eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 زینب: منو انداختن پایین عهه اینجا که درخونمون بووود محمد: چیزی نمونده بود که برسم به خونه دیدم یه خانوم چادری جلوی در افتاده رفتم جلو دیدم عههه زینبه زینب: م..ح...م...د محمد: جانم زینب: می..شه...به....عز..یز...چی..زی....ن..گ..ی محمد: اره عزیزم حالا بزار ببرمت بیمارستان زینب: ن..ه..خ..و...ب..م محمد:معلومه.....رفتم و ماشینو اوردم به زینب کمک کردم تا سوار بشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (بیمارستان) زینب: محمد کی میریم خونه محمد: الان دکترت میاد میریم دکتر: سلام محمد: سلام خانم دکتر...حال خواهرم چطوره دکتر: خوبه خداروشکر چیز خاصی نشده میتونید ببریدش فقط محمد: فقط چی دکتر: فقط مواظبش باشید همین🙂 محمد: اها هووف باشه ممنون زینب: بعد حرف دکتر بلند شدم و راه افتادم.. محمد: خوبی زینب زینب: خوبم قربانت فقط ماشینم داغون شد محمد: نگران نباش درستش میکنم زینب: قرباااانت😍 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سایت رسول: هووف من کارام تموم شد محمد اینا کجان قبل ماموریتم بریم خونه پیش عزیز محمد: سلام رسول زینب: سلام داداش رسول: سلام سلام❤️ زینب چی شدی زینب: هیچی بیخیال محمد: میگم شما مه کاری ندارید؟ رسول و زینب: نه محمد: خب بریم خونه پیش عزیزم فردا شب هم که رسول میخواد بره ماموریت زینب: ماااامووووریییتتتتت رسول: اره خواهرم زینب: چرااا نگفتییییی...نکنه دلتون قهر میخوااااد رسول و محمد: نههههههههههه رسول: اجی جانم من خودمم امروز فهمیدم زینب: باشه قهر نیستم محمد و رسول: هوووووووف زینب: خب بریم خونه محمد: بریم پ.ن¹: آرامش قبل از طوفان😈 پ.ن²: فقط مواظبش باشید🙃 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_34 محمد:کجاست؟ رسول: اقا همونجایی که فرشید اینا زخمی شدن... محمد: اووو جالب
امنیت🇮🇷 محمد: صدای داد رسول پیچید تو سایت که گفت ایییووولللل رسول: یاااافتمممم محمد: چهههههه خببررررتهههههه رسول: اقااااا یاااااافتممم محمد:چیووووووو رسول: فهمیدم چی میگننن محمد: چی میگن رسول: اقا ببینید به صورت برعکس حرف میزنن و مفهوم حرفشم این بود شنبه همون جای همیشه کی مفهوم حرف بیتا هم فهمیدم بود محمد: عــــــــجـــــــــــــبـــــــــــــــ داوود: خب خانم محمدی شما از کجا فهمیدید شنبه با بیتا قرار داره روژان: از شنود تلفنش رسول: خانم محمدی چرا دروغ میگی تلفنی حرف بزنه که رمزیه و رمزشو من فهمیدم 😒😌 روژان: اقای محترم درست صحبت کنید...در ضمن من چرا باید دروغ بگم اصلا اگر دروغ بگم چه نفعی برام داره و اصلا چه ربطی داره دروغ گفتن؟ رسول: خانم بحث نکن جواب داوود رو بده روژان: تلفن شارلوت شنوده و وقتی که با سباستین حرف میزد متوجه شدیم اون موقع رمزی حرف نمیزدن😒 رسول: افرین خیلی کارتون مهم بوده😏 محمد: بس کنید چتونه شما... رسول اتاق من... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: چیکار داری محمد محمد: چته رسول چیکار داری با این روژان بدبخت چرا انقدر بهش گیر میدی رسول: دوست دارم محمد: این چه طرز حرف زدنه دوس داری اره؟ رسول: هیچی نگقتمو اومدم بیرون پ.ن¹: ای رسول بی ادب😏😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_34 روژان: ببین زینب ادم به خاطر ترکش تو کما نمیره که...میرمه؟ زینب: نمید..
امنیت🇮🇷 محمد: برگشتم دیدم هیچکس تو راه رو نیست رفتم جلوتر دیدم خانما دارن گریه میکنن علی هم سعی داره ارومشون کنه علی: گریه نکنیدددد محمد اوومددد محمد: یاخدا چیشده... روژان: زینب مه نمیتونست حرف بزنه به خاطر همین شروع به حرف زدن کردم: چیزی نیست دلمون واسه رسول تنگ شده😢 محمد: اها... علی: خب من دیگه برم محمد: باشه زینب: دیگه نای حرف زدن نداشتم سرم گیج میرفت بدتر از همیشه روژان دستمو گرفت و دیکه هیچی یادم نیست ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: زینب خوبی زینب: خوبم داداش محمد: الهی بمیرم برات تروخدا بیا برو خونه پیش عزیز و عطیه زینب: نه محمد میمونم تو چرا همش منو میفرستی چرا به روژان نمیگی بابا بیچاره 1ماهه تو این بیمارستانه نه حموم نه هیچی بفرستش خونه من میمونم محمد: نمیره ولی باشه... روژان: نشسته بودم که اقا محمد صدام زد جانم اقا محمد: روژان خانم بیا روژان: جانم محمد: شما برو خونه یکم استراحت کن روژان: نه نه زینب: نه دوباره برگرد فقط برو یه لباسی عوض کن یکم بخواب قربونت برم خیلی خسته شدی روژان: خدانکنه چشم ولی میاما محمد و زینب: باشه😂 روژان: بااجازه😂 روژین بیا بریم پ.ن¹: و همچنان رسولی که در کما به سر میبر! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_34 رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت رفتم زدم رو شونش داوود:
امنیت🇮🇷 سعید: اقا محمد بهترید؟ محمد: خوبم سعید جان سعید: اقا ولی دستاتون میلزره😥 محمد: چیزی نیست....وقتی فشار عصبی زیاد رومه اینجوری میشم نگران نباش سعید: اقا میگم بریم دکتر محمد: سعید همین الان گفتم مال فشار عصبیه 😂 سعید: ای وای ببخشید خیلی فکرم درگیره😔😅 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: جواب شما چیه خانووم زینب: اومدم حرف بزنم که رسول اومد رسول: زینب جان پاشو برسونمت خونه زینب: میمونم اینجا رسول: پاشو عزیزم زینب:رسول جان گیرنده میمونم رسول:(با داد) پاااشوو گفتمممم🤬 زینب: منم تو این لحظات سریع گریم میگیره با گریه رفتم بیرون از اتاق.... روژان: عه رسوول چتهههه رسول: 🙄 روژان: چیکارش دارییی چت شدهههه اصن ــــــــــــــــــــــــــــ داوود: عه زینب خانم چی شده زینب: با گریه از کنار اقا داوود رد شدم پ.ن¹: رسول غیرتی میشور 200😂😒 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_34 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو
🥀 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکتر: خدا رحم کرد، خطر از بیخ گوشش گذشت... فعلا تو کماست.... و حالش تعریفی ندارع فقط توکلتون به خدا باشه... ـــــــــــــــــــــــــ 1هفته بعد: محمد: رسول دوباره حالش خراب شده بود... تو نمازخونه دراز کشیده بود رفتم پیشش... خواست بلند بشه که دستشو گرفتم رسول خوبی! رسول: لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبم اقا... محمد: ابروهامو بالا انداختم و گفتم: کاملا معلومه🤨 رسول: همچنان سربه زیر... محمد: رسول، توکلت به خدا باشه... خدا خیـــــلی بزرگه.... حتما به صلاح بوده.. همه کارای خدا حساب و کتاب داره... همین اتفاق باعث شد، تو از رو ظاهر قضاوت نکنی، زود تهمت نزدی، دل آدمارو راحت نشکنی رسول: با همه حرفاش قلبم به درد میومد... یاد کارای اشتباه خودم افتادم... راست میگفت.... چصدر زود قضاوت کردم چقدر زود تهمت ناروا نزدم چقدر راحت دل شکوندم خدا منو ببخشه... محمد: اینو نگفتم خودتو سرزنش کنی.. رسول: با تعجب سرمو بالا کردم😳 محمد: نفسی کشیدم و گفتم: شنیدم استاد! بلند بلند فکر کردی😐😂 پ.ن¹:...🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_34 آرزو: یهو یهچیزی به ذهنم رسید.. برگشتم سمت مامان اینا.. مطمعنید فرزاد همو
امنیت🇮🇷 چند هفته بعد.... آرزو: بارون میومد.. تو خیابونا میچرخیدم روزی که عاشق فرزاد شُدَمَم بارون میومد... باورم نمیشد همچین کاری باهام کرده.. هرجایی رو که با فرزاد رفته بودم سرزدم... تمام خاطراتم زنده شد.. از هرموقعی حالم بد تر بود.. فقط دلم میخواست یه جا باشه تا میتونم گریه کنم، جیغ بزنم..... ــــــــــــــــــ فرزاد: چند هفته ای بود آرزو رو ندیده بودم... چند روز پیش احضاریه دادگاه اومده بود... آرزو درخواست طلاق داده بود... حالم خراب بود... رفتم پارک همیشگی.. روی نیمکت نشستمو سرمو مابین دستام گذاشتم... تمام خاطراتمون از جلو چشام رد میشد... صدای آرزو تو سرم اکو میشد... «قول بده هیچوقت تنهام نزاری، هیچوقت بهم دروغ نگی...» «این عکس توعه😍وای خداا قیافشوو😂» «دیگه نمیخوام ببینمت» «خداحافظ آقای فرزاداسماعیلی یا بهتره بگم سینا عابدی فر» سعی کردم از افکارم بیرون بیام... روبه رومو نگاه کردم😳یعنی... یعنی واقعیه... چشمامو مالیدم تا مطمعن بشم... وای واقعی بود... به سرعت رفتم سمتش... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_34 آوا: وارد کافه شدیم... خیلی استرس داشتم... همش حس میکردم قراره یه اتفاق
🇮🇷 رسول: یا خدا... هی.. هیچی خانوم... آوا: بدو بدو رفتم بالا... شارلوت:؟! آوا: اومدم لیوانارو ببرم شارلوت رفت نشست.. دستمو دراز کرد که اقا رسول متوجه شدو میکروفن رو بهم داد... رفتمو لیپانارو گذاشتم تو سینی... اومدم پشت صندلی شارلوت... دستمو روی صندلی گذاشتمو میکروفن رو وصل کردم.. داشتیم میرفتیم پایین که::: شارلوت: شما دوتا نسبتی دارید باهم؟ آوا: وایی خداااا ــــــــــ محمد: وااااای ــــــــــ آوا: خواستم بگم برادرمه ولی فامیلی هامون یکی نیست... چاره ای نبود گفتم: بر..... رسول: پریدم وسط حرفش:: همسرمه... آوا: با تعجب به اقا رسول نگاه کردم... شارلوت: حالا برید پایین سرریع پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_34 محمد: رفتم سایت... نشستم پشت میزمو سرمو مابین دستام گرفتم... سرد
رسول: به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم... ــــــــ آوا: سرمو انداختم پایین.. محمد: همتون فکر میکنید چون من یه بار اشتباه کردم... حق ناراحت شدن ندارم... فکر میکنید قلبم از سنگه...هیچ جوره نمیشکنه! منو یه ادم پست.. نامرد.. بی احساس فرض کردین.. رسول خودش خواست اینجوری باهاش رفتار بشه... آوا: آره... آره خودش خواست... چون هیچی برای از دست دادن نداشت... چون همه ولش کرده بودن.. همه بهش تهمت زدن... قضاوتش کردن... هیچکی باورش نداشت... هیچی حتی یک درصدم فکر نمیکرد شاید حق با رسول باشه... شاید رسول درست میگه... رسول هیچی برای از دست دادن نداشت.. مرگو ترجیح داد به زندگی تو این دنیا... به زندگی تو دنیایی که برادراش قبولش نداشتن...باورش نداشتن.. ولش کردن.. رسول.. مریضه.. خودشم میدونست بیماریشو..قلبش مشکل داره.. تو خودتم میدونی... اون حجم استرس براش خوب نبود و نیست.. روز به روز داره بدتر میشه... من میبینم درد کشیدناشو.. من میبینم بسته بسته قرص خوردناشو.. محمد: درد کشیدنای منو کی میبینه؟ قرص خوردنای منو کی میبینه؟ چرا فکر میکنید من الان ذهنم ارومه... چرا قکر میکنید دارم با اشتیاق نفس میکشم... فکر میکنید من راضیم به اینکه زندم؟ به خدا که نیستم... به جون بچم که معلوم نیست ببینمش یا نه راضی نیستم... پ.ن: به نظرت راضیم از اینکه زندم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_34 چند روز بعد: رویا: چرا نمیری حرف دلتو بزنی بهش... رسول: اون روز که اون
امیر: چیشده رسول.. چرا جدیدا انقدر تو خودتی؟ رسول: چیزی نیست.. امیر: به من ک دیگه نگو.. من تورو مث کف دستم میشناسم... یه چیزیت هست.. خودت با زبون خوش بگو تا به رویا خانم متوصل نشدم... رسول: حس میکنم باید به امیر بگم... حداقل شاید یکم سبک تر شدم... نگاهی غمگین به امیر کردمو دوباره سرمو پایین انداختم... امیر: دارم نگران میشما رسول.. بگو چیشده دیگه... رسول: تو تا حالا عاشق شدی؟ امیر: لبخندی زدمو گفتم: اره😌😂 رسول: جدیی😍😂 امیر: ابروهامو بالا انداختم... رسول: لحنم کمی آروم تر شد: عاشق کی شدی؟! امیر: وایسا ببینم.. نکنه عاشق شدی!؟ رسول: سرمو پایین انداختم... امیر: عاشق شدی؟ اارره عشاق شدیییی کی... کیه اون دختر بیچاره؟ رسول: خانم حسینی... امیر: لبخند روی لبام محو شد... خ.. خانم... ح.. حسینی... رسول: اهوم... امیر: سعی کردم خودمو اروم جلوه بدم... یه لبخند مصنوعی زدمو گفتم: مبارک باشه... من... کارام مونده... ب... برم ا... انجامشون بدم... رسول: باشه... دستشو گرفتم... فقط... بین خودمون بمونه ها... امیر: لبخند تلخی زدمو گفتم: خیالت راحت... پشتمو به رسول کردم لبخند از روی لبام محو شد... پ.ن: خانم حسینی... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ