سلام سلام حالتون چطوره؟؟
برا کسایی که گاندویی هستن یه کانال جذاب اوردم توی کانال یک رمان قرار میگیره که خیلی جذابه و کلی اتفاق خفن توش رخ میده🤩
راستی محمدو رسول توی رمان باهم برادر هستن😍
ـــــــــــــــــ قسمتی از #پارت_7👇🏻 ـــــــــــــــــ
رسول: خیلی ناراحت بودم کمرمم خیلی درد میکرد...
رفتم نشستم کنار داوود
داوود: داشتم کارامو میکردم که رسول اومد نشست کنارم حالش خوب نبود انگار...
رسول: حالم خیلی بد بود سرم گیج میرفت
داوود: رسول چیشده؟؟ چرا رنگت پریده
رسول: صدا هاو تصاویر برام واضح نبود و بعدش سیاهی مطلق
داوود: رسول داشت بی هوش میشد، یا خدا رسول رسول جان چشماتو باز کن یا خداا آقا محمد رسوول(با داد)
پ.ن: رسول چی شدددد😨
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر دوست داری ادامه این پارت رو بخونی حتما حتما عضو کانال زیر شو👇🏻
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها این رمان قبلا در روبیکا گذاشته میشد اما به دلایلی نویسنده روبیکارو پاک کرد و میخواد رمان رو توی ایتا بزاره...لطفا حمایتش کنید❤️🙏🏻
شعبه دوم کانال امنیت در ایتا🧡
امنیت🇮🇷
#پارت_7
رسول: رفتم سر میزم که دیدم یه خانومه پشت میزمه یکم بهتر که دقت کردم دیدم خانوم محمدیه(روژان) رفتم جلو و گفتم
رسول: اهم اهم ببخشید شما سر میز من چیکار میکنید🤨
روژان: خانم فهیمی بهم گفته بود باید رو (بیتا صالحی) سوار باشم یکی از جاسوس هاست داشت درمورد قرارش با شارلوت حرف میزد که اقای حسینی عین روح ظاهر شد و گفت سر میز من چیکار میکنید
روژان: جوابشو ندادم و با دست بهش اشاره دادم که بفهمم کجا قرار دارن
رسول: چرا جواب نمیدید.. یکم بلند تر گفتم
روژان: آقای حسینیییی(نسبتا بلند) نزاشتید متوجه بشم بیتا با شارلوت کجا قرار دارن
رسول: مهم نیست بگید ببینم کی به شما اجازه داده بشینید سر میز من
روژان: مهم نیست؟؟!!!😐
رسول: کی گفته شما بیاید سر میز من(با داد)
روژان: اه چرا داد میزنید...کر شدم(کر شدم رو اروم گفت) خانوم فهیمی گفتن بشینیم اینجا
محمد: میخواستم برم پیش خانم محمدی ببینم درمورد شارلوت و بیتا به کجا رسیده دیدم رسول وایساده بالاسرش داره داد میزنه که چرا نشستی سر میز من رفتم جلو و گفتم: چه خبره اینجا چیشده رسول چرا داد میزنی کل سایت رو به همریختی
رسول: ببخشید اقا
محمد: چیشده کامل توضیح بدید، خانوم محمدی شما بگید
روژان: من داشتم به شنود بیتا و شارلوت گوش میدادم باهم قرار داشتن که اقای حسینی اومدن و نزاشتن بفهمم چی شد و کجا قرار دارن
محمد: درسته استاد رسول؟
رسول: بله اقا اما اگه اول میگفتن کار دارم چیزی نمیگفتم
روژان: اقای حسینی من دفعه اول که گفتید جوابتونو ندادم و با دست بهتون اشاره کردم اما شما بلند تر ادامه دادید
محمد: که اینطور....رسول خان شما توبیخ میشی و یک هفته اضافه کاری داخل سایت میمونی
رسول: چشم
محمد: هنوز تموم نشده، تا یک هفته هم کنار درست داوود کارتو انجام میدی
رسول: نههه اقا نه لطفا حاضرم 1 ماه اضافه کار کنم اما از میزم دور نباشم لطفا
محمد: خیر، برو به کارت برس خداحافظ
روژان: خیلی کیف کردم😂خوب حالشو گرفت
رسول: خیلی ناراحت بودم کمرمم خیلی درد میکرد...
رفتم نشستم کنار داوود
داوود: داشتم کارامو میکردم که رسول اومد نشست کنارم حالش خوب نبود انگار...
رسول: حالم خیلی بد بود سرم گیج میرفت
داوود: رسول چیشده؟؟ چرا رنگت پریده
رسول: صدا هاو تصاویر برام واضح نبود و بعدش سیاهی مطلق
داوود: رسول داشت بی هوش میشد، یا خدا رسول رسول جان چشماتو باز کن یا خداا آقا محمد رسوول(با داد)
ادامه دارد.....
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_7
محمد: فرشید تو بگو
فرشید:.......
محمد: باشه نگید
سعید: وایسید اقا....من گرفتم
محمد: چرا؟
(همه ماجرارو برای محمد تعریف کردن)
محمد: که اینطور اقا سعید اتاق من
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: سعید رفتارت خیلی بود هم با امیر هم با فرشید
سعید:ولی اقا اخه..
محمد: ولی چی سعید
سعید: اقا من نمیخوام خواهرم ازدواج کنه
محمد: خواهرتم همینو میخواد؟؟
سعید: بله
محمد: مطمعنی
سعید: بله
محمد: باشه
سعید: اقا به کی میخواید زنگ بزنید
محمد: میفهمی.....الو خانم پناهی بیاید اتاق من لطفا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعیده: سلام اقا...عه سلام داداش
محمد و سعید: سلام
سعیده: بامن کار داشتید
محمد: بفرمایید بشینید
سعیده: میشه بگید چیشده
محمد: شماهم مثل خواهر من...سعیده خانوم شما قصد ازدواج دارید
سعیده: بله!!!!
محمد: راستش فرشید از شما خوشش میاد
سعید: با این حرف اقا محمد آب دهنم پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن
سعیده: خوبی داداش
سعید: با دست اشاره دادم که خوبم
محمد: حالا نظرتونو بگید..البته الان نه یکم فکر کنید بعد
سعیده: نیازی به فکر کردن نیست جواب من...
پ.ن¹: جوابش چیه؟
پ.ن²: فرشید عاشق شده😂😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_6 عبدی: خانم محمدی روژین: بله اقا عبدی: شما و خواهرتون تشریف ببرید خونه است
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_7
عزیز: سلااام محمد😍
سلاام رسول جان😍
رسول و محمد: سلام عزیز😘
عطیه: سلام محمد جان سلام اقا رسول
زینب: بهههههه سلام آقایون داداشا😂😍
رسول و محمد: سلام🙂
محمد( باصدای آروم) رسول به زینب هم بگو
رسول: باشه تو به عزیز میگی
محمد: خودت نمیگی
رسول: خجالت میکشم😝
محمد: خجالت نداره مه قربونت برم😘
ولی میخوای به عطیه بگم به عزیز بگه
رسول: هرجور خودت صلاح میدونی
من برم به زینب بگم..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: به آقا رسول
رسول: سلام زینب
زینب: خب جانم بگو میشنوم
رسول: از کجا فهمیدی😂😂
زینب: میدونم دیگه برادر من😂🤦🏻♀
رسول: میگم دوست داری خواهر شوهر بشی؟
زینب: وااایییییییی لیلیلیلیییییییی😍
رسول:سریع جلو دهن زینبو گرفتم و گفتم بابااا ارررررووم
زینب: دستشو از رو صورتم ورداشتم و گفتم: حالا اون دختر بدبخت کیه😂😂
رسول: نمیگم
زینب: ببخشیییددددد بگووو
رسول: روژان محمدی
زینب: دروغ؟
رسول: نه راست
زینب:🤣🤣🤣🤣🤣🤣چجوری باهم کنار اومدید
رسول: نمیدونم راستش فقط گفتم درجریان باشی...
زینب: خودم واست خاستگاری میکنم
رسول: اونکارو کردم
زینب: خب جوابشو میپرسم
رسول: اون کارو هم کردم
زینب: پس میپرسم می بریم خاستگاری
رسول: محمد به عزیز میگه
زینب: خوب الان اومدی پیش من چیکار 😤
همه کارارو کردی بعد اومدی سراغ من😒
رسول: ای بابا باز این قهر کرد...
زینب: نه خیر قهر نیستم برو بیرون
رسول: قربونت برم انقدر لوس نباااش😂
زینب: بیروون
رسول: ای بابا چشمم
پ.ن¹: حالتون چطوره؟😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام به همه شما عزیزان☺️🌸
برای گاندویی ها یک کانال جذاب اوردم..توی کانال یک رمان قرار میگیره که کلی اتفاق جذاب وخفن توش رخ میده🤩
االبته گرم گاندویی نباشی مطمعن باش عاشق رمان و کانال میشی😌
شخصیت های رمان و نمونه پست هاش توی عکس بالا هست👆🏻
راستی رسول و محمد توی رمان باهم برادرن💫
ـــــــــــــــ قسمتی از #پارت_7 ـــــــــــــــ
داوود: داشتم کارامو میکردم که رسول اومد نشست کنارم انگار حالش خوب نبود...
گفتم: رسول چیشده؟؟ چرا رنگت پریده
رسول: سرم گیچ میرفت کمرم خیلی درد میکرد... صدا هاو تصاویر برام واضح نبود که سیاهی مطلق..
داوود:یا خدا رسووول
پ.ن: رسول چی شد😰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به جز رمان کلی فعالیت دیگه هم داره مثل👇🏻
گیف های گاندویی💫
سکانس هایی از گاندو🎥
متن های انگیزشی🍀
بیوگرافی و وصیت نامه شهدا🥀
ادیت های گاندویی، نظامی و مذهبی💻
استوری و پست های بازیگرای گاندو روهم میزاره😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای خواندن ادامه رمان و عضویت در کانال روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ورود آقایون ممنوع و حرام است🚫
سلام به همه شما عزیزان☺️🌸
برای گاندویی ها یک کانال جذاب اوردم..توی کانال یک رمان قرار میگیره که کلی اتفاق جذاب وخفن توش رخ میده🤩
االبته گرم گاندویی نباشی مطمعن باش عاشق رمان و کانال میشی😌
شخصیت های رمان و نمونه پست هاش توی عکس بالا هست👆🏻
راستی رسول و محمد توی رمان باهم برادرن💫
ـــــــــــــــ قسمتی از #پارت_7 ـــــــــــــــ
داوود: داشتم کارامو میکردم که رسول اومد نشست کنارم انگار حالش خوب نبود...
گفتم: رسول چیشده؟؟ چرا رنگت پریده
رسول: سرم گیچ میرفت کمرم خیلی درد میکرد... صدا هاو تصاویر برام واضح نبود که سیاهی مطلق.....
داوود: یا خدا رسووول
پ.ن: رسول چرا بیهوش شد؟😨
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به جز رمان کلی فعالیت دیگه هم داره مثل👇🏻
گیف های گاندویی💫
سکانس هایی از گاندو🎥
متن های انگیزشی🍀
بیوگرافی و وصیت نامه شهدا🥀
ادیت های گاندویی، نظامی و مذهبی💻
استوری و پست های بازیگرای گاندو روهم میزاره😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای خواندن ادامه رمان و عضویت در کانال روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ورود آقایون ممنوع و حرام است🚫
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_6 محمد: الو زینب جان با داوود بیاید اتاق من ــــــــــــــــــــــــــ زینب:س
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_7
فردا
تو ماشین
داوود: رسول داریم نیریسیم موقعیت
رسول: امن شروع کنید
داوود: زینب خانم حکم رو بیارید بریم
ـــــــــــــــ
زینب: سلام، خانم عابدی😏
ثنا: ز..ز...ین...ب
زینب:شما دستگیری..
ثنا:درو بستم و به جعفر (شوهرش) خبر دادم بیاد خونه صبا
چون یه راه مخفی تو خونه صبا داشتیم از اون تونل به خیابون بغلی راه بود
ـــــــــــــــــــــ
داوود: با دستگاه مخصوص در خونه رو باز کردم و رفتیم تو همه جارو برسی کردیم اما چیزی نبود که زینب خانم صدام زد
زینب: اقا داوود ببین تونل رو
داوود: اووو
زینب:
محمد؟
ـ بله
از تونل فرار کردن چیکار کنیم
ـ برید تو تونل ببینید به کجا میرسه و به کجا راه داره
خیلی خب
ـــــــــــــــــــــ
داوود:
اووووه اینجا چقدر جادار و بزرگه
ـ بله حتما خیلی واسش زحمت کشیدن
چقدر طولانیه چرا تموم نمی...عه تموم شد😂
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_6 دکتر: همراه محمد حسنی؟ عبدی: پاشدیم و رفتیم سمت دکتر ماییم... آقای دکتر چیشد؟ دک
#گاندو3🐊
#پارت_7
داوود: یااااااا خداااااا محمددددددددددد
ــــــــــ
رسول: با تمام بدن دردی که داشتم بلند شدم سرم دستمو کشیدم
آخخخخخخ
خیلی بد کندمش اما مهم نبود...پاشدم اولس نزدیک بود بیوفتم که با کمک دیوار خودمو.نگه داشتم... سریع بلند شدم...
دااووود چیشددده؟؟
داوود: رسووول، محمدددد😭
رسول: محمد چی😱
داوود: محمدددد😭
رسول: بگووو داوود
داوود: با صحنه ای که دیده بودم فکم قفل مرده بود...فقط میگفتم محمد
نمیتونستم هیچی بگم
که با سیلی رسول به خودم اومدم
رسول: داوود شکه شده بود...یدونه زدم او گوشش تا حرف بزنه
داوود جاان بگووو محمد چیییی
داوود: مح....مد... س... ک... ت... ه....کر.. ده😭😭
رسول: بعد از کلمه سکته دیگه هیچی نشنیدم...
انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم
داوود: رسووول.....رسووول😭😭😭
فررررشیییددددد سعیییییددددد
ــــ
سعید: چیییشدههههه
فرشید: جانم داووددد
داوود: رررسوووول😭
فرشید: چیش......یا خدا...مح...محم...محمدددد😭
رفتم رسولو بغل کردم...
رسول، داداش؟😭
خو...خوب...خوبی😭♥️
رسول: به اتاق محمد خیره شده بودم که دکترا بالاسرش بودن داشتن معاینه میکردنش...فقط اشک میریختم هیچی نمیشنیدم😭
سعید: خدایا خودت رحم کن😭😭
خدایا محمدو به مادرش ببخش😢
رسول: ای خدا....
کمکمون کن😞😭
ــــــــ2 ساعت بعد ـــــــــ
فرشید: تکیه داده بودم به دیوار
رسول نشسته بود رو صندلی جلو اتاق محمد سرشو زده بود به دیوار ...چشمامو بسته بود
داوودم رو صندلی بود و سرش مابین دستاش بود
سعید داشت راه میرفت اقای عبدی روی صندلی و چشماشو مابین دستاش گذاشته بود( دیدید دستمونو میزاریم رو زانومون و با دوتا انگشت مابینش چشامونو میگیرم و مالش میدیم)
سعید: داشتم راه میرفتم دیدم خون کف زمینه...
یکم توجه کردم دیدم از دست رسوله...
سریع رفتم سمت رسول، رو زانوهام نشستم رسولو تکون دادم اما جوابی نشنیدم رنگش مثل گچ سفید بود
رسووووللللللل😭😱😨
پ.ن: رسسسووول.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_7
فرشید: عه😂
سعید: بله... بدو بدو برووو داره خداحافظی میکنه
بدووو فرشید
فرشید: نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو....
سلام خانم فردوسی
فردوسی: سلام...
فرشید: ببخشید میخواستم باهاتون صحبت کنم
فردوسی: به بچه ها (دخترایی که پیشش بودن) گفتم: خب دیگه خداحافظتون
اوناهم جواب دادن....
ــــــــ
فرشید: عه....
فردوسی:؟؟
فرشید: خانم فردوسی.... جوابتون.... چی شدش
فردوسی: ببخشید انتظار دارید توی یک روز بهتون جواب بدم؟
فرشید: نه،،
الان یعنی بهش فکر میکنید؟
فردوسی: چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم...
فرشید: لبخند روی لبم نقش بست... همینم برا من کافی بود....
با عحله تشکر کردم و پریدم تو بغل سعید...
ــــــــــــــ
رسول: اهوم..
چیزی شده؟
اسما: از سر زور لبخندی زدم و گفتم: نـــــه
چیزی نشده🙂😞
رسول: میدونستم راستشو نمیگه ولی پاپیچ نشدم... جدیدا خیلی حساس شده🤷🏻♂
ــــــــــــــــــ
محمد: چند روز بود خونه نرفته بودم، عزیز زنگ زد گفت برم خونه....
ــــــــــــ
محمد: سلااااااام
جوابی نشنیدم...
دوباره سلام کردم...
بازم چیزی نشنیدم
یکم نگران شدم
یکم بلند تر کفتم:
عزیز؟
عطیه؟
بازم هیچ صدایی نیومد فکرایی که تو سرم بود آزارم میداد
از شیشه اتاق عزیز نگاه کردم چراغا خاموش بود کسی نبود.. خواستم درو باز کنم... اما صدایی که از بالا اومد نظرمو جلب کرد... بدو بدو رفتم سمت در.....
ــــــــــــــ
صبا: خانم شاملو این گزارشات رو پرینت بگیرید بدید به آقای شهیدی
شاملو: بله چشم..
صبا: فقط مواظب باشید برگه هاش قاطی نشه...
اصن...
منگنه بزنید
خیلی مهمه ها
نباید جا به جا بشن
شاملو: سرمو به معنی فهمیدم بالا پایین کردم
پ.ن¹: چوطوریین🤔😂
پ.ن²:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_6 رسول: دستگیرشون کردیم، شک داشتم که چقدر راحت گرفتیمشون.. که صدای زینب اوم
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_7
بیمارستان:::
رسول: خوبی قربونت برم
روژان: خوبم عزیزم، گفتم که چرا انقدر استرس میگیری اخه😂
رسول: روژان تو تمام زندگی منی، حاضرم واست بمیرم..
روژان: خدانکنه فداتشم
زینب: سلام سلامم زن و شوهر نموونه
رسول: سلاااام خواهر عزیز
روژان: سلامم خواهر شوهر جونی😂
زینب: خوبی روژی جون😂
روژان: قربانت😂
ــــــــــــــ
روژین: بهروز بپوش بریم
بهروز: کجا عزیزم
روژین: بیمارستان..
بهروز: چیشده.. حالت بد شده..
روزین: نه بهرووز بپووش بررییممم
بهروز: عه... چرا رنگت پریده..
روژین: روژان..
بهروز: روژان خانم چی
روژین: بیمارستانه..
جیغ زدم: بههرووووززز بپووووووووش
ــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــ
روژین: تا روژانو دیدم گریه هام شروع شد..
رقتم پریدم بغلش..
روژان: به رسول اشاره دادم بره پیش اقا بهروز(بیرون وایساده بود) رسول منظورمو فهمید و با بستن چشمام بهم جواب داد...
روژین: خوبی😭
روژان: خوبم قربونت برم...
با این حالت چرا اومدی اینجا اخه
روژین: چه حالی، حال تو مهمه
پ.ن¹:....🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_6 فردا::: آرزو: وای رویا باز دیر کردی😐 این روز آخریو ببین میتونی کاری کنی ر
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_7
رویا: داشتیم میرفتیم سمت ماشین که یه خانم چادری وایساده بود و منظر ماشین بود...
نشستیم تو ماشین به آرزو گفتم:: آرزو میشناسی این دختره رو؟ خیلی قیافش آشناست🤨
آرزو: رعنا راد دیگه😐
رویا: آفرین رعنا را...
آرزو: چیشد؟!
رویا: هی.. هیچی😄
بریم😌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویا: بلافاصله بعد از رسیدن رفتم سمت اتاق امید... حتی لباسامم عوض نکردم
در زدمو وارد شدم..
امید: وقتی در میزنی منتظر باش بگم بیا تو وقتی هیچی نمیگم...
رویا: پریدم وسط حرفش:: هنوز دلخوری نه؟
امید: 🙄
رویا: رفتم نشستم کنارش رو تخت..
امید ببین، امروز با آرزو رفتیم دانشگاه.. بعد شخص مورد نظرو دیدیم😂
امید: شخص مورد نظر چه کوفیه!
رویا: لبمو گاز گرفتمو با شوخی گفتم: عه عه به زنداداش بی احترامی نکن بی ادب😂😂😂
امید: باز شروع شد😐
رویا: نه ولی واقعا رعنا رادو دیدم😍😂
امید: آب دهنمو قورت دادمو گفتم:: و.. و.. وا.. واقعا😬
رویا: بعله😌
حالا داداشی هرچه میخواهد دل تنگ به خواهرت بگو... بدووو😂
امید: دلمو به دریا زدمو همچیو گفتم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_6 فردا::: سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد... بازشون کردم.
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_7
چند ساعت بعد:::
فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر اون چی بود... انقدر اصبی بودم فقط میخواستم سریکی داد بزنم....
رفتم تو اتاق... در زدمو وارد شدم...
محمد: سردرد بدی گرفته بودم با دست چشمامو ماساژ میدادم...
صدای در اومد::: بفرمایید
فرشید: سلام...
محمد: با صدای فرشید سرمو بالا کردم...
علیک سلام اقا فرشید، بفرما بشین
فرشید: بی مقدمه چینی گفتم: ببخشید آقا، دست خودم نبود... خیلی حالم بد بود...
محمد:......
ــــــــــــــــــــــــــ
سعید: رفتم خونه تا وسایلو جمع کنم برای فردا....
لباسامو چیدم تموم... قاب عکسارو برداشتم... اولین عکس، عکس خودمو فرشید بود... یادش بخیر... اینجا تولدش بود...
بعد استاد... اینجا پشت میزش نشسته بودم... خیلی ازم اصبانی بود.. ولی خیلی خوب افتاده بود ته اون اصبانیت یه لبخند بود
بعدی هم داوود.... اینجا قبل تیر خوردنش بود که با کلت ها عکس گرفتیم...
بعدم عکس با اقا محمد... مثل همیشه جدی و مهربون هیچکدوم از جلف بازیای مارو در نیاورد..(لبخند کمرنگی زد)
در آخرم عکس دسته جمعی... آخ چقدر دلم اون روزارو میخواد....
به خودم اومد صورتم خیس بود...
دستی روی صورتم کشیدمو گفتم: کی گریه کردم!
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_6 عطیه: رسول دم در منتظر بود که بریم سایت... یجوری بودم... هم دوست داشتم برم
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_7
عطیه: امروز، روز استراحت بود....
تو اتاق نشسته بودمو کتاب میخوندم..
نگاهم به متن های تو کتاب بود اما ذهنم پیش محمد بود...
هر دفعه منو میبینه حول میشه و به تته پته میوفته... همیشه هم سعی داره این رفتارشو مخفی کنه..
نکنه اونم منو...
با اومدن مامان افکارم نیمه نصفه به پایان رسید..
افروز: عطی مامان بیا ناهار...
عطیه: چشمی گفتمو کتاب گذاشتم رو میز...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: سرمیز ناهار نشسته بودم...
قاشق تو دستمو بع میز میزدم...
تو فکر عطیه بودم..
یعنی همونیه که میخوام..
یعنی انتخابم درسته..
یهو یاد رفتار امرزورش افتادم و ناخوداگاه لبخند زدم...
چقدر حول شده بود..😂
آوا: عزیز تو آشپزخونه بودو برنجو میکشید...
سالادو برداشتمو اومدم تو پذیرایی، دیدم محمد به یه نقطه خیره شده و لبخند زده..
آروم گفتم: محمد...محمدددد🤫
محمد: ها...چیه...ب.. بله...
آوا: کجایی برادر؟!😐
محمد: تا خواستم حرف بزنم عزیز گفت::
عزیز: مادر بیا این خورشتُ ببر
آوا: شانس داری جناب برادر😂😐
محمد: هوووف
آوا: خورشتو گذاشتمو گفتم: آهاااااا توفکر عط....
محمد: هییییییس... آواااااا😐
آوا: خوب عزیز که آخرش میفهمه بلاخره..
محمد: خواستم حرف بزنم که عزیز اومد..
عزیز: من چیو میفهمم بلاخره؟ 🤨
محمد: امم...
آوا: زودتر از محمد گفتم:: هی... هیچی...😬
یکم فکر کردم، عزیز که بلاخره متوجه میشه.. گفتم؛: من بعدا به شما میگم☺️
عزیز: پافشاری نکردم... ابروهامو بالا انداختمو نشتم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_6 چند روز بعد: محمد: چیشد علی؟ علی سایبری: اقا همه مپارک بر علیه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_7
چند روز بعد::
عبدی: همه مدارک بر علیه رسوله...
سعید: با چیزاییم که کاترین گفته نشون میده رسول بهمون خیانت کرده...
امیر: باورم نمیشد....
عبدی: محمد... بگیرش
محمد: این چیه اقا...
عبدی: دستور دستگیری رسول نوروزی..
محمد: خشکم زده بود....
مات و مبهود به اقای عبدی نگاه میکردم...
ــــــــــــ
محمد: سرم مابین دستام بود...
یعنی واقعا رسول بهمون خیانت کرده..
یعنی اطلاعاتو واقعا داده...
ای خدا... جواب آوا رو چی بدم... جواب عطیه رو چی بدم...
یهو عطیه هراسون اومد تو...
عطیه: محمد تو شدی مسئول پرونده رسول...
میخوای برادر زنتو... شوهر خواهرو.. بهترین رفیقتو..کسی که مول برادرته رو دستگیر کنی..
محمد: چیزی برای گفتن نداشتم...
عطیه: حرف بزن دیگه...
محمد: آره...
چون رسول... برادرت... شوهر خواهرم... بهترین رفیقم.. به ما.. کشورش.. مردمش خیانت کرده...
عطیه: رسول همچین ادمی نیست محمد...
چیزی نگو که بعدا شرمنده ش بشی...
محمد: فعلا اون شرمنده ماست...
بلند شدمو از اتاق رفتم..
پ.ن: چرا همچین شد😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_6 1 ماه بعد: سارا: شریف یک روز درمیون با شارلوت تماس میگیره و گزارش کار میده
#عشق_بی_پایان
#پارت_7
دو هفته بعد:
سعید: آقا محمد....
محمد: چیشده سعید؟
سعید: سریف داره میاد ایران...
سارا: در زدمو وارد شدم...
سلام... سلام...
شارلوت داره میاد ایران...
با شریف هماهنگ شده... قرار گذاشتن بیان ایران..
دقیقا توی یک روز و یک ساعت...
قرار شده شارلوت بیاد افغانستان که با شریف باهم بیان ایران..
حدس میزنم با رحمانی کار داشته باشن..
محمد: درمورد روز و ساعت پروازشون حرفی نزدن؟
سارا: فعلا خیر...
محمد: بسیار خب..
ممنونم خانم بفرمایید...
سارا: با اجازه...
ــــ چند روز بعد ــــ
سارا: سارلوت امشب ساعت 2 راه میوفته سمت افغانستان..
شریف دوتا بلیط هواپیما گرفته که ساعتش حدود 12 شبه...
تاریخشم دقیقا فردای روزیه که شارلوت میره افغانستان..
پ.ن: دارن میان ایران..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ