راه بره خونه شون ...
صدای برخورد قاشق به بشقاب حامد جو رو عوض کرد .
پوف کلافه ای کشید و با طعنه گفت :
_فکر نکنم خوبیت داشته باشه زن حامله رو مسافرت ببریم ...
یک آن انگاری یک سیب گنده توی گلوم گیر کرده باشه با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم :
_نه خیلی ممنون ...اگه اجازه بدید من می خوام یک مدتی پیش مامان و بابام باشم ...
مامان صفی چشم ریز کرد :
_نه ...همین که گفتم ....
وبعد خطاب به شکوه جون گفت :
_فردا زنگ بزن به انیس خانوم برنامه مسافرت رو بهش بگو ....
حامد عصبانی از سر میز بلند شد. نگاهم بهش افتاد که مقابل تلویزیون نشست .
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت18
خاله شهناز پشت چشمی نازک کرد
_صفی خانم خوب طفلی حامد دوست نداره نوا هم بیاد مسافرت ....
مامان صفی نگاه پر غضبی به خاله شهناز کرد
_منم دوست ندارم خیلی ها تو این سفر باشن ولی نه حرفی میزنم نه اعتراضی دارم به نظر بقیه هم احترام میزارم ....
خاله شهناز چشم درشت کرد:
_دست شما درد نکنه صفی خانم حتما مارو میگین دیگه ....
شکوه جون میونه داری کرد
_اوا شهناز جون ....این چه حرفیه .....
خاله شهناز بشقاب شو برداشت به طرف آشپزخونه رفت ...
شکوه جونم به دنبالش ...
هاج و واج بودم از این اتفاقی که مسبب اصلیش من بودم...
نگاه دلجویانه ی لیلی به من بود و آروم لب زد:
_مامانم منظوری نداشت....
مامان صفی از جاش بلند شد :
_مامانت باید یاد بگیره از همون دستی که میده از همون دستم پس میگیره ....دل شکستن هنر نیست ...
و به طرف آشپزخونه رفت .
هانیه کلافه پوفی کشید
_چه حکایتی شد رفتن این سفر ...
بعد به من نگاه کرد :
_تو هم کمتر ناز بیار ....یعنی چی نمیای ؟
لیلی هم مداخله کرد
_آره بیا خیلی خوش میگذره ...
و من نگاهم به حامد بود که کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکرد.کوله پشتی رو کنار اتاق گذاشتم ...
هانیه هنوز سر در گم دنبال وسایلش می گشت ...یک چمدون بزرگ روی تخت بود که وسایلش نامرتب توش بود ...
دست آخر هم کلافه در چمدون رو بست.
_اه ...پیدا نمیکنم ....
کنارش نشستم همینطور که وسایل رو دوباره در میآوردیم گفتم:
_اگه مرتب بچینی اینطور نمی شه ...
کلافه نگاهم کرد
_چرا حامد میخواد فردا ظهر بریم ...
و من لب گزیدم و نگفتم فردا صبح قرار منو کشون کشون ببره به اون آزمایشگاه کوفتی ...
هانیه روی تخت دراز کشید و به من نگاه میکرد:
_آخرین باری که رفتیم حامی هم بود ...تو کل مسافرت از تو میگفت ...از دختر چشم مشکی و ساده ای که دلشو برده بود ...مامان توی چشمش اشک بود و روی لبش خنده ...حامد باهاش کل کل میکرد که هنوز دهنش بو شیر میده ... ولی حامی میگفت و میگفت.
...اینقدر که حامد عصبانی شد با مشت تو دماغ اش کوبید ...
حامی قهر کرد ...مامان و حامد دعواشون شد.
...آخرش حامد کوتاه آمد .
اشکش چکید ...دلم برای حامی تنگ شده ...رابطه ی منو اون بهتر از حامد بود .بغلش کردم ...
دماغشو بالا کشید و منو محکمتر بغل گرفت :
_مرسی نوا ...با این که می دونستی به زنده موندنش چیزی نمونده ولی به آرزوش رسوندیش...
دوباره نگاهم به عکس کشیده شد ...پسر ریز جثه ای که تو بغل حامد بود همون حامی بود که پدر بچه ی من بود .
هانیه چمدون رو روی زمین انداخت و با خنده گفت:
_ولش کن بابا دارم از خواب غش میکنم ...و روی تخت دراز کشید ...
من هم کنارش دراز کشیدم ...
ولی خوابم نبرد به آینده ی نامعلوم خودم فکر میکردم.
، پیام حامد آمد ..."ساعت شیش صبح آماده باشی ها ...اگه مامان صفی یا شکوه جون بفهمن از چشم تو میبینم ...به نفعته کسی چیزی نفهمه
...دفعه قبل کلی مامان صفی سین جین م کرد ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
وبگو پروردگارا زیاد کن علم مرا
📚{سوره طہ.آیه 114}📚
#قرآنبخوانیدقبلازآنکہبرایتانقرآنبخوانند!🖇
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت19
گوشی رو زیر بالش دادم ولی تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم ...قبل از اینکه مامان صفی و شکوه جون بیدار بشن ...لباس
پوشیدم...چند بار بهش زنگ زدم که جواب نداد بالأخره به طرف اتاقش رفتم ...در اتاق حامد رو زدم ...ولی بازم جواب نداد
...نمی خواستم مثل اون دفعه مامان صفی متوجه رفتن ما بشه ...
دستگیره در پایین کشیدم ...
و برای اولین بار وارد اتاق حامد شدم ...
یک اتاق بزرگ با کاغذ دیواری های سیاه و سفید. مثل همون عکس که روی دراور اتاق هانیه بود بزرگترش روی دیوار بود
...تمام لباس هاش پخش و پلا ریخته شده بود ...توی تخت بزرگش روی شکم خوابیده بود ...سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم
...
و صداش زدم
_آقا حامد ...آقا حامد ...
هوم گفت ولی بیدار نشد ...
با چندش از روی پتو تکونش دادم ...
غلتی زد
موبایلش رو دیدم ...
شماره ش رو گرفتم ..
صدای ویز ویز بیدارش کرد .
چشم باز کرد و به موبایلش خیره شد
_ای تو روحت نوا ...
چشم درشت کردم ...
منو ندید ...
دوباره موبایلش رو پرت کرد و سرشو زیر پتو کرد
دوباره شماره شو گرفتم خودم خنده م گرفته بود ...
دوباره ویز ویزش بلند شد ...
تا چشم باز کرد ...سلام گفتم ...با دیدنم اول نگام کرد بعد چشماش گشاد شد.
بعد دوباره به گوشی نگاه کرد.
یکدفعه سر جاش سیخ نشست .
_تو اینجا چکار میکنی سر صبحی؟؟
به طرف در رفتم
_خودتون دیشب گفتین ساعت شیش آماده باشم.
...الآن ساعت شیش و نیمه.
دستی به بغل موهاش کشید.
_باشه برو بیرون لباس عوض کنم.
روی مبل منتظرش بودم که آمد ...این دفعه آروم تر بود حداقل منو آشغال خطاب نکرد.
به طرف همون آزمایشگاه می روند ...نگاهی از تو آینه به من کرد .
_چی شده مثل اوندفعه رم نکردی ..نمی ترسی با دکتر تبانی کنم.
شونه ای بالا انداختم به بیرون زل زدم
_دیگه برام مهم نیست ...بخوای باور کنی یا نکنی.
اگرهم تبانی کرده باشی هم مهم نیست ...نهایتش تو به خواستت می رسی و منم از شر این بچه ای که پدر نداره راحت میشم.
آنچنان ترمزی زد که به جلو پرت شدم.
عصبانی از ماشیین پیاده شد،توی خودم مچاله شده بودم ...در طرف منو باز کرد ...آنچنان منو از ماشین به بیرون پرت کرد
که سکندری خوردم.
از پشت موهامو تو دست گرفت منو به ماشین کوبوند. که پام به گلگیر خورد
_تو بیجا میکنی دختره ی هرجایی ....فکر کردی تونستی شکوه و بقیه رو خر کنی ...منم عر عر.
با اخی که گفتم ولم کرد.
روی زمین دو لا شدم ...درد بدی توی پام پیچید.
زیر بازومو گرفت و در جلو رو باز کرد همینطور زیر لب فحش و ناسزا میداد ...منو تقریبا به داخل ماشین شوت کرد.
و گاز گرفت.
از درد نفس بریده بودم ...پام از درد زوق زوق میکرد .
دوباره مثل وحشی ها در رو باز کرد و بازوی منو کشید حتی نمی تونستم با اون پا راه برم ...فقط دنبالش کشیده می شدم.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت20
بدون اینکه به منشی نگاه کنه منو به داخل اتاق دکتر برد.
دکتر با دیدن وضع آشفته ی ما از جاش بلند شد
_چی شده حامد ؟
بدون اینکه چیزی بگه گفت:
_الان اون دو هفته کوفتی گذشته بگیر این آزمایشو.
دکتر نگاهی به من کرد.
_باشه آروم باش.
دکتر بطرف من آمد.
وضع آشفته ی منم خیلی رقت بار بود ...
موهامو داخل شال مشکی دادم ...
به منشی اش تلفن کرد ...دخترک به من کمک کرد لباسمو در بیارم و لباس استریل بپوشم ...منم همینطور اشک می ریختم ...
روی تخت خوابیدم.
روی شکمم بتادین ریختن ...دکتر با آمپول مخصوصی بالای سرم ایستاد ...
_ببین می خواهم این آمپول داخل شکمت فرو کنیم از مایع امونتیک کمی بکشیم واسه آزمایش ...پس بهتره تکون نخوری ...
منو با کمر بندهای مخصوص بست ...
فرو رفتن سوزن رو حس کردم سعی کردم حتی نفس هم نکشم ...دوست داشتم بمیرم تا اینقدر زیر نگاه های تحقیر آمیز این آدمها نباشم ...هنوز اشک میریختم ...
وقتی کار دکتر تموم شد ...
پرستار بلندم کرد ...آخی گفتم ...
کمک کرد دوباره لباس بپوشم ...
پام هنوز درد میکرد ...
دکتر با دیدنم برگه ای دستم داد ...
_برید طبقه پایین ...آزمایش خون هم باید بدین جوابش تا یک هفته دیگر آماده میشه ...
هنوز نگاه دلخورش به حامد بود ...حامد زیر لب گفت مرسی و دست زیر بازوی من انداخت ...
هنوز در رو باز نکرده بود که دکتر گفت :
_این کارت دور از انسانیتِ حامد ...
فقط پوزخند حامد رو دیدم ...
با اون پای داغونم از پله ها پایین آمدم ...
وقتی روی صندلی مخصوص نشستم ...مسئول آزمایشگاه آستین پانچ مشکیم رو بالا زد تا کش دور بازوم بندازه و در کمال ناباوري رد چهار انگشت روش کبود شده بود .
چشم درشت کرد
_شوهری که داری واسه ی اثبات کردن پدریش خودتو به آب و آتش میزنی ارزشش رو نداره ...
نگاهی به حامد کرد که بیرون روی صندلی نشسته بود و با چشمای ریز شده به داخل اتاقک نگاه می کرد ...
سوزنی رو داخل رگ زد ...خون سرخ رنگ داخل سرنگ رفت ...
چشمام سیاهی میرفت ...
کار که تموم شد با عصبانیت به حامد گفت:
_ببرش یک چیزی بده بخوره ...دلت به حال زنت نمی سوزه لااقل به حال بچه ات بسوزه ...
و زیر لب نیازی گفت:
حامد جفت ابرو هاش بالا پرید .
_من به گور بابام بخندم این زنم باشه ...
پرستار اخم کرد.
_آره دیگه حالا که شکم دختره رو بالا آوردی ...هفت پشت غریبه شده ....
با التماس به پرستاره خیره شدم .
حامد مقابلش ایستاد
_اصلا آره ...همون که تو میگی ...مفتشی؟
با ترس جلو رفتم دست حامد رو کشیدم :
_تورو خدا ...
پرستار اخماش رو بیشتر تو هم کشید :
_برو تا حراست از اینجا ننداختت بیرون ...حامد پوزخندی زد
_بهتره دهن گشاده تو ببندی تا از کار بیکارت نکردم ...
دو دستی بازوی حامد رو چسبیده بودم
_خانم تو رو خدا شما برو ...
می دونستم هرچیزی از این آدم بی چاک و دهن بر میاد ...پرستار بدبخت رو هم به خاک سیاه مینشونه ..
پرستار دلش به حالم سوخت و رفت.
نویسنده : #تبلور
کمی ممنوع⛔️
🍃🌹
🦋 #چادرانہ
دراینروزگارۍکہ
دخترانبہدنبالمُدوتیپزدنهاۍ
غربےهستند
یقینپیداکردمکہ
حتماًبہمننظرۍشده
کہاینچادر روۍسرمماندههنوز..♥️✨
@roman_tori
📚رمان کوتاه: #من_بی_تو
📝نویسنده:#المیرا_زندی
📃خلاصه:
منِ بی تو کنار دریا قدم زدم و هوای نبودنت را در آغوش کشیدم.
او با تو کنار دریا قدم می زد و در آغوشت از حسرت من، بی اهمیت می گذشت...
کاش او هم من را می دید و التماس قلبم را تا از حسرتم این گونه بی اهمیت نمی گذشت..
من تنها کنار دریا قدم می زدم، منِ بی تو که با حسرت به عاشقانه هایت برای او گوش می سپردم..
و توِ بی من چه قدر....
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
📚رمان : #تیغ
📝نویسنده : زهرا باقرزاده #تبلور
🎭ژانر : #عاشقانه #جنایی
تعداد صفحات : 111
📃خلاصه :
سیا با دوستانش برای خوشگذرانی و انجام معامله بزرگی به طرف شمال حرکت می کنن . در جاده چالوس اشتباهی دختری رو سوار میکنند که راز های از گذشته سیا می دونه و ...
کپی ممنوع⛔️
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
سلام دوستان قراره از امروز براتون روزی دوپارت از رمان فی کبد رو بزارم ☺️🙈
این رمان بسیار جذابیه که اگه نخونی از دستت رفته😉
بسمـ اݪله اݪࢪحمݩ اݪࢪحیݥ
رمان فے ڪبد
نویسنده:.Z.kh
پاࢪت: ۱
به نام خدا
لقد خلقنا الانسان فی کبد (ایه4سوره بلد)
بیتا: مطمئنم مِنیل امشب ستــ✨ــاره ی جشنه...
مهتاب: بیتا راست می گه مِنیل امشب شبه تواِ...
+خوب معلومه یه دنیاستو یه منیل خانم با چشمای سبزش...👀💚
یهو یه دست جلوم دراز شد: منیل زیبا افتخار رقص به من می دی؟🤴
اَه این شایان اینجا چه کار داره... یعنی هر جامی ریم باید مثل بند تمبون بهمون وصل باشه هااااااا! اخه من چه کار کنم از دست این پسر...😠🤯
+هِع با خودت چی فکر کردی؟ هااااااا!؟ برو داداش برو رد کارت! این کارا به گروه سنی تو نم خوره...برو بساططتو یع جا دیگه پهن کن...😶😏
با این حرفم همه بچ ها زدن زیر خندع... اونم که حسابی ضــ🤕ـــایع شده بود رفت...هه هه هه هه فکر کرده منیل الکی به تو پا می ده؟ کور خونده...تصمیم گرفتم به خاطر حضور اون اشب مســـ🥂ـــت نکنم چون می دونم عواقب خوبی در انتظار من نست! مشغول بگو بخنــــ😂ــد با بچه ها بودیم که... نمی دونم چی شد با فریاد یه نفر کعه گفت: پلیســـ🚔ـــا ریختن پلیسـ🚔ـــــا ریختن...همه چیز ریخت بهم...یهو همه جا پر شد از مامور که همرو داشتن دستگـــ⛓ـــــــیر می کردن...واای نه! نه این اتفاق نباید بیوفته! نه اگر منو دستگیر کنند عابرو برام نمی مونه! ⛔️به خودم اومدمو سریع به سمت اتاقی که لباســــ👗ــامو عوض کرده بودم رفتمو سریع وسایلــــ👜ــــمو برداشتم توی اون شلوغی اصلا نمی شد راه رفت اونم با اون کفشــــ👠ــــــای ده سانتی! به سمت در رفتم...هیچ کدومشون حواسشون نبود از اون پشت خیلی سریع و فرز به سمت حیاط دویدم که از بد شانسی من یکی از اون مامــــ🏃♂ـــورا متوجه من شد...که از قضا فرماندشون هم بود...اوه اوه اوه حالا چه طوری با این کفشـــ👠ـــام از دست این هرکول فرار کنم؟؟دیگه داشت گریــــ😫ــــم می گرفت...یه لحظه برگشتم پشتمو ببینم که کجاست؟نمی دونم چی شد که با مخ افتادم زمین...اخ اخ اخ پام داغون شد!گریم گرفت...😭😭😭
+اقا لطفا..لطفا منو دستگیر نکنید اگر دستگیر بشم هیچی برام نمی مونه...😭😢
-برای پات اتفاقی افتاد؟🧐
اصلا توجهی به پام نکردهع بودم. 🤦♀تازه یادم اومد که پام داغون شده!کفشمو اروم از پام دراوردم!اوه اوه مچ پام شده بود بادمجــ🍆ـــون! دیگه گریه امونمو بریده بود...😭😭😭
-وایسا پاتو ببینم...
یهو رفت!وااا این چشه؟ اه اه اه اه حالم از این مذهبی ها بهم می خوره...🤢
-می تونی سوار ماشیـــ🚗ـــن بشی؟ یا فقط بلدی گریه کنی؟😏
خیلی پروووووووبود خیلی لجم گرفت!لنگون لنگون به سمت ماشین رفتم!! اخ که پام چقدر درد می کنه...😒😖😬🙄
-نه می بینم کار دیگه به جز گریه کردن هم بلدی؟
و با یه پوزخند صدا دار ماشین رو حرکت داد. وایسا ببینم من اصلا برای چی سوار ماشینش شدم؟؟🤭😶😵🤐
🌺@roman_tori🌺
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت21
نفسی گرفتم ...درد پام یادم رفته بود ..
با بدبختی دنبالش راه افتادم ...جلو جلو میرفت ..حالم بد بود ...کنار جدول خیابون نشستم ...دلم پیچ می خورد و آخر بالا آوردم ...
حالم از خودم بد شده بود تو کثافت خودم داشتم بالا میاوردم ...
با قیافه چندشی نگاهم می کرد ...
سعی کردم سرپا وایستم ...
هنوز لنگ میزدم ولی نمی خواستم جلوش آدم ضعیفی به نظر برسم ...
در عقب رو باز کردم ...سرگیجه داشتم ...
حامد استارت زد و گفت
_اگه حالت بد شد بگو بزنم کنار ...نمی خوام ماشینم رو به گند بکشی ...
روی صندلی عقب دراز کشیدم ...دستی روی شکمم گذاشتم ...یکم محل آمپول می سوخت ...ولی خواب چشمامو گرفته بود ...و آخر به درد پام غلبه کرد ...
با تکون های ماشین چشم باز کردم ...
ولی تاریکی محض بود ...
زمان و مکان رو فراموش کرده بودم ...شوک زده روی صندلی نشستم ...
حامد همچنان رانندگی میکرد ...نگاهی به اطراف کردم وسط یک جاده بودیم ...
پتوی نازکی رو که روم بود کنار زدم .
حامد متوجه بیدار شدنم شد
_یازده ساعته که خوابی ...فکر کردم مردی از شرت راحت شدیم .!
با ترس گفتم:
_داری منو کجا میبری ؟
صدای قهقهه خنده اش بلند شد :
_تو واقعا فکر کردی چه تحفه ای هستی ...که بخوام بدزدمت ...
و دوباره قهقهه خنده ش بلند شد ...و ادامه داد:
_هنوز خوابی دختر جون ...از بعد دکتر تخت خوابیده بودی شکوه جون هم با خاله شهناز راهی جاده شدن ...تو هم افتادی وبال گردن ما ...
گوشیمو در آوردم تا به هانیه پیام بدم که خاموش بود ...
از ضعف و بی حالی دوباره دراز کشیدم ...
حامد با تعجب گفت
_می خوای دوباره بخوابی؟
نه ارومی گفتم ...
از سبد کنارش یک ساندویچ به عقب پرت کرد ...
_بگیر بخور ...
بغض کردم جلو سگ هم اینطور استخون پرت نمی کنن.
از زور گرسنگی فورا ساندویچ رو باز کردم ...
بوی خوب کتلت توی بینیم پیچید ...
با ولع داشتم می خوردم که نگاه حامد از توی آینه ی ماشین دیدم ...
چشمهای درشت قهوه ایش یک اخم داشت ...
رومو به جاده کردم دیدن سیاهی جاده بهتر از دیدن چشم های میر غصب حامد بود .
ماشین تو فرعی پیچید و جلوی یک خونه ویلایی نگه داشت ماشین شکوه جون و خاله شهناز رو دیدم.
..قبل از اینکه پیاده بشم حامد گفت:
_صبح تو می خواستی بری خونه تون منم بردمت، نفهمم یک کلمه بیشتر یا کمتر حرف زده باشی ...
کمر بند باز کرد و از ماشین پیاده شد .
منم از ماشین پیاده شدم باد سردی به تنم خورد ...نم نم بارون میومد:
شکوه جون از ویلا بیرون آمد .
_چه دیر اومدین ...نزدیکش رفتم و منو به آغوش گرفت:
_برو تو سرما می خوری ...
لیلی و هانیه با دیدنم به طرفم آمدن ...
هانیه نگاهی بهم کرد
_سلام ....فکر کردم تا اینجا یا تو زنده بیرون میای یا حامد ..
لیلی تنه ای به من زد.
_من می خواستم با شما بیام ....صفی خانم نذاشت...خوش خواب خانم هم غرق خواب بود ...اصلا نفهمید که کلی واسه ماشین حامد چک و چونه زدم ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع