«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_25 سعیده: نگاه کردم دیدم اقا فرشیده...نزدیک بود سینی چایی از دستم بیوفته رو ا
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_26
دکتر: تبریک میگم دخترتون بارداره
زهرا: وای ممنونم خداروشکر😍
حمیده: مامان چیشده
زهرا: داری خاله میشی😍
حمیده: وقعاا😍
زهرا: اره مامان دروغم کجا بود😂
حمیده: عه مامااانن اونجاااارووو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: رسیدیم بیمارستان رسول اتاق 18 بود رفتیم رسیدیم به اتاق 18 و رفتیم تو
زینب: سلام داداش
رسول: عه سلاااام سلام محمد
محمد: سلام خوبی
رسول: عالی ام😂
محمد: رفتم و پیشونی رسولو بوسیدم
رسول: ممنون😍
محمد: رسول الان درد نداری
رسول: نه فعلا اما انگار یه چیزی تو کمرم داره قدم میزنه😂
زینب: بمیرم برات....
رسول: خدااا نکنههه فقط نمیدونی این واسه چیه خیلی اذیتم...
زیتب: اون ترکشس داداشم زیاد استرس نداشته باش...ان شاالله فردا صبح عمل میشی
محمد: من برم وضو بگیرم و نمازمو بخونم...زینب نمیای؟
زینب: من سایت خوندم...
محمد: باشه فعلا
پ.ن¹:محمد داره بابا میشه😇
پ.ن²: یه چیزی تو کمرش قدم میزنه😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_26 دکتر: تبریک میگم دخترتون بارداره زهرا: وای ممنونم خداروشکر😍 حمیده: مامان
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_27
شیما: از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم نشستیم سر جاهامون
زهرا: چیشد؟
شیما: فکر کنم مبارکه😂❤️😍
همه دست زدن به جز سعید
فریبا: حالا اجازه میدید برن حرف بزن باهم؟
سیمین: بله اقا فرشید بفرمایید سعیده جان برید داخل اتاق
سعیده اروم و سر به زیر: بفرمایید
فرشید: شیما به معنی مطمعن باش چشم هاشو روی هم فشار داد و با ابرو بهم اشاره داد دنبال سعیده خانم برم
(حرفاشونو زدن و اومدن بیرون)
فریبا: شیرین کنیم دهنمونو؟
فرشید:منتظر جواب سعیده خانم بودم...
سعیده با صدایی که به زور شنیده میشد: بله
فرشید: واقعا😍
سعیده: لبخندی زدم و از کنار اقا فرشید رد شدم🙂
پ.ن¹: لیلیلیییییی😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_27 شیما: از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم نشستیم سر جاهامون زهرا: چیشد؟ شیما: ف
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_28
محمد: از نمازخونه اومدم بیرون مادر و خواهر عطیه رو دیدم
زهرا: کجارو؟
حمیده: رو به رو
زهرا: برگشتم دیدم محمد پشت سرمه
محمد: سلام مادر
زهرا: سلام پسرم خوبی
محمد: ممنونم چیشده شما اینجا...
زهرا: عطیه رو اوردیم..
محمد: با گفتن اسم عطیه قلبم باز درد گرفت و دستمو گذاشتم روی قلبم
حمیده: آقا محمد نگران نشید خبر خوبیه...
محمد: کجاست عطیه الان..
زهرا: اتاق 22
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: عطیه جان
عطیه: سلام محمد جان
محمد: خ..خ...خوبی
عطیه: خوبم نگران نباش بابا محمد
محمد: خداروش...بابا محمد؟!
عطیه: بعله😆
محمد: واقعا؟!
عطیه: بله اقا...
محمد: خداروشکر😍
عطیه: تو اینجا چیکارمیکنی؟
محمد: تمام ماجرا رو تعریف کردم
عطیه: ای بابا ان شاالله هیچی نیست و زود خوب میشه
محمد: ان شاالله
پ.ن¹:بابا محمد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_28 محمد: از نمازخونه اومدم بیرون مادر و خواهر عطیه رو دیدم زهرا: کجارو؟ حمی
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_29
زینب:رسول
رسول: جان
زینب: میدونستی خیلی دوست دارم
رسول: ای جانم😍 منم دپست دارم خواهرکم
زینب با اشک:
رسول وقتی تو چین باهام قهر کردی دنیا رو سرم خراب شد فکر میکردم دیگه هیچوقت باهام آشتی نمیکنی
یا وقتی توی هلیکوپتر گفتی کمرت درد میکنه با اینکه نیدونستم داری دروغ میگی اما انقدر نگرانت شدم که نمیتونی درک کنی...
یا وقتی فهمیدم تو کمرت ترکش هست روز و شب نداشتم
رسول: با حرفاش اشک تو چشمام جمع شده بود...
اشکای رو صورتشو پاک کردم و گفتم:
گریه نکن زینب جانم😘
پ.ن¹:پارتی احساسی🥺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_29 زینب:رسول رسول: جان زینب: میدونستی خیلی دوست دارم رسول: ای جانم😍 منم دپ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_30
(فردا)
سعید: داشم میرفتم سابت که دیدم فرشید و سعیده تو پارک دارن باهم حرف میزنن از ماشین پیاده شدم برم پیشسون که یکی از پشت کاپشنمو گرفت
شیما: اب بابا اقا سعید اینجا چیکار میکنهه اههههه
عههههه داره میره پیش فرشید اینا این دفعه حتما فرشیدو میکشه😂
سریع رقتم و از پشت کاپشن اقا سعید رو کشیدم خداروشکر کاپشنش از اونایی بود که خیلی پشم داشت🤣(فهمیدید منظورشو؟)
شیما: اقاا سعید اینجا چیکار میکنیدددد
سعید: شما
شیما: خواهر همون بیچاره ای که میخواید بزنیدش خواهر همون کسی که عاشق خواهرتون شده
سعید: خواهر فرشید؟
شیما: آقا این همه توضیح دادم بعد میگید خواهر فرشید....چند نفر تو دنبا هست که شما دوست دارید بکشیدش...
سعید: استغفرالله
شیما: اقا شما چرا نمیزاری اینا به هم برسن؟
سعید: چراا اینا اومدن پاااارک اونم بدون اجازه
شیما: اولن بحث رو عوض نکنید دومن بدون اجازه نیومدن که مادرتون اجازه دادن تازه منم اومدم باهاشون...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیدا: ایلیا کجایی
ایلیا: جانم
آیدا: میخوام به حمیده زنگ بزنم بریم خاستگاری😌
ایلیا:عه نه تروخدا....
آیدا: چرا قسم میخوری چرا نریم؟
ایلیا: میترسم
ایدا: از چییی😂
ایلیا: از اینکه برم زیر این همه بار مسئولیت
ایدا: داداش خان اگر میترسی نباید خاستگاری میکردی....
ایلیا: چی بگم...
ایدا: نگران نباش😚
ایلیا: خب پس برو به خاله بگو بیاد بریم(توی بچه گی پدر و مادر ایدا و ایلیا فوت کردن و خاله شون بزرگشون کرده خالشونم نه بچه داره و نه شوه)
ایدا: کجا بریم 😂
ایلیا: خاستگاری دیگه
ایدا: بزار زنگ بزنم بعد😂😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمیده: مامااااااااانننن
زهرا: چییشددههههه
حمیده: آیدا زنگ زددد
زهرا: ایدا دیگه کیه
حمیده: خواهر ایلیا🙄
زهرا: به به چشمم روشن ایلیا کیه🤨
حمیده: خاستگارم😳
زهرا: اهاا😂😂
خب چی گفتن؟
حمیده: گفت میخوان بیان خاستگاری امشب
زهرا: همینجوری بی مقدمه گفت؟
حمیده: نه بالا خیلی شیک و مقرراتی
زهرا: باشه به بابات میگم بریم خونه...
(محمد عطیه رو رسوند خونه خودش اومد بیمارستان حمیده اینا هم رفتن خونه)
پ.ن¹: حرفی ندارم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_30 (فردا) سعید: داشم میرفتم سابت که دیدم فرشید و سعیده تو پارک دارن باهم حرف
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_31
رسول: خیلی واسه عمل استرس داشتم...یهو علی از در اومد تو
علی: سلام سلام عمل کنسله
زینب: یعنی چی؟!
علی:نمیتونیم کمرشو عمل کنی...رسول گفتی یه چیزی تو کمرت تکون میخوره
رسول: اره
علی: اون ترکشس که تکون میخوره. باید صبر کنیم از حرکت وایسه
محمد: چجوری اخه
علی: بهش دارو میدم هروقت کمرت درد گرفت از این آبی رنگ ها بخور و هرروز هر 8ساعت یک بار هماز این قرمز ها بخور
رسول: باشه ولی میشه برم از اینجا حاالم داره به هم میخوره
علی: باشه ولی باید قول بدی مواظب خودت باشیا وگرنه برمیگردی همینجا
رسول: باااشههه قووول مردوونه😂😂
و بعدشم انگشت کوچیکمو بردم جلو علی هم انگشتشو اورد و به انگشتم قفل کرد😂😂
ـــــــــــــــــــــــــــ سایت ـــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: عه زینب اینااا
روژین: سلااام
زینب: سلام خوبین
رسول و محمد: سلام
روژین و روژان سر به زیر: سلام
رسول: با اجازه من برم به کارام برسم
روژان: اههههههه باز ایننن اووومددددد
محمد: رسول وایسا بیا ی دقیقه
روژان:از فرصت استفاده کردم و رفتم سر میز
رسول: کار محمد باهام تموم شد رفتم سر میزم دیدم این محمدی باز پشسته سر میز منن
روژان: اوووهه اوومددد😂😐
رسول: خانم محمدی
روژان: بله؟
رسول: این نیز من نیست؟
روژان: خیر این میز سازمانه میز شما داخل خونتون هستش
رسول: حیف حیف که زنی
روژان: بفرمایید اقا مزاحم نشید انقدر....
رسول:😒
زینب:اووووه اوووه چجوری با دختر مردم حرف زدد...سریع رفتم یه صندلی خوب اوردم و دادم به رسول
رسول: زینب به جور منو نشوند کنار این محمدی مزخرف...
روژان: آقا محمد بیااااید اینجااا سرییییععع
محمد: سلام سلام چیش.....
پ.ن¹:چیشد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_31 رسول: خیلی واسه عمل استرس داشتم...یهو علی از در اومد تو علی: سلام سلام عم
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_32
(ایلیا اینا اومدن خونه حمیده اینا و رفتن)
زهرا: حمیده چه جوابی میدی؟
حمیده: نمیدونم دارم فکر میکنم
محمود:پسر خوبی بودا...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: باشه من رضایت میدم
شیما: واقعا؟
سعید: بله...فقط با فرشید کار دارم
اینو گفتم و از کنار شیما خانوم رد شدم
فرشید: ای وای سعیید
سعید: فرشید بلند شو
فرشید: س....ل..ا...م....
سعید: فرشید باید از خواهرم خوب مواظبت کنی و هیچوقت ناراحتش نکنی....
فرشید: چشمم😍
پ.ن¹:پارتی کوتاه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_32 (ایلیا اینا اومدن خونه حمیده اینا و رفتن) زهرا: حمیده چه جوابی میدی؟ حمی
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_33
محمد: این که بیتا صالحیه
روژان: بله خیلیوقته زیر نظرش دارم امروز با شارلوت قرار داره
زینب:با خود خود شارلوت؟؟
روژان: بله با خود خود شارلوت
محمد: ساعت دقیق قرارشون و محل قرارشون
روژان: ساعت 10 شب توی یک روستای دورافتاده ای قرار گذاشتن
محمد: دقیقا کی راه میوفتن
روژان: شنبه... یعنی یک هفته دیگه
محمد: خیلی خب...رسول بیین این روستاعه کجاست؟
رسول: یه لحضه............آقا بگم کجاست باورتون نمیشه😳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شیما: ما با مادرتون صحبت کردیم اگر شما اجازه بدید و موافق باشیم پس فردا عقدشونو برگزار کنیم
سعید: خیلیی زوده
شیما: اصلا زود نیست..
سعید: خیلی خب
فرشید: یعنی موافقی؟
سعید: با اجازه بزرگ تر ها...بله😂
همه:😂😂
ـــــــــــــــــ پس فردا عقد سعیده ـــــــــــــــ
عاقد:ایاوکیلم؟
سعیده: با اجازه بزرگتر ها بله
همه: لیلیلیلییییی
عاقد: آقای فرشید نورایی ایاوکیلم
فرشید: بله
همه: 👏🏻👏🏻👏🏻
رسول: مبارکه داداش عاشق من
محمد: مبارک است ان شاالله به پای هم پیر بشید
داوود: مبارکه بااااشه
امیر در حال شیرینی خوردن: مباااارکه
فرشید: ممنونممم😂♥️
همه: سعیده خانم مبارک باشه
سعیده: ممنونم☺️
(روژان و بقیه اومدن و به سعیده و فرشید تبریک گفتن)
پ.ن¹: فرشید هم قاطی مرغا شد😂👏🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_33 محمد: این که بیتا صالحیه روژان: بله خیلیوقته زیر نظرش دارم امروز با شارلو
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_34
محمد:کجاست؟
رسول: اقا همونجایی که فرشید اینا زخمی شدن...
محمد: اووو جالب شد🧐
روژان: اقا محمد شارلوت زنگ زد به بیتا صالحی
محمد: وصلش کن
شارلوت: هبنش نومه یاج یگشیمه
بیتا:. مدیمهف
روژان: اینا چرا اینجوری حرف میزنن؟!
محمد: هــــنوز نمیدونم....
(همه رفتن سر میزاشون و رسول توی اون جملات کار میکر)
محمد: رفتم به رسول سر بزنم ببینم چی شد که صدای دادش توی سایت پیچید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زهرا:حمیده مامان جان؟!
حمیده: جان
زهرا: مادر ایلیا زنگ زد گفت بیان اینجا برای قرارمدار عقد
حمیده: مامان انقدر زود؟!
زهرا: هرجور خودت میدونی....به نظرم عقد کنید تا همو بیشتر بشناسید
حمیده: مامان باید فکر کنم...
زهرا: باشه مامان جان😙
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سر میزم نشسته بودم که سعیده با 3 لیوان چایی اومد سمتم
سعیده: سلااام خسته نباشی بفرمایید چایی
فرشید: ممنون❤️
ما که دونفریم چرا اینا 3تاست
سعیده: خب به سعیدم بدم...
فرشید: اها سعید اوناهاش
سعیده: باشه مچر
فرشید: بازم ممنون بابت چایی
سعیده: خواهش میکنم☺️
پ.ن¹: صدای دادش توی سایت پیچید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_34 محمد:کجاست؟ رسول: اقا همونجایی که فرشید اینا زخمی شدن... محمد: اووو جالب
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_35
محمد: صدای داد رسول پیچید تو سایت که گفت ایییووولللل
رسول: یاااافتمممم
محمد: چهههههه خببررررتهههههه
رسول: اقااااا یاااااافتممم
محمد:چیووووووو
رسول: فهمیدم چی میگننن
محمد: چی میگن
رسول: اقا ببینید به صورت برعکس حرف میزنن و مفهوم حرفشم این بود شنبه همون جای همیشه کی مفهوم حرف بیتا هم فهمیدم بود
محمد: عــــــــجـــــــــــــبـــــــــــــــ
داوود: خب خانم محمدی شما از کجا فهمیدید شنبه با بیتا قرار داره
روژان: از شنود تلفنش
رسول: خانم محمدی چرا دروغ میگی تلفنی حرف بزنه که رمزیه و رمزشو من فهمیدم 😒😌
روژان: اقای محترم درست صحبت کنید...در ضمن من چرا باید دروغ بگم اصلا اگر دروغ بگم چه نفعی برام داره و اصلا چه ربطی داره دروغ گفتن؟
رسول: خانم بحث نکن جواب داوود رو بده
روژان: تلفن شارلوت شنوده و وقتی که با سباستین حرف میزد متوجه شدیم اون موقع رمزی حرف نمیزدن😒
رسول: افرین خیلی کارتون مهم بوده😏
محمد: بس کنید چتونه شما...
رسول اتاق من...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: چیکار داری محمد
محمد: چته رسول چیکار داری با این روژان بدبخت چرا انقدر بهش گیر میدی
رسول: دوست دارم
محمد: این چه طرز حرف زدنه دوس داری اره؟
رسول: هیچی نگقتمو اومدم بیرون
پ.ن¹: ای رسول بی ادب😏😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_35 محمد: صدای داد رسول پیچید تو سایت که گفت ایییووولللل رسول: یاااافتمممم م
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_36
3 ساعت بعد:
محمد: رسول با خانم محمدی بیا اتاق من
رسول: خانم محمدی بیا اتاق اقا محمد
روژان: بدون اینکه چیزی بگم پاشدم و رفتم اتاق اقا محمد
رسول: تق تق
محمد: بیا تو
روژان و رسول: سلام
محمد: سلام بشینید
میرم سر اصل مطلب...
اینطور که ما خبر داریم ماموریت شارلوت و بیتا 1 ماهی طول میکشه و ما مبخوام دونفرو بفرستیم مراقبشون......رسول و خانم محمدی شما دوتا باهم نیرید به این ماموریت
روژان: ولی اقا محمد نمیشه
محمد:چرا
رسول: چون الم با این خانم تو یه جوب نمیره
روژان: چشم غره لی به حسینی رفتم و ادامه دادم: اقا من با یه مرد غریبه 1 ماه برم چیکار کنم نمیشه من نمیرم
محمد: واسه اونم فکرایی دارم...
رسول: چه فکری
محمد: تو و خانم محمدی برای 1ماه به هم محرم میشید و بعد از ماموریت باطلش میکنیم
روژان:اصلااااااا مکااااان ندارههههه
رسول: نه محمد نههههههه
محمد: اتفاقا اره☺️
پ.ن¹: عه وا دیدی چی شد😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_36 3 ساعت بعد: محمد: رسول با خانم محمدی بیا اتاق من رسول: خانم محمدی بیا ات
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_37
محمد: خانم محمدی بفرمایید فردا بهتون خبر میدم بیاید محضر
روژان: اممکااان نداره خداحافظ
رسول: منم با اَه بلندی از سایت زدم بیرون..
محمد: سریع کاپشنمو پوشیدم و دنبال رسول راه افتادم
(خیابون)
رسول: داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و با گریه با خودم حرف میزدم:
اخه این محمد چرا همش منو.جلو این محمدی ضایع میکنه میدونه من با این لجمااا همش اذیتم میکنه 😭
ترکش تو.کمرمم از یه طرف دیگه ازارم میده هرروز درد میگیره ولی به هیچکس نمیگم...ایییی خداااااا منوووو بکش راااحتممم کنننن دیگههه نمیییکشمممممم دیگه توااان ندااااارم
محمد: با حرفاش قلبم به درد اومد و اشک میریختم
رسول: خدا یا چرا منو خلق کردی واسه بدبختییییی واسه زجرررر اون دفعه که به خاطر شهادت حامد 1 ماه افسردگی گرفته بودم اینم از این کمر لعنیم😭😭
(حامد توی پارت 7 بود همون ماموریت که رسول به خاطرش ترکش خورد تو کمرش)
محمد: رسول جان
رسول: محمد بامن حرف نزن
پ.ن¹: شروع طوفان😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_37 محمد: خانم محمدی بفرمایید فردا بهتون خبر میدم بیاید محضر روژان: اممکااان
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_38
محمد: چقدر ناز نازو شدی جدیدا به حاطر مسئله به این کوچیکی گریه میکنی مردی مثلا
رسول: محمممدددد جدیی باااش تو خیلییی بییی رحمی 😭
محمد: رسول..
رسول: هچی نگو محم، واسه چی انقدر اذیتم میکنیییی 😭😭😭
محمد: رسوول..
رسول: محمدددد خیلی ناامردیی خیلییی
محمد: رسول بسه
رسول: نمیخوااام تو مثلا داداش منی چرااا انقدر اذیتم میکنی چرا انقدر جلو بقیه ضایعم میکنی😭😭😭😭😭
تو انگار داداش من نیستی اصلا حواست به من نیست بگی اینم غرور داره انقدر جلو بقیه ضایعش نکنم تو چجور داداشی هستیی😭
محمد: با این حرفش یدونه محکم زدم تو گوشش..
انقدر محکم زدم رد انگشتام مونده بود رو صورتش و لبش پاره شد و خون اومد
رسول: باورم نمیشه محمد.. ممنون خان داداش گل کاشتی
محمد: اینو گفت و رفت تو خیابون که یه دفعه....یاااا خدااا رسسسووووووولللللل
رسول: رفتم تو خیابون چشمام جایی رو نمیدید دیدم یه ماشین داره میاد سمتم که...
پ.ن¹:تصاادف
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_38 محمد: چقدر ناز نازو شدی جدیدا به حاطر مسئله به این کوچیکی گریه میکنی مردی
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_39
بیمارستان:
محمد: رسوول رسول خوبی
چرا جواب نمیدی
رسول: با من حرف نزن
محمد: رسول جان ببخشید
رسول: محمد با من حرف نزنننن
محمد: رسول ببخشید داداش
رسول: تو داداش من نیستیییی
محمد: رسول بسهههه
رسول: سرمو گذاشتم رو بالش و اون قسمتی که محمد زده بود تو گوشم رو گذاشتم رو بالش و آخم به اسمون رفت...خیلییی درد مییکرددد
محمد: چ..چییشد رسوللل
رسول: جوابشو ندادم
دکتر اومد
سلام
هردو: سلام
دکتر: چه نسبتی دارید باهم؟
رسول:رفی...
محمد: برادرمه
دکتر: چیزی نشده فقط دستش شکسته که 2 یا3 ماهه خوب میشه
و رفت....
محمد: میخواستی بگی رفیقیم
رسول: از نظر من تو رفیق هم نیستی
محمد: با این حرفش قلبم خیلی تیر کشیدم که یک دفعه...
پ.ن¹:به نظر من رفیق هم نیستی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_39 بیمارستان: محمد: رسوول رسول خوبی چرا جواب نمیدی رسول: با من حرف نزن محم
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_40
رسول: دیدم یه ماشین داره به سرعت میاد سمتم چشمامو بستم باز کردم دیدم محمد جلو افتاده
محححممددددد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(بیمارستان)
رسول: محمد داشت تو خواب حرف میزد میگفت: آخ که چقدر دلم بغلای رسولو میخواد همش ناله میکرد و اسممو صدا میزد
دیگه نتونستم تحمل کنم بغلش کردم و گفتم: محمد داداش
با صدای رسول از خواب پریدم.....دیدم رسول تو بغلمه...
دکتر: سلام
محمد و رسول: سلام
دکتر: چه نسبتی باهاشون دارید
رسول: برادرمه
دکتر: خداروشکر آسیب جدی ندیدن چون ماشین سریع توقف کرده فقط دستشون ضرب دیده که دو سه روزه خوب میشه...خدا بهتون رحم کرد این یه مورد استثنایی که چیزیشون نشده امشبم مرخصن
رسول: ممنون
محمد: رسول
رسول: جانم؟
محمد: از دستم ناراحتی؟
رسول: نه اصلا😢
محمد ببخشید تخصیر من بود که اینجوری شدی😭 چرا اومدی جلو ماشین میزاشتی بزنه راحتم کنه....اینجوری دستتم ضرب نمیدید😭😭
محمد: رسول بس کن این چه حرفیه!!
خدانکنه❤️الانم چیزی نشده که دکتر گفت شب مرخصم....
رسول: محمد
محمد: جان
رسول: خیلی دوست دارم😘
محمد: منم😍😍
پ.ن¹:اووخیی چه صحنه قشنگی😂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_40 رسول: دیدم یه ماشین داره به سرعت میاد سمتم چشمامو بستم باز کردم دیدم محمد
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_41
محمد: رسول ولی باید به روژان محرم بشی😂😂😂😂😂
رسول: وای محمددد نههه😂😂😂😂
محمد: دلت باز سیلی میخواد؟؟
رسول:نهههه نههههه قلطط کردمم باااشهههه به هرکی بگی محرم میشم اصن روژان که هیچی نیست هرکی رو بگی اصن باهاش عقد میکنم
محمد: حالا خوب شد😂❤️
رسول: ولی محمد چجوری زدیم خیلییی جاش درد داره😅
محمد: آخ بمیرم برات
رسول: خدانکنه🙂
(سایت)
محمد: رسول با خانم محمدی بیاین اتاق من
روژان و رسول:سلام
محمد: میرم سر اصل مطلب رسول و روژان خانم شما همین الان میرید خونه به خانوادتون توضیح میدید و هرجوری که شده رضایتشونو میگیرید و اماده میشید برای محرمیت
روژان: امکان نداره من به این آقا محرم بشم😒
رسول: ولی نه من خیلی دوست دارم😏
محمد: بسههه برید کاری که گفتمو انجام بدید
روژان: اقا خوب زینبو بفرستید
محمد: زینب کار داره خیلی
روژان: من کارای زینبو انجام میدم فقط با این اقا نرم
رسول: ولی نه محمد تروخدا یه کاری کن من با همین خانم برم😒
روژان: اقا دودقیقه ساکت شو...
محمد: نه... شما دونفر میرید ساعت 5 هم قرار محظر گذاشتم بدویید تا اون موقع همه چیو درست کنید...بریید دیگهههه
روژان: منو حسینی با ناااامیدی رفتیم بیرون
اهههه اییین همه آدمممم من باید بااا این برم ماموریییتتتت
(روژان و رسول همه چیز رو خانواده هاشون گفتن اونا هم به سختی تمام قبول کردن)
پ.ن¹: حرفی ندارم؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_41 محمد: رسول ولی باید به روژان محرم بشی😂😂😂😂😂 رسول: وای محمددد نههه😂😂😂😂 محم
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_42
رسول: از محضر اومدیم بیرون....
یعنی الان من زن دارم؟😂
روژان: معلومه که نه😒
رسول:با شما نبودم😂
ولی شنیدی؟
روژان: بلند بلند فکر میکنید😒
رسول: راحت باش از فعل مفرد استفاده کن
روژان:یعنی باهاتون راحت باشم؟
رسول: این مدت کوتاهی که محرمیم بله😌
روژان: خب پس🙂
میشه دهنتو ببندی؟؟😡
رسول: ادب داشته باش!
روژان: برو بابا😒
محمد: خب روژان خانم تبریک میگم
رسول تبریک میگم
روژان: تبریک چی؟
محمد: ازدواجتون
روژان: اقاااا محمممددد این فقط یه محرمیت کوتاااااااه برای امنیت کشورمونِ لطفا دیگه هیچوقت این حرفو تکرار نکنییید
محمد: باشه بابا چشم...
رسول: منم همینایی که روژان گفت
روژان: اقا شما چرا انقدر پرویی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری
رسول: بابا خب الان دیگه یه جورایی زنمی
روژان: سااکت شووو من زن ادم بیشوری مث تو نمیشم
محمد: رسول بسه دیگههه چتهههه روژان خانم شماهم بس کن یکمم با ادب تر حرف بزن
عین بچه ها میمونید برید تو ماشین ببینم با جفتتونم بریددد
تو ماشین
محمد: به رسول و روژان گفتم بشینن عقب معلومه روژان اصبیه اما رسول عین خیالش نیست، فکر کنم.....
رسول: محمد کی میرسیم
محمد: نزدیک سایتیم
روژان: اقا محمد یه خواهشی دارم
محمد: بفرمایید
روژان: رفتیم سایت به هییچ کس هییچکس این فاجعه رو نگید لطفا
رسول: از خداتم باشه....
روژان: چشم غره ای به رسول رفتم و روبه اقا محمد گفتم: باشه؟
محمد: باشه چشم ــــــــــــ من برم یه کاری دارم
هردو: باشه
روژان: باشماهم بودم اقای حسینی
رسول: میدونستم بدش میاد اسمشو صدا بزنم به خاطر همین گفتم: باشه روژی
روژان: کوووفتت... روژیو زهررر مااارر
نتونستم خودمو کنترل کنم یدونم با کیفم محکم زدم رو دستش
رسول: آخخخخخخ بابا چتههههه دستم دردد گرفتت...
روژان: بههه درررککک.....ببین یه بار دیگه اسممو صدا بزنی...
محمد: داشتن حرف میزدن که پریدم وسط حرف روژان من برگشتم
رسول با صدای اروم: چیکار میکنی
روژان: صدا بزن میفهمی
رسول:😒😂
محمد: خب بریم...
پ.ن¹: خیلی پارت باحالی بود😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_42 رسول: از محضر اومدیم بیرون.... یعنی الان من زن دارم؟😂 روژان: معلومه که نه
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_43
3 ساعت قبل از فتن به ماموریت
محمد:
برنامه عوض شد نمیرن روستا میرن ترکیه
رسول و روژان خانم شما به عنوان یک زوج تازه ازدواج کرده میرید به این ماموریت اون طوری که ما فهمیدیم یک خونه ای دارن که همه سوژه هامون میان اونجا و یک خونه واستون اونجا خریدیم که دقیقا روبه رو واحد شارلوته اسماتونم عوض نمیکنیم چون یادتون میره و لو میریم...
روژان: خب اسمامون ایرانیه اونجا ترکیه هست
رسول: دقیقا روژی جان به نکته خوبی اشاره کرد
روژان: چون رسول نزدیکم بود و کنار هم ایستاده بودیم محکم با ارنج زدم تو شکمش..
رسول اروم: آخخ
روژان: چیشد عزیزم😊 خوبی؟
رسول: اره روژی جون نگران نباش
روژان اروم: میزنمتا باز...
محمد: از کار این دوتا خندم گرفته بود😂
جدی گفتم: ما استعلام گرفتیم بیشتر کسایی که تو ترمیه هستن اسمشون ایرانیه
رسول: میشه اسمم رسولوف باشه اسم روژانم روژی😂😂
نه روژی جون؟
روژان: اعصابم واقعااااا خورد شده بود دیگه نتونستم تحمل منم گفتم:
اقا محمد من ماموریت نمیرم میرم استعفا میدم با اجازه
داشتم میرفتم که....
پ.ن¹: چیشد؟؟؟
پ.ن²: خیلی باحالن😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_43 3 ساعت قبل از فتن به ماموریت محمد: برنامه عوض شد نمیرن روستا میرن ترکیه
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_44
روژان: که یک دفعه احساس کردم یکی دستمو گرفت برگشتم دیدم رسوله
رسول: ببخشید مجبور شدم دستتو بگیرم...
ببخشید دیگه چیزی نمیگم🥺
روژان: دستمو از تو دست رسول کشیدم بیرون و رفتم رو صندلی نشستم رسولم اومد نشست رو صندلی بغلی
محمد: خب تا الان سوالی ندارید؟
هردو: خیر
محمد: خب برید 2 ساعت و 43 دقیقه دیگه پرواز دارید برید به کارتون برسید راستی این دوتا ردیاب هم بگیرید به خودتون وصل کنید ساعتتاتونو در بیارید و این ساعت هارو بگیرید دقیقه شبیه همن اما توی اینا هم یه ردیاب اضافه و هم میتونید باما ارتباط بگیرید ضد اب و ضد همه چیه😂
روژان: یعنی ممکنه بگیرنمون؟
رسول: نگران باش روژی خودم مواظبتم
روژان با داد:بسسس کننننننن
رسول: باشه بابا چتههه
محمد: کار از محکم کاری عیب نمیکنه حالا هم برید..
هردو: چشم...
فرودگاه:
رسول: روژی چی داری بخوریم
روژان: کوفت دارم میخوای؟
رسول: اگه تو بدی اره
روژان: اووق
رسول: باور نکنیا به خاطر ماموریت دارم تمرین میکنم😌🤣
روژان: اههههه
رسول: چیشد
روژان: کاش به اقا محمد پیشنهاد میدادم
رسول: چه پیشنهادی
روژان: اینکه بگیم تو لالی😂😂
رسول: پیشنهاد خوبیه🙂😂
توی هواپیما
مهمان دار: روژان محمدی و رسول حسینی اینجا بشینن
روژان: خانم نمیشه من یه جا دیگه بشینم
مهمان دار: خانم خیلیا دوست دارن کنار شوهرشون بشینن اما بعضی وقتا جور در نمیاد حالا که باید باهم بشینید نمیشینی
رسول: قدر نمیدونه خانم
روژان: به زور لبخند رو لبم نشوندم و گفتم: نه رسول جان من ارزومه پیش تو باشم گفتم شاید تو نخوای
رسول: نه بابا عزیزم حالا یه جوری تحمل میکنم
مهمان دار: بشینید سریع لطفا😂🤦🏻♀
رسول: بشین خانُمَم
روژان: خفههه شووووو
رسول: هیییس🤫بشین روژان
نشستن و هواپیما حرکت کرد
روژان: چقدر طول میکشه پرواز
رسول: من ازکجا بدونم
روژان: 😂😂با تو نبودم...خانم چقدر طول میکشه😂😂
رسول: و باز هم ضایع شدم🤦🏻♀
مهمان دار: 6 ساعت
روژان: مچر
رسول: نمیدونم چرا ولی حس بدی به روژان ندارم یعنی مث اولا ازش بدم نمیاد عه وا خاک تو سرم نکنه واقعا عاشقش شدم😂😐 اخه این دختره پرو چی داره که من عاشقش شده باشم😆
روژان: رسول کجایی اوو
رسول: جانم...بله...چیه....ها
روژان: چته بابااااا😂 بیا ناهارو اوردن انتخاب کن دوساعته این خانم وایساده
رسول: من کباب میخوام..
روژان: من جوجه کباب
رسول: منم جوجه کباب
روژان: پس من کباب میخوام...
رسول: خانم میکس ندارید😂😂
مهماند دار: کدمو بدم
رسول: همشو بدید🤣🤣
روژان: رسول چته🤫
خانم یه کوبیده بده
رسول: یه جوجیده هم بدید😂😂
روژان: چشم غره ای به رسول رفتم و گفتم یدونه هم جوجه بدید...
پ.ن¹:جوجیده😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_44 روژان: که یک دفعه احساس کردم یکی دستمو گرفت برگشتم دیدم رسوله رسول: ببخشی
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_45
روژان: رسول میشه یکم انسان باشی
رسول: عزیزم مگه من الان الاقم؟!
روژان: تقریبا😂
رسول: مچر😐😂
روژان: ولی جدی، میشه انقدر دلقک نباشییی
رسول:چشم روژی جون
روژان: رسول ببند دهنتووو
خوبه منم بهت بگم رسی
رسول: هرچی تو بگی قشنگه😂😂
روژان: دیگه اشکم دراومد..
چرا انقدر اذیتم میکنی😢
من دوست ندارم اسممو مسخره کنن😭
بابا خستم شدم منم...
رسول: من مامانتم نه بابا😂😂
روژان با حالت گریه: خفههه شووو
رسول: باشه بابا ببخشید گریه نکن
روژان: دیگه نگیاااا
رسول: باشه روژی جون😂
روژان: نه تو ادم بشو نیستی باید خودمو عوض کنم
رسول: افرین🙂🤣
ترکیه
رسول: اقا محمد سلام
محمد: سلام رسیدین
رسول: بله رسیدیم
محمد: خب شارلوت 3 روز دیگه میرسه
رسول: یعنی چیییی
محمد: نمیدونم به تاخیر انداختن...
رسول: ما چیکار کنیم
محمد: واست لوکیشن میفرستم برو به ادرس خونتونه
رسول: باشه ممنون خدافظ
روژان: چیشد
رسول: عه چادر نداری اذیت نمیشی
روژان:چرااا خیلییییی ولی اقا محمد تاکید کرد😢
جواب منو بده چیشد
رسول: گفت 3 روز دیگه میان بریم خونه
روژان: باشه
پ.ن¹: روژی😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_45 روژان: رسول میشه یکم انسان باشی رسول: عزیزم مگه من الان الاقم؟! روژان: ت
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_46
خونه
رسول: روژی یه چیزی بیار بخوریم
روژان:کارد.....استغفرالله
رسول: روژی جان بیشور نباش دیگه
روژان: رسول دو دقیقه هیش
رسول: عههه چرا اینجوری باهام حرف میزنی
روژان: چون میگی روژی
رسول: ببخشید روژی
روژان: هیییسسس
رسول: برو یه چیزی بیار انقدر وقت منو دنیارو نگیر
روژان: توهم انقدر وقت منو نگیر برو خودت یه چیزی بخور اه....
رسول: خودم برم؟ پس چرا زن گرفتم
روژان: دمپایی که پام بود رو دراوردم و پرت کردم سمت رسول
رسول: آییییی چشمممم
روژان: خواستم برم تو اتاق ولی دیدم انگار واقعا درد میکنه
رسول: آخخخخ کووور شدمممم
روژان:رسول؟
رسول: وااییی چشمممم
روژان: رسول خوبی؟
پ.ن¹: چشمش!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_46 خونه رسول: روژی یه چیزی بیار بخوریم روژان:کارد.....استغفرالله رسول: روژ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_47
امیر: تو فکر بودم که داوود اومد پیشم
داوود: سلام خوبی
امیر: هییی...سلام توچطوری
داوود: قربانت
امیر: چیشده اومدی پیش من؟
داوود: اهاا اره...زینب خانم کجاست؟
امیر: با زینب خانم چیکار داری کلک😜
داوود: حرف بی ربط نزنن...اقا محمد گفته گزارش چین رو بگیرم ازشون
امیر: اها اونجان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: سلام خانم حسینی
زینب: سلام بله کاری داشتید؟
داوود: اقا محمد گفتن گزارش چین رو بدید رسول میخواست بده که نشد....
زینب:باشه چشم مینویسم میدم خودم به محمد
داوود: ممنون...بااجازه
پ.ن¹: چطورین😂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_47 امیر: تو فکر بودم که داوود اومد پیشم داوود: سلام خوبی امیر: هییی...سلام
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_48
گلنوش: پری کوشی
پریا: اینجام جونم؟
گلنوش: ببین تو الان قصد ازدواج داری؟
پریا: چطور واسم خاستگار پیدا کردی😂
گلنوش: راستش خودش اومد😂
پریا: واقعا؟ اون مرد خوشبخت کیه
گلنوش: اقا........(بعدا میفهمید کیت)
پریا:واقعا؟!😳
گلنوش: ازم خواست واسش خواهری کنم نظرت چیه؟
پریا: باید فکر کنم...
گلنوش:دوسش داری؟
پس مباااارکههه...سکوت علامت رضاست😍
مبارکه قربونت برم
پریا: کاش مامان ایناهم بودن😢
گلنوش: قربونت برم خودم هستم پیشت مث کووه😘
پریا:😘😘
ولی تکلیف تو و اقا امیر چی میشه
گلنوش: برو به کارت برس
پ.ن¹: عه وااا مبااارکههه😂😂
پ.ن²: ولی خب میدونم..هیچی از پارت نمیفهمید چون فکرتون.پیش چشم رسوله😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_48 گلنوش: پری کوشی پریا: اینجام جونم؟ گلنوش: ببین تو الان قصد ازدواج داری؟
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_49
روژان:رسول خوبی
رسول: روژی زدی چشممو کور کردی..
روژان: اصن حقته...
رسول:ولی بخدا خیلی درد داره
روژان: به من چه
رسول: تو زدی کورم کردیی
روژان:پاشو ببرمت بیمارستان
رسول: باشه..
ماشین:
حسام یه ماشین بهشون داده
رسول: آییی
آخخخ
آههه
چشممم
کور شدممم
روژان: اهههه بسه دیگه چقدر ناله میکنی
رسول:چرا انقدر بداخلاقی؟
مگه نمیگن دخترا آرومن با متانتن؟
روژان: اولن من دل خوشی از تو ندارم دومن اگر محرم نبودیم امکان نداشت دهن به دهنت بزارم
رسول:و سومن
روژان: سومن ندا.....ببینم مگه تو چشمت درد نمیکنه؟
رسول: اوووه فک کنم سوتی دادم سریع دستمو گذاشتم رو چشممو گفتم..خیلیم درد میکنهه
روژان: دستو وردار ببینم چشمتو
رسول: نمیخواد بریم بیمارستان
روژان: به زور دستشو برداشتم...
ایی خدا بگم لعنتت نکنه
این که چیزیش نیییست
رسول: همین الان خوب شد...
روژان: که همین الان خوب شد😠
رسول: اره😁
موافقی بریم بستنی بخوریم؟
روژان: من باتو بهشت هم نمیام میگع بیا برین بستنی بخوری... اینو گفتمو دور زدم
پ.ن¹:حالتون خوبه🙂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_49 روژان:رسول خوبی رسول: روژی زدی چشممو کور کردی.. روژان: اصن حقته... رسول
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_ 50
روز عملیات
روژان: من خیلی استرس داشتم ولی رسول عین خیالشم نبود...
رسول: میشه یه چیزی بگم
روژان: بگو؟
رسول: من به....
روژان: صدای تلفن باعث قط حرف رسول شد
رسول: الو محمد
_الو رسول
جانم؟
_آغاز عملیات
روژان پاشو بریم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: روژان چرا دارن میرن سمت خرابه
روژان: شاید باور نکنی ولی نمیدونم
رسول: عه وایسادن
روژان: این دستگاه نشون میده هیچ موجود زنده ای توی این خرابه نیست
رسول: یعنی...
روژان: اره قرار محرمانه دارن
رسول: بریم عملیات رو شروع میکنیم
خواستم از ماشین پیاده بشم که روژان کاپشنمو گرفت
روژان: اقای بی هواس بشیین
رسول: چیشده؟
روژان: مگه اقا محمد نگفت تو فرمانده ای
رسول: چرا😌
روژان: خب بیسیم بزن بگو عملیات شروع میشه
رسول: عهه راست میگی
تمام تیم ها گوش کنید...آغاز عملیات
روژان: تماسو با اقامحد وصل کن🤦🏻♀
رسول: توهم ردیابتو فعال کن
روژان: قبلا کردم😌
رسول: صحیح...بریم
توی خرابه
رسول با صدای اروم:مث اینکه فقط شارلوت و سباستین اینجان
روژان: اره ما 10 دقیقه اینجایم هیچ نشده
رسول: بیسیمو دراوردم میخواستم عملیات رو شروع کنم ولی روژان بیسیمو خاموش کرد
روژان: رررسول ابراهیم شرریف😮
رسول: اووه جاالب شدد
محمد: عملیاتو شروع کنید باید همشونو زنده بگیرید
هردو: چشم
رسول: به تمامی واحد ها....آغاز عملیات
محمد: دوربین هاتونم روشن کنید
رسول: منو روژان کاری که محمد گفت رو انجام دادیم...
سباستین: فرااار کنید لو رفتیممم
شارلوت: شریف بدوو
رسول با صدای بلند: اییسستتت و یک تیر هوایی زدم
روژان: اینا چرا واینمیسدن؟!
رسول: بدوو روژان باید بگیریمشون
روژان: من میانبر زدم و رفتم که از جلوشون در بیام
رسول: از پشت سرشون ایست کشیدم اما واینسادن روژان از جلوشون دراومد...
روژان: تکون نخورید وگرنه همتونو میکشم
شارلوت: هه شما مارو زنده میخواین محاله بکشیدمون
روژان: بعد از تموم شدن حرفش یه تیر زدم زیر پاش اما اصلا از جاش تکون خورد
رسول: دستتونو بزارید رو سرتون
روژان: رفتم به شارلوت دستبند بزنم مه صدای تیر اومد دیدم رسول رو زمین افتاده
رسول: دوتا از بچه ها اومدم جای م،من رفتم جلو پیش روژان، روژان میخواست به شارلوت دستبند بزنه شارلوت با چشم به سباستین اشاره داد بعد از بستن دست شارلوت سباستین میخواست به روژان تیر بزنه منم دیگه هیچی نفهمیدمو خودم انداختم جلو روژان...
روژان: رررسسسووووووولللللللللللل
پ.ن¹: رسول🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ