«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_6 1 ماه بعد: سارا: شریف یک روز درمیون با شارلوت تماس میگیره و گزارش کار میده
#عشق_بی_پایان
#پارت_7
دو هفته بعد:
سعید: آقا محمد....
محمد: چیشده سعید؟
سعید: سریف داره میاد ایران...
سارا: در زدمو وارد شدم...
سلام... سلام...
شارلوت داره میاد ایران...
با شریف هماهنگ شده... قرار گذاشتن بیان ایران..
دقیقا توی یک روز و یک ساعت...
قرار شده شارلوت بیاد افغانستان که با شریف باهم بیان ایران..
حدس میزنم با رحمانی کار داشته باشن..
محمد: درمورد روز و ساعت پروازشون حرفی نزدن؟
سارا: فعلا خیر...
محمد: بسیار خب..
ممنونم خانم بفرمایید...
سارا: با اجازه...
ــــ چند روز بعد ــــ
سارا: سارلوت امشب ساعت 2 راه میوفته سمت افغانستان..
شریف دوتا بلیط هواپیما گرفته که ساعتش حدود 12 شبه...
تاریخشم دقیقا فردای روزیه که شارلوت میره افغانستان..
پ.ن: دارن میان ایران..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه تشریف آوردن..
این متن رو بخونید بهتون کمک میکنه رمانی که میخوایدو پیدا کنید...
طبق پیام هایی که بهم دادید رمان #مدافعان_امنیت رو میخواید بخونید...
متن رو بخونید وارد لینکی که نوشته #مدافعان_امنیت بشید...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_7 دو هفته بعد: سعید: آقا محمد.... محمد: چیشده سعید؟ سعید: سریف داره میاد
#عشق_بی_پایان
#پارت_8
فردا:
رسول: آقا محمد.. شارلوت همین الان رسید افغانستان..
محمد: خیلی خب...
ــــــ فردا ــــــ
رسول: آقا شارلوت و شریف حدودا یک ساعت دیگه میرسن ایران..
محمد: تلفنو برداشتم...
علی آقای سایبری چطوره؟
با خانم حسینی بیا اتاق من...
ــــــــ
محمد: همونطور که در جریانید شارلوت و شریف اومدن ایران...
باید متوجه بشیم کجا مستقر میشن...
با کی رفت و آمد دارن...
چیکار میکنن...
علی تو به جای رسول تو سایت میمونی...
رسول و خانم حسینی هم همراه من میان..
ـــــــــ
سارا: آقا هواپیما تا 5 دقیقه دیگه فرود میاد...
محمد: رسول.. برو تو فردگاه ببین کی میاد به استقبالشون..
ــــــــــ
رسول: قیافش خیلی اشنا بود..ولی نمیشناختمش...
دستمو روی گوشم گذاشتمو گفتم: آقا نمیشناسمش.. ولی عکسشو فرستادم...
سارا: عکسشو باز کردم... اطلاعاتش بالا اومد..
آقا... یکی از کارکنان شرکت غلامرضا رحمانیه.. ولی اینجوری کخه معلومه دست راستشه...
اسمشم.. صابر سالاری 39 سالشه و مجرده...
محمد: رسول..
کارمند رحمانیه..
حتما خودش منتظرشونه..
از در فرودگاه که خارج شدن حواستو خوب جمع کن.. ببین میرن داخل کدوم ماشین...
(چون با ون اومدن رفتن اونور تر وایسادن)
ــــــــــ
رسول: بعد خروجشون بلافاصله سوار ون شدم..
محمد: چیشد؟
رسول: همونطور که دریچه رو باز میکردم تا با حسین اقا حرف بزنم گفتم: سوار یه ماشین شاسی بلند شدن...
حسین آقا دنبال این ماشینه برو.. حواست باشه گمش نکنیا...
پ.ن: گمش نکنیا😂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ