eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
995 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_28 چند روز بعد: اسما: از سه شنبه ای که وقت گرفته بودم گذشته بود.. یه قرار دیگه
🥀 بیمارستان: رسول: تو دلم آشوب بود... اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه معاینه... پرسیدم: خانم دکتر حال همسرم چطوره؟ دکتر: با ناامیدی گفتم: اصلا خوب نیست... رسول: با استرس بیشتر و نگرانی نگاهش کردم.. دکتر: تومورش در حال رشد کردنه و داره آسیب جدی میزنه رسول : ت... ت.. تو... تومور... دکتر: چند وقت پیش اگر عمل میکرد انقدر جدی نمیشد... ولی مخالفت کرد... هرچقدر باهاش حرف زدم فایده نداشت باها صحبت کنید تا بدتر از این نشده عمل بشه رسول: ب.. ب.. بله ــــــــــــــــــــــ رسول: اشکایی که مزاحم دیده شدن اسما بودنو با دست پاکشون کردم، اما فایده نداشت... هرچی پاک میکردم جایگزین میشد.... با لبخند تلخی ادامه دادم: چرا آخه.... چرا بهم نگفتی رد دستم که رو صورتش بود، بیشتر زجرم میداد.. ـــــــــــ چند ساعت بعد.. خونه محمد ـــــــــــ محمد: ساعت 2 شب بود... بی صدا درو باز کردمو رفتم تو... عطیه خوابیده بود... کاپشنمو در اوردم که با صدای عطیه برگشتم سمتش.. عطیه: چشمامو مالیدم و گفتم: سلام محمد جان محمد: سلام عزیزم... نخوابیدی؟! عطیه: لبخندی زدمو گفتم: غذا که نخوردی؟ محمد: امم.... اره.... یعنی نه... عطیه: خب برم واست غذارو گرم کنم.. محمد: نمیخواد بابا... بخواب عطیه: گشنه میمونیا... محمد: فداسرت... به خودت فشار نیار... فندق خان خوبه؟ عطیه: لبخندی زدم و گفتم: خوبه☺️ محمد: الهی شکر.. عطیه... عطیه: جانم محمد: ببخش منو... عطیه: خودمو زدم به اون راه و گفتم: چرا! محمد: سرمو پایین انداختم و تکون دادم و لبخندی زدم و گفتم: میدونم اصلا براتون وقت نمیزارم... چی بشه من بیام خونه تا ناهارو شامو بتونیم باهم بخوریم... همیشه دیر میام خونه یا اصلا نمیام.. مسافرت.... عطیه:از حالت دراز کشیده بلند شدم و نشستم: پریدم وسط حرفش و گفتم: محمد، اینا اصلا مهم نیست، مهم اینه که تو هستی... مهم اینه که همیشه کنارمی... من به همین دیر اومدناتم راضیم☺️😞❤️ محمد: قربونت برم... عطیه : خدانکنه ای گفتم و بلند شدم رفتم غذا رو برا محمد گرم کنم... محمد: چون ازم دور شده بود با صدای کمی بلند گفتم: نمیخوام عزیزم عطیه: لباساتو عوض تا برمیگردم... ــــ پذیرایی ــــ عطیه: خببب بفرمایید.... محمد: دستت درد نکنه... عطیه: بشقابارو برداشتم و غذارو کشیدم محمد: با تعجب گفتم: عطیه، تو شام نخوردی😳 عطیه: منتظر تو بودم🙂 محمد: ای بابا.... اخه عزیزمن تو باید زود شامتو بخوری اومدیمو من نیومد تو باید گشنه بخوابی! عطیه: شاید باورت نشه... ولی میدونستم میای... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_29 بیمارستان: رسول: تو دلم آشوب بود... اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه
🥀 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم که چرا گفتمم😫 چند روز پیش👇🏻 اسما: میگم... اگه به رسول نگم... بعد بفهمه ضربه میخوره به نظرت! یا میتونه زندگی تشکیل بده.. صبا: اسما چی میگی... معلومه که داغوون میشههه همین الانشم بچه مردم داره زره زره آب میشه بهش بگووو اسما: فریاد زدم: صباااااا مشکل من اینه که تو رودروایسی گیرر نکنهههه صبا:..... اسما: تلبکار ادامه دادم: بگو دیگه؟! تو افکارم غرق شده بودم.. که رسول اومد تو... رسول: بلاخره اسما به هوش اومد... بعد از معاینه شدنش رفتم تو... رسول: رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت... اسما خوبی!؟ اسما: رسول برو... رسول: عمرا.... از این به بعد دوتایی راه میوفتیم واسه دوا دزمون جنابالی اسما: مگه من چمه!؟ رسول: خودتو به اون راه نزن... دکترت همچیو گفت اسما: عجباااا رسول..به هر حال ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم چرا نمیخوای درک کنی! رسول: محکم و برنده گفتم: اسما.. اگر واقعا خودمو نمیخوای بگو که برم اگر واسه این بیماری کوچولو میگی که... اسما: دلم نمیومد بگم نمیخوامت... ولی دلم به دومی بود... رسول:؟؟؟ اسما: اشک تو چشام جمع شده بود: رسول، بخدا به خاطر خودت میگم... رسول: از سر حرص نفسی بیرون دادم و گفتم: پس دومی! اسما: پلکی زدم که باعث بیرون اومدن اشکام شد... بعد سرمو به معنی اره یکم تکون دادم رسول: آخه قربونت برم اگر میخوای به نفع من کار کنی نباید خودتو ازم بگیری که... اسما: با همون اشک یه لبخند دندون نمایی رو لبام نشوندم و گفتم: قشنگ حرف میزنی! ❤️ پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_30 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم ک
🥀 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد بگو واسم یه کاری پیش اومده واسم مرخصی رد کنه.. فرشید: باشه حتما رسول: قربانت.. ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ رسول: قربونت برم... اسما: با صدای رسول چشمامو باز کردم رسول: خوبی! اسما: باسر تایید کردم رسول چند لحضه مکث کرد معلوم بود داره تو ذهنش ملامت رو میچینه رسول: اسما من خیلی دوست دارم... نمیخوام حتی یه روزم ازت دور باشم... اسما: کلافه گفتم: رسول چی میخوای ازم... رسول: بیا، عمل کن... اسما: ای بابا..... رسول: اخه عزیز من چی ازت کم میشه اسما: حرفش منطقی بود، ولی... ولی... رسول: ولی چی عزیزم اسما: رسول، میترسم😞💔 رسول: قربونت برم ترس نداره که... ـــــــــــــــــــــــ اسما: رسول رسول: جونم اسما: مرسی که پیشمی رسول: قربونت برم... پ.ن¹: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_31 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد ب
🥀 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم: اسما.... داوود: اهوم صبا: خودمو جمع و جور کردم: خ... خ.. خوبه داوود: گوشیتو بده! صبا: با تعجب پرسیدم:چرا!؟ داوود: بهش زنگ برنم... نمیدونم چرا جواب منو نمیدی صبا: خب حواب تورو نده مال منم نمیده داوود: کلافه گفتم: بده گوشیتو صبا.. صبا: خواستم گوشیو بدم که درد بدی تو بدنم احساس کردم... آخس گفتم و نشستم رو صندلی... داوود: حول شده بودم صبا صبا خوبی؟.. ــــــــــــــــــــ اسما: رسول... میشه به داوود بگی بیاد بیمارستان... رسول: داوود باهام قهره.... بعد، مگه بهش گفتی؟! اسما: با ناامیدی گفتم: نه... رسول: اسما، تو نگران نشو،استرس نگیر، من حاضرم به خاطر تو یه سیلی دیگه هم بخورم ولی داوود نمیاد جایی که من باشم...منم نمیتونم تنهات بزارم... اسما: رسول باید قبل از عمل داوود و ببینم رسول: اشک شوق تو چشام حلقه زد: یعنی قبول کردی😍😭 ــــــــــــــــــــــــــــــ داوود: صبا؟ خوبی الان؟ صبا: با سر تایید کردم... داوود: پاشو پاشو بریم بیمارستان صبا: خ... و... ب... م و با کمک داوود بلند شدم داوود: صبا جان بیا بریم، شاید بچ... صبا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: خوبم عزیزم.. پ.ن¹: ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_32 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم:
🥀 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما جواب نمیده اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم! رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش... اسما: شماره رو گرفتم... الو داوود داوود: سلام عزیزم خوبی، کجایی اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده... بیا بیمارستان شریعتی... داوود: یا حسین اونجا چرا... اسما: نگران نشو... بیا فقط ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول... با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش! رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم... صبا: با صدای اروم گفتم: داوود.. اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم... صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید... داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه.. مشتاق نکاهش میکردم اسما: همه ماجرارو تعریف کردم... داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که... رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم... داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_33 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما
🥀 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو بسته بودم... احساس کردم یکی دستمو گرفت.... چشمامو باز کردم دیدم صباست.. صبا: قربونت برم خوبی اسما: سلام🙂😓 صبا: خودمو زدم به شوخی: چرا استرس اخه خواهر من😐🤣 اسما: دارم سکته میکنم صبا: خدانکه😂 من مطمعنم قوی برمیگردی 😍😘 اسما: ان شاالله ... میکی رسول و داوود بیان تو... صبا: چشم... ــــــــــــــــ داوود: جانم اسما.. اسما: داوود جان... رسولو بغل کن داوود: 😒😓😬 اسما: لبخندی زدم و گفتم: کسی که راضیم کرد عمل کنم، بهم انگیزه داد رسول بود... داوود: نکاهی به رسول انداختم که سرش پایین بود... اسما: لطفا... میخوام قبل عمل شما اشتی باشید... مثل قبل، مثل دوتا برادر.. رسول: پیش قدمی کردمو داوود رو بغل کردم.. داوود: منم بغلش کردم.. ـــــــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــــ رسول: چند ساعت گذشته بود اما هنوز تو اتاق عمل بودن... صبا خانم قران میخوند، داوود هی جلو اتاق عمل راه میرفت، منم رو صندلی بودمو پامو به زمین میکوبیدم... بعد از چند دقیقه اومدن بیرون و شک الکتریکی بردن تو😭😱.. پ.ن¹.؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_34 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو
🥀 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکتر: خدا رحم کرد، خطر از بیخ گوشش گذشت... فعلا تو کماست.... و حالش تعریفی ندارع فقط توکلتون به خدا باشه... ـــــــــــــــــــــــــ 1هفته بعد: محمد: رسول دوباره حالش خراب شده بود... تو نمازخونه دراز کشیده بود رفتم پیشش... خواست بلند بشه که دستشو گرفتم رسول خوبی! رسول: لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبم اقا... محمد: ابروهامو بالا انداختم و گفتم: کاملا معلومه🤨 رسول: همچنان سربه زیر... محمد: رسول، توکلت به خدا باشه... خدا خیـــــلی بزرگه.... حتما به صلاح بوده.. همه کارای خدا حساب و کتاب داره... همین اتفاق باعث شد، تو از رو ظاهر قضاوت نکنی، زود تهمت نزدی، دل آدمارو راحت نشکنی رسول: با همه حرفاش قلبم به درد میومد... یاد کارای اشتباه خودم افتادم... راست میگفت.... چصدر زود قضاوت کردم چقدر زود تهمت ناروا نزدم چقدر راحت دل شکوندم خدا منو ببخشه... محمد: اینو نگفتم خودتو سرزنش کنی.. رسول: با تعجب سرمو بالا کردم😳 محمد: نفسی کشیدم و گفتم: شنیدم استاد! بلند بلند فکر کردی😐😂 پ.ن¹:...🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_35 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکت
🥀 2 هفته بعد... رسول: رفتم بیمارستان... رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به باریدن کرد... اسما جان... چرا بیدار نمیشی😞 دلم خیلی واست تنگ شده... ولی مطمعنم.... مطمعنم تو میتونی من منتظرتم... لبخند تلخی زدم و گفتم: بار دومه که تقاضا طلاق دادی دفعه سوم دیگه وجود نداره بیرونمون میکنن😂😭از این خوشحالم... ـــــــــــــــــــــــــــ فرشید: سعید سعید: هوم... فرشید: خیلی جدی گفتم: سعید، تو نمیخوای زن بگیری؟! سعید: با تعجب نگاهش کردم... کیس خاصی سراغ داری واسم؟ 😂 فرشید: نه آخه کی زن تو میشه😐😂 خواستم ببینم کسی نیست! سعید: نه خیالت تخت هیچکی نی فرشید: چرا خیال من راحت شه😂😐 سعید: چون خیلی دوسم داری و نفسام به تفست بنده نترس هیچوقت تنهات نمیزارم چش قشنگ😂😂👌🏻 فرشید: زدم تو پیشونیمو گفتم: ع از کجا فهمیدی😐😂 خیلی تابلو بودم!؟ 😂😂 گفتم نباید احساساتمو زیاد نشون بدما... 👌🏻😂 سعید: متاسفانه فهمیدم🙂😞🤝 عملیات با شکست مواجه شد😪😂 فرشید: و بعد باهم خندیدیم 😂😂😂😂 پ.ن¹: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_36 2 هفته بعد... رسول: رفتم بیمارستان... رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به
🥀 1 ماه بعد رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب میزدم مه تلفنم زنگ خورد... ناشناس بود جواب دادم: الو؟ پرستار: سلام از بیمارستان تماس میگیرم رسول: یه ترس بدی افتاد تو جونم، با ترس پرسیدم: چیزی شده! پرستار: بیمارتون به هوش اومده ساعت 4 تا 6 وقت ملاقات هست میتونید تشریف بیارید.. رسول: برای اینکه مطمعن بشم گفتم: اسما رادمنش! پرستار: بله رسول: اشک تو چشام حلقه زده بود...😍😭 با ذوق و صدای لرزون گفتم: چشم ممنون خداحافظ.... دوسدم سمت داوود و محکم بغلش کردم... داوود: رسول چی شده! رسول: اشکامو پاک کردم و گفتم: از بیمارستان زنگ زدن😍😭 داوود: با کلمه بسمارستان پاهام شل شد... رسول: گفتن اسما به هوش اومده😍 داوود: نفسی راحت کشیدم و گفتم: خداروشکررر😍😍😭😭 ــــــــــــــــــ رسول: همینجوری میرفتم و میومدم نمیدونم چرااا ساعت 4 نمییشددد ــــــــــــــــــــ بیمارستان: صبا، رسول و داوود رفتن.... صبا: رسیدیم جلو اتاق... سلام خانم دکتر حال اسما چطوره دکتر: سلام، خداروشکر عالی.... تومور ماملا محو شده همه: دستتون درد نکنه ــــــــــــ رسول: میشه من چند دقیقه برم تو.... داوود و صبا: نکاهی به هم کردیم و با لبخند جوابشو دادیم... صبا: با لحن شوخی و حسرت گفتم: اگه من تومور بگیرم تو اینجوری نگرانم میشی.. داوود: خنذیذمو گفتم: اولن خدانکنه، دومن معلومه که نه😂 من یه سنگ دلم که عشقم واسم مهم نیست🙂😂😐 صبا: 🤒🙄😬😂😂 ــــــــــــــــ رسول: اسمل جانم😍 اسما: ر.س.و.ل😍 رسول: خوبی قربونت برم اسما: خ. د. ا. ن. ک. ن. ه خ. و. ب. م رسول: الهی شکر.. دیدی خوب شدی.. دیدی همچی تموم شد😍 اسما: چ. ن. د. ر. و. ز. ه. ا. ی. ن. ج. ا. و رسول: 1 ماه و دو روز و سه ساعت و چهلو.... مکث مردم و گفتم: چهلو پنج ثانیه نگاهمو به اسما دادم و دوباره به ساعت نگاه کردم: البته الان چهلو شش ثانیه😂 اسما: با سرفه های پی در پی خنده ای کردم... و با بغض گفتم... ر. س. و. ل.... ب. ب. خ. ش. م. ن. و رسول: لبخندی زدم.... پ.ن¹: ببخش منو...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_37 1 ماه بعد رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب می
🥀 3 ماه بعد...... (اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن) [راستی اسما و رسول عروسی کردن] جلسه::: محمد: همینطور که گفتم سادیا و ساعد بعد از مدت ها باهم قرار دارن(به خاطر عملیات دور بودن از هم) این شانس استثنایه و نباید از دستش بدیم... هرجوری شده باید دستگیر بشن... ان شاءالله سه شنبه حرکت میکنید.... رسول: حس خوبی نسبت به سه شنبه ها نداشتم... دلشوره داشتم... قرار بود منو اسما بریم... تا سه شنبه 3 روز مونده بود... ــــــــــــــــــــــــــ رسول: اسما میخوا تو نیای عملیاتو اسما: وا😐 چرا!!! رسول: نمیدونم... حس خوبی ندارم اسما: توکل لطفا😂❤️ رسول : به خاطر دل اسما لبخندی نشوندم رو لبام ـــــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــــــ محمد: پرونده خیلی مهم بود به اسما و رسول گفتم بیان تا دوباره پرونده رو مرور کنم... خب.... شما میرید توی این منطقه.. باید خیلی حواستون جمع باشه تاکید میکنم، خیلی زیاد.. ساعد و سادیا بعد از مدت ها میخوان همو ببینن و آفتابی بشن از اونا میشه رسید به سردستشون هردوشونو باید زنده بگیرید... هردو: سرشونو به علامت باشه تکون دادن ــــــــــــــ پاتوق ــــــــــــــ اسما: خیلی وقته نیومدم اینجا... تو چی رسول: زمانی که بیمارستان بودی، میومدم... اسما: به معنی اها ابروهامو بالا انداختم.. رسول رسول: جانم اسما: هیچی🙃😂 رسول: بگو دیگه🙁😂 اسما: چیز مهمی نبود... رسول: عیب نداره بگو اسما: شونه هامو بالا انداختم: ممنون که هستی😌❤️ رسول: بعد این مهم نبود! 🤨😍❤️😂 اسما: نه زیاد😂😂😂 پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_38 3 ماه بعد...... (اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن)
🥀 خونه صبا::: صبا: از صبح یه حال بدی داشتم... رفتم تو آشپز خونه تا ناهارو اماده کنم دلم خیلی درد داشت... یدونه استامینوفن خودم اما فایده نداشت سرمیز ناها::: صبا: خواستم برنج بریزم مه بازم دل درد گرفتم... دستمو کشیدم و آه نسبتا کوتاهی گفتم داوود داشت چپ چپ نگاهم میکرد قبل اینکه چیزی بگه به زور لبخندی زدم و گفتم:خوبم... داوود: همچنان داشتم نگاهش میکردم، و در همون حالت برنجو کشیدم صبا: خواستم بخوردم که باز دلم درد گرفت... داوود: صبا؟ صبا: خواستم جواب بدم که درد بدی تو بدنم پیچید... آخخخ ــــــــــــــــــــــ دوروز بعد: داوود:ساعت 7 بود صبا رو بیدار کردم رفتیم بسمارستان.. ماشین: صبا: تو همون حالت خواب گفتم: داوود..نمیشد....بعدا...میرفتیم داوود: نه عزیزم نمیشد😐😂 ــــــــــ بیمارستان ـــــــــ دکتر: این سونوگرافی رو تا ساعت 1 واسم بیارید تا نتیجه رو بگم بهتون.. بگید فوری بدن.. ـــــــ چند ساعت بعد ــــــــ داوود: بفرمایید... صبا: دکتر بعد از چند لخضه مکث گفت... دکتر: تبریک میگم، به شما مامان خانوم و شما اقای پدر صبا و داوود: به هم نگاهی کردیم، اشک تو چشامون جمع شده بود دوتایی باهم گفتیم: ممنون خانم دکتر😍 ــــــــــــــــ تو ماشین ـــــــــــــــ داوود: صبا خانم دیدی گفتم دیدی حامله تشریف داری صبا: خندیدم و گفتم: تو که انقدر خوب پیشگویی میکنی بگو ببینم بچمون دختره یا پسر؟ 🤨😂 داوود: اممممم، یه حسی بهم میگه دختر... صبا: 😂😂😂❤️ داوود: نخند خانوم، 50 تومن میشه... صبا: داوود😐😂 داوود: شوخی کردم بابا😂 صبا: 😂 داوود: بیرم بگیم به رسول و اسما؟! صبا: نه بزار از عملیات برگشتیم😍 داوود: باشه🙂 پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت آخر رمان رو ساعت 10 شب بارگذاری میکنم.....💔