«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_162 آوا: دستم خیلی درد میکرد.... فقط رسولو میدیدم که با نگرانی بهم نگاه میک
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_163
امیر: با زانو فرود اومدم روی زمین...
رسولو در آغوشم گرفتم...
آخ چقدر دلم تنگ شده بود برا بغلت استاد رسول..
آوا: یاد کاترینو شارلوت افتادم...
تفنگ محمدو از دستش کشیدمو تا تونستم دویدم... پاهام کوفته بود.. ولی نباید این بارم فرار میکردن...
فقط من بودمو خدا با یه بیایون بدون هیچ ادمی..
یکی اینور اونورو نگاه کردم...دیگه داشتم نا امید میشدم که یه شال قرمز نظرمو جلب کرد....
اروم اروم جلو رفتم...
خودشون بودن...
یه تیر هوایی زدم...
برگشتنو با تعجب بهم نگاه کردن... بعدش دویدن اون سمت... سریع رفتم دنبالشون...
شارلوت رفت پشت یکی از سنگ ها...کاترینم دنبالش رفت..اما برگشت جلو من...
کاترین: باید خودم بکشمش....
(فرض کنید باد شدیدی در حال وزیدنه...شال قرمز کاترین روی هوا معلقه و با دست چپ تفنگشو گرفته سمت اوا...و چادر اوا هم با کمو زیاد شدن سرعت باد در حال بالا پایین شدنه و با دست راست تفنگو گرفته سمت کاترین.. )
آوا: شلیک کرد... سریع جاخالی دادمو یه دور چرخیدم... در حین چرخش یه تیر به کتفش زدم که باعث پرت شدن تفنگ از دستش شد..
پ.ن¹: نه جان من حال کردین چجوری براتون شبیه سازی کردم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ