امنیت🇮🇷
#پارت_37
رسول: نه بابا از گرسنگی مردم😂😂
زینب: یدونه زدم رو پای رسول و گفتم: ای کوفت از ترس مردم
رسول:😂😂😂ببخشید
عطیه: ما اومدیییممم
محمد: ووووو😍😍
زینب: واییی عطیه جونممم چی درست کردییی😍
عطیه: دلمه برگ مو برای دررفتن خستگی توون😂❤️
زینب:فک کنم رسول از خوشی کپ کرده هیچی نمیکه اخه😂😂❤️
رسول: ها نه اره😂خیلی خوشحال شدم😂
عطیه: 😂😂.....عزیز بیاید شام رو بخوریم
عزیز: امدم مادر.....خب فرمایید بفرمایید
ـــــــــــــــــ
رسول: ممنون زنداداش ممنون عزیز واقعا عالی بود
محمد: ممنون عطیه جان ممنون مادر
زینب: مرسی عطیه جووونمم ممنون مامان جووونممم
عزیز: نوش جانتون اما همه زحمت هاشو عطیه جان کشید
عطیه: نوش جانتون...نه بابا این چه حرفیه
زینب: خب من برم بخوابم فردا کلی کار دارم
رسول: عه عه عه نه وایسا
محمد: چیشده رسول
رسول: عزیز من قراره فردا شب
عزیز: بری ماموریت
رسول: عه ازکجا فهمیدین
عزیز: میدونم دیگه....برو مادر به سلامت
رسول: عزیز فرداشب میخوام برم از الان میخوای بیرونم کنی😂
همه: 😂😂
پ.ن¹: چطورین😂😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_36 3 ساعت بعد: محمد: رسول با خانم محمدی بیا اتاق من رسول: خانم محمدی بیا ات
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_37
محمد: خانم محمدی بفرمایید فردا بهتون خبر میدم بیاید محضر
روژان: اممکااان نداره خداحافظ
رسول: منم با اَه بلندی از سایت زدم بیرون..
محمد: سریع کاپشنمو پوشیدم و دنبال رسول راه افتادم
(خیابون)
رسول: داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و با گریه با خودم حرف میزدم:
اخه این محمد چرا همش منو.جلو این محمدی ضایع میکنه میدونه من با این لجمااا همش اذیتم میکنه 😭
ترکش تو.کمرمم از یه طرف دیگه ازارم میده هرروز درد میگیره ولی به هیچکس نمیگم...ایییی خداااااا منوووو بکش راااحتممم کنننن دیگههه نمیییکشمممممم دیگه توااان ندااااارم
محمد: با حرفاش قلبم به درد اومد و اشک میریختم
رسول: خدا یا چرا منو خلق کردی واسه بدبختییییی واسه زجرررر اون دفعه که به خاطر شهادت حامد 1 ماه افسردگی گرفته بودم اینم از این کمر لعنیم😭😭
(حامد توی پارت 7 بود همون ماموریت که رسول به خاطرش ترکش خورد تو کمرش)
محمد: رسول جان
رسول: محمد بامن حرف نزن
پ.ن¹: شروع طوفان😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_36 خونه روژان روژان: جیییییغغغغغغغغغغغ ریما: چیشده مامان چیشده😨 روژین: ررو
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_37
محمد: سلام بابا خوبی
بابا تروخدا شفاهت رسولو پیش خدا بکن
رسول جوونه سنی نداره تازه میخواست ازدواج کنه😭
ولی همش تقصیر من بود...
شما رسولو سپردی به من😭
نتونستم ازش مراقبت کنم
نتونستم واسش مثل شما باشم
بابا واسش دعا کن
میدونم،میدونم شما همه چیو میبینی
میدونم همه چیو میشنوی
خودت شفاهتش رو بکن
بابا خیلی دلم برات تنگ..
پ.ن¹: نیم پارتکی احساسی😂😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_36 رسول: بدون هیچ حرفی از اتاق روژان اومدم بیرون رفتم ماشین روشن کنم ــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_37
رسول: سلام من اومدم
روژان: علیک سلام😒
رسول: باز چی شده😐
روژان: چرا با زینب اونجوری حرف زدی
چرا با اقا داوود اونجوری رفتار کردی
رسول: داوود!؟
روژان: بله اقا داوود...وقتی داشتی تو راهرو باهاش حرف میزدی صداتون کامل میومد
اصلا رفتارت درست نبود
چه با زینب چه با اقا داوود
رسول: حقشون بود
هی من هیچی نمیگم اینا هی پروتر میشن
روژان: باباجان، مگه چیکاااار کردننن
رسول: واقعا حرفی واسه گفتن نداشتم پس تصمیم گرفتم هیچی نگم
روژان: سری تکون دادم و رومو کردم اونور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر: اقا محمد چیزی شده؟
محمد: نه چطور
امیر: اخه تاحالا ندیده بودم دراز بکشید😅
الان که درازکشیدید حتما حالتون بد شده...
محمد: امیر جان مگه من آدم نیستم 😂
خب منم خسته میشم🤣
امیر: آقا میگم که یعنی کاملا حالتون خوبه😅😂
محمد: بله کاملا خوبم خیالت راحت
امیر: خداروشکر😇
داوود: رفتم تو نماز خونه که یکم دراز بکشم سرم داشت از درد منفجر میشد...🤯
امیر: بَه آقا داوود
داوود: سرم انقدر درد میکرد هیچی نمیشنیدم حالم خراب بود...
داشتم میوفتادم که دستمو زدم به دیوار که کانع افتادنم شد
امیر: اقا محمد از حالت دراز کشیده بلند شد سعید سریع پاشد منم بدو بدو رفتم سمت داوود
گفتم: داوود جان خوبی
داوود: خو...بم
محمد: سعید برو یه لیوان آب قند بیار سریع
سعید: چشمی گفتم و سریع بلند شدم
داوود: با کمک محمد و امیر نشستم که سعید واسم آب قند رو اورد
سعید: بیا داوود جان
داوود: مم...نون
محمد: بهتری؟
داوود: خوب...م....آق...ا
همه: خداروشکر....
پ.ن¹: آب قند....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_36 2 هفته بعد... رسول: رفتم بیمارستان... رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_37
1 ماه بعد
رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب میزدم مه تلفنم زنگ خورد...
ناشناس بود جواب دادم:
الو؟
پرستار: سلام از بیمارستان تماس میگیرم
رسول: یه ترس بدی افتاد تو جونم، با ترس پرسیدم: چیزی شده!
پرستار: بیمارتون به هوش اومده ساعت 4 تا 6 وقت ملاقات هست میتونید تشریف بیارید..
رسول: برای اینکه مطمعن بشم گفتم: اسما رادمنش!
پرستار: بله
رسول: اشک تو چشام حلقه زده بود...😍😭
با ذوق و صدای لرزون گفتم: چشم ممنون خداحافظ....
دوسدم سمت داوود و محکم بغلش کردم...
داوود: رسول چی شده!
رسول: اشکامو پاک کردم و گفتم: از بیمارستان زنگ زدن😍😭
داوود: با کلمه بسمارستان پاهام شل شد...
رسول: گفتن اسما به هوش اومده😍
داوود: نفسی راحت کشیدم و گفتم: خداروشکررر😍😍😭😭
ــــــــــــــــــ
رسول: همینجوری میرفتم و میومدم نمیدونم چرااا ساعت 4 نمییشددد
ــــــــــــــــــــ
بیمارستان:
صبا، رسول و داوود رفتن....
صبا: رسیدیم جلو اتاق...
سلام خانم دکتر
حال اسما چطوره
دکتر: سلام، خداروشکر عالی....
تومور ماملا محو شده
همه: دستتون درد نکنه
ــــــــــــ
رسول: میشه من چند دقیقه برم تو....
داوود و صبا: نکاهی به هم کردیم و با لبخند جوابشو دادیم...
صبا: با لحن شوخی و حسرت گفتم: اگه من تومور بگیرم تو اینجوری نگرانم میشی..
داوود: خنذیذمو گفتم: اولن خدانکنه، دومن معلومه که نه😂
من یه سنگ دلم که عشقم واسم مهم نیست🙂😂😐
صبا: 🤒🙄😬😂😂
ــــــــــــــــ
رسول: اسمل جانم😍
اسما: ر.س.و.ل😍
رسول: خوبی قربونت برم
اسما: خ. د. ا. ن. ک. ن. ه
خ. و. ب. م
رسول: الهی شکر..
دیدی خوب شدی..
دیدی همچی تموم شد😍
اسما: چ. ن. د. ر. و. ز. ه. ا. ی. ن. ج. ا. و
رسول: 1 ماه و دو روز و سه ساعت و چهلو....
مکث مردم و گفتم: چهلو پنج ثانیه
نگاهمو به اسما دادم و دوباره به ساعت نگاه کردم: البته الان چهلو شش ثانیه😂
اسما: با سرفه های پی در پی خنده ای کردم...
و با بغض گفتم...
ر. س. و. ل.... ب. ب. خ. ش. م. ن. و
رسول: لبخندی زدم....
پ.ن¹: ببخش منو...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_36 فرزاد: آرزو😳😍 آرزو: 🚶🏻♀😒 فرزاد: دستشو گرفتم:: تروخدا صبر کن باید بهت تو
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_37
ژینوس: مامان جان، از فکر این دختره بیا بیرون... این به درد تو نمیخوره....
فرزاد: سرم مابین دستام بود...
لابد پارمیدا به دردم میخوره!
ژینوس: فرزاد بیا اصن یه نقشه بکشیم..
فرزاد: بلاخره سینام یا فرزاد...
چرا بهم نگفتی مامان...
چرا گذاشتی آیندم... زندگیم از بین بره...
ژینوس: بزار حرف بزنم بچه!
ــــــــــــــــــــــــــ
روژان: در زدن.... رفتم جلو در.. ژینوس بود...
ژینوس: به به روژان خانوم
روژان: بفرمایید!؟
ژینوس: میخوام حرف بزنم..
روژان: بگو...
ژینوس: میدونی صبا زندس...
روژان: پاهام بی حس شد... برای اینکه تعادلم حفظ بشه درو گرفتم...
ژینوس: بیام تو؟
ـــــــ تو خونه ـــــــ
روژان: صبا کجاست!
ژینوس: جلوت نشسته...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_36 رسول: گیر دادن که بیا مچ بنداز... بابا من دستم درد میکنه.... حرف نمیفهم
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_37
آوا: تو زیر زمین کافه بودیم...
عجیبه فکر نمیکردم کافه هم زیرزمین داره!
معلوم بود آقا رسول چقدر درد داره...
همشم تقصیر منه...
با نگرانی پرسیدم:: خ... خوبید..!
رسول: قدرت تکلم نداشتم... با سر جواب دادم...
آستین لباسم کاملا خونی شده بود...
خیلی درد داشتم...
(چند دقیقه بعد)
آوا: ای بابا من که میکروفن ندارمم...
رو به اقا رسول گفتم:: میکروفنتون کجاست؟
رسول: ی. ق. ه. ل. ب. ا. س. م
آوا: چون میدونستن اقا رسول توان انجام کاری رو نداره دستاشو باز گذاشته بودم... ولی دستای من بسته بود..
میکروفنشو بهم داد...
ا.. ای.. این که.. کار نمیکنه😫
اینا هیچجوره خراب نمیشن پس این چشه!
رسول: به سختی دستمو روی بازوم گذاشتم تا مانع خون ریزی بشه... ولی فایده نداشت...
خونی که از لای انگشتام میریخت رو حس میکردم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_36 آوا: سرمو پایین انداختم... شکه شدم... یعنی چی معلوم. نیست ببینمش..
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_37
رسول: پشت سرش حرکت میکردم طوری که متوجه حضورم نشه...
داشت میرفت سمت در پشتی سایت...
نگهبان: سلام اقا محمد...
محمد: بدون اینکه حرفی بزنم منتظر بودم درو باز کنه...
نگهبان: تعجب کرده بودم از رفتارش...
درو باز کردم....
وارد شد...
خواستم درو ببندم که...
رسول: بدو بدو رفتم جلو...
نبند اقا جواد...
ـــــــ
(توی سایتشون مزار یک شهید گمنام هستش... محمد رفته اونجا)
رسول: چشم چرخوندم تا محمدو پیدا کنم...
پیداش کردم... لبخندی کنج لبم نشست..
رفتمو پشت درختی که به مزار نزدیک بود قایم شدم..
محمد: دلم گرفته بود...
شروع کردم به حرف زدن...
سلام.. ببخش خیلی وقته نیومدم پیشت...
الانم که اومدم کلی حرف دارم... هیچکس جز تو به حرفام گوش نمیده...
همه فکر میکنن من قلبم از سنگه...
فکر میکنن مقصر همه این بدبختیا منم...
ننیگم مقصر نیستم... چرا هستم.. خیلیم هستم.. ولی... مقصر همش من نیستم...
من رسولو دوست دارم در صورتی که اون حاضره بمیره ولی منو نبینه...
زنم میگه حسرت میخورم قراره پدر بچم بشی...
خواهرم دیگه تو چشام نگاه نمیکنه..
بچه های سایت... همه رفتاراشون سرد شده باهام...
دارم نابود میشم... دارم دیوونه میشم... شاید تشون بدم محکمم و همچی خوبه ولی... ولی هیچکس از تو دلم خبر نداره...
هیچمی نمیفهمه چقدر حالم بده...
به خدا که من از همه بیشتر ضربه خوردم...
پ.ن: از همه بیشتر ضربه خوردم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_36 محمد: سلام عطیه بانو عطیه: سلام... محمد: چیشده باز؟ 😂 عطیه: از سر حرص و
#عشق_بی_پایان
#پارت_37
امیر: روی تختم نشسته بودم...
دستامو به هم قفل کرده بودم و چونه مو روی دستام گذاشته بودم...
غرق فکر بودم...
اخه این همه ادم....
چرا.... چرا با....
صدای مامان باعث شد افکارمو نصفه نیمه رها کنم
_مامان جان بیا شام بخور..
ــــــــــــــــ
رسول: داشتم کارای باقی مونده سایتو انجام میدادم...
یهو فکرم رفت پیش امیر...
چرا بعد از اینکه گفتم از خانم حسینی خوشم میاد اون جوری شد....
نکنه....
نه بابا... این چه فکر و خیالیه دیگه...
ان شاءالله اینجوری که فکر میکنم نیست..
پ.ن: پارتی کوچول موچول😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ