🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت53 بعد از اینکه از مریم جدا شدم رفتم تومحوطه دانشگاه و کیف و وسای
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت54
یاسر_خانم متاسفم حالتون خوبه چرا جلوتونو نگاه نمی کنید الان آسیب میدیدید
صدای گریه ام بلند تر شد، اون پسر سرشو آورد پایین و نگاهم کرد
یاسر_نگار تویی؟! چی شده چرا داری گریه میکنی؟
نگاهش کردم یاسر بود، وای خدا تو این وضعیت اون چرا باید منو ببینه! سر و وضعمو که دید، ابروهاش بهم گره خورد و گفت:
یاسر_باز اون دختره احمق.....باید یک درس حسابی بهش بدم، الان که رفتم حراست ازش شکایت کردم حالیش میشه!
_ نه خواهش میکنم دیگه بسه!
گریه کنان از درب دانشکده رفتم بیرون دیگه به اطرافم نگاه نکردم، بی اختیار راهم خورد به کارگاه، رفتم اونجا رو صندلی نشستم و سر مو گذاشتم رو میز و گریه کردم
_خدایا بسه دیگه خودت میدونی که من قصدم این نبوده؛ دیگه چیکار کنم هر کار میکنم بقیه برداشت بدی میکنن!
و دوباره هق هق کردم
یاسر_آره منم میدونم که تو مقصر نبودی!
سرمو آوردم بالا، باز یاسر! اون دنبالم اومده بود!
_چی باز دوباره تو! تو..توکه نشنیدی من چی گفتم، اه اصلا چه اهمیتی داره!
یاسر_تو بهترین کارو کردی، در ضمن تو نباید در برابر حسادت دخترانه اون خودتو ناراحت کنی، باید خوشحال باشی که انقدر قوی هستی که اونا خودشونو با تو مقایسه میکنن!
اون خیلی خوب حرف میزد؛ واقعا کنارش احساس آرامش داشتم، اون میدونست چطور منو آروم کنه
اشکامو پس زدم و لبخندی زدم:
_من بابت اون شب خیلی...
یاسر_نمیخواد ادامه بدی، فراموشش کن
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت55
یاسر_تو هم خیلی خوب گریه میکنی ها! فکر نمی کردم یروز بتونم گریه هاتو ببینم
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_منکه گریه نکردم چشمام فقط سوخت
لبخندی زدو گفت:
یاسر_آره آره همون!
و شروع به خندیدن کرد، خیره به چشمام شد
یاسر_وقتی گریه میکنی چشمات خوشگل تر میشه!
اخمی کردم و گفتم:
_به چشمای خواهر مادر خودت نگاه کن
دوباره شروع کرد به خندیدن
یاسر_من خواهر ندارم ولی چشم مامانمو نگاه میکنم
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من میرم دیگه
یاسر_با ماشین شخصی نرو لطفا
چشمامو ریز کردم بهش نگاه کردم
یاسر_باور کنید اخبار گفت الان ماشین شخصی ها دزدی میکنن خانم شریفی
منکه میدونستم داره شوخی میکنه و حرف خودشه لبخند ریزی زدم و گفتم:
_خودم میدونم! خدافظ
یاسر_خدانگهدار
فکر نمیکردم یروزی بتونم دوباره ببینمش، اونم در این وضعیت، ولی انگار باید اینطور شروع میشد
خوب این ترم هم تمام شد، حالا باید خودمو برای ترم بعد آماده میکردم،
یک هفته تعطیل بودیم تو این مدت برا اینکه حوصلم سر نره برا کار آموزی میرفتم دانشگاه که دیگه نزاشتن برم.
تو این مدت کم و بیش یاسر رو می دیدم، ولی بخاطر اتفاقات اخیر زیاد با هم نبودیم، اون مثل همیشه حواسش بمن بود که فهمیدم اون واقعا میتونه تکیه گاه خوبی برا من باشه
تو سلف دانشگاه داشتم ساندویچ میخوردم، که ناگهان کسی رو به روم نشست
یاسر_چرا نوشابه زرد آوردن؟ آقا دو تا سیاه بیارید
نگاهی بهش انداختم، این چطور همه جا منو پیدا می کرد، اخمی کردم با صدایی آروم گفتم:
_تو علم غیب داری همه جا منو پیدا میکنی! دنبال دردسری؟
پوز خندی زدو گفت:
یاسر_سیاه دوست داشتی دیگه؟!
دیگه داشت حرصمو در می آورد! دستمو گزاشتم زیر چونمو با اخم نگاهش کردم
یاسر_ خوب چراغ قلبت روشنه برا همین راحت پیدات میکنم
_چه زر حکیمانه ای! تو واقعا دیونه ای
یاسر_اره، دیونه تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_گرافی 🕊
«اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»
نشانه ايمان واقعی، توکل بر خداست..!
سوره تغابن|آیه۱۳
🌱
🌿 طب نوین روجین🌿
#پست۲۳🕸️تسخیر شدگان🕸️ به دور تا دور اتاق نگاهی کردم یک خونه نیمه مخروبه وسط یک روستای دور افتاده ..
#پست۲۴🕸️تسخیر شدگان🕸️
هومن روی تخت نشسته بود
خاله با ترس گفت
_کسی که دنبالت نبود ؟
نوچی کرد
صورتش لاغر تر شده بود و کم حرف تر
به من چپ چپ نگاه
_بهت نگفتم از خیر این عروسی بگذر..
با خجالت به خاله نگاه کردم
هومن ادامه داد
_اون مرصاد که رو سرش قسم میخوری چکار کرد برات ...آره؟
خاله پوزخندی زد
_آتیشش از همه تند تره که بابات تحریک میکنه ..
هومن دستش مشت کرد
_غلط کرده...تو تمام دایی ها بابای تو مرد ساده زود باور چون مثل بقیه اشون یک زن افعی صفت نداره .
خاله با گریه گفت
_خواهر خدابیامرز من ازارش به مورچه هم نمیرسید .
به هومن نگاه کرد
_حالا میگی چکار کنیم چجوری ثابت کنیم همش تهمت و افترا بوده؟
هومن مکث کرد با عصبانیت گفت
_چی رو میخوای ثابت کتی دختر دیونه ..حتما به ادم های که این نقشه رو حساب شده دقیق کشیدن بیایم چی رو ثابت کنیم ...من از دم به همشون شک دارم حتی بابات ..
با گریه جیغ گفتم
_من تا اخر عمرم که نمیتونم قایم بشم ..
شروع کردم به هق هق گریه خاله به طرفم امد بغلم کرد .
هومن عصبانی نگاهی به خاله کرد
_فرض کن تو هم مثل جانا ...چطور اون این همه سال غیب شد .
خاله با چشای گرد شده نگاهش کرد
_چی میگی تو ...اون از بهترون بردن .
هومن پوزخندی زد
_میدونی دقیقا خوبی این طاءفه اینکه بدور از تعصبات خرکی کور کورانشون ته خرافات در میارن ...الانم ادعا کنید شیده رو از مابهترون برده
🌿 طب نوین روجین🌿
#پست۲۴🕸️تسخیر شدگان🕸️ هومن روی تخت نشسته بود خاله با ترس گفت _کسی که دنبالت نبود ؟ نوچی کرد صورتش
#پست۲۵🕸️تسخیرشدگان🕸️
_الانم ادعا کنیم شیده رو از مابهترون بردن ..
پوزخندی زدم
_اونا حتی وقتی سر و صورت زخمی و حال ترسیده من دیده بودن باور نکردن من دزدیدن ..
هومن با چشای ریز شده بهش زل زد
_دقیقا اون روز چی شد ؟
حتی تصور اون روز حالم بد میکرد
_من اتاق بالا بودم قرار بود مامانبزرگ من واسه خوندن خطبه عقد صدا کنه ...دختر عمو جمال امد و گفت مانی من کار داره تو حیاط خلوت منتظره ..
هومن با اخم نگاهم کرد
_مانی ...!
سر تکون دادم وقتی رفتم حیاط خلوت یکی چیزی روی بینیم گرفت دیگه هیچی نفهمیدم فقط زمانی چشم باز کردم که یک جای تاریک و متروکه بودم اولش فکر کردم و رفتم جهنم ..ولی بعد جهنم واقعی برام رو شد .
و زیر گریه زدم خاله بلند شد و یک لیوان اب اورد
هومن با همون اخم گفت
_کی پیدات کرد؟
با دست های که میلرزیدن لیوان گرفتم .
_همون سرایدار خونه باغ ...کلی سرو صدا کردم من پیدا کرد ....همش به من گفت جانا ..
خاله آهی کشید
_همون امد در خونه مامان جیران گفت جانا رو پیدا کرده مامان جیران فکر کرد خواهر گمشده اش پیدا کرده
همش میگفت جانا از ترس باباخان پنجاه سال گم و گور بوده حالا که اون سقط شده اینم پیدا شده ... ولی وقتی مارو نزدیک خونه باغ اورد فهمیم جریان یک چیز دیگه است .
هومن پوفی کشید
_خیلی عجیب کی برای شیده پاپوش درست کرده که از این اتفاق سود میبرده !
خاله با حرص گفت
_کار همون زنک عفریته و پسرش !
هومن سر تکون داد
_نه نه مرصاد و زن دایی جلال احمق نیستن پشت پا بزنن به ثروت میلیاردی که بعد عروسی نصیبشون میشد !
با نگرانی گفتم
_عمو جمال؟
هومن بلند شد
_تو از خیلی چیزها بیخبری ...ولی من میدونستم راحیل لقمه واسه مانی گرفتن ...اینجوری ثروت بین نوه ها تقسیم میشد .
تعجب کردم
_این امکان نداره راحیل تو رو دوست داشت ..
بهم خیره شد سرش پایین انداخت و از جاش بلند شد
خاله ادامه داد
_الان دنبال مقصر گشتن بیفایده است باید ببینیم چکار میتونیم انجام بدیم ..
هومن نزدیک پنجره ایستاد به بیرون خیره شد
_تنها راهش فعلا فراره ...اگه دست یکی از دایی ها به من یا شیده برسه جوری سربه نیست مون میکنن که نفهمیم چی به چی شده ..
خاله با نگرانی گفت
_بهترین راه همین که تو همین ده بمونه ..
از ترس گفتم
_خاله تو رو خدا من تو چند شب مردم از ترس ...
هومن نگاهی به من کرد
_من دارم میرم یک از روستاهای مرزی اونجا پسر عمه ام برام تونسته یک خونه امن گیر بیاره تا بتونم از مرز زد بشم ...بهترین راهش اینکه شیده هم بامن بیاد میتونید بگید اونم از مابهترون بردن ..حداقل جونش حراج نکرده ..
📚رمان: #ازدواج_توتیا
📝نویسنده: نیلوفر قائمی فر
🎭ژانر: #عاشقانه
📃خلاصه:
گاهی تو زندگی نمیدونی انتخابت درسته یا نه ، نمیدونی عکس العملت عاقلانه است یا نه ، جای عقلت غرورت تصمیم میگیره ، نفرتت راهت رو نشون میده و انتقام مثل یه ویروس تموم جونتو میگیره اما زهی خیال باطل که این حس کینه جویی اول از همه به خودت ضربه وارد میکنه…!
وقتی دل آدم سیاه بشه چشماش به خیلی چیزا بسته میشه مثل معرفت ، مثل عشق ، مثل عقل …!
گاهی میدونی داری راه رو اشتباه میری ، زجر میکشی ولی میگی غرورمو شکوندن ، فکر میکنی با لج بازی داری تلافی میکنی ولی خبرنداری که لج بازی تو زندگی چاقوی دولبه است ، هر وَرِشُ که بگیری دست خودتم میبره!
من توتیا دختر کوچیک جعفر آقا درست عین عقل کل خونواده همیشه حرفام و تصمیماتم درست بود اما یه امتحان کوچیک یه تصمیم بزرگ یه غرور کاذب …. زندگی منو زیر و رو کرد اونقدر که یه توتیا شد و یه آینه عبرت …
پایان خوش
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
📚رمان: #غروب_خورشید(جلد اول)
📝نویسنده: پرنیا اسد
🎭ژانر: #عاشقانه
📃خلاصه:
این رمان درباره دختری هست به نام خورشید.. خورشید تن به ازدواجی میده که نمیدونه چه مسیر هایی جز عشق در اون قرار داره.. زندگیش از عشق شروع میشه..عشقی که شعله آن دیگران را میسوزاند.. اما کم کم پای عاشق های دیگه به زندگیشون باز میشه و زندگی خورشید رو زیر بار تهدید و اذیت قرار میدهند.. فکرمیکنید دلیل این ها عشق است??برای مقابله بااین همه مشکلات با ساخته دست دیگران سخت است. گاهی انسان نیاز به کمک ویا همدردی دارد،اما…خورشید از این همه چیز محروم ماند و به تنهایی باکوله باری از غم وغصه وعشق نافرجام به دنبال راهی برای حل این مشکلات است
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
📚رمان: #دلتنگ(جلد دوم غروب خورشید)
📝نویسنده: پرنیا اسد
🎭ژانر: #عاشقانه
📃خلاصه:
این رمان میتواند ادامه ی عشقی وصف نشدنی باشد..عشقی که با مستحکم بودنش حتی دیواری را ویران میسازد..اینجا،این عشقِ وصف نشدنی با شعله های سوزان از عشق و محبت ادامه میابد..اما چطور?
این عشق سرچشمه ای از تمام دلتنگی های گذشتست..دلتنگی که هرچه ریشه اش قوی تر شود عشق را بیشتر میکند..
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت55 یاسر_تو هم خیلی خوب گریه میکنی ها! فکر نمی کردم یروز بتونم گر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت56
گارسون_بفرمائید آقا نوشابه سیاه
یاسر_ممنون
روبه من کرد و گفت:
یاسر_البته زیاد نوشابه نخور، برات خوب نیست
_من نوشابه نخوردم، این مال دوستم بود تو عوض کردی!
یاسر_چی، چرا نگفتی؟!
نگار_میخواستم ضایع شی بخندم
شروع کردم به خندیدن
یاسر_واقعا که! چقدر خنده دار بود
همینطور داشتم می خندیدم که مریم آمد، مریم وقتی یاسر رو دید سر جاش میخ کوب شد
_مریم بیا بشین ایشون قریبه نیستن
مریم_بله نگار جان نوشابه من کجا شد من ساندویچم رو خوابگاه میخورم
نوشابه سیاه و بهش دادم
_بیا عزیزم
مریم_ولی از منکه سیاه نبود
نگار_آره عوض کردم
مریم_چرا؟
نگار_چون این خوشمزه تره
اخماش تو هم رفت و گفت
مریم_ممنون واقعا! خوب من مزاحمتوننمیشم راحت باشین
_کجا میری بیا بشین بابا این چه حرفیه، الان میره
نگاه متعجب یاسر، چهرشو بامزه کرده بود
مریم_نه من دیرم شده کار دارم عزیزم خدافظ
_خدافظ
یاسر_این دوستت چقدر هول بود، البته خوب مگه میشه پسر به این جذابی ببینه هول نشه!
_آره واسه همین عجله داشت بره
خندشو قورت داد و گفت:
یاسر_ظرفیت جذابیتمو نداشت
_درسته! حالا تو رو خدا اشتهامو کور نکن
یاسر خندید و گفت
یاسر_نه بخور اشتها کور شدتم دیدم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت56 گارسون_بفرمائید آقا نوشابه سیاه یاسر_ممنون روبه من کرد و گفت
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت57
یاسر_کلاس نداری؟!
_نه دیگه تمام شد، این ترم دارم از بیکاری میمیرم!
یاسر_من بعد ظهر میرم سر ساختمون میخوای بیای؟ خیلی جای دنجه ایه کلی چیز یاد می گیری
_اما تو دست و پاتون نباشم
از جاش بلند شد و گفت:
یاسر_ساعت چهار میام خوابگاه دنبالت آماده باشی
_ولی من هنوز قبول نکردم
یاسر_دیر کنی میکشمت، من باید برم دنبال برادر زادهام فعلا خدافظ
با بهت نگاهش کردم، کمی که دور شد گفتم:
_بابا این دیگه کیه
رفتم خوابگاه مریم خیلی باهام سرسنگین بود خیلی خسته بودم، خوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت شش بود، یکدفعه یاد یاسر افتادم؛ وای خدا یعنی رفته!
با استرس به اطرافم نگاه میکردم
سحر_چته نگار چرا نگرانی؟
_بنظرت اگه با یکی ساعت چهار قرار داشته باشی تا الان منتظرتمیمونه؟
سحر_مگه اینکه خیلی دیوانه باشه با این هوای سرد
رو تختم، نشسته بودن تو فکر بودم اما یاسر هم دیوونست، لباسمو سریع پوشیدم رفتم پایین؛ وای خدا هنوز تو ماشین نشسته بود! بدنش داشت از سرما می لرزید! درو باز کردم و نشستم، سرشو تو کتش کرده بود، بهش گفتم:
_پسر تو دیوونه ای تا الان وایستادی، خوب من خوابم برد!
شکه شد صاف نشست
یاسر_بهت گفتم دیر نکنی علیک سلام
گوشیش زنگ خورد رو پخش ماشین بود
مسلمی_سلام آقای مهندس کارگرا یخ زدن کجایی شما؟
یاسر_دارم میام مسلمی صبر کنید، وای خداچی شد
تلفن قطع کرد، داشت با استرس رانندگی میکرد، نمیتونستم توجیهی برا اشتباهم بیارم، گفتم:
_خوب منم از خوابم زدم آمدم
با تعجب نگاهم کرد
یاسر_شرمنده خانم بیدارتون کردم
گردنش سرخ شده بود رگا دستش زده بود بالا؛ طفلکی خیلی منتظر مونده بود، ولی من حتی نمی تونستم بگم ببخشید!
که شروع کرد به سرفه کردن، احتمالا سرما خورده بود شال گردنم در آوردم گرفتم طرفش
_چرا درستی لباس نمی پوشین! الان سرما میخوری
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت57 یاسر_کلاس نداری؟! _نه دیگه تمام شد، این ترم دارم از بیکاری می
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت58
یاسر_دیگه مطمئنا تا الان خوردم، ممنونم خودت چی؟
_من لباسام گرمه، این ماشین با این همه دنگ و فنگ بخاری نداشت؟!
یاسر_چرا ولی بنزین نداره
_خسته نباشی! موزیک هم نداری یا باید تا آخر بشینیم قیافه برج زهرمار شمارو نگاه کنیم
یاسر_چرا ولی بنزین ندارم
_نه مثل اینکه سرت هم یخ زده؛ آخه چه ربطی داره!
خندید
یاسر_خواستم فضا عوض شه! نوشابه سیاه!
چند بار پشت سر هم عطسه کرد، دستمال برداشت گرفت جلو بینیش
یاسر_همینو کم داشتیم
نگار_اون شال گردنو دور سرت بپیچ اینطوری حالت خوب میشه
یاسر_خوب دیگه داریم نزدیک میشیم، الان میتونید پیاده شید
پیاده شدم و اطراف رو نگاه کردم دو تا برج بزرگ بود که میخواستی نگاهش کنی سرت گیج میرفت
_واقعا اینارو تو طراحی کردی؟! وای خدایا
یاسر_آره دیگه تازه اینکه چیزی نیست، تو با اینکه رشتت عمران نیست چرا انقدر سر ساختمون هایی؟!
_نمیدونم؛ خیلی دوست دارم ببینم چطور این ساختمون گنده ها ساخته میشن
یاسر_خوب پس بیا ببین
مسلمی_سلام آقای مهندس کجایین؟!
یاسر_سلام مسلمی کارگرا رو جمع کن بگم کار امروز چیه
مسلمی_چشم مهندس
منو برد به اتاقش، کاغذی رو آورد بیرون از کشو میزش
یاسر_اینو نگاه نقشه اینجاست، الان باید دیوارا اون قسمت رو کامل کنن اونجا هم پنجره میشه
_اندازه پنجره ها رو از کجا می فهمی؟
یاسر_تعداد آجر ها برش میزنیم اونجا رو خالی میزاریم که بعد آهن بزنیم و از متر استفاده میکنیم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت58 یاسر_دیگه مطمئنا تا الان خوردم، ممنونم خودت چی؟ _من لباسام گر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت59
دوباره عطسه کرد و گفت:
یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزحمت دو تا چایی بیار
مسلمی_چشم آقا
نگار_نباید می آمدی، ببخشید من باید حواسم جمع میکردم
یاسر_نه بابا خودم باید میدونستم هوا سرده
صورتش سرخ شده بود کنارش نشستم حتی حرارت بدنش هم میتونستم حس کنم، نمیدونم من بی جنبه شده بودم یا نه واقعا داغ بود!
_بنظرم امروز برید استراحت کنید واقعا حالتون خوب نیست
چیزی نمی گفت سرشو کرد تو کتش و می لرزید، صداش نمی آمد خیلی ترسیدم
بلند شدم صدامو بلند کردم:
_آقای مسلمی تو رو خدا بیاین، آقای مهندس حالشون خوب نیست!
با چند تا از کارگرا بردیمش بیمارستان فقط می لرزید که فکر کردم تشنج کرده!
پرستار_همراه آقای محمدی کیه
_منم بفرمائید
پرستار_خانم ایشون از سرما زیاد بدنشون عفونت کرده، باید تا فردا بستری بشن.
وای خدایا همش تقصیر من بود؛ نمیدونستم چیکار کنم ولی اون بخاطر من این اتفاق براش افتاد و باید من کنارش می موندم
بهش سُرم زدن و من کنارش نشستم، چند ساعتی گذشت خوابید و من داشتم نگاهش میکردم، چقدر آروم خوابیده بود؛ همینطور محو نگاهش خوابم برد....
پرستار_همراه آقای محمدی؛ عزیزم بیدار شو کار ترخیص انجام بده
چشمامو باز کردم همونجا خوابم برده بود
_بله خانوم الان میام
یاسر هنوز خواب بود
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
674538326.mp3
9.11M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 9:24 دقیقه
🌹#رمان_طوری
🌿🌸@roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت59 دوباره عطسه کرد و گفت: یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزح
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت60
هزینه بیمارستان دادم رفتم بالا سرش، گلومو صاف کردم و گفتم:
_آقای محترم لطفا بیدار شو
یاسر_ولم کن مامان خوابم میاد
_بله! من سن بچتو دارم به من میگی مامان
چشماشو باز کرد یکباره نشست
یاسر_ یا خدا من کجام، تو اینجا چیکار میکنی دیشب کجا بودی؟! منکه کاری نکردم!
ابروهامو بالا دادم
_اوه خیلی دوزش بالا بوده تو کاری نکردی ولی من کردم که تو اینجایی
با استرس داشت نگاهم میکرد
_دیر کردم یخ زدی!
یاسر_بچه چیه؟ گفتی بچه!
خندم گرفته بود
نگار_وای آره دیشب حالت تهوع گرفتی اوردیمت اینجا آزمایش گرفتیم گفتن حامله ای
گوشه های لبش به پایین متمایل شد
یاسر_وای چقدر بامزه؛ الان وقته شوخیه داشتم سکته میکردم
_مگه به خودت شک داری، پاشو بابا خودتو جمع کن با این هیکل و قد یه ذره باد بهش میخوره چپه میشه!
خندش گرفته بود، ولی سعی میکرد بروز نده
_خیلی گشنمه بخاطر جنابعالی شام نخوردم
لبخندی زد
یاسر_شما کی گشنه نیستی هزینتم بالاست! بریم یه چیزی بخوریم
از روی تخت بلند شد، از بیمارستان زدیم بیرون بهم نگاهی کرد
یاسر_رانندگی بلدی
_نه زیاد
یاسر_میتونی برونی؟
_نمیدونم
یاسر_بیا حواسم بهت هست نگران نباش
نشستیم تو ماشین سوییچ گرفتم چرخوندم
_خوب اینکه چیزی نداره کمربندتو سفت ببند
دستشو حالت دعایی گرفت و بالا رو نگاه کرد
یاسر_خدایا خودت میدونی من آرزو دارم
گوشیش زنگ خورد
یاسر_یا خدا مامانم!
مامان نرگس_الو کجایی معلوم هست، یاسر با توام از دیشب هزار بار زنگ زدم
یاسر: سلام مامان نگران نباش، ظهر میام براتون توضیح میدم الان کار دارم
مامان نرگس_تو نباید به من خبر بدی پسر جان مردم و زنده شدم
قیافه نگرانش، از ترس مامانش جالب بود، دستشو به ریشش کشید
یاسر_مورد فوری بود مامان، شرایط اطلاع رسانی نداشتم اجازه بدید بعد براتون توضیح میدم