eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 رسول: د..د...داوود خوبی؟ داوود: ا..ر..ه...خ..و...ب...م زینب: چند تا حالت رو میگم هرکدوم رو که دارید بگید.....سردرد....حالت تهوع...سرگیجه....درد توی قفسه سینه داوود: ه...ی...چ...ک....د....و....م زینب: خب خداروشکر چیزی نیست فقط یکم ضعف دارید الان غذا رو میارن بخورید حالاتون خوب میشه داوود: م....م...ن...و...ن... رسول: عه اوردن غذا رو روژان: عه چاپسیک😁 رسول: چی؟ روژان: چاپسیک...دوتا چوب باریک هستش که توی چین نودل رو بااون میخورن روژین: زیلد سخت نیست زینب: منم بلدم داوود و رسول: ما بلد نیستیم زینب:یادتون میدیم روژان:感谢 ممنون زینب: خب بخورید دیگه رسول: اینا قاشق ندارن😂 زینب: نچ😂 داوود: ای خدا با اینا نمیشه خورد😂 روژان: ببینید این یکی چوبتون رو بزنید به انگشتون یعد این یکی رو با انگشت اشاره بگیرید و بخورید به همین راحتی رسول: از نظر شما راحته داوود: اره نمیشه زینب: رسول میخوای خودم برات بگیرم بزارم دهنت رسول:نه زحمتت میشه😂 همه:😂😂😂😂 روژین: خب من تموم کردم😌 روژان: منم همینطور زینب: منم تامام داوود: فقط منو رسول نخوردیم؟ رسول:مثل اینکه زینب: وایسا بابا الان اوکی میکنم زینب:先生。 آقا کارمند:是的 بله زینب: 可以是勺子 میشه یک قاشق بیارید کارمند:我现在是 الان میارم زینب: 谢谢你 ممنون کارمند:这个给你 بفرمایید زینب: خب بیا چانک بفرمایید اقای شانگ😂 رسول: ممنون گین😂 داوود:ممنون خانم گین😂 رسول: چقدر این قاشق ها البته قاشق که نه ملاقه....چقدر بزرگن😂 زینب: اه رسول چقدر ایراد میگیری بخور دیگه....اصن نمیخوای بده به من قاشقو بده من رسول: نمیخوام اصن بیا داوود: عه رسول کجا میری زینب: ای وای😔 روژان: اقا داوود برید دنبالشون داوود: چشم...با اجازه زینب: خیلی بد شد نه روژین: نباید اینجوری حرف میزدی جلو ما🤫 روژان: اره خجالت کشیدن زینب: ای بابا چیکار کنم؟ رسول با اینکه مرده ولی دلش خیلی نازکه😂❤️ روژان: نقطه ضعفشون چیه؟ زینب: آبنبات😂 روژین و روژان:😂 داوود:رفتم بیرون دیدم کیف رسول هست اما خودش نیست پ.ن¹: رسول قهر کرد 😂 پ.ن²: رسول کوش؟😨 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_42 رسول: از محضر اومدیم بیرون.... یعنی الان من زن دارم؟😂 روژان: معلومه که نه
امنیت🇮🇷 3 ساعت قبل از فتن به ماموریت محمد: برنامه عوض شد نمیرن روستا میرن ترکیه رسول و روژان خانم شما به عنوان یک زوج تازه ازدواج کرده میرید به این ماموریت اون طوری که ما فهمیدیم یک خونه ای دارن که همه سوژه هامون میان اونجا و یک خونه واستون اونجا خریدیم که دقیقا روبه رو واحد شارلوته اسماتونم عوض نمیکنیم چون یادتون میره و لو میریم... روژان: خب اسمامون ایرانیه اونجا ترکیه هست رسول: دقیقا روژی جان به نکته خوبی اشاره کرد روژان: چون رسول نزدیکم بود و کنار هم ایستاده بودیم محکم با ارنج زدم تو شکمش.. رسول اروم: آخخ روژان: چیشد عزیزم😊 خوبی؟ رسول: اره روژی جون نگران نباش روژان اروم: میزنمتا باز... محمد: از کار این دوتا خندم گرفته بود😂 جدی گفتم: ما استعلام گرفتیم بیشتر کسایی که تو ترمیه هستن اسمشون ایرانیه رسول: میشه اسمم رسولوف باشه اسم روژانم روژی😂😂 نه روژی جون؟ روژان: اعصابم واقعااااا خورد شده بود دیگه نتونستم تحمل منم گفتم: اقا محمد من ماموریت نمیرم میرم استعفا میدم با اجازه داشتم میرفتم که.... پ.ن¹: چیشد؟؟؟ پ.ن²: خیلی باحالن😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_42 محمد: آخ یادم رفت به بچه ها بگم رسول به هوش اومده الو داوود بیاید اتاق من
امنیت🇮🇷 روژان: که اقا محمد رو دیدیم عه سلام اقا رسول: سلام محمد محمد: سلام سلام کجا میرین روژان: رسول میخواد وضو بگیره خدا شمارو رسوند چون من نمیتونم برم تو سرویس بهداشتی مردانه محمد: خیلی خب شما برو وضوتو بگیر نمازتو بخون من رسولو کمک میکنم ـــــــــــــــــــ نیم ساعت بعد ــــــــــــــــــــ محمد: قبول باشه رسول قبول حق باشه داداش... محمد: رسول...روژان باهات قهره؟ رسول: اهوم😢 محمد: ولی 1 ماهه تو بیمارستانه رسول: میدونم هرروز باهام حرف میزد مغزم میشنید اما توانایی جواب دادن بهش رو نداشتم محمد: دیگه تموم شد به خیر گذشت... پاشو پاشو بریم پیش روژان ــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: تو راهرو منتظر رسول و اقا محمد بودم که بلاخره اومدن محمد: سلام ببخشید دیر شد روژان: عیب نداره قبول باشه محمد: همچنین رسول بیا برو استراحت کن کمک کردم بره رو تخت الو داوود کجایید؟ داوود: اومدیم اقا محمد: خیلی خب... پ.ن¹:نماز.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_42 داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید زینب: بله داوود: ..
امنیت🇮🇷 بهداری سایت: روژان: اقای دکترچیشده🥺 دکتر: چیزی نیست نگران نباشید هم به خاژر خستگی زیاده هم فشار اصبی جدیدا خبر نگران کننده بهش دادید؟ روژان: خواستم بگم نه که یا ماجرای اقا فرشید افتادم... گفتم: بله.... دکتر:خب پس چیز خطرناکی نیست فقط یکم بیشتر مواطبش باشید نزارید به کمرش فشار بیاره.... روژان: چشم😥 سایت:: محمد: رسووول باز تو اومدی سر میزت رسول: ای واییی فهمیدن در رفتم😂 س..ل...ا...م محمد: علیک سلام پاشو برو خونه خانمتم ببر یکم استراح کنه رسول: به روژان میگم بره محمد: زدم رو میز و جدی گفتم پاشو برو خونه میگم.... رسول: بدون اینکه چیزی بگم از رو صندلی بلند شدم سویشرتمو برداشتم و باصدای اروم گفتم خدافظ..... محمد: چشمام مالیدم و نشستم جای رسول... ــــــــــــــــــــــــــــ روژان: رسول بهم گفت اماده شم بریم خونه رفتم تو حیاط یکم دلم باز شه دید زینب نشسته رونیمکت... سلام عروس خانممم زینب: نگوووو تروخدا روژان:😂😂 ببخشید خب؟!🤨 زینب: خب چی🙄😬 روژان: چه خبر از اقا داو...... با سلام رسول حرفم نصفه موند رسول: کووش این روژان عه اوناهاش رو نیمکته یکم دقت کردم دیدم کنار زینبه رفتم جلو و گفتم سلاااام زینب: چشم غره ای رفتم و بلد شدم رفتم توسایت😒🚶🏻‍♀ رسول: این چش بود روژان: بلد شدم داشتم چادرمو درست میکردم و گفتم از دستت ناراحته..معلوم نیست؟! سویچو از دست رسول کشیدم و رفتم بشینم تو ماشین رسول: شونه هامو بالا انداختم و پشت سر روژان راه افتادم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عبدی: محمد باید از فرشید بازجویی بشه... محمد: ولی اقا.... عبدی: همین که گفتم خودت ازش بازجویی کن محمد: نمیتونم اقا😓 عبدی: گفتم خودت بازجویی کن محمد: اقا من واقعا نمیتونم اگر حدسمو غلط باشه دیگه نمیتونم تو چشای فرشید نگاه کنم.... پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_42 شب:: رسول: چشمامو که بستم آوا اومد جلو چشمام.... تمام حرفاش تو سرم اکو
🇮🇷 آوا: باید پانسمان آقا رسولو عوض میکردم.... خیلی برام سخته.. ولی محمد میگه نباید دکتر دیگه ای بیاد.. از همین حالا تپش قلبام شروع شد.... ای خدا...من چمه... با بسم الله در زدم... ــــــــــــ عطیه: با صدای اروم گفتم:: فکر کنم آواست.. اومده پانسمانتو عوض کنه.. رسول: همینکه اسمشو اورد دوباره یه حالی شدم... یکی خودمو جمع و جور کردم... عطیه: رفتمو درو باز کردم... بیا تو عزیزم آوا: سعی کردم دستپاچکیمو پنهان کنم... س.. سلام... اومدم پانسمانو عوض کنم... رسول: اومدم بلند شم که... آوا: بفرمایید... ـــــــــــــــ دوروز بعد:: شب: آوا: رو تخت دراز کشیده بودم که عطیه هراسون اومد تو اتاق... عطیه: رسووول😭 آوا: آقا رسول چی...! عطیه: حالش بد شده😭 آوا بدووو تروخدااا😭 آوا: وسائلو برداشتمو رفتم سمت اتاق... پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_42 محمد: آرنجمو روی زانوم گذاشته بودمو سرمو مابین دستام گذاشته بودم..
محمد: خیلی حالم بد بود... حرفایی که تواین مدت بهم زده بودن تو سرم اکو میشد... «مقصر حال الان رسول تویی» «حسرت میخورم که قراره پدر بچم بشی» «چطور میتونی انقدر ظالم باشی » «بد کردی جناب فرمانده» «دیگه برادری به اسم محمد ندارم» «حاضرم بمیرم ولی تورو نبینم» رسول: از بیمارستان اومدم بیرون.. آوا پشت سرم داشت میومد... برگشتم سمتشو گفتم: اوا جان... لطفا! اوا نگاهی کردو رفت تو... یکم چشم چرخوندم تا محمدو پیدا کنم.... داشتم از دور نگاهش میکردم... خواستم برم جلو که پاشدو از بیمارستان خارج شد... پشت سرش راه افتادم.. بدون اینکه متوجه بشه... محمد: تو خیابون پرسه میزدم... رسیده به یه جایی که هیچکی نبود.. پرنده هم پر نمیزد... سرم داشت میتریک... صدای رسول... عطیه.. اوا.. بچه ها.. تو سرم اکو میشد... هیچ جوره هم نمیتونستم کنترلش کنم... باصدای بلند فریاد زدم... خداااااااااااااااااا کمی تن صدامو پایین اوردمو با زانو روی زمین فرود اومدم... خسته شدمممم دیگهههه دیگهه نمیتونمممممم دیگههه نمیکشممممم منو بکش راحتم کنننن صبرم لبریز شدددههههه دارم دیوونه میشممممم همه فک میکنن من الان خیلی راحتم..شبا راحت سرمو میزارم رو بالش.. ولی نههههههه من از همه بیشتر نابود شدم... ولی هیچکی نمیفهمه... زنم جلو همه سرم داد میزنه.. خواهرم تو چشام نگاه نمیکنه.. همه بچه های سایت سرزنشم میکنن.. رسول هیچ جوره حاضر نیست منو ببخشه... همه باهم افتادن به جونم... مگه من چقد جون دارم.. مگه من چقد توانایی دارم... رسول: دستی به صورتم کشیدم.. دستمو جلوی صورتم گرفتم.. خیس شده بود! محمد: فریاد زدم: دیگه کم اوردممم... دیگه نمیتونممم.. دستمو روی زمین گذاشتمو به اشکتم اجازه جاری شدن دادم... از روی زمین بلند شدم.. با پشت دستم اشکامو پاک کردم گفتم: اینا تلافیه بلاهاییه که سر رسول اوردم... پ.ن: تلافی🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_42 رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت... داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدم
امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد... مثل همیشه نبود... اصن انرژی نداشت... پکر بود... ساکت شده بود... اهههه... چه روزای بدیه... ـــــــــــ فرشید: امیر....چته چرا اینجوری.. امیر: چجوریم فرشید: مث همیشه نیستی.. امیر: نه خوبم... فرشید: نه خوب نیستی.. امیر: خوبم فرشید جان.... ــــــــــــــ داوود: رسول.... رسول.... چرا جواب نمیدی.... رسول: داوود خستم ولم کن... داوود: چرا چیشده.. مگه دیشب نخوابیدی؟ رسول: خیلی جدی و محکم گفتم: نه نخوابیدم... جواب سوالاتو گرفتی؟ خوش اومدی... داوود: ابروهام گره خورده بود بهم... چشه این! پ.ن: چشونه اینااا! 😂😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ