eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 رسول: میشه منو ببری پیششون زینب: رسول جان یکی دوساعت دیگه بهوش میان توهم تا اون موقع سرمت تموم میشه رسول: باشه😔.... زینب زینب: جان زینب رسول: میشه واسم قران بخونی زینب: چرا نمیشه.. قرانی که همیشه توی کیفم بود رو دراوردم و شروع به خوندن کردم (1 ساعت بعد) محمد: رفتم تو اتاق رسول تا بگم سعید به هوش اومده دیدم زینب رو صندلی خوابیده و سرشو گذاشته رو تخت رسول ...خود رسول هم چشماش بسته بود...اومدم برگردم که رسول صدام زد رسول: محمد جان محمد: عه تو بیداری...جانم رسول: اره..جانت بی بلا فرشید و سعید به هوش اومدن محمد: اره سعید به هوش اومد رسول: اییوالل....با ایولی که گفتم زینب از خواب پرید... زینب: خواب بودم که با ایول رسول از خواب بیدار شدم.. رسول: بیدار شدی....الهی بمیرم ببخشید زینب: خدانکنه.... خوبید؟ محمد: حتی منم؟ زینب: محمد یه دیقه بیا بیرون محمد: رفتم بیرون وگفتم: جانم کارم داشتی زینب: میرم سر اصل مطلب...تو قلبت مشکلی داره محمد: از حرف زینب شوکه شدم و گفتم نه... زینب: محمد قرار بود دروغ نگی محمد: میشه به رسول نگی زینب: محمددد تو قلبت ضعیف شده بعد هیچی به من نگفتیی چراا محمد: زینب جان یکم اروم زینب: چجوری میتونم اروم باشم من کوچیک ترین چیز هارو به تو میگم بعد تو موضوع به این مهمی رو ازم مخفی کردی محمد: ببخشید زینب: ببخشید همییین، محمد اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردمممم محمد: باید قول بدی زینب: چه قولی؟ محمد: نه عزیز نه عطیه و نه رسول چیزی نفهمن زینب: قول نمیدم محمد: عهه.... رسول: با چیز هایی که شنیدم کمرم دوباره شروع به درد کردن کرد اما چیزی نگفتم که ناخوداگاه آخ بلندی گفتم اصلا دست خودم نبود... زینب: ای وای محمد..رسول محمد: رسول چراا گپش وایسادی رسول با اشک: چرا بهم نگفتی محمد..آخخ محمد: رسول خوبی رسول: اره خوبم خیلی خوبم چرا بهم نگفتی قلبت ضعیفه😭 محمد: چیو میگفتم اخه....میگفتم قلبم ضعیفه میگفتم که نگرانیت بشه هزار تا رسول: باید بهم میگفتی محمددد زینب: رسول جان...داداش به کمرت فشار نیار رسول: آیییییی.... زینب: رسووول محمد: رسول خوبی رسول: خوبم.. محمد: رفتم علی رو صدا کنم (داخل اتاق) علی: رسول جان چرا انقدر به خودت فشار میاری رسول: خوبم باباجان....برو بگو منو مرخص کنن علی:خیر نمیشه...محمد بیرون کارت دارم زینب: منم دنبال محمد رفتم تا ببینم چیشده علی: ببین محمد زینب: میشه به منم بگید علی: بله..ببینید رسول نیاید زیاد به خودش فشار بیاره اگر رعایت کنه ترکش اروم اروم دفع میشه اما اگر ترکش شروع به حرکت کنه و به نخاع برسه متاسفانه فلج میشه رسول: هرچی که داشتن میگفتن رو میشنیدم خیلی ناراحت بودم از اینکه فلج بشم و نتونم کار کنم یا خانواده ام چی میشن عزیز چی میشه محمد چی میشه تصمیم گرفتم به خاطر اونام شده رعایت کنم علی: خلاصه مواظب باشید..فعلا خداحافظ محمد: با حرفای علی قلبم به درد اومد زینب: حواسم به محمد بود با حرف های دکتر داشت حالش بد میشد دستسو گذاشت رو قلبش دستشو گرفتم و گفتم محمد خوبی؟ محمد: خ..و..ب..م محمد: خندیدم و گفتم آشتی زینب: لبخنذی زدم و گفتم اشتی😝 محمد: با حرف زینب قلبم واقعا خوب شد...زینب باورت نمیشه ولی قلبم خوب شد زینب: بله که باور میکنم...چون خیلی دوسم داری😌 محمد: تو چی زینب: من چی؟ محمد: منو ندوس؟ زینب: به به اقا محمد امروزی شدی چشمم روشن محمد:😂😂😂جوابمو ندادیا زینب: معلومه دوست دارم داداشی محمد: واقعا😍 زینب: بله داشتیم حرف میزدیم که... پ.ن: چیشد ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_25 سعیده: نگاه کردم دیدم اقا فرشیده...نزدیک بود سینی چایی از دستم بیوفته رو ا
امنیت🇮🇷 دکتر: تبریک میگم دخترتون بارداره زهرا: وای ممنونم خداروشکر😍 حمیده: مامان چیشده زهرا: داری خاله میشی😍 حمیده: وقعاا😍 زهرا: اره مامان دروغم کجا بود😂 حمیده: عه مامااانن اونجاااارووو ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: رسیدیم بیمارستان رسول اتاق 18 بود رفتیم رسیدیم به اتاق 18 و رفتیم تو زینب: سلام داداش رسول: عه سلاااام سلام محمد محمد: سلام خوبی رسول: عالی ام😂 محمد: رفتم و پیشونی رسولو بوسیدم رسول: ممنون😍 محمد: رسول الان درد نداری رسول: نه فعلا اما انگار یه چیزی تو کمرم داره قدم میزنه😂 زینب: بمیرم برات.... رسول: خدااا نکنههه فقط نمیدونی این واسه چیه خیلی اذیتم... زیتب: اون ترکشس داداشم زیاد استرس نداشته باش...ان شاالله فردا صبح عمل میشی محمد: من برم وضو بگیرم و نمازمو بخونم...زینب نمیای؟ زینب: من سایت خوندم... محمد: باشه فعلا پ.ن¹:محمد داره بابا میشه😇 پ.ن²: یه چیزی تو کمرش قدم میزنه😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_25 محمد: رفتم ماجرارو به اقای عبدی گفتم حرف روژانم گفتم و بعدش اومدم بیرون...
امنیت🇮🇷 امیر: دیگه تصمیم گرفتم دلو بزنم به دریا و برم همه چیز رو به گلنوش خانم بگم سلام خانم سماواتی گلنوش: سلام بفرمایید امیر: میشه حرف بزنیم گلنوش: بابت امیر: امر خیر گلنوش: امر خیر؟! امیر: گلنوش.....خانم من به شما علاقه دارم دقیقا از وقتی اومدید اینجا.. گلنوش: سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم امیر: با من ازدواج میکنید؟ پریا: از پشت در همه چیز رو میدیدم وایی خدایا چه صحنه قشنگی که یه دفعه علی سایبری جلوم سبز شد سایبری: سلام پریا خانم پریا: س..م...ل...ا... س... س... سلام سایبری: گوش وایسادن کار خوبی نیست پریا: ترسوندن یک خانم هم کار درستی نیست سایبری: بله ببخشید... میشه بگید جوابتون چیه؟ پریا: جواب چی؟ سایبری: خنده ای کردم و گفتم...خاسگاری من از شما پریا: عه...چیزه... سایبری: اگر جوابتون مثبته برید داخل اگر نه که بمونید پریا: یکم مکث کردم و رفتم داخل وقتی مه سرجام وایساده بودم بیچاره رنگش عین گچ شده بود 😂😂 سایبری:اییوللل😍 پ.ن¹: بعله بعله خاستگار پریا علی سایبری بود😂😁 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_25 روژین: منو اقا محمد و اقای فخری و خانم فهیمی توی یک ماشبن بودیم اقا فرشید
امنیت🇮🇷 محمد: بهروز چرا نمیرسیییم بهروز: اقا خیلی از شهر دوره اما 10 دقیقه دیگه میرسیم محمد: باشه فقط سررریع روژین: واسم عجیب بود اقا محمد خیلی نگران تر از همیشه بود ـــــــــــــــــــ صبا: هلو جوجه ها باید یه کاری واسم بکنید روژان: دیگه چی از جونمون میخوای صبا:آق رسولتون باید همکاری کنه رسول: چی میخوای صبا: باید به محمد بگی بیاد اینجا رسول: باشه حتما فقط زنگ میزنید یا ویدیو کال میگرید؟ صبا: منو مسخره میکنیی😡 شیطونه میگه.... روژان:شیطونه قلط کرده با تو🤬 صبا: با این حرفش یدونه محکم زدم تو دهنش م که باعث خون دماغ شدنش شد.. دختره بیشعور😏😡 رسول: سریع یه دستمال از جیبم دراوردم و به روژان دادم خوبی روژان روژان: خو...بم... صبا: همون که گفتم فیلم میگیریم تو به محمد میگی بیاد کمکتون التماسش میکنی و اینجور چیزا پیازداغشو زیاااد کن منم آزادتون میکنم رسول: خبلی احمقی که فکر کردی من به خاطر نجات جون خودم داداشمو به خطر میندازم 😏 صبا: بچت چی؟😌 پ.ن¹: بچش.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_25 (4روز بعد: رسول و امیر اومدن بیمارستان داوود به دستور آقای عبدی باید کنار علی سای
🐊 عطیه:اقای دکتر همسرم، همسرم چیشد امیر: منو رسول هم سوالی دکترو نگاه میکردیم دکتر: واقعا خدا لطف بزرگی کرد، خانم شما چیکار کردی، بیمار از حالت کما بیرون اومده عطیه: از خوشحالی دوباره اشکام شروع به باریدن کردن... تو دلم فقط خداروشکر میکردم... رسول: الهی شکررر داوود: خدارو شکرر عطیه: میتونم ببینمش دکتر: خیر، فعلا به خاطر آرام بخش ها بیهوشه 1 یا 2ساعت دیگه بهوش میاد عطیه: بله ممنون...😍😭 بعد از چند لحظه رفتم به سمت درب خروج رسول: عطیه خانم، من میرسونمتون عطیه: نه ممنون زحمت میشه رسول: این چه حرفیه شماهم مثل خواهر نداشته من😁 بیاید بیاید من میرسونمتون عطیه: ممنونم☺️ ـــــــــــــ عطیه: اقا رسول منو رسوند خونه...رفتم تو دیدم عزیز تو حیاطه.. اشکام هنوز بند نیومده بود... عه عزیز، سلام عزیز: سلام مادر کجا رفته بودی عطیه: بیمارستان😍😭 عزیز: یا فاطمه زهرا چیشده😱 چرا گریه میکنی😨 عطیه: نه نه عزیز نگران نشید چیزس نشده... خبر خوش دارم براتون اتفاقا عزیز: بگو مادر 😍 عطیه: محمد از کما اومد بیرون😍😭 عزیز: الهی شکر، خدایا شکر😭😭😍😍 خوووش خبر باشی دخترممم پاشو پاشو مادر بریم بیمارستان عطیه: عزیز دکتر گفت تا 2 ساعت دیگه بهوش میاد... عزیز: اوووف مادر تا ما برسیم میشه 2 ساعت پاااشو بریم....😍😍 عطیه: چشم😂😘❤️ ـــــــــــــــــــــــــــ رسول: سلام مجدد اقا امیر امیر: عه سلام... رسول: نشستم گفتم: خوبی امیر: ممنون تو خو.....اییی باباااااا این دستت که باز.... رسول: دست من هیچیش نیست برادر من تازه تو ازکجا فهمیدی؟ داوود: اولن داوود توضیحات لازمو بهم داده😂دومن هست برادر من پاااااشو ببینم بریم پانسمانشو عوض کنیم... رسول: امیر جان خوبم...بیخیال امیر: رسول جان میای یا ببرمنت😂 رسول: سریع بلند شدم و گقتم... پاشو پاشو داداش.😂😂😂 امیر: 😂😂😂 رسول: وسط راه وایسادم، عه محمد چی امیر: عزیزم اون دوتا مراقب چین پس؟ رسول: کافیه؟ امیر: کافیه خیالت تخت الانم برمیگردیم دیگه رسول: خیلی خب... پ.ن¹: الان، استرس تمام بدنتونو فرا گرفته؟؟ که نکنه جیزی بشه🙂🔪 پ.ن²: به نظرم به اون ترس توجه کنید🤷🏻‍♀🚶🏻‍♀ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_25 صبا: اسما ذهنمو مشغول کرده بود... رفتم پیشش: سلام اسما خانوم بد اخلاق اسما
اشتباه_بزرگ🥀 بیمارستان: صبا: اسما خوابیده بود.. پاشدم رفتم پیش دکتر... تق تق... دکتر:بفرمایید صبا: سلام خسته نباشید...من همرا اسما رادمنش هستم.. دکتر:اها،بله بفرمایید چرا مواظبش نیستید الان تو موقعیت بدیه مثل اینکه استرس زیاده داشته که بیماری شرو تقویت میکنه صبا: بیماری!؟ دکتر: بله...مگه شما اطلاع ندارید؟ صبا: نه، میشه بیشتر توضیح بدید دکتر: متاسفانه اسما دچار تومور مغزی شده.. صبا:بغضم گرفته بود... با تردید گفتم: ت.... تو.... تومور....؟ دکتر: بله متاسفانه، وضعیتشم خیلی خیلی جدیه تومور، روز به روز داره رشد میکنه و داره خطر ایجاد میکنه من به خودشم گفته بودم، نباید استرس داشته باشه واسش سمه، ولی مثل اینکه توی این چند روز فقط استرس داشته..... مواظبش باشید لطفا.... صبا: همون موقع اومدن خانم دکترو صداش زدن با عذر خواهی از من از اتاق خارج شد.... نمیدونستم باید چیکار کنم.... چجوری به داوود بگم خواهر یکی یدونت.... چجوری به رسول بگم به خاطر خودت باهات بد رفتاری کرده ای خدا کمکمون کن😭 ـــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــ اسما: چشمامو باز کردم دیدم صبا کنارمه، آرنجاش رو زانوشه و سرش مابین دستاشه... صداش زدم... ص. ب. ا صبا: اشکامو پاک کردم و گفتم: جان صبا؟ 😢 اسما: چر.. ا... گر... یه... گر.. دی صبا: نه عزیزم چیزی نیست... اسما: ص.. ب... ا... بب.. خشی... د..... با... هات... بد.. حرف... زد.. م صبا: عیب نداره عزیزدلم 😢 اسما: کی... مرخص... میشم صبا: باید بستری بمونی... اسما: نه.. ترو.. خدا برو... به.... دکتر... بگو... بیاد.. صبا: حرصش ندادم و رفتم دنبال دکتر... دکتر: جانم... چیشده اسما اسما: خانم... دکتر... لطفا.. ـبزار..ید.... برم.... نمیت... ونم... بمو... نم.... این... جا دکتر: اسما حان حالت خوب نیست باید تحت مراقبت باشی اسما: با ترس به صبا نگاه کردم که نکنه جیزی فهمیده باشه... اونم ناراحت با صورت خیس زل زده یود به زمین... گفتم: خانم.... دکت...ر..... ترو.... خدا.... بزار... ید.... برم.... دکتر: خیلی خب، ولی باید قول بدی مراقب خودت باشی... اسما: کلافه گفتم: چ.. ش.. م😣 ــــــــــــــــــــ خونه اسما ــــــــــــــــــــــ صبا: اسما خوبی؟ جاییت درد نداره؟ اسما: نه😂 مگه چیزیم شده؟! صبا: خوداو نزن به اون راه... میدونم... اسما: میدونی چی.... اره.... اره... من تومور دااارمممم صبا: خب! اسما: اداشو در آوردم: خب؟ صبااا چرا متوجه نمییشییی من تا 1 ماه دیگه بیشتر زنده نمیگیره صبا: کی گفته... اسما: 100 تا دکتر صبا: اشتباه گفتن... انقدر علم پیشرفت کرده که تومو. تورو خوب کنن و بعدم با آق رسولتون ازدواج میکنی... نذاشتم حرف بزنه سریع گفتم: قربونت برم من که میدونم به خاطر خودشه میخوای طلاق بگیری باهاش بد رفتاری میکنی، ولی به نظرت بهتر نیست بهش بگی؟ اسما: احساسی تصمیم میگیره... پاسوز من میشه صبا: آین چه حرفیه خواهر من... پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_25 1 ماه بعد:::: روژان: این چند روز آخرو مرخصی گرفته بودیم... داشتم ناهارو
امنیت🇮🇷 چند سال بعد::: داوود و زینب صاحب یه دختر و پسر شدن که هردو دوقولو هستن که تقریبا 1 تا 2 سالشونه رضا هم حدود 3 تا 4 سالشه آرزو هم 2 تا 3 سالشه روژین هم صاحب یه دختر شد (همشونم پست سر هم به دنیا اومدن😂) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عطیه: با روژانو زینب نشسته بودسم تو خونه اقا رسول و آقا داوود و محمد تو اتاق خوابیده بودن روژان: داشتیم حرف میزذیم که متوجه حضور آرزو شدم::: آخ نفس مامان بیدار شد😍 بیا اینجا مامان، بیا بغلم قربونت برم❤️ تاتی تاتی کنان پرید بغلم... 👇🏻تلفظ درست حرفای بچه هارو کنارش با پرانتز میزارم👇🏻 آرزو: بابا دشول کوژاس (بابا رسول کجاست) زینب: الهی عمه قربون حرف زدنت بشه😂 عزیز: تو اتاق خوابیده خیلی خستس😂 آرزو: یحنی هسته شت (یعنی خسته ست) روژان: آره مامان، بابایی هسته هلوعه😂😂 زینب: هممون داشتیم میخندیدیم که محمد، رسول و داوود اومدن... عزیز: عه! بیدار شدید😂 محمد: با صدای خنده شما بله😂 ــــــــــــــ خونه داوود ــــــــــــــ داوود: رویا رو بغل کرده بودم تا بخوابه زینبم امیدو گرفته بود... زینب: داوود، فکر نکنم اینا حالا حالاها بخوابنا! داوود: حالا ما تلاشمونو میکنیم😂 ــــــــــــــــــــ خونه رسول ــــــــــــــــــــ آرزو: باباهی (بابایی) رسول: جان باباهی😂 آرزو: دوشت دالم❤️ (دوست دارم) رسول: الهی من قربون تو برم نفس من❤️😍 روژان: فقط باباهی🙄 رسول: همونطور که آرزورو میبوسیدم گفتم: مامان حسود میشود 1😂 روژان: آرزو دستاشو به طرفم دراز کرد و گفت.. آرزو: عاشگتم❤️ (عاشقتم) روژان: فداتشم این کلماتو از کجا یاد میگری😂 آرزو: تولزیون (تلویزیون) روژان: آخ من دورت بگردم😂❤️ ـــــــــــــــــــ خونه محمد ـــــــــــــــــــ عطیه: به اقا رضا... از خواب بیدار شدی😍😂 بغلش کردمو رفتم تو پذیرایی اقا محمد اینم شازدتون...و دادم بغلش رضا: بابا، بنگندی(بستنی، داداش خودمم به بستنی همینو میگفت😂) محمد: فداتشم این وقت شب از کجا بستنی پیدا کنم😂 عطیه: 😂😂 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_25 شب:::: فرزاد: رو تخت دراز کشیده بودمو تو فکر آرزو بودم.... ژینوس: فرز
امنیت🇮🇷 آرزو: رفتم دیدم بابا افتاده تو نماز خونه... لیوان و قرصا از دستم افتاد... ـــــــ بهداری سایت ـــــــ آرزو: عه عمو اینجا چیکار میکنید.. علی: اومدم سر بزنم چیزی شده که اومدی بهداری؟ آرزو: با حسرت و نگرانی به بابا نگاه کردم... علی: ای وای... سریع رفتم کنار تختش آرزو: فک کنم قرصارو نخورده... علی: احتمالا حالا باید بیدار شه تا بازجویی رو شروع کنیم😂 ــــــــــــ آرزو: عه بابا😍 خوبی؟! رسول: با سر جواب دادم... علی: به به اقا رسول... مگه ما شمارو تو بیمارستان ببینیم رسول: 😬😆 علی: حالت خوله الان؟ رسول: بازم با سر جواب دادم... علی: رسول قرصاتو نخورده بودی درسته؟! رسول:..... علی: پس قرصاتو نخوردی😐 رسول: من گفتم نخوردم؟😂😐 علی: با زبون نه ولی چشات میگه نخوردی رسول: ای چشای لعنتی😂 علی: رسول خان رسول: جان😂 علی: جانت بی بلا😂 من الان میتونم بستریت کنم ولی اگه قول بدی.. رسول: پریدم وسط حرفش:: پسر خوبی باشیو اذیت نکنی شوکولات میدم بهت😂😐🔪 علی: از دست تو😂😐 نخیر، اگه قرصاتو به موقع بخوری میزارم بری رسول: به همین راحتی میزاری برم؟ من که مریض میشم برات قرص میریزی تو حلقم میزاری برم؟؟ (با حالت شعر بخونید😂👆🏻) علی: رسول چیشده؟ خوشمزه شدی😂 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_25 یک هفته بعد:: محمد: اینجوری نمیشه... شارلوت هرجا میره بیشتر مواقع با
🇮🇷 محمد: آوا در چه حالید! آوا: تازه یه جارو پیدا کردیم... چطور؟ محمد: جیمز داره میاد بالا...! آوا: وای.... عطیه: چیشده اوا آوا: جیمز داره میاد بالا.... ــــــــــــ رسول: هدفونو دراوردمو رفتم سمت در.... محمد: سرمو مابین دستام گرفته بودمو فکر میکردم... دیدم رسول بلند شد.... سریع رقتم دنبالش و دستشو گرفتم:: رسول کجا! رسول: یه فکری دارم.... من میرم پایین یه دعوا الکی درست میکنم تا یکم زمان بخریم... توهم با عطیه اینا در ارتباط باش بگو سریع کارو انجام بدن... محمد: رسول خودت نرو که! رسول: محمد وقت نیست... محمد: دستاشو رها کردم... آوا... داری صدامو؟؟ آوا: بگو.. محمد: یکم زمان میخریم... سریع مارتونو انجام بدید بدویید.. ـــــ رسول: رسیدم پایین... داشت میرفت سمت آسانسور... ای خداا چیکار کنم... رفتمو زدم رو شونش (مکالمه ها به انگایسی هستن برای راحتی شما به فارسی مینویسمشون)👇🏻 رسول: آقا... جیمز: برو جای دیگه روزیتو پیدا کن.. کار دارم من رسول: منتظر بهونه بودم... بهترین فرصت بود... یدونه زدم تو گوشش... بلافاصله یقمو گرفتو دعوا شروع شد.... همه مسافرا اومدن که جدامون کنن... اما همش به هم بدوبیراه میگفتیم😂💔😐 ــــــــــــــ آوا: محمد کار ما تمومه... محمد: صبر کن دوربینارو چک کنم... بیاید بیرون سریع سفیده ـــــــــــــــ رسول: سعی کرد خودشو از دست مردم نجات بده و نزدیکم شد... یهو تیزی تو بازوم حس کردم... گرمی خونُ روی بازوم حس میکردم... پ.ن¹: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_25 چند روز بعد:: محمد: رسول به زور خودشو مرخص کرده یود... با فرشید
افروز: دوستای رسول رفتن... در زدم... رسول: جانم؟ افروز: رفتم تو اتاق.. نشستم کنارش رو تخت.. رسول جان... چیزی شده مادر؟ رسول: سعی کردم لبخند مصنوعی روی لبم بشونم: نه دورت بگردم چطور مگه؟ افروز: خدانکنه... رسول...فکر نکن حواسم بهت نیستا.. چند روزه داری همینجوری قرص میخوری.. از وقتی به قول خودت از ماموریت برگشتی عوض شدی... دیگه مثل قبل شوخی نمیکنی.. نمیخندی... از همه مهم تر... اصن آوا کجاس؟ تو الان باید تو خونت پیش زنت باشی...آوا کجاست؟ رسول: سرمو پایین انداختم... به وقتش همچیو توضیح میدم مامان... ــــــــــــــــــ آوا: دلم برا رسول تنگ شده بود... باید ماجرای این بچه روهم بهش بگم دیگه.. ولی بازم اطمینانمو از دست دادم... ـــــــــــــ یک هفته بعد: محمد: یعنی چی اقا! عبدی: رسول میخواد انتقالی بگیره... محمد: آقا نباید قبول کنین درخواستشو.. اون الان عصبیه ناراحته... من خودم درستش میکنم... فقط خواهشا قبول نکنید درخواستشو... عبدی: رسول از نیروهای خوبمونه... قطعا کارامون بدون رسول عقب میوفته ولی به زور نگه داشتنشم خودخواهیه.... محمد: اقا من ارومش میکنم... عبدی: اکر میخواست اروم بشه تو این مدت شده بود... محمد: اقا ازتون خواهش میکنم رد کنین درخواستشو.. ـــــــ چند روز بعد ــــــ محمد: از رسول خبری نبود.. حتی تلفنم که میزدیم به خونشون از رسول خبری نمیدادن.. دم خونه هم که میرفتیم به بهانه های مختلف ردمون میکردن... ناخوداگاه پام رفت روی پدال گاز و به سمت بام تهران روندم... همیشه وقتی ناراحت بود میرفت اونجا... رسیدم اونجا... با چشم دنبالش گشتم تا بلاخره پیداش کردم... رسول: از پشت دستامو بهم گره زده بودمو به غروب افتاب زل زده بودم.... محمد: فریاد زدم: رسوول رسول: با تعجب برگشتم سمت صدا... محمد بود.... محمد: داشتم میرفتم سمتش که.. رسول: یه قدم دیگه بیای جلو بخدا خودمو پرت میکنم پایین... محمد: رسول چرا اینجوری میکنی اخه.... رسول: فریاد زدم:: اسم منو به زبونت نیاررر تو گفتی با انتقالیم موافقت نکنن اره! محمد: مثل خودش فریاد زدم: اره! به خاطر زنت... تو از ما کینه به دل داری به آوا بدبخت چه ربطی داره.. درضمن کلیم بهش دروغ گفتی.. اصن میدونی الان تو چه شرایطیهههه رسول: بی توجهبه حرفاش داد زدم: به چه حقی تو زندگی خصوصی من دخالت میکنی.... منو تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم... وقتایی که به حرفت گوش میدادمو دوست داشتم... فرماندم بودی از همه مهم تر برادرم بودی.. ولی الان... دشمنمی.... کسی هستی که حاضرم بمیرم ولی یه لحضه هم باهاش چشم تو چشم نشم... محمد: قلبم خرد و خاکشیر شد.... پ.ن: حاضرم بمیرم ولی یه لحضه هم باهات چشم تو چشم نشم...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_25 چند روز بعد: سارا: تقریبا رسیده بودم به سایت.. دیدم یکی داره بوق میزنه...
رسول: پشت میزم نشسته بودم... خیلی اعصابم خورد شده بود... اصلا تمرکز نداشتم..! ـــــــ خونه ـــــــ سارا: داشتم کتاب میخوندم... یهو یاد امروز صبح افتادم... که صدرا اومده بود جلو سایت... اقا رسول چقدر با عجله خودشو رسوند... چقدر حس خوبی بود که یکی پشتم بود... یکی میخواست ازم دفاع کنه... خیلی حس قشنگی بود وقتی دیدم بخاطر اینکه خودشو برسونه به من چقدر با عجله می دوید... چقدر استرس داشت.. ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بسته بود.. سما: عه.... پس حس قشنگی بوده.. سارا: دومتر از جام پریدم... قدرت تکلم نداشتم... زل زده بودم به سما... سما: دستمو جلو صورت سارا تکون دادمو صداش زدم.. سارا: ها؟.. چی... سما: میگم کی میخواسته ازت دفاع کنه؟ کی به خاطر تو با عجله دویده؟ سارا: اینارو از کجا میدونی!؟ سما: داشتی بلند بلند ویژگی هاشو میشمردی😂 سارا: و... ویژگی های... ک.. کی سما: اونو تو باید بگی😂😌 پ.ن: حس قشنگ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ